من مرگ را دیدم!
اصغر ایزدی − هنگام برگشت به سلول احساس دوگانهای داشتم. از یکسو اندوه از دست دادن رفقایم بود و از سوی دیگر حس مبهم رضایت از زنده بودن؛ به تفاوت مرگ و زندگی نیندیشیده بودم.
آذرماه ۱۳۵۰ بود که مرا به اوین بردند. تیرماه آن سال دستگیر شده بودم؛ بازجوییها، شکنجههای طاقتفرسا و تنهایی در سلول دخمه مانند با دستان همیشه بسته به تخت در زندان اداره اطلاعات شهربانی را پشت سر داشتم. در اوین هم انفرادی در انتظارم بود. در یکی از سلولهای بالا، معروف به سلولهای «در سبز جدید» که معلوم بود بهتازگی ساخته شده و نمناک و بسیار سرد بودند. سلوله فاقد پنجره بود؛ دریچهای روی در داشت و نور کمسوی لامپی به آن روشنایی اندکی می داد. از رفت و آمد زندانیان در راهرو، در وقت دستشویی، میشد فهمید که کسان دیگری هم آنجا هستند. ولی هنوز تماسی بینمان برقرار نشده بود.
اینجا دچار اسهال خونی شدید شدم. مرا به بهداری بردند ولی من از خوردن دارو امتناع کردم، تا شاید خونریزی به مرگم منجر شود. از این که بار دیگر شکنجهها تکرار شوند هراسان بودم. پس از مدتی مرا با زندانی دیگری همسلولی کردند، جوانی اهل آذربایجان و از هواداران چریکها. او در زندگی با چنان محرومیتی روبهرو بود که زندان برایش دستکم، امکانی برای خوردن و جای گرم فراهم میکرد و آرزو میکرد که در زمستان آزاد نشود.
روزی در اوایل دی ماه بود که مرا از سلول بیرون بردند وقتی چشمهایم را باز کردم، خود را در سالنی دیدم که صندلیهای دستهداری به ردیف در آنجا چیده شده و روی آنها قلم و کاغذ قرار گرفته بود. ما را پشت صندلیها نشاندند. زندانیهای دیگری هم بودند که با بعضی از آنها آشنا بودم؛ عباس و اسدالله مفتاحی و چند نفر دیگر. عطارپور، سربازجوی اوین، که به «دکتر» حسین زاده معروف بود، آمد و با تحکم و تهدید گفت که همه شما اعدامی هستید و اطلاعات خودتان را بدهید.
اتاق عمومی اوین
چند روز بعد من را از سلول به یک اتاق عمومی در بند قدیمی اوین منتقل کردند؛ در اتاق حدود ۲۴ نفر بودیم. همگی از چریکهای فدایی خلق: مسعود احمدزاده، مجید احمدزاده، عباس مفتاحی، اسدالله مفتاحی، حمید توکلی، سعید آرین، مهدی سوالونی، بهمن آژنگ، غلامرضا گلوی، کریم حاجیان سهپله، فریبرز سنجری، جواد رحیمزاده اسکویی، حسن جعفری، مهدی سامع، اکبر موید، یحیا امیننیا، اصغر عرب هریسی، حسن گلشاهی، بهرام قبادی، عبدالرحیم صبوری، محمدعلی پرتوی، رحیم کریمیان من و یک نفر از سمپاتهای شاخه مشهد که گفته میشد مشکوک به خبرچینی است.
از اعضای رهبری گروه هم در جمع ما بودند ولی دو نفر از اعضای موثر، مناف فلکی و علیرضا نابدل در این اتاق نبودند. آنها در زیر شکنجه، سرانجام اطلاعاتی به بازجوها داده و گویا اظهار ندامت کرده بودند و آن طور که گفته میشد خودشان مایل نبودند در جمع زندانیان دیگر باشند. مناف زیر شکنجه قرارش با مسعود احمدزاده را لو داده بود و بدین خاطر از نظر ما این خیانت بود. آن دو پس از مدتی روحیه خود را بازیافتند. البته علیرضا نابدل یک بار هم اقدام به خودکشی کرده بود. در این اتاق بود که دانستم کسی که روز چهارم آبان در انفرادی زندان اطلاعات شهربانی، فریاد «مرگ برشاه: سر داد و چند نفری از جمله من با او همصدا شده بودیم، علیرضا نابدل بود. او و مناف فلکی هم به همراه دیگر چریکها اعدام شدند.
بر فضای اتاق شور و هیجان حاکم بود. همگی در این اتاق از گروه پویان- احمدزاده- مفتاحی بودیم و از بازماندگان گروه سیاهکل، مهدی سامع بود. اعتماد کامل در اتاق حاکم بود. رفقا در مورد نحوه شکلگیری و تاریخچه چریکها، واقعه سیاهکل، حمله به کلانتری تبریز، قلهک، بانکها و انفجار مجسمه شاه و اینکه این عملیات توسط چه کسانی صورت گرفت و چگونگی آنها، نحوه دستگیریها و شکنجهها صحبت میکردند و تجربهها مورد بررسی قرار میگرفت. مثلاً از اینکه میزان ضربات بالا بود، ولی به رغم آن، توافق بود که مبارزه مسلحانه درست بوده است.
رفقای رهبری پیشبینی میکردند که گرچه گروه به دلیل کشته شدن پویان و دستگیری مسعود احمدزاده با مشکلاتی به لحاظ رهبری فکری مواجه خواهد بود، ولی بقا و تداوم گروه با بودن حمید اشرف ادامه خواهد یافت. بحث نظری و چشمانداز خط مشی مبارزه مسلحانه، بحثهایی که سالهای بعد در زندان منجر به نقد این مشی از طرف عدهای از ما شد، در آن زمان مطرح نبود.
در آن زمان بیشتر بحثها درباره مسایل تاکتیکی و تکنیکی مثل جایگاه شهر و کوه در روند مبارزه چریکی بود. شاید در صحبتهای چند نفری، مثلا بین عباس و مسعود به بحثهای نظری هم پرداخته میشد ولی در سطح عمومی اتاق جایی نداشت.
در مجموع عموم رفقا به وحشتناکترین شکل شکنجه شده بودند ولی از تجربههای فردی در این مورد کمتر سخن میرفت و بیشتر در شکل عمومی به آن پرداخته میشد. مسعود در اداره اطلاعات شهربانی شکم و پشتش با اجاق برقی سوزانده شده بود و عباس مفتاحی اقسام شکنجهها از جمله تجاوز با باتوم یا شاید هم بطری را متحمل شده بود.
در اتاق فضای شادی و سرزندگی حاکم بود. گرچه کتاب و روزنامه در اختیار نداشتیم ولی با بحث، شعرخوانی و تعریف خاطره و لطیفه و همچنین ورزش روزها و شبهامان پر بود. به اشعار و ترانههای زبان و گویشهای دیگر توجه ویژهای میشد. بیش از همه شعرهای علیرضا نابدل به فارسی و آواز ترکی، ترانه دایه دایه و ترانه های گیلکی و مازندرانی خوانده می شد. و البته سرود «من چریک فدایی خلقم» که توسط سعید قهرمانی( سعید یوسف) ساخته شده بود و بازتاب اوج روحیه و مبارزهطلبی ما بود، جایگاه خاصی در برنامهمان داشت. همه موظف بودند که ترانهای بخوانند و اوقاتی هم برای تعریف خاطره و گفتن لطیفه پیش میآمد که با شادی و خنده توام میشد. لطیفه زنده یاد غلامرضا گلوی را به یاد دارم: «اگر همه درختهای جهان یک درخت شود و اگر همه تبرها هم یک تبر و با این تبر، آن درخت را قطع کنند و همه رودخانهها یک رود، اگر تنه این درخت در آن رودخانه بیفتد چه شلپی خواهد کرد!» او اهل زاهدان بود، سیاهچهره، کوچکاندام و شوخطبع. اوقات خوش و شاد را گذراندیم؛ پیش میآمد – البته بندرت- که بین برخی رفقا بگو مگوی کوچکی درمی گرفت.
در این اتاق بود که مطلع شدیم که گروه دیگری هم تشکیل شده که خط مشی چریکی را در دستور کار خود دارند ولی با دیدگاه اسلامی. در آن زمان نعداد زیادی از اعضایشان - قبل از شروع هرنوع عملیات مسلحانه- دستگیر شده بودند. بعدها این گروه نام سازمان مجاهدین خلق را بر خود نهاد.
گاه بازجوها میآمدند و برای تهدید، تمسخر یا بزرگ جلوه دادن خود یاوههایی سر میدادند. یک بار حسینزاده که بههمراه یکی دو نفر دیگر از بازجوها آمدهبود، با ژستی فاتحانه شروع به سخنرانی کرد که دولت شاهنشاهی ایران جزایر تنب بزرگ و تنب کوچک را به تصرف خود در آورده است. مسعود گفت: البته با اجازه دولت انگلیس! حسینزاده که از این برخورد جا خورده بود، کمی لحنش را تغییر داد و ادامه داد: «آدم گه کشور بزرگ را بخورد بهتر است تا گه قزافی و صدام را». او میخواست به این طریق ما را به قذافی و صدام وصل کند. مسعود اما، با خونسردی کامل جواب داد: «شاید شما این طور باشید و از شما بعید نیست، شما میتوانید از وضعیت خودتان راضی باشید، ولی ما را با خودتان مقایسه نکنید!». حسینزاده که انتظار چنین پاسخی را نداشت با سرشکستگی اتاق را ترک کرد. رفقای ما که شکنجههای طاقت فرسا را تحمل کرده و هم میدانستند که به زودی اعدام خواهند شد، هرگاه موقعیتی پیش میآمد، بیواهمه نظرات و مواضع خود را بیان میکردند.
پس از چند روز حسینی شکنجهگر و مسئول رتق و فتق زندان اوین به اتاق آمد و خطاب به عباس مفتاحی گفت: «باید دو قسمت شوید و در دو اتاق که در طبقه همکف قرار دارند». انتخاب با خودمان بود. عباس و مسعود تصمیم گرفتند که جدا و هر یک به یکی از اتاقها بروند. نمیخواستند رفقا را تنها بگذارند. فکر میکنم بیش از یک - دو روز این تقسیم اتاقها طول نکشید و همه ما را به سلولهای انفرادی «وسط/قدیم» و سلول های «درسبز/جدید» بردند و در هر سلول چند نفر از رفقا را با هم جا دادند؛ این پیش درآمدی بود برای شروع پروسه دادگاه.
شروع دادگاه
یادم نیست که آیا در اتاق عمومی بود یا بعداً در سلول، که برای ما کت و شلوار و کفش آوردند، همه یکسان و از اندازه برخی از ما خیلی بزرگتر. میخواستند ما را «آبرومندانه» به دادگاه ببرند! ابتدا ما را تک به تک و بعضاً دو نفری برای پروندهخوانی و ملاقات با وکلای تسخیری به دادستانی نظامی ارتش بردند. ما که باوری به «عدالت شاهنشاهی» و دادگاه آن نداشتیم و میدانستیم که حکم محکومیت ما توسط ساواک از قبل تعیین شده، نسبت به آن بیتفاوت بودیم. تنها حُسن کار این بود که میتوانستیم پس از چند ماه از لابهلای شبکه پنجرههای اتومبیل مخصوص انتقال، بار دیگر رفت و آمد مردم در خیابانها و اتومبیلها را تماشا کنیم و شاهد زندگی مردم باشیم. برنامه این بود که در دادستانی با حضور وکلای تسخیری پروندهها بازخوانی شود و ضمناً این وکلا ما را ارشاد کنند تا در دادگاه از «خر شیطان» پایین آییم.
یکی از روزهای دی ماه سال ۱۳۵۰ بود که دادگاه شروع شد. دادگاه یک سالن بزرگ بود که بر دیوارهای آن عکسهای امرای ارتش آویخته شده بود. عدهای از ساواکیها به عنوان تماشاچی و شاید خبرنگارانی از روزنامههای کیهان و اطلاعات در صندلیهای پشت سر ما نشسته بودند.
روز اول دادگاه همگی باهم بودیم و مجموعا ۲۳ نفر: مسعود احمدزاده، مجید احمدزاده، عباس مفتاحی، اسدالله مفتاحی، حمید توکلی، سعید آرین، مهدی سوالونی، بهمن آژنگ، غلام رضا گلوی، کریم حاجیان سهپله، فریبرز سنجری، جواد رحیمزاده اسکویی، حمید ارض پیما، علی مظهر سرمدی، حسن گلشاهی، بهرام قبادی، عبدالرحیم صبوری، محمد علی پرتوی، رحیم کریمیان، نقی حمیدی، بهمن رادمریخی و احمد تقدیمی و من. ما را در سه ردیف نشاندند.
پیش از ورود هیأت رییسه به سالن دادگاه، مسعود و عباس تصمیم خود را مبنی برعدم رعایت مقررات و احترامات دادگاه به اطلاع سایر رفقا رساندند: «دادگاه را به رسمیت نمیشناسیم و موقع ورود هیأت رییسه دادگاه از جای خود بلند نمیشویم!»
با ورود هیأت رییسه و رییس دادگاه «تماشاچیان» به احترام ایستادند و همگی ما همچنان نشسته از جای خود تکان نخوردیم. هیات رییسه دادگاه از این عمل غافلگیر شده و احساس تحقیر کرده بود. نظم دادگاه به همریخته بود و رییس دادگاه سعی میکرد با فرمان خود روال دادگاه را به حالت عادی درآورد.
ما نشسته بودیم در حالی که به رسمیت نشناختن دادگاه از حالتمان پیدا بود. مسعود احمدزاده به غیر علنی بودن دادگاه اعتراض کرد. در فضای متشنج رییس، شروع دادگاه را اعلام کرد و ما در پاسخ پرسشهای رییس دادگاه در معرفی نام و شغل و... نشسته پاسخ میدادیم و خود را چریک فدایی خلق معرفی کردیم. لحظاتی گذشت تا اینکه رییس دادگاه، که این وضعیت را غیر قابل تحمل میدید، اعلام تنفس کرد. حسینی، شکنجهگر، که مسئول آوردن ما به دادگاه بود، از عباس مفتاحی خواست که از رفقا بخواهد که دستورات و مقررات دادگاه را رعایت کنند. عباس از این فرصت استفاده کرده و در پاسخ او گفت که چون محاکمه جمعی است، پس حق ما است که در مورد پروندهمان با همدیگر مشورت کنیم. باید به ما فرصت داده شود تا با یکدیگر صحبت کنیم. روز اول دادگاه به این ترتیب پایان یافت.
بعد از بازگشت به اوین، رضایت دادند که همه ما در یک سلول جمع شویم شاید فکر میکردند به این ترتیب درجلسه بعدی دادگاه مقررات را رعایت میکنیم. سلول گنجایش همه را نداشت، در را باز گذاشته شده بود و عدهای از ما در راهرو ایستاده بودیم. تصمیم ما بر این شد که موضع به رسمیت نشناختن دادگاه را ادامه دهیم و مثل اولین جلسه دادگاه عمل کنیم.
روز بعد دوباره به دادستانی ارتش برده شدیم. این بار هم موقع ورود هیئت و رییس دادگاه از جای خود بلند نشدیم. ابتدا آنها مسئله را نادیده گرفتند. اما، وقتی رییس دادگاه از مسعود خواست که از جای خود بلند شود و خود را معرفی کند، او سرباز زد، و آنگاه حسینی به مسعود حملهور شد. مسعود به عنوان اعتراض پیراهن خود را بالا زد و آثار زخم شکنجه بر شکم خود را به دادگاه نشان داد. حسینی او را با زور به بیرون سالن برد. مجید احمدزاده که متوجه شد مسعود را در بیرون سالن مورد ضرب و شتم قرار دادهاند، با صدای بلند ما را مطلع کرد. همگی با خشم فریاد زدیم که مسعود باید به سالن برگردانده شود. او را دوباره به سالن بازگرداندند و او به عباس گفت که در بیرون سالن او را زدهاند. فریاد اعتراض اول از طرف عباس برخاست و بعد همگی ما بلند شدیم و شروع کردیم به خواندن سرود چریکها: «به پا به پا، به پا ای خلق ایران به پا/ باز این من و این شب تیره بیپگاه شب بیپگاه/ مزرعه سبز فلک درو کرد داس ماه/ خورشید فروزان انقلاب سربرزد از پشت کوه/ من چریک فدایی خلقم، جان من فدای خلقم!»
بعد از خواندن کامل سرود بر صندلیهای خود نشستیم. هیئت رییسه که هاج و واج مانده بود، سالن را ترک کرد. حسینی با خشم تمام از ما خواست که راه بیفتیم و ما را به اوین برگرداندند. بار دیگر ما را به سلولهای انفرادی وسط و سلولهای در سبز بالا انداختند، نصیب من و تعداد دیگری از رفقا سلول در سبز شد و اینبار هریک از ما تنها بودیم.
دو سه روز بعد که مرا به دادگاه بردند متوجه شدم که از جمع ۲۳ نفر فقط با چهار نفر دیگر همدادگاهی هستم. جواد رحیمزاده اسکویی، محمدعلی پرتوی، بهرام قبادی و عبدالرحیم صبوری. در سالن دادگاه غیر از افراد ساواک، تعدادی عکاس و خبرنگار هم در سالن حضور داشتند. در سالن به عکاسی که از من عکس میگرفت به طنز و شوخی گفتم: «لطفا لبخند بزنید!»
بازهم موقع ورود هیأت رییسه به سالن از بلندشدن خودداری کردیم. این بار شاید به خاطر حضور خبرنگارها به جای ضرب و شتم، دست به شیوه دیگری زدند. حسینی از سربازها خواست که ما را نشسته روی صندلیها بلند کنند تا احترام به دادگاه رعایت شده باشد. صحنه خیلی مضحکی بود به جای اینکه ما بلند شویم، صندلیهامان را بالا برده بودند.
برای دفاع از خود به ما کتاب قانون داده بودند. موقعی که نوبت من شد، از جا بلند شدم. در دفاع از خود با استناد به مادهای از قانون، صلاحیت دادگاه را، به خاطر نظامی بودن و علنی نبودن آن، رد کردم و با تحلیلی کوتاه مبنی بر سرمایهداری وابسته ایران و اختناق حاکم دیکتاتوری رژیم وابسته به امپریالیسم از مبارزه مسلحانه دفاع کردم. عبدالرحیم صبوری از مارکسیسم دفاع کرد و سایر رفقا با اظهار عدم صلاحیت دادگاه از مواضع سیاسی گروه دفاع کردند. هیأت رییسه دادگاه برای شور و تصمیمگیری در مورد محکومیت ما بیرون رفت. پس از بازگشت، حکم هر پنج نفر ما حبس ابد اعلام شد.
پس از چند روز برای دادگاه تجدید نظر دوباره به دادرسی ارتش برده شدیم. این بار سالن دادگاه اتاق کوچکی بود و از عکاس و خبرنگار خبری نبود. به روال قبل موقع ورود هیأت رییسه از جای خود بلند نشدیم. حسینی به طرف من یورش آورد و مرا زیر ضرب و شتم گرفت. از آنجا که دیگر حتی کسی به عنوان ناظر یا خبرنگار در دادگاه نبود، من ایستادگی بیشتر را بیهوده دیدم و از جا بلند شدم و چهار رفیق دیگر را هم به این کار دعوت کردم. اما همچنان از پاسخ دادن به سؤالات خودداری کرده و بهطور کامل در تمام مدت دادگاه سکوت اختیار کردیم. این بار دادستان با افزودن بار اتهامات ما خواهان اشد مجازات شد و حکم دادگاه برای تکتک ما اعدام اعلام شد.
بعد از بازگشت به اوین بار دیگر ما را به سلولهای «در سبز» فرستادند. دادگاه تمام شده بود و ما منتظر اجرای حکم اعدام بودیم. پس از چند روز از طریق یکی از نگهبانها مطلع شدیم که تعدادی از رفقای رهبری چریکها را که در روز اول دادگاه با هم بودیم، اعدام کردهاند؛ ۱۱ و ۱۲ اسفند ۱۳۵۰.
زندگیمان به روال قبل ادامه داشت. گرچه روزها را در انتظار نوبت اعدام خود سپری میکردیم، ولی به خاطر نمیآورم که این موضوع ذهن مرا به خود مشغول کرده باشد. بیش از آنکه پس زدن فکر به اعدام باشد، شاید ناشی از عادی شدن مرگ برایم بود. به واقع وارد شدن به این شکل از مبارزه، از آدم میطلبید که مسئله مرگ را از قبل پذیرفته باشد و بدین خاطر اعدام و مرگ یک مساله حل شده برای من بود.
دیدار با مرگ
فکر کنم فردای روزی که خبر اعدام رفقا را شنیدم، مرا برای حمام به ساختمان سلولهای وسط/قدیم بردند. مسیر سلولهای «در سبز» را که در یک ارتفاع چند متری در بالای ساختمان سلولهای وسط قرار داشت با چشم باز و با یک سرباز نگهبان طی کردم، یک فاصله ۲-۳ دقیقهای. غروب بود و هوا هنوز تاریک نشده بود. هنگامی که وارد راهرو و درگاه ساختمان شدم که سلولها در دو طرف آن واقع شده بودند، فضای غریبی مرا احاطه کرد.
راهرو نیمه تاریک بود و سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود. نفهمیدم که آیا زندانی دیگری در آن سلولها بود یا نه، چون غم و اندوه و سکوت فضا را انباشته بود؛ سکوت بود و سکوت. اما فقط سکوت نبود من فضای مرگ را میدیدم، نه، خود مرگ را به چشم دیدم. همین چند هفته پیش بود که در این سلولها حال و هوای زندگی حاکم بود. از دریچهها رفت و آمد همدیگر را میپاییدیم و حرفهایی رد و بدل میکردیم و صدای خندههامان بلند بود. حالا من بودم و این فضای خالی. در سلول مسعود و مجید، عباس و اسدالله، سعید، حمید، علامرضا، کریم، مغاکی دهان باز کرده و آنها را بلعیده بود.، سنگینی این فضا آن چنان تاثیری بر من گذاشته که هرگاه که به مرگ میاندیشم یا خبر اعدامی را میشنوم این راهرویی که سکوت بر آن آوار شده، جلوی چشمانم ظاهر میشود.یشش
چند شب بعد، در نیمه شبی نگهبان من را از سلول بیرون برد و وقتی چشم بند را از روی چشمانم برداشته شد، خود را در جلوی عضدی سربازجو دیدم که در یک صندلی و پشت میز لم داده بود. مرا به نشستن دعوت کرد و گفت: «فردا صبح اعدام میشوی میخواهی چیزی بنویسی؟ آیا وصیتی داری؟» گفتم: «نه!» هیچ حس خاصی در من برانگیخته نشد؛ شاید به این خاطر که محکوم به اعدام بودم و برایم محرز بود که بالاخره در یکی از همین شبها اعدام خواهم شد. عضدی کمی مکث کرد و گویا دنبال جملات و کلماتی میگشت تا بتواند واکنش دیگری از من ببیند. سرانجام به حرف آمد و گفت: «به فرمان اعلاحضرت مورد عفو قرار گرفتهای اما تا ابد باید در زندان بمانی!»
آنچه که در آن لحظه به ذهنم هجوم آورد اعدام رفقایم بود و این پرسش آزار دهنده که چرا من را اعدام نکردند. هنوز خبر نداشتم که چهار رفیق هم دادگاهی من هم به همین ترتیب مورد عفو واقع شدهاند. یک دهه بعد اما، در جمهوری اسلامی عبدالرحیم صبوری در اسفند ماه سال ۶۰ در یک درگیری مسلحانه با مأموران امنیتی جان باخت و محمد علی پرتوی در کشتار زندانیان سیاسی تابستان سال ۶۷ در اوین اعدام شد.
هنگام برگشت به سلول احساس دوگانهای داشتم؛ از یکسو اندوه از دست دادن رفقایم بود و از سوی دیگر حس مبهم رضایت از زنده بودن. تا همین لحظاتی پیش به تفاوت مرگ و زندگی نیندیشیده بودم.
روز و روزگارمان در سلول میگذشت. با بهرام قبادی و یکی دو رفیق دیگر در سلولهای وسط جادادهشدیم و باردیگر از طریق مُرس با دیگر زندانیها ارتباط برقرار کردیم و کمکم سرزندگی به سلولها سرک میکشید. چند روز مانده به عید سال ۱۳۵۱ همه ما را که زنده مانده بودیم، به یک اتاق عمومی فرستادند. حالا که با هم بودیم، نبود رفقایی که اعدام شده بودند سنگینی بیشتری داشت و غم و اندوه از فضا میبارید.
روز عید، برایمان از طرف زندان شیرینی و تنقلات آوردند که آن را پس دادیم. حسینی چند نفری را صدا زد و علت نگرفتن شیرینی را جویا شد و پاسخ گرفت که چون رفقایمان اعدام شدهاند، ما امسال عید نداریم. بعد از برگشت این رفقا، دقایقی بعد حسینی با خشم وارد شد و باز میخواست بداند که چرا شیرینیها را پس دادهایم و میگفت «شیرینی را که اعلاحضرت برایتان نفرستاده است!» پس از چند روز همگی ما را به زندان فلکه شهربانی تهران که بعداً به نام «کمیته مشترک» شناخته شد، منتقل کردند.
بار دیگر سلولهای اوین
در ۱۲ اسفند ۱۳۵۳ شاه تشکیل حزب رستاخیز را اعلام کرد و تهدیدهایی کرد که نشانه افزایش سرکوب و اختناق بود. در آن زمان من بعد از گشت در زندانهای مختلف، فلکه شهربانی، قصر، برازجان، کمیته مشترک و قزلقلعه، دو سالی بود که در زندان قصر بودم. سه روز بعد از اعلام «رستاخیز» بود که مرا به همراه یک گروه ۳۳ نفری از زندانیان بندهای مختلف قصر به اوین منتقل کردند. این بار در سلولهای جدید، که امروز به ۲۰۹ معروف است، تک و تنها قرار گرفتم. این انتقال جمعی و انفرادی کردن همگی بدور از نگرانی نبود. آیا این انتقال، با تأسیس حزب رستاخیز و تهدیدات متعاقب آن بیارتباط نبود؟
۳۰ و یا ۳۱ فرودین ۵۴ بود که روزنامهای را به سلولم آوردند که خبر کشته شدن نه تن از یاران ما را درج کرده بود: بیژن جزنی، مشعوف کلانتری، عباس سورکی، عزیز سرمدی، حسن ضیاءظریفی، احمد جلیل افشار، محمد چوپانزاده (همگی از گروه جزنی)، کاظم ذوالنوار و مصطفی جوان خوشدل (از سازمان مجاهدین خلق ایران)؛ یک ماه و نیم پیش بود که همگی با هم به اوین منتقل شده بودیم.
خبر به سرعت از طریق مرس در سلولها چرخید. بهت و خشم عجیبی ما را فراگرفته بود. بهت از کشته شدن رفقا و همبندیهامان و خشم از دروغی وقیح برای توجیه جنایت: «۹ زندانی درحال فرار کشته شدند.» یک بار دیگر مرگ، سایهاش را در سلول و راهرو گستراند و فضا را از آن خود کرد.
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی
حکایت آن دستان بسته − نسرین ستوده
ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی
حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز
عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی
اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور
اوین، حافظه جمعی ما، نابود نمیشود − منیره برادران
قدم زدن در اوین: ۱۷ و ۲۱− فریدون احمدی
اینجا اوین است و ما در کجای تاریخ ایستادهایم− مصطفی مدنی
بلیط یک طرفه از اوین به برلین − حمید نوذری
مثل یک زخم عمیق، با رد روشن خون− نعیمه دوستدار
تاریخ هجری اوین؛ قمر در عقرب افتاد− امید منتظری
۲۰۹، چاردیواری ۴۳، اوین− روزبهان امیری
از قزل قلعه تا اوین − عبدالکریم لاهیجی
پرونده “نوارسازان” و یادی از یک زن زندانبان −شیرین عبادی
نظرها
علی
به به به. . جمع مستان وارد میشوند! برخلاف انتظار . هیچ . حتی سرسوزنی تحت تاثیر این خاطرات قرار نگرفتم! حالا که حقایق آن زمان بیشتر مشخص شده . دیدها وسیعتر شده . تشت رسوایی گروهای چپ آنزمان و خیانتشان بهترمعلوم شده . نه نتها هیچ حسی به امثال این فرد ندارم. پیش خودم میگم پس حقت بوده اون بلاها سرت بیاد والا خیلی پیش تر ایران نابود شده بود و به قهقرا میرفت . نوش جان تو و امثال تو . شمایی که مستقیم یا غیر مستقیم با تعصب و ایدیولوزی کور و با خامی و احساسات مسخره جوانی پایه گزار نابودی و وضعیت فعلی ایران هستید نوش جانتان باد آنچه که به سر این مردم و ایران آوردید . بدست همان هایی که برسرکار آوردید یکی یکی ی سربه نیست یا آواره دنیا شدید!!! عمل . عکس العمل . بازتاب !!!
ali
من مقاله بالا را خو اندم .ادبیات این خاطرات بوی همان فضای انقلابی چریکی را دارد . حال که غبارهای آن سال ها فرونشسته و ماهیت شما چریکهای چپ فدایی و مجاهدین خلق اسلامی و آخوندهای سیاسی کار و حکومت پهلوی کاملا روشن شده است . سازمان فدایی و مجاهدین خلق که ترور و کشتار انسان ها ، سرقت مسلحانه بانک ها را عملیات انقلابی جهت تهییج مردم به شورش علیه حکومت پهلوی تبلیغ می کردند ، در ماهیت خود یک تروریست و آدمکش بودند .تحلیل های احمقانه ای در مورد سرمایه داری وابسته به امپریالیسم هم روپوشی برای روشنفکرنمایی کاذب شان بود .آقای ایزدی برایت متاسفم که هنوز هم یک ذره مغزت را در شناخت واقعیت و حقایق جامعه آن سال ها بکار نیانداخته اید و مغز شما منجمد شده در دهه 50 شمسی مانده است . شما زندانی سیاسی نبودید بلکه یک تروریست آدمکش بودید .خدا پدر آن رژیم را بیامرزد که با شما رفتار انسانی داشت .هرچند می پذیرم که معایب بزرگی نیز در حکومت پهلوی بود که رفع آن معایب و ایرادها ، نیازی به عملیات تروریستی شما و مجاهدین خلق و آخوندهای ماکیاولیست پلید موج سوار را "به نام انقلاب "نداشت. حکومت پهلوی ها دارای محسنات و خوبی های فوق العاده ای بود که ایران را در مسیر ترقی و پیشرفت قرارداده بود .همین شما و آقایا ن چریک های انقلابی را که با افتخار یاد میکنید ، همگی در دانشگاه ها پذیرفته شده بودید و بجای استفاده از علم و فراگیری تخصص برای رفع محرومیت ها و پیشرفت ایران ، اسلحه بدست گرفتید و آدم کشتید .می فهمید چه ظلمی به ایران و ملت ایران کردید؟ بدبخت حکومت پهلوی در 57 سال تعداد 98 دانشگاه برای شما و هم نسلان و قبل از شما ساخته بود که بروید علم و تخصص بیاموزید .اما شما نمک خوردید و جاهلانه نمکدان را شکستید .آخر پس از 40 سال شرم نمی کنید از افکارتان ؟ واقعا حیف از استعدادها و سرمایه های انسانی که با تحلیل های مالیخولیایی تان در سازمانهای چپ مثل حزب توده ، فدایی خلق و مجاهدین خلق تباه شدند .شرم کنید از وجدان تان .
ا
آخه واقعاً چی توی کله مخالفان شاه بوده؟! همه ایده آلیست و آرمانگرا...دنبال اتوپیای خیالی بودند،حالا شاه اصلاً بد، واقعاً این مبارزه شما وضع را بهتر کرد؟ حالا دیدید اگر گذاشته بودید مملکت دنبال به قول شما امپریالیسم بره، الان وضع ما دست کم مثل کره جنوبی بود. واقعاً باید خجالت بکشید، از این به اصطلاح خودتون مبارزه با رژیم شاه، حالا میاید خاطره هم تعریف می کنید و از خود و یارانتون شهید و قهرمان هم می سازید.. یکیتون میگه راه ما اشتباه بود و اصلاً هدف ما غلط بود؟! گند زدید به گذشته و حال و آینده.
علی
متاسفانه چنان زندان و زندان رفتن را الگوی انسانیت قرار داده ایم که گویا هر انسانی برای مدت کوتاهی هم که شده باید به زندان برود و احتمالا در آینده فقط کسانی حق ابراز نظر و عقیده را دارند که باید جزء زندان رفتگان باشد و زندان دیگر وارد فرهنگ ما شده .
همنشین بهار
بیان کلمه حق مرارت دارد ... دوست عزیز آقای اصغر ایزدی سلام بر شما و قدردانی از این یادمان پُر تأمّل و زیبا اصغر عزیز بی اعتنا به سالوس و «طبلهای زیر گلیم» یادمانهایی را که هیچ دشمن پیروزی نمیتواند از ما بستاند، ثبت کنید و به یادگار بگذارید. با کمال احترام: همنشین بهار
کامیار
با علی موافقم یه مشت جوون خام و نپخته که الان نسل من داره تاوان گه کاری اونارو میده حقتونه هرچی سرتون اومده
رضایی
فاشیستهای پهلوی و جمهوری اسلامی که تاج شاهی و منبر خلافت را که بواسطه دخالتهای بیگانه کسب نموده، قدرت را تنها لایق خود دانسته و غیر خودیها را از نزدیک شدن به راس هرم نالایق و برحذر می داشته اند. در نظام فاشیستی شاهان پهلوی و یا ولایت فقیه جمهوری اسلامی، ظرف و مظروف یکی بوده است. ماهیت هردو آنها چه با نام پادشاهی و یا جمهوری، ساختاری غیردمکراتیک و فاشیستی بوده است!
سیما
از برخی کامنتهای زیر این مطلب به واقع تاریخی در مییابیم که چرا بایستی دیکتاتوری در کشور ما جاودانه باشد. ما در مدار باطل شاه اللهی − حزب اللهی میچرخیم. کسانی که با شکنجهگران شاه همدلی دارند، شایستهشان همین رژیم آخوندی است. اتفاقی نیفتاده است، شاهتان به جای تاج عمامه بر سر گذاشته.
پروین تابنده
عالیجناب، استاد علی! چه خشونتی در کلامتان موج میزند، افسوس . پسر جان، نسل شما تاوان بیش ۲۵۰۰ سال دیکتاتوری های سلطنتی را بر دوش میکشد، که مملکت و ملت را برای عیاشیهای حقیرشان به پشیزی به بیگانگان میفروختند و همزمان با مذهب مماشات میکردند. از پرخاشجویی و لعن و نفرین به هیچ نتیجهای نمیرسید. تاریخ مملکتتان را با دقت بخوانید و از تجارب آن بیاموزید، تا شاید نسل پسین، فرزندانتان، زندگی صلحآمیزی داشته باشد
پروانه حاجیلو
دفاع کردن از حقیقت و مبارزه واضح است که سخت است و اشتباه گریز ناپذیر ...ولی نشستن و ظلم را تسلیم شدن و سکوت هرگز پیروزی نداشته به جز این که زندان های ما علاوه بر زندانیان سیاسی در حال حاضر پر از زندانی های عادی است که نمی دانند مسبب مشکلاتشان چه چیزی است و همیشه در حال فحش دادن و لعنت فرستادن به خود و خانواده و بچه و شوهر بد و زن بد دوست بد هستند و یا فحش به رژیم ...ولی زندانی سیاسی می داند که برای چه در زندان است برای حرف حق برای آزادی برای دموکراسی برای اکثریت عظیم نه برای سیر کردن شکم خود و خانواده اش ...دوستانی که فکر می کنند الان ایران می توانست کره جنوبی باشد که آن هم مشکلات خودرا دارد ترکیه را نمی بینند که دچار جنگ شده جهان ر ا نمی بینند که چگونه بحرانی شده فقط به ایران فکر کردن مشکلی را حل نمی کند ...بیشتر فکر کنید اگر مغرض نیستید
ا
کسی از شاه و یا شکنجه گر ساواک حمایت نمی کنه.شما ببین آیا راه وکار خودت درست بوده. اسلحه گرفتی به دست برای تخم مرغ دزد....حالا برای آخوند شتر دزد ما باید چه کار کنیم؟!؟!؟! دوره این گانگستر بازی تموم شد. شما هم اگر خیال می کنید به اصطلاح مبارزه کردید و جان باختید و شهید دادید ، مقاوت کردید و حماسه آفریدید؛ باید بگم متأسفانه همه چی تون رو باختید. آرمان تون غیر واقعی، روش تون نا درست و الآن تون پر از درد و حسرت و افسوس.....حال ما که نسل بعد انقلاب هستیم.. هم نا امیدی......
صوفی
بزرگان چپ که همه به ترتیب *** تواب شدند توهم گیرادمیزاد افتاده بودی وگرنه قبرت هم معلوم نبود راستی شما برای چی جنگیدید ***غیرازین بود که میخواستید نوکر شوروی باشید
صوفی
چرا این اقایان چریک و پارتیزان یکیشون به کره شمالی پناهنده نشدند همگی رفتن و از مزایاو نعمات امپریالیستها ارتزاق میکنن هرچند بحث بااین مسخ شدگان چیزی را تغییر نمیدهد
shahed
واقعا که شما نسل پس از انقلاب بهترین دستاورد جمهوری اسلامی و همانا بهترین حافظ این رزیم هستید. تا مغز و استخوان از تحریف ها و نفرت کور به دگر اندیشان انباشته شده اید. برای حفظ این رزیم نیز هیچ پشتوانه ای بهتر از مردمی نیست که نه تاریخ خودشان را می شناسند ونه برای جنبش های اجتماعی ارزشی قایلند. ای کاش ذره ای ازاد اندیشی می اموختید بود.
ا
آقا / خانم شاهد، رژیم جمهوری اسلامی را امثال شما سر کار آوردید ، حالا ما نسل بعد از انقلاب متهم به حفاظت از آن شدیم؟! عقب نیوفتی یک وقت از مغلطه! دو قورت و نیم تان هم باقیه؟!
ali
جناب آقای ایزدی .با درود مجدد .هرجمله و پاراگرذاف مقاله خاطراتی شما ، را می توان نقد کرد .اولا از اتهام خودتان و عملکرد منجر به دستگیری و مبارزه مسلحانه *** خودتان خبری نیست . اگر حداقل شما با فکر آدمکشی ، انسانی را هم نکشته باشید ، افکارو عملکردتان خشونت آمیز بود .بفرض اگر موفق می شدید حکومت شاه را ساقط می کردید ، حکومت تان مشابه رژیم فیدل کاسترو کوبا می شد .بالاخره این حکومت هم بعد از 50 سال به غلط کردم افتاد و رابطه اش را با آمریکا برقرار کرد .حال یک کشور و ملت را بخاک سیاه نشاند ، انهم نتیجه عملکرد آینده شما در مورد ملت ایران بود اما این وظیفه سقوط و انحطاط ملی ایران را آخوندهای پلید و شرور بعهده گرفتند و شما را هم تارو مار کردند .فضای زندان اوین را در بند اول مقاله تان توصیف کرده اید . خوشبختانه بند بند مقاله تان ، قابل یت مقایسه تطبیقی و تناظر یک بیک با دوره جمهوری اسلامی است .ایا اندکی این مقایسه را کرده اید تا به انسانی تر بودن حکومت پهلوی نسبت به حکومت آخوندها پی ببرید .حکومت شاه ، هرگز ایده آل نبود ، اما زمینه های اصلاح ساختاری به مراتب فراهم بود .بدبخت شاه در اوایل دهه 40 از نهضت آزادی و جبهه ملی دعوت به همکاری و تعامل کرد اما آن *** ها*** ، از همکاری در اصلاح ساختاری خودداری کردند و به تبلیغات سوء شان علیه شاه پرداختند .متاسفانه روشنفکران آن دهه ها ، پربودند از سوء ظن و سوء تفاهم علیه رژیم شاه و هراقدام خوب و مثبت حکومت پهلوی را تعبیر به سوء می کردند .متاسفانه ه8مان بدبینی های سوء و غیرمنطقی علیه حکومت پهلوی در کلمه کلمه جملات مقاله شما وجود دارند . به جناب عالی پیشنهاد میکنم بروید زیر باران و چشمهایتان را بشوئید و همه مفاهیم ذهنی تان را یک بار دیگر بشناسید . تاریخ اجتماعی و سیاسی را از منابع معتبر علمی ایران مطالعه مجدد کنید .رضا شاه و محمدرضا شاه ، قاجار و جمهوری اسلامی را بهتر مطالعه کنید .فراز و نشیب های ایران را از ظهور تیمور لنگ ادمکش تا صفویه ، ویگیهای صفویه ، نادرشاه افشار ، و بالاخره سلسله قاجار ، انقلاب مشروطیت و ظهور رضاشاه و عملکرد قوی او در ایجاد زیر ساخت های اساسی توسعه ای ، حکومت محمدرضا شاه پهلوی طی 37 سال ، انحطاط فکری و متوسط فرهنگ بوی ایران عصر پهلوی که منجر به تشکیل حکومت مورد نظرشان ( متوسط ملت ایران ) جمهوری اسلامی شدند و وووو ... مطالعه کنید .مسائل ایران آنطور نبود که بسادگی و بدون مطالعه علمی ،تحصیلکردگان و روشنفکران ( قلابی ) عصر پهلوی ها ، قضاوت کرده و حکم به " وابسه8 به امپرلیسم آمریکا بودن " و " ژاندارم خاورمیانه بودن " ، " جائر و ظالم بودن " می کردند .البته حکومت شاه استبدادی بود اما یک استبداد سکولار که با سانسور مردم را از لحاظ اندیشیدن ، در سطح پایین نگهداشت .حال باید از تاریخ گذشته پندگرفت .ضمن اعتراف به اشتباهات ، راه درست را به نسل جوان نشان داد .موفق باشید
وریا
آنگونه که از برخی از کامنتها مشهود است کانال منوتو به اهداف خود رسیده است.
Shahed
تا زمانی که فکر می کنید که چند گروه کوچک چپ گرا چنان قدرتمند بودند که موفق شدند , خلق مسلمان را در سال ۱۳۵۷ به خیابان بیاورند و تاج شاه را بر سر ایت الله ها بگذارند و بر سر هر کوچه و بازاری , بسیجی ها را برای کنترل مردم مسلح کنند, خطا می کنید و جز نفرت پراکنی و تفرقه کاری از دستتان برنمی اید. حقیقتا جنبش مسلحانه در ایران خطای محض بود , اما گستره ان در مقایسه با جنبش ملی گرایی و جنبش اسلامی که در مساجد ده کوره های سیستان و بلوچستان هم به بسیج مردم پرداختند, بی نهایت کوچک و کم اثر بود. برادر جان بهتر است , بیشتر مطالعه کنید تا ابعاد پیچیده و فاجعه اور انقلاب ایران را بشناسید. همچنین اینکه همواره وجود جنبش های ازادی خواهانه و دگر اندیشی به سود جامعه است و نبودنشان اسفبار. به امید اینده خوب برای نسل پس از انقلاب که همچنان در اسارت استبداد دینی است.
أمير ابراهيمي
درك مبارزه براي تغيير شرايط كار هر كس نيست و استمرا ر حكومت استبدادي نشأنه اين عدم درك است -درود بر تلاشگران براي تغيير أعم از مبارز مسلح تا فعال حقوق بشر
مومن
بزرگترین خطائی که گروههای سیاسی مرتکب شدند ( خصوصا چپ ها و مجاهدین) آن بود که با خود خواهی بیش از حد و یا ساده لوحی و عدم تجربه کافی و بدون شناخت کافی از تار و پود و سرشت جامعه ایران ، مردمی را برای مبارزه علیه شاه ، به خیابانها فرا خواندند که حتی الفبای ساده سیاسی آن زمان را هم نمی دانستند. و این همان شد که خمینی و جریان عوام فریب روحانیت از فرصت استفاده نموده و با سو استفاده از باورها و بی سوادی مردم و اعتقادات عقب افتاده مذهبی آنان و بالاخره با استفاده از ماشین و ابزارهای سرکوب انقلاب را و تمام اهرمهای قدرت را قبضه کردند. اگر گروهای سیاسی صبوری میکردند و با رژیم شاهنشاهی به یک توافق سیاسی میرسیدند، امروز ایران ما حال و روز بمراتب بهتری داشت. خصوصا که پسر او رضا پهلوی از درایت و فکر خوبی بهره مند است.
مومن
این باور کردنی نیست که بعضی از مبارزین قدیمی علیه شاه و برخی از روشنفکران ما هنوز نمی خواهند این واقعیت را بپذیرند که آنچه در بهمن سال 1357 اتفاق افتاد یک فاجعه به تمام معنا برای کشور عزیز ایران بود. تا زمانی که این رفقا به اشتباهات و تحلیلهای آبکی و بی مسمای خود که همه در جهت منافع همسایه شمالی ما ، روسیه تنظیم گشته بود پی نبرند، در همان سراب وهمان اوهام بی پایه خود دست و پا میزنند . نقطه عطف مبارزات مردم علیه سیستم شاهنشاهی را میبایست در نخست وزریری شاپور بختیار دانست که شور بختانه هیچ کدام از گروههای سیاسی از او حمایت نکردند.
محمود
هرچی سرتان آمد به نظرم خوب بود حق تان شمایی که حتی تا الان هم یک خلوتی با خود نکردید بیندیشید آخه به اصطلاح مبارزه چریکی شما به چه قیمتی می خواهد تمام شود آقا اصلا" ما روشنفکر نخواهیم کی رو بایستی بریم ببینیم یکی کامنت گذاشته شبکه من تو ماموریتش را درست انجام داده، که چی یعنی باز می خواین مردم ما تو ناآگاهی باقی بمونن و *** آگاه نشند شما ها که قدرت دستتون نیست اینجوری هستید وای به حال روزی که خدا ننماید به قدرت برسید نهایتش یه کره شمالی دیگر ویا یه کوبای فقیر دیگه است ول کنید ملت مارو بابا *** . امپریالیسم بد بوده اونوقت همه تون چپیدین تو همون کشور های امپریالیسم مثل کبک سرتون رو کردین تو برف چون خودتون جاییی رو نمی بینید به خیال تان هیچکی شما رو نمی بینه خدا پدر همان محمدرضا شاه رو بیامرزه آقا من تو اون دوران نبودم اما خوندم و فهمیدم شما دروغ گو ها تنها چیزی که برایتان اهمیت نداشت مملکت و مردم ما ووطن بوده صد تا مثل محمدرضا شاه و رضا شاه بیایند برای اصلاح این مملکت چون جانور هایی مثل شما هستید مملکت درست بشو نیست .
اصغر ایزدی
دوستانی تذکر داده اند که لازم است برای آشنائی، اسامی رفقا درعکس آورده شود. اسامی در متن نوشته آمده است و در عکس به ترتیب از سمت راست: عبدالرحیم صبوری، محمد علی پرتوی، بهرام قبادی، جواد رحیم زاده اسکوئی و اصغر ایزدی.
آذر
آقای علی! فرض که این جوانها (و حالا پخته) به غلط و به اعتبار یک ایدئولوژی غلط داشتند خود را فدای باورهایشان میکردند و آگاهانه به زندان میافتادند، زیر شکنجه میرفتند و اعدام میشدند. و فرض اینکه شما درست میگویید، اما بد نیست از خود بپرسید چرا رژیم شاه که به باور شما برای پیشرفت کشور کار میکرد چنین دستگاه جهنمی ای را درست کرده بود و این "جوانان گمراه" را بجای آموزش و برگرداندن به راه درست، که همانا کار و خدمت به کشور بود، با شکنجه و اعدام از صفحه سیاسی، اجتماعی و فرهنگی کشور محو میکرد؛ درست همانگونه که بسیاری از روشنفکران و نویسندگان را به زندان میانداخت، شکنجه میکرد، از کار محروم میکرد و برخی را نیز به جوخه اعدام میسپرد. (البته اگر در این واقعیتها شک دارید و فکر میکنید رژیم شاه از این کارها نکرد یا اگر کرد فقط یک کمی کرد و بنابراین اشکالی بر آن نیست، دیگر باید گفت شما دقیقا دچار همان مشکلی هستید که دیگران را به آن متهم میکنید.) بگذریم. بد نیست نگاهی بینداز ید به موضع خودتان. شما هم با یک باور و نه بر اساس فاکت و واقعیت، عمل شکنجه و اعدام را تایید میکنید. ملاحظه بفرمایید شما خود بر اساس یک باور یا بینش چگونه چنان حقی برای خود قائل هستید که بگویید آنچه بر سر این آدمها آمده حقشان است. یعنی شکنجه، اتوی داغ، شلاق، در وحشت مرگ در زندان به سر بردن حقشان بوده و پس رژیم کار درستی میکرده که اینان را با شکنجه و زندان و اعدام نه ادب که محو میکرده. مخالفت با اندیشه ها و باورهای این جوانان درست و اصولی است، من هم که یکی از همان جوانان سابق هستم و پی این چیزها بر تنم هم مالیده شده، شیوه های مسلحانه را نه آن زمان و نه این زمان تایید نمیکردم و نمیکنم و دمکراسی را مبارزه ای فرهنگی میدانم که یک روزه و دو روزه اتفاق نمیافتد. زمان میبرد و باید هر روز و در هر لحظه آموخت و آموزاند مگر با درک درست و اصولی از شرایط و سعه صدر مسیر کشور را به سوی دمکراسی باز کرد. (عمر دمکراسی در سراسر جهان و در بهترین حالت به صد دویست سال هم نمیرسد؛ در حالیکه تاریخ مکتوب - بگذریم از تاریخ غیرمکتوب - بشر دست بالا پنج شش هزار سال است. دیگر آنکه بد نیست رفت و دید که چه مبارزه ها در کشورهای دمکراتیک امروز روی داده و چه انسانها به حق و ناحق جنگیدند و درد کشیدند و خود را فدا کردند تا امروز مردمان این کشورها از آزادی بیان و اندیشه لذت میبرند.) با این همه شکنجه کردن را توسط هیچ کس تایید نمیکنم. و متاسفم که بگویم جوانان امروز بجای کار و تلاش در این مسیر فقط یاد گرفته اند که نسلهای قبل را سرزنش کنند، و بجای اینکه خود سرنوشت خود را به دست گیرند و راه برونرفتی از این شرایط دهشت انگیز بیابند فقط سرزنش میکنند، و نه سرزنش که توهین و فحاشی. و تا آنجا پیش رفته اند که انسانیت را مثل شما بوسیده اند و گذاشته اند کنار و از داستانهایی این چنین متاثر نمیشوند و بدتر از آن مینویسند که حقشان بوده!! حقشان بوده که شکنجه شوند؟ حقشان بوده که با اتوی داغ بسوزند؟ حقشان بوده که با بطری مورد تجاوز قرار گیرند؟ مجازات با شکنجه فرق میکند آقای علی و همچنین محمود. و حالا فرض که حق اینان مجازات بوده، رژیم چرا چنین دستگاه وحشتناکی آفرید و به کار گرفت؟ و بجای مجازات مطابق با قانون از شکنجه و اعدام به منظور انتقامجویی استفاده کرد؟ رژیم که باید خردورز بوده باشد. رژیم چرا با این کارها میخواسته در دل مردم رعب و وحشت بیندازد؟ همه فکر میکنند درست میاندیشند و راهشان درستتر از دیگران است. خود شما چنینی تصوری دارید، اما فکر کنید چه میشود اگر با چنین تصوری این آدمها حق خود بدانند که با مخالفان خود آن کنند که بر سر این مبارزان آمد. چنین کسانی، هر که باشند و هر چقدر هم نیت درست داشته باشند، نادانسته خود را بدل میکنند به شکنجه گر، چنانکه شما نیز این قابلیت را متاسفانه نشان میدهید. و این همان فرایندی است که در میان طرفداران جمهوری اسلامی طی شد و خود شکنجه گرانی بدتر از شکنجه گران شاه شدند. چه دردناک است که میبینیم کسانی چون شما مثل بچه ها فقط نق مبزنند به نسلهای قبلی که چرا این کار را کردید و ما را در این ورطه اندختید. باور بفرمائید مردم و روشنفکران به قصد آوردند یک دیکتاتوری دیگر به خیابانها نرفتند و جان خود را بر سر آن نگذاشتند. همه در اندیشه فردای بهتر برای خود و فرزندانشان بودند. اما مثل دیگر انقلابها عناصر ساختاری جامعه، شرایط فرهنگی و اقتصادی و ژئوپلتیک حاکم بسیاری از محاسبات را بر هم زد. و شد آنچه شد، اما همیشه آینده پیش روی ماست. بنابراین بجای نق زدن همت بفرمائید و دست از آستین درآورید و به مبارزه برای فردایی بهتر برای خود و فرزندان خود ، آن هم با اصل احترام به همه باورها و عقیده ها، بپردازید.
اصغر ایزدی
از رفقایی که با هم در آن اتاق عمومی زندان اوین بودیم نکاتی را ذکر و یا انتقاد کرده اند که لازم می دانم نوشته را تصحیح کنم: 1- من بسیار متاسف هستم که حضور رفیق علی رضا نابدل در آن اتاق به کلی از حافظه من پاک شده است ، تا به آن حد که فکر می کردم من اصلا او را ندیده ام. جز شرمندگی پاسخی برای آن ندارم. 2- آن چه را که درباره مقاومت ها و ضعف های رفقا علی رضا نابدل و مناف فلکی نوشته ام، طبعا به میزان حافظه ضعیف من بر می گردد و تصیح می کنم که در آن اتاق عمومی و از رفقا شنیدم که رفیق مناف فلکی بنا به خواست خودش نمی خواسته که به جمع آورده شود و این امر درباره رفیق نابدل صدق نمی کند. 3- متاسفم از این که حافظه ام یاری نداده است که اسامی دیگری از رفقای چریک فدائی را که در آن اتاق با هم بودیم را ذکر کنم؛ باید سپاسگزار رفیق فریبرز سنجری بود که با حافظه خوبش اسامی آنها را در یک نوشته انتقادی به نوشته من ذکر کرده است: "محمد تقی زاده چراغی، سید علی نقی آرش، جعفر اردبیلچی،حسن سرکاری، تقی افشانی،عبدالعلی توسلی و حمید(قاسم) ارض پیما و … " 4- در نوشته من آمده است : " در این اتاق بود که مطلع شدیم که گروه دیگری هم تشکیل شده که خط مشی چریکی را در دستور کار خود دارند ولی با دیدگاه اسلامی"؛ تصحیح می کنم که من و نه "ما"! این بی دقتی ناشی از آن است که چون من درسلول بودم و بی خبرازهمه حوادث، تنها با آمدن به اتاق عمومی بود که از این موضوع برای اولین بار مطلع شدم.
مرداویج
آقای آذر در پاسخ آقای علی نوشته :"فرض که این جوانها (و حالا پخته) به غلط و به اعتبار یک ایدئولوژی غلط داشتند خود را فدای باورهایشان میکردند و آگاهانه به زندان میافتادند، زیر شکنجه میرفتند و اعدام میشدند. و فرض اینکه شما درست میگویید، اما بد نیست از خود بپرسید چرا رژیم شاه که به باور شما برای پیشرفت کشور کار میکرد چنین دستگاه جهنمی ای را درست کرده بود و این “جوانان گمراه” را بجای آموزش و برگرداندن به راه درست، که همانا کار و خدمت به کشور بود، با شکنجه و اعدام از صفحه سیاسی، اجتماعی و فرهنگی کشور محو میکرد؛" آخه برادر من ـو هرکشوری حتی تو خود آمریکا فقط برید توی خیابون های نیویورک وایستید تجمع کنید ببینید پلیس چی برخوردی با شماها دارد حالا اسلحه به دست بگیرید و چند تا بانک رو هم بزنید پیش کشتان مگر همین شاه خاین! دانشگاه و موسسات فرهنگی آموزشی نساخت؟ خلاصه آقا جوونای مملکت نمک خوردند نمکدان شکستند به جای درس خوندن تو همون دانشگاه هایی که برایشان درست کرده شاه خاین! چریک فدایی شدند و مجاهد خلقی البته واژه خلق که مستمسکی بوده تا زیر پوشش آن دست به هر جنایتی بزنند آقایان فدایی سوییس برای ایران می خواستند که شدنی نبود آخه برادر من اگر انقلابی در آن سال های نکبتی میشد می بایست در عربستان میشد در عراق در ترکیه در خیلی از کشور های که خانمش حتی اجازه پشت فرمان ماشین رو نداره بشینه اونجا ها می بایست انقلابی صورت می گرفت نه ایران آن زمان ما که خیلی خیلی از همسایگانمان جلو بودیم انقلابی که در 57 تو خیابونا راه افتاد همه از شکم سیران و دانشگاه رفته هایی که اسمشان را روشنفکر گذاشته بودن پر بود مثل انقلاب روسیه کارگر مثل انقلاب چین دهقانان و خیلی جاهای دیگه پابرهنگان حضور نداشتند این چه تحول و انقلابی است که امثال ایزدی و همپالگی هایشان می خواستند شما را به هرکه قسم تان می دهیم دست از خاطره نویسی و اشک ریختن و دلتنگ شدن های زندان شاه خاین! برایمان نسل امروزی ها ننویسید که حالمان از اینی که هست خرابتر میشه تو ی اون دوران همه میگن خفقان و دیکتاتوری بوده بر دارید تاریخ چاپ کتاب های ال احمد و شاملو اخوان ..... نگاهی بیندازید این چه دیکتاتوری هست که اجازه چاپش رو میده یا به فیلم گوزن ها ی کیمیایی : چریکی مثل آقای ایزدی بانکی رو میزنه با پول بانک تو خونه دوست قدیمی همکلاسی اش قایم میشه .... کدام دیکتاتوری اجازه میده اونچه را که در کشور اتفاق می افته که باید دقیقا" سانسور می شد اجازه ساختش صادر میشه افسوس که چپی های مان که به دروغ مارا از امپریالیسم می ترساندن نه تنها در هیچ یک از ممالک کمونیستی اقامت نگزیدند که در بهترین ممالک همون امپریالیسم جا خوش کردند هنوز که هنوز است دست از لجاجت کودکانه شان بر نداشته حس نستالژیک شان نسبت به به اصطلاح مبارزه علیه شاه خاین ! بعد این همه سال تازه دارد گل می کند افسوس و صد افسوس .
محمد تیموری
واقعا جای تاسف دارد از نویسندگان این کامنت ها که همه ملامت میکنند مبارزین راباید پرسید اینا اگه میخواستند زندگی * داشته باشند نیازی به مخالفت باشاه نبود همه دکتر وومهندس وحقوق دان بودند برای بهروزی شما وفرزندانتون این همه زجر وشکنجه دیدند پیروز نشدند بازهم هماندرژیم باتبانی با خارجی اوضاع امروز روایجاد کرد.شهامت ندارید سرزنش نکنید .ازین وضع ناراحت اید چون همانها بپاخیزید تا جاودان بمانید پس راضی اید ولی درلباس ظاهر مخالف .* بگیرید خون ان جوانان صادق وپاک باخته رابیارزش جلوه ندهید.
سیامک
معترضین به مبارزان چپ ضد سلطنتی از یاد می برند که چگونه این خود حکومت شاه و بحران های ساختاری رژیم سلطنتی بود که بزرگترین دلیل سرنگونی اش شد. امروز در این سایت مقاله ی بسیار نفیسی در بزرگداشت حماسهء سیاهکل به اشتراک گزارده شده است, که در پایان آن نیز اشاره می شود که چگونه "در نیمه نخست سال ۵۰، حدود ۹۰ درصد رهبران و کادرهای سیاسی ورزیده چریکها، کشته یا دستگیر شدند و اکثر آنان نیز تا پایان همان سال اعدام گردیدند." و اینکه "ضربات سال ۵۰ از نظر کمٌی به ویژه از نظر کیفی بسیار سنگین و غیر قابل جبران بود. جای کادرهای سیاسی آموزشدیده به سادگی قابل پر کردن نبود."** جنبش های چریکی شهری ("مبارزه درون بتنی") تا قبل از سرنگونی شاه تا حد زیادی شکست خورده بودند و شاید تعداد کل کادرهای زندانی فدائیان و مجاهدین حداکثر و در بهترین حالت بیش از ۱۰۰ نفر نیز نمی شد. دلایل اساسی آغاز انقلاب بحرانهای ساختاری حکومتی خود رژیم شاه؛ بحران اقتصادی, تورم, "اتاق اصناف", مبارزات حاشیه نشین های شهرها و از همه مهمتر اشتباهات متعدده و به غایت ابلهانه ای خود رژیم بود, (مانند آن نامهء کذاییِ "ارتجاع سرخ و سیاه" در روزمانه اطلاعات, که یکشبه خمینی را در کل ایران به شهرت رساند). خاطرات آقای ایزدی واقعا تکان دهنده و یادآور آن دوران و دنیایی, مملو از تعهد و پایداری, است که امروزه پس از نیم قرن تقریبا غیر قابل تصور به نظر می رسد. دوستان شاید فکر کنند که اشتباه فکر می کنم, اما به نظر این حقیر (اگر ۱۰۰% نه) حداقل ۹۰% این کامنتهای "من وتویی" از یک شخص (*) و از همان شهر است. به هر رو, جامعه ای ایران باری دیگر درگیر یک سری بحران های ساختاری اساسی است, که فرصتهای نوین بسیاری را (منجمله فرصتی برای سرنگونی انقلابی ج.ا.) در جامعه باز خواهد کرد. پروژهء سوسیالیزم دموکراتیک, سازماندهی و ایجاد جامعه ای آزاد و عادل (که اساس و گوهر پروژهء جنبش فدائیان نیز می بود و هست) بدیلی است که این روزها کشور ایران سخت بدان نیاز دارد. با امید به یادگیری از تجربیات نسلهای سابق و اتکا به نسل جوان زنان, کارگران و کنشگران جنبش های اجتماعی معاصر در ایران؛ برای سخت کوشی هر چه بیشتر و به خرج دادن همتی عالی در استقرار سوسیالیزمی دموکراتیک در ایران. **آیا این خلاء جبران ناپذیر شاید یکی از دلایل روی کارآمدن و کلیدی شدن افرادی مانند نگهدار نبود؟