بى خانمانى
نامه اى به آنها که مى خواهند مهاجرت کنند
امین بزرگیان − تجربه زیستن در بیرون از خانه، در واقع چیزى نیست جز تجربه درک ناتوانىها (شکست ها-مرگ) و به کار بستن توانایىها (فراخواندن زندگى).
فهیمه خضر حیدرى، روزنامه نگار مهاجر در یکى از پست هاى فیسبوکى اش نوشت: "نوشتم نمایندگان آژانسبینالمللی انرژی اتمی به تهران «میآیند». لحظهای مکث کردم. برگشتم و جمله را دوباره نوشتم. این بار اینطوری: نمایندگان آژانسبینالمللی انرژی اتمی به تهران «میروند». من دیگر آنجا نیستم. پس آنها نمیآیند، آنها میروند..." این متن به ظاهر ساده که با عباراتى از تجربه کارى روزانه نوشته شده است، راوى شکافى است که مدام در زیست روزمره مهاجران سرباز مى کند؛ شکافى که به خوبى وضعیت بى خانمانى را نشان مى دهد.
مهاجرت در پیوند با "رفتن" است، احتمالا به قصد "شدن". تفاوت مهاجرت با مسافرت شاید در همین جا باشد. مسافر، گردشگر است. او در جستجوى "شدن" نیست. هدفش تنها استراحتى در میان "بودن" خویش است. اما مهاجر از "بودن" خود خسته شده است. او رفتن را بر مى گزیند تا بتواند آنچه مى خواهد بشود. براى همین است که در معناى مهاجرت، گویا نوعى اجبار و استرس خوابیده است. ترک چند روزه خانه نمى تواند وضعیت درونى و بیرونى اش را تغییر دهد و براى همین به فکر موطن دیگرى مى افتد.
بیراه نیست که موضوع مهاجرت تا این میزان همواره مورد علاقه اشکال مختلف وجودگرایى بوده است. چه عرفا و صوفیان و چه اگزیستانسیالیستها در بحث هاى خود دربابِ تعالى وجود، مهاجرت را پیش کشیدهاند. دریکی از مهمترین مفاهیم عرفانى، سالک یا همان رونده طریقت، از موطن خود به جاى دیگرى هجرت مى کند. این هجرت جلوه بیرونىِ بیرون آمدن از خویشتنِ خویش و پیوستن به منبع معرفت و ذات بارى تعالى است. هجرت باعث مى شود که فرد از تمام عادات روزمره زندگى اش که او را در بند خود اسیر کرده رها شود و در واقع تعلقاتش را از دست بدهد. این تغییر مکان چشم او را بر جهان دیگرى مى گشاید که فارغ از این جهان مادى است.
در این نوشته پاره پاره سعى شده است با اتکاى به تجربه زیسته نگارنده از مهاجرت، تلاشى براى پدیدارشناسى این پدیده صورت بندى نخستین شود. موضوع رابطه مهاجرت با مرگ، امرسیاسى و زندگى روزمره با دستاوردها و فقدان هایش بى شک نیازمند کارى دقیق تر و جدى تر است.
مهاجرت و مفهوم خانه
مهاجرت را مى توان در ساحت زمانى به سه وضعیت تقسیم کرد: پیش، هنگامه و پس از مهاجرت. پیش از مهاجرت، "بودن" و وضعیت ناگوار خود را به تمامى بر فرد عرضه کرده و رنج با خانه پیوند خورده است. بودن در خانه، رنجآور است. گسست و شکافى بین شهروند و دولتشهر رخ داده که او را نسبت به خانه، بیگانه کرده است. مصایب و مشکلات، فرد را عاصى مى کند و او در تمناىِ بیرون آمدن از "بودن" و رسیدن به "شدن" به تکاپو مى افتد. فرد، خانه و تعلقاتش را سد ستبر "شدن" خویش مى بیند و تنشى میان آن دو برقرار مى شود که در نهایت باعث مى شود فرد بر ضد آن بشورد. خانه، جایى مى شود تنفر برانگیز و کسالت بار که مى باید بدان خیانت کرد.
هنگامه مهاجرت، هرچند زمان کوتاهى است اما واجد اهمیتى فوق العاده در زندگى است. فرد، در هنگام مهاجرت، هرچند در "بودن" است اما "شدن" را با حسى قوى تر و مطمئن تر مى تواند آرزو کند. به میزانى که موطن جدید با افسونگرى هایش به او لبخند مى زند، خانه، چهره معصوم و پر از خاطره اش را بر او ظاهر مى کند. نزاعى در مى گیرد بین خاطرات و رویا. بین گذشته و آینده. در هنگامه مهاجرت، "حال" به تمامى بر فرد منکشف مى شود. حال، بستر نزاعِ گذشته و آینده یا همان خاطره و رؤیاست. غالباً بازنده این نزاع در درون فرد، گذشته است. گذشته، پیرزنى است غرغرو، تاحدى مهربان که فرد، انباشته از خاطره با اوست. پیرزنى که فرد را پرورانده و بزرگ کرده است. پیرزن نزاع را به جوان غمّاز غریبه مى بازد. تن و ذهن، کشاکشى را درهنگامه مهاجرت تجربه مى کند که هیچگاه او را رها نخواهد کرد.
پس از مهاجرت و با گذشت اندک زمانى از همخوابگى با رؤیا، جهانِ فرد به هم مى ریزد. پیش داورىها از موطن جدید جاى خود را به داورى مى دهد و طبیعتاً مى دانیم که داورىها تا چه میزان چهره واقعى تر و در عین حال خشن ترى از پیش داورىها دارند. فرد، تا هر میزان هم بهره مند از مواهب موطن جدید و فارغ از مصایب خانه، اما راه فرارى از یادآورىِ خانه ندارد. "شدن" در صورت تحقق کامل هم نمى تواند "بودن" را از میان لایه هاى ذهن و سلول هاى پوست، بردارد. خانه چنان در اعماق وجود "هست" که هیچ دستاوردى توانایى زدودن آن را ندارد.
پس از مدتى، تنش و گسستى که فرد پیش از مهاجرت تجربه کرده بود، به گونه اى دیگر باز مى گردد (به زبان هایدگرى بازگشت اُنتولوژیک به خانه). تنش تازه، محصول تؤامان چیستى خانه و فقدان خانه است. تنشى شیزوفرنیک که فرد را مدام در بین نخواستن خانه و خواستن آن در تعلیق نگه مى دارد. بى اهمیتترین چیزها در دکوراسیون اشیا و فرهنگى خانه، جنبه هاى تروماتیک مى یابد و میل به "بازگشت" را کم کم مى سازد. این میل در صورت اجابت با یک سفر، به سرعت فروکش مى کند و باز دوباره از ابتدا ساخته مى شود. در واقع ایماژ خانه به اندازه وضعیت واقعى خانه، تنش زاست. تفاوت در اینجاست که تنش پیش از مهاجرت تا حد زیادى ابژکتیو و محصول مراودات با جهان عینى و تنش پس از مهاجرت تا حد زیادى سوبژکتیو و محصول مراودات با جهان ذهن و خاطره است. این جدایى که پدیدارشناسى مهاجر ما را به آن مى رساند را در بحث مهم مارتین هایدگر درباب تفاوت میان "اقامت" و "سکونت" بهتر مى توان دریافت.
هایدگر در سخنرانی مهمى در پنجم آگوست ١٩٥١ در کالج دارمشتات به نام "ساختن، سکونت گزیدن و اندیشیدن" که بعدها در کتاب خطابهها و یاداشتها چاپ شده است، تفاوتى قایل مى شود بین اقامت و سکونت (شعر، زبان و اندیشه رهایى/ترجمه منوچهرى/ نشرمولى). او خانه را جایى مى داند که فرد سکونت مى گزیند. هر اقامتگاهى، خانه نیست. او با تعابیرى خاص خود، سکونت را به امر شاعرانگى هستى و "ساختن" پیوند مى زند. سکونت، کیفیتی است که انسان تنها از طریق "ساختن" به آن دست مییابد. اما فرد در جاهاى مختلفى مى تواند اقامت داشته باشد همچون راننده کامیونى که در شهرها و مکان هاى مختلف اقامت مى کند.
ساختن در اینجا مفهومی فراتر از بناکردن، دارد. جایى است که فرد، "بودن" راتجربه مى کند. خانه از نظر هایدگر جایى است که پدیدهها به ذات خویش واگذار مى شوند وحصارى ساخته مى شود براى آزادى انسان. و هیچ چیزى نمى تواند از شدنِ فرد جلوگیرى به عمل آورد. نکته اى که هایدگر پیش مى کشد این است که در دنیاى جدید، سکونت کم و کم تر شده و جاى خود را به اقامت داده است. جدایى مداوم محل کار و زندگى و تحصیل با مکانى که فرد در آن احساس سکونت مى کند و اقامت در مکان هاى مختلف که نسبت به آنها چیز عمیقى را کم دارد، یکى از مهمترین ویژگى هاى انسان مدرن شده است. این وضعیت را در پدیدارشناسى مهاجر نیز مى توان دید. فرد، پیش از مهاجرت، خانه اش را به مثابه سکونت، دیگر به رسمیت نمى شناسد و درجستجوى جاى بهتر مهاجرت مى کند. او بعداز مدتى در مى یابد که تنها اقامتگاه جدیدى یافته و اینجاست که جنبه هاى سکونتگاهى خانه اش را به یاد مى آورد. این یادآورى فقط یک یادآورى ارادى و سانتى مانتال نیست بلکه محصول امرى است عمیقا ریشه دار در هستىِ فرد به نام زبان. زبان، خانه اول است.
مهاجرت و مرگ
مهشید امیرشاهى در رمان "درسفر" که روایتى است از سال هاى مهاجرت راوى داستان در پاریس، رمان را با شرحى از مراسم خاکسپارى "تاجى" آغاز مى کند. در همان سطرهاى اول رابطه تنگاتنگ مرگ و مهاجرت خود را به ما مى نمایاند:
" روزى که تاجى را به خاک سپردیم، من بسیارى از زندگان راهم خاک کرده بودم {...} از محله پانزدهم تا گورستان راه دراز بود. یکى از شوخی هاى تاجى تکه تکه به ذهنم مى آمد اما بطور کامل شکل نمى گرفت. من در کش وقوس آن بودم که به کمک زنده کردن اداها و صداهاى تاجى، داستان را به همان شیرینى که خودش تعریف مى کرد دوباره بر خاطر بنشانم که نمى شد.{...} همه همراهان، درست در لحظه اى که ماشین از جلو آپارتمان تاجى راه افتاد، به فکر مرگ خودشان افتادند. تبعید فقط در لحظاتى جلوه کاملش را دارد و هیچ واقعه اى بیش از مرگ یک تبعیدى دیگر بقیه تبعیدیان را به فکر غربت نمى اندازد، به فکر زندگى در غربت و مردن در غربت.
زرى گفت: من که نمى خوام اینجا چالم کنن."
این پیوند تا پایان رمان وجود دارد و نویسنده به آن مدام اشاره مى کند. یکى از عمومىترین تجربه هاى مهاجر، گریستن در شب نخست مهاجرت است. این گریستن عمیق و نا ارادى پس از موفقیت فرد در انجام مهاجرت و رسیدن به اقامتگاه جدید، راوى فقدان و شکستى است. هر تجربه وجودى از فقدان، جلوه اى دقیق از غریزه مرگ است. این موقعیت را کارل یاسپرس تحت عنوان "موقعیت هاى مرزى" (boundary situations) به گونه اى درخشان توصیف کرده است. مقصود از موقعیت مرزى وضعیتى است که وجود، نوعى مرگ یا فقدان را تجربه مى کند. بیمارى ها، رنج ها، احساس یأس وپوچى و مواجهه با یادآورى مرگ خود از جمله مهمترین موقعیت هاى مرزىاند که راوى نوعى شکستاند (اندیشه هستی/ ژان وال/ ترجمه پرهام/انتشارات خوارزمى). موقعیت هاى مرزی آدمی را به خودتکانی میکشاند. انسان را از منطقه امن وجودش که در آن لانه کرده بیرون کشیده و به مرز پرتاب میکند. مهاجرت نیز چنین است. خروج از مرزهاى خانه و اقامتگاه جدید وجه تسمیه نامگذارى این وضعیت در فلسفه یاسپرس است. البته در دیدگاه او موقعیت مرزى گاهى با رساندن فرد به موقعیت نهایى که همان تجربه عمیق شکست، تباهى و مرگ است، راه هایى را براى مواجه واقعى تر با زندگى فراهم مى سازد به گونه اى که فرد زندگى را با توان بیشترى تجربه کند. زیستن خلاقانه آنگونه که شایسته است تنها از خاکسترهاى تباهى و شکست بیرون مى آید (براى آشنایى بیشتر با نظریه یاسپرس اینجا را ببینید.)
تبعید شدگان یا مهاجران بى بازگشت بى شک تجربه عمیق ترى از این موقعیت دارند. در زمانه حکومت نازیسم بر آلمان، یهودیان بسیارى مجبور به ترک خانه شدند. اگر آنها خانه را ترک نمى کردند، آشویتس و کوره هایش، سرنوشتى بعید براى آنها نبود. اما وضعیت و بودنِ تا این حد ناگوار هم باعث نشد که روشنفکران یهودىِ از آلمان گریخته از خانه شان با احساسى نوستالوژیک ننویسند. فرانتس نویمان در کتاب شناخته شده اش "روشنفکران در تبعید" (آزادى و قدرت وقانون، ترجمه فولادوند، انتشارات خوارزمى) به تبارکاوى تبعید و مهاجرت روشنفکران و تبعات آن مى پردازد. بحث او شاید بتواند به موضوع این نوشته آشفته کمک کند. نویمان براى تبارکاوى بحث مهاجرت از دولت-شهرهای یونانی آغاز میکند، زمانه اى که سیاست و فرهنگ یکى بود. یکى بودن سیاست و فرهنگ در دولت -شهرهاى یونان بدین معنى است که ساحت فرهنگ چیزى نبود جز مشارکت در سیاست و انسانِ فرهنگى و فاضل (به معناى سرمایه هاى فرهنگى و اجتماعى فردى) دقیقاً همان کسى بود که در خیر عمومى مشارکت مى کرد. از سوى دیگر، تمدن، در یک نقطه تمرکز یافته بود به نحوی که باقی جهان در توحش بود، یا بهتر بگوییم به نظر یونانیان اینگونه میرسید که در توحش باشد. در این وضعیت به غایت قطبى، مهاجرت به تعبیر سقراط، مرگ بود. هیچ فرهنگى در بیرون از پولیس یونان نبود که کسب شود. در دولت-شهر یونانى، مهاجرت در امتناع کامل به سر مى برد. نویمان ادامه مى دهد که در قرون وسطى، که مسیحیت نقاط مختلفى از جهان را دربرگرفته بود، تمام سرزمینها بى هیچ تفاوتى، زمین پدر و محل هبوط و حضور پسر بود. در عصر سرورى مسیحیت با آموزه یکسان سازى همه چیز، مهاجرت نیز چیزی بیش از تغییر سکونتگاه نبود. اما در عصر دولت-ملتها که مرزها پررنگ تر و مقدس تر از هر دوره دیگری میشوند، مهاجرت خود را مى نمایاند و نشان مى دهد.
دولت-ملتها برابر نیستند. توانایىها و منابع متفاوت آنها، آنان را نابرابر مى کند. این نابرابرى، همان جوانِ غمّاز است. رؤیاها و "شدن"ها جاهایى خاص انباشته مى شوند که لزوما ً منطبق بر خانه و "بودن" نیست. دانشجو یا همان روشنفکرى که به سبب این نابرابرى، مهاجرت کرده است به تعبیر نویمان بیش از هرکسى در موطن جدید و در خلالِ شدن، این نابرابرى را درک مى کند. تاجایى که همین لمس بى واسطه نابرابرى به بخش مهمى از شدنِ او تبدیل مى گردد. نویمان مینویسد: "مهاجرت در دوره دولت-ملتها بی نهایت دردناکتر از همه دورههای گذشته است. اگر روشنفکر مجبور شود که موطن خود را ترک کند، کاری بیشتر از تغییر خانه انجام داده است. او مجبور به قطع رابطه اش با یک سنت تاریخی و یک تجربه مشترک میشود. او باید زبان تازهای بیاموزد؛ و با این زبان جدید بیندیشد و تجربه کند." این زندگى تازه که از خلال مهاجرت بیرون مى زند واجد بهترین و در عین حال رنج آورترین تجربیات است. تجمع یگانهء امر مثبت (زندگى و تجربیات و شناخت تازه) و امر منفى (بیگانگى، بى زبانى و بى خانمانى) در پدیده مهاجرت، درخشندگى ویژه اى به آن مى بخشد.
گفتیم که در یونان باستان، مهاجرت از وطن به تعبیر سقراط نوعى مرگ بود، اما داستان در دوره دولت-ملتها گویا کاملاً تغییر کرده و معکوس شده است. وطن، همان صداها و چهره هایى است که در لحظات احتضار لمس مى شود. برخلاف تمامى ادعاهاى وطن پرستانه، وطن دوستى در درون غریزه مرگ معنا و جا گرفته است. مى توان مدعى شد که وطنِ مدرن ارتباط عمیقى با مرگ دارد. جاهاى زیادى و بهترى براى زندگى کردن هست، اما آنچه ما را به سمت سرزمین مادرى مى کشاند نه شُکوه افسانه اى یا واقعى آن که ترس از مرگ است. در واقع تنها یک جا براى مردن هست. خیل عظیمى براى زندگى بهتر مهاجرت مى کنند؛ همانهایى که غریزه مرگ شان پس از سفر آنها را مدام به سمت خانه مى کشاند.
بى خانمانى استعلایى
داستان ما با میل به مهاجرت از وطن و درعین حال میل بازگشت به وطن، جلوه اى است از مناظره بى امان اروس (غریزه زندگى) و تاناتوس (غریزه مرگ). انسان مهاجر بیش از هرچیز این تجمع و دوپارگى را تجربه مى کند. تجربه عینى این وضعیت خاص، آفریننده نوعى تجربه اگزیستانس نیز است که جرج لوکاچ تحت تأثیر هایدگر آن را بى خانمانى استعلایى مى نامد. در این بى خانمانى است که اگزیستانسیالیسم داستایوفسکى، مکان خود را مى یابد. بى خانمانى استعلایى یعنى درک جهان در کلیتش. لوکاچ معتقد است همواره بین فرد و جامعه شکافى وجود دارد که نحوه برخورد فرد با آن، سرنوشت او را رقم مى زند. او سعى مى کند انواع برخورد را از طریق رمان، به مثابه ژانر هنرىِ مختص جهان مدرن، تشریح کند و برهمین اساس در نظریه رمان، از سه نوع رمان نام مى برد: رمان ایده آلیسم انتزاعى، رمان روانشناسى پندارزدا و رمان آموزشى.
در نوع اول فرد نگرش محدودى نسبت به واقعیت دارد و بر این تصور است که مى تواند واقعیت را مطابق خواستها و امیال خود بسازد. او سرانجام شکست مى خورد. نمونه کلاسیک آن دن کیشوت است. در نوع دوم آگاهى قهرمان فراتر از محدودیت هاى واقعیت اجتماعى است و فرد نمى تواند با قواعد و قوانین این واقعیت سازگار شود و از آنجایى که توان تغییر این واقعیت را ندارد به انفعال و خیال پردازى دچار مى شود. لوکاچ "فردریک مونرو" قهرمان رمان "تربیت احساسات" فلوبر را از گونه قهرمانان نوع دوم مى داند. نوع سوم، رمان آموزشى است که ترکیبى است از این دو نوع رمان. در اینجا قهرمان، شکاف میان خود و جهان را مى پذیرد، اما ضمناً به امکان ناپذیرى رفع آن نیز آگاهى مى یابد (نظریه رمان، ترجمه حسن مرتضوی، نشر قصه). در اینجاست که ما دیگر با قهرمان به معناى کلاسیکش روبرو نیستیم و نا-قهرمان سربر مى آورد. کسى که آگاهى از زندگى نامطلوب دارد اما براى تغییرش مى داند که ناتوان است وشکست مى خورد. ناقهرمان هاى داستایوسکى در این وضعیت معنا پیدا مى کنند. این آگاهى کلى نسبت به هم وضعیت و هم ناتوانایىها همان بى خانمانى استعلایى است.
اگر موقعیت هاى مختلف زندگى را در قالب این وضعیت ببینیم، همانگونه که لوکاچ سعى دارد به ما از طریق رمان وضعیت را نشان دهد، مهاجرت، به جز تجربه عینىِ جدایى از خانه و شهر و وطن، لحظه ناب تجربه بى خانمانى استعلایى نیز است. لحظه اى خاص و وجودى که فرد خود را در کلیتى مى تواند ببیند که هرچند به جهان بیرون آگاهتر شده است اما در عین حال این آگاهى را نیز تجربه مى کند که پرکردن شکاف بین خود و جهان، امکان ناپذیرتر از آنچیزى است که دن کیشوت وار در رؤیایش بود. در واقع، در موقعیت "غریبه" و "مهاجر" است که روشنفکر بیش از هر موقعیتى به معناى سقراطى اش یعنى "اجنبی همیشگی" و "بیگانه اى ابدى در میان جمع" نزدیک مى شود.
در نهایت اینکه تجربه زیستن در بیرون از خانه، در واقع چیزى نیست جز تجربه درک ناتوانىها (شکست ها-مرگ) و به کار بستن توانایىها (فراخواندن زندگى). و بستر این تجربیات یک کشاکش و تنش سخت و طاقت فرساى روانى است. تنشى که پیش از مهاجرت چندان به چشم نمى آید. به تعبیر نویمان، حتى اگر سازگارى روشنفکر با محیط تازه ممکن باشد، باز از دشوارى هاى روانى او کاسته نخواهد شد، زیراکه سرنوشت بر او از سه جهت مى تازد: او هم به عنوان فردى بشرى و هم در مقام دانشمند و هم در مرتبه انسان سیاسى، آواره و بى خانمان شده است.
نظرها
Majid
http://najvahayeman.blogspot.dk/2010/11/blog-post_4395.html
امیرخلیلی
به نقل از آدرنو وطن یعنی فرار از آن: Homeland is a state of having escaped". (Adorno) یا به زبان آلمانی: " Heimat ist das Entronnensein "
نویسنده
آقای بزرگیان عزیز، یاسپرس در جایی به مهاجرت به عنوان وضعیت حدی (یا به ترجمهی مورد استناد، موقعیت مرزی) اشاره نکرده و این تعبیر شما از تک-عبارتیست که از یاسپرس آوردهاید. او بیشتر وضعیتهای ترسآوری مثل مرگ و جنگ و رنجهای بزرگ انسانی را وضعیت حدی میداند که انسان را بهنحوی نهایی، گریزناپذیر و بدون راهحل به مرزهای وجودش میرسانند: مرگ یکی از وضعیتهای حدیست. از آنجا که مهاجرت در این نوشته فقط افرادی را دربرمیگیرد که ظاهرن بدون دانستن زبان جامعه مقصد، مهاجرت میکنند و البته جامعههای مهاجرپذیر راهحلهای بسیاری برای انتگراسیون خارجیها در نظر گرفته و میگیرند، وضعیت حدی طبق تعریف یاسپرس شامل آن نمیشود. مهاجرانی هم داریم که در جامعههای مقصد همسر و فرزند دارند و البته روزنامهنگار و روشنفکر ایرانی هم در میان آنها کم نیست. برای مثال امیر طاهری یکی از آنهاست!
امیرخلیلی
گیورگ لوکاچ ((Georg Lukács )) ، فیلسوف مجاری، در کتاب ” تئوری رمان ” به یک نوع دیگری از بی خانمانی اشاره می کند: بی خانمانی خارج از جهان ، یا بی خانمانی متافیزیکی ( Transcendental Homelessness ) لوکاچ در این کتاب تاريخ را به دوره تقسيم کرد دوره منظومه ( اسطوره ) در زمان هومر، منطومه سرای یونانی، و دوره رمان ( عصر جديد ). سر آغاز کتاب لوکاچ دوره باستان يونان است ( دوره منظومه ) و خاتمه آن داستان برادران کارامازف از داستايوسکی ( دوره رمان ). به عقيده لوکاچ زندگی واقعی و خوشبخت بشر ( دوران طلایی ) در يونان قديم، يعنی در دوره منظومه بود ( دوره اسطوره ی و قبل از فلسفه پلاتون ) و بعد از اين دوره ( اسطوره ی ) زندگی مفهوم و معنی اصلی خود را از دست داد. در کتاب ” تئوری رمان “ سرآغاز دوره رمان به درستی مشخص نشده است، اما لوکاج در این کتاب اشاره می کند که هم زمان با دوره رمان طبيعت دوم نيز شکل گرفت. منظور لوکاچ از طبیعت دوم جامعه بشری ( اجتماع ) است. اين جامعه ( طبیعت دوم ) مانند طبیعت اول ( محیط زیست ، یا آنچه ما آن را به عنوان طبیعت زیبا می شناسیم ) منجمد، بیگانه، بدون روح و غیر قابل شناخت شده است. لوکاچ ادامه می دهد که شهروندان در این طبيعت دوم مانند “ روح های مرده “ ( نام کتابی از گوگول ) هستند. به عبارت ديگر برای بشر جامعه بعد از دوره يونان باستان ( دوره منظومه ) شبيه طبیعت است: منجمد، بيگانه و بی روح. به عقیده لوکاچ طبيعت اول ( محيط زيست ) را بشر خلق نکرد، اما طبيعت دوم ( جامعه ) را بشر ساخت و آنرا ” زندان” خود کرد. در يونان قديم طبيعت اول ( محیط زیست ) و فرد در يک ديگر ادغام شده بودند، یکپارچه بودند و شکافی بين دنیای درونی ( ذهن و احساس ) و محیط خارج ( طبیعت ) وجود نداشت. يا به زبان فلسفه دنیای داخل و خارج به عنوان دو دسته ، يا دو مقوله مختلف از يک ديگر جدا نشده بودند. خدايان در انسان ها بودند و انسان ها در طبیعت: انسان، طبيعت و خدایان يکی بودند ( با اديان ابراهيمی خدا از بشر جدا شد و در مقابل يکديگر قرار گرفتند ). انسان دوره يونان باستان در پی يافتن معنی زندگی نبود، او اصولآ زندگی بدون معنی را نمی شناخت و در پی حل معمای دنیا نیز نبود: او فقط می دانست راه حل چیست و در موقع خطر نیز به خدایان پناه می برد. اما در دوره رمان این یکپارچگی و یکی بودن خدایان، انسان و طبیعت ناپدید شد . لوکاچ دوره رمان را برای بشر دوره ” بی خانمانی متافیزیکی “ نامید. اين پدیده بی پناه ای و بی خانمانی انسان خود را در کتاب سروانتس ( دون کيشوت ) به خوبی نمايان می کند: صحنه جنگ قهرمان داستان با آسياب بادی بيانگر نهایی تغيير دنيا، ارزش ها و سردرگمی انسان در اين جهان است و برای قهرمانان داستايوسکی دنيا غريب، بیگانه و دروغی بيش نيست، دوره منظومه شعر بود و دوره رمان نثر. انسان يونانی دوره باستان اختلاف بين آگاهی و هستی ( بودن ) را نمی شناخت ( در فلسفه مارکس هستی آگاهی را تعیين مي کند )، اما برای انسان دوره رمان اين دو از يک ديگر جدا هستند. يونانی دوره باستان فلسفه را نمی شناخت، او فقط می دانست که جواب چه است و نه سوال را. فلسفه نيز بعد ازدوره اسطوره پديدار گرديد، يعنی در دوره ی که انسان اسطوره ی احساس کرد که دیگر دنيا “ خانه پدری ” او نيست و اصولا فلسفه چيزی نيست به جز ” درد غربت “، احساس غریبی کردن در این دنیا. در تاریخ لوکاچ قهرمان منظومه ( هومر ) جای خود را به شخصيت تراژدی می دهد و تراژدی را پلاتون به کنار می گذارد و فلسفه را جايگزين آن می کند و بالاخره بعد از مسيحيت نوبت به کانت می رسد. کانت راه تاريک انسان را روشن و او را با خرد آشنا کرد، اما با کانت فاصله و شکاف بين فرد و دنيا بيشتر شد و خدای مسيحت در فلسفه کانت جای خود را به اخلاق می دهد. با کانت تصوير مسيح کم رنگ تر و انسان مدرن بدون مذهب و تنها می شود. با کنار رفتن مسيح از صحنه تاريخ و با وجود روشنایی خرد کانت راه اين رهگذر تنها ( انسان مدرن ) تاريک است. بعد از کانت “ انسان بودن یعنی تنها بودن است. ” http://chubin.net
محمد رضا شهاب
مقاله ای بسیار منطقی ومنطبق با واقعیت و بزبانی بسیار دلنشین وپر از احساس تهیه شده . از خواندن آن بسیار آموختم وبا توجه باینکه سالهای بسیار زیادی است که خارج از وطن عزیزم ایران زندگی میکنم باید بصراحت بگویم هنوز خود را بی خانمان میدانم. شاید بهترین وصفی که میتواند حال افرادی همانند مرا توصیف کند همانا مطلبی است که آقای امین بزرگیان در بخشی از مقاله خود آورده اند: " برخلاف تمامی ادعا های وطن پرستانه وطن دوستی در درون ,غریزه مرگ معنا جاگرفته است. میتوان مدعی شد که وطن مدرن ارتباط عمیقی با مرگ دارد. جاهای زیادی وبهتری برای زندگی کردن هست ، اما آنچه مارا به سمت زمین مادری میکشاند نه شکوه افسانه ای یا واقعی آن بلکه ترس از مرگ است . در واقع تنها یکجا برای مردن هست .خیل عظیمی برای زندگی بهتر مهاجرت میکنند ولی غریزه مرگ شان پس از سفر آنها را مدام به سمت خانه میکشاند."
تلی داوودی
"وطن، همان صداها و چهره هایى است که در لحظات احتضار لمس مى شود." من وقتی این جمله را خواندم به نظرم بسیار جالب آمد که واژه "احتضار" به معنای "شهری شدن" یا "از بیایان به شهر آمدن" هم هست. فکر میکنید که از دیدگاه زبانشاسی بین دو معنی این وازه (یکی فرارسیدن هنگاه مرگ و دیگری شهری شدن) رابطه ای مرطبت با آنچه که شما اینجا ازش صحبت می کنید وجود داشته باشد؟
سيروس محسن وند
مقاله ى شما را هنوز نخوانده ام ولى خواهم خواند. آنهايى كه در فيس بوك جايى براى كامنت نمى گذارند، خيلى اعصاب مرا خورد ميكنند و اين مقاله ى شما از آن دست است
سيروس محسن وند
تا حالا فكر كرده ايد چرا در قطب شمال آدم هست؟ آيا تكامل حيات در آنجا منجر به پديد آمدن آدمها شد يا از جايى به آنجا مهاجرت كردند؟ اگر اسكيمو ها مى نشستند و غُرغُر ميكردند و ميگفتند كه ما دوباره به چين يا مغولستان برميگرديم، فكر ميكنيد هيچوقت كارشان درست ميشد؟ فرهنگ ايرانى غُرغُر و گلايه و نق نق را دوست دارد. روضه خوانى را به فرهنگ اسلامى نسبت ميدهند ولى من بدتر از روضه خوانى ايرانى ها(كه در هند هم هست) نديده ام. موزيك ايرانى بيشترش غرغر و نق نق است. به حاِل مهاجران گريه نكنيد. فكر ميكنيد اگر راه را باز كنند ، مهاجران درايران زنده ميمانند؟ به حالِ مردمى كه در ايران گير افتاده اند هم لازم نيست گريه كنيد. نميشود كه سى و پنج سال گريه كرد. خودتان را مظلوم نبينيد. اين شانس را داريد كه در متمدن ترين و پيشرفته ترين مناطق دنيا زندگى كنيد. اينكه نق زدن ندارد. اگر حالتان خوب نيست به ياد بياوريد كه ميتوانيد به جاى ديگرى برويد ولى بيشتر مردم ايران نميتوانند. راستى! شنيديد كه دويست سيصدتا آفريقايى خود را به تكه ى كوچكى از خاك، در جوار مراكش كه در دست اسپانيا است رسانده اند و از شادى سر از پا نميشناسند؟ در بى بى سى انگليسى ببينيد.
mani
اقای محسن وند افرین به شما ممنون
hooshang koochaki
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
بیخانمانی |
[…] *منتشره در رادیوزمانه […]
shabnam
متن زیبایی نوشتید اما پر از ترجمه و بر گرفته از مفاهیمی که لازم بود منبع آن ذکر بشود ... مثلا مفهوم Being , becoming که از Heidegger 'گرفته شده being in the world. مفهوم خانه از نظر مهاجر هم تحقیقات زیادی انجام شده ... پیشنهاد میکنم مقالات Russel Belk , karen Fernandez را حتما بخونید