• داستان زمانه
عزیز معتضدی: سونیا
معتضدی میگوید داستان حافظه جهان است. در سونیا هم میتوان رد پای آنچه که در وطن گذشت را دید.
۱
در سالهای نوجوانی زنی به نام سونیا در همسایگی ما زندگی میکرد. او نامادری محمد بود و ما بچههای سیزده چهارده ساله محله به خاطر زیبایی آن زن خیلی هوای محمد را داشتیم.
پدر محمد در وزارت خارجه کار میکرد. طی مأموریتی در روسیه با سونیا آشنا شده و به او دل بسته بود. مادر محمد هم پس از کشف رابطه شوهرش با سونیا دل به نقاش هنرمندی بست و از شوهرش جدا شد. سونیا فارسی را با لهجه غلیظ خارجی اما خیلی خوب صحبت میکرد. مادرهای ما با او هم به خاطر خارجی بودنش و هم به خاطر اینکه جای مادر محمد را گرفته بود زیاد نمیجوشیدند، هر چند از مادر محمد هم که به گفته آنها پسرش را رها کرده و به دنبال عشق و عاشقی رفته بود خشنود نبودند.
اما محمد سونیا را خیلی دوست داشت، آنقدر که کمبود مادرش را زیاد حس نمیکرد، ما دوستان او هم به حرفهایی که بزرگترها در باره سونیا و پدر محمد میزدند اهمیتی نمیدادیم.
در این دوران که از آن صحبت میکنم هنوز پانزده سال به انقلاب سال پنجاه و هفت در ایران مانده بود و معلمهای ما در کلاس درس تاریخ گاهی از انقلاب دیگری به نام انقلاب سفید صخبت میکردند. این انقلاب به گفته شاه ایران برای جلوگیری از دو انقلاب سرخ و سیاه که در «خیال خام دشمنان کشور» میگذشت به راه افتاده بود. معلمهای ما در کلاس درس میگفتند با انقلاب سفید نظام ارباب رعیتی در کشور برچیده شده و زنان حق رأی یافتهاند. کتاب انقلاب سفید بهطور رایگان میان شاگردان مدرسه توزیع میشد.
در بخشهای دیگر درس تاریخ ما با گذشته با شکوه کشور و عظمت آن در دوران باستان آشنا میشدیم. بعد از آن میرسیدیم به فروپاشی امپراتوری ایران و روم به دست اعراب و شکوفایی فرهنگ و تمدن اسلامی با کمک وزیران و دانشمندان و هنرمندان ایرانی که به یاری خلفای اسلام میآمندند و آیین فرمانروایی و کشورداری را به آنها میآموختند. پس از آن به شرح مبارزات ایرانیان برای رهایی از سلطه اعراب میرسیدیم و با قدردانی از تلاش شاهان صفوی در راه استقلال ایران و پیروزیها و غنایم نادر شاه و خدمات کریمخان زند وارد قرن نوزدهم میشدیم، جایی که متأسفانه به علت بیکفایتی شاهان قاجار بخشی از خاک ما به چنگ تزارهای سرزمین سونیا میافتاد و در پی همین شکستها کشور ما در علم و دانش و فرهنگ به اندازه چند قرن از کشورهای پیشرفته اروپا عقب میماند.
سپس زمان انقلاب مشروطه میرسید و با ظهور رضا شاه به ما اطمینان داده میشد که به جاده پیشرفت و ترقی برگشتهایم و با وجود مشکلات زیاد به سرعت در حال جبران مافات هستیم.
در این زمان در صفحه اول همه کتابهای درسیما یک شعار بود: خدا، شاه، میهن. ما حضور خدا را در مسجد، شاه را در مدرسه و میهن را در قلبمان احساس میکردیم.
منتظر بودیم هر چه زودتر بزرگ شویم و کشورمان را با امکاناتی که به دست آورده در کنار ژاپن به ابرقدرت سوم دنیا تبدیل کنیم. این رویا با هوش و استعدادی که معلمهای ما میگفتند در وجود همه ایرانیها به ودیعه گذاشته شده و با گنجهای بیکران طبیعی که خداوند در زیر خاک میهنمان پنهان کرده بود کاملاً محقق به نظر میرسید. به همین جهت ما کاری نداشتیم جر اینکه خوب درس بخوانیم و هر قدر که میخواهیم ورزش و بازی کنیم تا آگاهی و دانش و سلامت و نشاط لازم را برای فردای ورود به جامعه و ایفای نقشهای مهم و قهرمانانه خودمان پیشاپیش کسب کرده باشیم.
ما در شمال پایتخت به تازگی صاحب تلفن، تلویزیون، یخچال و آب لولهکشی شده بودیم. دوران حمام عمومی و خزینه سپری شده بود و ما در خانههامان دوش و حمام خصوصی داشتیم. انگار سالها از زمانی که در مدرسه ابتدایی میخواندیم حسن به خاطر کوچکی کاسهاش از بقال خواست به جای یک کیلو شیر گاو یک کیلو شیر گوسفند به او بدهد گذشته بود و ما حالا شیر پاستوریزه در شیشههای دربسته میخوردیم و به سادهدلی حسن میخندیدیم و خوشحال بودیم که کارخانههایمان چند نوع اتومبیل ایرانی میسازند. گاهی که در روزهای عزا یا فوت کسی به مسجد میرفتیم به ما میگفتند، چون به سن بلوغ رسیدهاید یا چیزی نمانده که برسید باید بدانید شیطان ممکن است در خواب یا بیداری به سراغتان بیاید و فریبتان بدهد، در این صورت غسل بر شما واجب میشود. در مدرسه معلمی داشتیم که ریاضی درس میداد. مرد شوخطبعی بود و میکوشید خشکی درسش را در آخر کلاس با حرفهای شیرینی از این در و آن در جبران کند. با آنکه تخصصش ریاضی بود با ما از ادبیات معاصر و نویسندگانی مثل بزرگ علوی - که کتابهایش پیدا نمیشد- صحبت میکرد و میگفت یکبار در پاریس به طور تصادفی ژان- پل سارتر و سیمون دوبوار را در خیابان دیده است. ما در آن زمان ژان- پل سارتر و سیمون دوبوار و بزرگ علوی را نمیشناختیم، اما شاعر گمنامی به نام بیرقدار را که معلممان گاهی شعری از او میخواند- بیآنکه بدانیم- از نزدیک میشناختیم، چون آن شاعر کسی جز خود معلم ریاضیمان نبود که شعرهای عاشقانهاش را با این نام مستعار برای ما میخواند. شعرهای آقای بیرقدار، که من هم اینجا با همین نام مستعار از او یاد میکنم، در پس واژههای عاشقانه معناهای پنهان سیاسی داشت، ولی نه او جرأت باز کردن معنای شعرهایش را داشت و نه ما توان درک آنها را داشتیم، در عوض شبها سریال مستندی به نام «اسکاندیناوی زیبا» از تلویزیون میدیدیم که فهمش خیلی ساده بود، چون در این سریال مردان و زنان و کودکان شاد با لباسهای رنگارنگ در خیابانها و مزارع راه میرفتند و میرقصیدند و گوینده خوش صدای معروف فارسی زبان آن زمان در توضیح تصاویر میگفت که ساکنان این سرزمینها هم مثل ما در سالهای اخیر پیشرفت کردهاند.
آن روز ما درباره غسل از آقای بیرقدار سوال کردیم. او گفت شما اگر در زیر دوش آب خودتان را با صابون بشویید نیازی به کار دیگری ندارید. یادم است یکی از شاگردها به حرف او اعتراض کرد. آقای بیرقدار گفت، پس به این ترتیب هر کس هر طور میخواهد خودش را بعد از گول خوردن از شیطان بشوید.
۲
شبی دیر وقت در این دوران من در کنار پنجره نشسته بودم که صدای سونیا و پدر محمد را در بازگشت از یکی از مهمانیهایی که معمولاً یکی دو بار در هفته میرفتند در کوچه شنیدم. آن شب گویا میان زن و شوهر اختلافی پیش آمده بود. سونیا چند قدم برمیداشت و ناگهان میایستاد و مثل کودکی لجباز به پدر محمد میگفت «نمیآم!»
پدر محمد میکوشید آرامش کند. با لحنی عصبی و صدایی که به سختی از بلند شدنش جلوگیری میکرد میگفت «بیا بریم، آبروریزی راه ننداز.!»
من پشت پرده پنهان شده بودم و در حالی که قلبم به تپش تندی افتاده بود دزدکی نگاهشان میکردم. در سکوت بیکران شبانه حتی صدای دندان قروچه پدر محمد را از آن فاصله میشنیدم. میخواستم چراغ را خاموش کنم که مرا نبینند، اما این کارممکن بود توجه بیشتری جلب کند، در نتیجه همانطور که خشکم زده بود، بیآنکه مطمئن باشم سایهام از پشت پرده پیدا نیست، ایستاده بودم و تماشایشان میکردم.
اما آنها توجهی به من نداشتند، و من هم سر از کارشان در نمیآوردم. نمیدانستم چرا سونیا نمیخواهد به خانه برگردد، و در صورتی که پدر محمد رهایش کند آن موقع شب به کجا میخواهد برود، آیا به خاطر همین بود که مادرهای ما او را زنی سبکسر میخواندند. این طور دعواها آن هم در وسط خیابان هیچ وقت میان پدر و مادرهای ما اتفاق نمیافتاد. به هر حال پدر محمد به هیچوجه قصد رها کردن زنش را نداشت.
اما عجیب اینکه سونیا با آن صورت خشمگین برافروخته از همیشه زیباتر به نظر میآمد. صورتی داشت از آن صورتهایی که شاعران قدیم به قرص ماه تشبیه میکردند. پدر محمد همچنان تکرار میکرد، «بیا بریم، آبروریزی راه ننداز.»
بالاخره بعد از اصرار زیاد پدر محمد، سونیا چند قدم به زور برداشت، اما باز جلو در خانه ایستاد و گفت «نمیآم!»
چراغ سر در خانه سوخته بود و من دیگر از پشت پنجره به سختی میدیدمشان، تا اینکه در یکی از کش و قوسها که بالاخره پدر محمد به زور او را به داخل خانه کشاند، شال سبز ابریشمی از روی شانه سونیا سر خورد و شانههای سفیدش بیرون افتاد، یک دفعه دیدم به فاصله چند قدم انگار دور و برش روشن شد، چه نوری، چشمهای من بیاختیار برق زد، شانههای سفید سونیا تا لحظهای که وارد خانه شد و پدر محمد در را پشت سر او بست با هر پیچ و تابی که میخورد یک طرف خیابان را روشن میکرد.
من آن شب تا نزدیک صبح بیدار بودم.
روز بعد دو مأمور ستاد انتخاباتی یکی از داوطلبان نمایندگی مجلس به محلهی ما آمدند. اولی با یک دفتر خاکستری بزرگ و دستهای اوراق تبلیغاتی که با نخ پرک دورشان را بسته بود، و دومی با کیف پلاستیک آبی رنگی که رویش نوشته بود، به مهندس کوشادفر رأی بدهید.
ساعت حدود ده صبح بود و ما تازه دور هم جمع شده بودیم که چکار کنیم، به دوچرخه سواری برویم یا فوتبال بازی کنیم، و درست در همین موقع بود که مأمورها درخانه محمد را زدند و سونیا با پیراهن خانه تابستانی در را رویشان باز کرد.
پیراهنش خیلی نازک نبود، ولی نور آفتاب از جایی که ما در این طرف کوچه ایستاده بودیم طوری به او میتابید که، یک دست به در، دست دیگر به کمر، و پای راست روی زانوی چپ، خطوط بدنش به وضوح از درون پیراهن گشادش که زیاد هم بلند نبود پیدا بود. محمد با دیدن این منظره اخم کرد، میدید ما بازی را فراموش کردهایم و حواسمان به آن طرف خیابان است، گفت «برم ببینم چی میگن»، و ما هم بیدرنگ پشت سرش راه افتادیم، یک لحظه برگشت و با تعجب نگاهمان کرد «شما کجا میاین؟»
یکی از بچهها گفت «ما هم میخواهیم ببینیم چی میگن.»
«به شما چه مربوطه که چی میگن.»
ما چیزی نگفتیم، صبر کردیم تا او راه افتاد و ما هم دوباره پشت سرش راه افتادیم. محمد باز ایستاد و به ما چپ چپ نگاه کرد. در همین لحظه دیدیم یکی از مأمورها بسته کراکر نمکی معروفی را از کیف پلاستیکش درآورده و به سونیا تعارف میکند.
یکی از بچهها هیجانزده فریاد زد «کراکر، کراکر...» و ما همه به طرف مأمورها و سونیا دویدیم. دیگر دلیلی بهتر از اینکه محمد را کنار بزنیم و اهمیتی به اعتراضش ندهیم پیدا نمیشد. مأمورها بیاعتنا به ما با سونیا صحبت میکردند، کراکرها را هم جلو او گرفته بودند و مرتب تعارف میکردند. ما تبلیغ این کراکرها را در تلویزیون دیده بودیم و به راستی دهانمان آب افتاده بود. مأمور اولی داشت در باره فواید شرکت در انتخابات و رأی دادن به مهندس کوشادفر با سونیا سرو کله میزد، ولی سونیا زیر بار نمیرفت و میگفت چون اصلیت خارجی دارد نمیتواند در انتخابات شرکت کند.
مأمور اولی با ته خودکار به دفترش میزد و با اصرار میگفت «خب، مگه شناسنامه ایرانی ندارید؟»
«چرا، ولی مال اینجا نیست»
«پس مال کجاست»
«مال روسیهست»
«شما که میگویید ایرانیست»
«نخیر روسیست!»
«ولی شما به این خوبی فارسی حرف میزنید، پس اشکالی ندارد، میتوانید رأی بدهید»
«مگر به فارسی حرف زدنه، من روسی و چند زبان دیگر هم به این خوبی حرف میزنم.»
«مهم نیست، عرض کردم... میتونین رأی بدین.»
«چطور میتونم..؟ میگم من روسیام، یک رگم هم چک و مجارستانیست...»
از مأمورها اصرار و از سونیا انکار. محمد هم مثل ما حیرت کرده بود.
«اشکالی نداره، ببینید... شما ساکن این محله هستید، درسته؟»
«درسته!»
«چند ساله؟»
«سه ساله.»
«خیلی خوب، شما واجد شرایط هستید! پس میتونید رأی بدید، حتی اگر یک سال هم اینجا بودید میتوانستید به مهندس کوشادفر رأی بدهید. ایشان خودشان شخصاً ترتیب بقیه کارها را میدهند...»
در این موقع مأمور دومی که کراکرها روی دستش مانده بود، خندید و گفت «تازه روسیه و آنجاهایی هم که میگویید همهشان یک موقعی مال ایران بودهاند.»
مأمور اولی از این حرف همکارش خوشش نیامد و لب به دندان گزید، مأمور دوم سرخ شد و برای حفظ ظاهر و پوشاندن خطایش بستههای رنگارنگ کراکر نمکی را جلو چشمهای ما تکان داد. مأمور اول دوباره خودکارش را به سونیا تعارف کرد و با چربزبانی دنبال حرفش را گرفت.
«ببینید، سه ساله اینجا هستید، شوهرتان هم ایرانیاند، پس هیچ مشکلی برای رأی دادن شما نیست... این دفتر را امضا میکنید، هفته دیگرهم به سلامتی با شناسنامه تون تشریف میآرین حوزه به آقای مهندس کوشادفر رأی میدهید.»
مأمور دوم که هنوز شرمنده به نظر میآمد، سه چهار بسته کوچک کراکر نمکی دیگر هم از کیفش در آورد و همه را جلو سونیا گرفت، این بار با گوشه چشمی به ما گفت «این هم برا اینکه نمکگیر شوید! بدهید بچهها بخورند... خیلی دوست دارند... محصول خوشمزه و سالمی از کارخانههای مهندس کوشادفره...»
«آخر من روسی هستم!»
مأمورها نگاهی به هم کردند و دیگر نمیدانستند چه بگویند. مرغ یک پا داشت و اصرار هم فایده نداشت. مأمور اول با درماندگی نگاهی به سونیا کرد و خواست چیزی بگوید، اما حرفش را خورد و با لبخند گفت «هر جور میلتان است، ببخشید وقتتان را گرفتیم»، و آهی کشید و رفت سراغ خانه بعدی. همکارش با خنده شرمسارانه همچنان مجذوب سونیا ایستاده بود. بالاخره تصمیم گرفت یک بار دیگر بختش را امتحان کند. در حالی که صدای جرق جرق اشتها آور کراکرها را در میآورد گفت «لااقل اینهارو قبول کنین، شوخی کردم، نمک گیر نمیشید.»
«مرسی، میل ندارم.»
ما که تا آن لحظه در سکوت منتظر نتیجه کار بودیم به محض جواب آخر سونیا به طرف کراکرها حمله کردیم، اما با کمال تعجب دیدیم سونیا محکم پشت دست محمد زد و او را از گرفتن کراکرمنع کرد، ما هم جا زدیم و ناخواسته عقبنشینی کردیم.
مأمور دوم پس از این واکنش دور از انتظار سونیا نومیدانه دمش را روی کولش گذاشت و رفت. سونیا هم در خانه را بست و رفت. ما ماندیم پشت در بسته و کراکرهای از دست رفته. بیاختیار به فاصله چند قدم دنبال مأمورها راه افتادیم. مأمور دوم همینکه به رفیقش رسید لبخند سردی زد و آه عمیقی کشید.
«عجب لُعبتی بود!»
مأمور اول پوزخند زد «آن وقت تو میخواستی بهش کراکر نمکی بدی بیچاره؟ خودش یه گوله نمک بود...»
چند روز بعد از این جریان عمه محمد فوت کرد. ما از آن زن چیزی نمیدانستیم، فقط میدانستیم مریض و زمینگیر است و چون هیچ وقت از خانه بیرون نمیآمد گاهی اوقات همسایهها به عیادتش میرفتند. طرفهای عصر بود، داشتیم بازی میکردیم که یک دفعه سونیا جیغ زنان از خانه بیرون پرید و گوشه پیراهن محمد را وسط بازی گرفت و او را با خود به پیاده رو کشید. در پیادهرو با حالتی مستأصل سرش را روی شانههای خیس عرق بچه چهارده ساله گذاشت و گریه کنان گفت، «عمهجان، عمهجان... عمه جان داره میمیره... چشمهاش سُرمهای شده، سُرمهای شده، سُرمهای شده...»
از محمد چه کاری ساخته بود. ما دویدیم رفتیم مادرهایمان را خبر کردیم. همه فوراً به دیدن بیمار آمدند. ما هم دنبال بزرگترها وارد خانه محمد شدیم. در یکی از اتاقهای نمور و نیمهتاریک زن چاقی را دیدیم که با چشمهای نیمهبسته، محصور میان دو حفره سیاه و عمیق روی تشکی دراز به دراز افتاده بود. سونیا گریه میکرد و میگفت «امروز صبح حالش از همیشه بهتر بود. بعد از مدتها آرایش کرد، حتی سُرمه کشید، حالا سُرمه رفته توی چشمش، حتی سفیده چشمش هم سُرمهای شده، میبینید...»
همسایهها فوراٌ دست به کار شدند، سونیا را که وحشت کرده بود به اتاق دیگری بردند، دکتر خبر کردند، صورت و چشمهای عمهجان را تا رسیدن دکتر شستند. دکتر که رسید بلافاصله بعد از یک معاینه کوتاه به عمه جان مرفین زد و عمه جان در خواب و بیداری پس از چند ساعت به آرامی از دنیا رفت.
۳
روز بعد صدنفری جلو خانه محمد جمع شدند. پسرِ عمه هم که با یک گروه نمایشی معروف تئاتری به شهر دیگری رفته بود سراسیمه خودش را رساند. هنوز در حالت شوک بود، با این حال طوری گریه میکرد انگار روی صحنه نمایش است. پدر محمد میگفت، او همیشه همینطور است، اتفاقهای روی صحنه و زندگی واقعی برایش فرقی ندارند، زندگیاش را وقف هنر کرده، یک بازیگر واقعیست.
معلوم نبود از پسر خواهرش تعریف میکند یا تکذیب. اما پدر من نگران بود و به من سپرد مواظب پسر عمه باشم و یک قدم از او دور نشوم، مبادا بلایی سر خودش بیاورد. من هم دو تا از بچهها را کمک گرفتم و سهتایی چهار چشمی پسر عمه را میپاییدیم.
بالاخره قرار شد برویم قبرستان. پدر من شناسنامه عمه را از پدر محمد گرفت و گفت میبرد نزدِ یکی از آشناهایش در اداره ثبت تا قبل از رسیدن جنازه به قبرستان آن را باطل کند. موقع رفتن باز هم به من سپرد مواظب پسر عمه باشم.
من و بچههای وردستم به اتفاق پسر عمه و یک راننده راهی قبرستان شدیم. ما عقب نشستیم و پسر عمه در کنار راننده نشست. او که متوجه شده بود ما را برای محافظتش فرستادهاند از حضورمان خوشحال بود، اما سر راننده مرتب داد میزد. خیابانها شلوغ بود و راننده نمیتوانست آنطور که پسر عمه میخواست از ماشینها سبقت بگیرد، وقتی هم که به جاده رسیدیم در میان کامیونها و تریلرها و زاریکردنها و غرغرهای پسر عمه راه را گم کرد. عاقبت با ادامه راهنماییهای پی در پی وغلط پسر عمه که همه تقصیرهای گم کردن راه را هم به گردن راننده میانداخت سر از بیابان درآوردیم.
در وسط بیابان راننده لحظهای روی ترمز زد و رو به پسر عمه گفت «شما چون مادرتان فوت کرده هر چه تا حالا گفتید من گوش کردم، اما خواهش میکنم از اینجا به بعد اجازه بدهید خودم راهم را پیدا کنم، قول میدهم در اسرع وقت شما را به مقصد برسانم.»
پسر عمه دیگر چیزی نگفت و شروع به گریه کرد. راننده به برای انصراف خاطر او رادیو را روشن کرد. در رادیو دلکش میخواند، پسر عمه هم بعد از مدتی ناله و زاری و راهنماییهای مجددی که راننده دیگر به آنها اعتنا نمیکرد با خواننده همصدا شد...
«چو خاطر آرم غم جدایی»
«شوم پشیمان از آشنایی...»
و هر بار که به اینجا میرسید یاد غم خود میافتاد و میگفت «آخ مادر، مادر.. کاش هیچ وقت با تو آشنا نمیشدم....»
بالاخره دیرتر از همه رسیدیم و دیدیم همه دلواپسمان شدهاند، همه به جز یک نفر که او هم کسی جز شوهر عمه نبود، که حضورش به اندازه پسر عمه اهمیت داشت، ولی هنوز نیامده بود.
حتی مهندس کوشادفر هم که معلوم شد با پدر محمد و سونیا در مهمانی آشنا شده برای همدردی و نشان دادن خودش به جمعیت قابل توجهی از رأی دهندگان بالقوه به سر خاک آمده بود. اما خاکسپاری بدون حضور شوهر مرحومه ممکن نبود، هر چند هیچ کس تا آخرین لحظه به یاد او نیفتاده بود و حالا که به یادش افتاده بودند با شتاب چندین نفر را از هر سو به دنبالش فرستاده بودند.
مهندس کوشادفر را ما فوراً از روی عکسهای تبلیغاتیاش در کوچه و خیابانها شناختیم. اگر آن عکسها را هم ندیده بودیم شناختن او در میان عکاس و خبرنگارهای همراهش دشوار نبود. مهندس مردی خودساخته با قد بلند پاهای ستبر و حرکات کند و سنگین بود. عینک دودی و یک سبیل قیطانی ظریف میان لبهای سرخ گوشتالو و بینی پتوپهنش به او با وجود زمختی حالتی رمانتیک میداد. در میان عکاس مخصوص و دو خبرنگار روی صندلی آهنی قراضهای در مکانی مجزا نشسته بود. کمی دورتر سونیا خسته از گرمای راه در میان گروهی از زنان در زیر تور سیاهی که روی صورتش کشیده بود خودش را باد میزد. مهندس گاهی از پشت عینک دودی به سونیا نگاه میکرد، ولی زود سرش را پایین میانداخت و در میان خاک و خل به کفشهای ورنی براق تنگی که به نظر میآمد پاهای بزرگش را با زور زیادی در آن فرو کرده خیره میشد. گاهی هم سر بلند میکرد و در حالی که آه میکشید به پرواز و سر و صدای گنجشکها میان شاخه درختها چشم میدوخت. عکاس و خبرنگار هم بیآنکه از جای خود تکان بخورند فرمانبردارانه مسیر نگاه او را دنبال میکردند. پدر محمد و پدر من با نامه جواز دفن در بخش اداری گورستان در تدارک مقدمات پذیرایی از مشایعتکنندگان بعد از مراسم خاکسپاری بودند، در حالی که بقیه بیصبرانه در گرما انتظار رسیدن شوهر عمه را میکشیدند که سرانجام مثل محکومی فراری بازو در بازوی دو مرد قویهیکل سر و کلهاش از دور پیدا شد. شوهر عمه بر خلاف همسرش مردی لاغر و بسیار کوچکاندام بود، اما به رغم جثه نحیف همچون پسرش صدایی رسا و پرطنین و تئاتری داشت. به محض رسیدن خودش را از دست مردان قویهیکل بیرون کشید و شروع به گریه و زدن بر سر خود کرد. مردانی که او را آورده بودند به پچپچه گفتند در میخانه پیدایش کردهاند، و در حالی که به ما بچهها که با کنجکاوی به حرفشان گوش میکردیم چپ چپ نگاه میکردند میگفتند، اما هیچ کس نباید بداند، بخصوص بچهها اصلأ خوب نیست این حرفها را بشنوند.
در این موقع پسر عمه را به دیدار پدرش آوردند. پدر تا چشمش به پسر افتاد دوید و اشک ریزان او را در آغوش کشید و با آن صدای رسا و پر طنین و جالب، و بعید از آن جثه کوچک به آوازی اندوهناک چند بار تکرار کرد «رفت... سرور ما رفت... بانوی نیکوکار ما رفت... رفت، رفت، رفت، بانوی نیکوکار ما رفت...»
پسر عمه را از او جدا کردند و بردند کنار جوانهای تحصیل کرده فامیل نشاندند. معلم ریاضی ما آقای بیرقدار هم که به محمد درس خصوصی میداد با کراوات مشکی آنجا نشسته بود.
شوهر عمه به محض فراغت از فرزند کتش را در آورد و رفت تا به گورکنها برای آماده کردن قبر همسرش کمک کند. پسر عمه هم که میگفتند طاقت دیدن این چیزها را ندارد نشست به بحث در باره سفر روح از کالبد خاکی که فیلسوفهای اگزیستانسیالیست به گفته او نامش را «سفر نهایی» گذاشته بودند. آقای بیرقدار همین که نام فیلسوفهای اگزیستانسیالیست را شنید انگار به شوق آمده برای تسلای پسر عمه دنبال بحث را گرفت و گفت «بله، البته بعضی از فیلسوفهای جدید به جای استفاده از واژه «نهایی» از واژه «غایی» هم استفاده کردهاند که بیشتر به اصطلاح معروف ساعت بیست و پنج عمر انسان نزدیک است و این ساعتیست که به گفته ژان- پل سارتر صدای تِکتِک آن در مرز میان هستی و نیستی انسان میپیچد و جالب اینکه فیلمی هم به همین نام با شرکت آنتونی کویین و ویرنالیزی همین الان در سینماها روی پرده است.»
آقای بیرقدار بعد از سکوت سنگین حاضران و مشاهده بیعلاقگی پسر عمه به گفتههایش برای اینکه خودش را از تکو تاب نیندازد از پسر عمه خواست در صورت داشتن فرصت برای تسلای خاطر خودش و آرامش روح مادرش به دیدن آن فیلم برود.
پسر عمه درابتدای صحبت آقای بیرقدار حالتی به خود گرفته بود که نشان میداد میلی به شنیدن حرفهای او ندارد، اما بعد از توصیه آخر آقای بیرقدار و مشاهده توجه دورادور سونیا به اشارههای فیلسوفانه معلم جوان، دندان قروچهای رفت و خیره در چشمهای آقای بیرقدار مثل همیشه به شیوهای ناگهانی و غافلگیر کننده پرسید «آقای عزیز، میشود بفرمایید شغل شریف شما چیست؟» آقای بیرقدار که جا خورده بود با لبخندی فروتنانه شغلش را گفت، پسر عمه یکدفعه مثل کوره از جا در رفت و با همان لحنی که قبلأ راننده را کوبیده و مرعوب کرده بود بر سر آقای بیرقدار فریاد زد.
«ای مردک!ای مردک بیچاره! مادر من مرده، چه غایی، چه نهایی... میفهمی؟ متوجه هستی؟ هان..؟ آنوقت میگویی من بروم سینما فیلم ساعت بیست و پنج ببینم؟ اصلاً تو میدانی کار من چیست، هان..؟ کار من تئاترست... میدانی تئاتر چیست، هان؟ تو اصلاً کی هستی..!»
آقای بیرقدار کاملاً گیج شده بود و نمیدانست چه بگوید. منمن کنان گفت «من کسی نیستم. بیاحترامی هم نکردم، من، من، من فقط...»
پسر عمه که با مشاهده لکنت آقای بیرقدار احساس میکرد او را سر جایش نشانده، دیگر امانش نداد و بر سرش فریاد زد «من آکتورم بیچاره! تو باید این را بدانی و اول بروی نمایشنامههای همان ژان- پل سارتر را که میگویی با حضور من روی صحنه ببینی، بعد بیایی و فیلمهای بیمایهات را که هیچ ربطی هم به هستی و نیستی سارتر ندارد به رخ من بکشی آقای معلم ریاضی همهچیزدانِ هیچچیز ندان..!»
آقای بیرقدار دیگر رنگی به چهره نداشت. احساس میکرد در جمع بزرگی با آبرویش بازی شده و مورد توهین و تحقیر بیدلیل قرار گرفته، با اینهمه در حالی که به سختی آب دهانش را فرو میداد و میکوشید از لرزش صدایش جلوگیری کند گفت «من منظوری نداشتم، فقط خواستم شما را تسلا بدهم و دلیل این همه توهین را نمیفهمم... طوری داد میزنید انگار من مسؤول مرگ مادرتان هستم، من فقط گفتم ساعت بیست و پنج ایشان فرارسیده، همین... خیلی هم متأسفم و این ضایعه را به شما تسلیت...»
هنوز حرف آقای بیرقدار تمام نشده بود که پسر عمه به جای آرام گرفتن بار دیگر کلام او را قطع کرد و گفت «تسلیت بیتسلیت، برو پی کارت..!»
آقای بیرقدار بعد از آن رنگپریدگی این بار تا بناگوش سرخ شد و با خشمی که دیگر نمیتوانست آن را مهار کند فریاد زد «خب تسلیت نمیگویم! اصلاً به چه مربوطه... ولی همچنان سر حرف خودم هستم!»
دو مرد جوان قویهیکلی که شوهرِ عمه را آورده بودند با اوج گرفتن صدای پسرعمه و آقای بیرقدار خودشان را به معرکه رساندند و با خواهش و تمنا آقای بیرقدار را بردند و در میان جمع دیگری نشاندند.
کسی را هم فرستادند برای پسر عمه شربت آورد. پسر عمه اول گفت حالش خوب نیست و شربت نمیخورد، بعد شربت را گرفت و یکجرعه سرکشید و کمی آرام شد. جوانها برای محکمکاری یک شربت دیگر تعارفش کردند که دوباره برآشفت و فریاد زد «چقدر شربت بخورم، مگر نمیگویید مادرم مرده، حالا هم که همه میخواهند به من تسلیت بگویند...».
چند نفری که دور پسر عمه نشسته بودند حوصلهشان از دستش سر رفت، او را به حال خود گذاشتند و به تدریج از دور و برش دور شدند. من و دوستانم اما با احساس مسؤولیت کودکانهمان ماندیم و به مواظبت از او ادامه دادیم، تا اینکه پسرعمه به خاطر فشار و خستگی و بیخوابی و داد و فریادهایی که به راه انداخته بود مثل گربهای ملول و خسته به خرخر و چرت زدن افتاد و در همین حال چیزهایی زیر لب میگفت که نامفهوم بود. ما تصمیم گرفتیم او را موقتاً به حال خودش بگذاریم و به سراغ جمعی که آقای بیرقدار میانشان بود برویم. در آنجا چند نفر به نقل از رپرتاژ آگهیهای مهندس کوشادفر از برنامههای آینده او در صورت انتخابشدن میگفتند، از جمله طرح کندن خندق بزرگی برای دفن زبالهها و شکافتن کوهها برای احداث جادهای سریع السیر که اهالی محترم شمیران را دو ساعته به کازینو رامسر برساند. ما که توجهمان بخصوص به موضوع جاده جلب شده بود گفتیم نکند مهندس قبل از رسیدن به کوهها زمین فوتبال ما را خراب کند، و دعا کردیم نقشه او عملی نشود، یکی از بچهها گفت، مهندس همان پفکهایش را درست کند بهتر است، محمد گفت «حالا دیدید مامان سونیام چرا آن روز میگفت بهش رأی نمیده، برای اینکه میگه این مهندس خیلی اکبیریه.»
در این موقع جنازه را آوردند و صدای نوحه و زاری از هر سو برخاست. پدر محمد و پدر من هم آمدند. جوانی که برای پسر عمه شربت آورده بود با احتیاط به او نزدیک شد، با ملایمت و نوازش بیدارش کرد و پرسید آیا میخواهد برای آخرین وداع بر سر گور مادرش بیاید. پسر عمه که چرتش پاره شده بود با چشمهای گشوده به جوان نگاه کرد.
«سر گور؟ کدام گور؟ مگر مادر من مرده آقای عزیز! نه، او اینجاست، اینجا- با دست قلبش را نشان داد- و من نیازی به دیدن منظرههای زشت ندارم.»
شوهر عمه اما به محض گذاشتن تابوت در کنار گور مثل پهلوانهایی که وارد گود میشوند داخل گور پرید و جنازه همسرش را که دو سه برابر جثه خودش بود با چابکی ستودنی گرفت و بر خاک گذاشت، چهره جنازه را گشود، گونه بر گونهاش سایید، دعایی خواند و خشتی را که به او دادند اشکریزان بر جای گونه خود گذاشت.
شوهر عمه را از گور بیرون آوردند و به گوشهای بردند، قبل از رفتن نگاهی به درون گور کرد و با دستهای لرزان مشتی خاک در آن ریخت تا باقیاش را دیگران پر کنند.
۴
بعد از ختم عمه، پدر محمد دو سه هفتهای به مأموریت رفت. من و پدر و مادرم یک شب دیر وقت از مهمانی به خانه بر میگشتیم دیدیم آقای بیرقدار از خانه محمد بیرون آمد. مادرم با لحن کنایهداری که هر وقت پای سونیا در میان بود به صدایش میداد، گفت این بچه تا این وقت شب درس میخواند؟ پدرم چند روزی بود دل پری از شیطنتهای من داشت، فکر کرد این بهترین لحظه تسویه حسابمان است، در پاسخ مادرم گفت «آره دیگه، همه بچهها که مثل بچه تو نیستند، فکر میکنی آلبرت انیشتینها چه طوری آلبرت انیشتین شدن.. همین طوری... همهشان تا دیر وقت شب درس میخواندند...»
چند روز بعد پدر محمد از مأموریت برگشت. فردای آن روز در سکوت نیمههای شب صدای شکستن در و شیشه در کوچه پیچید. یک داد پدر محمد میزد، یک جیغ سونیا. روز بعد در اولین فرصت رفتیم سراغ محمد سر و گوشی آب بدهیم. محمد گفت، سونیا به کشورش برگشت. پرسیدیم «کی؟»
«همین امروز صبح، ساعت هفت.»
«چطور؟ پس تکلیف تو چی میشه؟»
محمد اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و گفت «نمیدونم، گفته یکی رو میفرسته دنبالم.»
تا دو سه سال بعد که ما در آن محله بودیم محمد همیشه همین را میگفت.
۵
چند سالی گذشت. یک روز در یکی از آخرین جشنوارههای سینمایی قبل از انقلاب به دیدن فیلمی از کشور چکسلواکی رفتم. فیلم درباره زندگی یک نقاش و مدلهایش بود، محصولی از سینمای موج نو کشوری کمونیستی با گوشه چشمی به زندگی مانه نقاش امپرسیونیست فرانسوی. در یکی از صحنههای فیلم که بازسازی دوران خلق تابلوی «ناهار روی چمن» مانه بود، زنی را دیدم که تا دقایقی اعتماد مرا به چشمهایم سلب کرد. در تاریکی سالن چندبار چشمهایم را مالیدم تا مطئمن شوم او کسی جز سونیا نیست. گذر زمان جای خود را بر خطوط چهرهاش گذاشته بود، اما در نقش یکی از مدلهای نقاش همچنان زیبا و جذاب بود. در یکی از صحنههای فیلم در حالی که ملافه سفیدی را دور بدن عریانش پیچیده بود میان درختهای جنگل میدوید و میخندید و با نقاش و دوستان هنرمندش که همه کت فراک و کلاههای سیاه بلند قرن نوزدهی داشتند قایمباشک بازی میکرد. پس از آن اینجا و آنجا خبرهای اندک و پراکندهای دربارهاش پیدا کردم. از همه مهمتر و جالبتر برایم این بود که بعد از جدایی از پدر محمد چند سالی با آقای بیرقدار در آلمان شرقی زندگیکرده بود. بعد به چکسلواکی و مجارستان رفته و نقشهای کوتاه و بلند چندی در فیلمهای کارگردانهای مشهور آندوره بازی کرد، هر چند خودش هیچوقت به شهرت زیادی نرسید.
نظرها
آلاله
خیلی خوب و روان. داستانی ساده و زیبا. نویسنده قلم خوبی داره.
سرایی
خیلی خوب بود. ساده و باور پذیر. (مردک انتخاباتی درست می گفته. سونیا حق رأی داشت. زیرا به محض ازدواج با مرد ایرانی اتوماتیک تابعیت ایران را می گیرد و بلافاصله برایش شناسنامه ایرانی صادر می شود).
شبنم
خوشم اومد خیلی. همه چیز داستان خوب جا افتاده بود. کلی هم خندیدم از ماجراهای اتفاق افتاده در داستان. مرسی!