تاریخ هجری اوین؛ قمر در عقرب افتاد
امید منتظری - گفتم اگر تماس گرفتم و گفتم غذایش بد نیست، هوا خوب است، مطمئن شوید که اوین هستم، بند ۲۰۹.
اصلاً عادت نداشتم با چادر ببینمش. جز یکبار که سال ۱۳۸۲ برای پایان دادن به ممنوعالخروجی ۱۷ سالهاش به دادگاه انقلاب رفتیم و ناچاراً یک چادر سیاه به تن کرد، نه از این چادرهای گُلگُلی که در ذهن من شباهتی به چادر زندان نداشت. بعدها فهمیدم چادر زندانیان سیاسی زن با چادر زندانیان عادی متفاوت است.
زیر چادر همان بلوز بنفش خوشرنگ آشنایش را تن داشت. آن موقع نمیدانستم که به خاطر این ملاقات تهدید به اعتصاب غذا کرده بود.
معلمی که با انقلاب فرهنگی بهسبب گرایش چپ از آموزش و پرورش اخراج شده بود، ۲۳ سال پس از اولین بازداشتش در مرداد ۱۳۶۵ دوباره به زندان برگشت. این بار اما او و همسرش نبودند که همزمان دستگیر شدهاند؛ این پسرش بود که مقابلش نشسته بود.
من یک روز پس از آن خودم را به دفتر پیگیری وزارت اطلاعات در خیابان صبا معرفی کرده بودم که شب قبلش کمی پس از ساعت ۱۲ نیمه شب، نیروهای امنیتی با حکم بازداشت من و مادرم به خانهمان ریخته بودند. من که فکر میکردم پرونده سنگینی خواهم داشت از در پشت فرار کردم، اما مادرم دیگر چالاکی جوانی را نداشت. سه تن از دوستان و پسر خالهام نیز در خانه ما بودند. نیروهای عملیاتی وزارت اطلاعات در غیاب من، همه را به همراه مادر، مهین فهیمی دستگیر کردند.
ما طبقه اول آپارتمانی زندگی میکردیم که دو تن از پسر خالههایم در طبقه دوم آن سکونت داشتند و داییام نیز در طبقه سومش.
آن شب، یعنی ششم دیماه سال ۱۳۸۸ هجری شمسی مطابق با دهم محرم ۱۴۳۱ هجری قمری، پس از کلی پرسهزدن در اطراف منزل، به خانه برگشتم تا با کمی پول و مدارک فرار کنم. آن وقت بود که پیام رسید: از خانه ما پنج تن را بازداشت کرده بودند و برای من نیز پیغام گذاشته بودند که خودم را ساعت ۱۰ صبح معرفی کنم. احساس میکردم این عمل شکلی از گروگان گیری است، خصوصاً که تنها حکم بازداشت من و مادرم را داشتند.
باید چه میکردم؟ آن لحظه اصل برایم یک انتخابِ سیاسی و اخلاقی بود. فرار یا معرفی فرقی نداشت. مهم تصمیم بود و اینکه مسئولیت این تصمیم را بپذیرم.
صبح پس از تماس با وکیلم، همراه دو تن از داییهایم به دفتر پیگیری رفتم. جلوی در دفتر اطلاعات به داییها گفتم داخل رفتن به پای خودم است، اما در مورد بیرون آمدن بعید میدانم. گفتم اگر تماس گرفتم و گفتم غذایش بد نیست، هوا خوب است، مطمئن شوید که اوین هستم، بند ۲۰۹ – این را به تجربه از بازداشتهای قبلی شماری از دوستانم شنیده بودم-.
بعد با کیسهای از قرصهای مادر، زنگ زدم، داخل رفتم و خودم را معرفی کردم. گفتند برای چه آمدی؟ گفتم آقای صالحی – که بعدتر بازجویی اصلیام شد- پیغام گذاشتهاند و من نیز قرصهای مادرم را آوردم که دیشب بازداشت شده است.
پس از مدت زمانی که به نظرم طولانی میآمد، دو نفر آمدند و مرا که پس از خوردن سه تا قرص آرام بخش، آرام روی یک مبل نشسته بودم، بلند کردند، دستهایم را بستند، چشمبند زدند، در صندلی عقب یک ماشین خواباندند و به اوین بردند.
از آن زمان یکماه طول کشید تا برای نخستین بار مادر را داخل اوین ملاقات کنم. فکر میکردم اگر تقاضای ملاقات بدهم، نقطه ضعف جدی خواهم داشت، یا آنکه ناچارم امتیازی بدهم؛ بیخبر از آنکه آنسوتر مادرم برای این ملاقات تهدید به اعتصاب غذا کرده بود.
بازجوی ملاقاتدهنده را میشناختم. اولینبار یکی دو سال قبل که دیگر اجازه ورود به گورستان «خاوران» را نمیدادند، در دفتر پیگیری خیابان صبا چند ساعتی از من و مادرم در دو اتاق جداگانه بازجویی کرده بود. این را به رویش آوردم.
وقتی اجازه داده شد که چشمبندها را برداریم، بازجو روبروی من و پشت صندلی مادر طوری روی میز تکیه داده بود که پای چپش روی زمین قرص شده بود و پای دیگرش مثل پاندول ساعت روی هوا تکان تکان میخورد.
آن روز، آن ملاقات، آن لحظه احساس شرم غریبی داشتم. از این رویارویی و دیدار در چنین وضعیتی، احساس گناه میکردم. برای من تنها مقاومت در آن لحظه اشکی بود که جاری نشد. من و مادرم ملاقات کننده دیگری نداشتیم، جز خواهرم، شکوفه که خارج از ایران بود. و همین یک دیگر از نگرانیهای ما در آن ملاقات و درون زندان بود. برای زندانیان همیشه یک نگرانی اصلی کسان نزدیکیشان است که در بیرون زندانند.
از اولین جلسات بازجویی، تهدید دائمیام به اعدام و حضور بدون چشمبند در برابر بازجوها، خاطره عجیبی برایم تداعی میشد که بارها مادرم تعریف کرده بود؛ خاطرهای که بعدها برایم گفت که در تمام طول اولین ملاقاتمان در اوین عذابش میداد: پس از دستگیریِ سال ۱۳۶۵ حمید و مهین، مسئولان اطلاعات آن دو را در شرایطی مشابه در بازداشتگاه توحید (کمیته مشترک سابق، موزه عبرت فعلی) رودررو کرده بودند، هر دو بیچشمبند، اما مهین پشت به بازجو و حمید رو به بازجو. برای مادر این به آن معنا بود که حمید هرگز بیرون نخواهد آمد.
زندگی «علنی» مادر و پدر من دو سالی بیشتر طول نکشید. زندگی مخفیشان سه سال. باقی، دیدار دو زندانی در کمیته مشترک بود و ملاقات در زندان اوین. ۱۳۶۵، مردادماه هر دو دستگیر میشوند و خواهرم که سه سال بزرگتر از من بود در بیرون زندان میماند. مهین، که در آن هنگام مرا حامله است، زودتر آزاد میشود. دوم مرداد ۱۳۶۷، روز آخرین ملاقات است. حمید که پیش از انقلاب نیز چهار سالی را در زندان شاه گذرانده بود، اینبار در کشتار جمعی زندانیان سیاسی اعدام میشود و به یک معنا ناپدید.
اوین واپسین ردپا است. جایی که در تمام جابهجاییها و بند به بند شدنها و ملاقات رفتنهایم، در یادگاریهای روی دیوار به دنبالی سرنخی از تاریخ میگشتم.
از همان لحظه ورود به انفرادی یک متر وهفتاد در دو متر و ده سانتیمتری «بند ۲۰۹ ب» که به بند ویژه معروف بود، انگار وارد ماشین زمان شدهام. بعدتر به سوئیتهای جمعی اوین در طبقه همکف یا نمیدانم زیرزمین منتقل شدم که شنیده بودم چرخهای غذا را آنجا از زیر پای اعدامیان میکشیدند. اگرچه آنجا نیز دو هفتهای بیشتر نبودم و کمی پیش از دادگاه دوباره به یک سلولِ انفرادی در طبقه زیرین بند ۲۴۰ منتقل شدم.
زمستان ۱۳۸۸ بسیاری از بخشهای اوین در حال بازسازی بود. در جابهجاییهای مداومم، از انفرادی بند ۲۴۰ به سلول دیگری در یکی از طبقات همان بند منتقل شدم که به نظر میرسید از برداشتن دیوار دو انفرادی تشکیل بود. از آن سلول دوباره به ۲۰۹ فرستاده شدم. اواسط اسفند از آنجا به قرنطینه بند یک رفتم تا آرام آرام پس از اعلام حکم، برای گذران حکم شش ساله و آغاز زندگی روزمره به بند ۳۵۰ منتقل شوم.
در طی تمام این خانه به دوشی در اوین، از طریق شماری از زندانیان متهم به همکاری با سازمان مجاهدین که سابقه بازداشت در دهه شصت را نیز داشتند، در حال تطبیق بندها و ساختمانهایی بودم که دو دهه بعد نامهای تازهای یافته بودند: حسینیه که حالا نام مدرسه گرفته بود. بند کارگری که اکنون ۳۵۰ خوانده میشد. ۲۰۹ اما هنوز ۲۰۹ بود.
زندان شاید آنتی تز معماری باشد. فضای زندان قرار است به گونهای ساخته شود که جایی برای زندانی نداشته باشد. حبس باشد. اما مکانمندی این فضای بسته، پر از گوشههای یاد است. پر از خاطرههای ناتمام است، خاطرههایی که میخواهی برگردی و تمامشان کنی.
شاید روز اولین ملاقات من و مادرم، تاریخ اوین پیش از آنکه مفهومی مرتبط با زمان باشد، مفهومی مکانمند بود. مکانی که در محضر خود شهادت میدهد به تاریخی از هجرت. هجرت از اوین به ابدیت مرگ، هجرت از اوین به خارج از ایران.
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی
حکایت آن دستان بسته − نسرین ستوده
ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی
حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز
عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی
اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور
اوین، حافظه جمعی ما، نابود نمیشود − منیره برادران
قدم زدن در اوین: ۱۷ و ۲۱− فریدون احمدی
اینجا اوین است و ما در کجای تاریخ ایستادهایم− مصطفی مدنی
بلیط یک طرفه از اوین به برلین − حمید نوذری
مثل یک زخم عمیق، با رد روشن خون− نعیمه دوستدار
نظرها
نظری وجود ندارد.