«کمی بهار...»؛ شهرنوش پارسیپور- ۱۰
فخری گفت بچهها گوش کنید. توی این قطار یک مرد است که میآید با این دختر حرف میزند. بعد قطار میرسد به یک جایی. آنها از قطار بیرون میروند.
در فیلم باد یک دختر بسیار زیبا است که سوار قطار شده بود. فروغ گفت که تا به حال قطار ندیده است. نصرت گفت قطار یک ماشین بسیار دراز است که روی یک میلههای آهنی حرکت میکند. بعد با افتخار گفت که قطار ایران هم دارد ساخته میشود. این قطار از جنوب ایران در خرمشهر شروع میشد و تا شمال ایران میرفت. داشتند قطار را میساختند. فخری گفت بچهها گوش کنید. توی این قطار یک مرد است که میآید با این دختر حرف میزند. بعد قطار میرسد به یک جایی. آنها از قطار بیرون میروند. میروند به یک جایی که یک اتاق است. آنجا با هم زن و شوهر بازی میکنند. نصرت گفت دایی زیپنبه گفت که این مرد این دختر را گول زده است. بچهها همه با دقت گوش میدادند. اقدس که دختر محجوبی بود هنگامی که شنید دختر سینما گول خورده است گوشهایش داغ شد. فخری گفت: دختره دوباره سوار قطار میشود و میرود میرسد به یک جایی که بیابان است. یک مرد پیر با گاری و اسب آمده او را ببرد. یک اسبهای سفیدی در آسمان دارند حرکت میکنند و باد شدیدی میآید. فروغ پرسید: در آسمان اسب بوده؟ فخری گفت: نه، چقدر خری. این سینما است. اسب که در آسمان نیست. فروغ ساکت شد. فخری گفت آنها میروند به یک خانه ای که در وسط بیابان است. یک خانم در این خانه است و یک آقا و چند بچه. خانمه از دختره خوشش نمیآد. یک خانم عجیبی ست. یک شقه گوشت را که خیلی بزرگ است دارد تکه تکه میکند. یک چیزهایی به دختره میگوید. بعد دختره با یک مرد عروسی میکند. میرود به یک خانهای در وسط بیابان. من فکر میکنم او شوهرش را دوست ندارد. هی غمگین است. هی راه میرود. همهاش هم باد میآید و آن اسبها در آسمان هستند.
نظرها
نظری وجود ندارد.