فروید، آلبرت اینشتین، و صهیونیسم سیاسی
علی شریعت کاشانی − فروید در جهت مخالف اینشتین راه میسپرد که، بهبهانۀ تبعیضات ضدیهود، سرانجام بهتأیید صهیونیسم سیاسی و ایدئولوژی زیادهخواه و دولتگرای آن دل میدهد.
«با کمال تأسف باید بپذیرم که تعصب کورکورانۀ هموطنان [یهودتبارِ] ما در برانگیختن بدگمانی اعراب سهمی مؤثر و مسئولانه برعهده دارد. من با این امر که، زیر تأثیر یک زهدورزیِ توأم با سوء تعبیر، قطعهای از دیوار نُدبه میرود تا تبدیل به یک تقدس ملی بشود، و بههمین دلیل نیز احساسات ساکنان بومی منطقه ملتهب میگردد، اندک احساس همدلی نمیتوانم داشته باشم.»\nزیگموند فروید
از دو دهۀ پیش به اینسو شاهد گفتوگوهای اغلب هیجانانگیز و داوریهایی تند و تیز و ضد و نقیض دربارۀ پیوستگی و یا ناپیوستگی شخص فروید به جریان صهیونیسم بودهایم. در اینباره مقالاتی نیز که تأییدکننده و یا نفیکنندۀ این پیوستگی بودهاند منتشر شدهاند و هماکنون نیز بهمناسبت بهچاپ میرسند. امر مسلم این است که، با توجه به دلایل و شواهدی که در این گفتار خواهیم آورد، فروید هرگز به چنین جنبشی که در زمانۀ او پابهپای ظهور و شدتگیری نازیسم در حال اوج گرفتن بوده است نپیوسته است.
البته پنج چیز که مربوط به هویت قومی و زندگانی اجتماعی و معاشرتی فروید میشوند منشاء سوء تعبیراتی واقع شدهاند و بهانهای نیز بهدست برخی پیروان صهیونیسم سیاسی و نیز مخالفان غیریهود دبستان روانکاوی دادهاند تا او را منتسب به این مسلک جلوه دهند:
• یکی یهودتباری فروید است.
• دوم یکگونه احساس همدلی نسبت به جنبش صهیونیسم است که در برخی ابراز نظرات پراکندۀ او به چشم میخورد، البته تا آنجا که این جنبش بهعنوان واکنشی نسبت به آوارگی تاریخی یهودیان و بهویژه اعتراض آن به یهودآزاری فزاینده در اروپای نژادپرست تلقی شده است.
• سوم عضویت موقتی او در سنین جوانی در یک گروه از دانشجویان جوان مدافع جنبش کلی صهیونیسم بوده است، حال آنکه دیری نمیپاید که این «عضویت» منتفی میگردد و به فراموشی سپرده میشود.
• چهارم «عضویت افتخاری» (و نه عضویت اصلی و همیشگی) وی در گروهی از اندیشمندان و اهل دانشِ یهودتبار میباشد که جنبش صهیونیسم را راهگشای پایاندادن به یک سلسله تبعیضات قومی و عقیدتی میانگاشتهاند که یهودیان را هدف قرار میداده است.
• و پنجم معاشرت و مراودت او با شماری از همکاران پزشک و روانکاوِ یهودتبار است که تنی چند از آنان، با شدتگرفتن تعصبات ضدیهود در نیمۀ نخست سدۀ بیستم، به جنبش صهیونیسم سیاسی گراییدهاند و حتا به صف اعضای مدافع و فعال آن پیوستهاند.
با اینهمه، آنچنان که در گفتار پیش رو خواهیم دید، نزد فرویدِ روانکاو و اندیشمند شاهد یک سیر تحولی در گرایشها و احساس تعلقات مسلکی هستیم، روندی که بهموجب آن موارد پنجگانه یادشده از موقعیت مقطعی و گذرا برخوردار میشوند و این که فروید آنها را بهآسانی و بدون هیچگونه ملاحظه و عذاب وجدان پشت سر مینهد.
باری، فروید نهتنها از عضویت اصلی و همیشگی در جنبش صهیونیسم در شکل کلی آن سرباز میزند، که حتا با صهیونیسم سیاسی و دولتگرا و پایگرفتن یک دولت یهود در فلسطین آشکارا مخالفت میورزد، حال آنکه دوست همروزگار او آلبرت اینشتین، پس از گذار از یک دورۀ وسوسه و دودلی، و درعین انسانیتستایی و فراخواندن همروزگاران خود به آشتیجویی و همزیستی مسالمتآمیز، سرانجام در صف مدافعان سرسخت چنین دولتی درمیآید و خویشتن را در وضعیت یک شخصیت تشویق و ترغیبکننده برای استقرار آن جای میدهد.
در هرحال ما نزد فروید، بهویژه در دوران میانی و پایانی زندگانی او، با یک موضعگیری منفی بهخصوص انتقادی در برابر صهیونیسم در هرسه شکل قوممحور یا قومستا، دینباور، و سیاسی و دولتی آن روبرو میشویم. همهچیز نیز گویای این واقعیت است که پدر روانکاوی، برخلاف دور نگاهداشتن خویش از بزنگاه سیاست و ناپیوستگیاش به یک دار و دستۀ سیاسی و سیاستگزار خاص، و بهرغم «محافظهکاری» و «مصلحتاندیشی» منفعلِ همیشگی او در این زمینه، در مورد صهیونیسم سیاسی موضعی فعال برمیگزیند و در خردهگیری بر اهداف توأمان دینباورانه، اقتدارخواهانه، و انحصارجویانۀ آن کوتاه نمیآید. او با برگزیدن چنین موضعی که ترجمان دوریگزینی کلی او از معرکۀ ایدئولوژی و مسلکگرایی هم هست، ضرورت پاسداری از جایگاه علمی و عقلانی دانش روانکاوی را در مرتبۀ نخست اهمیت قرار میدهد، و بیش از هرچیز به وارستگی و رسالت و سرنوشت این دانش میاندیشد.
گفتوگو پیرامون چگونگی برخورد قاطعانۀ فروید با هرگونه مسلک سیاستزده، ایدئولوژی تحمیلی و آرمانباور، و ملیگرایی و ملتستایی افراطی و تنگاندیشانه، به شناخت و سنجش بهترِ چگونگی نگاه او بر جنبش صهیونیسم و نحوۀ برداشت وی از اشکال توأمان دینی ـ یهودی، سیاسی، و دولتگرا و اقتدارجوی این مسلک میرساند. موقعیت کلی او بهعنوان یک شخصیت علمیِ دگراندیش و درکل دینگریز و مسلکستیز روشنگر چگونگی ادراک و برداشت و تعبیر ویژۀ او از صهیونیسم سیاسی است. از این رهگذر ما شاهد چگونگی موضعگیری روشن و بدون ابهام او نیز در قبال طرح صهیونیسم دولتی که پس از درگذشت او عملی میشود هستیم. این موضعگیری تصویرکنندۀ پیشبینی پیامبرانۀ مسألۀ فلسطین ـ اسرائیل و پیامدهای ناگوار آن توسط فرویدِ دوراندیش و آیندهبین هست. از این میان، مسألۀ یهودآزاری در اروپا و کشیدهشدن دامنۀ این مصیبت به سدۀ بیستم فروید را برآن میدارد تا در موارد بسیار به تأیید هویت قومی و یهودی خویش بپردازد و حتا بدان ببالد. عضویت او نیز در سنین جوانی در برخی انجمنها و حلقههای یهودی در راستای این تأیید هویت و ابراز همدلی با همتباران وی صورت گرفته است. در برابر، مسلکگریزی و ایدئولوژیستیزی کلی او، دوراندیشی وی در مورد پیامدهای ناگوار پایگیری یک دولت یهودِ نشأتگرفته از طرح صهیونیسم سیاسی در فلسطین، و نیز مشغلۀ مداوم او در راستای دور نگاهداشتن روانکاوی (بهعنوان یک دانش وارسته از ایدئولوژی و مسلکگرایی) از ملاحظات سیاسی باب روز و گرایشهای قومی و عقیدتی، او را رویاروی صهیونیسم اقتدارگرا قرار میدهد و به انتقاد بیپرده از آن وامیدارد.
۱. فروید در جوّ ملتهب صهیونیسم سیاسی:
درنگی در یک نامۀ فروید
گفتوگو پیرامون چگونگی برخورد فروید با صهیونیسم سیاسی و طرح یک دولت یهود در فلسطین را با معرفی و بازگوکردن نامۀ فشردهای از او میآغازیم که ۹ سال پیش از درگذشت او، یعنی طی پختهترین سالهای حیات دانشورانۀ وی، در پاسخ به نامۀ یک تلاشگر جنبش صهیونیست نگاشته شده است. نامۀ فروید حاوی پاسخی است اندیشمندانه و دوراندیشانه به درخواست این تلاشگر که خواستار حمایت مالی و معنوی برای تأسیس یک دولت یهود در فلسطین شده است. مخاطب فروید دکتر حییم کُفلر (Chaim Koffler) عضو «بنیاد بازاسکاندهیِ یهودیان در فلسطین» است. هماو از افراد سرشناسی است که برای احیای «صندوق تأسیسی» و گردآوری کمکهای مالی بهمنظور کوچانیدن یهودیان از اکناف جهان به فلسطین و ایجاد یک کشور و دولت یهود سخت کوشا است. تاریخ نگارش و ارسال پاسخنامۀ فروید به حییم کُفلر ۲۶ فوریه ۱۹۳۰ است. یادآور میشویم که نامۀ این تلاشگر به فروید دو سال پس از چاپ و انتشار تازیزبانِ یک کتاب جنجالبرانگیز که به «پروتکل دانشوران صهیون»[1] شهرت یافته است نگارش مییابد. این کتاب را بسیاری جعلی و برخی معتبر دانستهاند. برگردان و نشر این «پروتکل» بهزبان تازی موجی از وحشتزدگی و یهودهراسی در جهان عرب برمیانگیزد و در پی آن شورشی نیز در شهر الخلیل (حبرون) درمیگیرد که در جریان آن فلسطینیان و اعراب خشمگین دهها یهودی را بهگونهای بس وحشیانه بهقتل میرسانند. قربانیان این آدمکشی متعلق به تیره يشوب (= یشوف/ Yishouv, Yichouv) هستند که چندین دهه پیش از تأسیس دولت اسرائیل، درست در ۱۸۸۲ میلادی، در فلسطین سکنی گزیده بودهاند. این فاجعۀ قتل عام (که مورد مشابه آن از سوی ملیگرایان افراطی یهود نیز در نهم ماه آوریل ۱۹۴۸ در دهکدۀ دیر یاسین رخ میدهد و حدود ۲۴۰ کشتۀ عرب از مرد و زن و کودک برجا میگذارد) بهانۀ بیشتری بهدست سران صهیونیسم سیاسی میدهد و آنان را برای تشکیل یک دولت ـ ملت یهود مصممتر میکند.
در چنین شرایط هیجانبرانگیز و تحریککنندهای است که فروید نامۀ حییم کُفلر را دریافت میدارد و به آن پاسخ میدهد. گفتنی است که موجودیت نامۀ فروید، بهدلیل نازساگاری آن با اهداف و سیاستهای افراطی جنبش صهیونیسم و ضدیت آن با برپایی یک دولت یهود در فلسطین، نزدیک به ۷۰ سال از تاریخ نگارش آن (یا ۶۱ سال پس از درگذشت فروید) از انظار و آگاهی عموم پنهان مانده است. عامل اصلی این پنهانکاری خود مخاطب فروید، حییم کُفلر، میباشد. او پاسخنامۀ فروید را به یک گردآورندۀ سرگذشتنگارهها که ساکن بیتالمقدس است میسپارد، البته با این پیششرط که «هرگز، چشم هیچ انسانی نتواند آن را ببیند»! نخستینبار در ۱۹۷۸ در یک مقالۀ انگلیسیزبان از وجود این نامه در بایگانی دانشگاه عبری بیتالمقدس یاد میشود. سپس در ۱۹۹۱ در یک هفتهنامه الجزایری (بهمنظور معرفیکردن فروید بهعنوان یک «ضد صهیونیست») به آن اشاره میرود. از آنپس، دیری نمیگذرد که برگردان کاملی از این نامه به زبان انگلیسی صورت میگیرد. نیز سیزده سال بعد، در ۲۰۰۴، اصل آلمانیزبان این نامه که به دستخط فروید است همراه با برگردان انگلیسی آن در بخش بایگانی «نامهها»ی تارنمای «موزۀ فروید» در لندن منتشر میشود، [2] که این انتشار حتا دیرهنگام انتقادات گزندهای را از سوی خامهفرسایان مدافع صهیونیسم سیاسی متوجۀ مدیر اجرایی آن موزه میکند. همزمان برگردان فرانسویزبان تازهتری از این نامه به همت روانکاو معاصر و کارشناس تاریخ روانکاوی، خانم الیزابت رودینسکو بهعمل میآید و در مقالهای تحلیلی از او زیر عنوان «دربارۀ یک نامۀ انتشارنیافتۀ فروید در باب صهیونیسم و مسألۀ اماکن مقدس» گنجانیده میشود.[3]
فروید در این نامه، در عین ابراز همدلی با همکیشان خود که در فلسطین اسکان یافتهاند، نسبت به پایگرفتن یک دولت یهود در فلسطین روی خوش نشان نمیدهد و مخالفت خود را با طرح آن بهروشنی اعلام میدارد. هراس او از این است که مبادا برپایی چنین دولتی در آن منطقۀ حساس دیر یا زود به بروز «اختلافات ارضی» و برخوردهای خونین بر سر اداره و تولیت اماکن دینی بیتالمقدس و برادرکشی میان یهودیان و اعراب بیانجامد. بههمین دلیل فروید از حمایت معنوی و مادی از بنیاد تبلیغاتی ـ خیریۀ «هایسود» و کمکرسانی به آن سربازمیزند. او در توجیه این خودداریْ خویشتن را یک «دینگریز» بهشمار میآورد، خاصه که او جنبش صهیونیسم سیاسی را، افزون بر جاهطلبیهای ارضی و اقتدارجویانه، آمیخته به احساسات دینی در اشکال تند و تیز و «تعصبات کورکورانه» میبیند. نیز او چنین میرساند که تمایل و انگیزهای برای مطرحساختن خویشتن و «جلب توجه عموم نسبت به شخصیت» خود، آنهم از راه کمکرسانی به یک بنیاد و بنگاه تبلیغاتی، ندارد. متن نامه فروید چنین است:
پروفسور دکتر فروید
وین، ۲۶/۲/۱۹۳۰
آقای دکتر،
من برای انجام آنچه که مورد خواست شما است آمادگی ندارم. سکوت و خویشتنداری نزد من بر جلب توجه عموم نسبت به شخصیتام ارجحیت دارد و یک امر اجتنابناپذیر میباشد، و نیز به نظر نمیرسد که اوضاع و احوال ناساز و آشفتۀ کنونی بتواند مشوق و محرک من برای اینچنین جلب توجهی بوده باشد. هرآن کس که در اندیشۀ تحت تأثیر قراردادن شمار زیادی از افراد بهسر ببرد میباید مطلب پر سر و صدا و هیجانزایی را با آنان در میان گذارد. داوری دوراندیشانۀ من دربارۀ صهیونیسم اجازۀ چنین کاری به من نمیدهد. من بیتردید نسبت به تلاشهایی که بهگونهای آزادانه صورت میپذیرند و مورد قبول واقع میشوند همدلی عمیق دارم. دربارۀ [برپایی] دانشگاه اورشلیممان احساس افتخار به من دست میدهد، و مسرورم از اینکه شاهد ترقی [فرهنگیِ] مؤسسات مستعمرهنشینان هستیم. از سوی دیگر اما، من به هیچروی گمان نمیکنم که فلسطین بتواند تبدیل به یک دولت یهود بشود، و یا اینکه جهان مسیحیت همچون جهان اسلام روزی آمادگی داشته باشد تا نیایشگاههای خود را تحت نظارت یهودیان درآورد. از دید من دوراندیشانهترین چیز این خواهد بود که یک میهن یهود از جایی سر بربیاورد که از دید تاریخی آکنده از رویداد و ماجرا نبوده باشد. میدانم که برای تحقق یک چنین هدف معقولی هرگز نیازی به تحریککردن و جوشآوردن تودهها و خواستارشدن همکاری ثروتمندان نخواهد بود. درضمن، با کمال تأسف باید بپذیرم که تعصب کورکورانۀ هموطنان [یهودتبارِ] ما در برانگیختن بدگمانی اعراب سهمی مؤثر و مسئولانه برعهده دارد. من با این امر که، زیر تأثیر یک زهدورزیِ توأم با سوء تعبیر، قطعهای از دیوار ندبه میرود تا تبدیل به یک تقدس ملی بشود، و بههمین دلیل نیز احساسات ساکنان بومی منطقه ملتهب میگردد، اندک احساس همدلی نمیتوانم داشته باشم.
حال خود به داوری بشینید، و ببینید آیا من با دارابودن یکچنین دید و موضع انتقادی میتوانم یک فرد مطلوب برای تسلیدادن خلقی بوده باشم که هماکنون زیر تأثیر یک آرزومندی واهی و توجیهناپذیر اینچنین به جنب و جوش درافتاده است. (زیگموند فروید)[4]
در این نامه چند نکتۀ مهم بهچشم میخورد. یکی سرباز زدن فروید از پیوستگی به جنبش صهیونیسم سیاسی و کمکرسانی به آن در راستای مطرحساختن و برجسته نشاندادن شخص خویشتن است. او در این مورد حتا «اوضاع و احوال» حساس زمانه و «سر و صدا»های تبلیغاتی و تشویق و ترغیبکننده را در گراییدن خویش به اینچنین مسلکی و تأیید اهداف آن بیاثر و توجیهناپذیر بهشمار میآورد. نکتۀ دیگر مخالفتورزیدن آشکار فروید با ساز و کارها و سیاست کلی جنبش صهیونیسم در راستای ایجاد یک دولت یهود در جایی است که «آکنده از رویداد و ماجرا» میباشد. این مورد هوشمندی و آیندهنگریﹺ نمونهوار فروید را نیک پیشگویی میکند. زیرا او، ضمن اینکه با همتباران خود برای تأیید هویت قومی «صمیمانه» ابراز «همدلی» میکند و به ایجاد «دانشگاه اورشلیم» و «ترقی مؤسسات مستعمرهنشینان» (که الزاماً بهمعنای توسعهطلبی سیاسی و زمینخوارگی نباید باشد) میبالد، با بصیرت و تیزنگری و در لحن و زبانی هشداردهنده به پیامدهای مسئلهساز تأسیس یک دولت یهود در فلسطین و عواقب تسلطیافتن این دولت بر نیایشگاههای مسیحیان و مسلمانان میاندیشد. هماو نگران اختلافات ارضی و سرزمینیِ ناشی از ایجاد این چنین دولتی هم هست. « از دید من دوراندیشانهترین چیز این خواهد بود که یک میهن یهود از جایی سربربیاورد که از دید تاریخی آکنده از رویداد و ماجرا نبوده باشد». و نکته آخر اینکه فروید در جنبش صهیونیسم سیاسی یا دستکم در تندروترین جناح آن تعصبات اعتقادی کورکورانهای میبیند. چرا که سردمداران این حرکت هویت و مصالح قوم یهود را از زاویۀ احساسات و تنگاندیشیهای آمیخته به باورهای دینی مینگرند، به همین دلیل نیز بنیادگرایی اعتقادی را یکراست در امر سیاستگزاری و دولتآفرینی دخالت میدهند، و از این رهگذر خیال مشروعیتبخشیدن به تدابیر و اهداف استعماری و زمینخوارگی در سر میپرورند. پس میبینیم که فروید نزدیک به ۱۶ سال پیش از تأسیس دولت اسرائیل اینهمه را نیک پیشگویی میکند. «درضمن، با کمال تأسف باید بپذیرم که تعصب کورکورانۀ هموطنان (یهودی) ما در برانگیختن بدگمانی اعراب سهمی مسئولانه و مؤثر برعهده دارد. من با این امر که، بنا بر یک زهدورزی توأم با سوء تعبیر، قطعهای از دیوار ندبه میرود تا تبدیل به یک تقدس ملی بشود، و به همین دلیل نیز احساسات ساکنان بومی منطقه ملتهب میگردد، اندک احساس همدلی نمیتوانم داشته باشم.»
محتوای این نامۀ فروید، همانند محتوای نظرات پراکندۀ گوناگونی که او بهبهانههای دیگر دربارۀ صهیونیسم ابراز داشته است، گویای یک نکتۀ مهم و اساسی دیگر هم هست : او، آنچنان که خانم رودینسکو بهدرستی خاطرنشان میکند، کل جنبش صهیونیسم را بهعنوان یک حرکت اساساً و منحصراً یهودیگرای و یهودیگردان (Judaisation) (یهودیگردانیدن کل مصالح و آرمانهای سیاسی و اجتماعی یهودتباران) و پیرو یک نوع «منجیگرایی» یا «رهاییبخشی مسیحایی» (Messianisme) میبیند. حرکتی است که در پوشش فعالیت سیاسی و همتبارستایی و وطنخواهی، و با القاکردن نظریۀ «سرزمین موعود»، آهنگ گردآوردن همۀ یهودیان در حلقۀ انحصارجو و سمت و سودهندۀ خود دارد. این در حالی است که پدر روانکاوی بهعنوان یک اندیشمندِ پیروِ متفکران و دانشوران «عصر روشنگری»، و وارث دید و بینشی باز و وارسته از متافیزیک مسلکی و آرمانباوری سیاسی و عقیدتی، از تنسپردن به صهیونیسم اقتدارگرا و زیادهخواه میپرهیزد و از این کار هم، بهرغم یهودتباری خویش و تألم ناشی از فاجعۀ کشتار دهها یهودی بهدست اعراب خشمگین، ننگ و ابائی ندارد. هماو ترجیح میدهد تا بیشتر وارسته از ملیگرایی و ملتستایی مداربسته، فارغ از امیدورزیهای «توجیهناپذیر» به یک «ارض موعود»، و چونان یک یهودتبار اندیشمندِ مستقل و بیطرف و جهانوطن بهسر ببرد تا همچون یک چهرۀ برجستۀ متعلق به جناح افراطی و انحصارجوی یک جنبش سیاسی و قوممحور خاص، جناحی که میکوشد تا، بهگفتۀ خود او، «قطعهای از دیوار ندبه بهصورت یک تقدس ملی» درآید. در دنبالۀ اینچنین موضعگیری روشن و قاطعانهای است که فرویدِ دورپرواز و متفاوتاندیش و موقعیتسنج، بههنگامی که در ۱۹۳۸ (درست یک سال پیش از درگذشتاش) از آلمان نازی و یهودآزار میگریزد و در انگلستان پناه میگیرد، خطاب به میزبانان همتباری که در لندن به پیشباز او آمدهاند چنین میگوید:
«ضمن سپاسگزاری از شما برای پذیراشدن من در انگلستان، استدعا دارم مرا بهعنوان یک پیشوای اسرائیل مورد التفات قرار ندهید. خواست من این است که جز یکی از مردان ناچیز اهل دانش در نظر گرفته نشوم. هرچند که من هرگز به انکار یهودتباری خویش برنخاستهام، با اینهمه نمیتوانم آن موضع سراپا منفی و انتقادی را که در برابر تمامی ادیان ازجمله دین یهود برگزیدهام به فراموشی بسپارم. این واقعیتی است که مرا نسبت به همکاران یهودیام متفاوت و متمایز میگرداند.»[5]
۲. فروید از صهیونیسمگریزی
تا نقد صهیونیسم سیاسی و دولتخواه
جنبش صهیونیسم از همان آغاز کار خود در دورۀ پایانی سدۀ نوزده، و با گسترش فزایندۀ آن در نیمۀ نخست سدۀ بیست که برابر با زمان برآمدن و اوجگیری نازیسم هم هست، شماری از اندیشمندان یهودتبار را به سوی خود میکشاند. این جنبش پس از برپایی و اعلام موجودیت «دولت یهود» (Jewish state) در ۱۴ ماه می۱۹۴۸ در فلسطین، دولتی که بهزودی ویژگیهای یک «دولت ـ ملت» (Nation state) بهخود میگیرد، تکیهگاهی توأمان ملتگرا و قوممحور، سیاسی و اقتدارمند، و درنتیجه اطمینانبخش بهدست میآورد، و این چیزی است که در دهۀ پایانی سدۀ نوزده آرمان اصلی نظریهپرداز و طراح جنبش صهیونیسم تئودور هرتسل (= بنیامین زئب/ Theodor Herzl (=Binyamin Ze'ev) بههنگام بنیانگذاری این مسلک در ۱۸۹۶ بوده است. از سوی دیگر صهیونیسم دولتی خود را در برابر مسألۀ اشغال فلسطین و آوارگی شماری از فلسطینیان بازمییابد و خواهناخواه جنبۀ انسانی و بخردانۀ مشروعیت خود را (بهعنوان واکنشی قابل فهم در برابر یهودآزاری) زیر پرسش میبرد. در این میانه برخی از کسانی که دربارۀ وضعیت نوخاستۀ فلسطین به داوری و ابراز نظر پرداختهاند، از آنجا که بهسود یکی از دو طرفﹺ درگیر (یهودیان و فلسطینیان) بهپا خاستهاند زیر تأثیر احساسات و هیجانزدگیهای گروهی و تعصبات قومی و مذهبی قرار گرفتهاند، و ناگزیر واقعیات را برپایۀ قیاس بهنفس و فرافکنی تعبیر و ترجمه کردهاند. با اینحال وضعیت نابسامان فلسطینیان و وطنگریزیشان حساسیتهای بیشتری برمیانگیزد و شماری از اندیشمندان و تلاشگران حقوق انسانی را، که در میان آنان برخی چهرههای سرشناس و بینالمللی یهودتبار نیز دیده میشوند، به دفاع از آنان وامیدارد.
جناح تندرو صهیونیسم همواره کوشیده است تا فروید را همانند شماری از دیگرچهرههای اندیشمند و درخشان یهودتبار به خود جذب کند و متعلق به خود بهشمار آورد. اما واقعیت این است که پدر روانکاوی درعین تأیید هویت فرهنگی و قومی خویشتن بهعنوان یک یهودتبار و بالیدن بدان، ولی بهدلیل دارابودن استقلال منشی و شخصیتیِ نمونهواری که همراه با بالاگرفتن سن و سال وی به حد کمال میرسد، و نیز با متعلقدانستن خویشتن بهعنوان یک «اهل دانش» (بهگفتۀ خود وی) به کل بشریت، در برابر افسونگری و زیادهخواهی جناح سیاسی ـ عقیدتی صهیونیسم سر فرود نمیآورد. گفتنی است که فروید در هیچیک از آثار مدون خود، حتا در کتاب موسی و دین یکتاپرستی که در آن بهشیوهای همزمان روانکاوانه و تاریخی به تبارشناسی قوم یهود و کیش یکتاپرست این قوم میپردازد، و یا در کتاب خودسرگذشتنگاری که بر یهودتباری خویش تأکید میورزد، هرگز از صهیونیسم و یا هرآنچه که القاکنندۀ آن بوده باشد سخنی به میان نمیآورد، چندان که میتوان گفت صهیونیسم (در معنا و با مشخصاتی که در بالا خاطرنشان شد) اصولاً بهعنوان یک مشغله در دنیای اندیشمندانه و دانشورانۀ او جایی و مقامی ندارد. نظرات پراکندۀ فروید را دربارۀ صهیونیسم تنها در نامههایی چند میشود دید که او در پاسخ به برخی از فعالان این جنبش و برخی دوستان و همکاران خود نوشته است. این نظرات که بهگونۀ موجز و مختصر ابراز شدهاند هم گویای دوریجویی او از این جنبش و مسلک یا دستکم بیتفاوتی وی نسبت بهآن است، و هم در چند موارد اندک، بهویژه نزد فروید جوانسال، بیانگر برخورد کمابیش تأییدآمیز او با چیزی از نوع صهیونیسم «فرهنگی» میباشد. منظور چهرۀ خاصی از این جنبش است که، از دید او، میتواند پاسخگوی احساس و نیاز تعلقات هویتی و قومی طبیعی و بهویژه فرهنگی بوده باشد، وگرنه میباید از تعصبات مسلکی، سیاستزدگی، و خاصه وسوسه و انگیزۀ درآمیختن کنیسه و قدرت سیاسی و استقرار یک «دولت یهود» پرهیز داشت. گذشت زمان بر اعتبار نظرات فروید و موضع اتخاذشده توسط او در قبال یک «دولت یهودِ» زیادهخواه و مسئلهساز صحه میگذارد، چرا که امروزه میتوان شاهد وجود یک چنین دولتی در اسرائیل بود که تا حدود زیاد از سوی یک جناح راست افراطی، انحصارجو، و زیادهخواه نمایندگی میشود.
بدگمانی فروید نسبت به صهیونیسم سیاسی و هراس او از قدرتگرفتن آن، افزون براین که متأثر از پیشبینی او دربارۀ پیامدهای تبعیضآفرین این مسلک در فلسطین است، ریشههایی عمیق در رهنمودهای دینباورانۀ این مسلک ایدئولوژیک دارد، و نیز در دولت ـ ملت خواهیِ اساساً قوممحور آن. برای مثال، فروید در نامهای مفصل، با مخاطب قراردادن اعضای انجمن یهودی «بنای بریث» (B’nai B’rith)، انجمن فرهنگی و بشردوستانهای که خود او زمانی از اعضای آن بوده است، واهمۀ خود را از درافتادن جنبش صهیونیسم در گودال لغزشها و تعصبات عقیدتی خطرناکی ابراز میدارد که ملیگراییهای افراطی نژادپرستانۀ دیگر (مثلاً در آلمان نازی) بدان دچار آمده بودهاند.
«آنچه که مرا به یهودیت پیوسته است ایمان دینی نبوده است ـ میباید بدان اعتراف کنم ـ و نه غرور ملی، زیرا من از دیرباز ناباور بودهام. من فارغ از دین بزرگ شدهام، البته نه بدون ابراز احترام نسبت به آنچه که چشمداشتهای ”اخلاقی“ تمدن بشری مینامیم... هربار که احساسات ملی سرمستکننده به من دست داده است کوشیدهام تا آنها را بهعنوان امور شوم و نامنصفانه از خود برانم. در این مورد، برای مثال، [احساسات ملی مفرطِِ] مردمانی که ما یهودتباران در بینشان بهسر بردهایم مرا همواره گوش بهزنگ و وحشتزده کرده بودهاند.»[6]
بنا بر همین دیدگاهِ بیگانه با احساسات تعصبآمیز است که فروید برآن میشود تا حضور مسعمرهنشینان یهود در فلسطین و فعالیتهای علمی و فرهنگی آنان را بهشیوۀ خاص خود تعبیر و ترجمه کند. از این قرار که از دید او «ترقی مستعمرهنشینان» و ایجاد «دانشگاه عبری» نشانهای از یک کوشش پیگیر برای زندگیکردنِ شایستهتر و بسامان و تأیید بهنجار هویت قومی (و نه تأیید اهداف اقتدارجویانۀ سیاسی) بهحساب میآید. « این نشانهای است از عزم و ارادۀ نهفتۀ ما برای زندگیکردن. عزم و ارادهای است که طی دو هزار سال در برابر اِعمالِ آزار و اذیت دوام آورده است. نسل جوان ما میرود تا مبارزه را دنبال کند.»[7]
میدانیم که فروید در سراسر زندگانی در ارتباط با سیاست عملی (و نه اندیشۀ سیاسی) موضعی به روی هم منفعل برگزیده است. با اینوصف او، بهدعوت برخی حلقهها و تشکیلات صهیونیست که اهداف فرهنگی و گاه بشردوستانه را دنبال میکنند بهنحوی در ارتباط میماند، مانند انجمنها و حلقههای «بنایبریث»، «کادیماه» (Kadimah) و یا «کارن هایسود» (Keren Hayesod). در اینجا روشن است که او جنبۀ فرهنگی یک گردهمایی را بر رسالت سیاسی و قدرتجوی احتمالی آن برتر میشمرد. فروید خود در مورد چگونگی ارتباط خویشتن با این خردهگروهها سخنی بهمیان نیاورده است، ولی پسر او مارتن فروید، که خود عضو گروه «کادیماه» بوده است، گزارشهایی در این باره به ما رسانیده است. میگوید که پدرش در ۱۹۳۶ (بههنگام هشتادسالگی) بهتقاضای اعضای «کادیما» به عضویت افتخاری این انجمن درمیآید و از پیوستن به این گروه نیز ابراز «رضایت کامل» دارد. نیز او فاش میگند که پدرش طی سخنانی کوتاه به نمایندگان انجمن «کادیما» یادآور میشود که سالها است «با حسن نیت» فعالیتهای ملیگرای یهودتباران را دنبال میکند، «وگرچه هرگز به تعهد سیاسی» تن نداده و نمیدهد. این مورد نیز نشانۀ رویارویی و ناسازگاری فرویدِ سیاستگریز با اشکال سراپا سیاسی صهیونیسم و محدودشدن نشست و برخاستهای او به حد انجمنها و حلقههای یهودی صرفاً فرهنگی میباشد.
۳. فروید، آلبرت اینشتین، و صهیونیسم
با نگاهی بر اسنادی که حاوی نامهها و متن گفتوشنودهای ریاضیدان و فیزیکدان پرآوازه آلبرت اینشتین است میتوان به چگونگی رابطۀ میان او و صهیونیسم سیاسی پی برد، همچنان که به نظرات و داوریهای وی دربارۀ موضوعات مختلف سياسی و اجتماعی و بینالمللی از قبيل بایستگی خلع سلاح هستهای، رعایت حقوق بشر، حل و فصل مسألۀ تبعیضات نژادی، و نیز مسألۀ استقرار دولت اسرائیل و تنش و کشمکش ميان اعراب و اسراييل. بحثانگیزترین و قابل اعتناترین نظرات سیاسی او شامل صهیونیسم سیاسی، ملتگرایی یهودتباران، و چگونگی روی کارآمدن دولت یهود میشود. ما در اینجا ضمن برشمردن بامعناترین اظهار نظرهای او در این موارد به سنجش این نظرات و نیز مقایسۀ موضعگیری جانبدارانۀ شخص وی در قبال صهیونیسم سیاسی و دولتی با نظرات و داوریها و موضعگیری فروید روانکاو در همین زمینهها میپردازیم.
انشتين در نامهای که پيش از تأسيس دولت اسراييل به يک روزنامۀ تازیزبان مینویسد، راه حلی برای صلح در خاورميانه ارائه میدهد. او در اين نامه، که چندی پیش برای نخستينبار منتشر شده است، پيشنهاد میدهد که شورايی هشت نفره از نمايندگانﹺ پزشکان، حقوقدانان، کارگران، و سران مذهبی دو ملت يهود و عرب تشکيل شود تا اینکه در پرتو مذاکرات و توافقات دوسویه به هرآنچه که ميان آنان جدايی و دشمنی افکنده است پايان داده شود. این در حالی است که اینشتین، بهدلایلی که در زیر خواهد آمد، اندکاندک به صف حامیان یک دولت یهود میپیوندد. هانوکگاتفروند، فيزيکدان و رييس پيشين دانشگاه عبری که مسوؤليت بایگانی آثار نوشتاری انشتين را به عهده دارد، میگويد که او نخست دربارۀ شکلگيری يک دولت اسراييلی ترديدهايی داشت، و تا سال ۱۹۴۷ از تشکیل يک دولت اسراييلیﹺ دارای ارتش و برخوردار از مرزهای مستقل پشتيبانی نمیکرد. بهعقيده او چنين دولتی با سنتها و ارزشهای معنوی يهودیان و تعلیمات پيامبرانشان، یا دستکم با آن شکل از يهوديت وارسته که انشتين بدان اعتقاد میورزید، میتوانست در تضاد و تناقض قرار بگیرد. اما سپس همه چيز عوض شد. و ما میبینیم که اندیشمندی چون اینشتین، با نادیدهگرفتن پیامدهای استقرار یک دولت یهودِ توسعهطلب، و برخلاف فرویدِ تیزهوش و دوراندیش و محتاط، با گذشت زمان به سود موجودیت اسرائیل تغییر مسیر میدهد، خویشتن را در وضعیتی دوپهلو میگذارد، و سرانجام به تأیید دولت یهود برمیخیزد. شاید بتوان گفت که او در پیِ استقرار دولت اسرائیل خویشتن را در برابر یک کار انجامگرفته بازیافته است و زیر تأثیر واقعیت حی و حاضر خواهناخواه به مصلحتاندیشی (یا بهسخنی دیگر به یک «واقعبینیِ» ناگزیر و تأثربرانگیز) گردن نهاده است. در هرحال اینشتین را میتوان از پیروان صهیونیسم سیاسی و دولتگرا و مدافع موجودیت دولت اسرائیل بهشمار آورد.
گراییدن تدریجی اینشتین به صهیونیسم با توجه به بالاگرفتن ملیگرایی یهودی در نیمۀ نخست سده بیستم و شدتگرفتن آن بهعنوان پاسخی به برآمدن نازیسم در اروپا فهمپذیر است. یهودیانی که از دیرزمان در روسیۀ تزاری قربانی تبعیضات قومی و عقیدتی بودهاند اندکاندک به اروپا میکوچند و در آنجا به همتبارانی از خود میپیوندند که همانند خودشان از این تبعیضات رنج میبرند. اعمال این تبعیضات با ظهور نازیسم و فاشیسم هرچه بیشتر شدت میگیرد، چرا که اینبار از یک پشتوانۀ ایدئولوژیک و زمینۀ سیاسی برخوردار میگردد. در توضیح بیشتر صهیونیسمگرایی اینشتین باید افزود که او دیری خویشتن را «بیخدا» بهشمار میآورده است، و یا حداکثر به خدایی از نوع خدای اسپینوزا باور داشته است، یعنی به خدایی که در امور دنیوی و زندگانی و فرجام کار آدمیان دخالتی یکراست ندارد.
« من به خدای اسپینوزا باور دارم، به خدایی که در [آینۀ] نظم و نظام همآهنگِ هرآنچه که هست شده است متجلی میشود، و نه به خدایی که در دغدغۀ سرنوشت و اعمال انسانها بهسر میبرد.»[8]
در نتیجه اینشتین با باورهای دینی نهادینهشده ازجمله با یهودیت عرفی بیگانه میماند، ولی زیر تأثیر یهودآزاری به دفاع از همتباران خود برمیخیزد و اندکاندک به صهیونیسم نیز میگراید. بههنگامی که او در ۱۹۱۴ به «آکادمی علوم سنت پترسبورگ» دعوت میشود در آنجا با بیپروایی و با لحنی تند انزجار خود را از روسیه بهعنوان یک کشور یهودآزار بر زبان میآورد. «شرمآور است که من بیهیچ لزومی به دیدار کشوری آمدهام که در آنجا افراد قوم من با اینهمه سنگدلی قربانی آزار و اذیت شدهاند.» او همچنین به یهودیان مرفه و مصلحتجوی آلمانی میتازد که بهمنظور مصونداشتن خود از یهودآزاری در برابر دستگیری و کوچکشماری همکیشان مهاجر و پناهندۀ خود توسط «جمهوری وایمار» (Weimarer Republik) خاموشی برگزیدهاند، جمهوری بحرانزدهای که میرود تا زمینه را برای فروپاشی خود و نیز برآمدن هیتلر در ۱۹۳۳ هموار و آماده گرداند. در همین زمان است که اینشتین از «ملیت یهودی» (Jewish nationality) سخن بهمیان میآورد که القاکنندۀ «قومیت یهودی» (Jewish ethnicity) نیز هست. مهمتر اینکه او همکیشان خود را از پنهانداشتن هویت قومی و دینی خود بازمیدارد و آنان را بهتأییدکردن و آشکارنمودن بیچون و چرای این هویت فرامیخواند.
«دلیلی ندارد که یهودیان (در آلمان) به بهانۀ دورداشتن خویشتن از یهودآزاری برعلیه بخشی از خلق خود گواهی بدهند... ما نباید تمامی کوششمان را در راستای پنهانداشتن یهودی بودمان بهکار بیاندازیم، که برعکسْ میباید خودمان را بهعنوان یهودی تحمیل کنیم.»
بنابراین میبینیم که روند رو بهگسترش یهودستیزی در اروپا اینشتین «بیخدا» یا دستکم بیتفاوت نسبت به دین و تیره و تبار یهود را نهتنها در اندیشه و دغدغۀ وضعیت همکیشانش فرو میبرد، که نیز او را به «ملیت یهودی» متمایل میگرداند و بهنحوی به تیره و تبارستایی میکشاند. در بحبوبۀ چنین شرایطی است که او در ۱۹۲۱ مدیر مسئول جنبش صهیونیسم حییم عزرائیل وایزمن (Chaïm = Haim Weizmann) را، که بعدها نخستین ریئس جمهور اسرائیل میشود، در سفر به آمریکا همراهی میکند. هدف از این سفر گردآوری کمکهای مالی برای دانشگاه عبری بیتالمقدس است. در این زمان شاهد برخوردهای دشمنانه میان اعراب و مستعمرهنشینان یهود در فلسطین میباشیم. در همین حال، اینشتین بیمناک است که مبادا یک «ملیگرایی یهودگرای بسیار سخت و خشن» به یک تنگاندیشی و انحصارجویی مسئلهساز و خطرناک بیانجامد. با این وصف او، زیر تأثیر تجربۀ دیرپای یهودستیزی و نیز تبلیغ و تشویق سران صهیونیسم سیاسی، همین ملیگرایی را، که درواقع با تفکرات انساندوستانۀ کلی و تمایلات باطنی وی سازگاری چندانی ندارد، ضروری تلقی میکند و بدان میپیوندد.
«چنانچه ما مجبور به زیستن در بین افراد سستمایه و پرخاشجو و تنگنظر نمیبودیم، من نخستین کسی میبودم که ملیگرایی را بهسود یک انسانیتگرایی جهانشمول طرد میکردم.»[9]
آنگاه نیز که در پی برآمدن دولت اسرائیل نظر وی را جویا میشوند، پاسخ میدهد که او با استقرار چنین دولتی «از دید عقلانی» موافق است، ولی «قلباً» نه! پیشتر ازین نیز، یعنی بههنگامی که فلسطین همچنان تحت قیومت انگلستان قرار دارد و از تشکیل دولت اسرائیل هنوز خبری نیست، با ابراز نظری مشابه از سوی او مواجه میشویم. در آن زمان اینشتین بهدعوت فعالان یهود به فلسطین میرود تا در افتتاح «دانشگاه عبری» بیتالمقدس شرکت جوید. از او میپرسند که «آیا مایل به شهروندی و زیستن در آنجا هست یا نه؟ » و او پاسخ میدهد: «قلبا آری، ولی عقلاً نه! » پاسخ اینشتین در هردو مورد (وگرچه در مورد دوم جای «عقل» و «قلب» عوض میشود) گویای دو نکتۀ مهم است. از این قرار که از دید او یهودآزاری و آوارگی تاریخی یهودیان برآمدن تشکیلات سیاسی و یک دولت یهود را بهصورت یک ضرورتِ توجیهپذیر و قابل درک درآورده است، ولی از سوی دیگر استقرار این تشکیلات و دولت در یک سرزمین مورد اختلاف و مشاجره، و بهخصوص نظر به آوارگی و جلای وطن ساکنان بومی منطقه، از دید انسانی و خواست باطنی پذیرفتنی نمیباشد. به همین ترتیب، شهروندی در سرزمینی که مستعمرهنشینی و طرح یک دولت یهود در آنجا بومیان آن را به جلای وطن واداشته است، اگرچه بهدلیل تعلقات قومی و هویتی دلنشین است، ولی از دید عقلانی قابل قبول نیست. در چنین وضعیت دشوار و دوپهلو و در نوسان میان «ضرورت» عقلانی و احساس «باطنی» است که اینشتین در هفدهم آوریل ۱۹۳۸، نزدیک به هفت سال پیش از تشکیل یک دولت یهود در فلسطین، این سخنان هشداردهنده را در نیویورک دربارۀ صهیونیسم دولتخواه و مسألۀ دغدغهزای فلسطین بر زبان میآورد:
«... شناخت آگاهانهای که من از طبیعت ذاتی [و معنوی] یهودیت دارم در برابر اندیشۀ برپایی یک دولت یهودِ دارای مرز و ارتش، و برخوردار از میزانی اینچنین اندک از قدرت دنیوی و گذرا، مقاومت بهخرج میدهد. من از خساراتی که، بهویژه بهسبب نشو و نمای یک ملیگرایی تنگاندیشانه در صف ما، باطن یهودیت را تهدید میکند واهمه دارم، ملیگراییای که ما تا کنون، و بدون دارابودن یک دولت یهود، پیوسته برعلیه آن مبارزه کردهایم.»[10]
اینشتین همزمان طرح دولت مشترکی را پیشنهاد میدهد که یهود و فلسطینی هردو آن را اداره کنند، ولی نه سازمان ملل، نه یهودیان سرگران، و نه اعراب غافلگیرشده و بیتدبیر، هیچیک این طرح را نمیپذیرد. اینشتین سرانجام تسلیم همان ضرورت «عقلانی» ولی باطنگریزی میشود که همانا وجود حاد و ضروری یک دولت برای یهودیان است، حال آنکه او خویشتن را همچنان دستخوش عذاب وجدانِ ناشی از بیعدالتی و اجحافی احساس میکند که فلسطینیها را هدف قرار داده است. بههنگامی که داوید بنگوریون در ۱۹۵۲ مقام ریاست جمهوری اسرائیل را (بیتردید بهمنظور اعتباربخشیدن به سیاست و موجودیت این کشور) به او پیشنهاد میکند، [11] وی ضمن رد کردن این پیشنهاد، به دخترخواندۀ خود مارگو (Margot) چنین مینویسد: «اگر بنا بود که من رئیس (آن کشور) بوده باشم میبایست همواره حرفهایی را با مردم اسرائیل در میان گذارم که آنان تمایلی به شنیدن آنها نداشتند.»[12] این «حرفها»ی ناگفته و ناشنیده همانا حدیث سر و سامانگرفتن وضعیت یک قوم پراکنده (یهودیان) در ازای فروریختن سر و سامان یک قوم دیگر (فلسطینیان)، اعمال تبعیض در حق اینان، و فاجعۀ وطنگریزیشان است. فاجعهای است عذاب وجدانآفرین که، از دید انسانی و اخلاقی، مشروعیت یک دولت برآمده از صهیونیسم سیاسی و اقتدارجوی را زیر پرسش میبرد، و در عینحال مخاطب آن کسی که بازگوکنندۀ این ماجرا است تمایلی به شنیدن این حقیقت تلخ ندارد.
این نکته نیز بایستۀ یادآوری است که امروزه برخی مؤلفان، مانند آدام هورویتس (Adam Horowitz)، براین باورند که اینشتین هرگز نه صهونیست بوده است و نه هوادار آن، و نه هیچگاه با تأسیس دولت یهود موافق بوده است. اینان چنین میاندیشند که هواداری اینشتین از دولت یهود جز یک «افسانه» بیش نیست که پس از مرگ وی آفریده شده است. «افسانه»ای است که، بهگفتۀ اینان، نخستینبار در یادداشتهایی پیرامون زندگینامۀ او که در روزنامۀ نیویورک تایمز منتشر شده بوده است آمده است. شواهدی که این نویسندگان در تأیید صهیونیسمگریزی اینشتین میآورند یکی مقالۀ منتشرشدهای در ۱۹۳۰ است، زیر عنوان «اینشتین به انتقاد از سیاست صهیونیستی انگلستان میپردازد»، و دوم وجود دو مقاله دیگر است با عنوان «برعلیه یک دولت» (چاپ ۱۹۳۸) و «اینشتین یک دولت یهود را نمیپذیرد» (چاپ ۱۹۴۹). در این مقالهها بشریتدوستی اینشتین و رویداشت پیوستۀ او به حقوق بشر و مسألۀ تبعیض نژادی و غیره نافی صهیونیسمگرایی سیاسی و دولتی او بهشمار آمده است.[13] با اینحال، با جمعبندی کل نظرات و گفتههای اینشتین که چند مورد آنها در بالا آمد، و برخلاف نفی بیچون و چرای صهیونیسمگرایی او توسط برخی مؤلفان، باید پذیرفت که او درعین انسانیتستایی، ابراز نگرانی از وضعیت و دربدری فلسطینیان، و احساس تلخکامی و عذاب وجدان ناشی از برآمدن یک دولت قومستای یهود، پذیرای موجودیت اینچنین دولتی بهعنوان دستاورد صهیونیسم سیاسی بوده است.
و از همین روست که اینشتین مصلحتاندیش با درگیرساختن خویشتن در صهیونیسم سیاسی و ایدئولوژی اقتدارجوی آن، و با صحهگذاردنِ ناگزیر بر وجود «ضروری» یک دولت ـ ملتِ یهود، در راه دشوار و بس دغدغهزایی روانه میشود که با راه نسبتاً روشن و بیدرد و سر دوست همتبارش زیگموند فروید فراوان فرق دارد.
فروید اما، پس از گذار از دورۀ نوجوانی و میانسالگی، با برگزیدن موضعی بیش ازپیش انتقادی در برابر صهیونیسم سیاسی و زیادهخواه استوار میایستد. نامهای از او که در بند نخست این گفتار از نظر گذشت، و اینکه نگارش آن تنها ۹ سال پیش از درگذشت وی صورت گرفته است، گواهی روشن براین امر است. هماو برخلاف اینشتین که «ضرورت عقلانی» تسلیم صهیونیسم سیاسیاش میکند و مُهر تأییدی نیز بر موجودیت یک دولت ـ ملت یهود و قوممحور در فلسطین میزند، خود را سراپا یک «اهل دانشِ» جهانوطن و دلباختۀ یک بشریت بدون مرز و حدود بهشمار میآورد، و از همین رو نیز نزدیکی تفاهمآمیز و معاشرت سیاسی و عقیدتی با سران صهیونیسم سیاسی و اقتدارجوی را برنمیتابد. «استدعا دارم مرا بهعنوان یک پیشوای اسرائیل مورد التفات قرار ندهید. خواست من این است که جز یکی از مردان ناچیز اهل دانش در نظر گرفته نشوم...». نیز دوستی فرویدِ وارسته با اینشتین نامآور و نامهنگاریهای متقابل آنان در خصوص وضعیت بحرانزدۀ جهان مانع از خردهگیری بیپردۀ او بر صهیونیسمگرایی این ریاضیدان برجسته نمیشود. در نامهای که او در ۱۹۳۵، درست چهار سال پیش از درگذشتاش و پنج سال پس از نامۀ یادشده در سرآغاز این گفتار، به دوست روانپزشک خود ژوزف ورتیس (Joseph Wortis) مینویسد، ضمن بیان این که حاضر نیست در مسیر یک ملیگرایی افراطی گام بردارد، چنین میآورد:
«من صهیونیست نیستم، دستکم نه آنچنان که اینشتین هست، هرچند هم که من یکی از سرپرستان (افتخاری) دانشگاه عبری فلسطین بوده باشم. با اینهمه، به قدرت فراوان و گیرای یک مرکز [فرهنگی] یهودی در جهان اذعان دارم. این مرکز میباید جایی برای گردآمدن آرمانهای یهود باشد... دیرزمانی واهمه داشتم که مبادا صهیونیسم موقعیت و بهانهای برای جانگرفتن دوبارۀ دین کهن [یهودیت در فلسطین] فراهم بیاورد، ولی کسانی که به آنجا رفتهاند به من اطمینان دادهاند که جوانان یهود درکل سر و کاری با مذهب ندارند، و این خودْ چیز بهجا و دلپسندی است.»[14]
میبینیم که فروید در این نامه حساب خود را از اینشتین در باب صهیونیسم جدا میکند. نیز او وظیفۀ دانشگاه عبری تازهتأسیس فلسطین را در جنبۀ فرهنگی آن (جایی برای گردآمدن آرمانهای یهود) به محک ارزیابی میزند، و نه بهاعتبار تبلیغات سیاسی که اینشتین حتا دانشمند را فریفتۀ «ضرورت» خود گردانیده بوده است. از این رهگذر او همین دانشگاه را در حد یک «مرکز» فرهنگی مینگرد و نه بهعنوان نهادی که آمادۀ پیوستن به یک دولت بوده باشد. افزون براین او نگران سوء استفادۀ دینگرایان از کسانی است که بهقصد سکونت و یا فعالیتهای فرهنگی به فلسطین رفتهاند. حال آنکه میدانیم اینشتین، درعین انسانیتدوستی، تأکیدورزیدن بر بایستگی همزیستی آشتیآمیز فلسطینیان و اسرائیلیان، و نیز توصیهنمودن ایجاد یک اتحادیه فلسطینی ـ یهودی برای ادارۀ «اماکن مقدسه»، سرانجام از پذیرا شدن صهیونیسم در ابعاد سیاسی و دولتگرای آن سرباز نمیزند.
در همین راستا باید افزود که فروید، بهگونۀ ضمنی هم که بوده باشد، «ضرورت عقلانیِ» برپایی یک دولت یهودِ ملهم از صهیونیسم سیاسی را، که رامکنندۀ اینشتین بوده است، برنمیتابد. چرا که او، بهعنوان یک دوراندیش، به ضرورت حادتری میاندیشد که همانا بایستگی پاسداری از هویت عقلانی و وارستگی بی درد سرِ دانش روانکاوی و تضمین سرنوشت و پیروزی آن در چشماندازی گستردهدامن میباشد. «من دو خداوندگار دارم: خرد نرمشناپذیر و بیگذشت، و سرنوشت ضروری.»[15] از همینجا است که فروید آیندهاندیش میرود تا سرنوشت مطلوب دبستان خود را، سرنوشتی که در گرو مسلکگریزی و وارستگی به سود ابداع علمی مفهوم «ناخودآگاه» و برپاداشتن روانکاوی است، بهنحوی پیشگویی کند. «من براین باورم که (در پهنۀ دانش) آن چیزی را وارد ساختهام که انسانها را همیشه به خود سرگرم خواهد داشت.»[16] گو اینکه او با درآمیختن رسالت و سرنوشت ویژۀ شخص خود با دستآورد دانشورانهاش خود را در وضعیتی جای میدهد که در آن لحظهای نمیتواند از ضرورت حاد مورد نظر خویش دیده برگیرد. برای نمونه، او در پیشگفتاری که بر کتاب «خودسرگذشتنگاری»اش (Selbstdarstellung / ۱۹۲۵) میآورد در توضیح فلسفۀ وجودی این اثر به این اعتراف پردهدرانه برمیخیزد: «دو موضوع سراسر این کتاب را درمینوردد. یکی سرنوشت زندگانی من است، و دیگری سرنوشت تاریخ روانکاوی است. این دو در ارتباط بسیار نزدیک با یکدیگرند.»[17] او همچنین ضمن تأکید بر این که روانکاوی با «محتوای زندگانی» او پیوند ناگسستنی دارد، تقدم رابطۀ شخص خویش را (بهعنوان یک شخصیت وارسته) با دانش و دانشوری (در قیاس با ملاحظات و امور دیگر) در درجۀ نخست اهمیت قرار میدهد.
صهیونیسمگریزی کلی فروید را، و همراه با آن طرد یهودیگردانی روانکاوی را از سوی او، بهاعتبار دگراندیشی او در مورد جزمهای اعتقادی دین یهود نیز میتوان سنجید و فهمید، و این روند روبهتکاملی است که نشانههای آن در شماری از آثار مدون وی آشکار است. کتاب سترگ تعبیر خواب فروید (۱۹۰۰) مهمترین اثر پایهای فروید است که متافیزیکگریزی کلی او را دستکم در زمینۀ خوابگزاری و رمزگشایی و تفسیرگری صورتهای رؤیایی بازمینمایاند. در اینجا به دو اثر مدون او، موسای میکلآنژ (۱۹۱۴) و موسی و دین یکتاپرستی (۱۹۳۹) نیز میتوان اشاره کرد که در آنها خردگرایی همداستان جزمستیزی میشود و وارستگی کلی روانکاوی و سرنوشت آن نیز بدان گره میخورد.
***
بنابراین، پدر روانکاوی از آنجا که از وارثان «عصر روشنگری» و اندیشۀ پویا و انسانی و جهانگستر است خود را متعلق به بشریت بهشمار میآورد، و دبستان ویژۀ خویش را نیز متعلق به پهنۀ فرهنگ و تمدن بشری میداند. او در جولانگاه سیاسی و مسلکی زمانۀ خویش دیرزمانی شاهد اوجگیری نازیسم و فاشیسم و بهویژه نگران یهودستیزی و احتمال نسلکشی بوده است. از سوی دیگر او، از آنجا که در ۱۹۳۹ چشم از جهان فرومیبندد، نه شاهد اشغال فلسطین و آوارگی و بیخانمانی بخشی از فلسطینیان (از ۱۹۴۶ به اینسو) بوده است، و نه سیاستگزاریهای استعماری و اشغالگرای دولت یهود و پیامدهای ناراست و ناگوار این سیاستگزاریهای زیادهخواه را بهچشم دیده است. با اینهمه او در جنبش سیاسی ـ یهودی صهیونیسم آثار و علایم نگرانکنندهای از یک تیره و تبارگرایی مفرط میبیند که پیامدهای تلخ و اسفانگیز میتواند در پی داشته باشد، و اینکه با دید و نگرش و اندیشۀ انسانیتمحور و درنتیجه مرام و مسلکگریز او در تضاد و تعارض آشکار میباشد. در اینباره، آنچه را که در این گفتار پیرامون نظرات دولت ـ ملتستیز و دوریگزینی فروید بیداردل از صهیونیسم سیاسی و اقتدارجویانه برشمردیم هم از مسلکگریزی و وارستگی روحی و فکری او نشان دارد، و هم گویای تیزحسی و تیزهوشی نمونهوار و واقعبینی و آیندهنگری پیامبرانۀ اوست.
درگیرشدن ملموس دانشمند نامآوری چون اینشتین در گردونۀ صهیونیسم سیاسی ـ دولتی، و سنجش این امر با دوریجویی مسئولانۀ فروید اندیشمند از همین چهره از صهیونیسم، اصالت و اهمیت نظرات وارستۀ پدر روانکاوی را در باب جهتگیریهای افراطی این مسلک و پیامدهای خطیر آن هرچه بیشتر و بهتر آشکار میسازد. از اینجا ما به این نتیجه نیز میرسیم که از دید فروید صهیونیسم، آنگاه که از حدود یک حرکت فرهنگی و تعلقات هویتی پا فراتر مینهد و جهتگیری سیاسی و اقتدارجو بهخود میگیرد، مشروعیت خود را از دست میدهد و این که دیگر و بههیچ بهانهای قابل تحمل و پذیرش نمیتواند باشد. فروید در این مورد در جهت مخالف اینشتین راه میسپرد که، بهبهانۀ تبعیضات ضدیهود، سرانجام بهتأیید صهیونیسم سیاسی و ایدئولوژی زیادهخواه و دولتگرای آن دل میدهد.
پانویسها
[1] . «پروتکل دانشوران صهیون» نخستینبار به زبان روسی زیر عنوان Протоколы сионских мудрецов ou Сионские протоколы, نگارش مییابد. این پروتکل بین سالهای ۱۹۲۰ ـ ۱۹۳۰، سهمی درخور در یهودهراسی و تبلیغات یهودستیزانۀ نازیها و حتا شخص خود هیتلر دارد و نیز بعدها بهانهای به دست انکارگران فاجعۀ «هولوکاست» میدهد. محتوای «پروتکل» چنین میرساند که سران یهود در اندیشۀ توطئهگری و طرحریزی بهمنظور چیرگییافتن بر جهان در سطوح فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، مطبوعاتی و غیره میباشند. امروزه اکثر تاریخدانان، با تکیه بر شواهد و قراین تاریخی، این «پروتکل» را یک نوشتار جعلی و غرضورزانه و فتنهجویانه بهشمار میآورند که نه توسط «دانشوران صهیون» بلکه بهدست یکی از مأموران سازمان امنیت روسیه تزاری بهنام ماتیو گولووینسکی (Matveï Golovinski) در شهر پاریس نوشته شده بوده است.
[2]. برای متن آلمانیزبان و نیز برگردان انگلیسیزبان این نامۀ فروید بنگرید به سایت موزۀ فروید در لندن (Freud Museum London)، بایگانی «نامهها» (Letters) از طریق این لینک.
[3]. Roudinesco, Elisabeth (2004), “À propos d’une lettre inédite de Freud sur le sionisme et la question des lieux saints”, Cliniques méditerranéennes, no 70, pp. 5 -17.
[4] . اصل این نامۀ فروید که به زبان آلمانی است چنین آغاز میشود:
“ Ich Kann das nicht thun was Sie wilnschen. Meine Abneigung die Offentlichkeit mit meiner Persönlichkeit zu bewchäftigen ist nicht zu Überwinden und der gegenwärtige Kritische Anlase scheint mir nicht einmal geeignet dazu...”
[5]. Cité in Roudinesco, E., “À propos d’une lettre...”, op. cit.
[6]. Freud, S., Lettre au B’nai B’rith, Freud S., Correspondance 1873-1939, Paris, Gallimard, 1967, p. 398.
[7]. Freud, S. (1925), Lettre du 20 juin 1925, in Reik, Theodor, Trente ans avec Freud, Bruxelles, Ed. Complexe, 1975, p. 25
[8]. Einstein, Albert (1929), Letter to rabbin Herbert S. Goldstein, télégramme.
“ I believe in Spinoza's God, Who reveals Himself in the lawful harmony of the world, not in a God Who concerns Himself with the fate and the doings of mankind.”
[9]. Seksik, Laurent (2008), Albert Einstein, Paris, Gallimard, Follio, p. 297.
[10]. Einstein, Albert (1938), Out of My Later Years, New York: Philosophical Library, 1950, p. 263 :
“… My awareness of the essential nature of Judaism resists the idea of a Jewish state with borders, an army, and a measure of temporal power no matter how modest. I am afraid of the inner damage Judaism will sustain especially from the development of a narrow nationalism within our own ranks, against which we have already had to fight without a Jewish state.”
[11]. Jerome, Fred & Taylor, Rodger (2005), Einstein on Race and Racism, Rutgers University Press,
[12]. Jerome, Fred & Taylor Rodger (2005), Einstein on Race and…, p. 111.
نیز برای گفتوگوی بیشتر پیرامون دعوت بنگوریون و پاسخ اینشتین بنگرید به:
Farooq, Mohammad Omar (2006), "Einstein, Zionism and Israel: Setting the Record Straight", Updated: July, 2006.
[13] . دربارۀ اینگونه نظرات مبنی بر صهیونیست نبودن اینشتین و مخالفت او با ایجاد یک دولت یهود، بنگرید به سه مرجع زیر:
- Horowitz, Adam (2009), Einstein on Israel’ (reveals essential history of debate over Zionism and a Jewish state), Jordan Press & publishing Co., 28 mai 2009.
- Petersen, Kim (2003), « A Myth Exposed: Albert Einstein Was Not a Zionist », Dissident Voice, 1er mai 2003 (http://www.dissidentvoice.org/Articles4/Petersen_Einstein.htm).
- Folsing, Albrecht (1997), Albert Einstein : A Biography, Michigan University-Viking.
[14]. Wortis, Joseph (1954), Fragments of an Analysis with Freud, New York, McGraw-Hill, 1975.
[15]. Cité in Assoun, P.-L. (1984), L’entendement freudien – Logos et Ananke, Paris, Gallimard, p. 9 sq.
[16]. Cité in Assoun, P.-L. (2001), Le freudisme, Paris, PUF/ Quadrige.p. 173.
[17]. Freud, S. (1925-26), An Autobiographical Study, Standard Edition, Vol. XX, “Introduction”.
نظرها
Masoud
آیا فکر نمیکنید که اگر فروید زنده میماند و کشتار یهودیان در جنگ را میدید تغییر عقیده میداد و طرفدار ایجاد اسرائیل به عنوان کشور یهودی میشد؟ یهودیان در بنیان گزاری تمدن جدید یک نقش بسیار بزرگتر از هر ملت و قوم دیگر داشته اند. این نقش بزرگتر را باید در نظر داشت که از نظر تعداد درصد بسیار کوچکی از جمعیت دنیا یهودیند. شما به دو دانشمندی که دنیای امروز را متحول کردند اشاره کردید. میتوان صدها دانشمند دیگر را اسم برد که با اختراعات و اکتشفتشن جان میلیونها را نجات دادند. به نظر میاید که نویسنده میخواهد که وجود اسرائیل را منکر شود. کمتر کسیست که وجدانی داشته باشد و به درد و رنج فلسطینیان بی توجهی کند، ولی آنهایی که وجود اسرائیل را منکر میشوند این درد و رنج را کم نمیکنند و تاریخ ۶۰ ساله گذشته نشان میدهد که این طرز فکر باعث گمراهی ملت فلسطین و درد و رنج بیشتر آنها میشود.
آرمان شهر | Armanshahr| بنیاد آرمان شهر | هفت روزنامه بین المللی- شماره 67
[…] داعش را حل نمیکند ـ مقاله ریچارد سیمور در گاردین فروید، آلبرت اینشتین، و صهیونیسم سیاسی نقدی برکتاب “سرمایه”ی توماس […]
مطیر مطوری.کوت سید صالح در پاسخ به مسعود. یهودیان را عربها قتل عام نکردند، می دانید که کرد؟
از متن نامه ی فروید در این مقاله: از سوی دیگر اما، من به هیچروی گمان نمیکنم که فلسطین بتواند تبدیل به یک دولت یهود بشود، و یا اینکه جهان مسیحیت همچون جهان اسلام روزی آمادگی داشته باشد تا نیایشگاههای خود را تحت نظارت یهودیان درآورد. از دید من" دوراندیشانهترین چیز این خواهد بود که یک میهن یهود از جایی سر بربیاورد که از دید تاریخی آکنده از رویداد و ماجرا نبوده باشد" تاکید از من است.
عبداله
فروید بنیانگذار روانکاوی بود و سعی داشت که اندیشه خود را مورد قبول جامعه علمی قرار دهد یهودی بودن او در کنار دین ستیز بودنش مانع این بوده است که در جامعه مسیحی مورد پذیرش قرار گیرد فروید حتی اعلام کرد که مسیحی شده است و از یونگ که یک کاتولیک بود کمک های جدی را برای گسترش روانکاوی به عنوان شاگرد خود گرفت فروید گرایشات اولیه به صهیونیست داشت اما در اواخر عمر او که نازیست و هیتلر قدرت اول اروپا شده بود امید چندانی به پیروزی صهیونیست نداشت شاید اگر فروید در سال 1945 می زیست از صهیونیست حمایت جدی میکرد
عبداله
یونگ بین عرفان و مذهب و اسطوره با روانشناسی ارتباط برقرار کرده بود و این ارتباط در آن فضا که صحبت های فروید کاملا عجیب و غریب مینمایاند باعث گسترش روانکاوی شد تا 1980 یونگ روانشناسی پذیرفته شده محسوب میگردید فروید حتی او را ولیعهد خود در روانکاوی معرفی کرد البته اختلافات یونگ و فروید نیز بحثی جدی است تقریبا تمام اطرافیان یونگ در کودکی کشیش بودند در حقیقت روانکاوی با سخنان یونگ قابل هضم تر بود نسبت به فروید ملحد که هیچ اعتقادی به مذهب نداشت فرق اساسی یونگ و فروید این بود که یونگ به آینده به اندازه گذشته اعتقاد داشت فروید انسان را اسیر جبرهای گذشته میدید اما یونگ اعتقاد داشت که علاوه بر گذشته اعتقاد و بینش انسان به آینده نیز روی زمان حال او تاثیر میگذارد تاثیر آینده بر زمان حال که نویسندگانی مثل فلورانس اسکاول شین نیز به آن پرداخته اند وقتی برای فرد امکان پذیر است که او دیدگاهی عرفانی به زندگی و هدف آن داشته باشد پذیرش چنین چیزی برای فروید سخت بود البته باید در نظر بگیریم که جنبش صهیونیست یک جنبش سکولار و غیر مذهبی بود و غیر مذهبی بودن فروید دلیل عدم اعتقاد او به صهیونیست نیست فروید در کتاب های موسی و یکتاپرستی او و موسی میکل آنژ حتی وجود فردی به اسم موسی را مورد تشکیک قرار میدهد و نهایتا او را فردی مصری و نه بنی اسراییلی معرفی میکند
عبداله
همیشه این سوال است چرا با اینکه فروید به شدت مدیون نیچه است اما هیچ وقت آن را بیان نکرده است حتی همین جمله ای که در نامه مورد اشاره مبنی بر عدم آمادگی اش برای پیوستن به جنبش صهیونیست بیان میکند : "هرآن کس که در اندیشۀ تحت تأثیر قراردادن شمار زیادی از افراد بهسر ببرد میباید مطلب پر سر و صدا و هیجانزایی را به آن ها بازگو کند" یکی از جملات معروف نیچه است دلیل شاید مشخص باشد نیچه فیلسوف مورد علاقه جنبش نازیسم و نماد آریایی گری و نژاد شناخته میشد نیچه مذهب مسیحیت را ساخته و پرداخته یهودی ها میدانست و به همین دلیل مسیحیان را مدیون یهودیان میدانست نازیست ها کتاب های فروید را آتش میزدند خوب شاید اگر فروید اعلام میکرد اساس روانشناسی او مدیون نیچه است برای مردم اروپا و آلمان کاملا غیر پذیرفتنی مینمود در آن فضا فروید نمیتوانست در کنار نیچه قرار گیرد نیچه و فروید هر دو ضد مذهب بودند اما نیچه به نژاد که در آن موقعیت یکی از نشانه های نژاد بر یهود ستیزی قرار داشت اعتقاد خود را بیان میکرد هرچند که نیچه یهود ستیز نبود و مثل کانت به اروپای متحد اعتقاد داشت اما تا سال ها فروید و نیچه در فضای آریایی گرایی متضاد هم شناخته میشدند جنبش صهیونیست یک جنبش بین المللی و جهان وطن محسوب میشود در فضای ملی گرایی هیتلر و متحدان مسلمان هیتلر که یکی از آن ها مفتی اعظم فلسطین بود هیچ وقت صهیونیسم موفق نمیشد و بر اساس پارامترهای ملی آن ها اسراییل نباید در فلسطین حضور داشته باشد جنبش شیعه هم جهان وطن و بین الملی محسوب میشود اما فرقش در این است که مذهب شیعه به بخشی از هویت ملی ایران تبدیل شده است فروید نمیتوانست اعتراف کند که از نیچه بهره میبرد چون فروید به صهیونیست معتقد بود مطمئنا نیچه از عقیده ایجاد کشوری مثل اسراییل خنده اش میگرفت
عبداله
در سال 1930 که فروید این نامه را نوشته است اوج جنبش هیتلر است هرچند که هیتلر در سال 1933 قدرت را در اختیار میگیرد اما در سال 1930 اندیشه های فاشیست و نازیست در تمام کشور های اروپایی و آمریکا اندیشه ای رو به رشد و محبوب بود و فروید نمیتوانسته اولویت اولش را که روانکاوی بوده فدای حمایت از صهیونیسم کند اما در همین نامه با جنبش صهیونیسم اعلام همدلی میکند و راه حل های دیگری را به آن ها پیشنهاد میدهد بخاطر همین جای تعجب است که چرا علی شریعت کاشانی با خواندن این نامه فروید را مخالف صهیونیسم میداند
شریعت کاشانی
ضمن احترام نسبت به نظرات ابرازشده، برای قضاوت دربارۀ صهیویست بودن یا صهیونیست نبودن فروید بهتر است تا کل مقالۀ حاضر مرور شود. نظر مرکزی در این کار این است که فروید صهیونیست نبوده است، و دلیل اصلی این امر دین گریزی بی چون و چرا و مسلک و ایدئولوژی ستیزی کلی اوست. فراموش نکنیم که یکی از عناصر بنیانی در ایدئولوژی صهیونیسم، برخلاف ظاهر «سکولار» آن، یهودیت اصول گرا است که معتقد به «ارض موعود» و بازیافتن آن توسط «قوم برتر» است، و نیز «تقدس ملی» است که، بنا بر گفتۀ خود فروید، به «قطعه ای از دیوار ندبه» گره می خورد. همدلی فروید با یهودتبارانی که در اندیشۀ تأیید هویت قومی خویش بوده اند، و یا همدردی وی با یهودیانی که قربانی تبعیضات نژادپرستانه و غیره شده اند، به معنای صهیونیست بودن او نیست. خود او هم، با اشاره به صهیونیسم گرایی آلبرت اینشتن به وضوح می گوید «من صهیونیست نیستم، دست کم نه آن چنان که اینشتین هست!» (بنگرید به بند سوم مقاله حاضر). حتا جلای وطن او در 1938 و پناهنده شدنش در انگلستان به دلیل سیطرۀ نازیسم و یهودآزاری فزاینده در اروپا، در دوری گزینی وی از صهیونیسم اندک تغییری نمی دهد، چرا که او تا واپسین دم حیات درمقام یک بزرگ مرد وارسته و دلباختۀ دانش و دانشوری (و نه مرام و مسلک گرایی و سیاست بازی) به سر می برد.
عبداله
فروید در همین نامه به دوست روانپزشک خود میگوید که به قدرت فراوان و گیرایی یک مرکز یهودی در جهان باور دارد که این مرکز باید جایی برای آرمان یهود باشد حالا سوال اینجاست که مگر اکنون در سال 2014 مرکز یهود در اسراییل است فروید با کلمات بازی کرده است اعتقاد به یک مرکز جهانی یهود که حافظ آرمان یهود است یعنی صهیونیست !!! نه چیز دیگر خود فروید هم گفته است به اندازه اینشتین صهیونیست نیست یعنی آنکه کمتر از آینشتین صهیونیست است ثانیا فروید در همین نامه میگوید که او نگرانی داشته که دین کهن زنده شود اما خوشحال است از اینکه جوانان یهودی که در فلسطین هستند سر و کاری با مذهب ندارند و ابراز خرسندی میکند که صهیونیست باعث نشده است جوانان با مذهب یهود ارتباطی برقرار کنند فروید ملحد قانع شده است که صهیونیست نسبتی با مذهب یهود پیدا نمیکند آیا این ثابت نمیکند که صهیونیسم جریانی غیر مذهبی است ما باید به پیچیدگی های یهود ملتفت باشیم یهودی ها تعریف دوگانه ای از ملیت یهود و دین موسی دارند یهودیت مثل اسلام و مسیحیت نیست و بسیاری از اساطیر دین یهود قبل از موسی بوده اند یهودا یک فرد است و موسی فردی دیگر یهود و اسراییل قبل از موسی وجود داشته اند تاریخ مسلمانان با هجرت پیامبر آغاز میشود و تاریخ مسیحیان با تولد مسیح اما تاریخ یهودیان قبل از موسی شروع میشود و موسی همان محوریتی را که محمد و عیسی در ادیان اسلام و مسیحیت دارند را ندارد تاریخ بنی اسراییل با ورود یعقوب به مصر پس از ماجراهای یوسف شروع میشود اسلام مرجعیتی مطلقی برای محمد قائل است و همینطور مسیحیان عیسی را تا مقام خدایی بالا میبرند اما در یهود قبل و بعد موسی کلی پیامبر جولان میدهد یهودیان خود در توراتشان پیامبرانشان را به مسخره میگیرند حالا چه عجب که فروید اینکار را انجام دهد یهود هیچ وقت خط ساده اسلام و مسیحیت را طی نکرده است و به همین دلیل پیروانی اندک نسبت به جمعیت میلیاردی این دو دین دارد و نمیتوان با این نگاه پیچیدگی های یهودیت را درک کرد با معیار های اسلام و مسیحیت کل و صدر و ذیل خود و اصل یهودیت در تمام اشکال آن سکولار است حالا چه برسد به صهیونیسم به عنوان شاخه ای از یهود که خود آقای شریعت کاشانی اقلاََ اعتقاد دارند که در ظاهر سکولار است
عبداله
مطالعه اسناد و نامه های شخصیت های گذشته نیازمند وسواس خاصی است تا کوچکترین نکته ای فوت نشود فروید قبل از آنکه کشور اسراییل تشکیل شود از کلمه "هم وطنان ما" استفاده میکند و ارجاع این هم وطنان به یهودیانی است که در قالب آزانس یهود به فلسطین رفته اند و نه یهودیانی که مخالف صهیونیستند و یا قصد رفتن به فلسطین را ندارند و نمیخواهند تعصبی را علیه ساکنان بومی روا دارند بلکه فروید دقیقا کسانی را هم وطن مینامد که به صهیونیست اعتقاد داشته و به فلسطین رفته اند و دارند با ساکنان بومی با تعصب رفتار میکنند و قصد تاسیس کشور اسراییل را دارند یعنی آنکه فروید اصل ایجاد کشور اسراییل را پذیرفته اما با اقدامات تعصب آمیز هم وطنانش هیچ همدلی ندارد اما خود فروید در جواب صهیونیست ها که در قالب آژانس یهود فعالیت میکنند ابراز همدلی میکند فروید فقط نمیخواست مسئولیت مستقیمی داشته باشد وگرنه بصورت کلی با صهیونیست همراه بوده است حالا شما فروید را مقایسه کنید با یهودیانی که اسراییل را آپارتاید و نژاد پرست میدانند و کشور اسراییل را به رسمیت نمیشناسند و یا حتی آن ها را مخالف یهود مینامند فروید حتی در نامه خود به صراحت میگوید کشور اسراییل را در جایی بنا کنیم که مشکلات فلسطین را نداشته باشد آیا اگر یهودیان به اوگاندا میرفتند و مثل سفیدان آفریقای جنوبی بر سیاهان حکومت میکردند و یا سیاهان را از اوگاندا اخراج میکردند دیگر مشکلی نداشت و تعصب ملی پای دیوار ندبه محسوب نمیشد
عبداله
فروید در انتهای نامه اش به حییم کفلر میگوید: "حال خود به داوری بشینید، و ببینید آیا من با دارابودن یکچنین دید و موضع انتقادی میتوانم یک فرد مطلوب برای تسلیدادن خلقی بوده باشم که هماکنون زیر تأثیر یک آرزومندی واهی و توجیهناپذیر اینچنین به جنب و جوش درافتاده است" آرزوی واهی در این نامه چیست آیا فروید که نویسنده کتاب آینده یک پندار میباشد میتواند موجب تسلی خلقی برای دست یافتن به یک آرزوی واهی باشد نیک است آقای شریعت کاشانی خود به داوری بنشینند که آیا فروید با آن اعتقاداتی که در اروپای مسیحی رو به فاشیست یهود ستیز در مخالفت با دین اعلام کرده است ناگاه میتواند پشتیبان صهیونیست شود فروید به کفلر ساده میگوید میخواهم اما نمیتوانم و داوری را به کفلر میسپارد و کفلر به این دلیل نامه را علنی نمیکند چون از پاسخ فروید قانع شده است و فشار بیشتری را به فروید وارد نمیکند و نامه را به بایگانی تاریخ میسپارد و خود فروید هم از جوابش به کفلر به دیگران چیزی نمیگوید مطمئنا درخواست کفلر از فروید پول نبوده چون سرمایه داران زیادی حاضر به حمایت صهیونیست بودند بلکه منظور کفلر حمایت معنوی فروید بوده است
عبداله
شما بسیاری را در ایران میبینید که از دانشمندان اسلامی صحبت میکنند و تمام کوشش آن ها این است که این دانشمندان علم را به اروپا برده و باعث گسترش علم شده اند حرفی که درست است و بسیاری از مورخین علم در کشورهای غربی به آن اشاره کرده اند و خود مسلمانان نیز برای اثبات صحت گفته هایشان به آن ها استناد میدهند اما مثل همه چیز های دیگر در ایران این موضوع نیز اسیر جنجالات سیاسی شده است اما من حقیقت را برای شما میگویم چون ممکن است در جای دیگر آن را نبینید اولا دانشمندان اسلامی از کدام مناطق بوده اند و چه تعداد از آن ها در جغرافیای فعلی ایران قرار دارند منظورم این نیست که بگویم چون در مرزهای سیاسی ایران نیستند پس ایران ادعای نباید داشته باشد خیر در علم این حرف ها مطرح نیست در قرون اخیر جغرافیای مرکز سیاسی ایران در حاشیه کویر در شیراز اصفهان و تهران و بوده است و ملاصدرای شیرازی- اصفهانی تئوری پرداز فلسفه اخیر ایران است(تا قبل کارهای نصر اروپاییان اصلا ملا صدرا را نمیشناختند) اما مفاخری از اسلام که علم را به اروپا برده اند مثل ابوریحان بیرونی ابن سینا و فارابی همه از ماوراالنهر هستند و ما دیدیم که مردم این منطقه در مقابل کمونیست و سلطه روس ها تا حدود زیادی تساهل و تسامح بخرج دادند در مقایسه با مناطق دیگر و اوج تعصب که در عربستان میباشد هیچ دانشمند اسلامی از مکان های مقدس اسلام یعنی حجاز و مکه و مدینه برنخواسته است ما ایرانیان کنونی به مرکزیت تمدنی کنونی وارث کدام جغرافیای فرهنگی هستیم عین القضات و شیخ اشراق در جغرافیای فعلی ایران قرار دارند جغرافیای فرهنگی منش و اندیشه یک قوم را نشان میدهد همانگونه که حافظ حافظه ی ماست افرادی که شدیدا به این جغرافیای فرهنگی تعلق که چه عرض کنم تعصب دارند و اشراقی و صدرایی هستند ناگاه نمیتوانند پرواز کنند و به خوارزم بروند و سند بیاورند و بگویند که در قدیم همه ای این مناطق یکی بوده است خیر یکی نبوده است تساهل سامانیان و علم پروری آن ها نسبتی با صفویه و تعصب سلطان طهماسب ندارد و یا وجود متعصبین مذهبی در کنار رندان که حافظ به تواتر از آن نام برده است اکنون نیز تاجیکستانی ها را با ایرانیان مقایسه کنید تفاوت ها روشن است دو منطقه هم به نام طبرستان و طوس منطقه مرزی است(از لحاظ فرهنگی_فکری) اکنون نیز حوزه علمیه مشهد به عنوان مکتب تفکیک با بقیه ایران متفاوت است و در خبرگان قانون اساسی روحانیون این مکتب در مشهد رای داشتند اما قلع و قمع شدند فقط اخیرا خامنه ای اندکی به آن ها بها داده است (نه تعلق خامنه ای به این جریان بلکه در چارچوب سیاست کلی او) ایران وارث کدام تمدن فکری است شاید شما بگویید رازی از ری(رازی کافرتر از ابن سینا بوده است) ری در اندیشه های شیعه مرکز کفر بوده و تا زمانی که آقامحمد تهران را پایتخت کرد ری نابود و به تاریخ رفته بود هم اکنون نیز مذهبیون روایت های سابق شیعه بعنوان شهری سیاه در پایه کوه دماوند را دارند و میگویند ری در مقابل روم بود ری به آل بویه و رنسانس ایران تعلق داشت اخیرا اصولگرایان ایران اینقدر گرد و خاک کرده اند که کسی چیزی نبیند(آل بویه هیچ قرابتی با شیعه دوازده امامی ندارد) در تاریخ خلفا هر کسی که در مقابل تعصب تساهل بخرج داده و عقلانیت را لحاظ کرده از لحاظ اینان شیعه بوده است اما اگر ما نیک اندیشه های دانشمندان ایرانی را بخوانیم نه مثل آخوند ها که اصل درس و بحثشان این است که چه یا چه کسی اسلامی ای هست یا نیست میبینیم که رگه ها و گوهر های از علم مدرن در اندیشه های آن هاست که مخصوصا توسط یهودی ها به اروپا رفته و آنجا استخراج و درخشیده است(یهودیان نقش مسجلی در انتقال اندیشه ها دارند) رگه های که هنوز هم در ایران دیده نمیشود در عالم سنی نیز حتی طبری و غزالی و صحیح بخاری و مسلم و ابو حنیفه خارج از مناطق حوزه مرکزی تمدن ایران و عربستان است شما حتی اگر بخواهی اسلام را هم سازماندهی کنی به فکر و جایی که تساهل و تضارب آرا است نیاز دارید آقای شریعت کاشانی همه ای این حرف ها را زدم که بگویم همانگونه که افرادی از ایران اندیشه های قدما را میخوانند اما رگه های درخشان را ندیده رگه های که 500 سال قبل در غرب دیده شد و فقط میخواهند ثابت کنند که علم اصلی در ایران بوده است در حالی که تمام این دانشمندان اسیر تعصبات مسلمانان بوده اند و فرق اینان با آن متعصبات قبلی این است که 1-خود دانشمندان وجود ندارند و اینان میتوانند از طرف آن ها حرف بزنند2-چیزی هم تغییر نکرده اگر قبلی میگفتند کافر اند این ها به مصالحی میگویند مسلمانند اما چیزی که ثابت است این است که این ذخایر معدنی قابل کاوش و دستیابی برای اینان نیست و هیچ بهره ای از آن نمیبرند حدیث اندیشه غرب هم این است تلایش بیهوده شما برای اینکه ثابت کنید فروید صهیونیست نبوده است از همین سنخ است در حالی که شما نمیتوانید اصل مطلب را ببینید و به قول جواد طباطبایی ما نه سنت را فهمیده ایم و نه غرب را ما یا غرب را کافر میدانیم یا مسلمان یا چیزی خوب است یا بد شما خواسته اید فروید را گویی تطهیر کنید تا بگویید روانکاوی خیلی پاک و درست است و فروید تا دم مرگ صهیونیست نبوده است و با اسراییل اشغالگر نسبتی ندارد بله اسراییل آپارتاید و ناصحیح است اما فروید نیازی به تطهیر ندارد او که جنایتی نکرده است تلاش برای ثابت کردن اینکه اندیشه فروید با صهیونیست خوانشی ندارد دنباله همان کج تابی آخوندی است همانطور که از نیچه که فروید مدیون آن است فاشیست بیرون می آید از فروید هم صهیونیست بیرون می آید این بستگی به خواننده دارد نیچه ارتباطی با یهود ستیزی ندارد و فروید ارتباطی با اسلام ستیزی ندارد نیچه به اسراییل خنده اش میگیرد و فروید به رایش سوم خنده اش میگیرد دیگر خسته شدم و ادامه نمیدهم...........!!شما هم به من بگو خدا قوت خسته نباشی.