• دیدگاه
۹ سال نوشتن، با وقفه
از تجربههای یک روزنامهنگار جوان، بیتجربه، خارجنشین- به بهانه روز خبرنگار
امید رضایی- دههها محرومیت از داشتن حزب و سازماندهی سیاسی، باعث شده بار فعالیت سیاسی روی دوش دانشجویان و روزنامهنگاران باشد. کمتر کمپین سیاسیای را در ایران میتوان پیدا کرد که روزنامهنگاران در آن شرکت نکرده باشند.
تنها و تنها خاطرهام از روز خبرنگار، به مرداد ماهی برمیگردد که در شماره سوم یا چهارم گاهنامه دانشآموزی کوچکی که سال ۸۵ در جایی به اسم «پژوهشسرای دانشآموزی» شهر کوچکمان منتشر میکردیم، روز خبرنگار را به «خودمان» تبریک گفتیم.
از آن «خودمان»، تا آنجا که میدانم، حالا هیچکدام ۱۷ مرداد را به خودشان تبریک نمیگویند.
«نامه پژوهشسرا»، نشریه ۲۰ تا ۲۴ صفحهای بود که تعدادی دانشآموز دبیرستانی را در لامکانی در زمانی که هنوز کودتا نشده بود، دور هم جمع کرده بود. نشریه کوچک ما، در بهترین حالت ۳۰۰-۴۰۰ شماره تیراژ داشت و در مدرسههای شهر به رایگان توزیع میشد. شماره اول که منتشر شد، یک جلسه نقد و بررسی برگزار کردیم. دقیقا یادم هست کجای کدام اتاق پژوهشسرا، روی کدام صندلی، چطور نشسته بودم و به عنوان سردبیر، Like A Boss، منتظر طوفان تمجیدها و تبریکها بودم که ازقضا رفتم زیر رگبار انتقادها.
بغض کردم و چشمهایم هم احتمالا خبر از سرّ درون داد. دوستان نزدیکترم بعدها گفتند که وقتی حال و روزم را دیدند، قید انتقاد کردن را زدند وگرنه اوضاع احتمالا بدتر میشد.
نامه پژوهشسرا را شش یا هفت شماره منتشر کردیم و از این که میدیدیم اندک بازخوردی دارد و گاه سر و صدایی میکند، در شهری که تنها رسانههایش وبلاگهای کوچکی بودند که همان بچهدبیرستانیها مینوشتند، به خود میبالیدیم. یکی-دو مورد درگیری با فرمانداری و آموزشوپرورش، سند افتخار آن بچهدبیرستانیهاست. تا آنجا که میدانم نامه پژوهشسرا بعد از آن نسل بچهدبیرستانیها، یک شماره منتشر شد و کمی بعد ساختمان پژوهشسرا به یک ساختمان نیمهمخروبه تبدیل شد (الان شاید برای کاربریهای دیگری ترمیم شده باشد).
قبل از آن، در سالهای اول و دوم دبیرستان، در تنها کانون فرهنگی-تربیتی شهر کوچکمان، چیزکی درمیآوردیم به نام «آناهید». آناهید هم پس از من یک شماره منتشر شد.
تجربههای کوچک اما نسبتا موفق نوشتن برای من، به سالهای خاکستری دبیرستان در شهر خاکستریمان محدود ماند. دانشجوی ترم دو بودم که کودتا شد و در خفقان سالهای بعد از ۸۸، دیگر خیابان بود که تعیین میکرد.
در دانشگاه مجبور بودیم مطالبمان را قبل از انتشار با مدیریت امور فرهنگی هماهنگ کنیم. «فانوس» که با مشقت و مصیبت مجوزش را گرفته بودم، در گیرودار وقایع دامنهدار ۱۶ آذر ۸۹ دانشگاه گیلان، قبل از انتشار شماره دوم، به شکل غیررسمی توقیف شد. کسی باید مطالب نشریات دانشجویی را تایید میکرد و «میز فروش» در اختیار ما میگذاشت که یکبار از فعالان فرهنگی دانشگاه خواسته بود «مارتین اسکورسیزی» را برای جلسه نقد و بررسی فیلم Departed به دانشگاه دعوا کنند!
اسم ویلیام فاکنر به گوشش نخورده بود و تنها نویسنده معروف غربیای که میشناخت، ویکتور هوگو بود. سروکله زدن با این پاچهورمالیدههای حزبالهی تازه اهلی شدهای که فقط و فقط در حکومت فقهای شیعه ممکن بود کلمه «فرهنگ» به گوششان بخورد، و البته بدهبستانی هم با سربازان گمنام امام زمان داشتند، باعث شد من و خیلیهای دیگر قید کار نشریه را بزنیم.
این بود که تجربه «کار مطبوعاتی» برای من در داخل ایران، محدودتر از آن بود که اسمش را بتوان «کار مطبوعاتی» گذاشت و محدودتر از آن که بتواند پشتوانه کار در خارج از ایران شود.
اما در خارج از ایران!
من که وقتی کار جدی را در خارج از ایران شروع کردم ۲۳ سالم بود و اسم و رسم و سابقه و پشتوانه و سرمایه اجتماعی حتی یک صفحه رزومه نداشتم، یکی از مصادیق کامل این جمله معروف در فضای سیاسی-رسانهای ایران هستم: «هر کسی از کشور خارج میشود، روزنامهنگار میشود.»
خارجنشین، متوهم، جیرهخوار و البته جوان!
احتمالا وجه مشترک روزنامهنگاران فارسی خارج از ایران، این است که به اتفاق به طور بالقوه «خارجنشین» (نه به معنای جغرافیایی، که به معنای تحلیلی!)، «متوهم» و در یکی-دو سال اخیر «جیرهمواجب بگیر دولتهای “بیگانه”»اند.
کافیست تیزر ۱۰۰-۱۵۰ حرفی که در صفحه فیسبوک سایت منتشر میشود، به مذاق مخاطب خوش نیاید تا این استعدادها بالفعل شود. این روش تحلیل کردن اواخر در میان فعالان ایرانی خارج از کشور هم کم و بیش دیده میشود.
اما روزنامهنگاران جوانتر خارج از کشور کارویژه دیگری هم دارند.
کافی است کسی چهار-پنج سال، حتی دو-سه سال زودتر کارش را شروع کرده باشد (به عبارت دقیقتر، دو-سه سال زودتر زیر فشارهای امنیتی حکومت از کشور خارج شده باشد)، تا خود را نسبت به فضای رسانهای فارسی مسئول ببیند. اما قرار نیست این مسئولیت در نوشتن، خلاقیت، نقد محتوای رسانهها و چیزهایی از این دست متجلی شود. حساسیت روی همین موضوع که تعداد روزنامهنگاران در خارج از کشور زیاد شده، کافی است که افراد دِینشان را نسبت به رسانهها ادا کنند. و البته به این ترتیب تمام نقصها و ایرادهای رسانههای فارسی خارج از کشور توجیه میشود.
به عنوان یکی از کسانی که به همراه همسن و سالهایم تنها مقصر انبوه ایرادهای رسانههای خارج از کشور هستم، یکی از آرزوهایم این است که یک پژوهش درست و حسابی در مورد وضعیت این رسانهها و سیر پیشرفت یا پسرفت آنها در سالهای اخیر انجام شود و البته در مورد نقش جوانترها در این پسرفت یا پیشرفت.
من اعتراف میکنم
دعوای نسلی البته نه فقط به روزنامهنگاران محدود است و نه فقط به ایران. اما در ایران و در میان روزنامهنگاران شکل خاص خود را دارد. در شبکههای اجتماعی و مسنجرهای موبایل، روزانه دهها و صدها مطلب تولید و توزیع میشود که «دهه هفتادیها جانورند» و جدیدا «دهه هشتادیها گودزیلا». روزنامهنگاران کمی قدیمیتر، بهخصوص نسلسومیها (متولدین اواخر دهه ۵۰ تا نیمههای دهه ۶۰)، این مضمونها را به زبان خودشان برمیگردانند: «تمام غلطهای املایی و انشایی و دستوری و ... در فضای مجازی، زیر سر متولدین دهههای ۷۰ و ۸۰ به بعد است» و البته از نظرشان بخشی از بار غلط نویسی فارسی هم به دوش فیسبوک و توئیتر و وایبر و تلگرام و ....
هیچکدامشان نمیگوید که از کجا میدانند قبل از گسترش شبکههای اجتماعی و رسانههای مجازی و وبلاگها و شهروند-خبرنگارها، مردم فارسی را درستتر از امروز مینوشتند؟ مگر تا پیش از گسترش این رسانهها، کسی چیزی مینوشت، جز در برگه امتحانی و دفترچه خاطراتش (که روزنامهنگاران به هیچکدام دسترسی نداشتند)؟
یکی از موضوعات مورد علاقه رسانههای فارسی خارج از کشور این است که در مورد آنچه زیر پوست شهر میگذرد، بنویسند. از ازدواج سفید و روابط جنسی در سن پایین تا انواع نمایشگاهها و کنسرتهای زیرزمینی، که بخشی از اپوزوسیون آنها را نماد شکست سیاستهای متشرعین حاکم در ایران میدانند. اما روزنامهنگاران همان نسلی که این «حماسهها» را در داخل ایران میآفرینند و بخشی از مطالب مهم و پربیننده رسانهها را میسازند، معمولا بهخاطر سرمایه اجتماعیای که ندارند و سنی که ازشان نگذشته است، در خارج از ایران شانس چندانی ندارند.
ما تولیدکنندگان «حقایق مجازی»
محمد قائد، روزنامهنگار و نویسنده، در آخرین مقاله خود نوشته است: «ناظرانی که ظاهرا یقین پیدا کردهاند شخصا از حقایق آگاهی دارند از سر تحقیر میگویند فضای مجازی دور از واقعیتهای زندگی است و عدهای جوان ناوارد برای دلخوشی خودشان خیالات واهی را تحلیل اجتماعی مینامند. نباید تعجب کرد که همان ناظران همهچیزدان معتقد باشند حرفهای مردم کوچه و خیابان هم باد هواست (“حرفهای راننده تاکسی” کنایهای شده برای تخطئه نظری که فرد میل ندارد بشنود. هیچ منصفانه بهنظر نمیرسد. تلویزیون وطنی منبع لایزال حرفهای مبتذل و خلاف عقل سلیم است).»
برای روزنامهنگاران خارج از کشور که تقریبا همهشان را میتوان روزنامهنگار آنلاین نامید، یکی از کابوسها همین باور عمومیست که هر چیزی در فضای مجازی میگذرد مزخرف محض و بهکلی دور از واقعیت جامعه است. البته که من هم ترجیح میدادم بین همان مردمی باشم که مطلبم را میخوانند و وقتی چیزی مینویسم مستقیمتر بازخورد بگیرم، یا ترجیح میدادم کارهای میدانی خیلی بیشتری بکنم، اما عجالتا، درحالی که هم ولی فقیه دستش را روی خرخره فعالان و هواداران گردش آزاد اطلاعات گذاشته و تازه در غیاب آن هم ممکن است گروههایی از مشترعین رأسا به اجرای فرمان خدا و حذف فیزیکی صداهایی اقدام کنند که ممکن است باعث انحراف مسلمانها از راه بهشت شوند، (مانند آنچه در بنگلادش و مالزی متدوال است و با توجه به سابقه گروهی چون فداییان اسلام)، چارهای نیست جز این که بخش زیادی از اطلاعات آزاد، هرچند نیمبند، از خارج از مرزهای جغرافیایی ایران به گردش بیفتد.
قائد به درستی میگوید: «اینجا حرف از رسانه است: رسانه چاپی، رسانه صوتی، رسانه نوشتاری- صوتی- تصویری. گذشته از تکنیک نشر، حداکثر میتوان گفت آدمها در اینترنت آزادی عمل بیشتری دارند؛ نه بیرون از فضای جامعهاند و نه حرفی که میزنند جدا از کل افکار عمومی است.»
شغل یا رسالت؟
چند روز قبل در توئیتر موجی راه افتاد با هشتگ «میرزابنویس». چند فعالان حقوق بشر روزنامهنگاران را متهم کردند که در مورد اعدام کودکان سکوت میکنند و گفتند کسی که فقط در مورد مذاکرات توئیت میکند و هیچ انتقادی به حکومت نمیکند، نه روزنامهنگار، که میرزابنویس است.
دههها محرومیت از داشتن حزب و سازماندهی سیاسی، باعث شده بار فعالیت سیاسی روی دوش دانشجویان و روزنامهنگاران باشد. کمتر کمپین سیاسیای را در ایران میتوان پیدا کرد که روزنامهنگاران در آن شرکت نکرده باشند. البته که روزنامهنگاری بیطرف در سپهر سیاسی ایران که قبل از اینکه روزنامهنگار علیه کسی باشد، حکومت و نهادهای هزار توی تشیع سیاسی، علیه روزنامهنگار هستند، انتزاعی بهنظر میرسد. اما این تصور که روزنامهنگار باید تا آخرین قطره خون علیه دیکتاتور بجنگند، در فقدان نهادها و سازماندهی سیاسی شکل گرفته و ریشه دوانده و باقی مانده است.
البته هر کسی میتواند هر اعتقادی داشته باشد، من هم حق دارم روزنامهنگاری را از مبارزه سیاسی تفکیک کنم و روزنامهنگاری را به عنوان شغل، انتخاب کنم.
به یاد ۹ سال قبل
از روز اولی که به سردبیر این سایت ایمیل زدم و گفتم من فلانیام و فلانکاره بودهام و این نوشتههای قبلی من است و حالا میخواهم برای سایت شما بنویسم و جواب گرفتم: «رزومه و گذشته و سابقه کار شما مهم نیست. موضوع پیشنهاد بدهید و بنویسید»، چند سال گذشته و هنوز باورش برای من سخت است که بدون اسم و رسم و سرمایه فرهنگی و حتی سابقه کار، و عجیبتر از آن، بدون باندبازی و پارتیبازی، وارد یک مجموعه شدم و کار میکنم.
برایم سخت بود که «خارجنشین» بودن را بپذیرم و از تهدید به فرصت تبدیلش کنم و سختتر از آن این است که طعنهها و کنایههای بخشی از بزرگترهای خودم را -که روی اعتماد به نفسم تاثیر منفی جدی دارد- تحمل کنم، و همچنان از علم و تجربه همهشان یاد بگیرم.
بگذریم که ۱۷ مرداد را یکی از مدعیان اجرای اسلام راستین، بهخاطر این که خبرنگار خبرگزاری رسمیاش را یکی دیگر از مدعیان اسلام راستین به قتل رساند، به عنوان «روزخبرنگار» برگزیده است.
۹ سال بعد از آن ۱۷ مردادی که از آن خاطره دارم، جا دارد یکبار دیگر ۱۷ مرداد را به خودم تبریک بگویم. آن دانشآموز دبیرستانی که نوشتن و سیاست را دوست میداشت، کودتا پرتاپ کرد به گوشهای از دنیا که شانس دارد نوشتن را به عنوان تحصیلات و شاید حتی شغل خود انتخاب کند.
نظرها
نظری وجود ندارد.