«کمی بهار...»؛ شهرنوش پارسیپور- ۱۹
حادثه دیگری اتفاق افتاده بود که خلق خانم لقا را تنگ کرده بود. رضاشاه دستور داده بود تا زنان روسپی را در تمام سطح شهر جمع کنند و در قلعه شهرنو مسکن بدهند.
از لحظهای که فرخ عاملی در را بست و رفت، و بعد که خانم لقا مسائل را زیر و رو کرد و مطمئن شد که داوود خان و شاگردش متوجه هیچ وضعیت غیرعادی نشدهاند و بحث و گفتوگویی در محله در نخواهد گرفت، کمکم فکرش متوجه فرخ عاملی شد. سالها پیش، هنگامی که تصمیم گرفته بود این خانه را بخرد، مرد مدبری که به او در یافتن خانه کمک میکرد پیشنهاد کرده بود که برود تکهای از زمین های پشت خندق را بخرد. در آن موقع خانم لقا فکر کرده بود چگونه برود پشت خندق خانه بسازد. پشت خندق جای زنان فاحشه و دزدها و پااندازها بود. مرد مدبر به او گفته بود که همه اینها عوض خواهد شد. خانم لقا اما هرچه فکر کرده بود دلش رضایت نمیداد برود پشت خندق. پس هنگامی که این خانه را در خیابان قزوین پیدا کرده بود بدون بحث و گفتوگو رضایت داده بود آن را بخرد. در آن موقع این خانه پنجاه سال عمر داشت و از خشت و گل ساخته شده بود. مرد مدبر گفته بود که خانههای جدید را با آجر پخته می سازند اما به خرج خانم لقا نرفته بود که برود از خانههای آجرساز پشت خندق بخرد. حالا همان جایی که مرد مدبر به او نشان داده بود تبدیل شده بود به خیابان تازه آسفالت شده فرانسه که در مجاورت سفارت فرانسه بود. یکی از بهترین محلههای تهران. اما بعد حادثه دیگری اتفاق افتاده بود که خلق خانم لقا را تنگ کرده بود. رضاشاه دستور داده بود تا زنان روسپی را در تمام سطح شهر جمع کنند و در قلعه شهرنو مسکن بدهند. این قلعه شهرنو در چند قدمی خیابان قزوین بود. سال گذشته یک روز در خانه او را زده بودند و مردی که جاهل مآب بود از او پرسیده بود آیا نامش بیبی طلا است؟ از پس از آن حادثه خانم لقا چند روزی حال خوشی نداشت. بعد کمکم فکر کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که روسپیان نیز بندگان خدا هستند. اما البته روشن بود که خانهاش از مرغوبیت افتاده بود.
نظرها
نظری وجود ندارد.