اوین؛ از فشار توابان تا زخم بایکوت همبندان
زهره تنکابنی - تلخترین خاطرات من از زندان نه برخورد زندانبان، بلکه بایکوتی بود که از سوی بچههای چپ و خودمان بر من میرفت؛ وقتی برای چهار ماه به تنهایی در راهرو قدم زدم.
در دو رژیم پهلوی و جمهوری اسلامی ۱۲ سال را در زندان گذراند. زهره تنکابنی نخستین بار در ارتباط با چریکهای فدایی خلق بازداشت و در دادگاه بدوی به حبس ابد محکوم شد اما سه سال بعد در جریان وقایع منتهی به انقلاب ۱۳۵۷ از زندان آزاد شد.
کمپین "یک خاطره از اوین" - با خاطرهها یک بنای یادبود برپا کنیم
"اوین" نام مشترک همه زندانهاست، "اوین" تاریخ معاصر ایران است، "اوین" زندان مشترک دو سلسله پهلوی و فقهاست. حاکمان از مدتها پیش این طرح را در سر میپرورانند که اوین را متروکه اعلام کنند و زمین آن را به شهرداری تهران دهند تا در آن یک "مرکز تفریحی" بنا شود. زمینخواری هم که از ملزومات این گونه طرحهاست.
آرزوی ما، آرزوی مایی که خودمان در اوین شکنجه شدهایم، یا عزیزانمان در آن شکنجه دیدهاند، اعدام شدهاند، یا عمری را در سلولهای آن در حسرت نگاه به آسمان و به دوردست سر کردهاند، این بوده است که اوین به موزه تبدیل شود، آن هم زیر نظر زندانیان دو رژیم. اما اکنون بر آنند که نماد اوین را محو کنند و به جای آن "مرکز تفریحی" بسازند.
بیایید اعتراض کنیم! خطابمان به کسانی است که در اوین زندانی بودهاند، دوستان و رفیقان و بستگانشان در اوین اعدام شدهاند، به اوین رجوع کردهاند برای یافتن عزیزانشان، برای دیدار آنان، و شور و درد ملاقات را هنوز در سینه دارند.
یک خاطره تعریف کنیم!
بیایید با خاطراتمان یک بنای یادبود برپا کنیم. این صدا میماند. این کلمات جاودانی میشوند.
آزادی او در حکومت تازه پای جمهوری اسلامی هم تا سال ۱۳۶۰ بیشتر دوام نداشت. او در این سال دستگیر شد و ۹ سال دیگر نیز در زندان ماند. زهره تنکابنی در طول دوران زندان خود همسرش، علیرضا کیائی را نیز در جریان اعدامهای دستهجمعی سال ۱۳۶۷ از دست میدهد. با این حال این آخرین دستگیری این فعال چپگرا نبود. او در جریان حوادث سال ۱۳۸۸ نیز بیش از دوماه را مجدداً در بازداشت به سر میبرد. زهره تنکابنی هم اکنون در ایران زندگی میکند. کتاب خاطرات او با عنوان «ریشه در خاک» در آلمان توسط نشر "فروغ" منتشر شده است. یادداشت زیر برشی از این خاطرات است.
سراب آزادی
شانزدهم فروردین ۶۱ مرا صدا کردند. فکر کردم دارم آزاد میشوم. شلوار و لباسهایم را به اضافه کبریت و مداد را به هما دادم. هر چند که دادن کبریت را به او درست نمیدانستم. چون به خاطر سیگار به من کبریت داده بودند. هما شماره تلفن پدرش را داد تا در صورت آزادی به او زنگ بزنم و پیغامی هم برای پدرش داد.
در یکی از روزهای سال ۶۱ که برگههای بازجویی ایدئولوژیک را داخل سلول میدادند، موسوی تبریزی، دادستان کل انقلاب، به همراه نیری و لاجوردی و همین حاج آقای رئیس کمیته مشترک، برای بازدید سلولها آمدند. یکی از آنها از من پرسید جرم شما چیست؟ گفتم من هوادار اکثریت هستم و این هم اثبات شده به چه دلیل مرا نگه داشتهاید؟ من میخواهم به سر خانه و زندگیام بروم.
از حاج آقا پرسید و گفت جریان ایشان چیست؟ حاج آقا که مسئول کمیته مشترک بود گفت بله این اثبات شده اما ایشان با ما همکاری نمیکند. همین امروز ورقه بازجویی را که به او دادهایم هیچ چیز ننوشته و سفید برگردانده است.
من گفتم شما چیزهایی پرسیدهاید که اصلاً در حد دانش من نیست. سؤالات تاریخی و غیره که من نمیدانم چیست. سپس موسوی تبریزی گفت حالا ما بررسی میکنیم و رفتند.
بعد از رفتن آنها هما، همسلولیام که بسیار عصبی شده بود گفت این آقا (منظور موسوی تبریزی) در تبریز در خانه ما روضه میخواند و پنج تومان میگرفت. حالا ببین چه کیا و بیایی برای خودش دارد. خانواده هما در تبریز معروف بودند. برای همین هم حسابی عصبانی شده بود.
در حین گفتگو با موسوی تبریزی، لاجوردی با زهرخندی به ما نگاه میکرد. یک هفته بعد ۱۶ فروردین سال ۶۱ ما را از سلول بیرون آوردند. من فکر میکردم آزاد میشوم. از هما خداحافظی کردم، در حالی که شماره تلفن خانه پدرش را هم گرفته بودم. در بیرون ما را دو ردیف کردند. در همین حال یکی را با نام زهرا محمدی (شهره شهیدی) صدا کردند. من متعجب شدم. زهرا؟ یعنی چه؟ او ظاهراً شرمنده شده بود. اما من که رابطه خوبی با او داشتم، از دیدنش خوشحال شدم. فکر میکردم خُب تحت شکنجه بوده است و دلم برایش بیشتر سوخت از اینکه این برخورد را کرده بود. از سوی دیگر میخواستم نسبت به من بدبین نشود. من از یکی از بچهها پرسیدم مگر نام او زهرا محمدی است؟ گفت در سلول ما به این نام بود. بعدها مهوش کشاورز گفت که در سلول آنها به نام دیگری بوده است. او در سلولهای دیگر هم نامهای مختلفی داشت تا زندانیان به هویتش پی نبرند. چرا که ما در فرصتهایی مثل حمام رفتن با بچههای سلولهای دیگر تماس میگرفتیم و اسم کسانی که مشکوک به جاسوسی بودند را میگفتیم.
به یادم است که هنگام دستگیری من و مهری در فرصتی که پیدا کردم به مهری گفتم من درباره تو چیزی نمیگویم. در هنگام بازجویی که زیر شکنجه بودم، چندین بار در مورد مهری پرسیدند و گفتم از زمان زندان شاه با یکدیگر دوستیم و او اصلاً فعالیت سیاسی ندارد.
بعدها در بندی که با هما همسلول بودم، مهری، دوستم نیز در یکی دیگر از سلولها بود. یکی دو بار هنگام حمام رفتن با هما هماهنگ کردم که با مهری حرف بزنم. اما نشد. من نگران بودم و میخواستم وضعیت او را بفهمم. هر چند که چندین بار این امکان وجود داشت اما موفق نشدم.
پس از اینکه من را از سلول بیرون آوردند به گمان آنکه آزادم میکنند گفتم ماشین من چه میشود؟ گفتند تو برو ماشین را هم میدهیم. سپس ما را سوار بر مینیبوس کردند که پرده داشت و جایی دیده نمیشد. در آنجا رضا، همسرم را هم آوردند. اما دیدیم که ماشین به طرف اوین رفت. پرسیدم چرا مگر ما را برای آزادی نمیبرید؟ گفتند نه اول میرویم اوین و از آنجا آزاد میشوید.
توابها و بایکوتها
به هرحال به اوین آمدیم و پشت شعبه بازپرسی ما را نشاندند. در آنجا دیدم همان شهره شهیدی یا زهرا محمدی یا صدیقه اردشیری و غیره هم هست. دیگر برایم روشن بود که او خبرچین است. البته در بند او همان صدیقه اردشیری بود. شاید چون در بند عمومی به هرحال افراد آشنا هستند و آنجا شاید با نام واقعیاش بود.
در اوین ما را پشت بند ۳، بند ۲۴۶ بردند. مهری را هم آورده بودند. مسئول بند فکر میکنم شخصی با نام محمدی بود. در دفتر بند من، مهری و صدیقه اردشیری بودیم. یکباره این صدیقه رفت در گوش مسئول دفتر بند که خانمی بود چیزی گفت و آنها آمدند و مهری را از من جدا کردند. دیگر صدیقه علنی رفتار میکرد. مهری را به بند ۲۴۰ و من را به اتاق ۶ بند ۲۴۶ بردند. اتاق ۶، اتاق آنهایی بود که برخیشان نماز میخوانند و در واقع سر موضع هم بودند.
در آن اتاق حدود ۷۵ نفر بودند که حدود ۲۰ تا ۲۵ نفر نماز نمیخواندند که ۱۵ نفر اکثریتی و تودهای بودند. بقیه نماز میخواندند، اما تواب نبودند. صدیقه اردشیری را هم به همین اتاق آوردند. گویی او نگهبان من است.
هنگامی که وارد بند شدم بچهها دور مرا گرفتند و از وضعیت تشکیلاتی و پروندهام پرسیدند. من گفتم که هوادار اکثریتم و تمامی جریانات بازجویی و حتی شکنجهام (همان تعزیر به ادبیات خودشان) را تعریف کردم. و یکی از موارد قابل توجه این بود که تودهایها، نمیخواستند که دیگر زندانیان بفهمند که شکنجه شدهاند. به عنوان مثال نگار بود که او را میزدند و کشان کشان به بند میآوردند در حالی که او حرفی در این باره نمیزد. نگار به شدت شکنجه شده بود و ما او را روی دست میبردیم و پشتش را در حمام پماد میزدیم بدون آنکه کسی بفهمد.
ظاهراً آنها نمیخواستند بگویند حکومتی که حمایت میکنند خودشان را شکنجه میکند. اما من بر این باور بودم که زشتی این کار باید آشکار شود و سیاست ما انتقاد هم باید باشد. به همین دلیل پایم را نشان بچهها میدادم و اینکه به شدت شکنجه شدم را هم تعریف کردم.
در آن بند همسر محسن مدیر شانهچی هم که از دوستان رضا در دوره زندان زمان شاه بود، دیدم. ما با هم خیلی دوست بودیم. در آبان ماه سال ۶۰ محسن در درگیری کشته شد. خواهرش شهره هم کشته شده بود. همسر محسن حامله بود و من با او احساس نزدیکی میکردم. من به او گفتم که کی هستم و به این ترتیب ارتباط ما بیشتر و دوستانهتر شد. در اتاق ما زنی به نام عطیه همراه بچهاش بود. او پیکاری و پرستار بود و بسیار کنجکاوی میکرد. شاید هم خبرچین بود، به هرحال او با صدیقه اردشیری رابطه خوبی داشت.
من با توابها تا حدودی مرزبندی داشتم و زیاد با آنها ارتباط نداشتم. از همین رو بچهها فکر میکردند من اقلیتی هستم. در این بند خانم معلم زیستشناسی بود که بدون دلیل زندانی میکشید. او به خاطر اختلافی که با مدیر مدرسه پیدا کرده بود کارش به آموزش و پرورش استان کشیده شد. در آنجا با مدیر کل دعوای لفظی کرده بود و آن مدیر هم زنگ زده بود به مأموران تا دستگیرش کنند. او یک سال بود که در زندان بدون ملاقات بود و بدون دلیل حسابی شکنجه شده بود. این معلم را هم به بند فرستاده بودند تا حرفهایش را بزند و گرنه همان طور بماند. ال هر چه هم نامه میداد تا برای بازجویی بخواهندش پاسخی نمیدادند.
یک بار هنگامی که چای آوردند، طبق معمول نیمی از لیوان کافور بود و بوی مرداب میداد. من گفتم اَه چه بوی گندی دارد، بوی مرداب و قورباغه میدهد. آن روز خانم معلم هم بود. بچهها به من اعتراض کردند که انتقاد نکن.
من گفتم نه شما خط سازمان را اشتباه فهمیدید. دقیقا یادم نیست چه کسی این را به من گفت. من گفتم ما سیاست اتحاد و انتقاد داریم و نباید از هر کار و عمل اشتباهی حمایت کنیم. حتی برایشان مثال زدم از مقالهای که کار اکثریت درباره توابسازی در زندان نوشته بود و در آنجا از این موضوع انتقاد کرده بود. در این مقاله گفته شده بود وقتی زندانیان تواب را وادار میکنید بر روی دوستانشان اسلحه را نشانه روند، در روزی دیگر به سوی خود شما شلیک خواهند کرد.
آن هنگام این خبر بیرون پخش شده بود که توابها را وادار میکنند تا تیر خلاص بزنند. این مقاله در شهریور یا مهر سال ۶۰ در روزنامه کار چاپ شده بود. به هرحال این انتقادات باعث فاصله گرفتن بچهها از من شد و این را از رفتار و جزئیات برخوردهایشان به وضوح میدیدم. مثلا هر کس وارد بند میشد و لباس نداشت به او لباس میدادند در حالی که من همان بلوز و دامنم را داشتم.
خوب به یاد دارم دو سه روز اولی که به بند آمده بودم، یک بار به حمام رفتم و دامنم را که مدتها نشسته بودم، شستم و تا خشک شود چادر را دور کمر خود بستم و هیچکس به من لباس نداد. من میدیدم که آنها یعنی همان بچههای اکثریت و حزب مرا از خود نمیدانستند و این برای من رنجآور بود.
قبل از آمدن من در سمت چپ اتاق بچههای پیکار سفره میانداختند، وسط اتاق اقلیتیها، راه کارگر و دیگر گروههای چپ و در سمت کنار سفره اکثریتیها و تودهایها بودند. تعداد ما از تک تک آن گروهها بیشتر اما از مجموع آنها کمتر بودیم. در این سفره دو تواب اقلیتی هم مینشستند و این برای من بسیار سخت بود. البته من اصلا نمیدانستم که مسئله بایکوت است. به یادم است که آنها با ما مینشستند.
یکی از این بچهها شهره بود. او اقلیتی بود و در ابتدای دستگیری به شدت شکنجه شده بود و حرفی نزده بود. او را به بند فرستادند تا هر وقت که خواست حرفهایش را بزند خودش اعلام کند. شهره بعد از یک سال درخواست بازجویی کرد و پس از آن تواب شد. خواهر او نیز در زندان بود و چون اکثریتی بود آزاد شده بود. رابطه من با شهره نیز پیش از این نزدیک بود.
یک روز به او گفتم به نظرم این توابها بیشترشان صوری تواباند و نماز میخوانند و بیشتر از ترس این موضع را دارند. او گفت چرا این چیزها را به بازجویت نمیگویی؟ گفتم هرگز حاضر نیستم درباره همزنجیرهایم به بازجو حرفی بزنم. شاید اگر آزاد بودم تحلیلم از اوضاع داخل زندان را میگفتم.
بعد از آمدن یکی از بچههای قزلحصار جو بین گروههای چپ و ما بدتر شد. یک بار به شهره گفتم ظاهراً این شخص خودش را با کارهای عادی و خیاطی مشغول کرده ولی در عمل به بچههای چپ خط میدهد. من بعدها از گفتن این حرف پشیمان شدم و نگران بودم که این حرف را به گوش بازجو برساند و او را به خطر بیاندازد.
روزهای سختی بود. سر سفره آنها مینشستم. از طرف دیگر احساس میکردم بچههای اکثریتی و تودهای به من اعتماد ندارند. حس ناخوشایندی نسبت به توابها داشتم. از نظر من آنها خبرچینان زندان بودند. هر چند که من خودم را در زندان هم هوادار جمهوری اسلامی میدانستم اما آدم فروشی برایم کراهت داشت.
سالهای بعد نگاه من نسبت به توابها تغییر کرد. واقعیت این است که هر انسانی آستانه تحملی دارد و در آن شرایط غیر انسانی قضاوت درباره افراد منصفانه نبود. در آن هنگام من در ذهن خودم محاسبهای کردم. در بندی که ما بودیم ۶ اتاق داشت که در هر اتاق حدود ۶۰ تا ۷۰ نفر زندانی بودند. مجموع بند ما حدود ۴۰۰ نفر یا بیشتر را در خود جا داده بود. میانگین سنی زندانیان به ۱۸ سال میرسید و این تا حدودی طبیعی بود که آنان تحت فشار و شکنجههای روحی و جسمی تن به هر عملی بدهند. به قول یکی از دوستان که اینک در خارج از کشور به سر میبرد چرا باید شکنجه شدهها را مقصر دانست؟ این شکنجهگر است که انسانی را به این مرز میرساند تا تهی از احساس دوستی و مهر و اندیشه به دوستش تیر خلاص بزند.
پس از آمدن نگار به بند، من و او سعی کردیم برویم بر سر سفره، کنار یا وسط بنشینیم. روزهای اول چیزی نمیگفتند اما بعد چند نفر از بچههای پیکاری اعتراضهایی کردند. بعد یک روز دو سه نفرشان به اعتراض از سر سفره پا شدند و ما هم ناچار به سفره خودمان بازگشتیم. ولی گهگاه ما سر سفره وسط مینشستیم. البته همه اینها بعد از آمدن نگار بود چون پیش از آن من تنها بودم و از طرف چپها و تودهایها بایکوت شده بودم.
بعدها پس از آمدن معصومه به بند که در اسفند سال ۶۱ بود جو برای من کمی بهتر شد. چون من با نگار رابطه نزدیکی برقرار کرده بودم. پیش از آن من سعی میکردم خودم را همان گونه که در بازجوییهایم گفته بودم نشان دهم. یک زن علاقمند به خانه و زندگی. برای همین مثلاً با بچهها بازی میکردم و به نوعی خودم را سرگرم میکردم. این رفتار من از نظر بچههای اکثریت و تودهای عیب بود. هر چند که برخی از بچهها از ترس مرا بایکوت کرده بودند، چون نظر جمعشان این بود.
حتی خانم معلم که یک آدم مستقل بود. یکی از تلخترین خاطرات من از زندان نه برخورد زندانبان، بلکه بایکوتی بود که از سوی بچههای چپ و خودمان بر من میرفت. من حدود چهار ماه به تنهایی در راهرو قدم میزدم و در تمام این مدت بغض داشتم. نمیتوانستم کنار بچههای چپ بنشینم و بگویم که آن گروه دیگر یعنی اکثریتیها و تودهایها هم مرا بایکوت کردهاند. در اتاق ما یکی از بچههای پیکاری بود به نام احترام. او که میدید من از طرف دوستان خودم بایکوت شدهام سعی کرد به من نزدیک شود. ما درباره منتظری و وضعیت حاکمیت با یکدیگر بحث و فحص میکردیم.
همینجا بگویم که در زندان جمهوری اسلامی خصلت غیر انسانی بایکوت برایم روشن شد. بایکوت ویران کننده روح انسان است.
در این میان من تا یک ماه نامه مینوشتم و منتظر آزادی بودم. به بند هم که آمدم گفتم من آزاد میشوم. ما میتوانستیم هفتهای یک بار برای بازجوی خود نامه بنویسیم و جواب بگیریم. من منتظر پاسخ بودم اما خبری نمیشد.
در یکی از روزهای خرداد مرا برای بازجویی صدا کردند. ملاقات هم نداشتم. بیش از چهار ماه بود که با یک بلوز و دامن و زیرپوش در آنجا زندگی میکردم. حتی اجازه گرفتن لباس از بیرون را هم نداشتم. فقط خانم معلم یک پیراهن مردانه چهارخانه سفید با خطهای مشکی به من داد. بالاخره مرا به بازجویی بردند و دوباره همان سؤالات و همان پاسخهای من که کارهای نیستم و آزادم کنید. دومین یا سومین بازجویی من در اوین بود که رضا را هم آوردند و یک ملاقات به ما دادند. کنار هم نشستیم. به او گفتم که وضعیت من چه گونه است، او هم گفت که اینجا بازجویی شده است و گفت آیت انزجار داده و آزاد شد. و از او نیز انزجار خواستهاند که رضا قبول نکرده بود. رضا به آیت بد و بیراه گفته بود که چون تو انزجار دادی از من نیز میخواهند.
من به رضا گفتم که مبادا بپذیری که مارکسیسم–لنیسیم را قبول داری چون اینها چیزی به نام ارتداد دارند و با آن میتوانند حتی اعدامت کنند. گفت من نوشتم که مارکسیست هستم، تو چرا منافق بازی در میآری؟ سر بازجوی شعبه ۵ رحیمی بود. وقتی بار دیگر بازجویی در اوین شروع شد تعجب کردم و بر این گمان بودم که اینجا بعد از بازجویی آزادم خواهند کرد. تا تیرماه سال ۶۱ من ملاقات نداشتم. به تدریج متوجه شدم که قصد آزادی مرا ندارند.
یکی از دردناکترین خاطرات زندان برای من دیدن بچههای جوانی بود که تحت فشار خود را تواب معرفی میکردند. من همیشه فکر میکنم آنچه در زندانهای جهوری اسلامی گذشت را هیچ نویسندهای نمیتواند به نوشته در آورد، مگر آنکه دوربینها بتوانند آن لحظات را ثبت کنند.
در اتاقی که ما بودیم حدود ۲۰ تا ۲۵ نفر بودیم که نماز نمیخواندیم. بیشتر این تعداد از بچههای اکثریتی و تودهای بود و چند تن از بچههای جریانهای دیگر چپ. بقیه نماز میخواندند و ظاهراً تواب بودند اما به واقع نبودند. آنان تن به نماز داده بودند تا اندکی از فشارهای وارد بر خودشان را کم کنند. اما اتفاقاتی که روی داد فضای زندان را نیز به تدریج در بر میگرفت. به عنوان نمونه، شکستن و مصاحبه حسین روحانی از سران پیکار بود. سخنان حسین روحانی واقعاً بچههای پیکاری را که به خوبی زندانشان را میکشیدند تکان داد و شکست. حسین روحانی بارها به مصاحبه آمد و هر بار نیز سخنان او را از طریق ویدئو در بند پخش میکردند.
اینجا است که مسئولیت رهبری جریانات سیاسی اهمیت ویژه خود را نشان میدهد. مصاحبههای سران پیکار در شکستن روحیه اعضایشان تأثیر فوقالعادهای داشت. پیش از این بچههای پیکار به بحث درباره مواضع سازمان اکثریت و یا حزب توده تمایل داشتند و حتی برخی از ایشان گرایش فکری نیز پیدا کرده بودند. من وقتی به بند رفتم با بچههای پیکاری رابطه داشتم و در این میان کسانی مثل صدیقه و عطیه به سازمان اکثریت گرایش پیدا کرده بودند. اما به دنبال مصاحبههای پی در پی حسین روحانی این بچهها در هم شکستند. علاوه بر این شیوههای دیگری هم برای شکستن زندانی وجود داشت.
مثلاً ما مسئول دارویی داشتیم که در ارتباط با اقلیت دستگیر شده بود. او به سختی شکنجه شده بود ولی اطلاعات نداده بود. بازجویش پرونده او را بست و گفت هر وقت پشیمان شدی بیا بنویس، سپس او را به بند فرستاده بودند. او یک سال تحمل کرد ولی سرانجام تواب شد. مانند او افراد بسیاری بودند. ساواک هیچگاه در داخل بند فشاری بر زندانی که بازجوییاش تمام شده نمیآورد. اما در زندان جمهوری اسلامی فشار توابها و گزارشها و شبه بازجویی از افکار و اندیشههای انسان بسیار زیاد بود. مثلاً یکی از این توابها به سراغ من میآمد و میگفت نظرت درباره فلان تئوری لنین چیست؟ و هر چه میگفتی نمیدانم و یا اطلاعی ندارم دست بردار نبودند.
به یاد دارم یک بار گلو درد چرکی در بند اپیدمی شد. من هم بیمار شدم و از شدت گلو درد نمیتوانستم غذا بخورم. فقط شیر میبایست بخورم. اما همان مسئول دارو که هنوز به درجه بالای توابی نرسیده بود از دادن قرص آنتیبیوتیک و شیر به من خودداری کرد. به جرم سر موضع بودن و نخواندن نماز.
این برخوردها نه از نظر شخصی بلکه در نگاه انسانی دردناک بود. چگونه میتوان این رفتار را در برابر انسانی بیمار داشت؟ این سیاست رودرروی یکدیگر قرار دادن زندانیان در همه موارد وجود داشت. مثلاً مسئول حمام ما دختر جوان ۱۸ – ۱۹ ساله مجاهدی بود که به شدت تواب بود. او میگفت افرادی که نماز نمیخوانند نجس هستند و حق ندارند که اول حمام کنند. ما هفتهای دو روز حمام داشتیم که مجموعاً میبایست بیشتر از چهار پنج دقیقه طول نکشد. حمام از ساعت ۹ شب شروع میشد و آب حدود یک ساعت گرم بود و بعد کمی گرم و یا کاملاً سرد میشد.
مسئول حمام صندلیاش را کنار حمام گذاشته بود و تعیین میکرد چه کسانی اول باید استحمام کنند. طبق قرار خود ما ابتدا کسانی که بیمار و یا پریود بودند، حمام میکردند. اما دخترک این قانون را تغییر داده بود و میگفت نماز نخوانها آخر باید به حمام بروند. او بیش از ۱۵ روز مسئول حمام نبود، چون او را خواستند و سپس اعدام شد. اتفاقا ۴۰ روز بعد آگهی چهلمین روز درگذشتش را در روزنامه دیدیم. ظاهراً دادستانی به خاطر آنکه او تواب شده بود به خانوادهاش اجازه برگزاری مراسم را داده بودند.
تفاوت زندان دوره شاه با جمهوری اسلامی در این بود که اگر کسی عفو مینوشت، آزاد میشد. بدون آنکه تعهد همکاری بدهد. اما در این دوره، زندانیان توابی بودند که همه گونه کاری انجام میدادند اما اعدام شدند. خود حسین روحانی نمونه این موارد است.
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی
حکایت آن دستان بسته − نسرین ستوده
ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی
حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز
عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی
اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور
اوین، حافظه جمعی ما، نابود نمیشود − منیره برادران
قدم زدن در اوین: ۱۷ و ۲۱− فریدون احمدی
اینجا اوین است و ما در کجای تاریخ ایستادهایم− مصطفی مدنی
بلیط یک طرفه از اوین به برلین − حمید نوذری
مثل یک زخم عمیق، با رد روشن خون− نعیمه دوستدار
تاریخ هجری اوین؛ قمر در عقرب افتاد− امید منتظری
۲۰۹، چاردیواری ۴۳، اوین− روزبهان امیری
از قزل قلعه تا اوین − عبدالکریم لاهیجی
پرونده “نوارسازان” و یادی از یک زن زندانبان −شیرین عبادی
من مرگ را دیدم! − اصغر ایزدی
یک دقیقه تا آزادی − سیامک قادری
ملاقات قاچاقی در اوین: بازجو، زندانی و معشوقهاش − رخشنده حسینپور
شاهد روز مبادا در اوین − احمد پورمندی
۳۰ خرداد ۱۳۶۰، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر − فاطمه حاجیلو
اوین، بند ۲ الف سپاه؛ همراه با سرباز بریتانیایی و مرد عراقی − مدیار سمیعنژاد
مکان تولد: زندان اوین − محبوبه مجتهد
«پسران دوشنبه» زیر هشتی اوین − بابک بردبار
دو دهه ملاقات خانوادگی در اوین − جعفر بهکیش
در اوین مورس صدای ما بود − بانو صابری
تیرباران جزنی و یارانش در تپههای اوین− فرخ نگهدار
نظرها
مهتاب
چه طوریه که ما این همه خاطرات زندان می خونیم، همه تعریف کردن که بقیه تواب شدن خودشون نشدن. پس تواب ها الان کجان؟
گلرخ جهانگیری
خانم تنکابنی، نوشتید: یکی از دردناکترین خاطرات زندان برای من دیدن بچههای جوانی بود که تحت فشار خود را تواب معرفی میکردند. اما از اعدام آن دختر هجده و نوزده ساله مجاهد، ناراحت نمی شوید و ذره ای احساس همدردی نمی کنید. در باره بایکوت می نویسید اما از برخوردهای غیرانسانی زندانیان طرفدار جمهوری اسلامی با زندانیان به اصطلاح سرموضعی، کلمه ای نمی نویسید. از شادی شان بعد از دستگیری، مرکزیت پیکار حرفی نمی زنید؟ یا از خوشحالی شان بعد از اعدام عزیزان آن زنان حرفی نمی زنید؟ وقتی آنها با شما که از آنها بودید، چنان رفتاری می کردند می توان حدس زد که با دیگران چقدر بدتر برخورد می کردند. بعد از این همه سال، اگر واقعا می خواهیم از برخوردهای غیرانسانی و بد و ساختن زندان در زندان در آن دوران حرف بزنیم، باید از همه مسائلی که در آنجا می گذشت ، روایت کرد. هزاران زن جوان بدون تجربه ی سیاسی و مهمتر از آن بدون کوچکترین آگاهی از زندانها و زندانبانان خشن و جنایتکار جمهوری اسلامی، در یک جا جمع شده اند. آرمانخواهند و به دنبال آزادی . فشارهای زندان به جای خود، به جان هم افتادند. اما این فشار بر همدیگر دلایلی داشت. قصدم دفاع از این رفتارها نیست. اما برای نقد هر عملکردی باید همه جوانب را بررسی کرد و با قبول مسئولیت فردی به تحلیل و نقد دست زد. در ابتدا باید از خودمان و نقشی که داشتیم و می توانستیم داشته باشیم، حرف بزنیم. چون خودمان را بهتر می شناسیم. شما تجربه زندان زمان شاه را داشتید. چرا از تجارب خود به آنها نگفتید؟ اگر آنها شما و امثال شما را بایکوت می کردند، برخورد خود شما به آن زنان چگونه بود؟ آیا این برخوردها یکطرفه بود؟ روحانی را هم شکنجه بازجوها شکست. یا اینکه فکر می کنید، رهبران تافته جدا بافته بودند؟ درست است که مسئولیت پذیری هواداران و مرکزیت یک سازمان همانند نیست اما آنها هم روئین تن و بدون ایراد نبودند ودر همان بافت ایدئولوژیک تربیت شده بودند. با "ما" و "آنها" گفتن، نمی توان نقد بی غرض و عادلانه ای نسبت به آن دوران داشت.
ص-س
سلام من ص-س هستم هم اطاقی شما در بند ۲۴۶ بالا /تاریخ هم همیشه به همین سادگی تحریف میشده ظاهرا/اتاق ۶ بند ۲۴۶ بالا از ۹۰ تا ۱۰۲ نفر زندانی داشت یک سفره بدون خط ومرز برای هم کسانی که وابسته جریان های چپ\بودندوتعدا کمی حدود ۸ نفر تواب که چند تا بچه دانش اموزی اقلیتی نسرین توده خرمن رو یادمه و تهمینه یزدانی که اکثریتی بودن سفرشون جدا بود و نماز میخوندن اما بقیه سر یک سفره بودن با بهایی ها و جهود ها و... و چون هیچ کدوم نماز نمی خوندن تو این اطاق بودن .اگر از بچه های چپ کسی نماز میخوند توی اطاق های ۱ تا ۵ با بچههای مذهبی بودن /تواب های اتاق ۶ هم مامور اطلاع رسانی به شعبه بودن/اونجا به دلیل پرهیز از فشاز بازجویی و انگ تشکیلات زدن و... سر سفره این جریان و اون جریان کنار هم نمی نشستن/شما به دلیل همکاری سازمان اکثریت با دم ودستگاه زندان راحت بودین بودین اطلاعاتتون رو باید میدادید و میرفتین بیرون خطر ناکیش این بود که همه اطلاعات در همه موارد رو باید میدادید ولی تصور غلطی از بقیه دارید شما باید همکاری میکردین وهمه اطلاعاتتون رو میدادید واین برای سازمانی که انشعاب چپ و راست داشت برای تشکیلات اقلیت یعنی فاجعه چون اون ها رو هم لو میدادید واین دستور سازمانی بود . نیمه اول سال ۶۱ سه ماه اول هیچ کس ملاقات نداشت .تا انجا که یادم هست بچه ها هم به عنوان فردی که استاده و سن بالایی داره احترام شما رو بدون خط و مرز نگه میداشتند. هرکسی از ظن خود شد یا ر من -از درون من نجست اسرار من بیایید به احترام کسانی که برای ایجاد زندگی بهتر برای مردم در کره زمین تلاش کرده اند و با سخت ترین ودرد ناکترین شکنجه ها کشته شدند و نیستد که از خودشان وارمانهایشن حرفی بزنند ودفاعی بکنند از نوشتن مطالب سطحی و مخدوش وبه سرو ته پر هیز کنیم