تأملی بر تاریخ بیهقی
گنجهای خراسان
نسیم خاکسار – پیرزنی با یک دست و یک چشم و یک پای شنیده بود که گنج خراسان از زیر زمین بیرون میکنند. آمده بود سهمی ببرد.
تاریخ بیهقی را که میخواندم گاه برمیخوردم به صحنههائی و نکتههاتی که نمیتوانستم ساده از آنها بگذرم. زیر جاهائی خط میکشیدم و جاهایی را با ماژیک رنگی میکردم و گاهی هم یادداشتکی مینوشتم حواشی صفحهها، بیشتر برای خودم که ببینم وقتی خواندن کتاب را تمام کردم با نگاه دوباره به آنها سر از کجا درمیآورم.
بعد ازخواندن کتاب فکرهای زیادی را که به ذهنم آمده بود کنار گذاشتم و این یکی را دست به نقد شروع کردم تا با یادداشتها و علامتگذاریهایم اگر توانستم بعدها کاری دیگر کنم و اگر نشد، فبها، همین را داشته باشم.
هنگام خواندن اگر دوستانی به من زنگ میزدند، چون دوست زیاد دارم بطور معمول سه چهار نفری در طول یکی دو روز یا هفته به من زنگ میزنند یا من به آنها زنگ میزنم، تشویقشان میکردم اگر وقت پیدا کردند، حتماً بروند تاریخ بیهقی را از نو بخوانند. و این را با تأکید میگفتم که حتماً چیزهای محشری در شناخت خودمان، گذشته و حال، در آن پیدا میکنند. و عجیب این کتاب آینهای است بیزنگار برای نشان دادن چهره خودمان. انگار همان آینه استاندال است که کنار راه گذاشته است. و از این حرفها.
اول برای آن دسته از خوانندگانی که از موضوع کتاب زیاد مطلع نیسنند یا آن را نخواندهاند، شرحی مینویسم از موضوع اصلی کتاب، بعد میروم سر آن آینه ببینم چه چیزهائی در آن دیدهام. شاید در همین شرح مختصر یا مطول، آینه هم روی نشان دهد.
میدانید که سلطان محمود دو پسر داشت. بزرگه؛ امیر مسعود بود، کوچکه امیر محمد. دخترهایی هم داشت، که یکیش را به نام حُره زینب برای پیوند دوستی با خان ترکمانان، عقد کرده بود برای پسر او. البته بعد از مرگ سلطان محمود با آن مرافعهها که بین امیرمسعود و ترکمانان پیش آمد، عروس بیچاره همانطور بیداماد ماند. تا چه وقت، معلوم نبود. منتظر بود عهد مودتی تازه پیش بیاید تا او هم به مراد دل برسد. اگر واقعاً مراد دل اینجا بکار بردنش درست باشد. میبینید که وضع زن در تاریخ ما حتا اگر طرف، دختر سلطان هم باشد باز از دور فلاکت و ادبار تحمیلی بیرون نمیرود. البته اگر در تعریف سلطان و پادشاه تعریفی دارید دست یا زبان نگه دارید تا کمی برویم جلو. چون ممکن است انگشت به ماتحت بمانید که این چه سلطانهای قدر قدرتی بود که ما داشتهایم. زیرا سلطانهای ما در آن دورهها، آنطور که خیال میکردیم، خیلی خیلی هم سلطان نبودهاند. تاج و تختی داشتند و فتح و فتوحاتی میکردند اما نام و مقام و مثال را تا از خلیفه بغداد همراه به خلعتی نمیگرفتند، نه خودشان انگار سلطانی خودشان را قبول داشتند و نه رعیت از آنها میپذیرفت. این دو تکه پاره زیر را از کتاب بیهقی سر همین موضوع اینجا داشته باشید که اگر از قلم افتاد بدهکار کسی نباشم. اینها را هم زیاد جدی نگیرید که چرا خلیفه وقت، اسم سلطان محمود را، یمینالدوله گذاشته بود- شاید چون از محمود عربیتر بود- یا چرا در مساجد اول به نام خلیفه خطبه میخواندند و بعد نام محمود یا مسعود میبردند. این یکی دو تکه زیر نشان میدهد که بندگی آنها برابر خلفای بغداد کمی جدیتر است. تکه اول، وقتی است که خلیفه بغداد از حسنک وزیر خشم گرفته است.
حسنک از راه بازگشت از مکه به غزنین بجای آنکه از بغداد بگذرد و به دستبوسی او برود از مصر و سوریه گذشته و سر راه از فاطمیان خلعتی گرفته بود.
واقعیت این است که به دلیل راهزنهای توی مسیر بغداد به غزنین و سابقه حمله آنها به کاروانها، آنطور که بیهقی گزارش میدهد، حسنک راهی جز آن نداشته که مسیرش را به سمت مصر کج کند. با قبول آن، باید گفت، حسنک گناهی که نکرده، هیچ، بسیار از خودش تدیبر و عقل نشان داده که راه دیگری را برگزیده است. قافله بزرگی همراه داشته که مسئولیت حفظ جان آنها به عهده او بود. خلعت گرفتنش هم از فاطمیان ربطی به او نداشته. لطفی بود که امیر فاطمیان کرده بود به کاروان سلطان. اما خلیفه عباسی که از قدرت گرفتن فاطمیان هراس داشت برای چشم زهره گرفتن از مردم و هواداران مخفی آنها که مخالف حکومت بغداد بودند، حسنک را دست بسته میخواست و سلطان محمود به خشم روی به دبیرش میکند و میگوید: «بدین خلیفهی خرف شده بباید نبشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت در کردهام در همهی جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آید و درست گردد بر دار میکشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمومنین رسیدی که در باب وی چه رفتی..»
اگر حرف و عمل سلطان تا آخر همین طور پیش میرفت، به یک کف زدن مفصل نیاز داشت. اما واقعیت دیگر است. و دبیر و وزیر سلطان محمود، میدانستند که اینها هارت و پورتهای سلطان در خلوت است. و خوب میدانستند که نمیشد با خلیفه یا امیرالمومنین وقت با کلماتی این چنینی از در گفتوگو درآمد. بیهقی از زبان استادش بونصر مشکان که دبیری سلطان محمود را داشت مینویسد:
«هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به دیوان آمدم و چنان نبشتم که بندگان به خداوندان نویسند.» یعنی در واقع عر و گوزهای سلطان محمود را که ممکن بود اگر برملا شود کار دستش بدهد تبدیل به حرفهای جاننثارانه میکند که خلیفه از خر شیطان پایین بیاید. و بعد هم خلعتی فاطمیان به حسنک را همراه همان نامه بندگانه و چاکرانه میفرستند به بغداد تا در آنجا به آتش بکشند.
آن وقتها مثل حالا وقتی میخواستند کسی را مفسد فیالارض کنند، یک چیزی برایش درمیآوردند. محکومش میکردند به داشتن رابطه با بیگانه یا منتسبش میکردند به فاطمیان و قرمطیها. و آنوقت جان و مالش برای ملت مسلمان حلال میشد.
این تکلیف اولی. دومی را وقتی به سلطنت مسعود رسیدیم مینویسم.
به هرحال، سلطان محمود وقتی داشت نفس آخر را میکشید دم گوشی به چند نفر از نزدیکانش از جمله حسنک وزیر و حاجب علی قریب و چند نفر دیگر میگوید من چشمم از این امیر مسعود کلهخر زیاد آب نمیخورد و این دم آخر که دارم ریق رحمت را سر میکشم، برای عاقبت شما و این مُلک میترسم. بیایید این امیر محمد را جانشین من بکنید و اصفهان و هر ایالت دورتری از هرات و غزنین و خراسان را بدهید به دست امیر مسعود، تا هر غلطی میخواهد همانجاها بکند. امیر مسعود آنوقتها در نزدیکیهای سپاهان یا همین اصفهان حالا بود و رفته بود با لشکر و خدم و حشم تا پسرِ کاکوی دیلمی را که خیال سرکشی داشت سر عقل بیاورد و بعد برود همدان و ری و گرگان و بالاخره چند منطقه دیگر را هم بگیرد و ضمیمه کند به قلمرو زیر فرمانش که نامه عمهاش حُره ختلی رسید که زودتر بتاز بطرف پایتخت، والا دیر میشود. چون پدرت مرده و برادرت امیر محمد به کمک حاجب علی قریب جای او بر تخت نشسته است.
راستش هنوز نفهمیدم ختلی اسم عمهاش است یا منظور بانوی اهل ختل است که اسم بردن از او برای بیگانهای که من و شما باشیم حرام است. در سرتاسر این کتاب جز در چند جا هرجا بیهقی آمد از زنان نام ببرد پوشاندشان در نام حُره و حُرهها. اسم دختران را هم گذاشت فرزندان سر پوشیده.
به هرحال امیر مسعود سر اسب را از ری و سپاهان کج میکند به طرف هرات و همانجا در بیابان خیمه و خرپشتهای میزند و بزرگان و نقیبان دور و برش را که از همه به او نزدیکتر بودند از طریق طاهر دبیر که آنوقتها طرف اصلی مشورت اوست، صدا میزند و نامه عمه بر آنها میخواند و نظر میپرسد که بروند به فتح سپاهان، یا برگردند به غزنین و تاج و تخت از برادر بگیرند؟
انگار که سپاهان مملکت دیگری است، نه ایالتی از همین میهن خراب شده.
همین جا تا یادم نرفته بنویسم که این عمه ختلی با همه حُره بودنش از قرار معلوم تو همان پستوها هوای خودش را داشته. الا قضیه عشق و عاشقیش با غلامی از سلطان محمود به نام نوشتگین خاصه آنطور نمیزد از درزهای حرم بیرون که بیهقی جائی در قضیه خیشخانه وقتی از نوشتگین خاصه میگوید که در ضمن مشرف یا جاسوس امیر مسعود بوده در بارگاه پدر، به صراحت بنویسد که این نوشتگین خاصه، همان کسی است که عمه ختلی سوخته او بود. [۱]
این امیرمسعود عمهای دیگر هم داشت به نام حُره کالجی که قبلاً زن امیر ابولعباس خوارزمشاهی شده بود. فکر میکنم اگر تا آنوقت توی حرم میماند بین او و حُره ختلی سر نوشتگین خاصه گیس و گیس کشی میشد. [۲]
به هرحال بعد از خواندن نامه عمه ختلی که با همه سر پوشیدگیش، دلش همچنان برای جاسوس امیرمسعود میشنگیده، شاید هم برای همین میخواسته تاج شاهی نصیب این یکی برادر زادهاش شود تا او هم این وسط سودی ببرد، لشکریان مسعود از تازیک و ترک گرفته تا عرب و فارس همه فیالفور ناچخها یعنی همان تبرزینهای دسته کوتاهشان را برابر امیر مسعود بلند میکنند، بعضی هم حتماً پنهانی یا آشکار چماقهای کافرکوبشان را که مخصوص له کردن کله کافرها به خصوص هندیهای بتپرست بیچاره بود، تکان میدهند و یکصدا فریاد میزنند:
- پیش بسوی غزنین و هرات.
و تازیانه بلند میکنند برای هی کردن اسبهاشان، که خبر میرسد از غزنین، حاجب علی قریب، یعنی همان که در نامه عمه ختلی، پشت به تخت نشاندن امیر محمد ایستاده بود، اینبار زده است به خال. و امیر محمد را با اهالی حرمش محبوس کرده است در قلعه کوهتیز و منتظر فرمان امیر مسعود است که با وی چه رفتاری پیشه کند.
صفحه بعد:
امیر مسعود که از خوشحالی با دمش گردو میشکند، بلافاصله سواری از خیلتاشان همراه آنها میکند با این پیغام که عجالتاً برادر را در همان قلعه کوهتیز محبوس نگه دارید تا من به موقع برسم و چنان میلی به چشمش بکشم که بفهمد نافرمانی از من و ادعای پادشاهی بر غزنین و خراسان وقتی برادر بزرگ هنوز زنده است چه عاقبتی دارد. برای حاجب علی قریب هم نقشهای در کلهاش میپزد، اما بروز نمیدهد تا بعد در هرات سرش را زیر آب کند.
و از عجلهای که دارد زودتر به هرات برسد، تأییدیه از لشکرش هم که گرفته است، سپاهان را همانطور که هست با شرط و شروطی میسپارد به همان پسر کاکوی دیلمی. (البته چارهای هم نداشت چون از پیش خلیفه بغداد حکم او را به نام نامی والی آن ولایات روانه کرده بود) و او همانطور که بعدها در نامهاش به پسر کاکوی مینویسد، فرمان خلیفه امیرالمومنین را بسمع و طاعت پیش میبرد و امتیازی هم میدهد به ترکمانان و بعد راهی ری و نیشابور میشود. در نیشابور است که رسول خلیفه میرسد و خلعتی و مثال سلطانی از بغداد برای مسعود میآورد. و امیر مسعود آنطور که بیهقی مینویسد آنقدر هدایای گرانبها نثار رسول خلیفه میکند که طرف گیج میشود و «در اثنای نان خوردن بتازی نشابور را» میستاید و این پادشاه را بسیار دعا میکند و میگوید: «در عمر خویش آنچه امروز دید یاد ندارد» و بعد نزلها میآورند «از حد و اندازه گذشته و بیست هزار درم سیم گرمابه»، نفهیمدم سیم گرمابه چه نوع سیمی است، چنانکه رسول متحیر میشود.
وقتی بعدها برسیم به ماجرای باج و خراج بستن به مردم فقیر آمل، آن وقت معلوم میشود که این دست و دلبازیهای امیر مسعود در برابر رسول خلیفه، بذل و بخشش از کیسه خودش بوده یا از دسترنج زارعین بینوا و مردم فقیری که در تاریخ به آنها رعیت سلطان میگویند.
به هرحال روز بعد هم رسول خلیفه، جامه خلعتی خلیفه قادر بالله یا قائم بالله را همراه با منشور تازه میدهد به مسعود که مسعود در همان آن، بعد از پوشیدن جامه خلعتی از تخت به زیر میآید و مصلی پهن میکند و دو رکعت نماز شکر میخواند. بیهقی مینویسد که شکرگزاری از خلیفه مسلمین را بدین شیوه، یعقوب لیث صفاری رسم کرده بود. [۳]
خلیفه بغداد در نامهاش او را «ناصر دین الله، حافظ عباد الله، المنتقم من اعداء الله و ظهیر خلیفه الله» میخواند. و ایالاتی را که پدرش داشت به او تفویض میکند. امیر مسعود هم در پاسخ بیعت نامهای مینویسد و قسم میخورد که دست از پا خطا نکند. و «اگر بشکند این بیعت را یا چیزی را از آن بگرداند و تأویلی دیگر کند سی بار پیاده نه سواره به زیارت خانه خدا که میان مکه است برود.»
و در ادامه مینویسد: «اگر به این قسم که خوردهام وفا نکنم، پس قبول نکند هرگز خدا از من توبه. و این قسم، قسم من است. و این بیعت نوشته، بیعت من است. قسم خوردهام به آن از اول تا آخر. قسمی که اعتقاد دارم به آنکه بجا آرم آنرا و آن لازم است بر گردن من و پیوسته است بعضی به بعضی و نیت در همه نیت سید ماست عبدالله بن عبدالله بن ابو جعفر امام قائم بامرالله امیر المومنین...» (ص ۹۶۱ ملحقات. تاریخ بیهقی)
یک سال بعد هم خلیفه عمامهای را که «دست بستة» اوست یعنی با دست خودش آنرا بسته است برای امیر مسعود میفرستد و از او میخواهد که پس از تاج برسر نهد.
به هرحال از آن به بعد امیر مسعود که به حکم خلیفه شده بود ناصر دین الله، حافظ عبادالله، المنتقم من اعداء الله و ظهیر خلیفه الله امیر المومنین، راه میافتد به سمت هرات تا به نام دین و سلطان، تیغ برکشد و حساب همه آنهائی را برسد که در وقت سلطنت پدر برای او پایوشدوزی میکردند. و نخست از همه برای خوشامد خلیفه، حسنک وزیر را که در زمان سلطان محمود، بغداد برایش پاپوش درست کرده بود، سنگسار میکند و دار میزند. و بعد حاجب علی قریب و برادرش را به حیله میکشاند به هرات و همانجا بعد از نوازشی که در بار عام برابر دیگران به آنها میکند، در پشت و پسله دستور میدهد به غلامانش که به محض بیرون رفتنشان از درگاه کت و کولشان را ببندند و بیندازند توی هلفدونی تا وقت مالش و مرگ آنها برسد. و امیر مسعود میشود شاهی یکه برای هرات و غزنین و خراسان و گرکان و چند ایالت و شهر و ده دیگر، تا غلامان او از آن پس چماقهای کافرکوبشان را برای کوبیدن کله رعیتهای بیچاره این مناطق بلند کنند؛ رعیتهائی که در بلبشوی دست به دست شدن حکومت از امیر محمد به او و اجبار به باج دادن به این امیرک و آن امیرک، منتظر بودند با به تخت نشستن امیر مسعود روی آسایشی ببینند.
بیهقی از این به بعد هنگام شرح ماجراها، از ابتدای به قدرت رسیدن امیر مسعود تا شکست خوردن نهائیاش از طغرل و سقوط و به قتل رسیدن او توسط غلامانش و به قدرت رسیدن سلاجقه، آینهای دست میگیرد و میگرداند روی بخشهای مختلف زندگی او و پدرش و اطرافیان آنها تا در بازتاب زندگی آنها در آینه، همانطور که پیشتر گفتم، سیمایی از گذشتهمان را در این کتاب به ما نشان بدهد. کاری که در یک رمان خوب و قوی معمولاً انجام میگیرد.
اولین تصاویری که در این کتاب، چشم خواننده را به طرف خود میکشاند، تصاویر غلامان خاصه یا پسرهای جوان است که همراه با کنیزکهایی زیبارو از اطراف و اکناف، امیرکان و خواتین در ابراز دوستی و مودت هرساله برای سلطان محمود و مسعود میفرستادند. و ماجراهائی که به دنبال خود پیش میآوردند.
یادمان باشد البته چون پروریدن کنیز و غلام خوشگل، شغل نان و آبداری بود، کسانی که دور و بر این امرا و خواتین به قوادی مشغول بودند از دست آنها گاه خلعتی یا غاشیه میگرفتند. از همان خلعتیها که بخاطر انجام کاری مهم و نیک از طرف امیر به دبیری و یا سپهسالاری داده میشد. برای مثال، بیهقی در کتابش از یکی از این قوادان به نام ابولقاسم رازی نام میبرد که «کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر (برادر سلطان محمود) آوردی و با صله بازگشتی. و چند کنیزک آورده بود وقتی، امیر نصر، ابولقاسم را دستاری داد (این دستار، همان غاشیه است که صاحب آن به نشانه افتخار بر اسب و یا قاطرش میگذاشت که وقتی سواره از جائی گذشت همه بدانند که او غاشیهدار از سلطان است.) و در باب وی عنایت نامهای نبشت. نشابوریان او را تهینت کردند.» بزرگان قوم با شنیدن این داستان، پوشیده به هم میگفتند «قوادی به از قاضیگری» و وقتی او را بر گذر سواره بر اسب میدیدند که با افتخار غاشیه بر زین گذاشته و میگذرد، به طنز به او میگفتند: «مبارک باد خلعت سپاهسالاری» و برخی از بزرگان غاشیههائی را که از سلطان داشتند به دور انداختند و بیآن بر اسب مینشستند و میگفتند: «چون بوالقاسم رازی غاشیهدار شد، محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن.»
خبر به سلطان محمود رسید عصبانی شد و «برادر را ملامت کرد و از درگاه، امیران، محمد و مسعود، را در باب غاشیه و جناغ فرمان رسید.» که برای حرمت غاشیهداری از آن پس به جاکشان یا به زبان بیهقی به این کشخانکها غاشیه داده نشود.
بیهقی با چرخاندن آینه رو به این غلامان زیبارو ته و توی زندگی و مناسبات خصوصی امیران را توی آن بازتاب میدهد.
در یکی از این چرخشهای آینه، مجلسی از شرابخواری سلطان محمود نشان ما داده میشود. در این مجلس برادر سلطان محمود، امیر یوسف هم که از دیگر برادرها به او نزدیکتر و عزیزتر است، حضور دارد. بقیه درباریان هم هستند. این امیر یوسف همان کسی است که بعدها برادرزادهاش امیر مسعود وقتی به سلطنت میرسد کلکش را میکند.
بیهقی مینویسد در این مجلس، میان ساقیان سیمین ساقی که برای مهمانان شراب میریختند غلامی بود به نام طغرل، که «از ترکستان، خاتون ارسلان فرستاده بود بهنام امیر محمود. و این خاتون عادت داشت که هر سالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه خیاره فرستادی بر سبیل هدیه.» در آن مجلس به توصیف بیهقی، «طغرل قبای لعل پوشیده بود. امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد. و هرچند کوشید چشم از وی برنتواست داشت. و امیر محمود دزدیده مینگریست و شیفتگی و بیهوشی برادرش میدید و تغافلی میزد.» به هرحال آخر کار خون محمود از نگاه هیز برادر روی طغرل بهجوش میآید و روی به او میگوید: «در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی؟ تو را خوش آید که هیچکس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد؟» [۴]
امیر محمود آن روز از خون برادر میگذرد و طغرل را به او میبخشد. این طغرل البته بعدها در بزرگی، میشود جاسوس امیر مسعود و باعث فروگرفتن و بلاهای بعدی برای امیر یوسف میشود.
از همین نوع عشق و عاشقیها داستانی هم از امیر مسعود بیاورم که حرف از این موضوع نیمهتمام رها نشده باشد. امیر مسعود هم به سنت پدران و اجدادان خود از غلامبارگی چیزی در وجودش کم نداشت. برای او هم در این باب ماجرائی رخ داد، نظیر همان ماجرائی که در مجلس پدر رخ داده بود، که خواندنی است و بیهقی گزارش از آن را در کتابش بدین صورت آغاز میکند: روز سهشنبه پنجم شعبان، امیر از پگاهی نشاط شراب کرد. و غلامی که او را نوشتگین نوبتی گفتندی در مجلس صبحگاهی آن روز برای سلطان ساقیگری میکرد.
یادتان باشد این نوشتگین نوبتی با آن نوشتگین خاصه که عمه ختلی سوخته و مردهاش بود یکی نیست. این یکی را قدرخان فرستاده بود برای امیر محمود. ولی عُمر امیر محمود زیاد کفاف نداد که از این خرمن تازه و نورسیده گلی بچیند. بعد از مرگ او خرمن نورسیدهاش رسید به امیر محمد و با فروافتادن امیر محمد، امیر مسعود شد صاحب نوشتگین نوبتی. دلیل اینکه چرا او را مثل بقیه اهل حرم امیر محمد در قلعه حبس نکردند، حتماً به خاطر زیبائی و رعنائیش بوده. چون بیهقی در وصف جمالش مینویسد: «غلامی چون صد هزار نگار که زیباتر و مقبول صورتتر از وی آدمی ندیده بود و امیرمحمود فرموده بود تا او را در جمله غلامان خاصهتر بداشته بودند که کودک بود و در دل کرده بود که او را بر روی ایاز برکشد که زیادت از دیدار جلفی و بد آرامی داشت.» (با این تعریفها هیچ بعید به نظر نمیرسد که امیرمسعود همانوقتها برایش نقشههائی داشته اما از ترس پدر بروز نمیداده.)
به هرحال در آن مجلس شرابخواری پگاهی یکی از حاضران به نام بونعیم ندیم که مدتها در تصاحب این غلام زیبا دل به باد داده بود، مست از شراب شبانه، پروای حضور سلطان نمیکند و آنقدر به جمال بیمثال غلام نگاه میکند که مثل امیریوسف بند را آب میدهد و امیر مسعود متوجه میشود. پس به حیله دستهای شببوی و سوسن آزاد نوشتگین را میدهد و میگوید به بونعیم دهد. «نوشتگین آن را به بونعیم داد. بونعیم انگشت را بردست نوشتگین فشرد. نوشتگین گفت این چه بیادبی است انگشت ناحفاظی بر دست غلامان فشردن!» در اعتراض او، حیله امیر میگیرد و بونعیم بیچاره به وصال نرسیده تازیانه میخورد و اموالش از ضیاع و عقار بر سلطان حلال که میشود هیچ، چند سالی هم در قلعه موقوف میشود.
صفحه بعد:
این ساقیان سیم ساق در جوانی که شغل و کارشان برای همه معلوم بود، پیر که میشدند و از رنگ و روی که میافتادند، حاجبی و سپهسالاری و حکمروایی ولایات را از امرا میگرفتند. همین نوشتگین نوبتی که در مجلس کوتاه امیر محمود و امیر محمد در ساقیگری خبره شده بود بعد از مدتی خدمت به امیر مسعود والی گوزکانان میشود.
قبلاً هم امیر مسعود میخواست ولایت ری را به ایاز که «عطسه پدر» بود، بسپارد که عقب انداخت و در این باب به وزیرش خواجه احمد گفته بود: «هرچند عطسه پدر ماست، از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده است و هیچ تجربت نیفتاده است وی را، مدتی را باید که پیش ما باشد بیرون از سرای تا در خدمتی گامی زند و وی را آزموده آید آنگاه نگریم و آنچه باید فرمود بفرمائیم.»
با این حکایات باید از نو در باب پیشینه همه این امرا و نقیبان و حاجبان و سرلشکرهای آن دوره و دورههای بعد، مطالعهای دقیق کرد. البته اگر این حرفها جائی دیگر ثبت شده باشد. [۵]
دومین تصاویر، فکر میکنم اینطور که دارم پیش میروم به سومین و چهارمین هم برسم، که باز چشم ما را میگیرد، این شیوه مرضیه توطئهچینی برای دیگران و دروغبافی برای دوست و آشنا و رقبای شغلی بین این اجدادان ماست تا بتوانند یکی را به خاک سیاه بکشانند. از همه مشهورتر کار این بوسهل زوزنی دبیر است در مورد حسنک وزیر. این بوسهل تا آنجائی که بیهقی بیچاره ماجرا را دنبال کرده است، در جوانی یکبار که میرفته به سرای حسنک، پردهداری که او را نمیشناخت او را هل داده و حتماً چند قفا زده بود. حسنک آنوقتها وزیر سلطان محمود بود. همین استخفاف بهنظر بیهقی باعث شده بود که بوسهل به خون حسنک تشنه شود. و بعدها که امیر محمود میمیرد و حسنک از وزارت خلع شده است، این میرزا بوسهل زوزنی میرود سراغ یک پرونده قدیمی و توی گوش امیر مسعود میخواند که حسنک قرمطی بوده است و خلیفه از او شاکی است و او را در ردیف مفسدالارض میداند و آنقدر نامهنگاری میکند به بغداد تا حکم قتل و رجم او را میگیرد و بعد زیر گوش مسعود میخواند که به صلاح او نیست، آن هم در ابتدای حکومتش، فرمان خلیفه را فرمان نبرد و یا عقب بیندازد و از این حرفها تا حکم اجرای مرگ حسنک را میگیرد. از همین بوسهل زوزنی نقلی دیگر هست در آغاز همین کتاب. وقتی هنوز پای امیر مسعود به غزنین نرسیده اما خبر در بند شدن امیر محمد به همه جا رسیده است. از هر جا قاصدانی از راه میرسند برای امیر مسعود و نامههائی میآورند برای او. از جمله نامههایی میرسد به دست او که پدرش در چند سال پیش فرستاده بود برای بعضی از امرا و مسعود را عاق کرده بود. برخی از اطرافیان این امرا رونوشتی از آن نامهها را که جستهاند برای او میفرستند. امیر مسعود چند نامهای را نشان بوسهل زوزنی و دیگرانی که همراهش بودند میدهد که بخوانند و نظر بدهند. آنها از جمله بوسهل زوزنی به امیر مسعود پیشنهاد میکنند که نامهها را نگاه دارد چون مهم است که سلطان «دل و اعتقاد نویسندگان بدانند.» حقارت و خباثت طبع آنها در این پیشنهاد و نظر آنچنان آشکار است که سلطان مستبدی چون مسعود هم وقعی بر حرفشان نمیگذارد و در پاسخ میگوید: «نویسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که مأموران بودند و مأمور را از فرمانبرداری چه چاره است، خاصه پادشاه، و اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس اگرچه اسیتصال او در آن باشد زهره دارد که ننویسد؟ و فرمود تا جمله آن ملطفهها را پاره کردند.» و در کاریز انداختند.
بیهقی درباره شخصیت بوسهل مینویسد: «همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی، این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جُستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم.»
وقتی خواننده بیچاره بداند که این بوسهل زوزنی، دبیرپیشه یعنی جد قدیم با سوادان و فرهنگورزان این ملک بوده است، آنوقت میرود گوشهای مینشیند و از غصه زار میزند به حال سرزمینی که دبیر پیشگانش به این گهُی بودهاند.
در اوائل کار امیر مسعود آنقدر از این نوع ملطفهها از عوام و خواص به دست او میرسید از اطراف و اکناف مملکت و از سوی اصناف مختلف شهرها و دهات علیه یکدیگر و همه در لو دادن هم که کیها در همان روزگار کوتاه حکومت برادرش امیر محمد، از او حمایت کردند و یا کیها شهر را چراغانی کردند برای امیر محمد و نذر و نیازها کردند، که وقتی امیر مسعود فرمان میدهد همه آن ملطفهها را پاره کنند و در آب اندازند، بیهقی دست به دعا در بزرگداشت و بقای پادشاهی مسعود بلند میکند. و در آن فضای بگیر و ببند و دعواهای پنهان و آشکار بین محمودیان و مسعودیان، رحمت او را ناشی از رحمت الهی میداند که «پادشاهان را اندرین ابواب الهام از خدای عزٌ و جلٌ باشد.» [۶]
چون حرف دور و بریهای امیر مسعود و رفتارهای او شد، بد نیست همینجا داستانی را برایتان از این پادشاه تعریف کنم که خیلی شنیدنی است. یکجائی هست توی این کتاب که امیر مسعود لشکر کشیده برای ترکمانان در مصاف با طغرل. فراموش نکنید که این طغرل همان کسی است که عاقبت کار مسعود را رقم میزند و بانی و باعث به وجود آمدن سلسله سلجوقیه یا سلجوقیان در تاریخ خدا هزار ساله سرزمین ما میشود. و این جنگی که میخواهم ازش نکتهای بیاورم آغاز شورش و نافرمانی این طوایف به رهبری طغرل است. امیر مسعود با دو هزار غلام سرایی و دو هزار سوار از هر دستی و دو هزار پیاده با سلاح تمام عزم کرده است کلک طغرل را بکند. جنگ هم حوالی نیشابور است. و امیر نقشه کشیده، نقشهای بسیار دقیق و عزمش به زبان بیهقی بر این قرار گرفته است «که سوی طوس رود تا طغرل ایمن گونه فرا ایستد و دیرتر از نشابور برود تا وی از راه نوق (اسم جائی است) تاختنی کند سوی استوا (اسم جائی است) و راه فروگیرد چنانکه نتواند که اندر نسا (اسم جائی است) رود. و چون نتواند بر آن راه رفتن، اگر به راه هرات و سرخس رود ممکن باشد او را گرفتن.» با این توصیف نقشه اعلیحضرت از هر جهت کامل است و احتمال در دام افتادن طغرل بالاست. امیر شب پیش از حمله چون مزاجش خوب کار نمیکند داروی مسهل خورده است و خوابیده. بحمداله وضع مزاجش خوب میشود و بعد خواب سبکی میکند و نماز دیگر از خواب بیدار میشود و بر پیل مینشیند و به لشکریان هزار هزارش از پیاده و سوار و غلام سرائیها طبق همان نقشهای که در کله دارد دستور حمله و پیشروی به سمت قلب دشمن میدهد.
بیهقی مینویسد: «و طغرل سواران نیک اسبه داشته بود بر راه؛ چون شنوده بود که امیرسوی طوس رفت مقرر گشت که راهها بر وی فرو خواهد گرفت، به تعجیل سوی اون (حتماً اسم ناحیهای است) کشید. (تا اینجا نقشه سلطان خوب و محشر پیش رفته است. اما بقیه را که بخوانید میفهمید سلطان چه زرتی زده است.) از اتفاق عجایب که نمیبایست که طغرل گرفتار آید آن بود که سلطان اندک تریاکی خورده بود و خواب تمام نایافته، پس از نماز خفتن بر پیل بخواب شد و پیلبانان چون بدانستند زهره نداشتند پیل را بشتاب راندن و به گام، خوش خوش میراندند و سلطان خفته بود تا نزدیک سحر و آن فرصت ضایع شد.»
سلطان که بیدار شده است، طغرل با استفاده از چُرت طولانی سلطان از محاصره جهیده و سلطان بعد از آن هرچه میتازد به گرد او هم نمیرسد. و از عصبانیت سر فحش را میکشد به پیلبانان و همراهان که چرا او را از خواب بیدار نکرده بودند. و به چنان ضُجرتی میافتد که بیهقی مینویسد تا پیش از آن هرگز در او ندیده بود. بیچاره پیلبانان که تمام کاسه کوزهها سر آنها شکسته شده بود و جرأت هم نمیکردند به او بگویند مردک تو خودت وقت جنگ تریاک خوردهای و خوابت رفته آنوقت سر فحش را به ما میکشی. [۷]
البته پیلبانان از روی غریزه و تجربه اجدادی میدانستند، بیدارش هم که میکردند باز فحش میخوردند. چون بیهقی جائی دیگر مینویسد در همان تعقیب و گریزهای آنروزهای طغرل، یکروز امیر مسعود در تعقیب او قصد رفتن به مرو را میکند و همه از سرداران و حاجبان بزرگ و کوچک به او میگویند وقت خوبی نیست و ستوران خستهاند و بیعلف و بهتر است اول به هرات رود و در وقت دیگر اینکار را بکند. شاه خشمگین میشود و باز زبان به دشنام میگشاید که: «شما همه قوادان زبان در دهان یکدیگر کردهاید و نمیخواهید تا این کار برآید تا من درین رنج میباشم و شما دزدی میکنید، من شما را جائی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیانات شما برهم و شما نیز از ما برهید.» و هشدار میدهد که «دیگر بار کس سوی من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم.» [۸]
این امیرمسعود یکجای دیگر هم باز به نصایح اطرافیان فهیم و درست و حسابیش گوش نکرد و وقتی با لشکریانش در آمل خیمه و خرگاه زده بود به توصیه چند دبیر ابنالوقت چنان خراج سنگینی به مردم آمل بست که مردم بیچاره از ترس جان و مال به کوهها پناه بردند. و مبلغ آنقدر زیاد بود که وزیرش به او گفته بود «اگر آن نواحی بکنند و بسوزند سه هزار درم هم نیابند.» گوش نکرد. کند و سوخت و چیزی نیافت. و حاصل آن، شد کشت و کشتاری که سپاهیان او برای گرفتن آن خراج سنگین در شهر راه انداختند. و وضع رقتبار مردم از آنهمه جور به جائی رسید که بعد خودش از دیدن صحنههائی از آن، در راه بازگشت از آمل، از کرده پشیمان شد: «پیادگان درگاه را دید که چند تن را از آملیان ببند میبردند. پرسید که اینها کیستند؟ گفتند آملیانند که مال ندادند. گفت رها کنید که لعنت بر آنکس باد که تدبیر کرد به آمدن اینجا.»
با این خرابکاریها که میکرد معلوم بود از دید بیهقی «راست بدان ماند که قضاء آمده رسن در گردن»اش کرده و استوار میکشید. این امیرمسعود در همان وقتهای جنگ و گریز با ترکمانان، یکباری هم به عادت پدرش لشکر کشید به طرف هندوستان تا با شکستن بتخانهها در سرزمین کفر، و کشتن و غارت هندیهای بیچاره بختش در جنگ با طغرل باز شود که افاقه نکرد و کارش به آخر رسید.
از من میشنوید در پی اهداف گنده گندهای برای حملات پی در پی این پدر و پسر به هندوستان نگردید. اینطور که بیهقی نوشته وقتی اینها بواسیرشان عود میکرده یا قولنج روده میگرفتند و بعد بهبود پیدا میکردند برای رفع قضا و بلا به آیتالههای آن وقت که به آنها قاضی میگفتند، باید پولی میدادند که حلال بیشبهت باشد. و این درمهای حلال بیشبهت همه در لشکرکشی به هند نصیبشان میشد.
در جائی، امیر مسعود بعد از برخاستن از بستر یکی از آن بیماریها و خوب شدن، ابوالفضل بیهقی را صدا میزند و چند کیسه زر به او میدهد که به بونصر دهد که ببرد برای قاضی بوالحسن. و در وقت سپردن کیسهها به او میگوید «بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما رضیالله عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلالتر مالهاست. و در هر سفری ما را ازین بیارند تا صدقهیی که خواهیم کرد حلال بیشبهت باشد.»
امیرمسعود دو پسر داشت بنام امیر سعید و امیر مودود. به امیرسعیدش الفت بیشتری داشت و همو را هم کرده بود ولیعهد خودش. اما این پسر بعد از یکبار گرفتن بیماری آبله از مردی افتاده بود. زنان حرم گفته بودند این خداوندزاده را بستهاند یعنی طلسم کردهاند و پیرزنی با جادو و جنبل میخواست بندهای امیرزاده بگشاید که موجب مرگش شده بود. بیهقی مینویسد بیماریش اینبار «آبله نبود که علتی افتاد جوان جهان نادیده را و راه مردی بر وی بسته ماند چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد. و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه، که عنین نبود، و افتد جوانان را ازین علت. پیرزنی از بزی زهره درگشاد و از آن آب بکشید و چیزی بر آن افکند و بدین عزیز گرامی داد، خوردن بود و هفت اندام را افلیج گرفتن، و یازده روز بخسبید و پس کرانه شد.» [۹]
در ماه و روزهای نزدیک به پایانِ کار امیر مسعود، بیهقی یک اتفاق کوچک را برای نشان دادن وضع مردم و چگونگی زندگیشان، در چهره پیرزنی جائی در کتابش ثبت کرده که فراموشنشدنی است. و نمیدانم چرا من را یاد پیرزن داستان گدای ساعدی میاندازد.
یکی یکی شهرها و ایالات زیر حکومت غزنویان، از گرسنگی و فشار خراجگیران حکومتی سربه طغیان برداشتهاند و خبر قوت گرفتن ترکمانان و حمله آنهاست به خراسان، و از دست رفتن این ناحیه بزرگ از زیر قدرت غزنویان که خبر میرسد:
«مردم آمدن گرفتند بطمع غارت خراسان. چنانکه در نامهای خواندیم از آموی که پیرزنی را دیدند یک دست و یک چشم و یک پای، تبری در دست.
پرسیدند از وی که چرا آمدی؟
گفت، شنودم که گنجهای خراسان از زیر زمین بیرون میکنند، من نیز بیامدم تا لختی ببرم.
امیر ازین اخبار بخندیدی، اما کسانی که غور کار میدانستند، برایشان این سخن صعب بود.»
اوترخت، هفتم اکتبر۲۰۰۷
این جستار پیش از این در فصلنامه «باران»، شماره ۳۷ – ۳۸ منتشر شده است.
صفحه بعد:
توضیحات:
۱- تمام متنهای توی گیومهها، از کتاب تاریخ بیهقی است. به تصحیح دکنر علی اکبر فیاض.
۲- کتاب مورد استفاده من، چاپ مطبعه دولتی تاجیکستان بوده است.
پانوشتها:
۱- ماجرای خیشخانه هم برای خودش داستان مستقلی است. امیر مسعود وقتی امیر هرات بود به روزگار ولیعهدی، سرائی ساخته بود در کوشک باغ عدنانی که بر دیوارهایش پردههای نقاشی «از صورتهای الفیه، از انواع گردآمدن مردان با زنان، همه برهنه» آویزان کرده بود و از راههای پنهانی با مطربان به وقت استراحت میرفت به آنجا که جاسوسان خبر به سلطان محمود دادند چه نشستی که پسر دین و آخرت به باد داده است. البته همین نوشتگین خاصه به دادش رسید و تا مامور سلطان برسد قاصد فرستاد که زود بجنبد و خانه با نقشها خراب کند.
۲ - این حره کالجی یا حره خواهر، از همان اول بخت و اقبال خوبی نداشت. شوهرش، ابوالعباس را، لشکریانش به سالاری آلبتکین در کودتائی که علیه او کردند کشتند، و حضور او در خوارزم شد یکی از مشکلات محمود که چگونه به آنجا لشکرکشی کند. در ظاهر به خونخواهی دامادش، ابوالعباس، و در باطن برای ضمیمه کردن خوارزم به قلمرو تحت حکومتش.
۳ - و به نقل از باستانی پاریزی در کتاب یعقوب لیث صفاری، از جمله کارهای دیگر این عیار، خواندن سیصد و سی و چند رکعت نماز در شبانه روز بود.
۴ - این امیر یوسف هم مثل خواهرش عمه کالجی آدم بد شانسی بود. خودش که عاقبت بخیر نشد هیچ، دخترهایش هم سفید بخت نشدند. همان وقتهائی که نازش را امیر محمود میخرید، با اینکه سر همان غلام خوشگل نزدیک بود همانوقتها کلکش کنده شود، دو دخترش را امیر محمود عقد کرده بود برای پسرانش. یکی رسیده، حتما هشت نه ساله برای امیر محمد و یکی نارسیده حتماً چهار پنج ساله برای امیر مسعود. هشت نه سالهِ درهمان روز یا شب عروسی تب کرد و مرد. دومی را زود عقد کردند برای امیر محمد که بیچاره وقتی شد زن امیر محمد که مجبور شد همراه او در قلعه زندانی شود. فکر میکنم دعوای امیر مسعود با امیر محمد ازهمانجا پاگرفت.
۵ - بیچاره تاریخ سرزمین ما ایران که چه چیزهای هنوز نانوشتهای در دل خود دارد.
۶- البته با تعقیب امیر مسعود در دومنزل بعد از دریافت این ملطفهها، و دقت روی حیلههائی که بکار میبرد تا حاجب علی قریب وبرادرش را به هرات بکشاند یا دنبال کردن دسیسههای او برای آنکه در همان دیدار اولش با آلتونتاش خوارزمشاه، او را به بند بکشد، معلوم میشود المنتقم بالله ذهنش آنقدر به جاهای دیگر مشغول بوده است که نمیتوانسته در آنوقت به این امور بپردازد. که البته بازهم جای شکر داشته.
۷- راستش من تا حالا، در پی شکست هر سلطانی، امیری، سر دستهای، رهبر والا مقامی، جستجو میکردم ببینم در استراتژی و تاکتیکهاشان کجاها خطا داشتهاند، اما با این نکتهای که بیهقی ثبت کرده، فکرمیکنم باید برای علت وعلل بیشتر این شکستها دنبال چیزهای دیگری گشت. یعقوب لیث هم در آخرین جنگش با خلیفۀ بغداد وقتی قولنج روده کرده بود اگر به غیرت مردیش برنمیخورد و به فکرش میرسید، میگذاشت تنقیهاش کنند، یعنی یک چیز کوچکی در ماتحتش فرو کنند، نه خودش زود میمُرد و نه میهن ما آنقدر دیر به استقلال میرسید. البته این فکرهایی است که ما میکنیم. شاید این موضوع به فکر اوهم رسیده بود اما در انتخاب بین وطن یا کون برهنگی، سبک و سنگین کرده بود و دیده بود نمیارزد به خاطر یک چیز بیخود شلوارش را بکشد پائین و کون مبارکش را لخت لخت کف دست اطبا بگذارد. به نقل از باستانی پاریزی در کتاب روضة الصفا آمده است که در جواب به اصرار اطبا برای تنقیه گفته بود: «مرگ بر من آسانتر از احتقان است.» یادمان باشد این جمله در وقتی بر زبان عیار رفته است که توسط سفیر خلیفه در دفاع از استقلال کشورش همان جمله معروفش را خطاب به خلیفه بغداد گفته بود که «اگر از این بستر بیماری برخاستم حکم میان من و خلیفه شمشیر است.»
۸ - البته زمان دیگر این فرصتها را به اونداد. رفت و در همان نزدیکهای مرو، در حصار دندانقان چنان شکستی خورد از طغرل که دیگر نتوانست کمر راست کند.
۹ - البته میماند هم هیچ فایدهای به حالش نداشت. ولیعهد سلطانی که کارش تمام شده بود دیگر به دردش نمیخورد. زنده میماند عاقبت کارش میکشید به برادر کشی یا محبوس شدن در قلعه.
نظرها
نظری وجود ندارد.