شهروندی جنسی و صمیمی
کتاب "سکسوآلیته": بخش پنجم از فصل پنجم (سکسوآلیته، صمیمیت، سیاست)
جفری ویکس – بسیار روشن است که مباحثِ مربوط به سکسوآلیتهها باید نهایتا مباحثی دربارهی روابط و صمیمت و ارزشهای زندگیِ روزمره باشند.
وقتی سکسوآلیته را چیزی بدانیم که فرهنگ شکلاش میدهد، این فایده را دارد که به ما اجازه میدهد تا تصادفیبودن (یا احتمالیبودن) و قراردادیبودنِ ترتیباتِ اجتماعیمان را بشناسیم. هرچند، این نظر به ما نمیگوید که امروزه چهطور باید زندگی کنیم. با توجه به این عدمقطعیتها، شگفتآور نیست که حجمِ بالایِ مباحثِ امروزیْ روی روابطِ صمیمانه و محرمانه متمرکز شدهاند. چیزی که بهعنوان بحرانِ خانواده مطرح میشود، صرفا محدود به تغییراتِ الگوهای خانوادگی نیست. بل دربارهی روابط بین مردان با زنان، مردان با مردان، زنان با زنان، و بزرگسالان با کودکان نیز هست. این امر ما را به مسئلههای اساسیای رهنمون میکند. آیا، همانطور که نظریهپردازانی نظیر گیدنز (۱۹۹۲) و بک و بک-گرنشیم (۱۹۹۵) مطرح میکنند، تغییرِ ساختاری در روابطِ مردان با زنان منجر به الگوهای نوینِ صمیمتِ (intimacy) تساویخواهانه شده است؟ پدیداریِ خانوادههای انتخابی[1] یا خانوادههای کوییر تا چه اندازهی توانسته دورنمای سبکهای زندگیِ تساویخواهانه و انتخابی را بازنمایی کند؟ دوتاییِ سفت و سختِ دگرجنسگرا/همجنسگرا تا چه اندازهای واقعا توانسته به جهانی پساخانوادگی منتهی شود؟ اگر بخواهیم معنای این ارزشها و کنشهای جنسیِ در-حال-تغییر را بفهمیم، چنین پرسشهایی نیز در مباحثِ نظری و سیاسی مطرح خواهند شد.
بسیار روشن است که مباحثِ مربوط به سکسوآلیتهها باید نهایتا مباحثی دربارهی روابط و صمیمت و ارزشهای زندگیِ روزمره باشند. بهرغمِ تاثیرِ انفجاریِ اینترنت و سکسِ مجازی (که در بخشهای پیشین مطرح شد)، سکسوآلیته همیشه و نهایتا دربارهی تعامل با دیگران است. از طریق این تعامل است که معناهای سکسوآلیته شکل میگیرند، و دانشِ ما از سکسوآلیته تولید میشود. قطعا جالب است که بدانیم خودِ داستانهایی که ما از سکسوآلیته و زندگیِ خصوصی صمیمیمان به یکدیگر تعریف میکنیم، در حال تغییر است. همانطور که دیدهایم، از سدهی هجدهم بوده که شاهدِ تکثیرِ داستانهای جنسی بودهایم و تنها در اواخر سدهی بیستم و اوایل سدهی بیست و یکم بوده که این داستانها مخاطبِ بسیار یافتهاند. داستانهای جنسیای که ما تعریف میکنیم عمیقا متضمنِ تغییراتِ اخلاقی و سیاسی هستند، و این داستانهای تغییردهندهی خود و هویت و روابط (همانطور که پلامر گفته است) میتواند دگرگونیهای بالقوه رادیکالی در نظمِ اجتماعی ایجاد کند. این داستانها در و از طریق جنبشها و اجتماعات و شبکههای اجتماعی در گردش قرار میگیرند، و تبدیل به کانونی شدهاند برای اندیشیدن به و بازجهتدهیِ نیازها و تمایلاتِ زندگیِ روزمره. ما شاهدِ تغییری در شکلها و سازمانِ داستانهای نسلِ گذشته بودیم، و داستانهای متعلق به اواخرِ مدرنیته نیز پروژههای جدید و مشتریهای جدید و شکلهای جدیدِ عاملیت و امکانهای جدیدی را افشا و تولید کردهاند. اینها داستانهایی هستند دربارهی فرصتهای زندگیِ انسان، دربارهی دمکراسیِ عواطف و سکسوآل، دربارهی شکلهای تکثرگرایانهی زندگیِ جنسی، که راه را برای فرهنگِ نوینِ صمیمیت و آنچیزی باز میکنند که تحت شهروندیِ جنسی یا «صمیمی» شناخته میشود.
شهروندیِ جنسی/صمیمی، مانند دیگر شکلهای شهروندی، دربارهی تعلق است؛ دربارهی حقوق و مسئولیتها، دربارهی پایاندادن به محرومیتِ اجتماعی و تضمینکردنِ شمولِ اجتماعی. دغدغهی این شهروندی، تساوی و عدالت است و دلالتها و معانیِ مطالبهی حقوق. به طور سنتی مطالبهی شهروندی مبتنی بوده بر تضمینکردنِ حقوقِ مدنی و سیاسی و اجتماعی و اقتصادی. اما با تأثیراتی که فمینیسم گذاشت، گفتمانِ حقوقِ زنان توانست مباحثِ جهانیِ شهروندی را عمیقا دگرگون کند و حقِ جنسیتی را در قلبِ این مباحث قرار دهد. مبارزاتِ سنتی برای دستیافتن به حقوقِ برابرِ مدنی و سیاسی و اجتماعی و اقتصادی گرچه در سطحِ جهانی موفق بوده و دستآورد داشته است، اما این شناخت نیز بهطور گستردهای حاصل شده است که نمیتوان اینها را از مسائلِ سکسوآلیته جدا کرد. جنبشِ بینالمللی برای حقوقِ تولیدمثلی، مسئلهی سکسوآلیته و حقوقِ جنسی را در مرکزِ تقاطعِ قدرتها نشانده، و حاکی از نیروهای متنوعِ محلی و ملی و جهانی و آرمانهای متضادی است که خواست زنان برای خود-تصمیمی در رابطه با بدنشان را شکل دادهاند. به همین نحو، جنبشِ دگرباشان (LGBT) نیز گسترهای جهانی یافته، رنگهای متفاوتِ محلی گرفته، و همچنین متناسب با شکلهای متفاوتِ سرکوب/محرومیت/ظرفیت واکنش نشان داده است. در هر دو مورد زنان و دگرباشان، مطالبهی شهروندیِ کامل ضرورتا دربرگیرندهی مطالبات حقوقی جدیدی بوده، از جمله اینکه برای نخستین بار مطالبهی حقوقِ جنسیِ انسان مطرح گشته است. و در بسیاری از بخشهای جهان نیز این حقوق در حال رسمیتیافتن هستند.
دستآوردهای محلی [در این زمینه] اغلب به معنای باختها و ضررهای ملی تلقی میشوند؛ بهویژه وقتی نیروهای سیاسیِ محافظهکار قدرت را در دست میگیرند. به همین صورت، دستآوردهای ملی نیز میتوانند از سوی مقاومتهای محلی و مبارزه برای بهدستآوردنِ فضای سیاسی و اجتماعی، بینتیجه بمانند. در سالهای اخیر، جنبههای مربوط به فضایِ سیاسیت و اجتماعی محرومیت و تبعیض جنسیْ بازشناسایی شده است؛ چون، آشکار شده که بخشِ اعظمِ سیاستِ جنسی در کشمکشهای روزمرهای تحقق مییابد که مربوط میشوند به اینکه «چه چیزی را چه کسی و در چه شرایطی میتواند بگوید یا اجرا کند»، یعنی کشمکشهای روزمره جایی هستند که تفاوتهای قدرت بهطور آیینی و بهمنظورِ محرومساختن یا بیرونراندنِ خاصی یا عاصی وارد عمل میشوند.
در هر انقلابِ درازمدتی، پس از هر دو گام به جلو یک گام به عقب برداشته میشود. توسعهی نابرابر نیز خسارتهای خودش را دارد. اما، همانطور که کوشیدم تا در سراسر این کتاب خاطر نشان کنم، چندین نسلِ گذشته شاهدِ تحولی بیسابقه و تقریبا ناگزیر در ارزشها و کنشها بوده، که بازتابِ آن تحول را میتوان در دستیافتن به حقوقِ کاملِ شهروندی (در حوزههای مختلفِ قضایی) از جمله رسمیتیافتنِ حقوقِ مربوط به بدن و انتخابِ جنسی (بهویژه در کشورهای غربی) دید. برای مثال، شواهدِ زیادی وجود دارد که نشان میدهد شایستگیِ روابطِ رفاقتی و برابرترْ مقبولیتِ گستردهای یافته، حتی اگر نتوانیم در زندگیِ روزمرهمان تماما بدان روابط دست یابیم. همانطور که گیدنز میگوید، روابطِ تساویخواهانه تبدیل به سنجهای شده است که شمارِ روزافزونی از مردم احساس میکنند برای داوری دربارهی زندگیِ فردیشان باید از آن استفاده کنند. در کانونِ این آرمان، باوری اساسی قرار دارد که میگوید روابط و شراکتهای عاشقانه نباید مسئلهی ترتیبات یا سنت باشد؛ بل باید مسئلهی انتخابِ شخصیای دانسته شود که مبتنی است بر تعادلِ کشش جنسی و میل و اعتمادِ دوطرفه و همدلی.
این داستانهای جدیدِ صمیمیت را − که حالا بهطور روزافزونی شکلدهندهی فرهنگِ ما هستند − میتوان (همانطور که در بالا اشاره کردم) پارهای از نمونههای یک فردگراییِ نوین یا تاکیدیافته دید که در اکثرِ جوامعِ غربی وجود دارد. تغییراتِ اقتصادی و فرهنگی در نسلِ گذشته سعی داشته تا فرد را بر جمع اولویت دهد و خود-بیانگریِ فردی و رفاهِ مادی را ارج دهد و بسیاری از منابعِ سنتیِ همبستگی را تضعیف کند. این فردگرایی (همانطور که دیدهایم) بر خانواده و زیستِ جنسی نیز تاثیر گذاشته است. پیروزیِ ظاهریِ نو-لیبرالیسم (بهعنوان بخشی از فرآیندِ جهانیشدن) کوشیده تا الگوهای سنتی را تضعیف کند. این فردگراییِ جدید، اضطرابها و پریشانیهای بسیاری در بین محافظهکارهای اخلاقی برانگیخته. تشویشی بنیادین از خود به جا گذشته که در «وحشتزدگیهای اخلاقیِ» تکرارشونده پیرامون مسائلِ جنسی و همچنین در ارزیابیهای غمبار از متلاشیشدنِ جامعه خود را نشان میدهد. برخی منتقدینِ چپگرای نو-لیبرالیسم گفتهاند که تاکیدکردن روی انتخابِ فردیْ خود یک شکلِ تازه از تنظیم و کنترل است. زیگمونت باومن (نظریهپردازِ اجتماعی) به سستشدنِ پیوندهای انسانی در «عصرِ تاریکِ» نوین که زیر سلطهی «عشقِ سیال» و «زندگیِ سیال» هستند، سخت تاخته. ادکینز گفته است شخصِ خود-ارجاع[2] که در کانونِ این فردگراییِ جدید قرار دارد، سوژهی آرمانیِ گفتمانِ نو-لیبرالیسم است و «خودارجاعی، برسازندهی شکلهای نوینِ طبقهبندی و پایگان و شکافها و مبارزه و شکلهای رقابت». همانطور که ریچاردسن قویا پیشنهاد کرده، تاکید بر حقوق و مسئولیتهای فردی و بر اهمیتِ خود-پایی[3] و خود-تنظیمی برای فردی که هنجارها و هدفهای شکلهای نو-لیبرالِ حکومت را در خود درونی ساخته، مرکزِ جهانِ جهانیشدهی نوین است. گویی، اِسارتی بزرگتر از آن نیست که باور داشته باشیم آزادترین هستیم.
به باور من، بحثهایی از این دستْ فهمِ جداً نادرستی از دستآوردهای واقعیِ «گذارِ بزرگ»[4] پیش میگذارند. نیروهای پشتِ این عدمقطعیت هر چه باشد، اکثرِ مردم توانستهاند بدونِ توسل به نظام ارزشیِ استعلایی (یا همان سنت) و از راههایی بر این سیلابِ تغییر فائق بیایند که انتخابِ فردی و آزادیِ فردیِ آنها را بهویژه در رابطه با زیستِ روزمره افزایش داده است. اکثر انسانهای غربی علاقهی خاصی به سیاست یا سیاستِ خانواده و بهویژه سیاستِ سکسوآلیته ندارند. آنها تصوراتِ بزرگی از شیوههای تازهی زیستن ندارند، بل در سطحِ روزمره «آزمایشهایی در زیستن»[5] انجام میدهند. وقتی مردم بهمعنای واقعی مجبور میشوند تا ارزشهایی برای خودشان بسازند، در تطبیقدادن خود با تغییراتِ زندگیِ روزمره و احتمال [و عدمقطعیتِ] جدید، یک عملگرایی دیده میشود. اکثر افراد میتوانند از این مخصمصه و آزمایشها عبور کنند. لیبرالیسمِ مردمی ممکن است محدود به یک شکلِ زیستن باشد و به اخلاقِ زیسته رهنمون شود. اما هیچ تایید و رخصتی برای راههای دیگرِ زندگی وجود ندارد. با این همه، خانوارهای اندکی هستند که در بخشهای ثروتمندِ جهان زندگی میکنند و دگرگونیهای زندگیِ روزمره هیچ تاثیری روی آنها نمیگذارد.
اکثر مردم خانوادههای تکوالدی را میشناسند. اکثر مردم میدانند که یکی از اعضای خانوادهشان ممکن است همجنسگرا باشد. اکثر خانوادهها طلاق و ازدواجِ دوباره و همزیستی بدون ازدواج را تجربه کردهاند و خانوادههایی را میشناسند که از هم پاشیده یا از نو ساخته شدهاند. ما در بحبوحهی یک انقلابِ اصیلِ اجتماعی هستیم. این انقلاب هنوز ناتمام است، و تاثیراتِ جانبدارانه و نابرابری دارد. اما ما همگی حالا ناچاریم با پیآمدها و استلزاماتِ این تغییرِ عمیقِ اجتماعی زندگی کنیم. و شواهد قطعا نشان داده است که اکثر مردم ناباورانه توانستهاند بهخوبی سازگاری یابند.
درسی که نسلِ گذشته گرفته این است که تغییراتِ شدید در خانواده و زندگیِ جنسی را نه نخبگانِ سیاسی که تحولاتِ اجتماعی-مردمی ایجاد کردهاند، تحولاتی که دستخوشِ جریانهای دیرپا و متنوعِ اجتماعی هستند. حکومتها البته ناچار بودند واکنش نشان دهند، اما بسته به سنتهای سیاسی و توازنِ نیروهای فرهنگی و ماهیتِ نهادهای سیاسی و بحرانهای هرروزهای که هر یک موضوعِ خاصی را پیش میکشید و فشار از پایین (خواه مقاومتی محافظهکارانه یا بنیادگرایانه در برابر تغییر، خواه مقاومتی از سوی جنبشهای رادیکالِ اجتماعی)، واکنشِ حکومتها بهناگزیر متفاوت و متنوع بوده است. چنین جنبشهایی (مانند جنبش دگرباشانِ جنسی) که ریشه در زندگیِ روزمره دارند، بین «محوریتِ عصیان و سرپیچی» و «محوریتِ شهروندی» در نوسان هستند. اولی بر عواملی تاکید میکند که منجر به بیرونراندنِ اجتماعی و نمایشِ تفاوت میشود. دومی اما مطالبهی درونآوری و شمولِ اجتماعی و رسمیتیافتن و پذیرشِ کامل را دارد. در عمل، این دو محوریتْ پیوسته در هم میشوند و یکدیگر را تقویت میکنند. هیچکدام از این دو محوریت نمیتواند بدونِ آن دیگری عمل کند.
بحثهای ازدواجِ همجنسی، برخی از تنشها و ابهامهایی را نشان میدهد که ادعای شهروندیِ جنسی یا صمیمی بهناچار با آنها در ستیز است. آیا ازدواجِ همجنسی ضروری است چون (همانطور محافظهکارهای همجنسگرا میگویند) نشاندهندهی ادغام و ائتلافِ کاملِ همجنسگرایان در/با جامعه است؟ یا امری است نامطلوب چون (همانطور که برخی فعالهای اجتماعی و سیاسی ممکن است بگویند) نهادِ دگرجنسگرایانه[ی ازدواج] را مسخره و تضعیف و موهن میکند؟ یا (همانطور که بسیاری از نظریهپردازهای کوییر میگویند) ازدواجِ همجنسی همانا سازش با نظمِ موجود است و یکسانسازیای که هرگونه چالش دربرابر نظمِ جنسیِ موجود را از بین میبرد؟ آیا خانوادههای همجنسگرا باید رسمیت پیدا کنند چون ما همه به خانواده نیاز داریم یا چون همجنسگرایان مفهومِ خانوادهی سنتی (همان سنگِ زیربنای جامعه) را واژگون میسازند؟
با تمام این مباحث و مشاجرات، ازدواجِ همجنسی یا شراکتِ مدنیِ رسمیتیافته بیدرنگ همهجا را گرفت. وقتی دانمارک در رسمیتدادنِ قانونی به اتحادهای همجنسی در ۱۹۸۹ پیشگام شد، اکثر کشورهای اروپای غربی از این تصمیمِ قانونی پیروی کردند. در ۲۰۰۹ پنج کشور از جمله کانادا و افریقای جنوبی ازدواجِ همجنسی را به رسمیت پذیرفتند. تنها دمکراسیهای اصلی غربی که چنین قانونی را در ۲۰۰۹ تصویب نکردند، ایتالیا و یونان و ایرلند و ایالات متحده بودند. در ایالات متحده، ازدواجِ همجنسی تبدیل به سنگِ معیار شده است و قربانیِ مباحث و شکافهای آتشین.
این تحولات، اساسی و نامنتظره بودهاند. در دههی ۱۹۷۰، همراه با خیزشِ ایدههای آزادیِ همجنسگرایی در اکثر کشورهای غربی و بهویژه در ایالات متحده، هیچکسی نه در درون و نه در بیرون از این جنبش به امکانِ ازدواجِ همجنسی هم اشارهای نکرده بود. با توجه به نقدهای آتشینِ همجنسگرایان به خانواده و ازدواجِ دگرجنسگرایانه، گویی [بحث ازدواجِ همجنسی] فراسوی افقِ امکان و حتی شرایطِ آن زمان میرفت. اما با آمدنِ هزارهی دوم، ازدواجِ همجنسی تبدیل به موضوعی کلیدی در جهانِ دگرباشان و مسئلهی داغِ سیاسی در دمکراسیهای غربی شد.
این مسئله دو تغییرِ مهم و در-هم-بافته را نشان میدهد: اولویتهای تغییریافتهی دنیای دگرباشان، و تغییراتِ مهمی که در فرهنگهای ملی روی داده و آشکار میخواهند نگرشها و قانونهای خود را آزادیخواهانه بسازند. کلمن (۲۰۰۷) مشاهده کرده است که درون این تحولات، شبکهی حقوقبشریِ فعالانِ دگرباش پدیدار شده که خود را متعهد به رسمیتدادن به «حقوقِ عشقی» میدانستند، و همچنین شبکهای از نخبگانِ سیاسیِ سراسرِ کشور که در گفتمانهای نوینِ حقوقی دانشآموخته شده و آماده بودند تا حتی در نبودِ کمپینهای معتبر نیز ابتکارِ عمل را به دست گیرند. من گفتهام که مشخصهی تعریفکنندهی بازسازیِ سکسوآلیته از دههی ۱۹۵۰ به این سو، همان آزمایشهای روزمرهای بودهاست که در سطحِ مردمی-اجتماعی و خردهسیاسی روی داده و جامعهشناسان و تاریخدانها در ابتدا نتوانسته بودند متوجهی آنها شوند. قطعا چیزی که در اهمیتِ کنونیِ روابطِ همجنسی برجسته است این است که این اهمیت مدتها دور از چشمِ ناظران و نظریهپردازان توسعه یافته بود، و در بحرانِ ایدز در میان مردانِ همجنسگرا و در مباحث مربوط به حقوقِ والدینی بهویژه در میانِ زنانِ همجنسگرا شدت یافت. نیازی که برای حقوقِ روابطِ همجنسی احساس میشد، از پایینترین سطح جوانه زد و رشد کرد به بالا رسید. از این چشمانداز، مداخلههای دولتی (که لابیگرهای ماهر بر سیاستمداران تاثیر گذاشتند) واکنشی بودند به واقعیتهای تغییریابندهی اجتماعی و نه پیشبینی و پیشدستیکردن بر آنها.
هرچند، با وجود این الگوهای مشترک و جریانهای اساسی، هر کشوری مسیر خود را پیمود که سوگیریهای فرهنگی و موازنهی سیاسیِ خودش را بازتاب میداد. برای نمونه، قانون «پیمان اتحاد مدنی»[6] در فرانسه از سنتِ جمهوریخواهانهی کلاسیک پیروی کرد و هویتهای فرهنگیِ متمایز و جدای همجنسگرایان را به رسمیت نپذیرفت. این قانون، اجازهی شراکتهای مدنی برای دگرجنسگرایان و همجنسگرایان میداد، و صریحا این نوع شراکتها را از ازدواج متمایز ساخته بود و جایگاهِ قانونی ازدواج دستنخورده باقی ماند: هیچ باشندهی قانونیِ جدیدی ایجاد نشد و هیچ چالشی بر ماندگاریِ تفاوتِ جنسی (یا همان «نظم نمادین») یا مشروعیتِ روابطِ خویشاوندی («نَسَبیت») اِعمال نشد. محافظهکارانِ چپگرا و راستگرا با این قانون مخالفت کردند، اما این قانون (که بیشتر جانبِ دگرجنسگرایان را میگرفت تا دگرباشان را) دیرزمانی بهعنوان یک اصلاحِ هنجاریشده و عموما پذیرفتهشده باقی ماند و اثر گذاشت. در هلند، تغییراتِ رادیکال بهتدریج وارد شدند و بهآسانی با سنتِ «چندقطبیِ» آن (که همزیستیِ مطالباتِ متفاوتِ حقوقی را مفروض میدانست) سازگار گشتند، و متعهد شدند که همجنسگرایان را به رسمیت بشناسند. بنابراین به نظر میرسید که منطقا قدمِ بعدی لیبرالیسمِ نهادیشدهی هلند، تصویب قانونِ شراکتِ مدنیِ همجنسی و سپس ازدواجِ همجنسی در اوایل دههی ۲۰۰۰ باشد.
تجربهی انگلستان نیز متنوع بود. دیرزمانی بود که در موردِ تصویبِ قانونِ شراکتِ همجنسی، یا کلا نسبت به هرگونه آزادیسازیِ نگرشها نسبت به همجنسگرایی، تردید میشد. اما ظرفِ مدتِ بسیاری کوتاهی، در آغازِ هزارهی جدید، بستهی اصلاحاتِ قانونیای در قوانین جنسیِ انگلستانِ مدرن عرضه گشت که «قانون شراکتِ مدنی» در ۲۰۰۴ نقطهی اوجاش محسوب میشود. انگلستان که از دههی ۱۹۵۰ به این سو، استبدادگرانهترین مقرراتِ قانونی و سانسورِ اخلاقیِ ناراستکیشیِ جنسی را در دنیای غرب داشت، در ۲۰۰۵ یکی از لیبرالترین قوانین و نگرشها را پیدا کرد. این رویکرد اتخاذ شد و هیچ توجهی به مناقشاتی که برانگیخته بود، نکرد. انگستان بهجای اینکه بحثهایی اصولی دربارهی شایستگیِ ازدواجِ همجنسی کند، صرفا قانونِ ازدواج را بهکل بازنویسی کرد و عنواناش را تغییر داد، بنابراین توجهی به مخالفتهای مذهبی نکرد. این رویکرد همان رویکردِ کلاسیکِ «لیبرالیسیونِ در خفا» بود، همان مصالحهگری معروفِ انگلستانی.
اما ایالات متحده بود که تبدیل به مرکزِ زلزلهای برای مناقشاتِ سیاستِ ازدواجِ همجنسی شد. ایالات متحده که نولیبرالترین فرهنگها را داشته و دارد، از بین دمکراسیهای غربی، آتشینترین و بنیادگرایانهترین مخالفتها را با ازدواج همجنسی داشته است. جامعهی امریکا که اثباتیترین هویتها و اجتماعاتِ دگرباشانِ جنسی را داشته و دارد، هم پرشورترین کمپینها را در دفاع از ازدواجِ همجنسی داشته و هم استوارترین نقدهایی را که از دلِ همین اجتماعات برخاسته. همانطور که منتقدین گفتهاند، ازدواجِ همجنسی بر ایدههایی از محترمبودنِ جنسی بنا شده که ساختاری نژادی دارند، و همچنین بر طبیعیسازیِ «دولتِ رفاه»[7]ی تاکید دارد که دستهبندیِ نژادی شده است. با توجه به داغیِ بحث در امریکا، قطعا مناسب است که اشاره کنیم امریکا یکی از مذهبیترین جوامعِ غربی است. همین نیز تا اندازهی زیادی توضیح میدهد که چرا مسیحیهای محافظهکار با ازدواجِ همجنسی مخالفت کرده میکنند. همچنین میتواند توضیح دهد که چرا فعالانِ دگرباش در ایالات متحده (در مقایسه با انگلستان یا کشورهای استکاندیناوی) با چنین جدیتی خواستارِ رسمیتیافتنِ کاملِ ازدواجِ همجنسی هستند. در کشورهایی که شاهدِ افولِ ازدواج هستیم، جمعیتِ دگرباش نیز احتمالا کمتر به ازدواج متمایل میشوند، چون از قداستِ ازدواج کاسته شده است. اما در کشورهایی که سنتهای مذهبی همچنان پرزور ماندهاند (مانند اسپانیا و ایالات متحده)، پس از آنکه اتحادهای همجنسی به رسمیت شناخته میشود نیز احتمال دارد حقوقِ کاملِ ازدواج مطالبه شود.
فرهنگهای ملیِ آن کشورها با اتحادهای همجنسی موافقتِ بالایی داشتند، و برای همین هم دغدغههای مشترکی که در دنیای دگرباشان وجود داشته را باید در پیوند با سطوحِ محلی دید. اما در سطحِ عمیقترِ این داستانهای جدید دربارهی روابطِ همجنسی، مطالبهی رسمیتیافتنِ هویت و اعتبارِ قانونی دیده میشود و نه جذبشدن در فرهنگِ کلان؛ یعنی همان مطالبهی فضیلتهای روزمرهی مراقبت و عشق و مسئولیتِ دوطرفه. این مسئله، فراختر از حقوقِ دگرباشان است. واقعیت این است که در سراسرِ جهان، هزاران نفر با آهنگ و گامهای متفاوتی دارند دربارهی نحوهی زندگیِ روزمرهشان تصمیمگیری میکنند و مطالبهی حقوقِ کاملِ شهروندی (از جمله حقوق برابرِ رابطهای) دارند. بسیاری از آنها لزوما خود را درگیرِ مباحثِ نظری یا الهیاتی نمیکنند. هرچند دغدغهی آن را دارند که بتوانند زندگیای را که برگزیدهاند رسمیت و مشروعیت دهند و اینکه آزادیِ کاملی برای انتخاب داشته باشند تا بتوانند تصمیمهای زندگیِ خود را بر اساس مراقبت و مسئولیت و احترام و شفافیتی دوطرفه اتخاذ کنند. از طریقِ صدا و داستانِ آنها و داستانِ هزاران نفری دیگر که موقعیتهای مشابهی مثل آنها دارند، میتوانیم ببینیم که مطالباتِ جدیدی تدوین شده و مطرح شده و دوباره مطرح میشود، و اجتماعاتِ جدیدی از دانش و توانمندسازی ایجاد شده و واقعیتهای تازهای ساخته میشود.
ادامه دارد
پانویسها
[1] خانوادهای که بر اساس تعهداتِ مبتنی بر صمیمت و مراقبت و حمایتِ انتخابی شکل میگیرد و نه بر اساس تعهداتی ثابت و مفروض و بیرون از حوزهی انتخابِ شخص. پدیداری اجتماعی این نوع خانواده ناشی از بیرونماندن بیماران مبتلا به ایدز و اچآیوی از خانوادههای سنتی و موروثیِ خویش و تشکیلِ گروههای حمایتی از خودِ این اجتماع بود. این مفهوم از خانواده در تضاد با آن مفهوم سنتی و خویشاوندی و خونیِ (و بنابراین دگرجنسگرایانهی) خانواده مبتنی است. م
[2] self-reflexive برخود بازتابنده هم ترجمه شده است. اشاره دارد به این که فرد در جامعه مدرن خود سبک و قاعدههای زندگیاش را تعین میکند، به بیان دیگر خودگردان است.
[3] پاییدنِ خود، نظارت بر خود. م
[4] سناریویی است برای توصیفِ نسخهی عادلانه و ماندگارِ آیندهی جهان که به سوی ارزشهای اجتماعی و اقتصادیِ تساویگرایانه و تعاملاتِ روزافزون بین انسانها و بهبودِ کیفیتِ زندگی و زمینی سالم و نبودِ فقر و جنگ و خرابیهای زیستمحیطی حرکت میکند. م
[5] اشاره به مفهوم جان استوارت میل دارد؛ وی که تجربهگرا بود، مفهومِ خوبی را (نه با شهودِ پیشینی که) با آزمودناش در زندگیِ روزمره تعیین میکرد. م
[6] یک نوع اتحاد مدنی است بین دو بزرگسال (همجنس یا غیرهمجنس) که زندگیِ مشترکی ایجاد کردهاند.
[7] دولت رفاه دولتی است که در آن تامین و بهبود رفاه عمومی، وظیفهی قانونی نهادهای قدرت است. خدماتی نظیر بهداشتی درمانی و بیکاری و بازنشستگی و مسکن و آموزش که از ابتدای تولد تا مرگِ شهروند برای او فراهم میشود. م
آنچه خواندید ترجمه بحش دیگری از کتاب “سکسوآلیته” (امور جنسی) اثر جفری ویکس بود. مشخصات اصل انگلیسی کتاب:
Jeffrey Weeks: Sexuality، 3rd ed., New York and London: Routledge 2010
نظرها
نظری وجود ندارد.