ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

تبعید و حواس دربه‌در

نعیمه دوستدار- برای یک تبعیدی، شاید کابوس بزرگ‌تر و سهمگین‌تر مرگ «دیگری» باشد. این دیگری گاهی مادر و پدر است،‌ گاه برادر و خواهر جامانده.

شرنگ تلخ تبعیدی بودن، چنان در خون من آمیخته – حتی از خیلی پیش‌تر از تبعید شدن به سرزمینی سرد- که گمان می‌کنم انگار این طبیعی‌ترین شیوۀ‌ زندگی است؛ دیدن دستهای مادر از میان پیکسل‌های ریز ریز و تکه پارۀ اسکایپ، شنیدن صدای پدر از لابه‌لای سیگنال‌های متلاشی شدۀ مجازی، خواندن آهنگ تولدت مبارک برای خواهرزاده چهارساله از خطوط نامرئی تلفن.

برای دخترک سه ساله‌ام، تبعید از این هم طبیعی‌تر است. فکر می‌کند مادر بزرگ و فامیل، یعنی آدمهای توی مونیتور، که هیچ وقت واقعی نمی‌شوند، هیچ وقت نمی‌شود لمسشان کرد. او خاطره‌ای از بوی تن آدمها و لمس پوستشان ندارد.

ایمیل خوب است. خوب‌تر از نامه‌هایی که پسردایی مادرم چهل سال پیش از آمریکا می‌نوشت و هفته‌ها بعد به دست پدر و مادرش می‌رسید. اسکایپ خوب است، بهتر از خطوط خستۀ تلفن که چند دهه قبل برای برای یک تماس ساده باید در اتاقک‌های تلفن مخابرات معطلشان می‌شدی یا به خانۀ همسایه‌ای می‌رفتی که تلفن داشت. حالا راه‌هایی هست که همه چیز را باز‌سازی می‌کند، با صدا و تصویر. گوگل مپ و نقشه‌هایی هست که می‌توانی با کلیک کردن و زوم کردن، خودت را به چیزهای از دست رفته نزدیک کنی، بروی تا شهر، تا خیابان اصلی تا کوچه و جلوی در.

یک مهاجر تبعیدی، دست‌کم از نسل قبل از خودش خوش‌شانس‌تر است. می‌تواند در اینستاگرام تازه‌ترین عکس‌های دوستانش را ببیند و در فیسبوک از کار و بارشان خبردار شود. او دوستانی دارد که هر لحظه از وایبر پیام کتبی و تصویری و صوتی می‌فرستند.

یک مهاجر تبعیدی، دست‌کم از نسل قبل از خودش خوش‌شانس‌تر است. می‌تواند در اینستاگرام تازه‌ترین عکس‌های دوستانش را ببیند و در فیسبوک از کار و بارشان خبردار شود. او دوستانی دارد که هر لحظه از وایبر پیام کتبی و تصویری و صوتی می‌فرستند.

خانوادۀ یک تبعیدی مهاجر، او که نمی‌تواند برای برگشت سوار هیچ‌ هواپیمایی شود و مرز‌ها برای همیشه – همیشه؟ – به روی او بسته شده‌اند، حالا احتمالاً خیلی احساس خوشبختی می‌کنند. ته دلشان راضی‌اند که عزیزشان، دست‌کم در امنیت و آزادی است و ملاقاتشان به جای کابین‌های ملاقات زندان، از پشت مونیتور است. آنها شکایت نمی‌کنند: موبایل و لپ تاپ را می‌برند سر میز شام، توی آشپزخانه و اتاق نشیمن و دور هم غذا می‌خورند. مادر چایی دم می‌کند، پدر شمع تولدش را فوت می‌کند. زندگیشان به طرز محسوسی تخصصی‌تر شده؛ تخصص پیدا کردن نرم افزارهای تازه و روش استفاده از آنها، تنظیم صفحه برای اینکه نورش درست شود تا صورت بچه‌شان را بهتر ببینند و البته نبرد با فیلتر‌ها که مدام رابطه را خط‌ خطی می‌کنند.

با این حال این همه ارتباط از زمین و هوا، همیشه چیزی کم دارد. حواس انسانی به طرز فریبکارانه‌ای ناقص شده است. از میان حواس پنجگانه تنها چند تایشان برای ارتباط انسانی کار می‌کنند: بینایی و شنوایی. حس چشایی، بویایی و لامسه رسماً از کار افتاده‌اند. هیچ ابزاری وجود ندارد که بتواند آنها را بازسازی کند؛ مثلاً بو‌ها را منتقل کند یا اجازه بدهد پوستی را، مویی را، سطحی را لمس کنی. البته شوخی‌هایی هست؛ نرم‌افزارهایی که قرار است بو را منتقل کنند، اما این فانتزی مجازی هیچ‌وقت واقعی نخواهد شد. تقلید و بازسازی حس، شاید ناکام‌ترین تلاش انسان مدرن در فضای مجازی است. برای همین است که مهمانی‌های اسکایپی و دورهمی‌های اینترنتی همیشه بخش ناتمامی دارد.


توضیح دادن این احساسات برای یک مهاجر تبعیدی در تجربۀ شخصی‌اش آسان نیست. مثلا من در سوئد زندگی‌ می‌کنم. برای یک سوئدی پیر که کشورش دست‌کم ۲۰۰ سال است درگیر هیچ جنگی نبوده و دموکراسی با تمام فراز و فرود‌هایش برای مدتی طولانی بر آن حاکم بوده، زندگی در تبعید به دلایل سیاسی معنایی ندارد. در مورد مهاجرت هم داستان یک سوئدی با بقیه متفاوت است. خیلی از سوئدی‌هایی که دهه‌های قبل به آمریکا مهاجرت کردند، سالها بعد به کشورشان بازگشتند. رؤیای آمریکایی هنوز خیلی از جوان‌های سوئدی را به آمریکا می‌کشاند؛ اما مهاجرت آنها بدون تلخی و عذاب است.

هر سوئدی معمولی دست‌کم یک دوست دارد که از کشوری در خاورمیانه، آفریقا یا آمریکای لاتین آمده است. آنها دوستانی دارند از اروپای شرقی، از کشورهای زیر نفوذ دیکتاتوری‌های مدرن. با این حال آنها به تبعید و مهاجرت عادت نکرده‌اند. برای آنها زندگی در تبعید آن‌قدر که برای من ایرانی، عادی، تجربه شده و تکراری است، قابل درک نیست.

هر بار با یک ایرانی تبعیدی مواجه می‌شوند، یک دنیا سؤال دارند؛ سؤال‌هایشان دربارۀ چیزهایی نیست که هر روز در روزنامه‌ها و تلویزیون‌ها نشان می‌دهند. برای آنها مهم‌تر از روابط سیاسی و پیچیدگی‌های آن، این است که آیا تو می‌توانی هرگز خانواده‌ات را ببینی؟ آیا می‌توانی به آنها تلفن بزنی؟ و البته سؤال‌هایی که جراًت نمی‌کنند بپرسند. یک دوست سوئدی یک روز برایم داستان نویسندۀ چینی تبعید شده به سوئد را گفت. به اعتقاد او بهترین داستانی که این زن نوشته داستان مرگ پدرش است. تبعید همیشه حق بزرگی به گردن ادبیات داشته است.

مرگ. پیچیده‌ترین موقعیتی که یک انسان در تبعید می‌تواند با آن مواجه شود مردن یا مواجه شدن با مرگ دیگران است. برای یک تبعیدی، شاید کابوس بزرگ‌تر و سهمگین‌تر مرگ «دیگری» باشد. این دیگری گاهی مادر و پدر است،‌ گاه برادر و خواهر جامانده. برای من، از نخستین روزی که زندگی را در تبعید شروع کردم، حتی خیلی پیش‌تر از آن، زمانی که در خیال خودم را برای زندگی در جایی دور، بدون امکان بازگشت آماده می‌کردم، فکر کردن به مرگ، ترسناک‌تر از مشکلاتی بوده که ممکن است در زندگی واقعی برایم پیش بیاید. کابوس لحظه‌ای که ناگزیر باید با مرگ کسی که دوستش دارم مواجه شوم.

مرگ. پیچیده‌ترین موقعیتی که یک انسان در تبعید می‌تواند با آن مواجه شود مردن یا مواجه شدن با مرگ دیگران است. کسی که نمی‌تواند در خاکی زندگی کند، به آسانی حق مردن در آن خاک را هم به دست نمی‌آورد. اما برای یک تبعیدی، شاید کابوس بزرگ‌تر و سهمگین‌تر مرگ «دیگری» باشد. این دیگری گاهی مادر و پدر است،‌ گاه برادر و خواهر جامانده. برای من، از نخستین روزی که زندگی را در تبعید شروع کردم، حتی خیلی پیش‌تر از آن، زمانی که در خیال خودم را برای زندگی در جایی دور، بدون امکان بازگشت آماده می‌کردم، فکر کردن به مرگ، ترسناک‌تر از مشکلاتی بوده که ممکن است در زندگی واقعی برایم پیش بیاید. کابوس لحظه‌ای که ناگزیر باید با مرگ کسی که دوستش دارم مواجه شوم.

«ییانگ هو لی»،‌‌ همان نویسنده‌ای که داستان مرگ مادرش را نوشته است، مجبور شد هزاران کیلومتر دور‌تر، در شهر کوچکی در سوئد، برای آخرین وداع با او، به تنهایی سوگواری کند. برای سوئدی‌هایی که داستان او را خوانده‌اند، ‌این روایت تکان‌دهنده است. دوست من می‌گوید هرگز نمی‌تواند چنین موقعیتی را تصور کند. تعریف می‌کند که تنها باری که موقعیتی شبیه این برایش پیش آمده، زمانی بوده که پدرش در یک شهر دیگر دچار حملۀ قلبی شده اما او نمی‌توانسته همان لحظه خودش را بالای تخت او برساند. اما نه… این هرگز شبیه تجربه ییانگ نیست، تجربه ییانگ که تلاش کرده قبل از این ماجرا، پدر و مادرش را برای دیدار به سوئد دعوت کند، اما آنها فقیر بوده‌اند و نتوانسته‌اند وثیقۀ درخواستی سفارت سوئد را تاًمین کنند. ییانگ چند وقت بعد از پاسخ منفی سفارت، ایمیل خواهرش را دریافت می‌کند: «مادر مرد.» جمله ساده‌ای است، اما نوشتنش برای خواهر ییانگ ساده نبوده، و خواندنش برای خود ییانگ.

برای تسلی دادن به ییانگ یا هزاران نفری که سرانجام یک روز چنین ایمیلی دریافت می‌کنند، می‌شود ساعتها دربارۀ فلسفۀ مرگ و ادامۀ حیات حرف زد، یا داستان بد و بد‌تر را پیش کشید، اما برای آن فرد جا مانده، شاید نه خود مرگ، که جا ماندن از برخی لحظه‌های حیات، شایستۀ سوگواری است. او از لحظه‌های آخر، از امکان وداع، از فرصت خداحافظی و پرستاری و غمخواری جا مانده است. درد او سخت‌تر التیام می‌یابد، چون نتوانسته عزیزش را بو کند، دستش را بگیرد و نفس‌هایش را روی پوستش حس کند.
او از نقص حواس رنج می‌کشد؛ تبعید حواس را مثله می‌کند.

منبع: تابلو

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.