قدم زدن در اوین: ۱۷ و ۲۱
فریدون احمدی − با بهروز سلیمانی در طول حیاط قدم میزدیم. او با گامهای بلندش هفده گام بر میداشت، من بیست و یک گام تا طول حیاط را بپیماییم.
اوائل سال ۱۳۵۴ بود که گذرم به زندان اوین افتاد. در دستگیری اول، که چهار سال پیش از آن بود و یک سال به درازا کشید، در زندان موقت شهربانی معروف به زندان فلکه بودم. در آن هنگام فقط وصف زندان اوین را شنیده بودم که زندان ساواک است، وجودش مخفی نگه داشته میشود و ویژه بازجویی از زندانیان با پروندههای سنگین است.
آن هنگام که من اسیر اوین شدم، زندان موقت شهربانی شده بود کمیته مشترک ضد خرابکاری، مشترک بین شهربانی و ساواک، و اوین همچنان زندان ساواک بود، اما کمتر از پیش برای امر بازجویی به کار گرفته میشد. بندی از آن، بند ۲، به نگهداری زندانیانی اختصاص داده شد که ساواک نسبت به آنها حساسیت ویژه داشت. سری اول این قبیل زندانیان منتقل شده به اوین، زندهیادان بیژن جزنی و یاران بودند که در بهار ۱۳۵۴ در تپههای اوین به قتل رسیدند. مرا نیز به همین بند ۲ منتقل کردند. طبقه پایین آن به زندانیان چپ و طبقه دوم به مذهبیها و مجاهدین اختصاص داشت. پیش از انتقال، در انفرادی کمیته مشترک، سلول ۲۰ بند ۲، همسایهای در سلول ۱۹ داشتم که هر شب عاجزانه از نگهبان بند درخواست میکرد که چهار صبح که برای تعویض پست نگهبانی میآید او را بیدار کند و به دستشویی ببرد تا وضو بگیرد و نماز شب بخواند. باز و بسته شدن درهای آهنی سلولها در دل شب معنیاش برای دیگران بیداری و بیخوابی ناشی از هراس بازجویی و شکنجهی چند ساعت بعد بود. در دل به او میگفتم: نمازت به کمرت بخورد، این همه مردم آزاری چرا!؟ سرانجام همسلولی جدیدم که مذهبی بود، آن نمازخوان را از صدایش شناخت و گفت این آقا، سید علی خامنهای است. شنیدهام اکنون کمیته مشترک را موزه کردهاند و آن سلول به خاطر او به صورتی ویژه تزئین شده است. موزهای که جمهوری اسلامی بسازد، بر سبک و روال تاریخ سازی این حکومت است، یعنی همراه است با حذف و نفی همه دیگران و اغراق و دروغ پردازی در مورد خودیها.
تیرباران خاطرهها
حال بنا دارند اوین را تخریب کنند. میخواهند − به قول رضا مقصدی، شاعری که خود نیز مدتی مهمان اوین بود − خاطرهها را تیرباران کنند. نیک میدانند که اوین نیز موزه خواهد شد. اوین در زمان شاه بنانهاده شده، اما نماد جمهوری اسلامی است. اوین ذات نظام اسلامی، شناسنامه "داشا" است، "دولت اسلامی شیعی ایران". زمانی که اوین موزه شود چه ساختمانهای کنونیاش پابرجا باشند چه تخریب شده، همه چیز به نمایش گذاشته خواهد شد: تیربارانهای دهه شست که گاه کمترین کشتار ۱۰۰ نفر در روز بود، کابل زدن و سوزاندن و آویزان کردن و اعدام مصنوعی و خواباندن در قبر و اعدامهای جمعی و صفهای طولانی چوبههای دار و ماشینهای سردخانه دار برای حمل اجساد و کارخانه تواب سازی و حسینه وارشاد و... اگر اوین را نیز تخریب کرده باشند، موزه اوین در مقبره خمینی برپا خواهد شد تا کارنامه نظام و بنیانگذار آن باشد. اکنون در آلمان و دیگر کشورهای اروپایی پس از گذشت قریب هفتاد سال از جنایات فاشیسم، با دقت از اردوگاههای داخائو و آشویتس و... حفاظت میشود و سالانه محل بازدید ملیونها انسان، بویژه جوانان و دانش آموزان است تا مکانهایی باشند برای آموختن و نبخشیدن و فراموش نکردن، برای اینکه دیگر، آن رفتار در هیچ شکلی تکرار نشود.
وقتی از من خواسته شد به عنوان بندی زندان اوین در زمان شاه، خاطره بنویسم با پرسش و نوعی مشکل وجدانی مواجه شدم: آیا در کنار هم قرار گرفتن خاطرات این دو دوران ابعاد غیر قابل باور فجایع و جنایات انجام یافته در اوین ملایان را نسبی و کم رنگ نخواهد کرد؟ نه! هر مکان و خاطرهای از این دست باید حفظ شود. هر حد از پلیدی و هر شکل بروز فشار و شکنجه باید بازتاب یابد تا کمک شود دیگر این گونه اعمال تکرار نشوند. ونیز شایسته است آن دوران و وضعیت به تصویر کشیده شود تا گوشهای از سرگذشت یک نسل باشد.
سال ۵۴، گشتی در بند ۲
با تمرکز بر ترسیم فضا و انسانها، با هم چرخی در زندان اوین، بند دو سال پنجاه و چهار میزنیم:
طبقه اول بند دو، شامل دو راهرو عمود برهم بود که اتاقها در سمت چپ آن قرار داشتند. اتاقهای ۷، ۸ و ۹ بعد حمام و دستشوییها در نبش و سپس اتاقهای ۱۰، ۱۱ و ۱۲ راهرو دوم. زمانی که من به آنجا برده شدم، درهای اتاقها باز شده بود و میتوانستیم به اتاقهای دیگر برویم. در اتاقهای ۹ تا ۱۲ که بزرگتر بودند نزدیک به بیست زندانی جا داده شده بودند.
با همراهی دو نگهبان وارد بند شدم. بسیاری زندانیان برای دیدن یک چهره جدید به راهرو آمده بودند. برخی را از زندان قبل یا از بیرون یا از روی عکسهای روزنامهها میشناختم. جمشید طاهری پور، در کنارش پرویز نویدی، آنسوتر اصغر ایزدی و مهدی فتاپور و آشنایان قدیمی بهروز سلیمانی و مرد شوخ و بی پروا عبدالله مهری معروف به عبدالله جن و... مرا به اتاق آخر اتاق ۱۲ بردند. بیشتر هماتاقیهای من به پرونده دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی مربوط بودند که گفته میشد مسلحانه به کوه زده است. بیشترشان، افراد خانواده دکتر اعظمی بودند و برخی دیگر روستایی و پزشک و خرده مالک و... و همه با اتهام کمک به هوشنگ اعظمی. برخی با روحیات غلیظ ایلیاتی. در میانشان پیرمردی روستایی بود به نام یاور که گفته میشد نود سالش است. وقتی از او میپرسیدی یاور تو را چرا گرفتهاند براساس شنیدههایش میگفت: "هرانگیز هندمه، سوسیالیسم هندمه" یعنی (رمان)خرمگس خواندم و سوسیالیسم خواندم.
برای من چهره جالب دیگری از این خانواده مرتضا خان اعظمی بود، پدر دکتر اعظمی و رئیس ایل. مردی بود با وقار و بسیار احترام برانگیز. یکبار که صحبت تریاک شد گفتم مرتضا خان زندانی شدن این حسن را دارد که شما تریاک را ترک کنید. با شیفتگی آشکاری گفت پسرم من او را ترک نکردم او مرا ترک کرد.
چندی بعد انوشیروان لطفی و عزت شاهی را به اتاق ما آوردند. انوش به دادگاه اول رفته و به دوبار اعدام محکوم شده بود. با پایی که هنوز بر اثر شکنجه میلنگید همواره در جنب وجوش و شوخی و گفتوگو با دیگران بود. حکم او مدتی بعد در دادگاه دوم به حبس ابد تبدیل شد. انوشیروان لطفی پس از شکنجههای فراوان اندکی پیش از کشتار همگانی زندانیان در سال ۱۳۶۷ توسط جمهوری اسلامی اعدام شد. عزت شاهی مسلمان معتقد و متعصبی بود که در ارتباط با فعالیتهای مسلحانه و مجاهدین دستگیر شده بود. او بعداً به طبقه دوم منتقل شد. عزت شاهی پس از انقلاب از مسئولان مرکزی کمیتههای انقلاب در تهران بود و گفته میشد مدتی از عوامل اصلی پیگرد و شکنجه بوده است. او در کتاب خاطراتی که بعدها منتشر کرد منکر این امر شده است.
سری به اتاقهای دیگر میزنیم. آنجا چند نفر همگروه، سر در گریبان، سخت سرگرم بحث و گفتوگویند: بهزاد نبوی، روزبه گلی آبکناری و عبدالله اندوری همگی از گروه جبهه دموکراتیک مردم ایران. اولی از پایوران نظام، از مؤسسان سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و از زندانیان پس از جنبش سبز است. پس از انقلاب روزبه گلی آبکناری را، که از فعالان سازمان "راه کارگر" بود دستگیر و اعدام کردند. از سرنوشت عبدالله اندوری اطلاعی ندارم.
آنسوتر سیامک ستوده و احمد جویافر و حمید طهماسبی و چنگیز احمدی از گروهی به نام "رازلیق" (نام روستایی در آذربایجان) را میبینم. حمید و چنگیز پس از انقلاب کشته شدند. محمد فارسی را از سال پنجاه میشناسم. او و علی مهدیزاده با هم قدم میزنند. هر دو از گروه ستاره سرخ بودند. علی مهدیزاده پس از انقلاب در همان اوین کشته شد.
در این بند هیج کتابی نبود و به مدت نزدیک به یک سال هیچ کس حق ملاقات نداشت. فقط ناصر کاخساز دوبار ملاقاتی داشت که هر بار با یک چرخ دستی پر از میوه که خانوادهاش آورده بودند بازگشت که بین تمام اتاقها تقسیم شد. قدم زدن و گفتوگوی دکتر غلام ابراهیم زاده از گروه ستاره سرخ با مهران شهاب الدین جلب توجه میکرد. غلام بلند قد و تنومند و مهران بسیارکوتاه. هر دو آنها پس از انقلاب، پس از شکنجه بسیار در اوین اعدام شدند. آنجا حمید نعیمی هست که خود مشکل بیماری قند دارد و مرتب باید انسولین تزریق کند میکوشد با هوشنگ دلخواه رابطه بگیرد تا بتواند به او کمک کند. دلخواه بر اثر عواملی از جمله شاید شکنجه، تعادل روانیاش را از دست داده بود. گاه وقتی حالش بد میشد، گچ دیوار را میتراشید و میخورد. معتقد بود قدرت تلهپاتی دارد و از طریق کانالها و صفحه تلویزیونی که در دست و دیگر نقاط بدنش دارد میتواند با هرکس که بخواهد، در خارج از زندان ارتباط بگیرد. علاقهای ویژه، شاید جنسی، به فرح پهلوی داشت و این را مقامات زندان نیز میدانستند. از چند نسخه روزنامه کیهان که به بند داده میشد، علاوه بر برخی اخبار سیاسی ویژه، عکس شهبانو نیز به خاطر هوشنگ قیچی میشد. هوشنگ پس از انقلاب و آزاد شدن از زندان، حالش خوب شد اما در همان سالهای اول پس از انقلاب درگذشت.
در زندان اوین بسیار دوست داشتم زبان ترکی را بیاموزم. در این راه یوسف کشیزاده با آن سیمای مهربان و علیرضا ارمغانی معلمان من بودند. در همان سال اول بعد از انقلاب یوسف به دستور خلخالی اعدام شد.
اتاقهای دو راهرو متقاطع، دو ضلع حیاطی را تشکیل میدادند که زندانیان را برای "هواخوری" به آن میبردند. ساعاتی از روز زندانیان اتاقهای طبقه اول و ساعاتی دیگر ساکنان اتاقهای طبقه دوم هواخوری داشتند. شیشه اتاقهای طبقه اول را رنگ زده بودند تا امکان دیدن و تماس نباشد اما همه جا رنگ خراشیده شده بود. حیاط چهار گوش بود با یک زائده کوچک.
با بهروز سلیمانی در طول حیاط قدم میزدیم. او با گامهای بلندش هفده گام بر میداشت، من بیست و یک گام تا طول حیاط را بپیمائیم. او را از دیرباز میشناختم. پس از انقلاب نیز پس از ترک کردستان مدتی در خانه ما در تهران اقامت داشت. چند سال بعد وقتی پاسداران برای دستگیریاش آمده بودند، برای اینکه زنده به دست دژخیمان نیفتد از بالکن ساختمان بلندی خود را به پائین پرتاب کرد و کشت. انسانی دوست داشتنی بود که بسیار به یادش میافتم. در حیاط یک موسسه آموزشی در فلورانس ایتالیا در وقت استراحت پس از جلسه، با دوست کرد دیگری، کاوه آهنگری در حیاط قدم میزدیم. گامها را شمردم. او هفده گام برمی داشت و من بیست و یک.
پس از قریب یک سال مرا از زندان اوین، نخست به کمیته مشترک و بعد از دو ماه به زندان قصر منتقل کردند.
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی
حکایت آن دستان بسته − نسرین ستوده
ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی
حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز
عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی
اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور
اوین، حافظه جمعی ما، نابود نمیشود − منیره برادران
نظرها
امیر
بسیار خواندنی بود
محمد
با خواندن این خاطرات به عمق فاجعه در این مملکت پی می برم