زیستمحوری
ر. رمضانی− رویکرد زیستمحور کوشش ناآگاهانه برای زندگی را نیز شکلی از خواستن میشمارد و زیستمندهایی که احساسِ آگاهانه ندارند را نیز در دایرة نظرداشتِ اخلاقی میگنجاند.
درآمد
پیشتر یکی از گسترشهای نظرداشتِ اخلاقی، یعنی آسیبمحوری را بررسی کردیم−دیدگاهی که افزون بر انسانها، حیواناتِ برتر را نیز درونِ مرزهای اخلاق قرار میداد. در حالی که آسیبمحوری حیوانات پستتر و نیز جملگیِ گیاهان را همه همچنان بیرون از مرزهای نظرداشتِ اخلاقی میگذارد، دیدگاهی که سخنمایهی نوشتارِ پیشرو ست مرزهای نگرش اخلاقی و زیستمندی را بر هم منطبق میکند. این دیدگاه را گاهی[1] «زیستمحوری» (biocentrism)و گاهی[2] «بوممحوری» (ecocentrism) نامیدهاند. البته برخی پژوهندگان[3] میان زیستمحوری و بوممحوری تمایز گذاشته، اولی را دیدگاهی دانستهاند که متوجهی فرد-فردِ گونههای نا-انسانی ست و دومی را دیدگاهی که به باشندههای جمعی یا همبود (composite)مانند انواع و گونهها نظر دارد. بر این اساس، میتوان گفت بوممحوری رویکردی بیشتر کلنگر دارد در حالی که زیستمحوری آشکارا جزءنگر است. این معنای کلنگرانه در نوشتار پیشرو مورد نظر نیست و زینرو یکسره از اصطلاح زیستمحوری استفاده خواهد شد. گاهی هم دیدگاه بومشناسیِ ژرف (deep ecology) را زیستمحور به حساب میآورند، اما این دیدگاه نیز دیدگاهی کلنگر است.
زیستمحوری نیز همانند آسیبمحوری در واکنش به و در انتقاد از انسانمحوری پاگرفت. هواداران نگرش زیستمحور «زیستمند» (organism) بودن را شرط لازم و کافی برای موضوع اخلاق بودن میدانند. آنها زینسان میزان سازمانیافتگی و فرگشتِ زیستمند را برای نظرداشتِ اخلاقی تعیینکننده نمیشمارند. این دیدگاه معمولاً با بکارگرفتِ مفهوم «خواست» (interest) در معنایی فراگیرتر از معنای معمولِ آن پشتبانی میشود. «خواستن» معمولاً کوشش آگاهانه برای بهدستآوردنِ چیزی انگاشته میشود. اما رویکرد زیستمحور کوشش ناآگاهانه برای زندگی که در حیوانات پستتر و گیاهان وجود دارد را نیز شکلی از خواستن میشمارد. بدینسان، این دیدگاه زیستمندهایی که احساسِ آگاهانه ندارند را نیز در دایرة نظرداشتِ اخلاقی میگنجاند چون آنها را به معنایی خواستمند و زینرو هدفمند و دارای هستییی برایخود میشمارد. البته طرفداران زیستمحوری همداستان نیستند دربارهی اینکه آیا همهی جانداران، همهی انواع و گونهها، بهیکسان و به یک اندازه دارای ارزش اند یا در این زمینه سلسلهمراتبی از ارزش وجود دارد. در یک سو، طرفداران زیستمحوریِ میانهرو معتقد اند که باشندگان زنده به درجههای نایکسان دارای ارزش اند و، در سوی دیگر، طرفداران زیستمحوریِ سختگیر همهی باشندگان زنده را در اساس برابر میدانند.[4]
بگذارید با برخی پایهگذاران نگرش زیستمحور همراه شده و با این نگرش آشنا شویم. برای این کار در نوشتار پیشرو نظری میافکنیم به دیدگاه دو اندیشمند زیستمحور، آلبرت شوایتزر و پیتر تیلور. با بررسی دیدگاه این دو اندیشمند سازمایههای بنیادینِ زیستمحوری را خواهیم شناخت، گرچه طبیعتاً از دیدگاهها و نقطهنظرهای بسیاری دیگر از نویسندگان این حلقه محروم میشویم.
گرامیداشتِ حیات در دیدگاه آلبرت شوارتز
آلبرت شوایتزر (Albert Schweitzer, ۱۸۷۵-۱۹۶۵) «گرامیداشتِ حیات» را اصل بنیادین اخلاق میشمارد و همهی شکلّهای اخلاقیبودن را زیر این اصل میگنجاند. او میگوید: «اخلاق عبارت است از تکلیفی بیحدومرز نسبت به همهی آنچه زنده است.»[5] شوایتزر در این نگرش تا جایی پیش میرود که هر گونه زیانرساندن به آفریدههای خداوند را نادرست شمرده و سرگرمیهایی چون شکار و ماهیگیری را نیز اخلاقاً ناپسند میداند. او دستیافت به این نگرش در زندگی شخصیاش را اینگونه شرح میدهد:
بهار بود ... صبحگاهی هِنری به من گفت «بیا به ربرگ برویم و پرنده شکار کنیم.» این پیشنهاد به نظر من وحشتناک بود، اما به خاطر ترس از اینکه به من بخندد در پیِ رد آن برنیامدم. ما به درختی نزدیک شدیم که هنوز هیچ برگی بر آن نبود و پرندگان بر آن با آواز زیبا به صبحگاه خوشآمد میگفتند بیآنکه کمترین ترسی از ما داشته باشند. ... همراه من تفنگاش را پر کرد و نشانه گرفت. به من اشاره کرد که همان کار را انجام دهم و من از او پیروی کردم، هرچند با سرزنش هولناک وجدان. ... در همان صبح ناقوس کلیسا به صدا درآمد، و آهنگِ آن با آواز پرندگان و تابش آفتاب درآمیخت ... برای من آن ندایی از آسمان بود ... و زانپس، هرگاه ناقوس کلیسا با درختان بیبرگ و تابش آفتاب میآمیزد، با احساسی سپاسگزارانه میاندیشم که چگونه در آن روز آهنگ آنها در ژرفای دل من این دستور را نقش بست که: «تو نباید بکشی» ...
درنتیجهی تجربههای اینچنینی که بهژرفی متأثرم کرده و به من احساس شرمساری میداد، این باور نیرومند در من شکل گرفت که ما به هیچ وجه حقی در آزردن و کشتنِ هیچیک از مخلوقات خداوند نداریم مگر آنکه ضرورتی گریزناپذیر ما را به این کار مجبور سازد.[6]
انگارهی کلیدیِ «گرامیداشتِ حیات» در نگرش شوایتزر بیانگر یک فلسفهی حیات است که مبنایی برای فرارفتن از نوعپرستی فراهم میسازد. بطورکلی، دیدگاه زیستمحیطیِ شوایتزر در دل نقد ریشهای او به فلسفهی غربی شکل میگیرد. او تمایز سختی برقرار میکند میان جهاننگری، که پایه بر شناختی نظری و عینی از جهان دارد، و زیستنگری (life view; lebensanschauung) که بر کنشِ عملی، بر خواست، استوار است.[7] شوارتز جهاننگری را «مجموع اندیشههای جامعه و فرد دربارهی سرشت و هدف جهان و جایگاه و سرنوشت انسانیت و انسانها در آن» تعریف میکند.[8] جهاننگرییی که اخلاقاً خوشبینانه باشد دربردارندهی این دعوی ست که خودِ جهان ساختاری اخلاقی دارد و درمجموع در جهت افزایش ارزشهای اخلاقی پیش میرود. فلسفهی غربی، به دید شوایتزر، تلاشی برای پایهگذاریِ یک طرح خوشبینانه و اخلاقی نسبت به زندگی بر چنان جهاننگریِ خوشبینانهای ست. به سخن دیگر، فلسفهی غربی در شکلهای مختلفِ خود کوشیده است یک زیستنگریِ عملی را بر یک جهاننگریِ نظری استوار سازد. اما شوایتزر در پی آن است که ناکامیِ این تاریخ اندیشه در دستیابی به این هدف را نشان دهد. او میگوید:
پاسخ من به این مشکل این است که ما باید تفسیر خوشبینانه-اخلاقی از جهان را یکسره کنار بگذاریم. اگر جهان را همانسان که هست بنگریم، نمیتوانیم به آن معنایی نسبت دهیم که در آن هدفها و آماجهای انسانها معنادار باشد. نه تأیید جهان و حیات و نه اخلاق را میتوان بر آنچه دانش ما از جهان میتواند به ما بگوید استوار کرد ... فهم معنای کل − و جهاننگری چیزی جز این نیست! − برای ما ناممکن است.[9]
شوایتزر نمیپذیرد که علم هیچگاه بتواند «معنای کل» را در اختیار ما بگذارد تا دیدگاهی عینی نسبت به اخلاق را بر آن بنیاد نهیم. درعوض، او پیشنهاد میکند که نگرش اخلاقی را بر زیستنگری، و نه جهاننگری، استوار کنیم. گرامیداشت حیات نیز بخشی از این زیستنگری است. به این صورت، اندیشهی شوارتزر آغازگاه بسیار مهمی بر رهیافت به نگرش زیستمحور است؛ اندیشهی او با واردکردنِ انگارهی «گرامیداشتِ حیات» راه دستیافت به نگاهی زیستمحور را هموار میکند.
پیتر تیلور و احترام به طبیعت
آلبرت شوایتزر اصل «گرامیداشتِ حیات» را در پاسخ به بحران زیستمحیطی نپروراند. این کار را پیتر تیلور بر عهده گرفت. تیلور که از نخستین طرفداران زیستمحوری ست در مقالهی اخلاقِ احترام به طبیعت[10]، که در سال ۱۹۸۱ منتشر و در ادبیات زیستمحیطی پرآوازه شد، استدلال میکند که جاندارانِ حیات وحش دارای ارزش ذاتی اند و باید برای خودشان مورد احترام قرار گیرند. او میگوید: «سخن از اینکه باشندهای ارزش ذاتی دارد سخن از این است که خیر آن شایستهی توجه و مراعات از طرف همهی فاعلهای اخلاقی ست، و تحقق خیر آن ... باید چونان غایتی درخود دنبال شود.»[11] به دید تیلور، ارزش ذاتیِ باشندههای زنده مستلزم «احترام به طبیعت» است.
تیلور در کتاب احترام به طبیعت[12]دیدگاه زیستمحور خود را بهتفصیل شرح میدهد. طبق نظر او، زیستمحوری رویکردی برای احترام به طبیعت است، رویکردی که در آن فرد میکوشد زندگیِ خویش را به شیوهای پیگیرد که نسبت به رفاه و ارزش ذاتیِ باشندههای زندهی دیگر احترامآمیز باشد. او اخلاق انسانی را دارای سه سازمایه میداند:
۱) یک دستگاه باور که در آن هرکس دیگران را شخصهایی چون خود میداند.
۲) رویکردی همراه با احترام نسبت به دیگر شخصها.
۳) دستگاهی از قاعدهها و معیارها که متضمن نگاه احترامآمیز به شخصهای دیگر است.
او سپس بر پایهی تقارن میان اخلاق انسانی و اخلاق زیستمحیطی سازمایههای اخلاق زیستمحیطی را بهصورت زیر برمیشمرد:
۱) یک دستگاه باور که آن را «چشمانداز زیستمحور به طبیعت» نام مینهد. در این دستگاه باور هر انسانی خود را عضوی از یک جامعهی زیستی خواهد دانست در کنار دیگر انواع و گونهها و بدون هیچ برتری یا امتیازی بر آنها. این دستگاه باور دارای چهار سازمایه است:
الف) این باور که انسانها هم درست به همان معنایی عضو جامعهی زیستی اند که همهی باشندههای دیگر.
ب) جامعهی زیستی عبارت از سامانهای برهموابسته میان همهی عضوها است. هر عضوی از این جامعه بطور متقابل با دیگر عضوها ارتباط دارد.
ج) هر زیستمند یک کانون فرجامشناختیِ (teleological) زندگی ست. به سخن دیگر، هر جانداری بیهمتا و یگانه است و راه زندگیاش را در جهت برآوریِ خواستههایش پیش میبرد. در این معنا هر زیستمندی هدف و دلیلی برای بودن دارد که ارزش ذاتی دارد.
د) انسانها بر دیگر انواع برتریِ ذاتی ندارند؛ انسانها و دیگر جانداران بهیکسان و در جایگاهی برابر ساکنان زمین اند و زینرو باید سازوار و هماهنگ بزیند. یک پیآیندِ چنین نظری این است که هر نوعِ زیستشناختی صلاح و مصلحت خود را بهخوبی میشناسد و هیچ نوعی نمیتواند خیر و صلاح نوع دیگر را بهتر از خود او بشناسد.[13]
۲) نگاه احترامآمیز نسبت به طبیعت که خیر و رفاه هر عضو جامعهی طبیعی را شایستة پاسداری میشمارد.
۳) دستگاهی از قاعدهها و معیارهایی که برای همهی کنشگران اخلاقی الزامآور اند.[14]
به دید تیلور، انسان برای اینکه خود را عضوی از جامعهی زیستی در کنار دیگر عضوها و در جایگاهی برابر نسبت به آنها بداند نیازمند آگاهی از برخی واقعیتها ست: پیش از همه، آگاهی از واقعیتهای زیستشناختی که خلاصه میشوند در این نکته که همهی انواع و ازجمله انسان نیازهای زیستی و فیزیکیِ مشترکی برای بقا و رفاه دارند. سپس آگاهی از این واقعیت که هریک از عضوهای یک جامعهی زیستی خیری برای خود دارد. تیلور معتقد است با درک این واقعیت درمییابیم که وضعیت وجودیِ (existential) مشترکی با دیگر جانداران داریم. همچنین، خود را عضوی از جامعهی زیستی دانستن نیازمند آگاهی از این واقعیت است که همهی باشندههای زنده در معنای مشترکی از آزادی بهرهمند اند. مرادِ تیلور از معنای یکسانِ آزادی میان همهی انواع نفیِ خودآیینی و ارادهی آزاد ویژهی انسان نیست، بلکه او معنای عامتری از آزادی را در نظر دارد که عبارت است از «توانایی و مجال ارتقا و حفظ خیر آن مطابق قوانین سرشت آن».[15] در این معنا، یک حیوان که در قفس زندانی شده است آزاد نیست. زینفزون، ما به آگاهی از این واقعیت نیازمندیم که با وجود ریشهی مشترک ما با همهی انواع، ما واپسین از-راه-رسیدههای زیستی هستیم، به این معنا که در سیر فرگشت جزو زینهی واپسین هستیم. با این حال، این استفاده از دیدگاه فرگشتی در نظر تیلور نتیجه نمیدهد که ما فرجام یا غایت یک فرایند فرگشتی بوده و زینرو نسبت به دیگر انواع ممتاز هستیم. بلکه قرارداشتن در مرحلهی پایانیِ این سیر به ما کمک میکند بتوانیم همریشگیِ خود را با بقیهی انواع درک کنیم. و سرانجام، ما باید از این واقعیت آگاه باشیم که انواع نیازمند همدیگر اند. تیلور از بیانی طنز استفاده میکند و میگوید انسان باید به این آگاهی دست یابد که در حالی که او بهشدت نیازمند جانداران دیگر است انواع به او نیازی ندارند. همانسان که از بیان تیلور میشود فهمید، انگارهی «برابری» انگارهای بنیادین در نگرش زیستمحور است و طرفداران زیستمحوری معمولاً برابریخواه خوانده میشوند.
این ایدهی محوری در دیدگاه تیلور که هر باشندهی زندهای خیری برای خودش دارد به او امکان میدهد پهنهی نظرداشت اخلاقی را به همهی باشندههای زنده، همهی جانوران و گیاهان، بگستراند. آنچنان که در نوشتار پیشین دیدیم، آسیبمحوری تنها باشندههایی را شایستهی نظرکرد اخلاقی میداند که موضوع یا «سوژهی یک زندگی» باشند به این معنا که خیر خود را دنبال کنند و نسبتدادنِ فاعلیت یا سوژهبودگی به آنها ممکن باشد. به نظر برخی منتقدان، طرح موضوع به این شکل چیزی جز ناهمخوانیِ حقوق حیوانات و اخلاق زیستمحیطی را نمیرساند، چراکه به این معنا درختان و جنگلها فاقد سوژهبودگی اند.[16] امتیاز نظر تیلور این است که بر انگارهی «داشتنِ خیری برای خود» متمرکز میشود. این انگاره دلالت ندارد بر اینکه باشندهي مورد نظر خیر و رفاه خود را بطورآگاهانه تعقیب کند، بلکه صرفاً به این معنا ست که سخن گفتن از خوب و بد، مطلوب و نامطلوب، برای آن خردپذیر و معنادار است.[17] بر اساس این دیدگاه، گیاهان خیری از خود یا برای خود دارند، چراکه مثلاً میتوانیم دربارهی آنها بگوییم «در شرایط خاصی بهتر رشد میکنند»، «نیازهای آنها برای دوام و بقا چه و چه است» و.... به دید تیلور، وقتی چنان عبارتهایی را دربارهی جانداری به کار میگیریم، «احکامی ارزشی را از نظرگاه زندگیِ آن زیستمند طرح میکنیم.»[18]هرجا احکامی ارزشی از این دست را بتوان طرح کرد، میتوان فهمید که وظیفهای وجود دارد.
نقد و ارزیابی
دیدگاههای زیستمحور در معرض این نقد قرار گرفتهاند که دوگانگیهای اخلاقی را همچنان حفظ میکنند؛ آنها برخی از باشندگان را جدا کرده و حریم اخلاق را به آنها محدود میکنند. اما مهمترین نقدی که به این دیدگاه وارد است فردگراییِ آن را به چالش میگیرد. زیستمحوری گرچه پهنهی نظرداشت اخلاقی را از آسیبمحوری فراتر میبرد، اما همانند آن فردنگر یا جزءنگر است به این معنا که صرفاً فردهای زیستی را موضوع اخلاق میداند و نه کلها یا جامعههای زیستی را. از همین رو، گفته میشود زیستمحوری بهخطا انسان را جدای از محیط زیستی میپندارد در حالی که انسان درون زیستمحیط و بخشی از آن است. فقدان درجهبندیِ ارزشی در رابطه با باشندگان مختلف ازجمله انسان در رویکرد زیستمحور، و نیز دلالتگرنبودنِ آن در رابطه با وظیفهی انسان در موارد واقعی و انضمامی، از انتقادهای کلیِ مهمی ست که به این دیدگاه وارد شده است.
منابع:
Evans, J. C., (2005), With Respect for Nature Living as Part of the Natural World, State University of New York.
Gorke, M., (2003), The Death of our Planet’s Species: A Challenge To Ecology And Ethics, translated from German by Patricia Nevers, Island Press.
Rolston, H., (1975), “Is There an Ecological Ethic?” Ethics 85: 93-109.
Schweitzer, A., (1923), The Philosophy of Civilization. Translated by C. T. Campion. Buffalo: Prometheus Books, 1987. Kulturphilosophie. Gesammelte Werke, Volume 2. Munich: Verlag C. H. Beck, 1973. First published in 1923.
Schweitzer, A., (1949), Memoirs of Childhood and Youth. Translated by C. T. Campion. New York: Macmillan.
Taylor, P. W., (1981), “The Ethics of Respect for Nature.” Environmental Ethics 3 (Fall 1981): 197–218.
Taylor, P., (1986), Respect for Nature: A Theory of Environmental Ethics. Princeton University Press.
Wenz, P. S., (1988), Environmental Justice. Albany: State University of New York Press.
پانویسها
[1] برای نمونه، Taylor, 1986
[2] برای نمونه، Rolston, 1988
[3] برای نمونه، Wenz, 1988
[4] Gorke, 123
[5] Schweitzer, 1923, p. 311
[6] Schweitzer, 1949, p. 27–31
[7] Schweitzer, 1923, p. 1
[8] Ibid, p. 49
[9] Ibid, p. 76
[10] The Ethics of Respect for Nature
[11] Taylor, 1981, p. 201
[12]Taylor, 1986
[13]ibid, p. 99-100
[14]Taylor, 1986
[15]ibid, p. 109
[16]Evans, 2005, p. 82
[17]Taylor, 1986, p. 61
[18]ibid, p. 67
نظرها
hassan65
سرمایه داری و محیط کار وزیست هیچکس و مطلقا هیچکس در تاریخ چند صد ساله سرمایه داری و به جرات در تاریخ بشر چون مارکس کل لجن زار اقتصادی و سیاسی یک سیستم تولید اجتماعی را تجزیه و تحلیل نکرده است. دید ژرف و آینده نگر انتقادی او مرزهای ناپیدا و هنوذ غیر آشکار محیط زیست را میدید و همانطور که شرایط کار طبقه کارگر را در محیط تولیدش مورد برسی قرار میداد به انهدام و نابودی محیط زیست او همچون جزء جدا نشدنی سلامتی اش با مسو لیتی عمیق یه تحلیل میپرداخت (در این رابطه میتوان به تحلیل های عمیق و طولانی او در مورد گزارشهایی در باره بهداشت عمومی و گزارشهای بازرسهای کارخانه ها گزارش استثمار کودکان در انگلستان و همچنین شرایط طبقه کارگر در انگلستان از فردریش انگلس مراجعه کرد). مارکس در 150 سال پیش که کشاورزی هنوذ مراحل میانی گسترش سرمایه داری خودرا در انگلیس میگذراند از خرابی محیط زیست و کشاورزی در نتیجه استفاده از مواد شیمیایی که باعث مرگ کودکان میگردد سخن میگوید. وی در جلد اول سرمایه خود به بیش از سه فصل (فصل هشتم نیمی از فصل سیزدهم و بخشهای بزرگی از فصل 23) و همچنین فصل سیزدهم جلد دوم و فصل پنجم جلد سوم به مسایل محیط زیستی و کار طبقه کارگر میپردازد. هدف نقل از نوشته های کارل مارکس در اینجا یک چیز است. اینکه تکامل سرمایه دارانه جوامع بشری از دیر باز همراه با ویران سازی محیط زیست و کار بوده است. این بهیچ طریق یک حادثه و یا مجموعه ای از حوادث جسته و گریخته و یا اینکه سرمایه داری گویا در انکشاف خود در هر کشوری مرتکب اشتباهات و نابسامانی هایی میگردد نیست. دیرباز بودن این مساله خود همزادی این پدیده را با سرمایه داری نشان میدهد. ولی راستی چرا چنین است. چگونه سیستم تولید سرمایه داری به نحوی ساده اینطور محیط زیست را آلوده میکند بدون اینکه به نتایج وحشتناک و خانمان برانداز آن لحظه ای باندیشد؟ ابعاد و اشکال این ویرانگری در طول تاریخ کوتاه سرمایه داری بسیار تغییر کرده است ولی این پدیده نه تنها تکرار میشود بلکه به عنوان جزء همزاد این سیستم عملکردی وحشتناکتر مییابد. هر چه صنعت بزرگ تکامل مییابد فرایند تخریبی آن نیز سریعتر و گسترده تر میگردد. اگر در قرن 18 و 19 دولتهای اروپایی زمینهای مشاع و عمومی را چوب حراج میزدند و به مالکین سرمایه به پشیزی میفرختند و از این طریق هزاران دهقان فقیر را آواره شهرها میکردند این پروسه اجتناب ناپذیر گسترش سرمایه خود در همین بعد باعث بد بختی دهقانان در اجبار فروش نیروی کارشان به نازل ترین قیمت و زندگی در بیغوله های تنگ و تاریک میشد، امروزه سرمایه در بعد بین المللی خود با تولید ذرت تغیر ژن داده شده تمامی بشریت را در معرض تغییرات ژنتیک قرار میدهد. بعد مصرف انرژی در تولید کالا بجایی رسیده است که افزایش ناچیزی بر حرارت زمین در طول سده جاری ابعاد فاجعه بار خشکی بیشتر مناطق وسیعی از زمین و افزایش توفانها و سیلابهای ناگهانی را در بر دارد. ابعادجنگل زدایی به آنچنان سطحی رسیده است که آنچه برای حفظ و باز تولید آن انجام میشود در مقابل ویران سازی آن مقدار کاملا ناچیزی به شمار میاید. روزگاری بشر بازیگوش گلوله برفی را از سراشیبی کوه رها کرد، امروز سرمایه به سان بهمنی عظیم میماند که همه چیز را در راه انباشت خود نابود میکند. امروز انبوه پیشرفتهای تکنیکی صنعت بزرگ که خود پیش زمینه ی تولید انبوه است زمینه ساز تخریب هر چه وسیعتر منابع پایدار همین پیشرفتهاست. برای پاسخ به پرسش بالا لازم است کمی بر روابط تولیدی گذشته بشر مروری کنیم. تا آن هنگام که انسان در صنعت روستایی و خانواده پدر سالار دهقانی هر انچه تولید میکرد برای مصرف خویش بود (در انیجا احتیاج به بازگشت به زمانهای بس دور مانند جوامع با پایه ی مالکیت اشتراکی نیست بلکه حتی به جامعه فئودالی نیز میتوان اکتفا کرد) و تمامی این محصولات برای عموم مفید بودندو بین افراد اجتماع تقسیم میشدند (شیوه ی این تقسیم که اینجا مورد نظر ما نیست در هر سازمان اجتماعی بسته به تکامل آن تغییر میکرد). آنچه که در این جوامع مازاد بر احتیاج بود با همسایگان اعم از جوامع همجوار و یا حتی همسایگانی از اقوام دیگر مبادله میشد. تا اینجا تولید با هدف ایجاد محصولات مفید و ضروری زندگی بود و به همین دلیل ابعاد محدود تولید تاثیر مخرب انسان و کار او بر طبیعت بسیار محدود بود. از این گذشته بین انسان و طبیعت فاصله ای نبود زیرا او جزئی از طبیعت اطراف خود و برای نگهداری و مراقبت از ان کوشا بود و نا بسامانی و خرابی در ان ضربه مستقیم بر خود او بود. تبدیل محصول به کالا و بنابر این تبدیل هستی انسان به عنوان تولید کننده کالا و از ان هنگام که تولید برای رفع احتیاج فی نفسه هدف نبود بلکه تولید وسیله ای برای فروش گردید تاثیر مخرب تولید او بر طبیعت دیگر در کنترل او نبود. بنابر این در جوامع خود کفا و تولید برای رفع احتیاج، انسان همواره هدف تولید بوده است و از آن زمان که تولید کالا یعنی تولید برای فروش آغاز گردید هدف خود تولید و انباشت ثروت شد. نتیجه اینکه در تولید طبیعی، آنجا که انسان برای مصارف روزمره اش تولید میکرد یک وحدت اصلی بین او و طبیعت وجود داشت. در حقیقت انسان به طبیعت وابسته بود و این حتی شامل آنها که مالک زمین و یا ابزاری بودند نیز میگردید. تولید کننده اعم از انکه بر روی زمین کار میکرد یا او که ابزاری برای اولی میساخت هر دو در ارتباط تنگی با طبیعت زندگی و کار میکردند و انرا از هستی خود جادا نمی دانستند بهمین دلیل تولید و تجدید تولید احتیاج به مراقبت از زمین و محتویات آن داشت. اکنون ما پا در دنیای سرمایه داری میگذاریم، هنگامیکه پول به سرمایه تبدیل میشود و کارگران آزاد غارت شده را به کار وامیدارد. سرمایه دار صاحب مواد خام ماشین آلات وتاسیسات است. کارگر جز نیروی کار خود برای فروش چیز دیگری ندارد از اینرو نیروی کار خودرا باذای وسایل معیشت با سرمایه دار مبادله میکند. کار از شرایط عینی تولید جدا شده هیچ دخالتی در آنچه باید تولید شود مقدار تولید و چگونگی آن ندارد. تمامی این شرایط را سرمایه تعیین میکند. نتیجه عدم دخالت در روند برنامه ریزی تولید و کالا شدن نیروی کار بیگانگی است. بیگانگی یعنی فقدان تماس با واقعیت و آنجائیکه کارگر از محصول کارش جدا میگردد تماس او با واقعیت قطع میشود. خصلت کالایی محصولات کار که به دیگران، آنها که مالک آنند تعلق دارد اصل وریشه جهان بیگانه شده کارگر را میسازد. این جهان بیگانه و در عین حال عینی که ساخته کارگران است دارایی دیگران میگردد و او هیچ سهمی در آن ندارد. این بخصوص با تقسیم کار و ماشینی شدن تولید که هر لحظه موجودیت کارگر را تهدید میکند و احتیاج هر چه کمتر به او را گوشزد مینماید تشدید و هر لحظه عمیقتر میگردد. تقسیم کار، کارگر را به مهره ای قابل تعویض، موجودیکه هر گونه ابتکار و نو آوری از او سلب شده است تبدل می نماید. با رشد انباشت سرمایه هر چه کارگر بیشتر اشیا تولید میکند بیشتر تحت نفوذ محصول خود یعنی سرمایه قرار میگیرد. پدیده بیگانگی از روند کار، ابزار آن و محصولاتش فقط به همین محدود نمیگردد. انسانی که بوسیله ابزارش و یا قطعه زمینی که از کار بر روی آن مایهتاجش را فراهم می کرد و بدین سان با طبیعت همراه و هم گن بود اکنون با طبیعت بیگانه است. بنابراین کارگر مزدی نه تنها با کالای منفرد آفریده خود بلکه بخصوص با کار مرده یعنی سرمایه کاملا بیگانه و در مقابل قرار میگیرد. اما اگر چه به ظاهر سرمایه علت اصلی بیگانگی کار است ولی در واقع این خود نیز نتیجه بیگانگی است. به این معنا که سرمایه دار نیز بنده سرمایه است. فرایند اجتناب ناپذیر باز تولید هر چه انبوه تر سرمایه معنایی جز بندگی سرمایه دار ندارد. ولی این طبقه به عکس طبقه کارگر صاحب وسایل تولید مادی و سازمان دهنده آن و بخصوص سازماندهنده ایده های مسلط جامعه است. هر چند به گفته کارل مارکس، این آگاهی انسانها نیست که هستی اشانرا تعیین میکند بلکه بر عکس هستی اجتماعی آنانست که آگاهی شان را تعیین میکند. ولی این بدین معنا نیست که طبقه حاکمه بر علیه منافع اقتصادی خود و در نتیجه در مقابل قانونمندی روابط تولید ایده آفرینی و عمل میکند. طبقه سرمایه دار مانند تمامی طبقات حاکم گذشته هیچگاه وانمود نمیکند که تنها منافع اوست که باید صدر منافع جامعه قرار گیرد بلکه بازیرکی یک طبقه حاکم منافع خودرا به مثابه منافع کل جامعه می نماید و در این راه از تمامی وسایل از پارلمان تا وسایل ارتباط جمعی سود میجوید تا این را به گوش طبقه کارگر فرو کند که هر آنچه او فکر و عمل میکند در راه منافع عمومی جامعه است. تا اینجا از خود بیگانگی انسان از خویش واز طبیعت گفتیم و بیان کردیم که سرمایه فعال ما یشاع است. با گسترش سرمایه صنعتی، انباشت سرمایه ثابت نظیر ماشین آلات، ادوات کمکی وتاسیسات از ضروریات است و این بدنبال خود احتیاج بیشتر به مواد اولیه و کمکی را اجتناب ناپذیر میکند. این دور تمامی ندارد بدین معنا که هرچه سرمایه گسترش مییابد اعم از اینکه حوضه های جدیدی کسب میکند و یا در همان بخشهای تولیدی به افزایش تولید می پردازد نیاز به مواد خام کشاورزی ودامی مواد معدنی شیمیا یی و غیره افزایش مییابد. بار آوری کار از طریق تکامل ماشین آلات و فرایند تقسیم کار چه در سطح تولیدی و چه اجتماعی باعث کاهش نسبی نیروی کار میگردد. درست است که ارزش کالا با مقدار کاری که برای تولید آن بکار میرود متناسب است ولی این تمامی ارزش آن نیست بلکه آن بخش از ماشین آلات و تاسیسات که در جریان تولید مستهلک میشوند و به تدریج ارزش خودرا به کالا میدهند نیز باید به حساب آورد، از این گذشته مواد خام و کمکی که کارگر از آن کالا را میسازد را نیز باید به ارزش آن افزود. ولی ارزشی که در سرمایه ثابت وجود دارد خود به خود کاری انجام نمیدهد جز اینکه بوسیله نیروی کار به فراورده منتقل میشود. در این فرایند کارگر بخشی از زمان کار خودرا بصورت حقوق در حد امرار معاش دریافت میکند ولی این تنها بخشی از کار روزانه است که پرداخت میشود بخش دیگر آن که پیوسته بطور نسبی با افزایش بهره وری کار افزایش مییابد همواره بدون پرداخت بصورت کار اضافی در کالا میماند ومنبع ارزش اضافی و سود کارفرمایان میگردد. ولی با این وجود با افزایش بهره وری کار نیاز به نیروی کار پیوسته در حال کاهش است. پیشرفت تکنیک بطور نسبی باعث کاهش ارزش ماشین آلات میگردد زیرا 1. تولید ماشین آلات جدید ارزانتر تمام میشوند و 2. ماشینهای قدیمی با سرعت بیشتری به وسیله نوع جدید کنار زده میشوند. بدین ترتیب کاهش ارزش ماشین آلات باعث انتقال نسبی هر چه کمتری از ارزش آنها به کالا میگردد. پس در اینصورت این ارزش مواد خام است که در کالا افزایش مییابد و این بدو طریق همزمان انجام میشود. اول اینکه ارزش مواد خام بوسیله کار مزدی تقریبا بطور کامل به کالا منتقل میشود و دوم اینکه دو بخش دیگر ارزشی یعنی استهلاک ماشین آلات و کار مزدی بطور نسبی کاهش مییابد. از همین روست که عطش سرمایه به مواد خام بیش از سایر اجزائ آن پیوسته افزایش مییابد. البته این بدین معنی نیست که ارزش مطلق ماشین آلات نیز کاهش مییابد بر عکس سرمایه بزرگتر اضافه ارزش بیشتر و لزوما انباشت بیشتر. بنابراین پیشرفت تکنولژی تولید و بالا رفتن بهره وری کار افزایش مصرف مواد خام و کمکی را به دنبال دارد. بهمین سبب نیاز سیری ناپذیر وافزاینده سرمایه به مواد خام چاره جویی های مبرمی را در تولید بزرگ ضروری میسازد. یکی از وسایل سرمایه داران صرفه جویی در کاربرد این مواد است. البته آنها چنین راه حلی را فقط برای کاهش هزینه های تولید جستجو میکنند. گران بودن مواد خام، بکار بردن مجدد ریخت و پاشهای تولید را ضروری میکند. در این رابطه میتوان از استفاده مجدد از کالاهای مصرف شده نیز نام برد. تمامی اینها فقط در رابطه با کاهش هزینه های تولید و در آخر افزایش نرخ سود قابل توجیح است وگرنه در هیچیک از دوره های پیشین تاریخ هیچ طبقه حاکمی را نمیتوان سراغ کرد که این چنین بیرحمانه به غارت زمین و محتویات آن پرداخته باشد. اینان آنچنان به تهی کردن منابع طبیعی مشغولند که گویا این منابع تمای ندارد. فقط کافی است به سخنان مدیر اقتصادی سازمان انرژی کشورهای او.ای.سی.د. یعنی آی. ای. آ. دکتر بیرول که مینویسد دنیا تا سال 2030 به چهار مخزن نفت نظیر عربستان صعودی احتیاج دارد. وی سپس در نوامبر 2013 در کنفرانسی در استکهلم موضوع افزایش نیاز به نفت بیشتر را بدین صورت فرموله میکند که دنیا تا سال 2030 احتیاج به دو مخزن نفت به تمامی مخازن نفتی خاورمیانه دارد! درست است که این اقتصاددان تحت تائثیر نفوذ شدید سرمایه داران اهل عمل از نیازهای انرژی اشان سخن میگوید اما شاید نا دانسته چنین میگوید. البته ما، یعنی کارگران این سوال را طرح میکنیم که گویا این مردکه دیوانه است. اما او نه اقتصاددانی عامی است و نه مبلغ پیش پا افتاده سرمایه داری بلکه مانند تمامی سرمایه داران اهل عمل است. آرمان خواهی و یا تصوری رمانتیک از دنیای آینده در قاموس او جایی ندارد. تمامی هم و غم او برنامه ریزی رفع نیازهای این سیستم است. از همین رو میتوان تصور کرد که در محاسبات اقتصاددانان نظیر او تخمین های نسبتا دقیقی از میزان نفت و گاز ذخیره دنیا وجود دارد. میزان گاز تخمینی موجود در لایه های اسلیت سنگی زیر زمین (حدود 2.5 تا 3 کیلومتر زیر زمین) در امریکا بیش از تمامی ذخایر نفتی عربستان صعودی است. تکنیک استخراجی آن هم اکنون وجود دارد و میزان تولید آن در حال افزایش است. برای این برنامه ریزان اهمیتی ندارد که آبهای زیر زمینی و حتی در آینده آبهای سطحی منطقه استخراجی آلوده میشود و هم اکنون توده های کارگر در این نواهی از استفاده این آبها خودداری میکنند (این نکته کاملا روشن است که سرمایه داران منطقه استخراجی هم اکنون محل را یا ترک کرده اند و یا وسایل کافی برای مراقبت های لازم را تهیه نموده اند). و یا گاز متان که در حبابهای داخل یخهای قطبی و در یخچال های روی زمین وجود دارد به بیش از 10 برابر تمامی ذخایر نفتی جان تخمین زده میشود و تکنیک استخراج آن بخصوص در امریکا کانادا و روسیه در حال تکمیل شدن است. حال از قیر شنی صحبتی نمیکنیم که در بسیاری خاکهای کناره رودها و دریاچه های دنیا وجود دارد. بیشترین آن در حال حاضر در کانادا و ونزوئلا کشف شده است. تکنیک بهره برداری آن هم اکنون وجود دارد و در کانادا هم اکنون (از سال 2007) تولید آن آغاز شده است. ولی این فرایند تولید با خود چهار برابر بیشتر گازهای گلخانه ای در هر بشکه تولید شده نفت، در مقایسه با تولید نفت معمولی در بر دارد. واین تازه آغاز کار است زیرا مصرف چنین نفتی با خود بین 10 تا 45% بیشتر از نفت معمولی گاز گلخانه ای به همراه می آورد. میزان این ذخایر باندازه تمامی ذخایر باقیمانده نفت جهان تخمین زده میشود. فقط یکی از این ذخایر در کانادا ظرفیتی در حدود 2000 ترلیون بشکه نفت است یعنی خود به تنهایی میتواند 50 سال نفت جهان را تامیین کند. این مخازن همراه با مخازن گاز در لایه های سلیت زیر زمین میتواند احتیاج چند صد ساله جهان به انرژی و مواد خام را به پوشاند. حال برای تولید کنندگان و سرمایه داران صنعتی مصرف کننده نفت شنی اهمیتی ندارد که اغلب این منابع در مناطق جنگل های بارانی، دریاچه ها و رودخانه ها قرار دارد. شرکت نفتی نروژ در تخمین خود از تخریب های محیطی و طبیعی این نوع نفت (قیر شنی) نسبت به تولید ومصرف نفت معمولی خود از رقمی بیش از 8 برابر صحبت میکند. البته اشاره به این نکته در اینجا ضروری است که این تخمین ها ممکن است با هدف جلب سرمایه گذاری کمی با غلو همراه باشد. چنانکه هم اکنون در رسانه های انترنتی سایت هایی در جهت افشا غلو بودن این تخمین ها ایجاد شده است ولی اینها نیز هیچ عددی ویا تخمینی در مقابل اراعه نمی دهند و در انتقاد خود منابعی ندارند. امروزه تقریبا در تمامی جوامع سرمایه داری موضوع تخریب محیط زیست و طبیعت تبدیل به کالایی از جانب احزاب و گروه های بورژوایی برای عرضه به کارگران شده است. اینان که عموما احزاب سبز نامیده میشوند منتقد این سیستم نیستند و حتی اگر قصد دستکاری در گوشه وکنار آن دارند در دفاع از آن است. اینان که وانمود میکنند که آگاه و با مبانی درست، با برنامه و منسجم به مسایل زیستی و محیطی جامعه از دید اومانیستی می نگرند در عمل کاری جز رنگ جدید زدن به لاشه پوسیده و متعفن سرمایه داری و فروش دو باره و چندباره آن در آرایشی جدید به کارگران ندارند. این جریانات نئولیبرالی سرمایه که به پالایش ساختار آن مشغولند فقط انعکاس ارتجاعی فریاد خشم میلیونها کارگر جهان بر علیه شرکت ها و دولتهای اشان که نه فقط به استثمار هرچه بیشتر آنها مشغولند بلکه محیط زیست و طبیعی اشان را به نابودی میکشانند. کارگران در هر گوشه دنیا از بنگلادش و هند گرفته تا امریکای لاتین هر روز شاهد تهاجم سرمایه در جنگل زدایی، غارت معادن، استفاده لجام گسیخته از مواد شیمیایی مضر در تولیدات کشاورزی، تهیه لباس، مواد غذایی و خلاصه همه هستی آنها هستند. سرمایه که خود انبار اضافه ارزش هاست بدون کوچکترین اهمیتی به محدودیتهای طبیعی هر روزه، مرزهای جدیدی برای انباشت خود میگشاید و همراه با افزایش تولید هر مانعی را نابود میکند. این احزاب که نمایندگانشان به وفور در مجمع بین المللی تغییرات آب وهوایی شرکت دارند همانند احزاب دیگر نئولیبرال و سوسیال دموکرات سرمایه داری با هدف ماندگارسازی نظام بردگی مزدی سپر محافظ این نظام در مقابل نفرت و انزجار توده های کارگر جهان علیه تخریب طبیعت و محیط زیست آنها، هستند. رویکرد سطحی این احزاب و گروه ها که از سردر گمی، بی دانشی و بی افقی آنها حکایت دارد به دست آویز هایی نظیر افزایش مصرف، جمعیت و امثالهم بعنوان پایه های اساسی مشکلات محیطی میپردازد. این دونکیشوت های زمان برای باصطلاح به کنترل در آوردن سرمایه، در آخرین گزارش مفصل خود که در برلین در آپریل 2014 منتشر شد چنین توصیه میکنند که برای حفظ حد اکثر افزایش درجه حرارت زمین به میزان 2 درجه تا سال 2050 محدود کردن رشد اقتصادی دنیا و یا توقف کامل آن و موکول کردن این رشد به آینده ای مناسب، ضروری است!!. اینان از این درک عاجزند که سرمایه تمامی هست ونیست بشر را کنترل میکند نه بر عکس. نویسندگان گزارش چند صفحه عقبتر از میزان رشد گازهای گلخانه ای در دوره بین سالهای 1970 تا 2010 صحبت میکنند و جالب اینجاست که در این دوره، سرمایه داری دچار بحران های اقتصادی کم و بیش طولانی گردید. همزمانی رکود با افزایش مصرف کثیف ترین نوع کالاهای انرژی زا که منجر به بحرانی تر شدن مسئله زیست میشود پدیده ای از سر اتفاق نیست زیرا این جزئی از مکانیسم ساده تولید سرمایه داری است که صرفه جویی و کاهش هزینه های تولیدی در مواقع بحران از ضروریات عاجل است. در واقع حتی اگر در عالم خیال کنترل سرمایه میسر میبود این خود به وخامت بیشتر اوضاع می انجامید. در رابطه با کنترل سرمایه به ناگاه یاد بحث مارکس در گروند ریسه افتادم که میگوید سرمایه هیچ محدودیتی قایل نیست و میخواهد تمام سد هارا شکسته و به مورائ آنها برود. هر مرزی برای سرمایه مانع است، و چنین نیز باید باشد. به دلیل اینکه اگر چنین نباشد، این دیگر سرمایه نیست. موضوعات دیگر مطرح شده در قطعنامه این کنفرانس افزایش جمعیت و مصرف هر دو از مکانیسم های ضروری تنظیم روند تولید در این سیستم هستند. مگر نه اینست که افزایش جمعیت بعنوان ارتش ذخیره کار در جهت تنظیم دستمزدهای ما ضروری است و مصرف کالاهای تولید شده شریان جاری خون سرمایه است. دستمزد از طرفی وسیله باز تولید نیروی کار ما است و از طرف دیگر بهنگام خرید کالاهای مصرفی به سرمایه باز میگردد. حال کدام دونکیشوت در تاریخ سرمایه داری سعی در کند کردن این روند نموده است، سوالی است که این فیلسوفان محیط زیست با توهم کنترل سرمایه باید جواب دهند. آنچه ما گارگران در مقابل میگوییم و به آن عمل نیز خواهیم کرد تنها کار جمعی آزادانه است که باعث خواهد شد که نه تنها قدرت جادویی کالا بلکه خود کالا از بین برود. تحقق این امر، معنانی جز پایه گذاری یک جامعه نوین که در آن ما در شوراهای خود تصمیم بر آنچه باید تولید شود، به چه میزان و چگونه این امر انجام گیرد، امکان پذیر است. در این جامعه تمامی طبیعت به ما و سایر موجودات آن تعلق دارد لذا ضرورت حفظ آن همچون پایداری خود بشر لازم و ملزوم یکدیگرند. این مقدمه ای بود بر سلسله مطالبی که در آینده در رابطه با محیط کار، زیست و طبیعت خواهد آمد. ما بهیچ وجه معتقد نیستیم که تخریب سرمایه در این محیط ها امری موقتی و کوتاه مدت است. وجود این پدیده از سر اتفاق نیست، اگر در سده های گذشته این بشکل آوارگی کشاورزان غارت شده و زندگی در بیغوله های تنگ و تاریک و مرگ در گرسنگی بود، امروز نه تنها این بلا یا هنوذ بر سرما می آید بلکه عوامل و پدیده های وحشتناک جدیدی با ابعاد تخریبی باور نکردنی بر آنها افزوده گردیده است. لذا بر ما کارگران جهان ضروری است که نه تنها با سرمایه در همه حوضه های همیشگی اش بلکه با این پدیده نیز جنگی مستمر را آغاز کنیم. این زندگی ماست که در دست سرمایه داران به تاراج میرود و ما نباید بگذاریم مشتی سیستمدار بی کفایت و پژوهشگر سرمایه داری با لفاضی های بی معنی و کلیشه ای، خود را سخنگوی ما جلوه دهند. این حوضه نیز مانند همه حوضه ها برای ما اهمیت دارد و میبایست در تجزیه و تحلیل آن کوشا و با نقد مارکسی در جهت خواستگاه طبقه کارگر تلاش کنیم. حسن عباسی آوریل 2014
رضا
اقا روحت شاد که بحثی از این بزرگمرد اخلاق و عمل را مطرح کردی. نوشته ای در مورد بزرگداشت حیات را در این جا خواهم گذاشت.