زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران
محمدرضا شالگونی − در شرایط کنونی دیگر احتیاجی به یک زندان شاخص امنیتی مانند اوین وجود ندارد، زیرا متاستاز بیحقی اکنون دهها اوین درست کرده است.
اولین چیزی که در دفتر ورودی اوین به محض برداشتن چشمبند، با آن روبرو شدم، هیکل ترسناک "حسینی" (شعبانی) بود: کلهای کوچک و قیافهای کریه، بر بالای تنهای بلند و درشت؛ با کلاه پوستین سیاه رنگی به سر؛ هیکلی که در آن فضای نفسگیر (ورود به یک زندان ناشناخته مرموز و فوق امنیتی) بلافاصله به یادت میآورد که در برابر جلاد و شکنجهگر بیرحمی ایستادهای که اگر به دستش کشته نشوی، ناقص خواهی شد.
با اشاره به من، رو کرد به افسر نگهبان (که ما را تحویل میگرفت) و ساواکیهایی که ما را آورده بودند، و گفت: "این که قیافهاش داد می زنه که جاسوسه، معلومه مردتیکه تریاکی هم هست". احتمالاً اشارهاش به قیافه لاغر و تکیدهام بود. مسئول ساواکیهایی که ما را آورده بودند و برخوردشان با ما در تمام طول راه محترمانه بود، رو کرد به ما و با ژست مشفقانهای که گویا صلاح ما را میخواهد، گفت: «راه طولانی بود و حالا خستهاید، امشب برید استراحت کنید و خوب فکرهاتونو بکنید؛ اگه حقیقتو بگید، حتماً بهتون کمک میکنند. اما یادتون باشه کسی که از این در وارد شد، بدون همکاری با مسئولان راه خلاص نداره».
من و مسعود بطحایی در ۱۱ دی ۱۳۴۸، شب هنگام، در خرمشهر، کنار شط، در مرز شلمچه دستگیر شدیم. عصر همان روز از طریق علیرضا رضایی (که ما را از تهران تا خرمشهر همراهی کرده بود) با قاچاقچیانی که قرار بود ما را از مرز بگذرانند، مرتبط شده بودیم. ما اولین افراد از ۱۱ نفری بودیم که همان ماه، با فاصلههای چند روزه، در همان منطقه مرزی، دستگیر شدند.
ماجرا این بود که قاچاقچی عامل ساواک بود و ما بیخبر از همه جا، همه با پای خود میرفتیم به دامی که ساواک پهن کرده بود و در واقع داوطلبانه خودمان را به عامل ساواک معرفی میکردیم و چند ساعت بعد در کنار شط، از طریق یک نمایش مضحک به کارگردانی ساواک و شرکت مرزبانان مسلح، دستگیر میشدیم. دستگیری این یازده نفره (که بعدها به متهمان اصلی "گروه فلسطین" تبدیل شدند) مسلماً نمایشی از هشیاری ساواک بود و البته نشاندهنده پخمگی رقت بار ما.* بازجویی از ما دستگیر شدگان لب مرز، از همان لحظه دستگیریمان، در خرمشهر شروع میشد و همه پس از حدود یک هفته یا ده روز، مستقیماً به وسیله مأموران خود ساواک، از خرمشهر به اوین انتقال داده میشدیم، بدون کوچکترین خبری از دستگیری دیگران.
یک زندان سری برای جاسوسان
در آن زمان، اوین هنوز زندان شناخته شدهای نبود و یک بازداشتگاه امنیتی سری محسوب میشد که معمولاً هیچ یک از بازجویان و زندانبانان اسم آن را بر زبان نمیآوردند. فکر میکنم هنوز ساختمانهای بعدی (یعنی بندهای چهارگانه عمومی و بند ۲۰۹ انفرادی) که در دهه ۱۳۵۰ دیدیم، ساخته نشده بودند و ساختمان قدیمی که داخل یک محوطه بسته قرار داشت، تماماً انفرادی محسوب میشد و البته سلولهای آن (برخلاف سلول های بند ۲۰۹) نسبتاً بزرگ بودند و توالت و حمام نیز در بیرون سلولها، در انتهای دو طرف بند قرار داشت.
بازجوییها در بیرون از ساختمان بند، در ساختمان دیگری صورت میگرفت و معمولاً پنج - شش دقیقه طول میکشید که با چشم بسته به آنجا برسیم. تا آنجا که من اطلاع دارم، آن زندان نخست بازداشتگاهی بود برای نگهداری کسانی که به اتهام جاسوسی دستگیر میشدند. و "گروه جزنی" اولین گروه سیاسی بود که چند نفر از اعضای آن (اگر اشتباه نکنم ، بیژن جزنی، عباس سورکی، حسن ضیاء ظریفی، سعید کلانتری و محمد چوپانزاده) در آغاز بازجویی به آنجا برده شدند. و من اسم "زندان اوین" را برای اولینبار از آنها شنیدم.
باز تا آنجا که من اطلاع دارم، پس از "گروه جزنی"، افراد "گروه فلسطین"، و مخصوصاً ما دستگیر شدگان شلمچه، نخستین کسانی بودیم که برای بازجویی به زندان اوین منتقل شدیم.
بازجویی از فردای رسیدن به اوین شروع شد. بازجویان اصلی، "حسینزاده" (رضا عطار پور) و دستیار اصلی او، "عضدی" (محمد حسن ناصری) بودند و فکر میکنم عروج آنها در ساواک با پرونده "گروه فلسطین" آغاز شد. در آغاز کار، طبعاً تمرکز سؤالهای اصلی این بود که: چرا به عراق میرفتید؟ و ما هم اصرار داشتیم که: "برای کمک به مردم فلسطین"، و منکر این بودیم که قصد نهاییمان پس از آموزش نظامی، بازگشت به ایران بود. بعد، روبرو کردن بعضی افراد با هم شروع شد و در اینجا بود که مجبور شدیم اعتراف کنیم که بعداً میخواستیم به ایران برگردیم. و در جریان این روبرو کردنها بود که من برای اولین بار، با ناباوری تمام، دریافتم که غیر از من و بطحایی، کسان دیگری هم در مرز دستگیر شدهاند، ولی در تمام مدتی که در اوین بودم، هنوز نمیدانستم چند نفر از رفقایم دستگیر شدهاند.
نمایش شبانه اعدام
طبعاً بازجوییها با شکنجه همراه بود، شکنجههایی که با معیارهای آن زمان سنگین بودند: عمدتاً شلاق و گاهی دستبند قپانی. و البته در مورد ما دستگیر شدگان لب مرز، شکنجه روانی هم اضافه میشد: نمایش شبانه بردن به جلوی جوخه اعدام که در مورد خودِ من دوبار تکرار شد و هر بار حسینزاده با ژستی اندوهگین، برایم توضیح داد که علیرغم مخالفتهای او، مقامات بالا تصمیم گرفتهاند کار را یک سره کنند. حرف آنها این بود که شما لب مرز دستگیر شدهاید و کسی نمیداند کجا هستید؛ بنابراین میتوانیم شما را بکشیم و اگر مجبور شدیم، اعلام میکنیم که هنگام عبور از مرز در نتیجه تیراندازی نگهبانان مرزی کشته شدهاید.
این شکنجه بعدها تکامل یافت و تا آنجا که من میدانم، در سه مورد به اجرا گذاشته شد: در مورد زنده یاد جمشید رودباری از سازمان فدائی که در سال ۱۳۵۱ اعلام کردند، در زد و خورد مسلحانه با مأموران انتظامی در خیابان لاله زار کشته شده؛ در حالی که مدتها زنده بود و در یکی از سلول های "کمیته مشترک" نگهداری میشد. یکی از کسانی که او را در آنجا دیده بودند، زنده یاد بهروز نابت بود که خود، یکی از قهرمانان مقاومت در زندانهای دوره شاه بود و بعداً به دست جمهوری اسلامی کشته شد.
او این ماجرا را در سال ۱۳۵۵ در بند ۲ اوین به خودِ من گفت. دوستی من و بهروز از دوره فعالیتهای دانشجویی در دانشگاه تهران آغاز شد و هر دو در آن رابطه در سال ۱۳۴۶ دستگیر شدیم و چند ماه در زندان قزل قلعه با هم بودیم و در همان جا بود که با جمشید رودباری (که اگر اشتباه نکنم، از هر دو ما جوانتر بود) مدتی هم اتاق شدیم.
در مورد زنده یاد محمود طریق الاسلامی نیز همین شیوه را به کار گرفتند. او در سال ۱۳۵۴ در گردآباد اصفهان به اتهام عضویت در سازمان مجاهدین دستگیر شد، ولی ساواک اعلام کرد که در حین درگیری مسلحانه کشته شده؛ و به این ترتیب، مدتها با دست باز توانستند او را شکنجه کنند. محمود در زندان همراه گروهی از زندانیان مجاهد، مارکسیست شد و پس از انقلاب، یکی از فعالان بنیانگذار "راه کارگر" و مسئول تشکیلات اصفهان سازمان ما بود. او در سال ۱۳۶۰ پس دستگیری در اصفهان، توسط جمهوری اسلامی اعدام شد.
همین شیوه شکنجه را در مورد فدائیان زنده یاد، محمود نمازی ، منصور فرشیدی و انوشیروان لطفی نیز به کار بستند. آنها در اوائل سال ۱۳۵۳ دستگیر شدند. ساواک اعلام کرد هر سه نفر در درگیری مسلحانه کشته شدهاند ، در حالی که بنا به اعتراف "تهرانی" (نادری پور) هر سه زیر شکنجه قرار داشتند و سرانجام دو نفر اول به دستور "حسینزاده" کشته شدند و فقط انوشیروان لطفی جان به در برد. او در سال ۱۳۶۵، به عنوان یکی از مسئولان سازمان فدائیان اکثریت، توسط جمهوری اسلامی دستگیر و در سال ۱۳۶۷ اعدام شد.
نکتهای را هم باید در باره شکنجههای فیزیکی آن دوره بگویم: در بازجوییهای ما، شلاق به صورت کابل، تازگی داشت که طبعاً در مقایسه با شلاقهای دورههای پیش، بسیار دردآورتر بود؛ اما ضربات را عمدتاً بر پشت زندانی میزدند، با تمرکز بیشتر روی رانها. این شکنجۀ بسیار سنگینی بود، ولی نمیتوانستند از حد معینی فراتر بروند، چون به اختلالات خطرناکی منجر میشد و میتوانست به سرعت کلیههای زندانی را از کار بیندازد. خود من در دوره بازجویی، چند بار دچار خونریزی شدم و مدتی ادرارم خونی میشد و گاهی حتی نمیتوانستم ادرارم نگهدارم. علاوه بر این، تمرکز شلاق بر پشت زندانی، با کوچکترین غفلت از سوی شکنجهگر، میتوانست ضربه را متوجه سر زندانی بکند و نتایج مرگباری به دنبال بیاورد.
تصادفی نبود که در مورد دستگیر شدگان مرتبط با "گروه فلسطین" این حادثه دو بار اتفاق افتاد و فاجعه آفرید: ضربهای که بر سر زنده یاد حسن نیک داوودی وارد شد، باعث خونریزی مغزی شد و به شهادت او در بیمارستان زندان قصر، انجامید. و همین طور ، ضربهای بر سر ناصر کاخساز به خون مردگی در سر او انجامید و اگر عمل جراحی به سرعت صورت نگرفته بود، قطعاً به مرگ منتهی میشد. همین ضربه باعث شد که ناصر بینایی یک چشماش را تقریباً از دست بدهد و تمام دورۀ نه ساله زندانش را با سردردهای گاهی وحشتناک، سپری کند.
در سال های بعد، ساواک (به گفته بعضیها) از اسرائیلیها آموخت که ضربههای شلاق را روی کف پا متمرکز کند که هم محل مقاومتری در بدن بود و هم واقعاً امان زندانی را میبرید. به این ترتیب، آنها میتوانستند، مدتها به صورتی وحشیانهتر شکنجه را ادامه بدهند.
سرانجام باید بگویم، شکنجههایی که ما در آن دوره دیدیم، در مقایسه با سالهای بعد، واقعاً بسیار سبک بود. من این حقیقت را وقتی همان "حسینی" جلاد، در سال ۱۳۵۵ در "کمیته مشترک" مرا به "آپلو" بست و کف پاهایم را با کابل نواخت، با گوشت و پوست خودم لمس کردم. و نیز به یاد دارم که همین حقیقت را در تابستان ۱۳۵۳ در بند شش قصر، از زنده یاد حسن ظریفی شنیدم. او که تازه از "کمیته مشترک" برگشته بود، با شوخ طبعی خاص خودش نقل میکرد که وقتی "حسینی" برای اولین بار، با کابل به کف پاهاش میزده، داده زده: "ری ، چرا با کُنده میزنی؟" و "حسینی" در جواب گفته: "مادر ... کنده چیه؟ این کابله"!
باری ، زندان اوین یکی و فقط یکی از نمادهای زورگویی و توحش حکومتی در کشور ماست؛ خواه با نخوت تاکنونیاش همچنان پابرجا بماند، خواه همین امروز و فردا، به دست یکی از سرداران ولایت فقیه به "بوستان" تبدیل شود. بدبختی ما این است که در طول نیم قرن گذشته که از عمر زندان اوین می گذرد، نه فقط شکنجه و زندان، بلکه زورگویی حکومتها بر مردم این کشور، مدام در حال افزایش بوده است. اگر شکنجه و زندان و فضای سرکوب و زورگویی حکومتها را درطول نیم قرن گذشته دورهبندی کنیم، می توانیم فراگستری (متاستاز) سرطان اوین را بهتر مشاهده کنیم:
در نیمه دهه ۱۳۴۰ که اوین به عنوان یک زندان سیاسی سر برآورد، شکنجه و زندان و سرکوب، و در یک کلام، بی حقی مردم ایران، با امروز اصلاً قابل مقایسه نبود.
در نیمه دوم آن دهه، خشونت حکومتی و بیحقی مردم، به صورت چشمگیری افزایش یافت و از اواخر سال ۴۹ (ظاهراً با شروع مبارزه مسلحانه) به صورت جهشی وارد مرحله کیفاً جدیدی شد. اما از اواخر سال ۱۳۵۳ که مبارزه مسلحانه آشکارا کاهش یافته بود، از صولت سرکوب اصلاً کاسته نشد، بلکه برعکس، شدت شکنجه و طول محکومیتهای سیاسی و فضای سرکوب افزایش یافت. زیرا با افزایش درآمد نفت، قدر قدرتی اعلیحضرت آریامهر بیمهارتر شده بود. از اواخر سال ۱۳۵۵ با شروع "جیمی کراسی" و به ویژه پس از آمدن بازرسان صلیب سرخ جهانی، فضای زندان های سیاسی شناخته شده و فضای عمومی کشور اندکی معتدلتر شد؛ زیرا صدای پای انقلاب از دورادور شنیده میشد. در گرماگرم انقلاب، یعنی از آغاز سال ۱۳۵۷ تا تابستان ۱۳۶۰، هر چند مردم در میدان بودند، ولی با درهم شکستن روح پیشرو انقلاب و عروج ولایت فقیه، همه چیز دوباره وارونه میشد. برخلاف تصور رایج، این دوره یکی از خونینترین دورههای حکومت تازه پای ولایت فقیه بود، نه صرفاً به دلیل اعدامهای گسترده "انقلابی"، بلکه همچنین به دلیل بیحق شدن شتابان هر آن کسی که عاشق سینه چاک "امام خمینی" و "اسلام ناب محمدی" او نبود. دهه ۱۳۶۰ شاید نیازی به توصیف نداشته باشد، زیرا دهه جنگ خونین و ویرانگر با عراق و تثبیت قطعی ولایت فقیه بود: دوره "مهدور الدم" شدن همه آنهایی که "یاغی و باغی و مفسد بی الارض و منافق و مرتد" و بهایی و پیروان مذاهب "غیر حقه" محسوب میشدند. نیمه اول دهه ۱۳۷۰ دورۀ "قتلهای زنجیره ای" پوشیده و بی سرو صدا بود و نیمه دوم آن دهه، دوره "قتل های زنجیرهای" علنی؛ تا مبادا مردم با بهرهبرداری از شکافهای درونی حکومتیان پر رو شوند. نیمه اول دهه ۱۳۸۰ دوره شکل دادن به نهادهای موازی حکومتی توسط دستگاه ولایت بود تا هر نوع امکان بهرهبرداری مردم از نهادهای انتخابی حکومتی را مسدود کند. و نیمه دوم این دهه دوره حکمرانی علنی دستگاههای امنیتی سپاه و بسیج برای ایجاد فضای ترس و وحشت روزمره در میان مردم بود که پس از شورش مردم در سال ۱۳۸۸، با عنوانها و بهانههای دیگری تاکنون ادامه یافته است. به نظرم، با یک دوره بندی بزرگتر، میتوان دید که بیحقی مردم در دوران جمهوری اسلامی در مقایسه با دوران ده - پانزده ساله آخر نظام شاهنشاهی، بسیار عمیقتر و گستردهتر شده است و در دوران جمهوری اسلامی نیز، این گرایش در دهه اخیر در مقایسه با دوران ۲۵ ساله پیش از آن، به صورتی جهشی افزایش یافته است.
بنابراین در این شرایط، دیگر احتیاجی به یک زندان شاخص امنیتی مانند اوین وجود ندارد؛ متاستاز بیحقی اکنون دهها اوین درست کرده است. تصادفی نیست که اکنون بسیاری از زندانیان سیاسی، از ترس پرتاب شدن به جهنم اوینهای کمتر شناخته شده و حتی با خواست ماندن در زندان اوین و امثال آن در مرکز، دست به اعتصاب غذاهای طولانی میزنند. تصادفی نیست که خونینترین شکنجهها و بیشترین اعدامها حالا نه در زندانهای امنیتی شناخته شدهای مانند اوین، بلکه مثلاً در زندانهای ناشناختهتر مثلث خونین کردستان و خوزستان و کردستان اتفاق میافتد.
پانویس
*برای تصور روشنتری از زمینه آن ماجرا، بهتر است مختصری در باره "گروه فلسطین" توضیح بدهم:
حقیقت این است که آنچه به نام "گروه فلسطین" شناخته شده، گروه همگون و منسجمی نبود، نه از لحاظ فکری و نه از جهات سازمانی؛ بلکه مجموعه محافلی بود که از طریق چند نفر (به ویژه رضوان جعفری و مسعود بطحایی) به هم وصل شده بودند، حتی بدون اطلاع خودشان. و اگر دستگیری همین قربانیان یازده نفرۀ شلمچه نبود، به احتمال زیاد نه آن همه دستگیری صورت میگرفت و نه چیزی به نام "گروه فلسطین" بر سر زبانها میافتاد. البته فصل مشترک افراد مرتبط با همه آن محافل، اعتقاد به مارکسیسم (یا دقیق تر ، مارکسیسم - لنینیسم) بود و کشش به مبارزه مسلحانه، به عنوان تنها راه کارآمد برای مقابله با دیکتاتوری و خفقانی که مدام نفس گیرتر میشد. و با همین کشش به مبارزه مسلحانه بود که آنها، ندانسته، به هم وصل شده بودند و میخواستند از راه عراق به فلسطین بروند، برای آموزش نظامی و دست یابی به انسجام سازمانی و پختگی مبارزاتی بیشتر. در پی این هدف، اولین کسانی که از مرز ایران و عراق گذشتند، سه نفر بودند: عباس صابری، رضوان جعفری و احمد صبوری. آنها از طریق قاچاقچیانی که حسین ریاحی پیدا کرده بود، از مسیری نزدیک به دزفول، به عراق رفتند. در این میان، حسین ریاحی (که در دزفول معلم بود) از طریق یکی از شاگردانش به نام اکبر فیضی، راهی از جنوب خوزستان پیدا کرد و فیضی را تشویق کرد که برای اطمینان بیشتر، خودش از همان طریق به عراق برود. و از اینجا بود که ساواک دامش را پهن کرد: اکبر فیضی دستگیر شد و ظاهراً زیر شکنجه حاضر شد با ساواک همکاری کند. او به حسین نوشت که به آسانی توانسته از مرز بگذرد و با دفتر فلسطینی ها در بصره تماس بگیرد و اکنون پیش آنهاست و منتظر که دیگران را در همان جا تحویل بگیرد. و حسین که به او اعتماد داشت، ما (یازده نفر) را به صورت دو نفره یا تکی، روانه خرمشهر میکرد. جالب این است که هر اکیپ از این یازده نفر قرار بود پیام رمزی به حسین بفرستند که جز خودشان و حسین ریاحی و بهروز ستوده (که رابط ما در تهران بود) کسی نمیتوانست از مضمون آن خبر داشته باشد. تا آنجا که میدانیم هیچ یک از این افراد پیام رمز تعیین شدهشان را نفرستادند، ولی حسین ریاحی فقط با اتکاء به پیام های اکبر فیضی (که گویا مشخصات هر یک از این افراد را همراه با خبر عبورشان از مرز می فرستاده) باور میکرد که آنها سالم به مقصد رسیدهاند. دست آخر آش چنان شور میشود که حسین ریاحی و بهروز ستوده (که هیچ پیام رمزی دریافت نکرده بودند) متوجه ماجرا میشوند و (ظاهراً همراه علیرضا رضایی) از همان مسیر نزدیک دزفول به عراق میگریزند.
علاوه بر یازده نفر دستگیر شدگان در مرز شلمچه (یعنی مسعود بطحایی، محمد رضا شالگونی، هدایت سلطانزاده، ناصر رحیم خانی ، ابراهیم انزابی ، بهرام شالگونی، داوود صلح دوست، احمد صبوری، سلامت رنجبر، امیر معزز و شکرالله پاک نژاد)، عده زیادی در ارتباط با "گروه فلسطین" دستگیر شدند که دستگیری بخش بزرگی از آنها در نتیجه اطلاعات وسیعی بود که احمد صبوری (معروف به "احمد مائو") در بازجویی در اختیار ساواک گذاشت.
او از همان مسیری که به عراق رفته بود، به ایران برگشت تا دوستانش را هم به رفتن متقاعد کند، اما این بار ناگزیر شد از راه شلمچه برود که دستگیر شد. اکثریت دستگیرشدگان این گروه در دو دسته، هجده نفره و یازده نفره محاکمه شدند و غالب افراد دسته اول (که متهمان اصلی محسوب میشدند) با معیارهای آن روز، محکومیتهای سنگینی گرفتند. در دادگاه تجدید نظر همین دسته بود که رژیم اجازه داد چند نفر از ناظران حقوق بشر و خبرنگاران روزنامههای معروف اروپایی شرکت کنند و زنده یاد شکرالله پاکنژاد و چند نفر دیگر، با استفاده از این فرصت، دادگاه را به تریبونی برای افشای جنایات رژیم شاه تبدیل کردند. لازم است همین جا یادآوری کنم که برخلاف شایعات رایج، هیچ کس در ارتباط با گروه فلسطین به اعدام محکوم نشد، نه در دادگاه اول و نه در دادگاه دوم. برای چهار متهم اول (که به ترتیب عبارت بودند از احمد صبوری ، ناصر کاخساز ، مسعود بطحایی و شکرالله پاک نژاد) تقاضای حبس ابد شده بود که احمد صبوری به خاطر خدماتش در بازجویی و پس از شرکت در شوی تلویزیونی "مقام امنیتی" (یعنی پرویز ثابتی) و وصل کردن ماجرا به تیمور بختیار و دولت عراق، فقط سه سال محکومیت گرفت. همچنین نباید ناگفته بگذارم که مسعود بطحائی و (به احتمال زیاد) رضوان جعفری بعدها با ساواک همکاری کردند.
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
نظرها
cyrus cohen
سرنگون باد این رزیم فاسد و خاعن