صادق هدایت و قتل فرخنده
جواد موسوی خوزستانی - آیا افسانۀ «لذت بردنِ زنان از خشونت مردان» به گسترش سرکوب و شکنجه، و انتقال آن به نسلهای آینده، مشروعیت نمیدهد؟
«میدانیم که در گرداب هولناک «خشونتهای خانگی» که گاه هفتهها، ماهها و حتا سالها تداوم دارد، زن بیپناه (به ویژه اگر از اقشار فرودست جامعه باشد) نهایتاً به موجودی لهشده، از خودبیگانه و حقیر، تغییر ماهیت میدهد. او تنهاست و «صدایی» ندارد. احساس بیکسی و تنهاییِ مطلق، کافی است که هر انسانی را از درون، ویران کند. در این وضعیت تاریک و ظالمانه -که معمولاً به نظر قربانی، وضعیتی پایدار و «ابدی» جلوه میکند - اگر معجزهای رخ ندهد و قربانی نتواند با شکنجهگرش مقابله کند و از منجلاب خشونت نجات یابد، تنها دو راه پیش پایاش باقی میماند: یا دست به خودکشی و خودسوزی میزند یا به دامان جلادش پناه میبرد و خدمتگزار او میشود.»
مدرسه فمینیستی: در بخش نخست این گزارش[۱] سعی بر آن بود که به جای همراهی با تفسیرهای رایج و متهم کردن قربانیان خشونت (از جمله زرینکلاه) و بستن اتهام خودآزاری و شکنجهخواهی به آنان، لااقل قدمی فراتر گذاریم تا شاید به عرصه شناخت و تفسیر معاصرتری از رفتار نامتعارفِ قربانیان شکنجه، نزدیک شویم. به همین مناسبت در این بخش از گزارش سعی شده که از منظر دیگری – عمدتاً فرهنگی – به موضوع خشونت علیه زرینکلاه پرداخته شود تا شاید تأثیر و فشار احتمالی سنتها و باورهای فرهنگیمان نیز در برآمدنِ الگوهای رایج خشونتورزی، و ظهور رفتار نامتعارف قربانیان شکنجه، تاحدودی مشخص شود.
از زندان «گُلآقا» تا شلاق «گُلببو»
ممکن است خشونت برخی مردان علیه زنان و دستکاری قهرآمیز بدن آنان، از مرز احساس درونی و عُقدههای روانیِ فردِ خشونتپیشه، فراتر رود و از بنیادهای ارزشی-اعتقادی رسوب کرده در ژرفای تاریخ و فرهنگ (مناسکها، باورها، خردهفرهنگها و آیینهای کهن) نیز مدد بگیرد! به خصوص اگر فرضیه جامعهشناس فرانسوی «مارسل موس» واقعیت داشته باشد که بسیاری از آیینها، مناسک، عقاید، و احکام مذهبی، جزایی، قضایی، مراقبت و تنبیه، از طریق «دستکاری در بدن انسان» شکل و قوام میگیرند پس شاید بتوان با احتیاط ادعا کرد که شکنجه بدنی و دستکاری خشونتآمیز تن زرینکلاه توسط گُلببو نیز به مانند دیگر اَشکال دستکاری بدن زنان (از جمله: کنترل بر بارداری، اجبار به تمکین، خانهنشین کردنشان، یا دستکاریِ ریخت و ظاهر آنان) از ریشهها و کهنبنیادهای فرهنگ و سنتهای آیینیمان سیراب میشود و همهنگام این باورهای کهن را نیز تقویت و بازتولید میکند.
این رابطۀ متقابل اگر واقعیت داشته باشد پس ژرفا و جوانب این خشونت آمرانه طبعاً از دایرۀ مصداقهای ذکر شده در بخش اول این گزارش نیز فراتر میرود! که در این صورت لازم است در گسترۀ بسیار وسیعتری – در حوزۀ: فرهنگ و آداب منزل ، «حق» کنترل بر بدن، و نیز در نظام فهم و شناختشناسیمان از جایگاه زن – به جستجوی آن باشیم. به هر حال چنانچه بخواهیم خشونتورزی گُلببو را صرفاً بر اساس نظریه مارسل موس (خواهرزادۀ امیل دورکیم) بسنجیم به احتمال زیاد با خشونت و تنستیزی آقای «گُل»، قابل قیاس میتواند باشد. یعنی این نوع خشونتورزی پدرسالار که از تأیید ضمنی افکار عامه و باورهای رایج، رمق و رونق میگیرد به ظنِ نزدیک به یقین، از جنس و جَنم خشونتِ مقبولیتیافته و قدرتمند آقای «گُل» با زناش «صنوبر» است و احتمالاً از همین طریق نیز فهمیده خواهد شد!
میدانیم که در افسانه عامیانۀ «گُل به صنوبر چه کرد»[۲] عدم رواداری آقای «گُل» نسبت به «صنوبر» از دریچه باور بخش بزرگی از مردم، مشروعیت و مقبولیت داشته است. این مقبولیت تا آن حد گسترده بوده که وقتی پسری جسور و جستجوگر به راز زندگی این زن و شوهر پی میبرد و بالاخره موفق میشود به خانه آنها نفوذ کند و از قضا میبیند که آقای گُل، سالهاست که بدن زناش را به اتهام داشتن رابطه با مردی دیگر، در قفسی آهنی قرار داده (و تهماندۀ غذای سگِ خانه را به صنوبر میخورانَد)، از این عمل سخیف و ظالمانه، برآشفته نمیشود: «پس از صرف شام، آقای گُل باقیمانده غذای سگ را توی بشقابی ریخت و بلند شد درِ صندوقخانۀ مقابل را باز کرد و قفس بزرگی که درِ آن قفل بود باز کرد، باقیمانده غذای سگ را جلوی زن زیبایی که در قفس زندانی بود گذاشت و مجدداً در قفس را قفل کرد. پسر هم دارد تماشا میکند خیلی تعجب کرد که این زن کیست و چرا زندانی شده و سگ چرا اینقدر مورد احترام و عزت قرار دارد…»(ص۳۵۴) قابل تأمل است که این پسر شجاع با این که امکان نجات زندانی را دارد (سیمرغی که به اشاره این جوان میتواند او و هرکس دیگری را از مهلکه نجات دهد) اما هیچگونه اقدامی برای نجات زن، صورت نمیدهد!
ترکیب و مفصلبندی ماجراهای افسانۀ «گل به صنوبر چه کرد»- که بر محور تجلیل از خشونتِ حداکثری آقای گُل علیه زن خطاکارش بنا شده است – با مهارتی خاص، موفق میشود که سالها در قفسکردنِ صنوبر را به زیر برقع غیرتمندی و ضرورتِ حفاظت از ناموس و کیان خانواده، استتار و توجیه کند. نتیجهگیریهای «عبرتآموز» داستان نیز در انطباقی هوشمندانه با فرهنگ آموزشیِ حاکم («ادبِ پندنامهای») به گونهای بازنمایی میشود که به رغم چنین سرکوب جنونآمیزی اما از ارجمندی آقای گُل در نظر مخاطب، ذرهای کاسته نمیشود.
جالب است که مشاهده این بیدادگری (خوارداشتِ زن زندانی)، نه تنها کوچکترین حس همدردی با این قربانیِ شکنجه در وجود پسر شجاع – و طبعاً در مخاطب داستان – بر نمیانگیزد بلکه با تلقین دادههای «پندآموز» این افسانۀ پدرسالار، عمل زورگویانه و غیرتمدارِ آقای گل (که ناشی از بهجنبشدرآمدنِ حس ناموسپرستی شوهر است) به عنوان الگویی موجّه، سرانجام، حُسنظن و اعتماد پسر به دختر مورد علاقهاش را به سوءظن به او – و به همه زنان – تبدیل میکند. این سوءظن به حدی عمیق میشود که در انتهای قصه، پسر شجاع نه تنها از عروسی با دختر مورد علاقهاش منصرف میشود بلکه به سیمرغی که تحت امر دارد دستور میدهد که دختر را به هلاکت رساند: «پسر جوان پَر سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد و جوان گفت که از تو میخواهم که این دختر پریزاد را به هوا ببری و به کوه قاف پرتاب کنی که طعمه جانوران شود. سیمرغ هم اطاعت کرد و دختر را به درَکِ اسفلالسافلین رساند. پسر جوان خبر نابودی این آهوی خوش خط و خال و سرگذشت گُل به صنوبر چه کرد را برای پدر و مادرش تعریف کرد و همگی شاد و خرم شدند…» (ص۳۵۷) چه بسا القای همین آموزهها و آیینهای زنستیز است که عدم رواداری در منطقه ما، همچنان رویکردی مسلط و مقبولِ «فرهنگ عامه» است و به دنبال آن، شکنجه و قتل و حبس و جریمه و ممنوعالخروجی و خانهنشینکردن زنان نیز ادامه یافته است.
کنش غیرتمندانِ منطقه ما
در منطقۀ ما افزون بر وحشیگریهای هولناک و ناباورانۀ «داعش» علیه زنان، تازهترین نمونه از این کنشهای غیرتمدار، رفتار تنستیز صدها مرد بالغ در پایتخت افغانستان است. آری صدها مردِ رشید، با ایمانی راسخ و غیرتی مثالزدنی – با قرائت و برداشتی تعصبآلود و بسیار خشن از اسلام – دفاع از قرآن را بهانه میکنند و دختری مسلمان و متدیّن به نام «فرخنده ملکزاده» را در ملاءعام آن قدر کتک میزنند تا جان دهد. پس از به قتل رساندناش، بدن شریف این دختر ۲۷ ساله را در مرکز شهر کابل و جلوی چشم همگان، به آتش میکشند. [۳]؛ تکاندهندهتر اینکه صدها مردِ دیگر که شاهد و ناظر این جنایت ضدبشریاند شگفتا که برآشفته نمیشوند و برای جلوگیری از این قتل فجیع ، هرگز اقدامی نمیکنند! چه بسا عادیشدنِ چنین خشونت وحشیانهای (که ادامه خشونت خانگی در فضای عمومی است) سبب چشم بستن صدها مردِ راستین، بر جاندادن و پرپرشدنِ مظلومانه فرخنده باشد.
برگردیم به مقایسه تطبیقیمان؛ تا اینجا توانستیم برخی نشانهها و رفتارهای تنستیز را در افسانۀ «گل به صنوبر چه کرد» (که تأیید و حمایت بیدریغ فرهنگ عامه را نیز همراهِ خود دارد) از متن قصه بیرون بکشیم تا بستر مقایسه با رفتارهای مشابه در قصه «زنی که مردش را گم کرد» هموارتر گردد. در نتیجه حالا با اتکابهنفس بیشتری میتوانیم چند تمهید داستانی را که صادق هدایت در قصهاش به کار برده و «ناخواسته» به تأیید قضاوتِ رایج در مورد زرینکلاه (لذت بردن او از شکنجه) دامن زده، به پرسش بگیریم و از خودمان سؤال کنیم آیا نویسندۀ آوانگارد سرزمین ما نیز با هدف «جلوگیری» از بروز «همدردی خواننده با زرینکلاه» بوده که مدخل ورودی قصهاش را به جمله مشهور نیچه «به سراغ زنها میروی تازیانه را فراموش نکن» آراسته است؟
پرسش بعدی به موضوع «لذت بردنِ» زرینکلاه از شکنجههای شوهرش راجع است. صادق هدایت در چند جای داستان بر این نکته پای میفشارد که زنِ قصهاش از شکنجهشدن کیف میکند: « اگر چه زرینکلاه زیر شلاق پیچ و تاب میخورد و آه و ناله میکرد ولی در حقیقت کیف میبرد»[۴]؛ نمونه دیگر پافشاری نویسنده در زمانی است که زرینکلاه پس از بهجانخریدنِ رنج و مشقت فراوانِ سفر (سفر تاریخیاش از تهران به مازندران)، سرانجام شوهرش را پیدا میکند، اما با صحنهای باورنکردنی روبهرو میشود زیرا گُلببو به مجرد دیدن زرینکلاه فریاد میزند «برو ، برو ، من تو را نمیشناسم… حواست پرت است زن، عوضی گرفتهای..»(ص۱۲) زرینکلاه حیرتزده از شنیدن این سخنان، هووی جوانِ خود را میبیند: «زن زرد لاغری با چشمهای درشت، خودش را به گُلببو چسبانیده بود، داغ شلاق به بازو و پیشانیاش دیده میشد، میلرزید و بازوی گُلببو را گرفته بود.»(همان) در این حیص و بیص مادر گُلببو هم به محض دیدن زرینکلاه، دشنام و تهمت و نفرین نثار زرینکلاه میکند «از جان پسرم چه میخواهی؟ زن بیحیا خجالت نمیکشی، این بچۀ تو حرامزاده است حالا میخواهی به گردن پسرم بیندازی؟»(ص۱۳) در این وضعیت آشفته و جهنمی، گلببو با بیرحمی فوقِ تصور، باز هم رابطهاش را با زن و بچهاش انکار میکند و با نفرتی بیسابقه به زرینکلاه مینگرد…
مخاطب داستان با خواندن و دیدن این وضعیت ظالمانه، خیلی طبیعی است که با خود اندیشه کند که در وضعی چنین نامنتظر و فاجعهبار، که ناگهان همه امید و تکیهگاه زندگی یک زن فقیر – یک مادر – به تمامی دود شده و به هوا رفته است احتمال دارد که این زن بینوا ناخواسته خشکاش بزند، ذهن و ضمیرش از هجوم هزار تصویر ترسناک، مشوّش گردد، و از مجسمکردنِ آینده خود و طفل معصوماش، تاروپود تن خسته و فرسودهاش به رعشه درآید. اما صادق هدایت در مقام نویسندۀ دانای کل (که به قول نیما یوشیج هدایت است که به جای شخصیتهای داستاناش حرف میزند)[۵] تمام این احتمالات را نادیده میگیرد و فقط جای شلاقهای گلببو بر اندام هووی جوان را سبب حسرت زرینکلاه معرفی میکند: «زرینکلاه با حسرت، جای شلاقهای تن زن جوانی که خودش را به گلببو چسبانده بود نگاه کرد، بعد با یک حرکت از روی بیمیلی به طرف میدان برگشت.»(همان) اکنون پرسش اینجاست که بازتولید افسانۀ «لذت بردنِ زنان از خشونت مردان» آیا به گسترش سرکوب و شکنجه، و انتقال آن به نسلهای آینده، مشروعیت نمیدهد؟ و نظر خواننده داستان را به محق بودنِ عمل شنیع مردِ خشونتپیشه، رهنمون نخواهد شد؟ و بالاخره پرسش آخر این که: با وجود این خطای احتمالی در داوری خوانندهگان، آیا بعید است که ناخواسته، حس همدردی خواننده/بیننده با زنانی همچون «فرخنده»ها، «صنوبر»ها، «زرینکلاه»ها و..و..و که به دام خشونت گرفتار شدهاند و «حق انتخاب» هم ندارند، در نطفه از بین برود؟
سخن پایانی
پیش از خاتمه این گزارش، جا دارد که بار دیگر بر این نکته تأکید و تأمل بیشتری صورت گیرد که: با وجود همۀ این شک و تردیدها و پرسشهای سلیقهای – که البته در پروسه نقد، صلاحیتِ مطرحشدن دارند – اما چه بسا «واپسماندگی فرهنگیِ آن روز ایران» باعث شده که صادق هدایت در مقام داستاننویسی مدرن و پیشرو ، تحقیر و شکنجهشدنِ نیمۀ دیگرش را تا این حد، دستکم بگیرد؟ و حتا خشونتی چنین وحشیانه و «طولانیمدت» که بر زرینکلاه و هووی او (زن دوم گُلببو) اِعمال شده را نه «فاجعهای انسانی» و مصداق بارز «شکنجه» بلکه لذت بردن و «دلخواسته»ی خودِ قربانی معرفی کند؟ این در حالی است که همان زمان، اِعمال هرگونه محدودیت «سیاسی» – مثلاً اگر در حد سانسور چاپ کتاب «بوف کور» بوده – بلافاصله به بانگ بلند محکوم ، و به درستی، در حد جنایتی «فاجعهبار» و «هراسآور»، بازنمایی شده است!…
مشابهت ضمنی چنین قضاوتی را بیش و کم در همین دوره نیز میبینیم. برای مثال در عصر حاضر، آثار مکتوب و خاطرات و گزارشهای متعددی در باره رنج زندانیان سیاسی-عقیدتی و شکنجههای وحشیانه و ضدانسانی که تحمل کردهاند منتشر شده است. پارهای از این آثار نیز – به ویژه اگر در قالب داستان، تدوین شده باشند – وابستگی قربانیِ شکنجه را به بازجوی شکنجه گر، بازتاب داده اند. این خاطرههای تلخ سیاسی، اغلب با واقعنگری و انصاف از سوی خوانندهگان قضاوت میشوند، و وابستگی احتمالی زندانی به شکنجهگرش نیز به بیماریهای روانتنی (مبتلا بودن زندانی به بیماری مازوخیسم) تعبیر نمی شود. یعنی خوانندۀ این خاطراتِ تکاندهنده با توجه به ذائقه و شاخکهای حساساش – شاخکهایی که معمولاً به عملکرد هرم قدرت سیاسی، حساس است – حتا لحظه ای به مخیّله اش خطور نمی کند که زندانی مورد نظر احیاناً از شکنجه شدن لذت میبرد.
بسامدِ پُرطنین و مثبتِ این واقعنگری در ادبیات مدرن ایران – به ویژه حساسیتِ فوقالعاده نسبت به خشونت دولتی – چه بسا به این دلیل هم باشد که ادبیات مدرن سرزمین ما (همچون دین ما، اسطورههای ما، روشنفکری ما، زیباییشناسی ما، تصوّف ما، و کلاً همه چیز ما) در کنترل سیاست است، یعنی با ارزشها و معادلات سیاسی درآمیخته است. ادبیاتی چنین آمیخته به نقد قدرت سیاسی، طبعاً ذائقه ما مخاطبان را نیز به معادلات سیاست و نقد دولت، عادت داده است در نتیجه، حساسیتمان – به طور قصدناشده – صرفاً به عملکرد نهادهای سیاسی، معطوف و منحصر میشود و چون فردِ شکنجهشده یک «زندانی سیاسی» است میتوانیم با واقعبینی نسبت به خشونتِ تحمیلشده بر او، داوری کنیم، ولی در مورد پدیدۀ شوم «خشونت خانگی» که هرساله هزاران قربانی میگیرد و منبع اصلی بازتولید خشونت و استبداد در تاروپود روابط اجتماعی و خانوادگی ما ست (و غالباً هم «زنان» و «کودکان» قربانیانِ پُرشمار آن هستند) قضاوتمان گاه به طرز آشکاری متفاوت است.
میدانیم که در گرداب هولناک «خشونتهای خانگی» که گاه هفتهها، ماهها و حتا سالها تداوم دارد، زن بیپناه (به ویژه اگر از اقشار فرودست جامعه باشد) نهایتاً به موجودی لهشده، از خودبیگانه و حقیر، تغییر ماهیت میدهد. او تنهاست و «صدایی» ندارد. احساس بیکسی و تنهاییِ مطلق، کافی است که هر انسانی را از درون، ویران کند. در این وضعیت تاریک و ظالمانه -که معمولاً به نظر قربانی، وضعیتی پایدار و «ابدی» جلوه میکند – اگر معجزهای رخ ندهد و قربانی نتواند با شکنجهگرش مقابله کند و از منجلاب خشونت نجات یابد، تنها دو راه پیش پایاش باقی میماند: یا دست به خودکشی و خودسوزی میزند یا به دامان جلادش پناه میبرد و خدمتگزار او میشود.
پانوشتها:
۱. بخش اول این گزارش با عنوان «صادق هدایت و شکنجه زنان» را در این لینک ببینید:
۲.«گنجینه فرهنگ مردم، قصههای ایرانی: گل به صنوبر چه کرد»، گردآوری و تألیف: سیدابوالقاسم انجوی شیرازی، ص۳۵۲ تا۳۵۷، انتشارات امیرکبیر،۱۳۵۲.
۳. نظارهگر بودن تماشاگران در حالی صورت میگیرد که «فیلمهای منتشر شده نشان میدهند فرخنده در حالیکه سرش شکسته و صورتش خونآلود است، از مردم کمک میطلبد.» نکته اینجاست که تکرار هرروزۀ این قبیل خشونتها در بطن و بستر «فرهنگ عامه» اتفاق میافتد، فرهنگی که نفرت از رواداری، نفرت از «زن/دیگری»، و تنفر از «تفاوت و دگراندیشی» را از قصهها، افسانهها، و ادبیات «عامیانه» یا «نخبهگرا»ی خود به ارث برده است. چنانچه رواداری (پذیرش «دیگری») در بطن «فرهنگ عامه»ی جوامع اروپایی نیز از همین سازوکار پیروی میکند. طبعاً میراث ادبی نویسندگان و هنرمندان اروپایی در برآمد تجمعهای دهها هزار نفری مردم اروپا به منظور فشار بر دولتهایشان برای اسکان مهاجران مسلمان، و نیز در تقویت رواداری و مهماننوازی از صدها هزار پناهجوی مسلمان سوری، عراقی، ایرانی و افغانستانی، تأثیر داشته است. شرح ماجرای قتل فرخنده را در این لینک بخوانید:
۴. «اگر چه زرینکلاه زیر شلاق پیچ و تاب میخورد و آه و ناله میکرد ولی در حقیقت کیف میبرد. هر چه بیشتر شلاق میخورد علاقهاش به گلببو بیشتر میشد، به حدی که میخواست دستهای محکم و ورزیده شوهرش را ببوسد، آن گردنِ کلفت، بازوهای قـوی، تـن پشمالو، مخصوصاً کتک زدنش را از همه بیشتر دوست داشت…آیا ممکن بود شوهری بهتر از او پیدا کند…»، ص۹.
۵ . «نیما یوشیج مینویسد هدایت به شکل کار بیاعتناست و شخصیتهای داستانهایش «نوع تفکرات و تکلمات خود را از دست داده به جای آنها خود نویسنده است که دارد آنطور که دلش میخواهد، حرف میزند.»… نیما پس از خواندن چند کتابی که هدایت برایش فرستاده با اشاره به داستان «آخرین لبخند» خطاب به او مینویسد: معلوم است بیانات پرسناژهای فوق، طبیعیِ آنها نیست. نفوذ یک ایدهآلیزم سمج و نافذ است که صنعت را در نقاط حساس واقع شدهی خود ایدهآلیزه میکند.»…
http://www.dw.com/…/%DB%B1%DB%B1%DB%B0-%D8%B3%D8…/a-16603923
نظرها
هادی حقیقت
برخلاف نظر شما هدایت بیشتر شخصیت های زنِ سادیست و خیانتکار خلق می کند. نمونه اش اکثر داستانهای اوست از جمله اسیر فرانسوی، دون ژوان کرج، علویه خانم، بخش زیادی از بوف کور و ... . به نظر می رسد داستان زنی که مردش را گم کرد بیشتر با الهام از همان جمله ی نیچه نوشته شده باشد و نکته اینکه نیچه هم این جمله را از زبان یک پیرزن نقل می کند نه از دید خودش. پس بیشتر جنبه ی انتقادی دارد نسبت به این خصلت زنانه. یعنی هم نیچه و هم هدایت قصدشان نقد خودآزاری زنان بوده نه ترویج آن! زندگی هر دوی این بزرگان نشان می دهد که کمترین خشونتی نسبت به زنان نداشتند بلکه همیشه از زنها سرخورده بودند. نقدشان هم تا حدی بجا بوده زیرا هیچ جامعه ای بدون آموزه های زنان بعنوان مادر شکل نمی گیرد. پس اگر خشونت علیه زنان در یک فرهنگ جا افتاده باید یقین بدانیم که زنان نسلهای قبل در آن نقش داشته اند. در ضمن تفاوت زرین کلاه با دیگر شخصیتهای زن داستانهای هدایت بهترین دلیل برای این است که حرف نیما تا حد زیادی بیراه بوده و احتمالا به کدورتی که بخاطر یک مقاله ی هدایت علیه شعر نیمایی از او داشته، برمیگردد.