ساعات اولیه به وقت اوین
محمدامین ولیان - چشمبند رو که برداشتم، آوار دیوار نوشتهها روی سرم خراب شد. دور خودم چرخیدم و دور تا دور دیوار سلول رو نگاه کردم که چشمم به دریچه روی در افتاد.
محمدامین ولیان ۲۲ دی ۱۳۸۸ در مقابل در اصلی دانشگاه دامغان به اتهام شرکت در تجمعات روز عاشورا بازداشت شد. یک روز پس از این بازداشت نیروهای حفاظت اطلاعات سپاه سمنان او را به بند ۲ الف زندان اوین که در اختیار سازمان اطلاعات سپاه است منتقل کردند. در بهمنماه همان سال محمدامین ولیان بعد از دو هفته بازجویی فشرده به افساد فی الارض متهم شد. او از جمله کسانی است که ناچار شد در دادگاههای نمایشی و تلویزیونی جمهوری اسلامی ایران در سال ۱۳۸۸ حضور یابد.
این زندانی سیاسی پیشین چند هفته پس از حضور در دادگاه بدوی و تلویزیونی به اعدام محکوم شد. سه ماه بعد اما در دادگاه تجدیدنظر حکم او به ۴۲ ماه حبس تعزیری کاهش پیدا کرد. امین ولیان از جمله زندانیان سیاسی ایران بود که باراک اوباما، رئیسجمهوری آمریکا در نطق خود به مناسبت فرارسیدن نوروز با نام بردن از او خواستار آزادیاش شد.
از دامغان به تهران
-" آقا جلو در پادگان نظامی پارک کردین، نور بالا هم می زنین؟"
این جمله مثل پتک خورد تو سرم. تمام خبرهایی که از کهریزک خوانده بودم اومد توی ذهنم. چشمام بسته بود و سرم رو به سمت زانوم خم کرده بودم. هرچی سعی کردم یه نشانه از محیط اطرافم پیدا کنم، چیزی دستگیرم نشد.
در طول مسیری که حدود هفت ساعت برای من طول کشید، صدای دو نفر را از جلوی ماشین میشنیدم و هیکلهای زمخت دو نفری را که روی صندلی عقب از دو طرف بهم فشار میآوردند حس می کردم. هر وقت که دستی میاومد رو سرم و میگفت سرت را ببر پایین، میفهمیدم وارد شهر شدیم. با اینکه در تمام مسیر دامغان تا اینجا چشمام بسته بود، اما میتونستم بفهمم در کدوم جاده بودیم و قراره از کجا سر در بیارم.
پس شروع کردم به مرور کردن تمام سر نخهایی که در مسیر حس کردم. پستی بلندیهای جاده دامغان به سمنان، توقف کوتاه در یک شهر بعد از یکی دو ساعت که احتمالا سمنان بوده، سربالایی و ترافیک سنگین تو شهر دوم. همش نشونههای اوین بود. ولی این تهران کوفتی در هر منطقهاش، هزار تا پادگان نظامی دارد.
مثل یک وکیل مدافع دنبال هر سرنخی بودم تا به خودم اثبات کنم اینجا پادگان نیست. پادگان نظامی یعنی آخر خط. راستش همیشه یک شخصیت قهرمان رو در خودم میدیدم. ولی الان... الان اصلاً برای یه قهرمان مرده بودن آماده نبودم. ترس تمام وجودم رو گرفته بود. جوری که احساس تنهایی نمیکردم. سر تا پا اضطراب بودم.
راننده و کسی که سمت شاگرد نشسته بودند، پیاده شدند و به سمت روبرو حرکت کردند. صدای پاهاشون از لابهلای صدای ماشینهای عبوری به گوش میرسید. صدای پا که دور شد، برای چند ثانیه سکوتی وحشتناک روی سرم سنگینی کرد.
با هر صدای تنفس سنگین دو تا مأمور کنارم که هوا رو از بین تودههای چربی به زور پایین می دادند اضطرابم بیشتر میشد. در ماشین باز شد و باد خنکی وارد ماشین شد. راننده نشست و حرکت کرد و خیلی زود دوباره توقف کرد. این دفعه بر خلاف قبل به نوبت همه پیاده شدن. مشغول حرف زدن شدند و من همچنان با نگرانی به این فکر میکردم که اینجا به جز اوین کجا می تواند باشد؟
آنقدر غرق در فکر بودم که متوجه نشدم خیلی وقت است صدایی نشنیدم. با خودم کلی کلنجار رفتم تا توانستم خودم را قانع کنم تا با دستهای دستبند خوردهام، کمی چشمبندم رو بالا بزنم و یه سرک به اطراف بکشم. ولی از چشم در چشم شدن با نگهبانها میترسیدم.
حداقل مجازاتش احتمالاً یه کتک مفصل بود. بالاخره چشمبند رو کمی بالا دادم و آروم سرم رو بالا آوردم. ماشین 206 بود. در بزرگی روبروی ماشین بود. شبیه در پارکینگ. خیلی آروم سرم رو به سمت چپ چرخوندم. یه در و یه پنجره با نردههای محافظ، که با فاصله کمی از هم بودن. هر دو خاکستری. شبیه به خانههایی بود که تبدیل شده بودند به مدرسه. حس کردم کسی داره میاد. چشمبندم رو دادم پایین و سرم رو به حالت قبل نزدیک زانوهام بردم. اما صدایی نیومد. دیگه جسارت دست زدن به چشمبندم رو نداشتم.
بعد از حدود ده دقیقه اومدند و از ماشین آوردنم بیرون. دست بزرگی بازوم رو گرفت و هدایتم کرد به سمت در. از در خاکستری رنگ وارد شدیم و بردنم کنار دیوار. از پایین چشمبند فقط کفشها معلوم بود. کفشهای سیاه و پاچه شلوارهای پارچهای.
-"که میای تو خیابون شلوغ می کنی آره؟!" یه پس گردنی هم چسباند به ته جمله و نثارم کرد. نمیدانم کی بود. ولی دست سنگینی داشت. یه کیسه پلاستیک دادند دستم و بردنم داخل یه اتاقک."چشم بندتو بردار. همینجوری رو به دیوار لباساتو عوض کن. لباسای خودتم بذار تو کیسه".
هنوز به خاطر پس گردنی سرم سنگین بود. چشمبندم رو برداشتم. روی سکوی کنار اتاقک یه پیراهن و شلوار آبی تیره و یه دست لباس زیر بود. یعنی باید لخت میشدم. با این حال بازم پرسیدم:
- "همه لباسامو عوض کنم؟"
- "آره"
تو حالتی که سعی داشتم عقبم رو نبینم، دستم بردم به سمت پشتم تا در رو ببندم.
- "چی کار میکنی؟"
- "در رو میبندم"
- "لازم نیست"
- "همینجوری عوض کنم؟"
- "آره"
کمی مکث کردم. کهریزک؟ چارهای نداشتم. شروع کردم به در آوردن لباسهام. نمیدونستم هنوز پشتمه و داره نگاه میکنه یا رفته. هیچ صدایی نشنیدم. برام مهم نبود. تو مخمصه بزرگتری بودم. تو یه سوراخی که از ته دل دوست داشتم اوین باشه. سرم هنوز سنگین بود.
شلوار گشاد و راحتی بود. ولی پیراهن که مثل روپوشهای مدرسه یقه مثل کت داشت، کاملاً اندازهام بود.
- "تموم شد؟!"
این رو که پرسید فهمیدم حداقل تمام مدت پشتم نبوده.
-"آره".
-"لباساتو گذاشتی تو کیسه؟"
-"آره"
-"چشم بندتو بزن. لباسا همون جا باشه. بیا بیرون"
چشمبند رو زدم و بدون اینکه سرم رو بالا بیارم، از زیر چشمبند سعی کردم راه خودم رو به بیرون پیدا کنم. دوباره دست زمختی بازوم رو گرفت؛
- "از این ور"
همه صداها شبیه به هم بود. یه کم هم گیج بودم. از روی صدای پاها و مکالمهها حدس زدم پنج شش نفری باید اطرافم باشند.
دوباره کنار دیوار ایستادم. آماده پس گردنی دوم شدم. گوشام رو تیز کردم و سرم رو کمی چرخاندم تا از زیر چشمبند نزدیک شدن پاها رو ببینم. خبری نشد. انگار اصلاً کسی من رو نمیدید. با هم حرف میزدند ولی واضح نبود. از جملههای ساده استفاده میکردند.
- "ببریمش"
- "به اون ور گفتی؟"
- "آره"
- "وسایلش کو؟"
- "اینجاس"
- "نه اونایی که شما آوردین"
هر چی سعی کردم، سرنخی دستم نیومد. کم کم تکیهام رو دادم به دیوار. مدت زیادی توی ماشین نشسته بودم. زانوهام ضعیف شده بودند. بعد از چند دقیقه دیگه کامل به دیوار تکیه داده بودم و پای تکیهگاهم رو مرتب عوض میکردم.
صدای پای یک نفر نزدیک شد و من خودم رو از دیوار کندم. از کنار اومد در گوشم و با صدای آروم گفت: "خوب امشب به کارایی که کردی فکر کن. فردا با هم صحبت میکنیم".
از ساختمون بردنم بیرون. با اینکه اواخر دی ماه بود ولی هوا خنک بود. خبری از ماشین ۲۰۶ جلوی در نبود. برگشته بودند سمنان. کسایی که من رو از دامغان آورده بودن اینجا، حفاظت اطلاعات سپاه سمنان بودند. رفتارشون خوب بود. بدی نکردند. وقتی دیدم دیگه خبری از ماشین نیست بیشتر احساس تنهایی و اضطراب کردم.
از جلوی همون در پارکینگ رد شدیم و دوباره وارد یه ساختمون دیگه شدیم. بعدها فهمیدم این اتاق افسر نگهبان بند بود. دوباره از اتاق خارج شدیم. کم کم داشتم احساس سرما میکردم. جلوی یه در دیگه که رسیدیم، نگهبان همراهم اول وارد شد و در حالی که دستم رو میکشید گفت "سر تو بپا. سر تو بیار پایین". سرم رو کمی پایین آوردم ولی دوباره با لحن هشدارآمیزتری گفت: "مواظب باش بیار پایینتر".
من هم که دیگه خم شده بودم، آروم آروم رو به جلو حرکت کردم که نگهبان زد زیر خنده. تازه متوجه شدم که احتمالا حوصلهاش سر رفته بود و با الکی خم و راست کردن من دنبال سوژه برای خندیدن بود.
کمی جلوتر در کمدی رو باز کرد و گفت : "یه پتو بردار". سرم رو بالا بردم و از زیر چشمبند یه نگاه به کمد کردم. محفظه زیر پلهای که حدود ده تا پتوی سربازی به رنگ قهوهای روشن، تا شده روی هم بودند. پتوی سربازی! پادگان نظامی! حتی تصورش ترسناک بود.
خم شدم و اولین پتو رو برداشتم و گذاشتم روی دو دستم. بعد از چند پیچ تو راهرو، ایستادیم و یه حوله متوسط و صابون هم رو گذاشت روی پتو. دندونهام ارتدنسی شده بودند و حتماً باید مسواک میزدم. ولی خبری از مسواک نبود. حرکت کردیم و تو یه راهروی به عرض ۵. ۱ متر، بعد از چند متر توقف کردیم. ارتعاشات صدای کلید تو قفل در رو از تمام چارچوب در احساس کردم.
در آهنی رو باز کرد و گفت: "برو تو". وارد سلول شدم چراغ روشن بود. در رو بست و دریچه کوچک بالای در رو باز کرد. و من تمام مدت از زیر چشمبند به موکت سبز با طرحهای سفید کف سلول نگاه میکردم.
-"چشمبندتو ور دار بده"
چشمبند رو که برداشتم، آوار دیوار نوشتهها روی سرم خراب شد. دور خودم چرخیدم و دور تا دور دیوار سلول رو نگاه کردم که چشمم به دریچه روی در افتاد. یادم اومد که گفته بود چشمبند رو بدم. مسخ دیوار نوشتهها بودم. نالهها و امیدهایی که یه روزی آدمهایی مثل من روی این دیوارها حک کردند. نوشتههایی روی سنگ سرد سفید و خاکستری که هر کدومشان هزار قصه پشتشون بود. حضور تک تک آدمهایی که قبل از من توی این سلول بودند رو حس میکردم.
دستم رو از دریچه بردم بیرون تا چشمبند رو تحویل بدم که چشمم به بالای در افتاد. روی قسمت گچی دیوار کندهکاری شده نوشته بود "پسرم کاهن". تو هوای سنگین سلول نشستم و زانوهام رو توی سینهام جمع کردم. دستهام رو گذاشتم روی سرم و با بغضی که از اول ورودم به اتاق، گلوم رو بسته بود گفتم:
- "قرار نبود اینجوری بشه. اینجا دیگه کجاس؟"
و این تازه اول قصه بود.
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی
حکایت آن دستان بسته − نسرین ستوده
ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی
حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز
عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی
اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور
اوین، حافظه جمعی ما، نابود نمیشود − منیره برادران
قدم زدن در اوین: ۱۷ و ۲۱− فریدون احمدی
اینجا اوین است و ما در کجای تاریخ ایستادهایم− مصطفی مدنی
بلیط یک طرفه از اوین به برلین − حمید نوذری
مثل یک زخم عمیق، با رد روشن خون− نعیمه دوستدار
تاریخ هجری اوین؛ قمر در عقرب افتاد− امید منتظری
۲۰۹، چاردیواری ۴۳، اوین− روزبهان امیری
از قزل قلعه تا اوین − عبدالکریم لاهیجی
پرونده “نوارسازان” و یادی از یک زن زندانبان −شیرین عبادی
من مرگ را دیدم! − اصغر ایزدی
یک دقیقه تا آزادی − سیامک قادری
ملاقات قاچاقی در اوین: بازجو، زندانی و معشوقهاش − رخشنده حسینپور
شاهد روز مبادا در اوین − احمد پورمندی
۳۰ خرداد ۱۳۶۰، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر − فاطمه حاجیلو
اوین، بند ۲ الف سپاه؛ همراه با سرباز بریتانیایی و مرد عراقی − مدیار سمیعنژاد
مکان تولد: زندان اوین − محبوبه مجتهد
«پسران دوشنبه» زیر هشتی اوین − بابک بردبار
دو دهه ملاقات خانوادگی در اوین − جعفر بهکیش
در اوین مورس صدای ما بود − بانو صابری
تیرباران جزنی و یارانش در تپههای اوین− فرخ نگهدار
اوین؛ از فشار توابان تا زخم بایکوت همبندان− زهره تنکابنی
نظرها
حمید جعفری
درود بر شما بزرگواران گرانقدر اذعان دارم و میدانم که در مقابل بزرگمردانی که عمر خود را در زندان گذراندند و آنان که در زندان جان دادند این چند روز زندانی شدن چون منی کاهی است در برابر کوه. با این همه جسارت می کنم و به پاس احترام به همان بزرگواران اوینی می نویسم. در سال ۸۰ تا ۸۱ به مدت ۱۵ ماه به جرم انتشار نشریه ی دانشجویی کویر در زندان اوین بودم که مطالب زیر حاصل تجربه ها و خاطره های همان دوران است که به ترتیب نوشته شدن شماره گذاری کرده ام. شاید این نوشته ها به کاری آید. سپاس شماره ۱: چفدر سخت است؛ شنیدن صدای هلهله و فریاد و جیغ و خنده ی کودکان و مردمان شهر تهران، در پارک شهر بازی نزدیک اوین، برای آن آزاده جانی که در سلول انفرادی زندان اوین زندانی است!! وسخت تر از آن؛لبخند حاکی از شادمانی آن زندانی است، از آن همه شادمانی! شماره ۲: چه خوشبخت اند آن حیواناتِ پشت میله های قفس های باغ وحش ها! این جمله را "آزاده جانی" می گوید که در بین دیوارهای به رنگ سفید و با بلندای چهار قد آدمیِ سلول های انفرادی زندان اوین، زندانی است! آهای مرد زندانی!؟ تنها دو روز کافی است تا دیوار در چشمان ات تخم بگذارد! شماره۳: "لیوان پلاستیکی زردرنگ چرک گرفته!" وقتی بعد از هشتاد روز از زندان انفرادی وارد بند عمومی 209 اوین میشوی، دلت لَک میزند که به جای لیوان پلاستیکی زردرنگ چرک گرفته، در یک لیوان شیشه ای چای بنوشی! و درست در همین لحظه برادران داریوشی را که به جرم اختلاص میلیاردی در کنار تو هستند می بینی که بیست عدد لیوان شیشه ای سفارش داده اند و به هر زندانی یک لیوان به صورت رایگان با لبخندی بر لب هدیه می دهند و درست در همین زمان،رضا ملک یا همان رضا احمدی از بازجویان وزارت اطلاعات سعید امامی را می بینی که به جرم افشای اطلاعات آن موقع ها، حالا در کنار توست و اوست و تنها اوست که لیوان پلاستیکی زردرنگ چرک گرفته اش را نشان آن میلیاردرها می دهد و می گوید :نه!برای من،چای خوردن در این لیوان پلاستیکی لذت بخش تر است!آنهم بسیار لذت بخش تر! و هنوز ده روز از این ماجرا نگذشته است که برادران میلیاردر در بند، جرّ و بحثی می کنند و به ناگاه،در تلافی این بحث و دعوا، شروع می کنند به پس گرفتن لیوان هایشان!!و درست لحظه ای که لیوان شیشه ای تو را پس می گیرند،رضا ملک روبروی تو نشسته و در همان لیوان پلاستیکی زردرنگ چرک اش چای می خورد و به تو با لبخندی غرور انگیز! نگاه می کند و به لیوان زردرنگ پلاستیکی چرک گرفته اش با چشمکی اشاره می کند و می گوید :برای من چای خوردن در لیوان پلاستیکی زردرنگ چرک گرفته، لذت بخش تر است!واقعا لذت بخش تر است شماره ۴: "53" درب ورودی 209 اوین چشمانم را می بندند! در حالی که دستانم را یکی از نگهبانان گرفته است و به دنبال خود می کشد و چیزی جز تاریکی نمی بینم ، از پلکانی بالا می روم. از راهروهای پیچ در پیچی می گذریم و در نهایت خودم را در انتهای سالنی در یک اتاق 2 در 2 متر می بینم که نیمکتی در گوشه آن ملتمسانه در سکوت مرا انتظار می کشد! ماموری کیسه ای به من می دهد و می گوید: به جز شورت، همه ی لباس هایت را درآور و در این کیسه بگذار و این دو لباس ؛یک پیراهن و یک شلوار، هر دو مزیّن به عکس پر از تکرار ترازو و شمشیر، همان آرم قوه قضاییه را بپوش. لباس زندانی را می پوشم. یک کاسه فلزی و یک قاشق و یک بشقاب فلزی و یک لیوان پلاستیکی زردرنگ چرک گرفته در دستانم می گذارد و دوباره چشم بند را به چشمم می زند و باز تاریکی تنها چیزی است که می بینم. دستش را در سینه ام فرو می کند و می گوید : از این به بعد تو شماره ی 53 هستی! این شماره را هرگز فراموش نکن! فهمیدی ؟ و با کمی خشم می پرسد:شماره ی چند هستی؟ و من می گویم:"53"!. دستم را می گیرد و مرا به سلول انفرادی ای می برد که رویش نوشته شده است:"53" و در را می بندد و می رود و من می مانم و دیوارهای سفید بلند و دربی آهنین! دربی که روی آن دریچه ایست به ابعاد 15 در 15 سانتی متر، و در وسط آن دریچه، دو میله قرار دارد ، دو میله ای که با دیدن آنها، سنگینی زنجیر های زندانیان سیاه چال های فیلم سربداران را در سینه ام احساس می کنم! من می مانم و شماره ای به نام 53. حالا من دیگر حمید جعفری نیستم! من یک عدد هستم! عدد که جان و اختیار ندارد! عدد که پدر و مادر و خواهر و برادر ندارد ! عدد که دوست و دوستانی ندارد.عدد انسان نیست و حتما احساس و میل و عاطفه و حتی مرگی ندارد! زندانی قبل از من هم شماره ی 53 بوده و معلوم نیست شاید آن شماره مرده باشد و من جای آن شماره را گرفته باشم. چه اهمیت دارد شماره ای باشد یا نباشد ؟! شماره ای بمیرد یا نمیرد!؟ چه اهمیتی دارد شماره ای شکنجه بشود یا نشود!؟ چه اهمیتی دارد شماره ای روزها و شبان بیشماری تنها باشد یا نباشد!؟ این اولین تبدیل سرشتی است که زندان با زندانی انجام می دهد! من همان شماره ی "53" هستم با دو میله ی آهنین نصب شده در بیخ چشمانم شماره۵: زندان اوین" ای اِوین! زندان تو! بخصوص بند دویست و نه اش! مکانی است ماورایی و اعجاب انگیز! چرا که جای بزرگ مردانی است که در اثر تکرار عبور و مرور شان، جای پای شان بر کف سلول هایت حک شده است و این جای پاها هرگز از خاطره ها محو نخواهد شد!جای پاهایی که نشان ظلم ظالمانی است که آزادی و آزادگی آزاد مردان روزگار خویش را تاب نیاورده اند! ای اوین! چین های روی پیشانی ام نشان روزهای شوم انفرادی های تلخ و غم انگیز تو است!؛ روزهایی که مرا از دیدن دوستان ام و دیگرانسان ها ، از دیدن ماشین ها و اتوبوس های هرروزه!از استشمام هوای دل انگیز بهاری! از گام برداشتن در زیر قطرات ریز باران! و از دیدن پرواز پرندگان، منع کرد! و این همه سزای ایمان من به خویشتن ام بود!ایمان من به اندیشه ام! ایمان من به آزادی! و به انسانیت! کوه های سر بر فلک کشیده ی اوین، با قله های همیشه برفین اش؛ زندانی مخوف و وحشتناک را از هر طرف در برگرفته و در دل تاریک ترین مغاک دره های اش جای داده است. زندانی که، زندانیان محبوس شده در آن، نظاره گر جنب و جوش نقطه های سیاه رنگ آدمیان آزاد و لکه های رنگین متحرک ماشین ها در نقاط دوری در دل این کوه ها هستند و نیز شاهد دیوار های وهم انگیز و حسرت بار حیاط دانشگاه شهید بهشتی.زندانیانی که هر شب جمعه گوش شان پر است از هیاهو و صدای جیغ و داد بچه ها و هلهله و شادی شان در پارک شهر بازی نزدیک اوین. من در این زمان ها گمان می کردم که همه ی ستارگان در مقابل ماه تابان در حال رقص و پایکوبی اند و بی درنگ لبخندی ملایم بر لبان ام می نشست، چرا که حس می کردم؛چقدر اسارت و آزادی به هم نزدیک است! در انفرادی 209 اوین،به رغم روشن بودن شبانه روزی لامپ رشته ای یا فلورسنت اش،تاریکی تمام وجود آدمی را فرا می گیرد!بی حسی و بی فکری، بی هیچ قوه ی ادراکی همه جا پرپر می زند! زندانی، دیواری است در بین دیوارها و دالان های پیچ در پیچ! سنگی است بسان تکه سنگی از صخره ای در دل همین کوه اطراف اش؛سرد!،بی روح! و غمناک!اینجا شب و روز هیچ مفهومی ندارد و دائم صدای آه و ناله ی زندانی سلول بغلی،وهر از گاهی صدای گام زدن زندانبانان،وسه بار نیزصدای چرخ گاریچه ی مسئول پخش غذا شنیده می شود.اینجا خلاء و سکون حکم فرمایی می کند! آدم اینجا تنها است؛بی هیچ نشانی از مرگ یا از زندگی! ناگهان نوری بر دل ام تابیدن گرفت!؛ سوسکی بود که از زیر درب سلول انفرادی به درون خزیده بود.بی گمان سلول را به دیدن چهره ی عبوس و بی روح نگهبانان ترجیح داده بود.بهترین موجودی بود که تا به آن لحظه دیده بودم، چرا که روزان و شبان بسیاری بود که به جز چهره ی زشت و نفرت انگیز نگهبانان و صدای خفه و تهوع آور بازجویان تنها و تنها دیوار دیده بودم و دیوار و نیز تاریکی گودال چشمان ام از پشت چشم بند! و حال از مشاهده ی این خوشبختی نابهنگام،اشک در چشمان ام حلقه زده بود و برای لحظه ای دیدگان ام از دیدن سیاهی و شوربختی باز ماند! شماره ۶: *ایمان به تردید* وقتی با چشمان بسته تو را روی صندلی ای بنشانند و با تهدید به "تهدید" تهدیدت کنند و دائم طناب دار و شلاق و کابل را در کنار گوش ات زمزمه کنان فریاد بزنند!!و در این حال از تو در مورد دوستان ات بازجویی کنند؛ تو مردد می مانی!! تو تردید می کنی!! بین پاسخ دادن و ندادن! بین راست گفتن و نگفتن! برای همین همه ی پاسخ های ات را با "فکر می کنم"،" مطمئن نیستم"، "شاید"، "گمان می کنم"در برگه ای که بالای اش نوشته شده"النجات فی الصدق "می نویسی . و همین کلمات شگفت انگیز است که بازجو را آچمز می کند تا آنجا که با عصبانیت و آشفته فریاد می زندکه: "پدر سوخته ! این چگونه پاسخ دادن است!؟از هیچ چیز مطمئن نیستی!؟" و اینجاست که احساس خوش پیروزی در زیر پوست غرورت می خزد و لبخندی بر لب ات می نشیند. اینک پس از سالها زندگی در پهنه ی گسترده ی زندگی، آنهم ورای میله های زندان،آموخته ام که همیشه کلام و اندیشه و نوشته هایم را با "شاید ها" و "گمان می کنم ها" و "مطمئن نیستم ها" و "فکر می کنم ها" ،آمیخته کنم! البته گمانم این است و فکر می کنم چنین است!اما مطمئن نیستم شماره ۷: "زندان؛سرکوب غریزه ی سفر" غریزه ی سفر، یکی از غرایز اصیل آدمی است. سرکوب این غریزه، مسبب بسیاری از بیماری ها و روان پریشی ها و ارضای این غریزه، یکی از مهمترین عوامل رشد خلاقیت در آدمی است. غریزه ی سفر؛ غریزه ی تغییر است،غریزه ی حرکت از مکانی/ایده ای (از آن خود پنداشته شده،باور شده،عادی شده، شناخته شده) به مکانی/ ایده ای دیگر (ناشناخته،غیره،نادیده ،نا اندیشیده)است. ارضای غریزه ی سفر، تنها زمانی به خلاقیت آدمی می انجامد که در راستای مخالفت با عقاید شخصی و عقاید مرسوم جامعه ی اطراف شخص مهاجر انجام گیرد. از این دریچه؛" زندان"، یکی از بدترین راه های سرکوب غریزه ی سفر در آدمی و در نتیجه یکی از مخوف ترین شکنجه های اختراع شده توسط حکومت ها است. شاید من اولین کسی باشم که این غریزه را در آدمی به عنوان یک غریزه کشف کرده باشم شماره۸: " کفش ها آدمی را با خود می برند یا آدمی کفش ها را!؟ " درست در فاصله ی پانزده ماهه ی بین دو اتفاق نادر؛ یکی گرفتن "کفش" های ام از من و دیگری دادن "کفش"های ام به من در زندان اوین، هرگز نتوانست ام در خیابان های شهر قدم بزن ام. یکی از حقوقی که زندانی را از آن محروم می کنند؛ "حق پوشیدن کفش" است تا آنجا که پاهای زندانی در دمپایی لانه می کند و دمپایی در چشمان زندانی تخم می گذارد! من کسی را می شناخت ام که شماره ی پای اش را فراموش کرده بود من کسی را می شناخت ام که وقتی پس از هفت سال دوباره "کفش" های اش را پوشید؛ بسان کودکی که بابای اش برای اش کفشی نو خریده باشد، جست و خیز می کرد و آواز می خواند من کسی را می شناس ام که پس از آزادی از زندان، پاهای عادت کرده به برهنگی های همیشگی اش،تا مدت ها از پوشیدن "کفش" تاول می زد راستی "کفش"ها آدم ها را با خود می برند یا آدم ها "کفش" ها را!؟