تأثیر ابن سینا بر مولوی
شکوفه تقی − در این مقاله مقایسهی مختصری میشود بین رسالةالطیر ابنسینا با آغاز مثنوی معنوی جلالالدین مولوی.
ابنسینا (م. ۴۲۸ هجری قمری)، یکی از بزرگترین فلاسفه ایرانی اسلامی و از حکمای نامدار فلسفه مشاء است. از او کتب و رسالات بسیاری به جا مانده است. منجمله، رسالةالطیر. این رساله که در نوع خود بی بدیلترین اثر در میان رسالات ابنسینا است، نه تنها مورد توجه فراوان بزرگترین متفکران و ادیبان ایرانی مسلمان بوده، که دو برادر غزالی، سهروردی، عطار، نجمالدین رازی را چنان تحت تاثیر قرار داده، که کوشیدهاند اثری شبیه آن بیافرینند (دو بال خرد، ٣).
در این مقاله مقایسهی مختصری بین رسالةالطیر ابنسینا با آغاز مثنوی معنوی جلالالدین، میشود، تا نشان داده شود در طرح مفهوم «برادری حقیقت» و «عشق حقیقی» چگونه و تا کجا فلسفه و عرفان اسلامی به هم نزدیک میشوند، و در کجا از هم فاصله میگیرند.
رسالةالطیر ابنسینا در کتاب دو بال خرد به چهار قسمت شکایت، وصیت، حدیث، و برائت تقسیم میشود. این رساله با «شکایت»، از زبان مرغی اسیر آغاز میشود. سپس راوی با دردمندی از غم غربت مینالد، و در تنهایی قفس دنبال یک «برادر حقیقت» میگردد، تا دردش را برای او شرح دهد:
«هیچ یک از برادران مرا آنقدر شنوایی هست تا بتوانم بخشی از اندوهم را با او بگویم؟ شاید که همدردی او بخشی از دردهای مرا بکاهد» (دو بال خرد، ۳۰). او خویشان و آشنایانی که فرد در غربت دام ملاقات میکند، را افرادی میداند که منظورشان از دوستی بهرهبرداری مادی است.
در قسمت «وصیت»، ابنسینا از زبان راوی به تعریف «برادر حقیقت» و مشخصات او میپردازد؛ او را کسی میداند که به سبب حقیقت و روح، نه خون، برادر است و توضیح میدهد تنها با شناخت و پیوستن به این برادر یا برادران حقیقت است که فرد میتواند بر غربت و دردهای آن، که روح متحمل میشود غلبه کند.
در بخش «حدیث» به شرح داستانی نمادین میپردازد، و قصدش تجسم بخشیدن به مفاهیمی است که در دو بخش پیشین؛ شکایت، وصیت، مطرح کرده است. او در آن داستان رمزگونه، از زبان یک پرنده نقل میکند که در میان پرندگان، در آسمانی صاف، در پرواز بوده، که ناگهان به شوق دانه به دام صیاد افتاده، در دم حلقهی دام راه نفس کشیدن را بر او بسته، بندهای تور، بالش را شکسته است. از بد حادثه در سرزمینی افتاده که هم مردمانش از او بیگانهاند، هم زبانشان ناآشناست. مرغ زندانی، دردمند و گرفتار دست به فغان و ناله میگذارد، به این امید که برادری حقیقی صدای او را بشنود. او را یاری رساندکمک بکند. مدتها در دام بال و پر میزند. اما یاری نمیرسد. بال و پر زدن از روی استیصال سبب میشود حلقههای دام بر بال و گردنش تنگتر شود. بهناچار، از ترس بدتر شدن اوضاع چنان با شرایطِ سخت خو میکند، که اسیر بودن را از یاد میبرد.
تا اینکه یک روز پرندگانی را میبیند، که با پارههای دام بر گردن و بال، در پرواز هستند. ناگهان پرندهی اسیر درد دیرینش را به یاد میآورد. دست به فغان گذاشته، از آن مرغان آزاد کمک میخواهد. این پرندگان که دردشان رهایی از زندان نادانی و مادهپرستی بوده، و پیش از او اقدام به رهایی نسبی خویش از دام کردهاند، به ندای او پاسخ میدهند. و به یاریش میشتابند. مرغِ زندانی با آنها در سفری که در پیش دارند، همراه میشود. امیدش این است که پادشاهِ کُلٌ، بند را از پای و گردنش بردارد، او را از دام صیاد رها کند.
پرندهی ابنسینا پس از پیمودن نُه کوه، و منزل نکردن در هیچ کجا؛ حتی بهشت، به شهری ورای کوه نهم میرسد، آنجا در پیشگاه عقل کل حاضر میشود. عقل کل بند او را نمگشاید، اما فرستادهای همراه او میکند، سپس او را به زندگی مادی باز میگرداند، تا بندی را که زندگی در او بسته، صیاد یا مرگ در وقت لزوم بگشاید. اما تا رسیدن آن سرآمد، نمایندهی عقل کل به او راه کمال را که همان حکمت است نشان میدهد.
به عبارتی ابنسینا بر اساس همان باوری که در حکمت مشاء وجود دارد، میگوید مرغ پس از ملاقات با پادشاه به مرحلهی نبوت در فلسفه میرسد. پرندگانی هم که آموختهاند با دام بپرند، و در رسالةالطیر به یاری مرغ اسیر میآیند، حکمایی هستند که قوای عقلانی خود را بارور کرده، راه نجات را یافتهاند. این حکما کسانی هستند که ابنسینا ایشان را «برادرِ حقیقت» میداند؛ حکمایی که به دلیل سنخیت روحی و درد مشترک، به هم وصل شدهاند، در نتیجهی این اتحاد روحانی، میتوانند، یکدیگر را درک کرده، مانند تنهای متعدد با روح واحد، در رسیدن به کمال، یار یکدیگر باشند. او در رسالةالطیر ضمن ترسیم معنای دوستی حقیقی، مشخصات دوستی ریایی را تعریف میکند. در واقع کل رساله موضوعش سفر کمال در معیت برادران حقیقت است و تأکید میشود که این سفر بدون کسانیکه حقیقت سبب سنخیت روحانی آنها شده ناممکن است.
مولانا جلالالدین بلخی (م. ٦٧٢) اگر چه در بسیاری موارد از مخالفین فلاسفه است، و آنان را استدلالیونی مینامد، که پایشان «چوبین» است، در ابتدای مثنوی معنوی وقتی به بیان سفر روح از نیستان، یا ناکجا آباد عدم میپردازد، نگاهی به سفر کمال روحانی دارد که از بسیاری جهات قابل مقایسه با نگاه ابنسینا در رسالةالطیر است. او باور دارد که روح از نیستان عدم تا به اقلیم وجود در جستجوی کشف معنای عشق، این همه راه آمده است. و در ابتدای مثنوی شریف، مانند ابنسینا محرم رازی میجوید تا توان درک درد او را داشته باشد. اگرچه به جای مرغ، نی را نماد روح میگیرد:
«بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
از نفیرم مرد و زن نالیدهاند.»
در مثنوی، نی سخنش را با شکایت آغاز میکند. و سینهای شرحهشرحه از فراق، در عالم غربت میجوید. تا برایش از درد اشتیاقی بگوید، که تنها یک هموطن و همزبان در مییابد. و او هم مانند ابنسینا باور ندارد که نامحرمان، درد او را بفهمند.
ابنسینا در رسالةالطیر دوستان ریایی را سوداگرانی میداند، که اگر دم از آشنایی میزنند، قصدشان رقابت و معامله است. تا به هنگام، دوست را در جهت منافع شخصی خود، مصرف کنند. از این رو باور دارد با چنین کسانی، حتی اگر خویشاوند باشند نمیتوان محرم و همراز شد. جلالالدین هم نه تنها در ابتدای سخن، که در کل مثنوی، نظری مشابه دارد. او هر شش دفتر مثنوی را در تعریف عشق حقیقی، و تفکیک آن از عشق مجازی، خطاب به حسامالدین چلپی میسراید:
«هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من».
ابنسینا در رسالةالطیر خود پس از شکایت، وصیتی میکند. سپس داستان نمادین پرواز روح را از سرزمین ناکجا میآورد (دو بال خرد، ٨٦). جلالالدین در ابتدای مثنوی، ضمن شکایت از غریبی و دردهای غربت، شنوندهای همدل میجوید، تا دردش را باز گوید. سپس خطاب به آنان که نمیدانند راه را چگونه بروند و در درک معنای دوستی کم آوردهاند وصیت میکند:
«بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر.»
سپس به شرح داستان نمادین پادشاه و کنیزک میپردازد:
«بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش از این
مُلک دنیا بودش و هم مُلکِ دین
اتفاقاً شاه روزی شد سوار
با خواصِ خویش از بهرِ شکار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه
شد غلامِ آن کنیزک جانِ شاه
مرغ جانش در قفس چون میتپید
داد مال و آن کنیزک را خرید» (دفتر اول، ٥).
در این قصه پادشاه اسیر زن و زن اسیر مرد زرگری است. هر کدام در هوای وصال دیگری میسوزند و رهایی را در تمتع از معشوق میدانند. از قصه میتوان چنین برداشت کرد که مولوی با طرح این قصه میکوشد درجات متفاوتی از عشق مجازی را به نمایش بگذارد تا به معنای عشق حقیقی برسد. او نشان میدهد که در این اثناء وقتی کنیزک بیمار میشود، در آستانهی مرگ قرار میگیرد، پادشاه خود را کسی میبیند که «کوزه داشته و آب نداشته، وقتی به آب رسیده کوزهاش شکسته.» از این رو طبیبان را جمع میکند تا کنیزک را برای او درمان کنند. اما هیچ درمانی در او موثر نمیافتد:
«آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک چون جوی شد.»
شاه در عشقی که به کنیزک دارد، تدریجاً از تمنیات نفس پالوده میشود. به طوری که شفای کنیزک را برای برآورد آرزوهای شخصی خود نمیخواهد، با دردی که به هشیاری روحش برخاسته، از سوز دل اشک میریزد، بهبود کنیزک را از عمق جان میخواهد:
«ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه»
در این خالص شدن است که برای پادشاه کشف و شهود و ارتباطی با عالم معنا دست میدهد. و در این مکاشفه است که او مرتبهی بالاتری از عشق را ملاقات میکند.
«گفت ای شه مژده حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا زماست
چونکه آید او حکیم حاذقست
صادقش دان کو امین و صادقست
در علاجش سحر مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین» (دفتر اول مثنوی، ٦).
مولوی در این قصه میخواهد نشان دهد، اگر روح از تمنیات نفس پرداخته شود، ملاقات با دوست حقیقی اتفاق میافتد، دو دوست یکدیگر را بی درنگ میشناسند. و دریافت میکنند:
«هر دو بحری آشنا آموخته
هر دو جان بی دوختن بر دوخته
گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان».
از دید مولوی وقتی دو دوست یکدیگر را چنین ملاقات میکنند، دیگر از هم گسستنی در کار نیست. و وقتی کمال حقیقی در عشق اتفاق میافتد که عاشق در معشوق تمام شود. برای رسیدن به این مرتبه، عاشق باید بتواند از هر آنچه مانع است بگذرد. و رشتهی اسارت طبیعت را از پای جان باز کند. به عبارتی قادر به درک مرگ باشد. چرا که نفس به اسم ترس از مرگ و حفظ زندگی، گاه میتواند انسان را به هر رذیلتی وادارد.
از این رو در دفتر غزلیات شمس میآید:
«بمیرید، بمیرید، در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید.»
تجربهی مرگ در قصهی پادشاه و کنیزک، به وصیت پزشک غیب، چنین آغاز میشود؛ شاه باید بتواند کنیزک را که اینهمه میخواهد، و هوای وصالش را سر میپروراند، به کسی که کنیزک دوست دارد، بسپارد:
«پس حکیمش گفت کای سلطانِ مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آبِ وصلش دفعِ آن آتش شود.»
در واقع از پادشاه میخواهد کاری کند که هیچ پادشاه یا مردی حاضر به انجام آن نیست؛ معشوقش را به دست مردی دیگر بسپارد، تا در خانهی خودش با او در وصال جمع شود. علاوه بر آن به او احترام هم بگذارد، ثروت و مکنت هم بدهد:
«اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی خاص باشی و ندیم»
با این کار، طبیب، میکوشد شاه را از موهوماتی که غریزه به نام غیرت مردانه، حمیت و دفاع از شرف برای او ساخته آزاد کند.
«شه بدو بخشید آن مهروی را
جفت کرد آن هر دو صحبتجوی را.»
وقتی حکیم شاه را از این معنای نام و ننگ میرهاند، به زرگر دارویی میخوراند، تا زردروی و بیمار شود. چرا که باور دارد عشق کنیزک به زرگر عشق مجازی است:
«عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود.»
عشق مجازی سودجو، تنوع طلب و زمانمند است و دارویی که طبیب غیب به زرگر میخوراند همان زمان است. وقتی مدتش سرآمد بسیار اتفاق میافتد که دو عاشق به دو دشمن بدل میشوند. اما وقتی در ابتدای راهند و به هم متمایل غریزه آنان را در چشم هم میآراید تا در وصال یکی شود. در این قصه هم وقتی شش ماه زرگر و کنیزک در کامرانی جفت هم میشوند، آب وصال آتش عشق را میکشد:
«این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز رنج و عشق پاک.»
از دید مولوی، تنها پس از کشتن نفس که با نماد زرگر نشان داده میشود، و گسستن بند غریزه از گردن جان است، که عشق زنده و حقیقی به تجلی در میآید:
«عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر.»
وجه افتراق در نگرش فیلسوفانهی ابنسینا و دید صوفیانهی مولوی به حقیقت، در همین جاست. مرغان ابنسینا برای پیوست به عقل کل، و رسیدن به رهایی از نُه آسمان میگذرند، با پشت سر گذاشتن هر مرحله به مرتبهای تازهای از کمال دست مییابند، تا با پادشاه که همان عقل کل است ملاقات کنند. به این امید که او بندِ غریزه را از پایشان بردارد. اما پادشاه یا عقل کل بند را بر نمیدارد. زیرا قانونی در جهان قانونمند گذاشته است، که شامل کل میشود و در آن دخالت جزئی نمیکند. او برداشتن بند را کار صیاد یعنی زمان، یا مرگ میداند، نه کار خود. به مرغ میگوید با همان پارههای دام باز گردد. اما فرستادهی خویش را در مرغ فعال میکند. بعبارت دیگر مرغ تجلی زمینی عقل کل میشود. و بندِ اتصال به زندگی، سببِ کشفِ تازهی قوانین زندگی، و انتقال آن به دیگران میشود. یعنی بند، حضور تهدید کنندهی صیاد، و وصل بودن به زندگی، مرغ را در درک جهان و تبلور حکمت یاری میکند. تفاوتی که نگاه مولانا با ابنسینا دارد در این گسستن بند و چگونگی آن است. ابنسینا باور دارد که جسم و روح به هم متصلند و با وجود این بندی که انسان را به زندگی مادی وصل میکند باید راه کمال را پیمود. یعنی انسان آمیزهای از فرشته و دیو است و از مدیریت درست میان این دو است که انسان به کمال میرسد. اما در نگاه صوفیانهی مولانا، برای رسیدن به حقیقت، و تجربهی معنای بقا باید قادر باشد که بند را بگسلد و فنا را تجربه کند.
متن کامل رسالةالطیر ابنسینا، ترجمهی شکوفه تقی از متن عربی
مقدمه (شکایت) رسالةالطیر
رسالةالطیر رسالهای است رمزآمیز، در شرح پیوستن به دانش حقیقی.
هیچ یک از برادران مرا آنقدر شنوایی هست، که من بتوانم بخشی از اندوهم را با او بگویم؟ شاید که همدردی او بخشی از دردهای مرا بکاهد. به راستی که دوست میتواند سینهی برادرش را از غم بپالاید، اگر که به هنگام سختی یکرنگیش را نیالاید. اما چنین دوستی آزمودهای کجا میتوان یافت؟ آنگاه که دوستی [چون] بازرگانی شده، دوست به دوستی هنگامی روی میآورد که هدفی در میان باشد، و بوقت بینیازی بدان پشت میکند. از یار کسی دیداری نمیکند مگر که بیماری رخداده باشد، و از دوست یادی نمیشود، مگر که غرضی به یاد آمده باشد. خدایا [همه چنانند] مگر برادرانی که خویشاوندی خدایی آنان را گرد هم آورده باشد، و نزدیکی آسمانی میانشان پیونده زده باشد. اینان کسانی هستند، که زنگار تردید از نهانخانهی دل زدودهاند، و به ندای سروش خداوندی جمع شدهاند.
وصیت
ای برادران حقیقت! [در جهان] پراکنده شوید! [دوباره] گرد هم آئید تا پرده از اسرار دل خویش پیش روی هم بردارید! همدیگر را بیاموزید و یکدیگر را کمال ببخشید!
ای برادران حقیقت! سرٌ خود را نهان کنید! چونان پنهان کردن خارپشتان. درونتان را آشکار کنید و بیرونتان را پنهان. که به خدواندی خدا تابش و فروغ از آن درون است و خاموشی برای بیرون.
ای برادران حقیقت! پوست خویش را بشکافید به سان ماران به هنگام پوست انداختن! آرام و بی صدا روید مانند کرم! همسان کژدم باشید و سلاح خویش هماره به دوش کشید! که شیطان به نیرنگ از پشت بر آدمی میتازد.
زهر بنوشید تا خوش زندگانی کنید! مرگ را دوست بدارید تا زنده بمانید! همواره بپرید و بر یک آشیان باز نگردید! که پرندگان را از آشیانه بگیرند! اگر نداشتن بال وبالتان شد آن را بربایید و پیروز برآیید، که برترین پیشگامان آنانند که در پرواز نیرومنداند.
همانند شترمرغان سنگهای آتشین فرو برید! چونان افعیان استخوانهای سخت را نرم کنید! سمندر باشید و با اطمینان جامه از آتش در پوشید! همانند خفاشان از آشکار شدن در روز بپرهیزید! که خفاشان نیکوترین پرندگانند.
ای برادران حقیقت! با توجهترین مردم آنانند که در کار فردای خود میکوشند، و سستترین مردم آنانند، که از پرداختن به کمال خود کوتاهی میکنند.
ای برادران حقیقت! جای شگفتی نیست اگر فرشته خویشتن را به بد نیآلاید و [یا] ستوری خویشتن را به زشتکاری بیندازد، شگفتی از آدمی ست اگر خود را سرکشانه به گناه بسپارد. و چهرهی [خداوندی خویش] را تباه سازد. و یا خود را به دست [گناه] بدهد، آنگاه که جانش میتواند به نور خرد روشنی بیابد.
سوگند به وجود جاودانهی خداوند که فرشته کمتر است از آدمی که به هنگام هجوم شهوت در برابر نفس پایداری میکند و از جایگاه خود بر نمیگردد. و چهارپا برتر است از آدمی که نتواند قوای شهوت را به وقت چیره شده در خود خاموش سازد.
حدیث
اینکه بازگردیم به آغاز داستان:
گفتم که گروهی [شکارچیان] در اندیشه شکار دامها گستردند، بندها نهادند و دانهها پاشیدند، خود سر در گریبان کشیده در علفزار نهان شدند. من در میان خیل پرندگان بودم، آنگاه که به چشم [صیادان] آمدم، [آنان] به سرودهای نیکو ما را میخواندند.
پیش روی خوراکی انبوه بود و یارانی آشنا. نه تردید در دل خویش راه دادیم و نه هدفشان را ناروا انگاشتیم. شتابان سر در پی آواز آشنا و دانه گذاشتیم، و به ناگاه در میان بندها و دامها سرنگون شدیم. حلقههای دام بر گردنمان حلقه، بندهای تور بر بالهایمان بسته شد. و رشته نخهای تله بر پاهایمان گره خورد.
یکباره در جنبش شتافتیم، اما دستآوردی غیر از تنگی و ماندگی نیافتیم، [پس] تن به نابودی سپاردیم. هر یک سرِ کارِ خویش گرفتیم و دل از اندوه همدلی با یار تهی داشتیم و در راه آزادی خود دست به نیرنگی گذاشتیم. [افسوس هیچ حاصلی بر نداشتیم.] چندی بر آن حال بودیم. [سرانجام] به دام خو کردیم و در قفسها آرمیدیم.
تا آن روز که از میان بندها دیده گشودم و بر فراز خویش گروهی از پرندگان را دیدم که سرها و بالها از دامها بدر آورده بودند و تن از قفسها رهانیده بودند و [تنها] در پایشان بازماندهی پارهبندی داشتند، که آنان را نه از پرواز باز میداشت و نه رهایشان میگذاشت تا زندگی به کامشان گوارا گردد.
من با دیدن ایشان آنچه را که فراموش کرده بودم به یاد آوردم.
آنچه بدان خو گرفته بودم به رنج بدل شد. چنان که جان در تن من به زاری افتاد. از ورای میلههای قفس ایشان را خواندم، که به نزدیک من در آیند و مرا چارهای بنمایند. شاید که رها شوم. [ایشان] نیرنگ شکارچیان را به یاد آوردند و از من بیش از پیش گریختند. سوگندشان دادم به دوستی کهن و همنشینی امن و پیمان ناشکسته، آنچنان که اطمینانم دلهایشان را استوار ساخت و تردید را از سینههایشان برماند. پس بر من گرد آمدند. از حالشان پرسیدم، یادآوری کردند که چگونه ایشان به بلا مبتلا گشتند و چه سان امید از دست دادند و با درد خو کردند. آنها پس از آن مرا درمان کردند. یاریم دادند تا بند از گردنم برداشتم و دام از بالهایم گشودم. در قفس باز شد و به من گفته شد: «رهایی خویش را گرامی دار.» از ایشان خواستم که پایم را نیز از حلقهی دام آزاد سازند. گفتند: «اگر ما را توان آن بود خود بدان درمان پیش از آن میشتافتیم و پای از بند گشوده میداشتیم. چگونه بیمار ترا درمان کند؟ »
به ما گفته شد که در پیش رویمان منازلی است که در آنها ایمن نخواهیم بود مگر از آنان بگذریم. پس به دنبالمان روان شو تا ترا به راه راست هدایت کنیم.
پس در میان دو لبهی کوه خداوند در درهای خرم و بارور-نه در درهای سترون و برهوت به پرواز در آمدیم. راندیم تا گاهی که آن [دره] را در نوردیدیم و پس از آن به قلهی آن کوه در آمدیم. در آن دم در پیش رویمان هشت کوه دیگر دیدیم که دیده را بر بلندای آنان دسترسی نبود. یکی از ما به دیگری گفت: «بشتابید و در این جایگاه فرود نیایید زیرا که ما مادامی که از آنان گذر نکردهایم ایمن نخواهیم بود.» ما رنج بسیار بردیم تا خود را به ششمین قله رساندیم. و پس از آن به قلهی هفتم در آمدیم. هنگامی که به مرزهای آن کوه رسیدیم یکی از ما به دیگری گفت: «آیا زمان آن رسیده که دمی بیاساییم، از آن رو که خستگی توانمان را برده است، گذشته از آن که میان ما و دشمنان ما راهی دور کشیده شده است.»
ما دیدیم که میتوانیم به تنهایمان چنان نصیبی را ببخشیم. پس در قلهی آن کوه آرمیدیدم. آنجا باغهایی بود پوشیده از مرغزار، باغچههای پر گل، درختان میوه و جویبارهای روان که زیباییش دیده را مبهوت میساخت. اشکال بی بدیلش خردها را میربود و اذهان را شگفتزده میکرد.
در آنجا گوشمان سرشار از آواز خوش پرندگان شد و مشاممان آکنده از عطرهای نیکویی گشت که مشک و عنبر تازه در برابرشان هیچ مینمود. ما از میوهها تناول کردیم و از رودبارها نوشیدیم و در آنجا چندان ماندیم که خستگی را از تن بدر کردیم.
پس یکی از ما به دیگری گفت: «هیچ دامی مانند امن [بودن] نیست. و هیچ رهایی مانند احتیاط. هیچ دژی نمیتواند [فرد را] از گمانهای بد مصون بدارد. اگر ماندن ما در اینجا به دراز بکشد و نتیجه در بیخبری بدهد دشمنان میآیند و ما را مییابند. پس برخیزید و ترک منزل کنید که هر چند اقامت در اینجا نیکو بنماید نیکوتر از سلامت نیست.»
آماده حرکت شدیم و از آن ناحیه خویشتن را به در آوردیم و به قلهی کوه هشتم فرود آمدیم، که از بلندی سر به آسمان میسائید و گرداگردش آشیان پرندگان بود. من هرگز نه زیباتر از آواز آنان شنیده بودم و نه نیکوتر از رنگها و اشکال آنان دیده بودم. و نه دلپذیرتر از همنشینی آنان [چیزی] آزموده بودم.
آنگاه که در نزدیکی پرندگان منزل کردیم، از احسان و لطفشان چنان برخوردار شدیم که هرگز نمیتوان آن را جبران کرد. بدان هنگام که میان ما و ایشان درِ دوستی گشوده شد، شرح آنچه بر ما رفته بود برایشان باز گفتیم. آنان ما را یاری کردند تا دریابیم در ورای این کوه شهری است، که پادشاه بزرگ در آن جایگاه دارد. هر ستمدیدهای که به او پناه برد و بر او توکل کند، او بار آن سختی را با توانایی و پشتیبانی از پشت او بر میدارد.
ما بدانچه گفتند دل سپردیم و روی به شهر پادشاه آوردیم تا آنگاه که به شهر در آمدیم. و چشم به راه اجازتش دوختیم. پس فرمان شرفیابی تازه واردان رسید و ما را به بارگاهش راه دادند. در برابر ما صحنی بود که وصفش در جایی نیامده است. از برابر چشمهایمان پرده برداشتند. در کنار آن صحنی دیدیم چنان بیکران و درخشان که ایوان نخستین در برابرش ناچیز مینمود. همچنان رفتیم تا بخدمت پادشاه رسیدیم. پرده برداشتند و جمال پادشاه را هویدا کردند. دلهایمان [به دیدارش] در او بسته شد. آنچنان بی خویشتن شدیم که زبان شکایتمان بسته شد. او از آنچه بر ما رفته بود آگاهی یافت و به لطفش هشیاری را به ما برگرداند؛ به گونهای که به گفتگوی با او دلیر شدیم. و به تماشا پیش روی نشستیم و قصه خویش با او باز گفتیم. گفت: «تنها کسانی میتوانند گره از پایتان بگشایند که خود آن بند را بستهاند. من بسوی ایشان رسولی میفرستم تا وادارشان کند که خشنودی شما را جلب و رنجتان را کم کنند.»
رسالت
بازگشتیم و اکنون با فرشته در راهیم.
برادرانم در من میآویزند. و از من میخواهند، که حکایتِ شکوه و فرٌ پادشاه را برایشان بازگویم. من او را با نهایت اختصار وصف خواهم کرد.
گفتم: «او پادشاهی ست که در خاطرت هر پردهای از زیبایی نیآلوده به زشتی بسازی، او از آن فزونتر آید. هر کمال حقیقی از اوست و هر کاستی اگر چه به محاز از او دور است. زیبایی او را رویی ست، بخشش او را دستی. کسی که خدمت او را گزارد سعادتمند گردد. و آنکه از وی روی برتابد زیان دو جهان بدو روی آورد.»
برائت
هست برادری که چون قصه من بشنود بگوید: «پندارم که خردت دست خورده و بدان زیان رسیده. وگرنه سوگند به خدا که تو به پرواز در نیامدی که عقلت از تو پریده. و تو شکار نشدی که خردت به دام افتاده. کجا آدمی پرواز کند و کجا مرغی سخن گوید. این صفراست که بر مزاجت چیره شده. و خشکی ست که به مغزت راه یافته. میبایست دمکردهی افتیمون بنوشی. و گرمابه روی. و تن در آب گرم شیرین بشویی. و روغن نیلوفر ببویی. و خوراک مقوی تناول کنی. و از بیداری دوری گزینی. و سر از پراندیشگی بپردازی، که پیش از این ترا بخرد یافتیم. سوگند به خداوند که آگاه از نهان جانهاست، ما از رنج و پریشانی حال تو رنجوریم.
هر چه بیشتر میگویند کمتر شنیده میشود. بدترین سخنان آن است که تباه شود. پس امید یاری به الله دارم و از رأی مردم برائت میجویم، هر که جز این باور دارد زیانکار است.
مراجع
ابنسینا، رسالهنفس، تصحیح عمید، تهران ۱۳۳۱ شمسی.
ابنسینا، قصیدةالعینیه، تصحیح غلامحسین صدیقی، تهران ۱۳۳۲ شمسی.
تقی، شکوفه، دو بال خرد، عرفان و فلسفه در رسالةالطیر ابنسینا تهران، ١٣٨١ شمسی.
رومی، جلالالدین محمد، مثنوی معنوی، تصحیح نیکلسون، تهران ۱۳۶۳ شمسی.
از همین نویسنده در باره ابن سینا
زندگی ابنسینا؛ راهکارها و کاربردها
نظرها
منوچهر پرشاد
آفرین بر پشتکار و شوق پژوهشگری راستین خانم دکتر تقی باد! هر دم از این باغ بری می رسد تازه تر از تازه تری می رسد نوشته و تحقیق پسین استاد در مورد ابن سینای همیشه بزرگ و با شخصییت منشوری دانشی و علمی-بس شسته رفته تر و منظمتر وبر رسیده تر و ویراسته تر ایشان از سه بخش پیشین می باشد. و بس زیبا تر و خواندنی تر می باشد. حظی وافر بردیم.کلک ژرف و نگاه زیبای شما-استوار تر و کوشا تر باد.بسی زیاد- به چنین پژوهش های سودمند و سازنده-بویژه نسل های جوان ما-نیازمندند. رادیوی زمانه دارد کاری کارستان می کند.سپاس بسیار بر او باد. با تعظیم و تکریم: منوچهر پرشاد