طعم تاریخ و تازیانه
نقد و نگاهی بر "بهشت با طعم تازیانه" از عبدالکریم سروش
اکبر کرمی – این مقاله نقد و نگاهی است آسیبشناسانه بر "بهشت با طعم تازیانه" از عبدالکریم سروش.
عبدالکریم سروش در یاداشتی با سرنام "بهشت با طعم تازیانه" (۱) آورده است:
«این شعار حکیمانه حاکمان ماست! میگویند شما را با شلاق به بهشت میبریم تا آنچه را این جا از شما دریغ داشتهایم، آنجا به شما بدهند!»
وی ادامه میدهد:
«من با این شعار صمیمانه همدلم و از حسن روحانی رئیس جمهور محترم، شرافتمندانه میخواهم که با آن موافقت کند... نه تنها با آن شعار شیرین موافقم بلکه خواستار توسعه و تعمیم آن هم هستم. و لذا توصیهای دارم که آن را تکمیل میکند و آن عبارتست از "تعمیم تئوری تازیانه"! چرا فقط روحانیان حاکم شلاق به دست گیرند و جسمانیان (مردم) را به بهشت برسانند؟ مردم هم باید به تکلیف دینی خود عمل کنند و تازیانهی تأدیب به دست، روحانیان را به روضه رضوان برسانند... تأسیس وزارت "امر به معروف و نهی از منکر" هم که از آرزوهای برنیامده جمهوری اسلامی است، کار مبارکی است، به شرط آنکه آمران و ناهیان، رهبران و حاکمان را نشانه گیرند و تیر نهی و نقد را از کمان وزارت بر حکومتیان روانه کنند. منکر هم در شراب و رباب خلاصه نمیشود. افترا و قتل عام و شکنجه و حصر و استبداد و تجاوز و غارت بیتالمال و... هم ازمنکرات ننگین و سنگیناند که جز از حکومتیان ساخته نیست. پیداست آنکه قدرت بیشتر دارد، مستعد رذالت بیشتر و لذا محتاج امر و نهی غلیظتر است.»
سروش تلاش میکند رفتار و کردار برخی از روحانیان حکومتی را نقد کند که از هدایت مردم با شلاق به بهشت خبر میدهند. او به طعنه آنان را گرفتار «رعونت، نخوت، مالیخولیایی قدرت» یا دست کم «غفلت» میداند که نمیگذارند تئوری تازیانه در مورد خودشان تعمیم پیدا کند.
چنین منطقی تا چه پایه میتواند به حل و فصل مناقشات سیاسی و اجتماعی موجود کمک کند؟ آیا در اساس راه درست انتخاب شده است؟ و دیر یا زود تیری که از چلهی این نقد رها شده است به هدف مینشیند؟ و میتواند خوانش دینی حاکم و خوانشهای همانند را از رونق بیندازد؟ یا به گونهای وارونه با دمیدن در توهم "اسلام سیاسی خوب" و "اسلام حقیقت" (۲) گرهی بر گرههای موجود میافزاید؟ آماج منتقدانی هم چون سروش چیست؟
یکم. سروش در بخش پایانی متن، آن جا که با استمداد از تحلیل مولانا، مستندات روایی و فقهی "فردوس فروشان" تازیانه در کف و کف بر لب را نقد میکند، شوربختانه استدلال هایش بسیار نگران کننده و لودهنده است؛ او از زبان مولانا رفتار محمد با اسیران خود را از جنسی دیگر میبیند و از زبان او مینویسد:
«شما در این واقعه، غلّ میبینید و من گُل! شما اسارت میبینید و من آزادی! شما رنج میبینید و من گنج!»
این استدلالها به باور من نقطهی کوری است که مولانا، سروش و فردوس فروشان را در کنار هم قرار میدهد؛ چه، جدا از داوری تاریخی، دینی و انسانی ما بر رفتار محمد، آشکار است که همهی برادران بزرگ همین ادعا را در مورد "دیگری" داشتهاند و دارند.
برادران بزرگ ترهمیشه خود را صالح تر به تشخیص مصالح کوچک ترها میدانند و با همین استدلال است که همواره سرکوب، سانسور و سکوت توجیه میشود. حتا زندان بان اعظم ایران هم وقتی میخواهد از «افترا و قتل عام و شکنجه و حصر و استبداد و تجاوز و غارت بیتالمال» و ضرورت آنها در دفاع از حکومت اسلامی استدلال کند، کم و بیش به همین ادبیات پناه میبرد. او قربانیانش را در نهایت مشمول لطف و عنایت دولت دینی خود میشمارد! از این منظر تفکیک عمل کرد محمد با اسیران و مخالفان خود و زندان بان اعظم ایران، دست کم برای ذوب شده گان در ولایت، تفکیکی نا-به-جا و ناصواب است. به عبارت دیگر، این نقد سروش بر مخالفان سیاسی خود، نقدی خودشکن است و حتا میتواند راه گریز از بدنامی را به آنها بنماید. ممکن است سروش و مخالفان مذهبی جمهوری اسلامی با این استدلال که "کار خوبان را قیاس از خود نگیر" بخواهند بین محمد و ولایت فقیه خط کشی کنند، اما آشکار است که قرار نیست در یک نزاع مذهبی اطراف دعوا به منطق یکدیگر احترام بگذارند و بر آن اساس عمل کنند. آنها به آسانی میتوانند استدلال کنند "ولایت فقیه ادامهی رسالت انبیا است" و کار خود را پیش ببرند. آنها میتوانند "برهان لطف" را چنان توسعه دهند که بی هیچ شرمی دولت خود را دولت کریمه بدانند.
در نتیجه به نظر میرسد ایمان دینی سروش نگذاشته است و نمیگذارد او نیشترش را تا مرکز عفونت فرو برد و کانون فساد را در بیاورد و خودبسندگی آدمی را جشن بگیرد. او نمیتواند از "برهان لطف" که هستهی سخت "بحران لطف" در اجتماع پریشان ماست عبور کند. (۳) نگاه کنید چه ادبیات مهاجم و خطرناکی در این عبارات خفته است! میگوید:
«رعونت روحانیان و فردوس فروشی اجباریشان ظاهرا بیپیشینه و پشتوانه نیست. از پیامبر علیهالسّلام آوردهاند که به جمعی از اسیران زنجیری نگریست و گفت: "عَجبتُ مِن قومٍ یُجَرّون اِلی الجَنةِ بالسَّلاسل وَ الاغلال..." (در شگفتم که قومی را با زنجیر به بهشت میبرند). کتب صحاح اهل سنّت (بخاری و مسلم) بر صدق این روایت گواهی دادهاند و آن را در زمره منقولات معتبر نشاندهاند و این گمان را دامن زدهاند که گویا بنیانگذار آیین اسلام نیز بهشت را به ضرب زنجیر و به ناخواه در گردن مردم میکرده است! »
او با صورت بندی جلالالدین بلخی ادامه میدهد:
«پس بـدانســتیــم کــو آزاد نیست/ جز به دنیا دلخوش و دلشـاد نیست
ورنه چون خندد که اهل آن جهان/ بـر بـد و نیـکانـد مشـفق مهربان...
زان نمیخندم من از زنجیرتان/ کـه بکـردم ناگـهان شبگیرتان
زان همی خندم که با زنجیر و غل/ میکِشمتان سوی سروستان و گُل...
زان همی بُرَّم گلویی چند تا/ زان گـلوها عالمی یابـد رها»
به باور سروش:
«جلالالدین در این دیالوگِ برساخته، به قلب پیامبری میزند و جوهر آن را که الهام و آزادگی و شفقت بر خلق است، آفتابی میکند و دامن مرد الهی را از جهانگشایی و دنیاطلبی و مردارخواری پاک میسازد. از جهاد و غزا هم تفسیری مشفقانه و آزادیبخش به دست میدهد و پاکسازی سبیل سعادت را غایت آن وامینماید.»
آن چه در پارهگفت نخست مقاله نقل و نقد شده بود در پایان شور بختانه به آسانی و به سادگی توجیه شده است! ای کاش سروش به جای پناه بردن به سحر کلمات مولانا از جادوی عقلانیت مدرن و دانایی پسامدرن و منایع انبوه حقوقی جهان جدید استفاده میکرد؛ زیستن در جهان جدید تنها به "درک مدرن و حتا پسامدرن از دین و دین داشتن" ختم نمیشود (که البته بسیار مهم و حیاتی است)، به کاربست سازوکارهای مدرن و پسامدرن برای حل و فصل گفت و گوها هم مربوط میگردد. چرا برخی از نواندیشان مسلمان هنوز بر این تکیه گاههای مهم تاکید نمیگذارند؟ و همهی دعواهای حقوقی و سیاسی خود را به چرخشهای کلامی و فقهی و تفسیری ای گره میزنند که دکانداران پهنهی دین در آن کارکشته تراند؟
من این هستهی سخت را در نقد خود بر مقدمهی رسالهی حقوق حسین علی منتظری (۴) - که یکی از خوشنامترین منتقدان خمینی و خامنهای است - آورده ام و نیازی به تکرار آن نمیبینم. به باور من "ذی مصلحت"، "ذی صلاح" برای تشخیص مصالح خود است. حتا وقتی پای خداوند را به گود تاریخ و دانایی میکشیم، از آن جا که ما در دوران غیبت داوری الهی (۵) میزییم، چیزی فراتر از داوریهای انسانی گوناگون در تورهای شناختی ما نمیماند. چنین دریافتی همهی بافتههای پیشامدرن و جهانهای هرمی شاه-فیلسوفهای حاکم بر آنها را فرومی پاشد و عالمی و آدمی دیگر میخواهد. بر این قرار مفهوم ایمان و مومن هم دگرگون میشود. در این جهان جدید "ایمان به خود" هستهی سخت هر ایمان دیگری است. آزادیهای بیان و آزادیهای وجدان پیش نیازهای ضروری چنین ایمانی هستند؛ خودمان را گول نزنیم، برهان لطف جایی برای آزادی نمیگذارد و آنان که با آزادی بیگانهاند با ایمان هم بیگانهاند.
در این هستی شناسی، انسان و حقوق او هستهی سخت جهان جدید است؛ و در این انسان شناسی "حق داوری کردن" توزیع همه گانی مییابد. در نتیجه، برای خواندن هر متنی از جمله متن قران و نیز متنی که قران در آن قرار گرفته است (تاریخ اسلام) نه تنها از این متون که از ماتن آنها هم باید عبور کرد؛ (۶) کاری که از عهدهی "اسلام حقیقت" و منادیان و مدعیان آن نمیآید. هنگامی که میتوان در سایهی "ایمان به دیگری"، محمد و رفتارش را فراتر از نقد نگریست، عجیب نیست اگر ساده دلان یا شارلاتانهایی هم پیدا شوند که این سایه را بگسترانند و فردوس فروشی کنند.
بی جهت نیست که سروش از برساختهی «الهام، آزادگی و شفقت بر خلق» برای توصیف محمد و رفتارش کمک میگیرد و تلاش دارد آن چه را بر بندیان میگذرد، صاف کردن راه آنان به بهشت «و پاکسازی سبیل سعادت» آنان بداند. با همهی این تمهیدات ثقیل، تقلیل آزادی و آزادی بخشی به آزادگی هم گول زننده است و هم لو دهند. چه، با کشف و درک "آزادی" طعم تاریخ و تازیانه تغییر میکند و بهشت، دیگر آن قدر وسوسه انگیز نمینماید که به بهانهی آن بتوان از آزادی عبور کرد.
به باور من باید از مفهوم "آزادگی" که برساختی سنتی و پیشامدرن و معطوف به "درست و نادرست" (حق بودن) است و در گِل درکی افلاطونی از هستی و دانایی مانده است عبور کرد و به درک مدرن از "آزادی" رسید. آزادی برساختهی جهان جدید است، که به "حق داشتن"بیش از "حق بودن" اهمیت میدهد. (و همه خوب میدانیم که "حق بودن" در جهان جدید تا چه پایه متکثر، نسبی و چشم اندازی است.) در دل چنین درکی از هستی است که خودبنیادی و خودبسندگی آدمی نطفه میبندد و عالمی جدید و آدمی جدید زاده میشود. با چنین درکی از هستی البته که نمیتوان و نباید به داوری بر پیشنیان پرداخت؛ اما این به معنای تایید و تعمید آنها هم نیست. زیستن در جهان جدید به قدم زدن در آرام گاههای درگذشته گان میماند. باید در سکوت از کوچه باغ خاطرهی آنها گذشت و از آزمونها و خطاهای آنها آموخت. همین!
دوم. از این یاداشت و نقد آن، آسیب شناسی دیگری هم بیرون میآید که به مراتب - دست کم به باور من - از آن چه جان و جهان سروش را تیره و تار کرده است و او را به نوشتن این متن کشانده است مهم تر است. با همهی احترامی که سروش و نواندیشان مسلمان و اصلاح طلب شایستهی آناند و نیز بزرگداشت دست آوردهای با شکوه آنان در کوچاندن خیل مسلمانان به جهان جدید و مناسبات تازه، اکنون زمان آن رسیده است که از خود بپرسیم آیا هنوز قابل قبول است این گونه دست و دل بازانه دعواهای موجود را با حکومت - که در اساس سیاسی و حقوقیاند - دینی کنیم؟ آیا پس از اعلامیهی جهانی حقوق بشر و کنوانسیونهای مربوطه، بازگشت به دین و مبانی آن، برای منقاد و متقاعد کردن رهزنان دین و دنیای مردم توجیه پذیر است؟ آیا این همان بازی ناشیانهای نیست که شارلاتانهای مذهبی و سیاسی به ما تحمیل کرده اند؟ آیا دامن زدن به این گفت و گوهای دینی با وجود براکات بسیار، این خطر بزرگ را در خود نمیپرورد که برونشد از این مناقشات را تعلیق به محال کند؟
چرا سروش در نقد این فردوس فروشان تازیانه در کف، به «قبض و بسط تئوریک شریعت» باز نمیگردد تا با زدن پنبهی خشونت، ماشین سرکوب و سانسورِ امر به معروف و نهی از منکر را یکجا خاموش کند؟ چرا او بر فردگرایی، حقوق بشر، آزادی وجدان و بیان تاکید نمیکند؟ که بنیان "دین هویت" و از مهمترین دستاوردهای پهنه بیرون دینی اند؟ ای کاش سروش به جای پناه بردن به سحر کلمات مولانا از جادوی عقلانیت مدرن و دانایی پسامدرن و پساسکولار و منایع انبوه حقوقی جهان جدید استفاده میکرد؛ ای کاش به جای بازی در زمین تنگ "امر به معروف و نهی از منکر" به فراخنای آزادیها و ضرورتهای آنها در برساختن یک جامعهی انسانی و متعادل انگشت میفشرد؛ ای کاش او دست کم به اندیشههای سکولار و اجتهادهای فکری عظیم خود تعظیم میکرد و میدان و بازی را دو دستی در اختیار حریفان نمیگذاشت.
دست بالا "اسلام شما" در برابر "اسلام آن ها"، خب، به قول آخوندها ثم ماذا؟
اگر قرار است در آخر به پسند و انتخاب مردم مراجعه شود، چرا این راهبرد را در ابتدا به کار نگریم؟ و چرا به جای دینی کردن مسایل (که پای متخصصین دین و تکافوی ادله را به میان میکشد)، به حقوقی و سیاسی کردن مسایل نیاندیشیم؟ (که پای متخصصین حقوق و توافقات عام جهانی و - دست کم - ملی را به میان میکشد) به عبارت دیگر، اگر جمهوری اسلامی گستاخانه مالکیت (بر جان، مال و آبرو) و حاکمیت را از مردم ربوده و در توجیه رفتار بدخیمانهی خود به دین و مذهب میآویزد؛ و به جای سازشی حقوقی و سیاسی به جنگی همه جانبه در پهنهی مذاهب دامن میزند؛ آیا منافع دیرآیند ما هم ایجاب میکند به این بازی ادامه دهیم؟ آیا چنین راهبردی برآمد نوعی شارلاتانیسم دینی نیست که توانسته است در پیوند با ساده دلی لایههایی از منتقدان و مخالفان جمهوری اسلامی - که به اسلام ستیزی یا اسلام ستایی کشیده شدهاند - حل و فصل این دعوا را تعلیق به محال کند؟ آیا چون جمهوری اسلامی خود را دینی میخواند، نزاع با او هم باید دینی باشد؟ آیا نباید در این روی کرد تجدید نظر کرد؟
هم چنان که در این نوشتار سروش دیده میشود، انگار همت و اهتمام برخی از نواندیشان مسلمان بیش تر صرف نجات اسلام حقیقت است تا ایران و ایرانیان! و البته قابل قبول نیست چنان چه پارهای از آنان استدلال کنند که اگر بتوان اسلام حقیقت را نجات داد، ایران و ایرانیان هم نجات پیدا میکنند! چه، در این دست منازعات کلامی بی پایان، دست بالا، خوانش شما در برابر خوانش آنها از اسلام قرار میگرید که هر دو مدعی حقیقی بودن آن هستید. در خوش بینانهترین تحلیل ها، این نبرد تنها به ادامهی وضع موجود و شقه شقه شدن بیش تر کمک میکند و نانی به سفره مردم و کامی به دنیای آنها نمیرساند. با این گفت و گوها طعم تاریخ و تازیانه تغییر نمیکند.
باید میدان این جدال تغییر کند. رقابت واقعی با حکومت دینی مستقر در ایران بیرون از پهنهی دین ممکن است که هم مزیت نسبی در آن با مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی است و هم دست جمهوری اسلامی برای فریب کاری بسته است. آن چه در ایران جریان دارد تنها نزاع میان مسلمانان نیست که گفت و گوها محدود به آنها و ایمان هایشان باشد؛ در ایران غیرمسلمانان، خداناباوران و حتا دین ستیزان هم هستند. "عدالت به مثابه انصاف" ایجاب میکند که توزیع قدرت در ایران (چنان چه اصلاح طلبان دینی چنین آماجی داشته باشند) دست کم با توزیع حق گفت و گو بر سر قدرت آغاز شود؛ دینی کردن منازعات سیاسی با چنین روی کردی مغایر است. این منازعه دست کم بعد از مشروطیت؛ یک نزاع حقوقی و سیاسی است؛ سکولاردمکراتها (چه مذهبی و چه غیرمذهبی) عصر مشروطه یک بار این دعوا را برده اند، دلیلی ندارد که بخواهیم یک دعوای برده را با انتقال به پهنهی دین، به دعوایی دوسرباخت تبدیل کنیم. شارلاتانهای مذهبی حاکم بر ایران به خوبی میدانند که در یک نزاع دینی جدی، بسیاری از منتقدان و دشمنان حکومت هم ترجیح میدهند در کنار حکومت بایستند تا در کنار جریانهای اسلام ستیز. مشروعه خواهان در عصر مشروطه هم تلاش کردند با دینی کردن منازعه، آب رفته را به جوی برگردانند و استبداد را پایدار کنند که خوش بختانه ناکام ماند. این کابوس با ناکامی مشروطیت در رسیدن به اهداف اساسی خود و نیز توسعهی نامتوازن دوران پهلوی به انقلاب بهمن ۵۷ منتقل شد. حالا دینی کردن جدالهای سیاسی در سطح منطقهای و حتا جهانی، آرام آرام یکی از راهبردهای اصلی بسیاری از شارلاتانهای مذهبی و سیاسی است که در هم دستی با ساده دلان دین ستیز و دین ستا، توسعه و ترقی را در خاورمیانه تعلیق به محال کرده است. به تقابل پرهزینه، بی پایان و کم نتیجهی اسلام ستیزها و اسلام ستاها نگاه کنید تا با دو چشم خویش ببیند رژیمهایی همانند جمهوری اسلامی چگونه خود را استوار میکنند؟
یک جامعه به سامان و توسعه یافته، جامعهای متکثر و رنگارنگ است. در چنین جامعهای گوناگونیها و اختلافها (از جمله در پهنهی دین) به گفت و گوها و جدالهای سیاسی مسالمت آمیز و در نهایت به تصمیمات سیاسی موقت و مشترک میانجامد. اختلافهای دینی دست بالا گفت و گوهایی درون دینیاند و به کار هیچ جامعه (که امری فراتر و فربه تر از اجتماع دینداران است)ای نمیآیند. دینی کردن سیاست در هر معنایی دست کم به نهادینه کردن تبعیض علیه کسانی میانجامد که بیرون از اجتماع دینداران ایستادهاند. دینی کردن اختلافهای اجتماعی و جدالهای سیاسی نه تنها راهی به رهایی نمیگشاید که گرههای موجود را کورتر میکند. دینی کردن مسایل با هر نیتی به تبعیض و نابرابری دامن میزند و با توزیع برابر آزادی، شان، ثروت و قدرت منافات دارد. استدلالهای دینی برای پیش برد مقاصد سیاسی و اجتماعی در بهترین حالت این آسیب بزرگ را در پهنهی عمومی نهادینه میکند که جریانها و گروههای غیردینی و حتا ضد دینی را از میدان گفت گوهای عمومی بیرون میگذارد. تحمیل حاشیه نشینی به گروههایی از مردم، هم با حقوق بشر ناسازگار است و هم بحران ها، شکافها و ناپایداریهای بسیاری را به جامعه تحمیل میکند.
بسیاری از کارگزاران ترور و وحشت و هم دستان زندان بان اعظم در ایران به خوبی میدانند که "بهشت با طعم تازیانه" خریداری ندارد؛ تاکید آنها بر این امر از ضرورتهای سیاسی و بحرانهای جاری در جمهوری اسلامی (از جمله نبود حقانیت و کارآمدی) آب میخورد. حکومتی که نمیخواهد یا نمیتواند به پسند، خواست و داوری مردم گردن بگذارد البته نیازمند دین یا یک ایدیولوژی دیگر برای توجیه تباه کاریهای خود است. دینی کردن سیاست در ایران با طعم تازیانه، راهبردی برای استقرار نظام وحشت است؛ نظام وحشتی که میتواند با دینی کردن ظاهر اجتماع، دینی کردن سیاست را هم توجیه کند. خوب و بد ندارد، دین سیاسی و سیاست دینی به واسطهی رومانتیسم حاکم بر آن دیر یا زود به سرکوب و سانسور کشیده میشود. نقد خوانش اسلامی حاکم، بدون نقد و رد ریشهای حکومت دینی و اسلام سیاسی میتواند به توهم اسلام سیاسی خوب و بد دامن بزند.
دینی کردن سیاست در هر معنایی آزادی وجدان و آزادی بیان را با خطر رو - به- رو میکند و میتواند به گسترش نزاعهای دینی، مذهبی و فرقهای بینجامد. دینی کردن سیاست هم به پهنهی دین صدمه میزند و هم به پهنهی سیاست، در نتیجه به همهی طرفهای درگیر در منازعهی سیاسی در ایران باید گفت: ایمان شما محترم و دعواهای شما هم با خوانشهای دیگر دینی و مذهبی به خودتان مربوط میگردد؛ به موجب اعلامیهی جهانی حقوق بشر و کنوانسونهای مربوطه به حقوق ما احترام بگذارید؛ لطفن به خود بسندگی ما و پهنهی سیاست احترام بگذارید؛ لطفن از دینی کردن سیاست بپرهیزید؛ لطفن بگذارید ما زندگی کنیم؛ بهشت با طعم تازیانه همیشه بد است.
پانویس ها
۱- سروش، عبدالکریم، وب گاه جرس، بهشت با طعم تازیانه
۲- کرمی، اکبر، وب گاه اخبار روز، بزرگ راه آمیزش اجتماعی در ایران
۳- کرمی، اکبر، وب گاه اخبار روز، از برهان لطف تا بحران لطف
۴- کرمی، اکبر، وب گاه اخبار روز، پروبالی در عرصهی سیمرغ
۵- کرمی، اکبر، وب گاه رادیو زمانه، در همسایه گی جهان جدید و در غیبت داوری الهی
۶- کرمی، اکبر، وب گاه اخبار روز، برای خواندن قران نه تنها از متن که از ماتن آن هم باید عبور کرد
نظرها
عبداله
روحانی گفت که نمیتوان مردم را به زور به بهشت برد تا قبل این استراتژی مسلمانان در توجیه خشونت این بود که ما آن ها را به بهشت میبریم و این خشونت مثبت است چیزی که منطقا قابل پذیرش نبود چون بهشت را به بهانه هم نمیدهند شما اگر دربهشت بروی و صد بهانه هم برای گناهان بتراشی آخرش فرد را به بهشت راه نمیدهند چه برسد بخواهند بزور کافری را داخل بهشت نمایند ولی مثل موارد دیگر هرجا که مذهبیون کم بیاورند از پیامبر و امام مایه میگذارند و آن ها را خراب میکنند اگر پیامبر به اسرا خندیده و اطرافیان تعجب کرده اند که پیامبر هم دنیا طلب بوده و مثل بقیه انسان ها از اسیر کردن دشمن خوشحال شده است (این اسرا بعدا اعدام شدند) پیامبر بگوید چون آن ها زوری به بهشت میروند من خوشحالم حرف غیر معقول و عجیبی است و بیشتر میخورد که پیامبر عوام فریبی کرده است مثل برهان های اثبات خدا که از امام ها نقل میشود مثلا در بحارالانوار نقل میشود که کافری نزد امام صادق میرود و امام به او میگوید این چرخ را بگردان و او چرخ را میگرداند پس از مدتی چرخ از حرکت باز می ایستد او به منکر خدا میگوید آیا کسی نباید خورشید را بحرکت در آورد و منکر خدا شکست خود را میپذیرد جدیدا هم چند مورد دیگر هم بار این حدیث میکنند و میگویند که معلوم است امام به نیروی جاذبه اشاره کرده است پس این امام چطور نفهمیده که طبق قانون اینرسی در فیزیک اشیا به حرکت خود ادامه میدهند و خورشید و یا هر جسم دیگر نیاز به گرداننده ندارد یک عده هم مثل شریعتی برای تطهیر امامان از جهل میگویند که این احادیث جعلی است در مقابل تمام گرانیگاه مذهبیون تقلید و حوزه هاست و اساس حوزه حدیث است و اگر زیر سوال برود که شریعتی زیر سوال برد اینان مرجع فکری خود را که باید کسی باشد که کلی کتاب خوانده و اشراف کامل دارد تا در مورد مسایل مهم مذهبی نظر دهد از دست میدهند پس بهتر است که مردم مطالعه نکنند و از این احادیث بیخبر باشند و چشم بسته تقلید کنند و اگر احیانا چیزی بگوششان خورد بگویند علمای ما که این همه دانش دارند این موضوع را نپذیرفته اند سروش در شورای انقلاب فرهنگی عضو بوده و میخواسته به زور دانشگاه ها را اسلامی کند و بعید نیست که زمانی به حدیث بزور بردن مردم به بهشت اعتقاد داشته است و حالا مجبور است آن حدیث را توجیه کند دنیای امروز با دنیای گذشته فرق های کرده است مثلا در گدشته اگر کسی یک سند می آورد که فلان شخص 10 قرن قبل حمله مغول را پیش بینی کرده است مردم حیران شده و به آن فرد ایمان می آوردند اما اکنون سند شناسان همچین موردی را جعلی میدانند چرا که یک سند نمیتواند ده قرن زودتر وجود داشته باشد بخاطر همین مجبورند در دنیای امروز دین را تقلیل و به اصطلاح سبک کنند تا حفظ شود و پای دین را از برخی مسایل دور کنند و سعی کنند که مسایل دیگر را با دلایل غیر دینی حل کنند جرج سارتن در کتاب شش بال میگوید که ما هم به علم نیاز داریم و هم به دین (شش بال نام یک فرشته است) و کتاب او نیز از شش بخش تشکیل شده که به روند تکامل علم میپردازد او در بین تعصبات مذهبی که علیه دین روا میشد میگوید که دین منشاء ای برای محبت است همانطور که شوپنهاور منشاء اخلاق را شفقت و محبت میداند از این نظر دین باعث میشود که انسان ها زندگی بهتر و زیباتری داشته باشند اما در ایران این مسائل حل نشده است چون جامعه ایران خواهی و نخواهی در مرحله گذر است در صد سال اخیر تلاطمات بسیاری داشته است و مشخصا مردم نتوانسته اند نسبت خود را با دین مشخص کنند چه خمینی و چه خامنه ای مخالف دخالت حکومت اسلامی در زندگی خصوصی مردم بودند اما مخالفت آن ها با سکولاریسم تناقضی ایجاد کرده و همچنین سهم مردم و گروه های مختلف در قدرت تناقضات قانون اساسی و نگاه حداکثری عده ای به دین در کنار سیل عظیمی از منافع شخصی و گروهی و اقتصادی و تاریخ پیوسته انقلاب اجازه نداده است دین به نقشی عقلانی در ایران برسد در کنار این مسایل عدم صداقت خمینی و خامنه ای مساله را بغرنج تر هم کرده است شرایط خاور میانه بشکلی است که آمریکا نمیتواند موافق سقوط جمهوری اسلامی باشد چون تبعات سقوط آن بیشتر از فواید آن است همانطور که پس از فروپاشی شوروی آمریکا نمیخواست روسیه از هم بپاشد حتی فروپاشی شوروی نیز مشکلات بیشتری برای آمریکا ایجاد کرده است آمریکا کشوری است که در تاریخ خود سیاست انزوای طولانی را اختیار کرده بود و هیچ وقت خواهان مسولیت در جهان نبوده است و فروپاشی شوروی مسولیت های آمریکا را بیشتر کرده است حالا که ما از دنیای مدرن صحبت میکنیم باید بدانیم که دنیای مدرن به خامنه ای به اندازه شاه عریستان نیاز دارد شاه هیچ وقت یک متحد واقعی برای آمریکا نبود و بیشتر نقش ژاندارم منطقه و یا به قولی بزن بهادر خاور میانه را بازی میکرد شاه از این نقش تحقیر آمیز ناراحت بود چرا غرب 11 سال است که دارد با ایران مذاکره میکند چون دو طرف بهم نیاز دارند ابراهیم یزدی به خمینی گفته بود که بنظر می آید حمایت آمریکا از شاه کم شده است و اکنون زمان مناسبی برای قیام است بجز بحث هسته ای که آمریکا میخواهد آنرا کاملا به عقب ببرد در خصوص موارد دیگر مشکل خاصی با ایران ندارد این بحث هسته ای را هم خامنه ای نه از سر نیاز واقعی بلکه از سر نیاز امنیتی مطرح کرد تا بتواند بوش را به میز مذاکره بیاورد حالا ما بخواهیم در کشوری اینچنین که همه ی امور های آن دست ولی فقیه است از نقش دین در سیاست حرف بزنیم مطمئنا مردم ایران هنوز به آن درک نرسیده اند که بخواهند تمایزات دین و سیاست را درک کنند همه گروه های سیاسی در ایران میدانند که مردم ایران برای حرف مفت پول بیشتری میدهند مثال تختی را میشود زد وقتی او از طرف حکومت ترد شد حکومت برای اینکه او را بی آبرو کند با اینکه آمادگی نداشت به مسابقات اعزام میکرد و توسط ورزشکاران دیگر او را مسخره و دست می انداخت در حالی که ورود تختی به تمام ورزشگاه ها ممنوع شده بود حکومت میدانست که تختی به اصرار مردم مجبور به شرکت در مسابقه است و احتمال میداد که اگر او شکست بخورد محبوبیت اش کم میشود اما مردم پس از شکست او بیشتر به استقبال تختی آمدند ا***فشار های اقتصادی(حقوق تختی قطع شده بود) باعث فروپاشی روانی و خود کشی تختی گردید ورزشکاران تختی را مسخره کردند *** اما مردم او را قهرمان میدانستند موارد دیگری هم بوده که وقتی کسی با حکومت ضد میشد به ناگاه همه علیه او موضع و مسخره اش میکردند در حالی که اجباری نیز نبوده است این خصوصیت مردم ایران است اگر منافع آن ها درگیر باشد بشدت موضع دارند و اگر منافع آن ها درگیر نباشد تختی یک قهرمان است بخاطر همین انقلاب ایران خارج از چارچوب مرجع و اقتدار تقلید در کنار سست شدن حمایت امریکا از شاه قابل وقوع نبود مطمئنا مردم ایران وقتی میبینند که مذاکرات در جریان است و ایران این ور و آن ور هم دستی دارد و جنبش سبز را هم سرکوب کرده است خودشان را به روحانی راضی میکنند از قبل انتخابات هم معلوم بود که مردم به چنین فردی رای خواهند داد نه اینکه حکومت را قبول دارند بلکه خواهان حرکت نیستند چون کسی نیست که حرکتشان بدهد بهمین دلیل است که ایران مایل به افزایش تنش با آمریکا نیست و آمریکا نیز مایل به افزایش تنش با ایران نیست مردم نیز مایل به افزایش تنش با حکومت نیستند آخرش مردم میخواهند چه فکر کنند بله دیدید که آمریکا بد بود و به ایران حمله کرد دیدید عمو سام بمب روی سر ما ریخت مرگ بر آمریکا!!! اگر هم در صلح باشند مردم میگویند آمریکا این ها را قبول کرده است ما چه کنیم!!! این ها پس از تقلب 88 از سال 89 بتدریج سعی به مصالحه با مردم و حل پرونده هسته ای گرفتند محاسبات آن ها در خصوص اثر تحریم ها اشتباه بود در سیاست هر عمل با یک عکس العمل روبرو است هر تغییر تغییری را ایجاد میکند باید به تغییرات فرصت داد مطمئنا جنگ و تحریم های بیشتر مطلوب ایران نیست و این ها نمیتوانند به این سمت بروند اگر مذاکرات وقفه پیدا کند و تحریم ها بیشتر شود و دوباره مذاکرات شروع شود و همینطور جنگ نیابتی پس حکومت به دست برداشتن از فعالیت هسته ای راضی میشود ولی آن تغییرات بنیادین در ایران اتفاق نمی افتد تا زمانی که خود مردم نخواهند و دست سروش و xوy نیست که مواضع این و آن بخواهد چه چیز باشد یا نباشد اتفاقا اگر هیچ موضعی نباشد تکلیف مردم روشن تر است هیچ وقت نباید این را فراموش نمود که شاه و خمینی در خصوص سقوط مصدق هم نظر بودند و مردم در 28 مرداد حمایتی از مصدق نکردند در حالی که او را اسطوره ملی میدانستند شاه و خمینی هر کدام بخشی از استبداد سنتی هستند و انقلاب نیز چیزی نیست که هر دم بخواهد اتفاق بیفتد
عبداله
سرنوشت قهرمانان سرنوشت ملت ها ست تختی را باید مثال زد چون با اوست که میتوان ایران را شناخت وقتی در مسابقات کشتی ورزشکاران بدلیل مشکلات بیمه و اقتصادی خود اعتصاب کرده و روی تشک نمیرفتند با فشار حکومت تمام مسببین اصلی اعتصاب روی تشک رفتند اما تختی حاضر به کشتی نشد مردم با هیاهو نگذاشتند مسابقات برگزار شود اما نهایتا خود تختی با آنکه خود کشتی نگرفت با آرزویی موفقیت برای مسابقات باعث شد مردم آرام بگیرند شما ورزشکاران امروز را که به شورای شهر رفته اند ببینید میگویند با به چمران و قالیباف رای دادیم چون میدانستیم رای می آورند به تختی نیز نمایندگی مجلس پیشنهاد شده بود اما او قبول نکرده بود چه دلیلی داشت تختی خود کشی کند تمام کسانی که او را میشناختند این حرف برایشان عجیب بود و میگفتند که شاه او را کشته است اما اکنون ثابت شده شاه دلیلی برای کشتن تختی نداشته و مثل مورد صمد بهرنگی بیشتر افسانه پردازی است *** مثل ورزشکارانی که برای مسایل اقتصادی اعتصاب کردند و با اخم حکومت اعتصاب را شکستند جامعه را باید در همین پایین ها تحلیل کرد مذهب در ایران یک تفاوت با آمریکا دارد مثل چیزهای دیگر جوامع مختلف که ممکن است برعکس هم باشد در آمریکا طبقات فقیر غیر مذهبی تر از پولدار ها هستند و پولدار ها بخاطر ثروتی که دارند خود را سپاسگذار خدا میدانند اما در شرق فقرا مذهبی تر هستند و مذهب را به عنوان یک پناه برای خود و یک امید نگه میدارند این به تاریخ متفاوت شرق و غرب بر میگردد شما در ایران با نگاه به سر و وضع افراد بشدت عقایدی مذهبی آن ها پی میبرید اگر فرد سر و وضع شیکی داشته باشد جدا از اینکه چقدر پولدار هست یا نیست احتمالا عقاید او از شدت کمتری در زمینه مذهب برخوردار است و یا میخواهد که خود را اینگونه نشان دهد این اتفاق در شرق به دلیل فروپاشی های مکرر اتفاق افتاده است در شرق حکومت ها مذهبی بوده اند و حکومت ها و وابستگان آن ها پولدار اما چون پس از مدتی مردم میفهمیدند که حکومت دغلکاری بیش نیست خودبخود ثروت با کفر و طاغوت مساوی گرفته میشد و فقر نماد دینداری میگردید و چون این تغییرات دینی و تنوع دین ها زیاد بوده است خودبخود بی اعتمادی به ثروت ایجاد میشده است در این جوامع اگر شما فقیر و بیدین باشی با یک پارادوکس و خلاء مواجه میشوید و تختی یا باید چریک میشد یا باید مثل طیب به دستگاه خمینی میرفت و نماد های مذهبی را قبول میکرد یا باید مثل ورزشکاران دیگر با شاه همکاری میکرد شیوه انتخاب همسر او با گزینه همکاری با شاه سازگار بود ما نمیتوانیم این بحث را لاپوشانی کنیم و از علت فروپاشی روانی تختی عبور کنیم تختی میدید که حتی همسرش هم نمیتواند او را بفهمد جامعه او را فهمید چون نفع اش در خطر نبود و همان جامعه اگر نفع اش درخطر باشد مثل آن ورزشکاران با اخم حکومت روی تشک میرود خودکشی تختی پس از شنیدن خبر فوت مصدق رخ داد خود کشی تختی در کنار ده سال ماتم مصدق در احمد آباد پایان یک آرمان است حتی اکنون نیز همسر تختی هیچ مصاحبه ای نمیدهد و یکجا به تلویح به خودکشی تختی اشاره میکند مثل فیلم گذشته اصغر فرهادی که با خودکشی زن صاحب فروشگاه داستان را پردازش میکند و به نوعی شوهر آن زن را مقصر میبیند و آن شوهر نیز عذاب وجدان دارد اما واقعا هم تقصیری ندارد و علت خودکشی زن مشخص نیست ***این نوع اتفاقات برای شاهرخ مسکوب هم رخ داد وقتی که توسط روستاییان لو داده شد او دچار حیرت گردید که چگونه او از طرف مردمی که او بخاطر آن ها مبارزه میکند لو داده شده است اما همین مردم ضد شاه هستند رضا شاه چادر را هم از سر مردم در آورد و آب از آب تکان نخورد و فقط وقتی که متفقین به ایران حمله کردند مذهبیون شجاع شدند این که ما میگوییم مذهب عامل سرکوب در ایران است به این دلیل است مذهب باعث میشود طبقات فقیر جامعه آرام بگیرند انقلاب ایران فقط تغییر اسم ها بود و هیچ انقلابی رخ نداده است و اگر جنگ ایران و عراق رخ نمیداد فرهنگ انقلابی_مذهبی نیز شکل نمیگرفت اگر امروز مردم اندکی در سیاست حضور دارند بدلیل همین فرهنگ است خمینی و روحانیت سیاس اصلا فکر نمیکردند جنگ چیزی به همین شکلی که رخ داد باشد اما الان میدانند و دوست ندارند با آمریکا بجنگند جنگ با آمریکا و بسیج عمومی یعنی ورود بیشتر مردم به سیاست خامنه ای کلی خودش را به زحمت انداخته تا پس از 20 سال آقای ایران شود و آن را هدر نمیدهد مردم بازنده مطلق هستند ماشین سرکوب خمینی قبل از جنگ داشت کار میکرد و اگر جنگ نبود افراد بیشتری مثل موسوی را نیز حذف میکردند (اتفاقی که بعدا رخ داد) اما در جنگ به امثال موسوی و رضایی و... نیاز داشتند دیدیم که خمینی چطور نامه رضایی را توصیف و جنگ را تمام کرد بختیار و عده ای دیگر فکر میکردند که با جنگ ماشین سرکوب خمینی متوقف میشود سرکوبی که به سرعت در جریان بود اما سرکوب ها بواسطه جنگ در برخی حوزه ها متوقف شد چون نیاز به مردم داشتند اما نتوانست مانع اصل سرکوب شود جنگ باعث تغییر چهره انقلاب شد تغییری که در دوم خرداد و 88مشت محکمی بر دهان ولی فقیه زد(دوم خرداد واکنش مردمی بود که پس از به صحنه آمدن احساس فریب میکردند) تحریم ها نیز باعث شد که خامنه ای بگوید حتی کسانی که به جمهوری اسلامی اعتقاد ندارند رای بدهند و برای مقابله با تحریم مجبور به اتکا به رای مردم بجای تقلب شد تحریم باعث میشود که حکومت به شایسته سالاری روی بیاورد و خود را از برخی عرصه ها کنار بکشد و نقش بیشتری به مردم محول کند
يادكار
درود برسروش ازيز
عبداله
سروش یکی از منتقدان شریعتی بود و اعتقاد دارد که شریعتی دین را ایدولوگ کرده است برخی نیز اعتقاد دارند که سروش همان شریعتی است اما عرفان مولوی را جایگزین ایدولوژی کرده است اگر شریعتی به دین اگزیستانسیالیسم و عرفان اعتقاد داشت و با پرخاش به دین سازمانی ایدئولوژی را جایگزین آن کرد ملکیان به دین و عقلانیت و عرفان اعتقاد دارد که خلاصه آن عقلانیت و معنویت میشود و تعبد را شرط روشنفکری دینی دانست که باید از تعبد به عقلانیت رسید(تعبد یعنی حوزه علمیه و ملکیان گویی خاطره های را از دورانی که شاگرد مصباح بوده است دارد) کسانی نیز بوده اند که با خوانش لیبرالی سروش از دین مخالف بوده اند(مجتهد شبستری) و کسانی بوده اند که با خوانش سوسیالیستی دین توسط شریعتی مخالف بوده اند (مطهری) کسانی بودند که هر دو خوانش را یک خوانش با تغییر اسم میدانند(مراد ثقفی )ملکیان روشنفکری دینی را تناقض تعقل و تعبد میداند و مثل مراد فرهاد پور و رامین جهانبگلو آن را متناقض میشمرد اما نهایتا خود به واژه روشنفکر معنوی میرسد و آقای کرمی در نوشته بالای خود می گویند: " دینی کردن سیاست هم به پهنهی دین صدمه میزند و هم به پهنهی سیاست " و در جایی دیگر "آنان که با آزادی بیگانهاند با ایمان هم بیگانهاند" مشخص است که دغدغه دین در آرای آقای کرمی وجود دارد یعنی در کنار دین بیاییم سند حقوق بشر را قرار دهیم و منازعات دینی خود را حقوقی و انسانی کنیم چرا همه ی این آرا به دین مربوط است چون دین و مذهب در ایران یک پارامتر اساسی است و سنگر خوبی برای هر حکومت دغلکار میباشد
عبداله
روشنفکران مذهبی میتوانند به هم خیلی نزدیک ولی دور باشند شریعتی که مخالف تعبد و تقلید و دین سازمانی حوزه هاست کجا تا ملکیان که اساس هر دینی را تعبد میداند و یا سروش که برای تعهد و تعبد مرز مشخصی قایل نیست یا قرانت جمهوری اسلامی از دین که روشنفکری ولایی است و به نوعی تز امام_امت شریعتی را پذیرفته است برای قدرت سالاران هر روشنفکر مذهبی در نهایت مثل حیف نان سریال باغ مظفر باید در کنار درب توالت دف بزند تا صدای عملیات خان مظفر در دستشویی شنیده نشود ولی اکنون قرائت لیبرالی سروش مخالف قرائت ولایی حکومت قرار دارد ونه قرائت های دیگر!! آقای کرمی نیز میگوید: "از آن جا که ما در دوران غیبت داوری الهی میزییم، چیزی فراتر از داوریهای انسانی گوناگون در تورهای شناختی ما نمیماند." این (از آن جا که ما ) خیلی معنی دارد اگر ما در دوران داوری الهی قرار داشتیم چه؟ اگر اما زمانی ظهور کرد چه ؟ اگر امام زمان جانشین داشت چه ؟ نظریه آقای کرمی نیز در کمند مذهب قرار دارد
اکبر کرمی
با درود و مهر عبدالله عزیز هم چنان که در سرنام "در هم سایه گی جهان جدید و در غیبت داوری الهی" آورده ام در جهان جدید، در محضر انسان امروز و در هیبت دستاوردهای شناختی پسامدرن خدا مرده است و ادمیان حق دارند و باید بر روی پاهای شکننده ی خود بایستند؛ در نتیجه در جهان جدید هر دین، ایمان و تجربه ی قدسی اگر معنا داشته باشد، تنها برای فرد مومن و انسان صاحب تجربه اهمیت و ارزش دارد. در جهان جدید حتا اگر خود خدا (که نمی دانم در این جهان چه معنای محصلی می تواند داشته باشد) در تاریخ ظهور کند دیگر کلام و ظهورش برای آدمیانی که در جایگاه خدایگانی ایستاده اند معنایی نخواهد داشت؛ آزادی وجدان و بیان در جهان جدید نمودی از حق خطاکردن و حق ناحق بودن است و رسمیت بخشیدن به ادیان و مومنان هم سنگ رسمیت دادن به غیرمومنان و خداناباوران است. به عبارت دیگر، در جهان جدید نه تنهامومنان و نماینده گان خود خوانده ی الهی که خود خدا ( خدایگان) هم باید برای سازش و آمیزش اجتماعی مسالمت آمیز با دیگران آماده باشد. در هم سایه گی خداوندان نام دیگر جهان جدید است.
لطیف
سلام. آقای اکبر کرمی . با مطلب نقد و نگاهی بر«بهشت با طعم تازیانه» سعادتی دست داد تا با شما آشنا و همکلام شوم. از سلام و علیک که گذشتم در مرز حال و احوال رسیدم به پانویس ها انتهای متن. ساعتی بعد در هنگامه وداع ذهنم پر سوال بود و بی جواب. الغرض. من نمیخوام چند و چون کنم که اینچنین نیست و آن چنان است و غیروذالک! چرا که کار از چند و چون گذشته و سیاه من تا قیامت سیاه است و سفید شما سفید، در ثانی حدود نیم قرن پیش از این«زمانی که من و شما،ملت خدا شاه و میهن بودیم و خانوم و آقا» ابراهیم گلستان به نکته ای اشاره میکنه که وصف حال امروز من و شماست! «سالها دیدیم،سالهاست که شنیدیم؛ اونکه زده یه چیزی میگه،اونکه خورده یه چیزی» بنابراین طبق منطق فوق ناگفته پیداست که من سر درست و غلط نظر و اعتقادم با احدی چانه نمیزنم! «عیسی به دین خود، موسی به دین خود» فقط میخوام بگم که من هم مثل شما از نسلی هستم که عرقش را در کوچه و بازار میخورد و نماز و قرآنش را در حریم خلوت خانه و مسجد،منتهی برخلاف شما که در مکتب و سلول های اطلاعات سپاه با قرآن آشنا شدید، من در مسجد هدایت با صورت و سیرت قرآن آشنا و دمخورشدم و در دهه شصت، در بند چهار و حسینه اوین و بند سه و هشت قزل حصار، با جماعت دربند آنجا نمازم نخواندم چه رسد به قرآن و دعای کمیل هفتگی! فقط میخوام بگم اون زمانی که خانوم ها و آقایون مسلمان و غیر مسلمان ایران یه شبه با کودتای سیاسی و فرهنگی،برادر و خواهر و امت درصحنه شدن؛ فرج دباغ و اعضای حلقه کیان و پیروان "قبض و بسط تئوریک شریعت"دغدغه ای جز رسمیت یافتن چرخه ی معیوب خشونت، سرکوب،سکوت و سانسور نداشتند، فقیه فرهیخته شما «منتظری»هم که تا تیغ ستم را بر تن پسر و دامادش ندید، لب ازلب نگشود! زمانی هم که زبان باز کرد،اعوان و انصار دولت دوران طلایی «کوپنیزم» زبانش را از بیخ بریدند؛ کسی نبود که آخ بگوید؟ چرا که «منتظری» پیش ازاین در سال ٥٨ صدای اعتراض و قتل سید محمود طالقانی و حصر شریعتمداری و مصیبت گلزاده غفوری را شنیده و دیده بود و نشنیده و نادیده گرفته بود... پس نظریه دهه هفتاد"قبض و بسط تئوریک شریعت" فرج دباغ و دفاع منتظری، از "حقوق بنیادین" مخالفان و مهر تاییدش بر رعایت عدالت و انصاف، حکم جمع کردن آب ریخته را داشت و نوشداروی که شفا بخش نبود. فقط میخوام بگم تاسفبارست که بعداز سه دهه و اندی شما تازه دارید هشدار میدهید، که دین سیاسی و سیاست دینی به واسطهی رومانتیسم حاکم بر آن دیر یا زود به سرکوب و سانسور کشیده میشود! انگار نه انگار که سه دهه و اندی از دینی کردن سیاست و استقرار نظام وحشت گذشته و سم قتل و غارت و تجاوز توامان،ظاهر و باطن اجتماع را چنان بهم ریخته اند که صورت و سیرتش به همه چیز شباهت دارد، الا«به آموزه های دینی که نه»به جوامع انسانی! مخلص کلام. اصلا بفرض محال که خدا مرده است و قرآن کلام خدا نیست و محمد مصطفی مرد رندی بوده با آکیو بالای ٢٥٠ که اعراب ملخ رو را سرکار گذاشته و با کلماتی خودبافته ادعای پیامبری کرده است؛ ایران و یونان و امپراطوری روم را به ضرب شمشیر و سر نیزه به بردگی کشیده و چند صباحی حال کرده است! خب که چی،آیا جامعه امت و ملت و دولت مازاد ایران هیچ اولویت دیگه ای جز این ... ندارد؟! مگر شما پیرو اعلامیه حقوق بشر و حق آزادی بیان و ادیان نیستید، مگر اعلامیه حقوق بشر و حق آزادی بیان و ادیان نمیگوید، انسانها میتواند مسلمان، مسیحی، یهودی و غیروذالک باشند، ولی اجازه ندارند که به دین و آئین یکدیگر توهین کنند! پس چرا میان اینهمه بت زنده به بت مرده سنگ میزنید مگر نشنیده اید که: ما زقرآن و دین مغز را برداشتیم،پوستش را سمت ددان انداختیم؟ باور بفرمائید آنهایی که سه دهه و اندی مدعی اسلامند، بویی از اسلام نبرده اند و اسلام فقط مطاع کسب کار حجره و بازارشانست و بس. چرا که اسلام مدعی و وکیل مدافع نمیخواهد، چرا که هزار و چهارصدسال پیش از این خودش صریحا گفته که در دین اجباری نیست، چرا که بشارت داده به آنان که حرفها را میشنوند و بهترینها را انتخاب میکنند، پس ناگفته پیداست که وضعیت جامعه امروز ما هیچ ربطی به اسلام ندارد! حال اگرمسلمان نیستیم و زورمان نمیرسد که یقه دزدان حاضر را بگیریم، لااقل ایرانی باشیم و از سر ضعف و زبونی به اسلام ناسزا نگوئیم که هم از منطق انسانی و برادری به دورست و هم نافی پیام زردتشت است! پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک را که شنیدی! پ.ن. فرموده اید که همه ی ما لازم است یک بار، رک و پوست کننده از خود بپرسیم چرا ما در بهمن 57 هلوی قدرت را پوست کننده و آماده دو دستی به روحانیت بخشیدیم؟ ... اکبرآقا شما از کدوم ما حرف میزنی،مایی نبوده،اگرم بوده، مایی نمونده؛یه مشت من مونده که نیم منم نیستند! این سوال و شما از من و نیم من نپرسید،این سوال و باید از ملیونی نظیر مرحوم بازرگان، سحابی و فروهر امثالهم بپرسید،از امیرانتظام و صدرحاج سیدجوادی و بنی صدر و غیروذالک بپرسید؛ از کانون نویسندگان و شاعران و هنرمندان،از توده ایها و خلقی ها و مجاهدین بپرسید! از اینوری و اونوریهای بپرسید که نه ایرانیند و نه مسلمان. از دگراندیشان و لائیکها و سوکولارهای نواندیش و نوکیش بپرسید. از تخم تره بدوی های تازه مدنی شده بپرسید. یاحق...
عبداله
در استدلال های قدما همیشه اصالت با خالق و وجود بوده است اما نهایتا عقل بشری استدلال های گذشته را مردود دانسته و اصالت را به مخلوق یا موجود داد هر موجودی مخلوق است و نهایتا در تفکر انسان دنیا بصورت موجود نمایان میشود و وجود محضی موجود نیست و این وجود است که با خطر نیستی مواجه میباشد عدم در مقابل وجود قرار میگیرد و نیستی را میتوان بعنوان هستی نیستی در نظر گرفت که باز موجود است با حل مغلطه قدیمی در اثبات خدا که اصالت با واجب الوجود بود عقل قادر به کشف این حقیقت شده که وجود واجب نیست بلکه این موجود است که واجب است انسان هر گونه که بیندیشد کهکشان ها را در ذهن نابود کند زمین و آسمان را در ذهن نابود کند باز چیزی موجود است و هیچ موجودی خالق نیست و همه ی موجودات مخلوق هستند انسان اولیه خدا را مخلوقی مثل چوب و خورشید و حیوانات و... میدید و به تدریج خدا حالت انتزاعی پیدا کرد و به آسمان هجرت نمود و برای فرار از تناقضات نقش خالق مخلوقات را پذیرفت و به گفته هگل هرچه که خدا انتزاعی تر شد و در نتیجه از نقش او بعنوان موجود کاسته شد خودبخود به نیستی نزدیکتر گردید اکنون خدا یک موجود نیست بلکه یک مفهوم است حرف نیچه که به حکمای قبل از سقراط اشاره میکند همین مطلب را میرساند که سقراط و افلاطون با حمله به خدایان یونان خدای انتزاعی را ساختند در یک مرحله تاریخی انسان به این نتیجه رسید که مخلوقات نمیتوانند خدا باشند و در جستجوی خدای انتزاعی برخواست و نیچه این خدا را و برکشیدن خدا به آسمان را مرگ خدا دانست عیسی(خدا) بر روی صلیب می میرد و به آسمان میرود رومیان و زرتشتیان به مسیحیان میگفتند که ما خدا را کشتیم و مسیحیان با مراسم عشای ربانی و خوردن آب و طعامی به نماد خون و گوشت عیسی میخواستند از ادامه حیات او پشتیبانی کنند و کلیسا به عنوان نماد و عروس خدا برگزیده شد پست مدرنیسم مرگ مولف مرگ خدا و یا مرگ دانای کل و یا مرگ هر مرجعی است با شعار پست مدرنیسم نباید هر مخالفی را از صحنه رد کرد چون توسط همان پست مدرنیسم هر اندیشه ای از صحنه خارج میشود در نزد پست مدرنیسم روشنفکری مذهبی همانقدر بر حق است که روسنفکری و یا روشنفکری لاییک بر حق است چون در پست مدرنیسم مرجع قضاوت از بین رفته است به گفته آقای کرمی در دنیا پست مدرن خدا باور به اندازه خدا ناباور بر حق است آیا این شعاری بیش نیست؟ به نظر میرسد پست مدرنیسم یک شعار باشد در غرب وقتی این تسامح حاصل شد که مومنین این حق را برای غیر مومنین قائل شدند در زمانی که هنوز پست مدرنی نبود ما نمیتوانیم ساده انگارانه ادعا کنیم که دنیا دنیای پست مدرن است و مؤمن و غیر مؤمن باید با هم بسازند چون ما در دنیای پست مدرن قرار داریم آقای کرمی در پاسخ گفته اند که: "در جهان جدید هر دین، ایمان و تجربه ی قدسی اگر معنا داشته باشد، تنها برای فرد مومن و انسان صاحب تجربه اهمیت و ارزش دارد." این گفته ایشان حرف پست مدرنیستی است و چند انتقاد به آن وارد است 1-پست مدرن نمیتواند از طرف دنیا صحبت کند2-از نظر پست مدرن هر حرف سکولاریستی و ضد دین نیز اگر معنا داشته باشد برای فرد مؤمن به این عقاید معنا دارد3- اگر صحبت های آقای کرمی معنا داشته باشد برای خود ایشان معنا دارد4-در ایران و سرزمین های داعش که مردم به اسلام ایمان دارند حکومت اسلامی بر حق است این دقیقا استدلال مخالفان جنگ در آمریکا با دولت های مثل طالبان و ایران و داعش است
عبداله
وقتی که یکی از فلاسفه قبل از سقراط گفت که خورشید خدا نیست بلکه گوی ای آتشین است یا طالس که پیدایش جهان را از آب میدانست تا سقراط که خدایان یونان را زیر سوال برد فلسفه بر پایه موجود قرار گرفته است و اعتراضات هایدگر که خواهان جایگزینی وجود بجای موجود در متافیزیک غربی بود به همین حقیقت بر میگردد هایدگر متافیزیک غرب را بدلیل آنکه بر پایه موجود قرار دارد زیر سوال میبرد حتی کسی مثل دینانی هم بعلت مخالفت هایدگر با متافیزیک پی نبرده است فلسفه وجود گرا هایدگر نیز البته چون کفر در کفر است کسی مثل دینانی حق دارد که با آن مخالفت کند و به متافیزیک سنتی بچسبد و سرش را زیر برف کند این ها میتوانند مانند هانری کربن وجود را به ساحت امر قدسی ببرند کاری که بیژن عبدالکریمی نیز انجام داده است و دازاین هایدگر را امر قدسی مینامد و یا فردید که ادعا کرده است که فلسفه هایدگر را تفسیر اسلامی نموده است از آنجا که این وجود و هستی است که با خطر نیستی و عدم روبرو است و موجود همیشه موجود است (چون همیشه چیزی وجود دارد) هانری کربن مجبور شد که زندگی را به آن سوی مرگ ببرد و نیستی را بکل پاک کند کربن و تمام اشراقیون صورت مساله را در فلسفه پاک میکنند و منکر نیستی میشوند به همین دلیل است که فلسفه آن ها عرفانی و شدیدا معاد گرا ست و جالب است که کربن مسلمان نشد و اقرار به مسلمانی را زائد و بی معنی معرفی کرد کربن با اقرار به عدم نیستی هایدگر را به نقطه سر خط آورد هایدگر که میخواست از موجود به وجود بپردازد توسط کربن به موجود بازگشت که نیستی شامل او نیست و توسط سارتر به نیهیلیست انجامید و توسط حزب نازی به فاجعه ختم شد
عبداله
خلاصه بحث به این میرسد که آنچه واجب است انسان و مخلوق است و انسان خالق خداست و خدا اگر بخواهد موجود باشد مخلوق انسان میشود اگر نیک بنگریم تمام مذهبیون و دین ها خدای خود را ساخته اند و اگر این کار را نمیکردند خدای وجود نداشت و به همین دلیل خدا در قران و یا کتب دیگر مذهبی خواستار مجاهدینی برای خود است مجاهدینی که در مقابل مخالفین خدا بجنگند انسان خدایش را به همراه دارد خدا ی او از رگ گردن به او نزدیک تر است این خدا در تمدن غربی شخصی است اما در شرق حکومت ها میباشد غرب به شرق شناسی میپردازد چرا که خدای شرقی بر غرب مسلط شد(کلیسای کاتولیک) اما کلیسای کاتولیک به قدرت ناقصی رسید و از همان ابتدا به تفکیک قدرت زمینی(قیصر) و آسمانی (مسیح) اذعان کرد مسیحیت و اسلام بشدت مدیون یهودیت هستند اما بیشترین اختلاف را با یهودیان داشته اند و ختنه این سنت مصری این سه دین را بهم وصل میکند یهودی-مسیحی های اولیه کسانی بودند که اعتقاد داشتند شریعت یهود به غیر قوم بنی اسراییل هم تعمیم پیدا میکند اما یهودیان صرفا به پیروزی بنی اسراییل و سروری آن اعتقاد داشتند(اعتقاد فاشیستی) لذا یهودیت آمادگی وسیعی برای پذیرش کفر در گروه های دیگر و جامعه داشت اما مسیحیت و اسلام خواهان گسترش دعوت خود بودند اما این اسلام بوده است که آسمان و زمین را بهم دوخته است و از این نظر وارث تام و بحق ادیان شرقی است ابراهیم در مقابل بت های تمدن شرقی بابل می ایستد و آن ها را خرد میکند و فرزندانش بعنوان قوم بنی اسراییل در اقلیتی قرار میگیرند تا آنکه بواسطه مسیح قدرت به دست آن ها می افتد و امپراتوری غربی روم را بدست می آورند اما در عربستان کسی دیگر به پیروی از ابراهیم دینی جهانی می آورد و بت ها را در مکه خرد میکند اما حکومتی که از خود به جانشینانش میرسد چیزی شبیهه حکومت فراعنه و بابلیان و نمرودیان است خلفا سمبل کاملی از فرعون و نمرود هستند تا اینکه اعتقادی مسیح وار در بین اقلیتی در عالم اسلام شکل میگیرد که منتظرند منجی به همراه عیسی در آخر الزمان برگردد و اینجاست که سلاطین صفوی مثل امپراطور های مسیحی حکومت زمینی را بدست می آورند و مورد تایید علمای شیعه قرار می گیرند و نهاد موازی مرجعیت مثل کلیسا شکل میگیرد شیعه نیز نهایتا به همان اومانیسم غربی خواهد رسید و یهودیت که طی هزاران سال اقلیت خود را پذیرفته و برکنار از بازی های سیاسی ایستاده به قدرت تام میرسد
عبداله
داعش القاعده و طالبان و تکفیری های سنی و شاه عربستان و حزب اسلامی اردوغان در ترکیه همان حکومت شرقی بابل هستند که خواهان بازگشت به سلف صالح میباشند علی با انتقال مرکز حکومت به عراق (سرزمین بابل) و معاویه با انتقال حکومت به شام مرکز اسلامی را تغییر داد اکنون سه اسلام روبروی ماست 1-محمد ،ابوبکر، عمر، عثمان که به روالی عادی دنبال هم آمدند 2-علی و فرزندانش 3-خلفای بنی امیه و عباس و عثمانی در گروه اول انتقال قدرت روالی موروثی نداشت اما در گزینه دوم و سوم انتقال قدرت روالی موروثی دارد الان نیز خامنه ای میتواند پس از خود شورایی را به عنوان شورای رهبری انتخاب کند که آقا مجتبی نیز عضو این شورا باشد (نمیتواند مستقیما او را رهبر کند) اما در عمل او همه کاره شورا باشد تمام پیشروی های اسلام در گروه اول اتفاق افتاده است و پس از علی فتوحات بیشتر دنباله و تثبیت فتوحات اولیه بوده است شیعه در حمله مغول با مغولان علیه اسلام همکاری کرد و حکومت مغول شیعه را تایید کرد(علامه حلی و خواجه نصیر) صفویه نیز با انگلیس و اروپا علیه عثمانی متحد شد اکنون نیز دولت شیعه ایران روابط خوبی با روسیه و چین دارد یک عده از سنی ها نیز چپ خود را نگاه کنند شیعیانند با این وضعیت و اگر راست خود را نگاه کنند حکومت های عربی هستند با این وضعیت در نتیجه اسیر توهمات داعش و القاعده و اخوان و اردوغان برای احیا اسلام میشوند در حالی که تمام این ها از مذهب به عنوان اهرم قدرت خود استفاده میکنند همانگونه که خمینی این کار را انجام داد جریان سلفی دنبال احیا اسلام محمد است همانگونه که خمینی دنبال اسلام ناب محمدی بود همانگونه که خود محمد دنبال دین پاک و حنیف ابراهیم بود اینجا ما دچار یک تناقض عجیب در روایت تاریخ هستیم آنچه که ما از تاریخ اسلام میدانیم مخصوصا از دوره خلفای امیه و عباسی در تناقض عجیب با تاریخ صدر اسلام دارد گویی که عباسیان و امیه به یک دین و صدر اسلام به دین و دنیایی دیگر تعلق دارد چرا نویسندگان تاریخ اسلامی اینچنین تفاوتی را به نمایش گذاشته اند مردم یثرب یا مدینه چگونه آنقدر سریع به اسلام ایمان می آورند اما مردم مکه 13 سال پس از دعوت پیامبر ایمان نمی آورند و نهایتا پس از شکست نظامی از مسلمانان مردم مکه مسلمان میشوند اگر مردم مکه مسلمان نمیشدند پس از حمله پیامبر به آن ها چه سرنوشتی در انتظارشان بود آیا پیامبر به آن ها وعده داده بود که جانشینش از قریش خواهد بود در سقیفه مردم مدینه ابتدا یکی از خود را بعنوان خلیفه انتخاب کردند که نهایتا ابوبکر و عمر این حدیث از پیامبر را می آورند که خلیفه باید از قریش باشد چرا پیامبر سمت های را به خالد و ابوسفیان میدهد آیا قدرت سپاه اسلام در فتح مکه بزرگنمایی نشده است این سپاه پس از فتح مکه در طائف با مشکلات شدیدی مواجه شد چرا ابوسفیان پس از پیروزی در احد به مدینه حمله نکرد چرا ابوسفیان در جنگ بدر نیز تعلل بخرج میداد و با کاروانش به مکه برگشت و نهایتا همین ابوسفیان در فتح مکه و حدیبیه با پیامبر به صلح رسید و نهایتا معاویه فرزند ابوسفیان به خلافت میرسد آیا ابوسفیان پاداش تعلل خود را گرفته است و یا آنقدر باهوش بوده که از این جریان بسود خود استفاده کند چرا افراد خانه ابوسفیان در فتح مکه امان دارند چطور است که پیروان پیامبر از مکه خارج و به حبشه میروند و ابو سفیان نه میتواند مانع خروج آن ها شود و نه میتواند آن ها را از حبشه برگرداند و یا چگونه محمد موفق به هجرت به مدینه میشود و ابوسفیان نمیتواند مانع رسیدن او به مدینه شود آیا ابوسفیان اصلا میخواسته با دعوت پیامبر مبارزه کند قبل از حرکت سپاه اسلام به سمت مکه ابوسفیان در مدینه بوده است آیا قرار ها را تنظیم میکرده است آیا اگر مردم مدینه پافشاری نمیکردند خود ابوسفیان بجای ابوبکر خلیفه نمیشد در روایت ها آمده که هم ابوسفیان و هم علی مخالف خلافت ابوبکر بودند حتی ابوسفیان به علی پیشنهاد خلافت میدهد اما سن و سال علی مانع خلافت او بود و به او وعده خلافت در آینده را میدهند وعده ای که عمر به آن عمل میکند و پس از خود با انتخاب شورای 6 نفره خلافت را به علی و عثمان که از طایفه ابوسفیان بود عرضه میکند و خود از بین این دو مخالف سقیفه دست به انتخاب نمیزند اما عمر بنحوی دیگر نظر خود را تحمیل میکند و چون میدانست که رای دو طرف مساوی است از دهان عبدالرحمان میگوید که چون عثمان حاضر به پذیرش راه و رسم ابوبکر و عمر است و علی حاضر نیست عثمان خلیفه شود و نهایتا عثمان توسط طرفداران علی گشته میشود و جنگ بین معاویه و علی در میگیرد در بعضی روایت ها آمده که ابو سفیان حتی در حین و قبل از غلبه اسلام نقشه های برای حمله نظامی به روم داشته است حتی در زمان عمر نیز هدف اصلی اعراب روم بوده است و نه ایران و سپاهیان عرب قصد حرکت از کنار فرات را برای رسیدن به شام داشتند که با ساسانیان درگیر شدند و عمر قصد ورود به سرزمین های داخلی ایران را نداشت و ساسانیان اگر اصرار بیهوده بر جنگ نمیکرد میتوانست با عمر به صلح برسد اتفاقا یکی از افرادی که عمر را برای حملات بیشتر به ایران تحریک کرد علی بود و سعد ابی وقاص که در شورای عمر نیز به علی رای میدهد فرمانده حمله به ایران بوده است و خالد به عنوان شخصیت نزدیک به ابو سفیان پس از فتح منطقه حیره و فرات به روم حمله و بعنوان فرمانده سپاه حمله به روم دمشق را فتح کرد و نهایتا شام پایگاه امیه شد و عراق و کوفه پایگاه علی گردید به نوعی عمر عراق را به بنی هاشم و شام را به بنی امیه داد
عبداله
چرا در تفکر مذهبی جنگی بین خیر و شر و جنود شیطان و ایمان در جریان است وقتی در تفکر اشراقی سهروردی و ملا صدرا و شیعه که ریشه در زرتشت دارد بنگریم آن ها اصالت را به وجود یا نور دادند اما نور در خطر تاریکی است اما امر قدسی نباید نابود پذیر باشد در نتیجه شیطان ملازم این تفکر میشود اما فلسفه به خدا و شیطانی اعتقاد ندارد چون اصالت با موجود است و موجود متضادی ندارد نیستی متضاد هستی است(وجود) و نه متضاد موجود! امتناع عدم، در کنار موجود ممکن است و موجودات خالق نیستند بخاطر همین پایه های متافیزیک فلسفه از همان ابتدا بر ستون موجود قرار دارد که زوال ناپذیر است فلسفه از موجود شروع میکند اما خدای دین که میخواهد و ادعای زوال ناپذیزی دارد مجبور است در کنار خود شیطان را بپذیرد تا شیطان با پذیرش نقش، او را از نیستی برهاند به همین دلیل در نزد بسیاری خدا و شیطان یکی است کانت با اثبات اینکه وجود محمول نیست در خرد ناب خود اثبات نمود که برهان های وجود خدا باطل هستند در دین مجبور میشویم وجود شیطان را همزمان با وجود خدا بپذیریم یعنی وجود به دوگانه خیر و شر تقسیم میشود وجودی که دو تیکه شد وجود نیست و در نهایت دین نیز نمیتواند اصالت را به وجود بدهد
عبداله
تفاوت دین و فلسفه در نوع پیدایش و حرکت آن هاست دین یک شبه توسط یک فرد ایجاد میشود و پایه های آن بر پیروان و مریدانی قرار دارد که حاضر به جانفشانی میباشند و این دین که یک شبه توسط یک فرد بصورت انفجاری ایجاد شده در چندین نسل حکومت و ادامه پیدا میکند و بتدریج دگم تر و سخت تر میشود و حواشی بر آن نوشته میشود اما فلسفه بتدریج و توسط چندین نفر و نسل ایجاد میشود و سیر حرکتی بطئی و کند دارد و هرچه که میگذرد دگم های آن کمتر میشود از دل فلسفه که موجود گرا ست و به همین دلیل موجود گرا بودن علم ایجاد میشود اما از دل دین که وجود گرا ست عرفان ایجاد میشود علم به عنوان فرزند فلسفه بر فلسفه ارج میگذارد و حتی به قول هاوکینگ میخواهد مسائل فلسفه را سبک و خود بر عهده بگیرد اما عرفان که وجود خدا و شیطان را در درون انسان میبیند و بقول حلاج انسان را تا مقام خدای بالا میبرد دشمن و یا حداقل رقیب دین میشود البته عرفان در مرحله ای که به تناقض دین پی میبرد به صنعت روی می آورد (صنعت میسازد و علم کشف میکند) در تاریخ اسلام و یهود و مسیحیت صنعت گران از طبقه عرفا و دراویش و صوفیه بوده اند ماسون ها که نیز به معمار جهان اعتقاد دارند به صنعت روی آوردند(ماسون ها به تقلید از هیرام مثل بسیاری از عرفا در ایران که بنا های صفویه را ساختند مشغول معماری بودند) فیثاغورثیان نیز به عنوان سردسته عرفان سازنده بنا ها و معابد بودند که عده ای عقیده دارند نسل آن ها به سازندگان اهرام مصر برمیگردد در ایران نیز عرفا ذوق خود را در ساخت مساجد نشان دادند اما عرفان به علم نمیرسد چون کشف را در سیر و سلوک و گوشه نشینی میداند و به همین دلیل بسیاری از عرفا ترک دنیا میکردند
عبداله
بسیاری از موضوعات از سادگی قابل حل نبوده اند. کسی که میگوید خدا وجود دارد حرف منطقی زده یا کسی که میگوید خدا وجود ندارد فعلا کاری با درست و غلط بودن آن نداریم. جمله خدا وجود دارد یعنی آنکه خدا موجود است قبلا ثابت کردیم که وجود جزء در موجود معنایی ندارد و فلسفه قادر بشناسایی موجود است اگر معنای جمله خدا وجود دارد را این بگیریم که خدا موجود است دچار پارادوکس شده و جمله بی معنی ای گفته ایم چون موجود مخلوق است و در نتیجه ما گفته ایم که خالق مخلوق است. اما اگر بگوییم خدا وجود ندارد حرف معنا داری زده ایم در همان حد که بگوییم بشقاب پرنده و یا دراکولا وجود ندارد. به همین دلیل میگویند : "هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند لبانش دوختند" این چیزی است که ویتگنشتاین هم در نظریه سکوت خود به آن رسیده است نطق و منطق در جایی باید سکوت کند و اینجاست که با خاموشی کلام نی شروع به روایت میکند و نی جزء روایت جدایی نمیتواند چیزی بگوید ارغنون که نام یک ساز نیز میباشد به کتاب علم منطق ارسطو نیز اشاره میکند که بیکن با کتاب نو ارغنون اساس آن را بهم میزند بیکن اعتقاد دارد که انسان جزء با مشاهده قادر به فهم هیچ عقیده ای نیست و این به نوعی با نظریه ویتگنشتاین مبنی بر سکوت و مشاهده قابل تطبیق است اما در عرفان شرقی این مشاهده به سیر و سلوک ختم میشود اما در غرب این مشاهده به تجربه و آزمایش ختم میشود زیر آب فلسفه سقراطی استنتاج محور در عالم اسلام زده شد و لزوم مشاهده مورد تاکید قرار گرفت اما در غرب مشاهده معنای دیگری یافت و در این زمینه فارابی و ابن سینا کاری سترگ انجام دادند آن زمان که افلاطون به طعنه میگفت که آن دانشمندی که سر به آسمان و نجوم داشته است جلوی پای خود را ندید و در چاه افتاد(ارشمیدس) خود علم نجومی را پایه گذاشت که دو هزار سال باعث گمراهی بشر گردید و نهایتا بشر جدید با نگاه به آسمان و کشف در گردش بودن زمین قوانین علم و راه خود را پیدا کرد فارابی و ابن سینا فلسفه یونان را جکش کاری و اصلاح کردند و کسانی مثل خیام و نظامی و عین القضات آن را ایضاح نمودند. به جمله خدا وجود ندارد بر میگردیم و میگوییم خالق وجود ندارد اما خود انسان میتواند یک خالق باشد. جمله خدا وجود دارد بی معنی و غیر منطقی است اما آیا جمله خدا وجود ندارد صحیح است؟ بله چون خالق موجود نیست(هر موجودی مخلوق است) پس تکلیف این خالق های که ما میبینیم چه میشود اینجاست که هیوم کانت را از خواب جزم اندیشی بیدار میکند و میگوید این ها توالی امور است مثلا گرما علت جوش آب است آیا این بیان بشکل منطق صناعات هنری ذهن ما نیست و در واقع فقط گرما زودتر از جوشیدن رخ نداده است و ذهن ما آن را بصورت قانون علت و معلول بیان میکند و نیچه چه زیبا انسان را در مسیر شدن میداند و آن را به ریسمانی تشبیه میکند انسان خلق کننده همان چیزی بود که هیوم آن را نادیده گرفته بود هیوم انسان خلق کننده را کنار گذاشته بود و کانت انسان را و قواعد ذهن آن را وارد فلسفه کرد آیا اگر انسان با این همه ذوق هنری و موسیقی که نیچه از زبان شیطان میگوید که قلب انسان ها چندی تبش داشت و در زمین به ضربان پرداخت احساسات و هنر ها خلق کرد و بعد نابود شد پایان دردناکی نیست اینجا ست که نیچه نظریه بازگشت جاودانه را مطرح میکند ابر انسان نیچه میتواند خدا باشد و تنها این انسان است که در مقابل شیطان قد علم میکند و اینک انسان! چگونه میتوان با پتک فلسفه نوشت!(پتک ویران گر است و قلم ظریف) اولین جمله انجیل یوحنا این است: "در ابتدا کلمه بود" و اولین آیه که به محمد نازل میشود این است:"بخوان" فیلسوف واقعی مثل نیچه مسلح است و شهادت او دیوانگی است آنجا که ماکیاولی پیامبران را به دو دسته مسلح و غیر مسلح تقسیم میکند و موفقیت را از آن پیامبران مسلح میداند فیلسوفان مسلح به فلسفه دین عیسی را از اروپا بیرون کردند چگونه میتوان با پتک فلسفه نوشت؟ علم الانسان بالقلم شدنی است؟ قلم پتک است و با آن نمیتوان نوشت و پتک آنقدر سنگین است که فقط در دست یک ابر انسان یا خدا به قلم تبدیل میشود پس بخوان!پیامبر گفت خواندن نمیدانم و او باید ابر انسان شود و با پتک سر و کار پیدا کند تا با قلم بیاموزد و قلم در دست او قرار بگیرد و خواندن بتواند زرتشت نیچه از غار (حرا) پایین آمد و گفت خدا مرده است خدایی که حرف بزند مرده است بت ها خاموشی اختیار کرده بودند و خدای به زبان انسان سخن گفت خدا انسان شد
عبداله
خدا بت بود انسان شد انسان خاک و کالبدی مثل بت بود روح در آن دمیده انسان شد
عبداله
اما آیا جمله خدا وجود ندارد صحیح است؟ بله چون خالق موجود نیست(هر موجودی مخلوق است) پس تکلیف این خالق های که ما میبینیم (علت ها)چه میشود. این ها خدایگان دروغین هستند و برخی با استفاده از علت و معلول میخواهند خدا را اثبات کنند نمیتوان گفت چون اینان دروغینند ما دروغ بزرگ تری به اسم خدا یا مسبب الاسباب خلق کنیم
farid
افشای یکی از شکنجه گران ولی فقیه در زندان گوهردشت کرج توسط زندانیان سیاسی افشای یکی از شکنجه گران ولی فقیه در زندان گوهردشت کرج توسط جمعی از زندانیان سیاسی با جزئیات و فاکت های مشخص که بطور سیستماتیک مشغول شکنجه و اذیت و آزار زندانیان سیاسی سالن ۱۲ بند ۴ و سایر زندانیان در زندان گوهردشت کرج است. این گزارش افشارگرانه جهت انتشار در اختیار «فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران » قرار داده شده است . متن گزارش به قرار زیر می باشد : آیا فریادرسی هست ؟؟؟ داود امینی پور رییس بند یا سگ هار؟ رییس جدید بند ۶ زندان رجایی شهر به نام داود امینی پور که قبلا نیز رییس بند ۱ بوده و بعلت تخلفات عدیده از جمله توزیع قرص های روانگردان و مواد مخدر بویژه از نوع شیشه و نیز ایجاد مشکلات فراوان برای زندانیان از جمله شکستن دندان و بینی چند زندانی برای نمونه اقایان مسعود کسمایی، علیرضا مرادی ،......و در پی شکایات مکرر خانواده های زندانیان بالاخره از اداره بند ۱ منفصل ولی متأسفانه به اداره بند ۶ گمارده شده است. وی فردی است تنومند که ادعای رزمی کار بودن می کند و مدام ادای آنان را در می آورد؟! ولی بر خلاف هیکل گنده اش بسیار کودن است . این جانور درنده برای ادا و اطوارهای خود از زندانیان به جای کیسه بوکس استفاده می نماید و همواره پس از بهانه جویی های بی اساس آنان را با کمک پاسداربند گودرزی با باد حملات وحشیانه گرفته و لت و پار می کند. او که به انواع فسق و فجور آلوده است بسیار پول پرست نیز هست و مدام در حال سرکیسه کردن و اخاذی از زندانیان می باشد. اگر کسی به او باج ندهد فورا برایش پاپوش درست کرده و او را به یکی از سلولهای انفرادی در بند ۵ و سپس به بند عمومی انتقال می دهد. در بند ۵ زندانی نگون بخت سروکارش با جانور وحشی دیگری به نام اکبر کاویانی می افتد که مسئول سلولهای انفرادی است . یعنی همان کسی که در تابستان امسال در تاریخ ۱۵\۴\۱۳۹۳ بینی آقای مصطفی اسکندری از زندانیان سیاسی سالن ۱۲ را شکست ولی علیرغم گزارش پزشکی قانونی و پیگیری مصرانه، هنوز شکایت وی راه به جایی نبرده است ؟! خاطر نشان می شود که آقای اسکندری در پی سردادن شعار « مرگ بر دیکتاتور» پس از بازرسی وحشیانه اتاقش توسط یک کارمند بی سروپای اداره بازرسی زندان به نام بای به سلول انفرادی منتقل شده بود و در حالی که دستبند و پابند شده بود مورد حمله وحشیانه کاویانی مزدور قرار گرفت. اینگونه زندانیان پس از اتمام دوره انفرادی و انتقال به بند عمومی به علت تراکم جمعیت کیفری و پربودن سالن ها ، در بند جدید بایستی ماهها در کنار دستشویی و توالت بخوابند تا رفته رفته با جابجایی ادواری زندانیان بخت برگشته دیگر، بتواند در گوشه ای از راهرو سکنی گزیند و فارغ از بوی گند دستشویی و توالت ، شبها کمی استراحت نماید ولی همچنان در طول روز به علت نداشتن جای ثابت سرگردان و آواره باشد!؟در هر بند نیز زندانیان وحشی و سرسپرده ای هستند که با اشارتی دمار از روزگار زندانی مغضوب در می آورند تا اصطلاحا اخته و گوش به فرمان شود. مهدی صحرایی در بند ۶ ، علیرضا احمدی در بند ۵ ، آیدین شریعتمداری در بند۴ از زمره همین زندانیان هستند. داود امینی این فرد بی سواد که از نهضت سوادآموزی فارغ التحصیل شده !؟ در ابتدا به عنوان کارگر برقکار به استخدام موقت در آمد ولی رفته رفته با نشان دادن خوی وحشیگرانه خویش مورد توجه مسئولان زندان قرار گرفت. با خوش خدمتی و خوش رقصی برای آنان در کنار اجرای بی چون و چرای دستورات غیرقانونی مقامات بویژه در باب شکنجه و تنبیه سخت بدنی به استخدام رسمی درآمد و به جمع پاسدار بندهای زندان پیوست. به یمن همین رفتار خشن و استفاده بی پروا از رکیک ترین فحش های ناموسی و ..... به پاسدار شیفت ارتقا یافت و اینک چند سالی است که از سوی رییس زندان به سمت رییس بند!؟ گمارده شده است. اینک همان قدر که زندانیان بند ۱ خوشحال هستند که از شر وحشی ترین جانور موجود در زندان رجایی شهر خلاصی یافته اند و می توانند نفس بکشند ما زندانیان بند ۶ عزا گرفته ایم که ایکاش همچون گذشته زندانیان سیاسی در بندهای مختلف زندان پراکنده بودند تا ما نیز به برکت وجود آنان، اذیت و آزار کمتری را از سوی مسئولان و زندانبانان شاهد باشیم جمع کثیری از زندانیان بند ۶ زندان رجایی شهر
اکبر کرمی
جناب عبدالله عزیز آورده اید: «آقای کرمی در پاسخ گفته اند که: “در جهان جدید هر دین، ایمان و تجربه ی قدسی اگر معنا داشته باشد، تنها برای فرد مومن و انسان صاحب تجربه اهمیت و ارزش دارد.” این گفته ایشان حرف پست مدرنیستی است و چند انتقاد به آن وارد است ۱-پست مدرن نمیتواند از طرف دنیا صحبت کند۲-از نظر پست مدرن هر حرف سکولاریستی و ضد دین نیز اگر معنا داشته باشد برای فرد مؤمن به این عقاید معنا دارد۳- اگر صحبت های آقای کرمی معنا داشته باشد برای خود ایشان معنا دارد۴-در ایران و سرزمین های داعش که مردم به اسلام ایمان دارند حکومت اسلامی بر حق است این دقیقا استدلال مخالفان جنگ در آمریکا با دولت های مثل طالبان و ایران و داعش است.» تا آن جا که پای حق بودن و درست بودن مطرح باشد، می شود با استدلال شما موافقت کرد. اما در عمل باید توجه داشت که یکم. همیشه مساله "حق بودن" نیست، گاهی پای "حق داشتن" در میان است. از جمله در هر تهاجمی به دیگری پای حق و حقوق دیگری در میان است که باید مطابق با توافقات پیشین به آن ها رسیده گی کرد. دوم به نوعی "پارادکس خودارجاع" یا "پادنمای خودخور" در استدلال های من اشاره دارید، هرچند تشخیصتان درست است، اما نتیجه گیریتان درست نیست. باید در جهان جدید به برخی از آشفته گی های زبانی از جمله پارادکس های خودارجاع عادت کرد. چه، پایه های جهان جدید نه با استدلال های ما که با سازش های ما بالا می رود.