جهان مرزنشینان و تبعیدیان
لیلا سامانی - در مجموعه داستان «هنوز از شب دمی باقیست» با جهان مرزنشینان و تبعیدیان آشنا میشویم. این مهمترین وجه تمایز این کتاب با کتابهای دیگر است.
«هنوز از شب دمی باقیست» عنوان مجموعه داستانی به قلم «حسین رحمت» است. کتابی مشتمل بر یازده داستان کوتاه که بهتازگی و به همت نشر «اچ اند اس مدیا» در لندن منتشر شده است.
نام کتاب، وامدار شعری از «نیما یوشیج» با همین جملهی آغازین است و بنا به تأکید نویسنده قرار است از «غمهای ژرف بیپایان» حکایت کند.
داستانهای مجموعه «هنوز از شب دمی باقیست» نوشته حسین رحمت بیانگر سرگذشت تبعیدیانی است که رویارویی آرمانهای گذشتهشان با تنهایی امروزشان نبردی ذهنی برای آنها رقم زده است. آدمهای تنها و درماندهای که سردرگمیشان، رگههایی از جنون به خود گرفته است.
«هنوز از شب دمی باقیست» حدیث غربت و انزوا و مرز و جاده است؛ داستان سرگشتگی آدمهایی است که اگرچه حیران و از خود بیگانهاند، اما بیآرزو نیستند و درست مطابق شعر نیما تهماندهای از «صبر» و «حوصله» در «دل» دارند. شاید به همین دلیل است که تصویر این «غمهای ژرف بیپایان» به سوی پوچنگاری نرفته است.
داستانها در بستری رئالیستی و با شخصیتهایی معمولی روایت میشوند و به دغدغههایی میپردازند که خواننده کم و بیش با آنها در گیر بوده است، در این میان نویسنده هر چند گاه یک بار اشارههایی دارد به وقایعی که در سه دههی اخیر در ایران رخ دادهاند: وقایعی چون اعدامهای دههی شصت و جنگ هشت سالهی ایران و عراق - هنگامهای که «عشق مرده بود و جز سخن از جنگ حرف دیگری شنیده نمیشد» (گر بفروشم برهنه ماند دوشم)
داستانها با ریتمی پیوسته و ساختاری خطی روایت میشوند، به گذشته نقب میزنند، در حال شیدایی میکنند، آینده را در خیال میزیند و در نهایت با تعلیق به پایان میرسند:
«آن زیر، در یک باغ باستانی که درختهاش از توش و توان افتاده بودند جسد من بود که بیحرف پلک خوابانده بود. خبر مرگ مرا عدهای که دور و بر جسد جمع بودند از روی چرکنویس دستنوشتهای پاکنویس میکردند.» (پردههای درد)
غالب داستانهای این مجموعه نقل سرگذشت تبعیدیانی است که رویارویی آرمانهای گذشتهشان با تنهایی امروزشان نبردی ذهنی برای آنها رقم زده است. آدمهای تنها و درماندهای که سردرگمیشان، رگههایی از جنون بر خود گرفته است؛ همانهایی که یا همانند راوی «جام پی در پی» خود را در جدال کلامی با یک مست «گردن کلفت» عذاب میدهد و یا چون قهرمان داستان «زوار» در عطش همصحبتی با یک پیرمرد تنها میسوزد:
«از پشت نگاهش میکنم، آهسته قدم برمیدارد، حین دور شدن، چند باری سر برمیگرداند و یک وری نگاهم میکند. مینوشم و میبینم که با هر قدمی که برمیدارد تنهایی از ذهن من بیرون میرود و قدم او کوتاهتر میشود.»
از خودبیگانگی شخصیتها در داستان «راه خلوت» به شکلی جسورانه خود را مینمایاند، جایی که راوی معلق داستان از شناختن جنسیت خود هم عاجز است و تمایلات سرکوبشدهی همجنسگرایانهاش او و همسرش را به سوی همخوابگی با مرد تنومند همسایه میکشاند:
«مثل کسی هستی که تب داشته باشد. میترسی که بلند نفس بکشی. نمیخواهی که هیجان تو را ببیند انگار در ابتدای یک خواب خیس در مکانی مه گرفته قرار داری.»
نثر حسین رحمت نثری شاعرانه، نوازشگر و پیچیده در معانی استعاری است و با عناوین اصلی و فرعی کتاب کاملاً همخوان است:
«با نگاه در آینه فکر کرد بهتر است زندگی را به هیچ بگیرد و دیگر مثل گردباد پیچ نخورد و نرگس خستهی چشمهایش را با صدای ریز گریهتر نکند» (نیمهی راه)
با این همه این قلم شاعرانه گاهی تطابقش با زبان شخصیت را از دست میدهد و شکلی شعارزده به خود میگیرد:
در مجموعه داستان «هنوز از شب دمی باقیست» با جهان مرزنشینان و قومیتها و تبعیدیان آشنا میشویم. این مهمترین وجه تمایز این کتاب با کتابهای دیگر است.
«... از تریلی پایین آمدم و رو به دشت خاوران زانو زدم و مثل هر بار که به دیدارش رفتهام زیر لب گفتم: جمال تو مثل رنگ چشم من در منی دور نیست که شهر به ناله در خواهد آمد. نشانهها پیداست، هنوز صدای سایهات با ماست»» (هنوز از شب دمی باقیست)
اما از سوی دیگر همین نثر گاه به زیبایی با اصطلاحات و گویشهای زبانی میآمیزد:
«زن که از پشت شیشهی پنجره باغ همسایه را نگاه میکرد، سر برگرداند و گفت: خنکا راه بیفتیم بهتره؛ بذار تف هوا بشکنه. - مرد گفت: از گچساران رد بشیم گرما میشکنه، مگه یادت نیست؟» (نیمهی راه)
شیوهی روایت نویسنده، در داستانهای «دیار» و «خوبچهر» یادآور آثار «علی اشرف درویشیان» است؛ داستانهایی که از فقر تحمیلشده بر گردهی طبقهی بیچیز جامعه - و به خصوص کودکان - سخن میگوید و آثار این فقر را در سویههای فرهنگی و فکری آنان جستوجو میکند.
اما وجه تمایز این کتاب در نگاه ریزبینانهی حسین رحمت به مرزنشینان و قومیتهاست، او در داستان «گر بفروشم برهنه ماند دوشم» از اهوازی میگوید که جنگ امانش را بریده است:
«اهواز از ناتوانی و تحقیر بارها لرزید و بمب عینهو ملخ مصری روی سرمان ریخته میشد»
و یا از سرزمین اساطیری سیستان روایت میکند که از سویی فقر و محرومیت بر گلوی مردمانش چنگ انداخته و از سوی دیگر اتهامهای امنیتی معلمانش را ساکن زندان اوین کرده است:
«فکر میکردم صدای شاهنامه توی دشت و کوه طنین میاندازد. از نخ چشمهای حاضران حس اساطیری که مشتاق دیدنش بودم بیرون میزند. گمان داشتم که این حس سالیان درازیست که ته حلقشان گیر کرده است ولی بعد از یک ساعت قدم زدن و پرس و جو کردن نتوانستم رخسارهای از رستم برای این هیجان دم غروب که به گشتی کسلکننده میمانست پیدا کنم.»
«هنوز از شب دمی باقیست» با داستان «عبور» از مرز به پایان میرسد، تا این طور نویسنده از این چرخهی سرگردانی و پریشانحالی سخن بگوید و با تعمیم آن به گسترهی انسان در یک مفهوم کلی، از آدمهایی بگوید که چه در وطن و چه در تبعید به جستوجوی هویت و اصالتی برخاستهاند که انگار سالهاست از آن دور افتادهاند:
«خط مرز بینشانهای را که مرد بلوچ نشانم داده بود بهیاد میآورم و دور میشوم»
شناسنامه و تهیه کتاب در سایت اچ اند اس مدیا
نظرها
نظری وجود ندارد.