• داستان زمانه
فریدون نجفی: بوی پرتقال
افتادیم تو یه جزیره که آخر آخر دنیاست. خیال میکنم جائی آمدیم که دیگر راه پس و پیش نداریم
وارد اتاق خواب که شدم، لباس خواب همسرم، از بالای سرش سرخورد و به نر بر اندامش نشست.
پیراهنم را در آوردم. با نگاهی ستایشگر به او گفتم:"چه رنگ زیبائی. گل بهی ست یا پینچ؟"
در آینه نگاهی تحسین آمیزی به خود انداخت و گفت:"هردو که یکی ست؟"
"نه کاملن. پینچ اینها کمی سیر تر از گل بهی ماست. با رگههای محو قرمز."
"سری به تائید پایین انداخت و در همان حال که شروع به بستن دگمههایش کرد، اخمی نشاند بر نگاهش و گفت:"عزیزم بازم که این سهپایه نقاشی رو کاشتی وسط سانیروم!" گاهی که ژست میگیرد، اخم زیباترش میکند.
بعد از مدتها، فرصت پیدا کرده بودم تا تابلو نیمه کارهئ سیامک را تکمیل کنم. میدانستم تا که سه پایه دلبندم را ببیند شروع خواهد کرد. پس هنگام مسواک زدن جوابی بیربط را آماده کرده بودم.
" تابلوئی که روی سه پایه ست، مظهر تخیله منه، عزیزم. "
کش پشت مویش را در آورد و در حال شانه زدن گفت:"کدام تخیل؟ تابلو را که داری از روی عکس میکشی."
گفتم:"باید صبر کنی تا کار تمام شود. مطمئن نیستم وقتی تمام شد، سیامک هنوز جوان باشد و سیاه مو."
ابروی کشیدهاش را با تعجب کمی بالا نشاند و گفت:" یعنی چه؟"
"هیچی. بگذر. اما بدان تخیل بدون واقعیت، دوپارگی ذهن و عینه." این شگرد خوبی است. جواب بیربط ذهن پرسشگر را مشغول میکند.
نشست جلوی آینه. بعد انگار تازه صدایم را شنیده باشد، کرمپوست را برداشت و گفت:"با منی؟ این که بدتر شد. "او دیگر به این جوابهای بیسرو ته من عادت کرده است.
نگاه ناامیدم را از آینه و چند دگمهی هنوز نبستهاش برداشتم و گفتم:" هیچی با خودم بودم. با خودم مشکل پیدا کرده ام."
لبی به دندان گزید و گفت:"شاید کمی عجیب باشه، اما بعد از بیست و دوسال، هنوز نتونستم سر از افکار پر رازو رمز سری که هر شب، کنارسرم آرام میگیرد، در بیاورم."
لبخند کوتاهم را ندیده گرفت و ادامه داد"واقعن اشکال در کجاست؟"
دستی به صورت اصلاح نشدهام کشیدم و گفتم:"نمیدانم. اما به هرحال باید کمی عجله کنی."
زیرچشمی نگاهی به ته ریش سپیدم انداخت و گفت:"یعنی چی؟ یعنی داری پیر میشی."
کتاب را برداشتم، فکری کرده و نکرده گفتم:"نه. اما از چهل که گذشت برعکس میشه."
سری تکان داد و گفت:" نگو." بعد فکری کرد باز گفت:" چی؟ این دیگر چه بود که گفتی؟"
نگاهی به خالهای کم رنگ روی پوست دستم انداختم و گفتم:""ببین درست مثل اینه که تا چهل سالگی زمان را میکشی، بعد تا پنجاه یا یک کم بیشتر، زور میزنی تا نگهداریش، اما بعد از شصت کم میآوری و ولش میکنی. آنهم برمیگردد سر جای اولش."
آهی از افسوس کشید و گفت:"مخصوصن اینجا. افتادیم تو یه جزیره که آخر آخر دنیاست. خیال میکنم جائی آمدیم که دیگر راه پس و پیش نداریم."با خود رفتم در این اندیشه که ای لعنت براین زندگی. طفلی بخاطر من، مجبور شده از پشت شیشه خیال، زندگی را بدور از کس و کار، وارونه ببیند.
غمگین گفتم:"خیلیها میگویند اینجا بهشت است."
باز سرتکان داد و لبخندی تمسخر آمیز زد و در کرم را باز کرد.
"بوی پرتقال؟ کجا بود؟"
خندید و کرم را نشان داد و گفت:"از اینه. ولی بدون، بهشت من خانه ایران مان است."
حواسم پرت شد. بوی پرتقال به یک باره عادل را بیادم آورد. چی گفت، بهشت من...
گفتم:" از اینجا که به بهشتت نگاه میکنم درست مثل این است که با یک بسته بزرگ تخمه، نشستهام روی مبل سینما شهر قصه زمان شاه و چشم دوختهام به پرده بزرگ نمایش. پرده ای که فیلمی بدون داستان، اما سرشار از درد و یاس را بشکل سیاه و سفید نشان میدهد. البته فیلمی که در چند جشنواره فرنگی هم شرکت کرده است."
باز آه بلند و بالای کشید و گفت:"چطوری از همه چیز محروم شدیم." آه سوز بلندش، درد و غم دل من هم بود، اما چه کنم؟ کتابم را بستم و خودم را زدم به آن راه و خیره شدم به آینه تا چهره زیباتر از زهرهاش را بدقت سالوادور دالی تماشا کنم.
گفتم:"واقعن. هرچه بیشترمیگذره، بدترم میشه. مثل اینه که مردم دیار ما، زیر یه حباب عظیم، به کما رفتن."
دستی آرام از زیر چشم، بروی گونهئ لطیف کشید و گفت:"اما انگار توانستند به همه بقبولانند که خارج از این فضا، مجاز است و دروغ." خط صاف دو پلک پایین، نگاهش را همیشه جدی و پرسشگر میکند.
درست به موقع ریل را عوض کردم. حالا دیگربا خیال راحت ادامه دادم "میدونی، همین فکرها و نگرانیهاست که من رو همیشه در خیال وگذشته نگه میداره. گاه خودم هم پاک گیج میشم. نمیدونم کدام قسمت خیال بوده و کدام واقعیت. مخصوصن در مقایسه با دوران زندان. انگار ... "
همان طور در حال مالیدن کرم به دستانش گفت:"مگر فرقی هم میکنه. اما ای کاش حداقل تو اروپا بودیم. اون جا هم به ایران نزدیکتره و هم شلوغ..."
"...درسته. اما این جا هم با همه دور افتادگی و سکوتش، چیزهای داره که هیج جای دنیا نداره." تبسمی عمیق بر چهرهاش نشست و سر تکان داد.
خمیازهئ پر سر و صدائی کشیدم و از سرناچاری گفتم:"تنهائی خودش دنیائیه که من حاضر نیستم با هیچ چی، عوضش کنم."در دل اما ادامه دادم، مگربا دورهمی و رفقا. مخصوصن رفقای زندان..
لبی ورچید و نگاهی به عکس گوشه آینه کرد.
من هم برگشتم به کتاب، اما بوی پرتقال باز حواسم را پرت کرد. نمیدانم چه شد که بیاختیار گفتم:"با همه این حرفها خیلی دلم هوس یک گپ حسابی با عادل رو کرده. حتا گاهی به مورس هم راضی میشم."هوا نه گرم بود و نه سرد. پتو را کمی بالا کشیدم.
دستی به هم مالید و با لبخند گفت:"بعد از این همه سال؟"
" شاید به خاطر اینه که مورس نقطهای بود که در آن، مرز واقعیت و خیال، جابجا میشد. نقطهای که ظاهرن گرچه سرشار بود از ترس و اضطراب، اما راه حیات هم بود. یعنی چیزی مثل نفس در بالای طناب زندگی. انگارهمین دیروز بود. بعد از سه سال، وقتی همه را از بند انفرادی به فرعی بردند، من و عادل هیجان زده دو روز پشت سرهم حرف میزدیم."
مکثی در آینه کرد و بعد از بستن در کرم، خمیازهای بلند از خستگی کشید و گفت:"تو که دنیایت زندان و بچههای زندانه، چرا با یک زندانی ازدواج نکردی؟ عزیز دلم."
گرچه حسادتی پشت سوالش نبود اما با خنده پرسیدم:"تو چه فکر میکنی؟"
نه چندان جدی پوزخندی زد و گفت:"نمیدانم. شاید دختر رویایت، تیرباران شد. یا که راهش جدا شد. چه بدانم! اما دوست دارم بدانم."
ساکت شده، رفتم به دنیای جوانی و آن سالهای اوایل انقلاب وآزادی و شور که با زهره و عشق، سیاست را عالمی دگر میپنداشتیم. دست در دست در جلوی دانشکده فنی دانشگاه تهران گوش میدادیم به سخنرانی زندانیان سیاسی تازه از بند رها شده...
کمی بعد اما تند و سریع برگشتم به سرجایم. گرچه باز بیاختیار، گم شدم در اندیشهئ دیگر. یعنی وجه دوم سوالش و اینکه احتمالن به دو دلیل. هیچکدام شبیه به تو نبودند و مهمتراین که، نیازم به فضای خالی بین عقاید سیاسی و زندگی خصوصی.
با خندهای از ته دل، نگاهی تحسین آمیزی به چهره بیآرایشش انداختم و گفتم:"بعد از آزادی از زندان و بلوغ دیرسم، انتخاب بهتری پیش رو داشتم. چه کرم خوش بوئی."
لبخندی پنهان زد و گفت:"طبیعیه."
گفتم:"کدام؟ کرم یا انتخابم؟"
دیگر نتوانست لبخندش را پنهان نگهدارد، پس بندش را رها کرد و برگشت و بوسهای دلچسب بر لبانم نشاند.
کمی بعد و قتی پتو را کنار زد و آمد توی رختخواب آرام گفت:"حرف تو حرف آمد، حواسم پرت شد. قبلش چه گفتی؟ مرز واقعیت و خیال عوض میشود؟"
"شاید. اما وقتی خوب فکر میکنم، میبینم، انگار راستش از ابتدا مرزی در کار نبوده."
"چرا؟"
"چطور بگم. این خیال آنقدر سریع به هر جا سر میکشه که مرزی برایش نمیتوان قائل شد. در عرض یک دقیقه میشه با خیال به هر جا سر کشید و دست به هر کاری زد. میشه از واقعیت پلی به شیرینی ها ساخت، یا حتا به آینده رفت. "
" یعنی چه؟..."
"مثلن من، بعد از این همه سال، هنوزهم گاه و گداری در گذشته و خیال، در انفرادی زندگی می کنم. حتا شده بعضی وقت ها، صدای تق تق مورس رو هم شنیدم."
با لبخندی گرم، دستی به روی چشمانم کشید و گفت:"فکر کنم این جور خیالها، یک کم غیرعادیه. اون هم بعد از این همه سال."
با لبخندی اطمینان بخش در چشمانش، گفتم:"نه همیشه، نگران نشو. چیزمهمی نیست."اما برای خودم مهم بود.
گفت:"با این حساب شاید هیچی مهم نباشه."پیش خودم گفتم الآن میگوید باید یک سری به بهروز بزنیم. راستی اگر بهروز نبود این تنهای هم خودش دردسر بزرگی میشد.
یک لحظه برگشت بطرف آینه گفت:"قبول دارم که این حس را همه، کم و بیش دارند. کافیست چشمانت را هم بگذاری و از واقعیت بری تو خیال و همین طور برعکس. از خیال هم تا واقعیت گاهی فقط یک پلک فاصله ست. راستش خودم منم گاهی خیال می کنم تو کوچه برلن زمان شاهم. یا تو چرچیل پشت سفارت انگلیس."
با خنده گفتم:"پس قربون دستت یه شلوار لی مخمل راه کبریتی ، کرم یا سرمه ای برا من بگیر. فراموش نکن پاچه تنگ باشه."
این بار او خندید و گفت:"جالب بود اما فراموش نکن خیال همیشه پوچه و واقعیت همیشه حقیقت."بعد هم تن گرمش را چسباند به تنم و با نجوای هوسآلودی گفت:"این واقعیت را چه؟ قبول نداری؟"
بغلش کردم و گفتم:"چی را؟ آهان...نه. حساب کن اگر تخیل نویسندهها نبود، واقعیت همین جوری بود؟ یعنی آنقدر قابل تحمل و سهل و مدرن."و در دل ادامه دادم، لذتبخش.
خندید و با تردید گفت:"اگر خودت را نویسنده ندانی، تا حدودی قبول دارم."این حرفاش اوج ناسپاسی بود نسبت به زحمات یک نقاش و نویسنده گمنام.
آرام کنار گوشش گفتم:"دلم میسوزد. ما نویسندگان خودمان را هم بعد از تائید پولیتزر و اسکار و نوبل باور میکنیم."
سرش را کنار کشید و به چراغ روشن سقف خیره شد و گفت:"یک دقیقه پیش چه گفتی؟ دوستانت میآیند پیشت مینشینند و با تو حرف میزنند؟"
باز یاد بچهها افتادم و حواسم پرت شد. با هیجان گفتم:"دقیقن. البته بیشتر در خواب. یک چیز جالب، میدانستی من کلن شش سال بیشتر با آنها دوست نبودم. تازه سه سال از آن شش سال هم از پشت دیوار و با مورس بود. قبل از آن خیلی کم همدیگر را دیده بودیم."این بار او فقط سر تکان داد.
نظرها
نظری وجود ندارد.