اخلاق، سوژۀ متافیزیکی و فلسفه در"رساله" ویتگنشتاین
فلسفه ویتگنشتاین (۳)
سروش دباغ – موضوع این نوشته گزارههای اخلاقی، سوژه متافیزیکی و ماهیت گزارههای فلسفی در نظام فلسفی "رساله" است.
در سلسله مقالات فلسفۀ ویتگنشتاین، این مقاله، پس از مقالات « ویتگنشتاین و رساله منطقی-فلسفی» و «ویتگنشتاین جوان و نظریه تصویری معنا» در میرسد. در دو مقالۀ پیش، زمینه و زمانۀ نگارش رساله به بحث گذاشته شد. همچنین مؤلفههای مختلف نظریۀ تصویری معنا تبیین گشت. در این نوشتار، پس از ذکر تکملهای دربارۀ مفهوم «تصویر»، به بحث از گزارههای اخلاقی، «سوژه متافیزیکی» و ماهیت «گزارههای فلسفی» در نظام فلسفی رساله خواهم پرداخت.
استفاده از استعارۀ تصویر در رساله بدین منظور است که نشان داده شود معنای گزاره نیز همانند معنای یک تصویر در هیچ یک از مؤلفههای آن وجود ندارد. معنا نتیجۀ کنار هم قرار گرفتن تمام مؤلفههای تشکیل دهندۀ یک تصویر است:
۱. ۲ ما امور واقع را برای خود تصویر میکنیم.[1]
۱۴. ۲ آنچه تصویر را میسازد عبارت است از اینکه مؤلفههای آن به شیوۀ معینی به یکدیگر مرتبطاند.
معنا در خودِ تصویر و در خود گزاره مندرج است و هیچ مدلول بیرونی در شکل گیری و فهم معنای آن نقش ندارد. در عالم خارج و جهان پیرامون مدلول وجود دارد، نه معنا. برای فهم معنای یک تصویر، نیازی به مراجعه به تصاویر دیگر نیست؛ در صورت وجود چنین نیازی، فهم هر تصویر متوقف بر فهم تصویر دیگر میشود و دچار تسلسل میشویم. در مقابل، معنای هر تصویر از کنار هم قرار گرفتن مؤلفههای مختلف آن احراز میشود؛ بدین معنا، تصویر، معنای خود را نشان میدهد. معنای گزاره متوقف بر نحوۀ چینش و کنار هم قرار گرفتن کلمات در یک گزاره است. برخی از مؤلفههای گزاره مدلول دارند، برخی دیگر ندارند. نحوۀ چینش واژگان در یک گزارۀ معنادار، متناظر با نحوۀ چینش مؤلفههای انتولوژیک در جهان پیرامون است:
۱۵. ۲ این واقعیت که مؤلفههای یک تصویر به شیوۀ معینی به یکدیگر مربوطاند حاکی از این مطلب است که اشیاء نیز به همان شیوه به یکدیگر مربوطاند.
معناداری گزارههای اخلاقی
پرسش از امکان معناداریِ گزارههای اخلاقی در فضای رساله، به معنای پرسش از امکان برقراری تناظرِ میان یک گزارۀ اخلاقی و یک وضعیت امور ممکن است؛ یعنی پرسش از اینکه آیا رابطۀ میان یک ارزش و امری در عالم خارج علی الاصول میتواند ناظر به یک وضعیت امور ممکن باشد؟ ویتگنشتاین در فقرات ۴۱. ۶ و ۴۲. ۶ به صراحت از وجود نداشتن ارزشها در جهان پیرامون سخن میگوید. از نظر ویتگنشتاین، واژگانی که بر اوصاف اخلاقی دلالت میکنند، هیچ مدلولی در عالم خارج ندارند؛ چرا که ارزشها (اعم از ارزشهای اخلاقی و زیبایی شناختی)، جزئی از اثاثۀ عالم نیستند. از اینرو، گزارههایی که از رابطۀ میان یک ارزش و یک امر واقع سخن میگویند، علی الاصول نمیتوانند معطوف به یک وضعیت امور ممکن باشند. لازمۀ این سخن این است که مطابق با آموزههای رساله، گزارههای اخلاقی فاقد معناهستند.
ویتگنشتاین موضع مختار خود در این باب را در مقالۀ « درباره اخلاق» با ذکر مثالی توضیح میدهد. گزارۀ اخلاقیِ « کشتن یک انسان بی گناه بد است» را در نظر آوریم؛ همچنین صحنۀ قتلی که در آن یک انسان بی گناه کشته شده است. بنا بر روایت ویتگنشتاین، اگر ما تمام شواهد موجود و جزئیات صحنه قتل را بکاویم، با امر واقعی که صفت اخلاقی« بدی» بر آن دلالت داشته باشد، مواجه نمیشویم. در صحنۀ قتل با امور واقعی ای چون بدن مقتول، خون ریخته شده، قفل درِ شکسته شده...روبرو هستیم و لاغیر. هیچ امر واقعی ای که بتوان از آن تحت عنوان بدی یاد کرد، یافت نمیشود. بنابر این، گزارۀ « کشتن انسان بی گناه بد است»، نمیتواند ناظر به یک وضعیت امور ممکن باشد. نتیجتا، این گزاره فاقد تصویر و بی معناست.
مدعای ویتگنشتاین را میتوان بر اساس قاعدۀ اُکام نیز توضیح داد. بر اساس قاعدۀ اُکام، از میان تبیینهای موجه و قانع کنندۀ ممکنی که میتوان از یک پدیده ارائه داد، تبیینی موجه تر و قابل پذیرش تر است که مبادی و مبانیِ متافیزیکی کمتری را مفروض گرفته باشد. به نظر اُکام، نباید بدون دلیل به تعداد هویتهای عالم افزود. مطابق با تلقی ویتگنشتاین، مفروض گرفتن ارزشها در تبیین پدیدهای نظیر پدیدۀ فوق، غیر موجه است؛ چرا که میتوان این پدیده را بدون لحاظ کردنِ چنین فرضی به نحو کامل و دقیق توصیف و تبیین کرد. باید عنایت داشت که باورِ بدین امر که ارزشها بی نسبت با امر واقع و یا «هست»ها هستند، نسب نامۀ هیومی دارد. به باور هیوم، نمیتوان از کنار هم قراردادن گزارههای توصیفی و به اصطلاح «هست» ها، به «باید»ها رسید و از واقعیتها پل مستقیمی به ارزشها زد.
سوژۀ متافیزیکی[2]
در نظام فلسفی رساله، سوژۀ متافیزیکی مرز جهان است و هیچ تقرر و تعینی در جهان ندارد؛ اما تنها از آن منظر است که میتوان دربارۀ معناداری، زیبایی شناسی، اخلاق، منطق و ریاضیات سخن گفت. بنابر این، اگر چه سوژۀ متافیزیکی در جهان یافت نمیشود، اما نسبتی ضروری با جهان پیرامون دارد و قوام بخش سخن گفتن معنادار است. به عبارت دیگر، بدون لحاظ کردن منظر استعلاییِ سوژۀ متافیزیکی، سوژۀ تجربی اساسا نمیتواند سخن معنادار بگوید و یا شروطی که معناداری را ممکن میسازد، برشمارد. سوژۀ متافیزیکی به جهان از منظری استعلایی و به مثابۀ یک کل نگاه میکند، اما سوژۀ تجربی بخشی از جهان خارج است. بدن من بخشی از تمامیت امور واقع است:
۶۳۲. ۵ سوژه جزو جهان نیست، بلکه مرز جهان است.
۶۳۳. ۵ در کجای جهان سوژه متافیزیکی یافت میشود؟ [3]
۶۳۱. ۵ چیزی تحت عنوان سوژهای که فکر میکند یا تصوراتی دارد، وجود ندارد.
اگر کتابی مینوشتم تحت عنوان جهان آن گونه که یافتمش، آنگاه باید گزارشی دربارۀ بدنم هم در آن میآوردم، و میگفتم کدام اعضاء تابع اراده من هستند و کدام اعضاء نیستند و غیره؛ این روشی است برای مجزا و منزوی کردن سوژه، یا بلکه نشان دادن اینکه به معنایی مهم سوژه وجود ندارد. چرا که تنها از این سوژه است که در این کتاب نمیتوان ذکری به میان آورد.[4]
۶۴۱. ۵ بنابر این، واقعا به معنایی در فلسفه میتوان دربارۀ من به شیوۀ غیر روانشناسانه سخن گفت.
آنچه «من» را وارد فلسفه میکند، این است که « جهان، جهان من است».
منِ فلسفی انسان نیست، بدن انسان نیست، یا روان انسان که روانشناسی به آن میپردازد، بلکه سوژه متافیزیکی است، مرز جهان- نه بخشی از آن.
شوپنهاور نیز در تعبیری مشابه میگوید: « این جهان، جهانِ من است». یعنی، منِ اندیشنده یا منِ ناظر بر عالم، قوام بخش تکون معرفت و معناداری است. مراد از «من» در اینجا، منِ متافیزیکی است و نه منِ تجربی. سوژۀ متافیزیکی در رساله بیش از هر امر دیگر قوام بخش معناداری و در نتیجه تعیین کنندۀ حدود و ثغور معناداری است و شانی شبیه سوژۀ متافیزیکی کانتی دارد.
در فلسفۀ کانت، شروط استعلایی، تکون تجربه را برای سوژۀ تجربی ممکن میسازد. این شروط، نه جزئی از عالم، بلکه مرزهای عالم اند؛ شروط استعلایی بیانگر حدود و ثغور تجربه هستند. سوژۀ متافیزیکیِ ویتگنشتاین نیز مرز عالم است و سخن گفتن معنادار را برای سوژۀ تجربی ممکن میسازد؛ در رساله، چگونگیِ سخن گفتن معنادار از منظر سوژه استعلایی تقریر میشود.
ویتگنشتاین با تشبیه سوژۀ استعلایی به چشم، به توضیح نسبت میان سوژۀ تجربی و سوژۀ استعلایی میپردازد. ما همه چیز را به کمک چشم میبینیم، اما خود چشم را هیچوقت نمیبینیم. تمام آنچه سوژۀ تجربی میبیند، در حکم میدان دید است که تنها توسط سوژۀ استعلایی (چشم) دیده میشود؛ اما خود سوژۀ استعلایی هرگز تجربه نمیشود.
کاری که سوژۀ متافیزیکی میکند، در زمرۀ نشان دادنی هاست [5] و نه گفتنی ها.[6] امری که معطوف به یک وضعیت امور ممکن باشد، گفتنی است؛ یعنی میتوان به نحوی معناداری از آن سخن گفت.اما هنگامیکه از منظر سوژۀ استعلایی و ناظر به کل عالم سخن میگوییم، گزارهها معطوف به ارتباط میان دو امر مشخصی نیستند، از اینرو، این گزارهها فاقد تصویر و در نتیجه بی معنا هستند؛ تمام گزارههای اخلاقی، زیبایی شناختی، فلسفی، دینی، منطقی و ریاضیاتی از این سنخاند. این گزارهها حکایتگر نگریستن به عالم از وجهی ابدی هستند و از امور نشان دادنی سخن میگویند. نگریستن «از وجه ابدی»[7] یعنی نگریستن از مرز عالم، از منظر سوژۀ استعلایی و تجربه کردن عالم به مثابۀ یک کل. سه مفهوم سوژۀ متافزیکی، امر رازآلود و نگریستن از وجه ابدی که در رساله از آنها سخن گفته میشود، در نسبت با یکدیگر فهمیده میشوند:
۴۴. ۶ نفس بودن این جهان رازآلود است، نه چگونگی واقع شدن اشیا در آن.
۴۵. ۶ نگاه کردن به جهان از وجه ابدی عبارت است از نظر کردن در آن به مثابه کل- ولی کل کرانمند. احساس جهان به مثابۀ کلّ کرانمند- این است آنچه رازآلود است.
معناداری گزارههای فلسفی رساله
چنانکه آمد، امور گفتنی ناظر به وضعیتهای امور ممکن هستند، وضعیتهایی که از نسبت و رابطۀ میان دو امر پرده برمی گیرند، به نحوی که میتوان این روابط را در فضای منطقی تصویر کرد. در مقابل، امور نشان دادنی ناظر به هیچ وضعیت امور ممکنی نیستند، وضعیت اموری که بتوان آنرا در فضای منطقی مصوّر کرد. امور نشان دادنی نتیجۀ نگریستن سوژۀ متافیزیکی به عالم از وجه ابدی و تجربۀ عالم به مثابۀ یک کلّ کرانمند است. امور نشان دادنی قابل تصویر در فضای منطقی نیستند و به همین دلیل نمیتوان از آنها به نحوی معنادار سخن گفت.
حال با توجه به این تفکیک، خوب است بپرسیم گزارههای فلسفی رساله دارای چه شانی هستند؟ نظریۀ تصویری معنا از منظر سوژۀ متافیزیکی مطرح شده و عالم را به مثابۀ یک کلّ کرانمند در نظر گرفته است؛ بنا بر این گزارههای فلسفیِ ویتگنشتاین فاقد تصویر و در نتیجه فاقد معنا هستند. بر اساس قرائت درمانگرایانه از رساله، مشکل مطرح شده را میتوان بدین شکل پاسخ داد: مهمترین فقرۀ رساله ۵۴. ۶ است که در انتهای کتاب و پیش از فقرۀ پایانی بیان شده است:
۵۴. ۶ گزارههای من بدین طریق روشنگری میکنند: هر کس سخنان مرا درک کند، وقتی که آنها را به مثابۀ پلههایی به کار میگیرد تا از آنها بالا رود و به ورای آنها برسد، نهایتا در مییابد که این گزارهها مهملاند (او باید، به تعبیری، پس از بالا رفتن از نردبان آن را به دور افکند).
او باید از این گزارهها فرا رود، آنوقت جهان را درست میبیند.
بر اساس قرائت درمانگرایانه، این فقره بیش از هر فقرۀ دیگری متضمن ایدۀ اصلی ویتگنشتاین در رساله است: ما نمیتوانیم با زبان طبیعی یک منظومۀ فلسفی را پی افکنیم. ویتگنشتاین رساله را بدین منظور نوشته تا به ما نشان دهد که نمیتوان فلسفید. به تعبیر دیگر، ویتگنشتاین بر آن است تا نشان میدهد که نمیتوان به مدد زبان طبیعی فلسفه ورزی کرد. با این توصیف، گزارههای فلسفی در فضای رساله به چه معنا روشنگری میکنند؟
بر اساس قرائت درمانگرایانه، فلسفه شامل ایدههای ایجابی دربارۀ عالم نیست؛ یعنی بر خلاف درک متعارف از فلسفه، به علم ما دربارۀ عالم نمیافزاید؛ چرا که فلسفه بیش از آنکه متضمن ایدههای محتوایی[8] و مشت پر کن باشد، صبغۀ سلبی[9] دارد. در واقع، تفلسف سبب میشود فرد، عالم را از منظری دیگر و به نحوی متفاوت ببیند و تجربه کند. بنابراین، اگر چه گزارههای فلسفی فاقد معناهستند، (زیرا ناظر به کلّ عالم سخن میگویند و فاقد تصویرند)، اما دارای کارکرد هستند؛ لازمۀ این سخن این است که کار فلسفی متضمن کشف و رفعِ کژتابیهای زبان است و لاغیر.
اما بر اساس قرائت استعلایی، فقره ۵۴. ۶ با دیگر فقرات کتاب ناسازگار است و رساله را دچار پارادوکس میکند. مطابق با قرائت استعلایی، آموزه اصلی رساله، «نظریه تصویری معنا» است و ویتگنشتاین در کسوت یک فیلسوف، یک نظریۀ فلسفی به دست داده است. حال آنکه بر اساس قرائت درمانگرایانه، رساله متضمن ایده روشن و ایجابی نیست و سخنان ویتگنشتاین بیشتر سویههای سلبی و ایضاحی و درمانگرایانه دارد.
پایان
بخشهای پیشین
پانویسها
[1] چنانکه پیشتر آمد ، در اینجا مراد از تصویر، تصویر در فضای منطقی است.
[2] metaphysical subject
[3] این گزاره استفهام انکاری است، زیرا سوژه متافیزیکی در جهان پیرامون یافت نمی شود
[4] تاکید ویتگنشتاین در این فقره بیش از هر چیز بر تفکیک میان سوژۀ تجربی و سوژه متافیزیکی است.
[5] showable
[6] sayable
[7] Sub specie eterni
[8] substantive
[9] negative
نظرها
x733
با سلام ضمن تشکر اگر سوژه های متافیزیکی را به کل، بدون معنا بگیریم پس خود منطق که امری متافیزیکی است ، به کل بدونِ معنا می شود!! (بهمان بحثِ ریداکت کردنِ اوبژه ها به کل های قابلِ مطالعه و..) یعنی همانطور که ابزارِ ذهنی و مفهومیِ فرشته به کار نمی آید ابزارِ زبانی منطقی هم توهمی بیش نخواهد بود!! سوال یا نکته دیگر اینکه مگر علم حصولی به هر شکلش بر مبنای استقراء نیست؟ و مگر راسل و همکاران ایشان در جریان نبودند که علومِ حصولی و تجربیِ حتی تحلیلی و عملگرا صرفا با یک مثال نقض از جزمیت می افتند؛ پس چرا بدنبالِ خردگرایان در اندیشه علم محوری بودند!!؟؟ سپاس