«کمی بهار» با شهرنوش پارسیپور ● کتاب گویا
از ۲۶ مرداد ۱۳۹۲مجموعه برنامههای
از ۲۶ مرداد ۱۳۹۲مجموعه برنامههای تازهای از شهرنوش پارسیپور از رادیو زمانه پخش میشود. در این برنامهها خانم پارسیپور فصلهایی از تازهترین رمانشان را به شکل کتاب گویا اجرا میکنند. این رمان «کمی بهار» نام دارد.
رمان «کمی بهار» اینگونه آغاز میشود: سال ١٣١٢ است. فروغ، دختر اشرفالسادات و احمد امانى در اردکان زندگى مىکند. پدرش رئیس اداره پست و تلگراف است. او بسیار تنهاست و همیشه همنشین مادر پر حرفش است که هر داستانى را بیشتر از ده بار تعریف مىکند. اینک چند روزى به عید مانده و آنها منتظر خاله خانم، و دخترانش فخرى و عترت هستند.
شهرنوش پارسیپور: «انگیزه نوشتن رمان "کمی بهار" بررسی یک خانواه گسترده ایرانی در چند نسل است. کوشش من این است که تحولات زن ایرانی را که منجر به تحول مردان نیز میشود در این رمان بررسی کنم.»
داستان در سال ۱۳۱۲ آغاز میشود؛ دو سال پیش از کشف حجاب. شهرنوش پارسیپور درباره چگونگی گزینش این بازه تاریخی میگوید: «سال ۱۳۱۲ با کشف حجاب دو سال فاصله دارد و به نظر من کشف حجاب مسیر حرکت ایرانیها را عوض کرده است. پس من دو سال پیش از این تاریخ را در نظر گرفتم.»
اردکان در رمان «کمی بهار» صحنهای است که در آن و در قالب یک «ساگای خانوادگی» تاریخ ایران رقم میخورد. شهرنوش پارسیپور میگوید: «نخستین بخش رمان در اردکان اتفاق میافتد. این یک حالت است. میتوانست در شیراز یا در جای دیگری اتفاق بیفتد. بعدتر افرادی از اردکان وارد داستان خواهند شد. به خاطر دارم که یکی از اقوام ما مدتی را با خانوادهاش در ارکان گذرانده بود و تعریفهایی میکرد. من از این تعریفها استفاده کردهام.»
شهرنوش پارسیپور (متولد ۲۸ بهمن ۱۳۲۴) در سالهای پیش از انقلاب با انتشار رمان «سگ و زمستان بلند» (۱۳۵۵) به شهرتی درخور دست یافت.
حسن عابدینی، پژوهشگر ادبیات داستانی درباره شخصیتهای پارسیپور در دوره نخست آفرینش ادبیاش، در داستانهایی مانند «آویزههای بلور» و «تجربههای آزاد» مینویسد: «در داستانهای او واقعیت به کاوش در نیروهای ناشناخته روح میانجامد و به همان اندازه که به تفکرات عرفانی اهمیت داده میشود، اندیشههای انتزاعی شاعرانه و جاذبه سورئالیسم نیز مهم شمرده میشود.»
در آثاری مانند «طوبی و معنای شب» که نام نویسندهاش را پرآوازه کرد و همچنین در رمان «زنان بدون مردان» که آن هم با اقبال گسترده خوانندگان کتاب مواجه شد، اندیشههای شاعرانه و تصاویر سورئالیستی و تفکرات عرفانی نمود برجستهای یافته است. با اینحال از همان نخستین تلاشها، خانم پارسیپور گرایشهای اجتماعی برجستهای هم داشته است. او اگر در برخی از آثارش با رازآلوده کردن نظم مورد انتقاد و تهی ساختن آن از زمان و مکان، وجوه مشخص تاریخیاش را از بین میبرد، اکنون در «کمی بهار» در قالب یک داستان خانوادگی، آن نظم را در زمان و مکان خودش بازآفرینی میکند، آن هم در مقطعی از تاریخ ایران که برای زنان ایرانی سرنوشتساز بوده است.
او میگوید: «انگیزه نوشتن این رمان بررسی یک خانواه گسترده ایرانی در چند نسل است. این دوران سرنوشتسازی است. ما بعد شهریور بیست را داریم و بعد جریانات چپ ایران و بعد دوران مصدق. در عین حال کوشش من این است که تحولات زن ایرانی را که منجر به تحول مردان نیز میشود در این رمان بررسی کنم.»
«کمی بهار» همانطور که بهتدریج نوشته میشود، در رادیو زمانه هم به شکل کتاب گویا در اختیار خوانندگان و شنوندگان قرار میگیرد.
کتاب گویای «کمی بهار» با صدای شهرنوش پارسیپور را میتوانید از طریق لینکهایی که در صفحات پیاپی بعدی مییابید دنبال کنید.
فروغ بسیار تنهاست
فروغ، دختر اشرفالسادات و احمد امانى در سال ١٣١٢ در اردکان زندگى مى کند. پدرش رئیس اداره پست و تلگراف است. او بسیار تنهاست و همیشه همنشین مادر پر حرفش است. اینک چند روزى به عید مانده و آنها منتظر خاله خانم، و دخترانش فخرى و عترت هستند. عترت همسر یاور نبیلى است. اشرفالسادات به هیجان آمده و انواع خوراکها را درست مىکند تا سه روز نخست میهمانها سیر باشند. البته میهمان سه روز میهمان است و بعد خودش صاحبخانه مىشود!
احمد امانی مضطرب میشود
خانواده احمد امانی در اردکان زندگانی میکنند. اینک یاور نبیلی، عترت همسرش و خانم لقا، خواهر اشرفالسادات، همسر احمد امانی به اردکان آمدهاند تا عید را با هم بگذرانند. اشرفالسادات تهیه و تدارک بسیاری دیده است. میهمانان نیز هدایای خوبی برای این اقوام ساکن اردکان آوردهاند. سال ۱۳۱۲ است فخری دختر خانم لقا با فروغ دختر خالهاش درباره فیلم دختر لر حرف میزند. او پنج بار این فیلم را دیده است و تمام آن را از حفظ است و بسیار خوب فیلم تعریف میکند.
احمد امانی از یاور نبیلی دعوت میکند با او تریاک بکشد، اما یاور عذر میخواهد. این مسئله احمد امانی را مضطرب میکند.
جنگ با لرها
یاور نبیلى، در سر بساط تریاک احمد امانى، درباره جنگ با لرها حرف مىزند. او که در جریان این جنگها پنج تیر خورده است، «پدر تیر» لقب گرفته است. امیر، پسر بزرگ احمد امانى که از تریاک کشیدن پدرش خوشش نمىآید، مجذوب حرفهاى یاور نبیلى شده است. یاور مىگوید که مادران لر هنگام خواباندن بچههایشان مىگفتند: اگر نخوابى مىگویم امیر احمدى بیاید بخورتت!
فروغ آرزو دارد به تهران برود
در سحرگاه روز ٢٩ اسفند سال ١٣١٢، یاور نبیلى و تمام بچهها، دختر و پسر به بالاى کوه مىروند تا طلوع خورشید را نگاه کنند. در بازگشت به یک گورستان قدیمى مىرسند که اهالى براى پیدا کردن جواهر گورهاى آن را نبش مىکنند. در آنجا فخرى، که دختر شجاعى است، یک جمجمه را بر مىدارد و به سبک جعفر، در فیلم دختر لر که با جمجمه حرف مىزند، رباعى ناقصشده خیام را مى خواند:
با این سر اگر تو سر به سر خواهى شد
آگاه به اسرار کهن خواهى شد
گوید به زبان بىزبانى با تو
من چون تو بدم تو هم چو من خواهى شد
روز ١۴ فروردین، میهمانى طولانى نوروزى به پایان مىرسد و خاندان خانم لقا، به تهران بازگشت مى کنند. فروغ نیز آرزومند است به تهران برود.
اشرفالسادات با شوهرش تریاک میکشد
خانواده خانم لقا از اردکان به تهران بازمیگردند. اینک شب ١۴ فروردین ١٣١٣ است. اشرفالسادات کمى با شوهرش تریاک مىکشد و بعد پیشنهاد مىکند به تهران بروند. در اردکان امکان ندارد که بچهها درست و حسابى درس بخوانند. احمد امانى که مردىست گوشه گیر و به علوم مخفى همانند جفر و رمل و تنجیم علاقمند است و در این زمینهها کار کرده و در مجالس احضار ارواح نیز شرکت کرده دلش نمىخواهد از اردکان برود، اما عاقبت مىپذیرد.
احسان سپهدار فکر میکند زنش باکره نبوده
عزت پسر خانم لقا در شیراز است و ریاضیات درس میدهد. اینک دکتر حسابی به او نامهای نوشته و از او دعوت کرده تا برای آموزاندن ریاضیات به دانشجویان دانشگاه که همان سال ۱۳۱۳ افتتاح خواهد شد، به تهران برود. عزت بسیار شاد است اما از مادرش شنیده است که شوکت خواهرش بسیار احساس بدبختی میکند. شوکت که در سال ۱۳۰۷ در سن پانزدهسالگی دختری به نام امینه به دنیا آورده که فقط سه ماه زندگی کرده، دچار شکست روحی سختی شده است. شوهرش احسان سپهدار فکر میکند که زنش باکره نبوده است، چون در شب زفاف خونریزی نداشته است. تحمل این مسئله برای شوکت بسیار سخت است. داگمار، دوست آلمانی شوکت که زن حاج سیاح است به او پیشنهاد میکند تا به اتفاق به آلمان فرار کنند.
یکی از خواهران احسان سپهدار روسپی شده است
داگمار و شوکت مشغول جمع کردن پول هستند تا به آلمان فرار کنند، اما داگمار سل مىگیرد و شوکت باردار مىشود و پروانه را به دنیا مىآورد. داگمار به شوهرش مىگوید آرزو دارد در آلمان بمیرد. او پیش از رفتن خمره پولها را به شوکت مىدهد. هنگامى که عزت به مشهد مىآید به اتفاق شوکت به بانک ملى مىروند و هشتاد تومان پول را به حساب پساندازى که براى شوکت باز شده است مىریزند.
احسان سپهدار یک مالک ورشکسته است که هفت خواهر و برادر خود را بزرگ کرده است. هرگز ازدواج نکرده. یکى از خواهران او روسپى شده است که هرگز درباره او با کسى حرف نمى زند. اینک در وزارت عدلیه کار مىکند.
خیابانهای تهران آسفالت میشوند
عزت و خانوادهاش از شیراز به تهران منتقل مىشود. او باید در دانشگاه تازهتأسیس ریاضیات درس دهد. شوکت نیز با خانوادهاش از مشهد به تهران منتقل مىشود. الیاس خان بیداربخت، شوهر کوکب مقاطعهکار آسفالت کردن خیابان هاى تهران است. از شوکت پول مىگیرد تا براى او خانهاى بسازد.
داگمار آلمانى سل گرفته است به آلمان منتقل شده.
نامه شوکت به داگمار
شوکت برای داگمار نوشت: «خدمت داگمار محترم و عزیزم. از حال من بخواهی به یمن خدای بزرگ سلامتم. پروانه هم خوب است. شما که به آلمان رفتید من پسری هم پیدا کردم که نامش را سهراب گذاشتهایم. داگمار عزیز، این بچهها دست و پای مرا بستهاند، وگرنه مطمئن باش که من همین الان در خدمتت در آلمان بودم. گاهی فکر میکنم فرار کنم اما چشمم که به این دو طفل معصوم میافتد دست و پایم میلرزد. حالا البته دارم فکر میکنم زبان فرانسه بخوانم. عزت میگوید فرانسه یک زبان بینالمللی است. خواهرم بدرالملوک هم در پاریس است. او عیال بهاءالدین خان، بازرگان در پاریس است. شاید هردوی ما بتوانیم به نزد آنها برویم. جناب حاج سیاح به ما گفت که شما در آلمان بسیار تنها هستی. دلم گرفت و مدتی گریه کردم. اگر اینجا بودی من میتوانستم پرستارت باشم. عکس زیبایت را دیدم. شما به حقیقت حق بسیار زیبا هستی. من ایمان دارم که حالت خوب میشود و شاید دوباره به ایران برگردی. ما الان در تهران زندگی میکنیم. تهران راحتتر از مشهد است. تمام اقوام و خویشان در این شهر هستند. صورت زیبایت را میبوسم و به امید حق بزودی دیدارها تازه خواهد شد.»
و آن اسبها در آسمان هستند
در فیلم باد یک دختر بسیار زیبا است که سوار قطار شده بود. فروغ گفت که تا به حال قطار ندیده است. نصرت گفت قطار یک ماشین بسیار دراز است که روی میلههای آهنی حرکت میکند. بعد با افتخار گفت که قطار ایران هم دارد ساخته میشود. این قطار از جنوب ایران در خرمشهر شروع میشد و تا شمال ایران میرفت. داشتند قطار را میساختند. فخری گفت بچهها گوش کنید. توی این قطار یک مرد است که میآید با این دختر حرف میزند. بعد قطار میرسد به یک جایی. آنها از قطار بیرون میروند. میروند به یک جایی که یک اتاق است. آنجا با هم زن و شوهر بازی میکنند. نصرت گفت دایی زیپنبه گفت که این مرد این دختر را گول زده است. بچهها همه با دقت گوش میدادند. اقدس که دختر محجوبی بود هنگامی که شنید دختر سینما گول خورده است گوشهایش داغ شد. فخری گفت: دختره دوباره سوار قطار میشود و میرود میرسد به یک جایی که بیابان است. یک مرد پیر با گاری و اسب آمده او را ببرد. یک اسبهای سفیدی در آسمان دارند حرکت میکنند و باد شدیدی میآید. فروغ پرسید: در آسمان اسب بوده؟ فخری گفت: نه، چقدر خری. این سینما است. اسب که در آسمان نیست. فروغ ساکت شد. فخری گفت آنها میروند به یک خانهای که در وسط بیابان است. یک خانم در این خانه است و یک آقا و چند بچه. خانمه از دختره خوشش نمیآد. یک خانم عجیبیست. یک شقه گوشت را که خیلی بزرگ است دارد تکه تکه میکند. یک چیزهایی به دختره میگوید. بعد دختره با یک مرد عروسی میکند. میرود به یک خانهای در وسط بیابان. من فکر میکنم او شوهرش را دوست ندارد. هی غمگین است. هی راه میرود. همهاش هم باد میآید و آن اسبها در آسمان هستند.
فخری آماده خروج از خانه و رفتن به مدرسه بود
بامداد ۱۸ دی سال ۱۳۱۴ در ساعت هفت صبح فخری آماده خروج از خانه و رفتن به مدرسه بود. او در برابر آینه کوچک مادرش ایستاده بود و به موهایش که بافته بود فکل سفید میبست. عکس ملکه ثریا و همسرش امانالله خان، پادشاه افغانستان در آینه پیدا بود. سالها بود که فخری این عکس را دیده بود. خانم لقا در همان سال ۱۳۰۸، هنگامی که ملکه و شوهرش به ایران آمدند، عکس را از روزنامه بریده بود و به دیوار زده بود. ملکه ثریا زن بسیار زیبایی بود که به همراه شوهرش بیحجاب به ایران آمده بود. خبر همانند بمب در شهر ترکیده بود و آخوندها در سر منابر او را لعن و نفرین کرده بودند. اما بعد بزودی سر و صداها خوابیده بود و عکس شاه و ملکه افغانستان زینت بخش دیوار اتاق خانم لقا شده بود.
خالخانم سوگند خورده بوداز خانه بیرون نرود
عالیه خانم، معروف به خالخانم سوگند خورده بود که تا وقتی بیحجابی هست از خانه بیرون نرود. او که در سن پنج سالگی در اثر بیماری حصبه کر شده بود، اتاقی در خانه برادرش که پدر اقدس بود کرایه کرده بود. اینک هر روز مجبور بود از بچهها خواهش کند برایش خرید کنند. بچهها از خرده فرمایشهای او به تنگ آمده بودند. زن که در سکوت زندگی میکرد متوجه نبود که دیگران در پشت سر به او میخندند.
نیر، شخصیتی گرم و دوست داشتنی داشت
نیر، زن شخصیتی گرم و دوست داشتنی داشت. از آنجایی که باور داشت از نظر موقعیت اجتماعی از شوهرش پایینتر است میکوشید با مهربانی و کار بیمضایقه این را جبران کند. این حقیقتی بود که قوم شوهر او را جدی نگرفته بودند. نیر بدون آن که دست خودش باشد میکوشید از دیدن اقوام شوهرش خودداری کند. درست به همین دلیل کمتر در میهمانیهای خانوادگی آفتابی میشد. از سوی دیگر چون از کمبودهای خانواده خودش نیز آگاه بود با آنها نیز ایجاد فاصله کرده بود. در سال ۱۳۱۵ نیر زن تنهایی بود که تمامی سطح اتکایش در دنیا شوهرش بود و دو دخترش. در شیراز بسیار خوشبخت بود. عزت همیشه پس از کار مدرسه در خانه بود و در کنار زن و بچه. اما با آمدن به تهران او به شدت عوض شده بود. انگار از هنگامی که استاد دانشگاه شده بود، جن در تنش حلول کرده بود. اغلب بیرون از خانه بود و بسیاری شبها دیر برمیگشت. نیر با دخترانش تنها مانده بود. در ته ذهنش باور داشت که خانم لقا، مادر شوهرش بدخواه او نیست. اما در این زن حالتی از جداییطلبی به چشم میخورد که همه را از او دور میکرد. نیر هرگز جرئت پیدا نکرده بود با مادر شوهرش خودمانی حرف بزند. در حقیقت از لحظهای که این ازدواج سر گرفته بود، غدهای در گلوی نیر پیدا شده بود. او احساس میکرد به راحتی نمیتواند حرف بزند. همه چیز به نظر او موقتی میرسید. به فردای خود اطمینان نداشت و هر لحظه منتظر بود حادثه ای اتفاق بیفتد.
شازده ملوک ماجرای عشقیاش را برای مادرش تعریف میکند
در سال ۱۳۱۵ کشف حجاب جوان بود و تاتی تاتی میرفت. در روزی که عزت ماجرای عشقیاش با شازده ملوک را برای مادرش تعریف کرد، خانم لقا غرق تماشای بدن برهنه زنی بود که عکسش را استاد فرخ عاملی در اختیار او گذاشته بود. او کار نقاشی را از روز بعد آغاز کرد. تابلویی که از پارچه درست کرده بود چهل سانتیمتر درازا و سی و پنج سانتیمتر پهنا داشت. ابزار کار او یک مداد و یک پاک کن بود. در درگاهی اتاقش که رو به حیاط باز میشد مینشست و در لابلای سایه روشن شاخههای درخت انار و درخت آلبالو زن لخت را بر پرده میکشید. کارش سه روز به درازا کشید. روز سوم طرح کامل بود. نفس خانم لقا گرفته بود. پیش از این دست دوزیهای زیادی کرده بود که طرح آنها راهم خودش کشیده بود. زرگرهای بغدادی کمالالملک را بر پارچه پیاده کرده و سپس ابریشم دوزی کرده بود. یک نانوایی سنگکی را هم کشیده بود که اصلش به یک نقاش روس تعلق داشت. آن را هم دست دوزی کرده بود. یک سگ شکاری که پرنده مرده ای را به دهان گرفته بود نیز از طرحهای خودش بود که از آن راضی نبود. نسبت میان پرنده و سگ به نظرش معقول نمیرسید. البته آن را هم دست دوزی کرده بود. در مجموع سه جلسه در کارگاه کمالالملک درس نقاشی گرفته بود. اما به دلیل حجاب و به دلیل آنکه به عنوان زن جدی گرفته نمیشد، درس را ادامه نداده بود. بعد سالها دست به قلم نبرده بود تا همین هفتهی پیش که کارهای نقاشی استاد عاملی را دیده بود.
نیر، زن جوان وحشت زده
نیر، زن جوان وحشت زده که این اواخر متوجه شده بود شوهرش تغییر کرده است، همانند برهاى به خانم لقا نگاه کرد. خانم لقا که متوجه شد زن، خود را باخته است گفت: نیر جان، مردها شلوارشان که دوتا مى شود هار مى شوند. باور کن هیچ اتفاقى نیفتاده است. از اینجا رد مى شدم فکر کردم سرى به تو بزنم.
شوکت پشت در خانه نیرسادات بود
شوکت ساعت هفت بامداد پشت در خانه نیرسادات بود. نیرسادات اتاقی در یک خانه بزرگ اجاره کرده بود. هر اتاق خانه را به خانوار یا فردی اجاره داده بودند. شوکت بزودی دریافت خانه فقط یک آبریز دارد، چون در همان ساعت هفت چند نفر پشت در آبریز به صف ایستاده بودند. شوکت فکر کرد به راستی که جهنم است. با کاسه بزرگ پر از کله پاچه پرسان اتاق نیرسادات شد و آن را پیدا کرد. زن با سه بچهاش داشت چاشت میخورد. لعیا شش سال داشت و از همه کوچکتر بود. عبدالله برادر بزرگتر اکنون چهارده ساله بود. نیرسادات که از دیدن شوکت دست پاچه شده بود از جا برخاست. به شوکت تعارف کرد تا در خوراک محقر بچهها که نان و پنیر بود سهیم شود. شوکت کاسه کله پاچه را روی سفره گذاشت و گفت برای چاشت برنامه دیگری دارد. بچهها با شادی به کله پاچه نگاه کردند. اما بزودی روشن شد که لعیای کوچک کله پاچه دوست ندارد. شوکت احوال برادرها و خواهرش را پرسید. همه را بوسید. نیرسادات گفت سر کار که میرود عبدالله از خواهر و برادرش مراقبت میکند. عبدالله گفت که در تابستان این کار امکان دارد، اما بزودی وضع عوض خواهد شد. او تصمیم گرفته بود در دوچرخه سازی سر خیابان کار کند. شوکت به پسر نگاه کرد. چهره او از زیبایی میدرخشید. چشمانش آبی بود و پوستش همانند برف سپید.
قلب خانم لقا همانند قلب گنجشگ مى زد
هنگامى که استاد فرخ عاملى در کارگاه را بست و به شوکت و خانم لقا اشاره کرد تا راه بیفتند قلب خانم لقا همانند قلب گنجشگ مى زد. او حتم داشت که تمام مردمان خطه امیریه، تا برسد به خیابان قزوین او را پدر در پدر مى شناسند. روشن بود که همه مى دانستند او زن مرحوم اتابکى بوده است. این هم روشن بود که مرحوم اتابکى رفته است و زن دیگرى گرفته است. بدون شک تمام منطقه امیریه و خیابان قزوین مى دانستند خانم لقا شوهر ندارد. حالا چطور ممکن بود که او با دو مرد وارد خانه اش بشود؟ ناگهان دچار حالت سکته شد. او و شوکت و استاد فرخ عاملى و پسرش. یک دسته عجیب و کنجکاوى برانگیز. ممکن بود که مردم محله شوکت را به خاطر نیاورند. او قبل از کشف حجاب به مشهد رفته بود و در سال هاى اخیر در خانه ی مادر آفتابى نمى شد. پس چه فکر خواهند کرد؟
خانه شوکت در سنگلج بود
بهروز و شوکت از کنار قهوه خانه ی داوود خان گذشتند. قصابى امرالله خان را رد کردند و به طرف امیریه رفتند. خانه ی شوکت در سنگلج بود و مسیرى از راه را در کنار مرد جوان طى کرد. این مسیر آنقدر دراز بود که شوکت فکر کرد چقدر خوب است شوهر آدم یک مرد جوان باشد. از لحظه اى که مرد را دیده بود دچار دگرگونى حال بود. دچار حالتى بود که ابدا شناختى از آن نداشت. دلش مى خواست تا ابد در کنار مرد جوان حرکت کند. بهروز در خیابان دیگر از رضا شاه حرف نمى زد. داشت درباره ی نقاشان فرانسوى گزارشى در اختیار شوکت مى گذاشت، اما روشن بود که بیهوده حرف مى زند تا اضطرابش را بپوشاند. هنگامى که به کارگاه رسیدند از شوکت دعوت کرد تا برود داخل و تابلوهاى او را ببیند. این آرزوى شوکت بود، اما مى دانست اگر داخل برود دیگر قادر نخواهد بود از کنار مرد جوان جاى دیگرى برود. او متوجه بود که یک زن شوهردار است و مادر دو بچه. گفت: با اجازه ی شما یک وقت دیگر مى آیم تابلوها را ببینم. حال باید به نزد بچههایم بروم.
راه قزوین ناهموار بود
راه قزوین ناهموار بود. گفتوگو از این بود که بزودی آسفالت خواهد شد، اما اینک طلعت و خانم لقا در اتوبوسی که روی دستاندازها بالا و پائین میپرید لقلق میخوردند. طلعت میدانست که مراسم ختم شوهرش بسیار ساده برگزار خواهد شد. تقریباً تمامی اقوام شوهرش یا مرده بودند و یا در نقاط دیگر کشور زندگی میکردند. از سوی دیگر مرد نسبت به آنها بسیار بدبین بود. عقیده داشت که همهی آنها در تقسیم ارث پدرش سر او کلاه گذاشتهاند. او در عین حال مردی غیرمذهبی بود و میانهای با آخوندها نداشت. از طرفداران پر و پا قرص رضا شاه بود. عقیده داشت تمام آخوندها را باید اعدام کرد، یا حداقل عبا و عمامهشان را از آنها گرفت. با چنین اخلاقی در زندگی تنها مانده بود. اما هنگامی که طلعت و خانم لقا وارد خانه شدند، جمعیت نسبتاً زیادی را آنجا دیدند. دو روز از مرگ مرد میگذشت. تمام همسایهها در حیاط باغ مانند خانه جمع شده بودند. میرفتند و میآمدند. نوکر خانهزاد خانه با آه و فغان برای طلعت شرح داد که چگونه آقا از دنیا رفت. و خانم لقا زیرچشمی دید که همسایگان در کمال فضولی به هر گوشه و کناری سرک میکشند. یک هفتهای طول کشید تا طلعت پای همه را از خانه برید.
خانم لقا به خانهى استاد عاملى مى رود
خانم لقا به خانهى استاد عاملى مى رود و آنها عاقبت در آغوش هم فرو مى روند. بعد زن دچار احساس گناه مى شود و...
دوران پريشان احوالى به سر مىرسد
نيرالسادات و فرزندانش به خانهى شوكت منتقل مى شوند و دوران پريشان احوالى به سر مىرسد. شوكت به شوهرش اعلام مىكند كه قصد كار كردن دارد و
بايد ماشين نويسى ياد بگيرد. او عاقبت به عنوان ماشين نويس در اداره ژاندارمرى استخدام مى شود...
اشرف السادات به كارگاه نقاشى مى رود
فخرى نقاشى استاد عاملى را به فروغ نشان مى دهد. دخترها كه باور كردهاند مرد نقاش عاشق خانم لقاست دچار هيجان شدهاند.
اشرف السادات به كارگاه نقاشى مى رود و ...
اشرف السادات از كنجكاوى ديوانه شده
اشرف السادات كه از كنجكاوى ديوانه شده دوباره به كارگاه نقاشى مى رود.
ادعاى فخرى
خانم لقا و اشرف السادات مجبور مى شوند به مدرسه بروند تا براى خانم تقوى مدیر دبستان درباره ادعاى فخرى که مادرش معشوق دارد توضیح بدهند، و…
فروغ ماجراى عاشقانه خاله اش را براى دوستانش بازگو مى كند. خبر به خانم تقوى مدير مدرسه مى رسد و...
نیر از راه مى رسد
خانم لقا آشفته حال در خانه با شوکت مشورت مى کند که نیر از راه مى رسد. عزت به او گفته است که امروز بسیار خسته شده، یک زن طلاق داده و یک زن گرفته است. شوکت بسیار خشمگین مى شود، اما خانم لقا ساکت است. نیر متوجه مى شود که خویشان شوهرش قادر به کمک کردن به او نیستند. تصمیم مى گیرد کارى را شروع کند و …
آگهى استخدام بیمارستان
نیر آگهى استخدام بیمارستان را مى بیند. وارد مى شود و با دکتر اعتماد حرف مى زند. دکتر به او پیشنهاد مى کند حین کار کردن درس بخواند. نیر براى همیشه خانهى شوهر را ترک مى کند و…
شوکت از اداره مرخصى گرفته
شوکت از اداره مرخصى گرفته و به دیدار خانم تقوى مى رود و مشکل تنبیه فخرى را حل مى کند. بعد به سراغ عزت مى رود تا او را وادار به آشتى با نیر کند. در آنجا با همسر جدید عزت روبرو مى شود. نیر اما در بیمارستان مشغول به کار سختى ست و شب ها درس مى خواند.
دو پاسبان به بیمارستان آمده و دکتر اعتماد را به عنوان کمونیست دستگیر مى کنند و…
در آستانه جنگ جهانی دوم
ایران در آستانه جنگ جهانی دوم قرار دارد. کسانی که طرفدار هیتلر و موسلینیاند، آزادانه عقایدشان را بیان میکنند. دکتر اعتماد گرایشهای چپ دارد وبرای همین در بیان عقایدش محتاط است. او به نیر دل باخته است. در این میان اما حوادثی روی میدهد: خانم لقا، نیر را در بیمارستان کشف مىکند و به عزت خبر مىدهد. عزت به دیدار او مىرود و بنا مى شود که نیر بچهها را در خانه خانم لقا ملاقات کند. عفت اعتماد به دیدار نیر مىآید و از او دعوت مىکند تا در خانه آنها زندگى کند. او سرطان دارد و..
بیمارى سرطان
نیر براى دیدن بچههایش به خانهى خانم لقا مىرود. عزت او را که پرستار است تحقیر مىکند، اما در عین حال زن را بسیار خواستنى مىیابد. عزت ناگهان کشف مىکند که این نیر بسیار متفاوت از زنى است که در طى سالیان مىشناخته. از آنجایى که زن دکتر اعتماد دچار بیمارى سرطان است و دور از شوهر که در زندان است باید سه بچهاش را بزرگ کند از نیر که مورد اعتماد شوهرش بوده درخواست مىکند تا بیاید و در خانهى آنها زندگى کند. نیر به خانه دکتر اعتماد رفته و بنا مىشود از آن پس به همراه بچههایش در آنجا زندگى کند. این گشایش بزرگى در زندگى نیر است، چرا که عزت نیز از نگهدارى بچه ها که دائم به یاد مادرشان هستند خسته شده است.
نظرها
معراجی
با سلام ضمن تشکر اولا تعداد فصلها تابیماری سرطان 28 فصل می شود . ثانیا برای دانلود فصل «اشرف السادات به کارگاه ...» و «نیر از راه می رسد» بر هم منطبق می شوند آیا هردو یک فصل هستند ؟
Besat
با سلام و تشكر من اين رمان گلاي را تا قسمت پنجاه و يكم گوش داده ام. لطفا منو راهنمايي كنيد كه ادامه ان را چگونه بايد گوش دهم. چون ظاهرا سايت تغييراتي كرده و در حستجو هم نميتوان ادامه را پيدا كرد.
مهران
سلام بقیه قسمتها کجاس از کجا باید گوش بدم
کاوه
درود قسمتهای 34 و 36 موجود نیست . درضمن منتظر بقیه قسمتها برای دانلود هستیم ... سپاسگزارم از شما لطفا درودهای بی پایان ما را به نویسنده بزرگمان بانو پارسی پور برسانید