فرار به سوئد از مسیر ۹ کشور: از سایهها عبور کن
احمد و جهان یک زن و شوهر اهل سوریهاند که تمام مسیر اروپا را غیرقانونی طی کردهاند تا بچههایشان را به سوئد برسانند. این گزارشی است از سفر ۷ هزار کیلومتری آنها.
چراغها چشمک میزنند. سکوت. اینجا روستای داوزنی در شمال یونان است. پلیس حدود ۲۰۰ آواره پناهجو را آنجا جمع کرده است.
- امشب از مرز رد خواهید شد، بیایید.
احمد نگران است. تا اینجا هیچ چیز طبق برنامه پیش نرفته. به جای اینکه در اتاق یک هتل بخوابند خودش را در یک مزرعه مییابد و دور تا دورش را فعالان کنشگر یونانی گرفتهاند که به همراه پلیس، میخواهند به آنها کمک کنند تا غیرقانونی از مرز رد شوند و به مقدونیه برسند.
- دوست ندارم هیچ اتفاق غیرمترقبهای بیفتد. فقط میخواهم بتوانم مسیرمان را برنامه ریزی کنم. چهره احمد مصمم و مهربان است، او از یک خانواده ثروتمند تاجر فلسطینی میآید که در سوریه در تبعید زندگی میکردند. او در ۳۲ سالگی تصمیم گرفته از سوریه فرار کند تا مجبور نباشد برای خدمت سربازی به ارتش بشار اسد بپیوندد. موقع آمدن، وقتی خواهرش فهمید که او میخواهد همراه همسرش «جهان» و بچههای یک سال و نیمه و پنج سالهاش فرار کند، دختر ۱۱ سالهاش سیدرا را همراه آنها فرستاد.
در تاریکی
صدای یکی از فعالان مدنی شنیده میشود. با انگلیسی دست و پا شکسته ای میگوید: «ما شاید از محدود کسانی باشیم که برای این کار نیازی به پول شما نداریم. سال ۱۹۲۳ پدربزرگ من و پناهجویان دیگر از همین روستایی که آن پایین میبینید، به سوریه رفتند. پدربزرگ من پنج ساله بود، حالا نوبت ماست که به شما کمک کنیم. شما باید در تاریکی فرار کنید.
وقتی او به جنگ میان یونان و ترکیه اشاره میکند، همه ساکت میشوند.
ـ ما راه را به همه شما ۶۰۰ نفر نشان میدهیم. نه پلیس نه ارتش مقدونیه هیچ کدام نمیدانند که شما دارید میآیید. باید سکوت کنید و در تاریکی پیش بروید.
احمد راه میافتد. پشت سرش ۱۵ سایه در حرکتند. در مسیر یک علفزار از چشماندازی متروک میگذرند. سزار یک ساله در بغل مادرش خوابیده و سیدرای ۱۱ ساله دست «مایا» را گرفته. بعد از یک ساعت احمد میایستد تا با نقشه روی تلفن همراهش بررسی کند که آیا در مسیری که به آنها گفته شده پیش میروند یا نه. آنها به هیچ وجه نباید از آن مسیر منحرف شوند. ناگهان صدایی شنیده میشود.
عمر، ۳۰ ساله، ورزشکار و دوست احمد است. داد میزند: «من نوری میبینم، احتمالا راهزنند.»
احمد تند تند سنگ جمع میکند. همراه عمر زنها را جمع میکنند تا از آنها حفاظت کنند.
بالاخره بعد از چهار ساعت پیاده روی، به مقدونیه میرسند. هیچ تضمینی وجود ندارد که آنها هم مثل صدها پناهجوی دیگر، گیر پلیس نیفتند و به مرزهای یونان بازگردانده نشوند. وقتی از اولین روستا که هنوز در خواب صبحگاهی است میگذرند، یک سگ شروع به پارس کردن میکند. چراغ خانهها یکی یکی روشن میشود اما پلیسی نمیآید.
- احمد توانست یک گروه ۲۰۰ نفره راه هدایت کند. او یک رهبر واقعی است.
اینها را همسر ۳۰ سالهاش میگوید که عشق در چشمهایش میشود دید.
- اما من راضی نیستم. رسیدن به مقدونیه هیچ معنایی ندارد. من باید به سوئد برسم، آنجاست که بچههای ما به ثبات میرسند. آنجا بعد از دو سال اقامت میگیریم.
ادامه ریل آهن به ایستگاه کوچکی به نام گوگلیا میرسد. از ۱۸ ژوئن مقدونیه که یکی از فقیرترین کشورهای اروپایی است، برای کاهش فرصت کسب و کار قاچاقچیان انسان، اجازه داد که پناهجویان از سیستم حمل و نقل عمومی این کشور برای عبور به کشورهای دیگر استقاده کنند. پلیس مقدونیه در ایستگاهها مجوز عبوری توزیع میکند که تنها سه روز اعتبار دارد.
سپیده دم همه کنار ایستگاه مینشینند و کولههای بزرگ خود را باز می کنند تا کیسههای خوابشان را در بیاورند. اما بیدار شدن دردناک است. صدها سوری، افغان و پاکستانی، روی چمن پوشیده از آوارگان نشستهاند. جهان میرود تا پوشک سزار را عوض کند.
ـ شاید لازم باشد که این بچه شسته شود.
وقتی برگهها را میگیرند، احمد و گروهش ایستگاه را ترک می کنند. سه قطار ایستگاه پر شده. پلیس مقدونیه میگوید هر روز ۶۰۰ نفر مهاجر به شکل غیرقانونی از مرزها میگذرند.
دو هفته قبل
در کوتاه ترین شب سال، آنها طولانیترین تجربه زندگی خود را از سر گذراندند. همان شب بود که از ترکیه به کس رفتند. ۲۱ ژوئن احمد و جهان برای اولین بار پا به خاک اروپا گذاشتند و آنجا بود که ما برای نخستین بار همدگیر را دیدیم.
ـ یکی یکی… وگرنه میافتید و غرق میشوید.
این را نگهبان مرزی یونانی میگوید که دستهای کوچک مایا را گرفته تا او را بالا بکشد.
یکی از پناهجویان گروه میگوید: «اینها قایقهای مرگ هستند.»
احمد، جهان و سه بچه، به جزیره کس یونان میرسند. ۲۱ ژوئن است. مایای ۵ ساله، اولین کسی بود که او را از توی قایق پلاستیکی نجات دادند.
فردای آن روز هم قایقی باهفت سرنشین به همان جزیره میآمد اما تنها جسد یکی از سرنشینانش در ساحل رویایی جزیره پیدا شد.
راه بین بدروم در ترکیه و سنت تروپد و کس، همواره از مسیرهای اصلی پناهجویان بوده است. اکنون نیروهای امنیتی ارتش ترکیه میزان کنترل خود را بالا بردهاند تا جلوی افرادی را بگیرند که مظنون به عبور غیرقانونی از این مسیر برای رسیدن به اروپا هستند.
با بحرانی که در سوریه جاری است، ۱.۷ میلیون نفر سوری در ترکیه و یونان آوارهاند. آنها نخستین گروههایی هستند که به دنبال راهی برای رساندن خود به کشورهای اروپایی میگردند. بر اساس آمار سازمان بینالمللی پناهندگان (آی او ام)، از آغاز سال ۲۰۱۵، ۷۰ هزار نفر خود را به شمال اروپا رساندهاند.
روز قبل از سفر به جزیره کس، جهان، احمد و ۱۵۰ سوری و افغان به یک هتل متروکه برده میشوند که نه برق دارد نه آب و بوی فاضلاب میدهد.
توریع مواد غذایی به شکل پراکنده از سوی ساکنان جزیره انجام میشود، چیزی که احمد قبلا از طریق سوریهای دیگری که این مسیر را طی کرده بودند درباره آن هشدارهایی شنیده بود.
با بحرانی که در سوریه جاری است، ۱.۷ میلیون نفر سوری در ترکیه و یونان آوارهاند. آنها نخستین گروههایی هستند که به دنبال راهی برای رساندن خود به کشورهای اروپایی میگردند. بر اساس آمار سازمان بینالمللی پناهندگان (آی او ام)، از آغاز سال ۲۰۱۵، ۷۰ هزار نفر خود را به شمال اروپا رساندهاند
ـ ما غذا داریم، کیفهایمان پر از آب است. فقط میخواهیم استراحت کنیم. اما اینجا کثیف است. من اینجا نمیمانم. برای خودمان هتل میگیرم. اما بقیه چه کنند؟
جهان او را در آغوش میگیرد و با لبخند غمگینی میگوید: «ما از آن آدمهای اتوکشیدهایم.»
اکثریت سوریها خلاف افغانها و پاکستانیها آنجا اتراق نمیکنند. احمد و گروهش در هتلی مستقر میشوند که پناهجوها را به عنوان مهمان قبول میکند اما با قیمت پایینتر از آنچه به توریستها میدهد. خانواده احمد مجوزی شش ماههای تقاضا میکنند که به سوریها داده میشود و پلیس مرزی آن را می فرستد.
جرجیوس جرجیوکاکوس، رئیس پلیس کس میگوید: «ما خودمان را برای چنین چیزهایی آماده نکرده بودیم. آمادگی این را نداشتیم که مسوولیت این تعداد آدم را بپذیریم. کمبود نیرو و تجهیزات داریم.»
بعد سکوت میکند و گوش میدهد. از داخل دفتر او میتوان صدای پناهجویان را شنید که بیرون تجمع کردهاند.
در راه آتن
بعد از ۱۱ روز احمد، جهان و همراهانشان کفشهای جدید پیادهرویشان را میپوشند. با کوله پشتیهایشان سوار فری می شوند به مقصد آتن.
خطرات و مشکلات پناهجویان سوری را با هم متحد کرده است. احمد و عمر مذهب متفاوتی دارند و همیشه با هم درگیری داشتهاند اما حالا برای اینکه بتوانند از بالکان عبور کنند، با هم رفیق شدهاند.
ـ این سفر رابطه عمیقی بین ما ایجاد کرده؛ چون ما ترسهای مشترکی داریم که زندگی مان را تهدید میکند. حالا مثل یک خانواده شدهایم و یک هدف مشترک داریم.
آنها باید پولهای درشتشان را خرد کنند. اسکناسهای پانصد یورویی در کیسههای پلاستیکی محکم و در جیبهای مختلف محافظت میشود. بدون این پول آنها نمیتوانند کارت تلفن بخرند و بدون کارت تلفن و اینترنت نمیتوانند با سایر سوریهایی که قبلا از این مسیر گذشتهاند تماس بگیرند.
احمد با این سوریها در تماس است. با وایبر و واتس اپ با آنها تماس میگیرد و مختصات جغرافیایی را به دقت پیگیری میکند. او به عکسهای ماهواده ای گوگل مپ نگاه میکند تا گروهش را در طول شب هدایت کند.
بالاخره احمد بلیت میخرد؛ بلیت قطاری که مستقیم از اسکوپیه به بلگراد صربستان میرود. در قطاری که به سمت اسلانیشته آخرین ایستگاه مقدونیه میرود، به ما میگوید: «باید به پلیسهای صرب رشوه بدهم تا بگذارند ما از مرز رد شویم. به خاطر همین است که پولهای درشتم را خرد کردم.»
خنده جهان اما با نوری که ناگهان رویشان میافتد محو میشود. ماموران گمرگ مقدونیه پناهجوهای بدون مجوز را وادار میکنند که از قطار پیاده شوند. آنها داد میزنند: «پیاد شوید، زود باشید.» پیشنهاد پول احمد بیفایده است، گروه باید همراه صدها پناهجوی دیگر از واگن ها پایین بیاید.
یک پلیس به تاریکی اشاره میکند و میگوید: «مرز صربستان از آن طرف است.»
احمد و عمر چراغهای موبایلشان را روشن میکنند تا بتوانند جهتیابی کنند. پنج ساعت باید پیاده بروند. پلیس صربستان دو بار آنها را متوقف میکند و سپس به آنها اجازه عبور میدهد. خسته و کوفته میرسند به خانه اول: تقاضای برگه عبور سه روزه و انتظار برای اتوبوس.
درست مقابل ورودی شهر بلگراد، مردان در یک کافه جمع میشوند تا خود را برای ادامه سفر آماده کنند. احمد میگوید: «حواستان باشد که موقعیت ما بچه بازی نیست.»
آنها اتحادیه اروپا را مسیر بالکان ترک کرده بودند و حالا باید از میانه مجارستان عبور کنند. این مرز ۱۷۵ کیلومتری تنها مسیری است که می شود آن را غیرقانونی طی کرد.
درلت محافظه کار وویگتور اوربانس شروع به ساخت یک حصار در مرز کرده. ریسک عبور از این مسیر زیاد است. اگر توسط پلیس دستگیر شوند، باید از مجارستان درخواست پناهندگی کنند، اما بیشتر سوریها نمیخواهند این کار را بکنند. ولوله ای در جمع راه میافتد.
جهان آه میکشد و میگوید: «همه زندگیام توی یک کیف است.»
او در اتاق کوچک هتل نشسته که آن را با بقیه پناهجویان تقسیم کردهاند. پیش از آن، او در اردوگاه بزرگ پناهندگان در یرموک زندگی میکرد. میگوید: «ما همه چیزمان را از دست دادهایم. آخرین بار جلوی خانه مان یک بمب و موشک ترکید و من گفتم که دیگر نمیتوانم تحمل کنم.»
در شش ماه گدشته، او و احمد نتوانستهاند لحظات مشترکی با هم داشته باشند. احمد، سزار را که پیوسته جیغ میکشد در حمام میشوید. میگوید: «ما قبلا یک وان داشتیم. اما حالا همه خاطرات من با آوارگی ویران شده است. هر روز باید جایمان را عوض میکردیم و هیچ خاطره ای نمیتوانستیم بسازیم. من از همه در سوریه بدم میآید، آنها خاطرات ما را، رویاهای ما را و با هم بودنهایمان را نابود کردند. به خاطر آنهاست که ما اینجاییم.»
جهان و چهار زن دیگری که در گروه هستند، تصمیم میگیرند برای اینکه شانسشان را بالا ببرند، خودشان را بیشتر شبیه اروپاییها کنند. میروند توی شهر و با شلوار جینهای تنگ، بلوزهای رنگی و آستینهای کوتاه تر ـ آنقدر که با باورهایشان مطابق است بر میگردند. غفران ۱۴ ساله که از حجاب متنفر است و عاشق رقص هندی است، یک تیشرت آستین کوتاه انتخاب کرده اما والا، خواهر ۲۰ سالهاش با این لباس های کوتاه خجالت میکشد. او یک پیراهن آستین سه ربع انتخاب کردهاست.
جهان میگوید: «اصلا برایم مهم نیست که در این وضعیت حجابم را کنار بگذارم. اما برای والا سخت است. او در هفت سال گذشته هرگز بیحجاب نبوده.»
هیچ کدام از زنها دیگری را سرزنش نمیکند. برادر والا و غفران میگوید: «مهم این است که خواهرانم کاری را بکنند که خودشان میخواهند.»
فرار و جدایی
وقتی با اتوبوس به سمت سوبوتیکا در شمال صربستان میروند، یک راننده تاکسی جرات میکند که آنها را جلوتر ببرد. او میگوید: «پلیسهای آلمانی و ماموران صرب همه جا هستند. آنها دیوانه اند، میزنند.»
راهپیمایی شبانه ادامه می یابد. ۱۳ نفر پشت سر هم از کنار دیوار خانهها میگذرند تا پشت سایهای که درختها ایجاد کردهاند پنهان بمانند. وقتی به خیابان میرسند، میدوند. با دیدن یک تابلو. میپیچند به چپ. وقتی احمد و عمر میخواهند با موبایلشان مسیر را چک کنند، همه دور آنها جمع میشوند تا نور موبایل دیده نشود. پای یکی از بزرگترها در چالهای گیر میکند. سزار اما گریه نمیکند. مادرش میگوید: «فکر میکنم چون ترسیده اصلا گریه نمیکند.»
هر موقع صدای ماشینی میآید، همه گروه میخوابند روی زمین.
بعد از سه ساعت پیاده روی، میروند توی جنگلی که در حاشیه بزرگراه است و معمولا پناهجوها آنجا پنهان میشوند. در سایه درختان، لباس عوض میکنند و دئودورانت میزنند.
احمد در حالی که عرقش را پاک میکند میگوید: «ما وارد مجارستان شدهایم اما خیلی به مرز نزدیکیم. حالا من باید بروم تاکسی بگیرم. باید خیلی آرام باشم و خودم را عادی نشان بدهم.»
تاکسی را یک قاچاقچی هماهنگ کرده است.
پانزده دقیقه بعد همه آنها سوار دو تاکسی شدهاند که راننده هایشان پذیرفتهاند در مقابل ۲۴۰۰ یورو، خطر زندان را به جان بخرند. رانندهها داد میزنند: «زود باشید، عجله کنید، بپرید بالا.»
رانندهها عصبیاند اما بدون اینکه کسی بین راه متوقفشان کند، آنها را میرسانند به هتلی که محل اسکان آوارههاست. شب کوتاهتر از آن است که بتوانند استراحت کنند، اما به اندازهای که همسایههای عمر و دو برادر نوجوان غفران و والا، از ترس گیر افتادن کل گروه از بقیه جدا شوند، وقت هست.
حالا آنها ۹ نفرند که بیشترشان هم بچهاند. دو تاکسی میگیرند به قیمت ۸۰۰ یورو که آنها را به آلمان ببرد. وقتی رانندهها در ایستگاه گاز توقف میکنند تا استراحت کنند، ناگهان احمد متوجه میشود که تنها ماندهاند و راننده ها فرار کردهاند. تا اینجا نیمی از مسیر را آمدهاند و هنوز ۲ هزار کیلومتر تا سوئد مانده. رانندهها همه پول و مدارک آنها را که در ماشین بود با خود بردهاند. احمد و عمر خشمگینند، تنها موبایلهایشان باقی مانده. برمیگردند تا قاچاقچی را پیدا کنند.
یک بار دیگر تاکسی میگیرند. این بار کلکی در کار نیست و تا نورنبرگ آلمان بیخطر پیش میروند. کسی از سوریها نمیخواهد که مدارکشان را نشان دهند. قبل از اینکه قطار بگیرند، در یک مک دونالد میخوابند و بعد سفر در روزهشان را با قطار به سمت دانمارک و سوئد آغاز می کنند.
مقصد نهایی
۲۱ جولای، دقیقا یک ماه بعد از اینکه با قایق به کس رفتند و هفت ماه بعد از آوارگیشان در سوریه، احمد و جهان به سوئد میرسند. آنها ۷ هزار کیلومتر را پیمودهاند و ۲۰ هزار یورو خرج کردهاند.
ـ این تمام پس انداز ما بود. نمیفهمم چرا نگذاشتند که ما با ویزا سفر کنیم. میتوانستیم به جای اینکه همه این پول را به قاچاقچیها بدهیم، در اروپا سرمایهگذاری کنیم.
با چشمهای درخشان، در ایستگاه مالمو با دوستانشان خداحافظی میکنند. حالا فقط دو ساعت با شهر کوچکی در استان اسکنه به نام برومولا فاصله دارند که خواهر کوچک احمد آنجا زندگی میکند. در آپارتمان که باز میشود، خواهر خود را به بغل جهان میاندازد و وقتی احمد را میبیند، میزند زیر گریه. آنها دو سال است که همدیگر را ندیدهاند.
شب از نیمه گذشته. احمد به خواهرش که هنوز در سوریه است زنگ میزند و گوشی را به سدرا میدهد و لبخند میزند. سدرا میگوید: «مامان! من در سوئد هستم! بالاخره رسیدم.»
اشک از چشمان احمد سرازیر میشود.
منبع: اسونسکا داگبلادت، عکسها: الیور یوبارد
نظرها
یک کاربر ساده
مقدم شما به کشور شکمهای سیر با افکار گرسنه را تبریک میگوئیم !!!
Rezgar
سفرنامه دلخراش اما با پایان جذاب و شیرین بود, ولی ما چطور بیایم....
Behrouz
همین ها سوئد را دارند به سوریه، عراق و آفریقا تبدیل میکنند. نویسنده و روزنامه نگار کانادائی کتی شیدل میگوید راه دادن مسلمانان به کانادا و غرب مانند باز کردن در خانه خود بر روی نازیها در جنگ دوم جهانی است.
منتقد
ترجمه گزارش بدون ذکر منبع دزدی یا سرقت ادبی است. بهتر نیست منبع ترجمه را ذکر کنیم؟ و نام مترجم را؟ به هر حال بعید است رادیوزمانه گزارشگری داشته باشد که خودش این گزارش را تهیه کرده باشد.