«پسران دوشنبه» زیر هشتی اوین
بابک بردبار - همان شب تصمیم گرفتیم اعتصاب غذای گروهی کنیم. اعتصاب غذای خشک تا محقق شدن خواستههایمان که پنج بند داشت. اعتصاب غذا ۱۲ روز طول کشید.
بابک بردبار، عکاس، ششم دی ۱۳۸۸ (عاشورا) بازداشت شد. او به اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب به یک سال حبس محکوم شد.
«ناوی تو روحی کوردستانه فه رهاد»
ما آخرین گروه انتقالی بودیم. مأمور جستجو دستش را تا آرنج توی پلاستیک وسایلم کرده بود و گاهی سؤالاتی از روی کنجکاوی ازم میپرسید. اما من حواسم پشت پنجره در حیاط به مردی بود که با نگاهی مهربان و نگران چشمش به ما تازه واردها بود. تا چشمم به چشمش افتاد سرش را پایین انداخت.
روزهای بعد گاهی حرف میزدیم. حرفش هم حرف حساب بود. صدای آرامی داشت و ته دلش قرص بود. یک پایش میلنگید اما با همان پا پاسور تیم والیبالمون بود. معلوم نبود بدون او تیم بیچاره ما چه بر سرش میآمد. همیشه جلو زندانیهای مالی رو سفید بودیم. هیچ وقت رویش را نداشتم که بپرسم چرا پایش میلنگد. راستش از هیچکس هم رویم نشد بپرسم. چیزهای زیادی باید میپرسیدم که هروقت چشمم به چشمش میافتاد زبانم بند میآمد. هیچ وقت هم نفهمیدم چرا.
اواخر زمستان، یک روز ظهر، احمد کریمی، زندانیای که محکوم به اعدام بود، از بیرون برگشت. بچهها خوشحال بودند. همه ریختند تو اتاق ما، با احمد رو بوسی و خوشبش. آن وقت بود که او هم خیلی با ابهت از در آمد داخل. نگاهم یک لحظه از او دور نمیشد.
یک دستش پلاستیک آب نبات بود. اشک در چشمهایش جمع شده یود. یک لحظه فکرای بد مثل فیلم از تو ذهنم رد شد. دستش را برد تو پلاستیک و همه آب نباتها را ریخت روی سر احمد. همه خوشحال بودند. نگذاشتم اشکم در بیاید. اما همان لحظه فکر کردم که اگر آن اتفاقی که توی ذهن دارم به آن فکر میکنم رخ دهد، این صحنه تا ابد جلو چشمهایم باقی میماند.
بهار شده بود و تأثیراتش روی روحیه بچهها مشخص بود. مسابقات والیبال هم طبق معمول به راه افتاد. عصر بود که از بلندگو صدایش کردند. رفت طبقه بالا.
نیم ساعت گذشت و خبری ازش نشد. دیدم بچهها توی راهرو قدم میزنند. دلشوره داشتند. آخرای شب دیگر همه میدانستند، اما کسی به روی خودش نمیآورد. همه میگفتند حتماً صبح میآید؛ مگر میشود تیم را ول کند. فردا مسابقه داریم، حتماً میآید. یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹، تلتکس تلویزیون اتاق ۷ بند ۳۵۰ زندان اوین آمد. خبر کوتاه بود: «فرهاد وکیلی» به همراه فرزاد کمانگر و علی حیدریان و شیرین علمهولی و مهدی اسلامیان سحرگاه در زندان اوین به دار آویخته شدند.
فرهاد بدون خداحافظی رفت، و صدای لعنتی بلندگو «فرهاد وکیلی به افسر نگهبانی» و تصویرچشمان نمناک فرهاد، آن روز که حکم اعدام احمد کریمی شکست، ماند. این صدا، این تصویر لعنتی تا ابد... ناوی تو روحی کوردستانه فه رهاد.
اعتصاب غذای ۱۲ روزه
آن روز دوشنبه بود. روز ملاقات، نام بچههای شهرستان را "پسران دوشنبه" گذاشته بودم. دوشنیه − همان روزی که همه بچههای بند برای دیدن خانواده از صبح در جنب جوش بودند، دوش میگرفتند، صورتشان را اصلاح میکردند؛ اما پسران دوشنبه ... کسی به دیدنشان نمیآمد.
تعدادمان کم بود حتی کسی متوجه نمیشد کسی به ملاقات ما نمیآید. یکی یکی نام بچهها را از بلند گو صدا میکردند برای ملاقات با خانواده، همان روز کیوان صمیمی و بهمن احمدی امویی ملاقات حضوری داشتند اما به علت درگیری لفظی با مأمور سالن ملاقات قبل از دیدن خانواده به سلول انفرادی در بند ۲۴۰ انتقال داده شده بودند.
بلافاصله تلفن بند ۳۵۰ را هم قطع کردند که مبادا خبری به بیرون داده شود. چند وقتی بود که مرخصیها لغو شده بود و کسی هم آزاد نشده بود. اوضاع خوبی نبود، بهمن و کیوان هم به ناراحتیمان اضافه شده بود.
با حسین حرف زدم. درگیری کیوان صمیمی با ماموران را هنگام ملاقات دیده بود. توی هواخوری کمی قدم زدیم و ماجرا را برایم گفت. پکر شده بودم، رفتم توی تختم و سرم را با کتاب گرم کردم. متوجه گذشت زمان نشدم. یکی از بچههای مالی را فرستاده بودند در اتاق. با صدای رسایی گفت «بابک بردبار کیه بلند شه با وسایلش انتقالی».
از خودم زودتر بچهها پرسیدند انتقالی به کجا؟ مگر این موقع شب هم کسی را به زندان دیگر میبرند؟ ساعت انتقال به یک زندان دیگر معمولا بین ۸ تا نه صبح بود. همه بچهها دور برم جمع شده بودند، خودم فکر کردم که من را به ۲۰۹ میبرند. اما روزهای آخر زندان عجیب بود کسی به ۲۰۹ برود. شروع کردم به جمع کردن وسایلم که از غلام عرشی مسئول اتاقمون شنیدم که من ازاد شدم و برای اینکه بچهها شلوغ نکنند از افسر نگهبانی گفتهاند که خبر آزادی را نگوید. نگرانی در نگاه بچهها سریع به شادی تبدیل شد. از اتاقهای بغلی همه آمده بودند تو راهروی زندان.
قلبم تند میزد، نمیتوانستم وسایلم را جمع کنم؛ غلام این را فهمیده بود و کمک کرد وسایلم را جمع کنم. فقط من مرتباً تأکید میکردم دفترم را فراموش نکنی. در آن لحظه از همه چیز برایم مهمتر بود. دفتر پُر از شعرها و دستخطهای دوستانم بود. وسایلم را جمع کردم. از راهرو صدای سرود میآمد: یار دبستانی من با من و همراه منی.
اشک در چشمهایم جمع شده بود. نمیدانستم به چی باید فکر کنم، گاهی به بیرون از زندان و آزادی، گاهی به بچهها و اونا که حبسشان ادامه پیدا میکند، به مجید توکلی که هفت سال حکم داشت.
ترکیب این احساسات اعصابم را داغون میکرد. روی ماهشون را میبوسیدم و کمی همدیگر را بغل میکردیم. افسر نگهبان را دیدم که وسط راهرو عصبانی به سمت من میآید. خود بد عنقش بود؛ «کربلایی» از بس بد اخلاق بود، همه از او بدشان میآمد. دستم را میکشید. میخواست نگذارد با بچهها روبوسی کنم. بچهها هم چند تا تنه مهمونش کردند. هرجور بود من را بیرون کشید.
دیگر صدای سرود را نمیشنیدم. دوشنبه بعدی، روز ملاقاتی که کیوان و بهمن برنگشته بودند. توی راهرو، هنگام خارج شدن، بچهها کلی شماره تلفن به دستم دادند. تأکید کردند با خانوادههایشان تماس بگیرم که تلفن تا مدت نامعلومی قطع است. دم در هشتی بازرسی بدنی شدم. کربلایی شماره تلفنها و دفترم را گرفت و گفت نمیتوانی با اینها از زندان بیرون بروی. تلاشم بیفایده بود. سرباز دم در بود. نگاه تنفرانگیزی به او کردم و از در بند بیرون رفتم. دم در زندان دوباره بازرسی بدنی مفصلی انجام شد و توی صف منتظر شدم برای اثر انگشت و بیرون رفتن.
نوبت من که رسید، اثر انگشتم را نگرفت. مأمور به من گفت چند دقیقه منتظر بمان. چند دقیقه شد یک ساعت.
دیگر فهمیده بودم که اوضاع عادی نیست. صدای عدهای موتور سوار از بیرون زندان میآمد که شعار میدادند. مأموری با یک چشم بند دنبالم آمد. مدتها بود از شر این چشمبند کثیف لعنتی خلاص شده بودم. اتاق معاون دادستان تهران، دادسرای مقدس تهران، زندان اوین: تفهیم اتهام شورش در زندان و نشر اکاذیب.
دیگر برایم فرقی نمیکرد. سرم را به نشانه تأسف تکان دادم و از اتاق معاون دادستان بیرون رفتم. بعد از عکس گرفتن با پلاک شماره زندان که باعث تعجب مأمور شده بود با مینیبوسی به بند ۲۴۰ انتقال داده شدم. راهرو دوم سمت چپ، باز هم انفرادی. اما این بار آرام و بدون فکر، مشغول تورق یک مجله بودم که صدایی آشنا شنیدم. از سر راهرو صدای عبدالله مؤمنی و غلام عرشی میآمد. بلند فریاد زدم بچهها من اینجام. من آزاد نشدم. صدای پایشان را میشنیدم که نزدیک میشدند. غلام پنجره کشویی کوچک انفرادی را باز کرد. ۱۵ نفر از بچهها را پشت سر من به اتهام اغتشاش در زندان به انفرادی آورده بودند. شاهکار آخریشان واقعاً خندهدار بود. ما که فقط روی همدیگر را بوسیدیم و برادرانه اشک ریختیم، اغتشاش را چه کسی این وسط علم کرد.
بچهها را بردند به راهرو سوم که پیش ما نباشند. اما فردایش مجید توکلی را آوردند انفرادیِ روبه روی من. پنجره کوچک که باز شد او را دیدم. کمی حرف زدیم. از شب قبل برایم گفت که گارد ویژه ضد شورش رفته بود پشت در بند ۳۵۰.
البته خبر خوشحالکننده دیگر آن بود که گفت کیوان انفرادی سمت چپ من است. دلم میخواست صدایش را بشنوم، بلند صدا زدم کیوان خان. با همان صدای آرامش جوابم را داد. خلاصه داستان را برایش گفتم. آرام بود و گفت نگران نباش تو آزاد میشوی و میروی، آن وقت شرمندگیاش برای اینها میماند،. همان شب تصمیم گرفتیم اعتصاب غذای گروهی کنیم. اعتصاب غذای خشک تا محقق شدن خواستههایمان که پنج بند داشت. اعتصاب غذا ۱۲ روز طول کشید و در نهایت با ازاد شدن من و بازگشت رفقا به بند شکسته شد.
اوین یا کهریزک
پنج نفر بودیم. توی پاگرد راه پله یک خانه تو خیابون حافظ که اتفاقا درش هم سبز بود. همگیمان دستهایمان روی سر بود و رو به دیوار خونین و مالین. سرم گیج میرفت و احساس ظعف داشتم. از صورتم هم خون میآمد اما نمیدانستم کجای صورتم زخم است.
کلی به همون حالت خستهکننده نشسته بودم. ما را رو به دیوار نگه داشته بودند تا اینکه یه نفر آمد و چشمبند و دستبند زدند. سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم به سمت مکانی نامعلوم. در راه هر چه سعی کردم که بفهمم ماشین به کدوم سمت میرود نشد. نمیتوانستم تمرکز کنم. در سرم احساس درد شدیدی داشتم. حسابی در ترافیک ماندیم. بالاخره رسیدیم به جایی شبیه یک مسجد. موکت سبز پهن بود، کفشهامان را در آوردند. شلوغ بود صدای گریه دختری را میشنیدم. دو قدم آن طرف هم یکی میزدند. باز هم دنیا دور سرم چرخید. اب خواستم یه نفر با یه تنگ آب آمد. با اون رفتاری که جای قبلی داشتند باورم نمیشد.
فرم پر کردیم و وسایلمان را گرفتند. دسته جمعی سوار ون شدیم و دوباره به سمت مسیری نامعلوم رفتیم. اما این دفعه تمام حواسم را جمع کردم. حدسم درست بود، به سمت اوین میرفتیم. وقتی رسیدیم همه را پیاده کردند. یک نفر با صدای بلند از راه دور گفت به کهریزک خوش آمدید.
بین بچهها همهمه شد. دست نفر پشت سری که روی شونه من بود شروع کرد به لرزیدن. از وسط صف صدای گریه آمد. صدای گریه را که شنیدم دیگه نتونستم سکوت کنم. جوری که پشت سری . جلوییام بشنوند گفتم نترسید، اینجا اوین است.
وقتی مرا برای پانسمان به بهداری اوین بردند، هنوز کنجکاو بودم. تا اینکه از آقایی که داشت صورتم را پانسمان میکرد پرسیدم اینجا اوین است؟ او هم سرش را نزدیک گوشم کرد و با صدای آرام گفت آره. دیگه خیالم راحت شده بود. بعد از پانسمان دوباره چشم بند زدن و من را بردند به بند۲۴۰. معماری عجیبی داشت، دیوارهای بلند سیمانی. البته بعدها فهمیدم که نام آنجا۲۴۰ است. چشم بندم را برداشتند و با چهار نفر دیگر رفتیم در یک سلول.
عصر بود. حدود ساعت پنج، ششم دی ماه ۱۳۸۸، هنوز کامل با هم سلولیهایم آشنا نشده بودم که من را برای بازجویی خواستند. سردم بود. یک ساعتی منتظربودم. کم کم داشتم کلافه میشدم که بازجو آمد تو و پشت سرم نشست. بعد از چند تا سوال عکسی جلو رویم گذاشت و گفت ما مشکلی با عکس گرفتنت نداریم، از روزنامه هم تأیید کردن که تو عکاس رسمی اونجا هستی. عکس را روی دسته صندلی گذاشت و چشم بندم رو کشید. بالا عکس مردی را دیدم که پشتش به دوربین بود و داشت سنگ پرت میکرد. عکس برای همین روزها بود. پرسیدم ربط این عکس به من چیست؟ صدایش را توی گلوش انداخت و گفت تو نمیشناسیش؟ دست خودم نبود، ناخوداگاه برگشتم تا بتونم رودر رو باهاش حرف بزنم. با صدای بلند فریاد زد: «روت رو برنگردون». یه لحظه همه چی سیاه شد. یه چیزهایی میگفت اما من هیچ چیز نمیفهمیدم. چند دقیقه گذشت تا دوباره حالم جا اومد. هنوزم صدایش در گوشم است: «اعدامت میکنیم». گفت سنگ میندازی؟ حتی فرصت نداد چیزی را توضیح بدهم. فکر کنم خودش هم از بلوفی که زده بود خندش گرفته بود. عکس را از زیر دستم کشید و گفت امشب میفرستمت یه جای خوب حسابی بهت خوش بگذرد. از اتاق بازجویی بیرون رفت.
مأمور دیگری آمد. دوباره چشم بند زد و حرکت کردیم. اما به جای اینکه پلهها را بالا برویم به سمت پاین حرکت کردیم. رسیدیم به یک راهرو کنار در انفرادی. یه دست لباس آبی به من دادند و گفتند لباسهایت را عوض کن. نگاهی به لباسها کردم. از کثیفیشان حالم بهم خورد. به اکراه پوشیدمش و داخل رفتم. توی یه سلول انفرادی کوچک اما اینبار تنها، تقریباً دو متر در یک متر و نیم با یک توالت فرنگی فلزی و یه چراغ توی سقف که ۲۴ ساعت روشن بود.
هنوز حالم درست سر جاش نبود. احتیاج داشتم قدم بزنم و فکر کنم. طول دومتری انفرادی رو یادم نیست چند بار رفتم و برگشتم. زمان برایم هیچ معنایی نداشت. سعی کردم دور و برم را خوب بررسی کنم دیوارها تازه رنگ شده بودند. هیچ اثری از یادگاری یا نوشته بر روی دیوار نبود تا اینکه زیر درز پنجره کوچک انفرادی چشمم خورد به یک نوشته «مجید توکلی»، با مداد نوشته بود. همان پسر آرامی که بعدها در ۳۵۰ برای اولینبار دیدمش. اهل شیراز بود و ساکت و آرام. انگار نه انگار که حکم هفت سال زندان دارد. نامش هم در آن انفرادی دلم را گرم کرد. یکی از پتوها را کف انفرادی پهن کردم و یکی را هم زیر سرم گذاشتم، فکرهای مختلفی از توی سرم رد میشد، هرچه سعی کردم که افکارم را منظم کنم نمیشد. تصویر خشونت عصر، در راه پله آن خانه، همه دیوارها خون بود. بسیجی درشت هیکلی که ماسک زده بود و یا حسین گویان با کف پا به سر بچهها میکوبید.
همه صداها را از صبح میشنیدم. با عده زیادی از مردم بین میدان ولی عصر و چهار راه ولیعصر گیر کرده بودیم. خیابان را بسته بودند. عصر عاشورا بود. از خیابان کناری صدای دستههای عزاداری میآمد: «ما جنبش سبزیم و علمدار حسینیم، همه با میر حسینیم، همه با میر حسینیم».
یک مأمور دیگه با چوب وارد زیر پله شد و بدون مقدمه شروع کرد به زدن ما. عصر عاشورا بود. هر چه سعی میکردم که از دست افکارم راحت شوم، نمیشد. چندین بار تا صبح آن روز را در ذهنم مرور کردم. تمام سعیام را کردم که کمی بخوابم اما نشد. طولانیترین شب سال بود. از یک تا ۵۰۰ را تا ۷۰۰۰ هزار را شمردم. خسته بودم. نزدیک صبح بود و هوا روشن شده بود که چشمانم گرم شد. اصلاً متوجه زمان نبودم. در انفرادی را میزدند و از بیرون اسم کوچکم را صدا کرد: «بابک بلند شو باید برویم». هنوز خواب آلود بودم که خودم را در یک ون دیدم. به سمت دادستانی زندان اوین میرفتیم تا کاغذهای تفهیم اتهام را امضا کنم. از سرباز همراهم خواستم که مرا به دستشویی ببرد.
نهم دی ماه ۱۳۸۸ دستشویی دادسرای مقدس زندان اوین، از دیدن تصویر خودم در آینه پاهایم سست شد. همه جای صورتم کبود شده بود. اما تصویر باور نکردنی زخمها نبودند، موهایم بود، شقیقههایم یک شبه سفید شده بودند.
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی
حکایت آن دستان بسته − نسرین ستوده
ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی
حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز
عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی
اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور
اوین، حافظه جمعی ما، نابود نمیشود − منیره برادران
قدم زدن در اوین: ۱۷ و ۲۱− فریدون احمدی
اینجا اوین است و ما در کجای تاریخ ایستادهایم− مصطفی مدنی
بلیط یک طرفه از اوین به برلین − حمید نوذری
مثل یک زخم عمیق، با رد روشن خون− نعیمه دوستدار
تاریخ هجری اوین؛ قمر در عقرب افتاد− امید منتظری
۲۰۹، چاردیواری ۴۳، اوین− روزبهان امیری
از قزل قلعه تا اوین − عبدالکریم لاهیجی
پرونده “نوارسازان” و یادی از یک زن زندانبان −شیرین عبادی
من مرگ را دیدم! − اصغر ایزدی
یک دقیقه تا آزادی − سیامک قادری
ملاقات قاچاقی در اوین: بازجو، زندانی و معشوقهاش − رخشنده حسینپور
شاهد روز مبادا در اوین − احمد پورمندی
۳۰ خرداد ۱۳۶۰، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر − فاطمه حاجیلو
اوین، بند ۲ الف سپاه؛ همراه با سرباز بریتانیایی و مرد عراقی − مدیار سمیعنژاد
مکان تولد: زندان اوین − محبوبه مجتهد
نظرها
نظری وجود ندارد.