خشونت میکنید؟ میپیچانمتان
آیدا قجر- خودم را زاده خشونت میدانم؛ از همان وقتی که فهمیدم در «شب زفاف» پدر و مادرم معاشقهای در کار نبوده.
برای جمعآوری روایتهای مردان از خشونتی که نسبت به زنی در اطراف خود اعمال داشتهاند با دهها مرد به صحبت نشستم؛ جوابهایی که دریافت کردم اما به شکل عمومی یک پاسخ بود: «اصلا به من میخورد که خشونت داشته باشم؟» برخی نیز نگارش چنین روایتی را «سخت» توصیف کردند که از عهده آن برنمیآیند. چندین نفر اظهار داشتند: «ما خودمان تحت خشونتیم» و گروهی دیگر گفتند: «زمان و بستر فرهنگی٬ سیاسی روایت چنین مسالهای از زبان من به صلاح نیست».
بیشتر این مردان از افراد دست به قلم بودند که نوشتن، فعالیت روزانه آنهاست. اما آیا شهامت نوشتن خشونت وجود ندارد یا ما هنوز مفهوم خشونت و گستردگی آن را در رفتارها و روابط خود نمیدانیم؟ در حالیکه وقتی از خشونت علیه زنان سخن به میان میآید؛ مردان بسیاری چنین واکنش نشان میدهند که «پس تکلیف خشونتهایی که به ما مردان اعمال میکنند چیست؟»
در اینکه خشونت در هر شکل و نسبت به هر جنسیتی «محکوم» است شکی وجود ندارد. اما این محکوم کردن به معنی آن نیست که ما خشونتی نسبت به اطرافیانمان روا نمیداریم. سوال دیگری هم مطرح میشود این است که آیا مردان همانقدر که مقابل اظهار ابراز خشونت مقاومت میکنند؛ در مقابل شنیدن روایت خشونتی که به خودشان روا شده نیز مقاومت دارند؟
من ولی به عنوان یک زن٬ خشونتهای زیادی داشته و دارم. چه زمانیکه ۱۳ ساله بودم و خوشتیپترین پسر محلمان به خاطر رنگ روپوش مدرسه که سبز بود «نخود» خطابم کرد سیلی محکمی به گوشش زدم و چه الان که با ۳۳ سال سن٬ حرفهایی میزنم که تا مغز استخوان طرف مقابلم را به آتش میکشد. روزهای ۱۳ سالگی وقتی سیلی را به گوش آن پسر خواباندم تمام وجودم میلرزید؛ البته نه فقط از خشم بلکه ترس هم آمیخته آن بود که مبادا به سیلی جوابی بدهد. به یاد دارم که به سرعت از او دور شدم. روزهای ۳۳ سالگی هم حکایت همان حکایت است. وقتی سخنی گزنده و تحقیرآمیز میگویم؛ هم از خشم میلرزم و هم از ترس.
از کی با خشونت آشنا شدم؟
خودم را زاده خشونت میدانم؛ از همان وقتی که فهمیدم در «شب زفاف» پدر و مادرم معاشقهای در کار نبوده. از آن زمان به بعد نه فقط خود را زاده خشونت تصور کردم بلکه وقتی از مادرم پرسیدم که چرا زندگی با پدر را ادامه دادی، جوابش برای همیشه حس گناه را میزبان دلم کرد که وجود من و خواهرم باعث رنجهای فراوانی شد که مادرم هر روز تحمل میکرد. مادر جواب داد: «به خاطر شما فرزندانم». شاید برای مادرم این توضیح نشانه «فداکاری» باشد ولی برای من نه فقط حس گناه بلکه نشانه از میلیونها زن بود که به خاطر فرزندانشان خشونت را تحمل میکنند و فراموشی خود را یک ارزش میپندارند.
فرزندان مادرم در مرحله دیگری نیز باعث خشونت علیه او شده بودند. همان زمان که من به دنیا آمدم و پدر٬ مادرم را مجبور کرد که از تحصیل و اشتغال به خاطر من دور شود. مادر همیشه میگوید: «پدرتان میخواست که به شما رسیدگی کنم». این محدودیت هم مساله تازهای نیست و هر روز در گوشه و کنار نه فقط ایران بلکه جهان گروهی از زنان با بهانهی نگهداری از فرزندان از محیط تحصیل و اشتغال دور میشوند.
پدرم به گفته عموم اطرافیان فردی «خوشمشرب» شناخته میشد. اما من چند سالیست که در جواب مادر از یادآوری خاطرات خوشش میگویم: «چه خوب که مرد». بارزترین خشونتی که پدر نسبت به مادرم داشت٬ کتکهایی بود که هر شب مقابل چشمان ما بر بدن مادر حواله میکرد. موهای مادر را بین مشتهایش میپیچید و سرش را به دیوار میکوبید. پدر رییس بانک بود و مادر معلم. امروز هیچ خاطره خوش و شب به یادماندنی از آن مرد «خوشمشرب» ندارم و یادآوری آن خاطرات لرزش محسوسی برایم ایجاد میکند. لرزشی از ترس و خشم.
خشونتها اما همه آشکار نبودند. خشونت پنهان مانند این میماند که پدر نه فقط به مادر بلکه به ما دو دخترش هم میگفت: «زن نباید سرش مثل دوربین در خیابون بچرخه. سرتون رو بندازید پایین». ما باید به خاطر خطرهایی که به گفته پدر٬ پسرها برایمان داشتند سر به پایین راه میرفتیم. یا وقتی که تنهایی در اتاقم میرقصیدم و میآمد تا پردههای اتاق را بکشد تا مبادا پسر همسایه ما را ببیند.
این نمونهها مثالهایی است که در زندگی هر کدام از ما ممکن است «توجیهپذیر» شناخته شود یا خطرات موجود در جامعه را عاملی بدانیم که به حق باعث نگرانی میشود. اما هر کدام از آنها مصداق روشنی است از خشونتهای جنسیتی که از کودکی تکتک ما را همراهی کرده و میکند. مثل همان زمان که پدر دامن کوتاه چسبان را قیچی کرد تا دیگر دخترش هرگز به فکر پوشیدن دامن کوتاه نیافتد.
پدر یک بار برایم شلاق هم کشید. یکبار دیگر هم شکلاتخوری مادر را به سمتم پرتاب کرد که هنوز هم پوستم از شکافی که برداشت میسوزد. برای آرام کردن پدر از خشم دست به دامان دروغ شدم. دروغی که هنوز هم گاهی برای رهایی از بحرانهای مختلف به زبان میآورم. پدر خشمگینانه سوال میکرد: «راستش رو بگو. دوست پسر داری؟» و من مدام میگفتم: «نه». دروغ گفتن یا دو رویی در من از مواجهه با آنها شروع شد تا آنجا که حتی در مقابل این سوال که «تو آب خوردی و لیوان رو نشستی؟» هم دروغ میگفتم تا خشم٬ قهر یا خشونتی گریبانگیرم نشود. برایم مهم آن بود که خود را نجات دهم؛ انگار که هر حقیقتی میتوانست به نوعی از خشونت ختم میشود.
اولین مفهومی که خانه و خانواده باید داشته باشد «امنیت» است. محیطی که در آن همه اعضا ترسی از ابراز واقعیت نداشته باشند و بدانند که وجود آنها به همان شکلی که هست؛ پذیرفته شده است. اما زمانیکه همین خانه و خانواده به جای امنیت٬ ناامنی به ارمغان میآورد؛ دروغ و دورویی٬ روشهای دور زدن برای نجات پیدا کردن جای آن را میگیرد. میتوان همین مساله را به جامعه تسری داد تا بلکه دستکم بخشی از ریشههای دروغگویی که در جامعه ایران ریشه دوانده را مطالعه کرد. آیا خانواده در ایران مفهوم «امنیت» دارد؟ خشونتهای رفتاری٬ کلامی و فیزیکی تا چه اندازه این امنیت را به خطر انداخته یا حتی از بین میبرد؟
آنچه امنیت را تضمین میبخشد اعتمادی است که بایستی میان اعضای یک خانواده ریشه داشته باشد. زمانیکه اعتماد وجود نداشته باشد و تمامی افراد همیشه در مظان اتهام قرار داشته باشند امنیت نیز به چالش کشیده میشود. اگر پدرم مطمئن بود که رقصیدن من در اتاقم برای دل خودم است؛ یا اگر اطمینان داشت که وقتی در خیابان آزادانه گردن میچرخانم برای جلب توجه نیست؛ یا اگر اعتماد داشت که من به عنوان یک زن «فتنهبرانگیز» نیستم؛ شاید رفتار متفاوتی داشت و من هم هیچگاه به این نمیاندیشیدم که پسر همسایه اصلا چه شکلیست؟ در این پسرهایی که همیشه از آنها منع میشوم چه رمز و رازی نهفته است؟ چنین بیاعتمادیها و مجازاتهایی که قبل از وقوع جرم اجرایی میشود میتواند زمینهساز سوالها و اکتشافاتی شود که اتفاقا متهم را به زمین بازی حریف میکشاند.
من برای فرار از آن همه سختگیری و خشونت تصمیم به فرار از خانواده گرفتم. راههای فرار خیلی اندک بود. یا باید برای ادامه تحصیل به شهرستان میرفتم که باز هم پدر مخالف بود یا باید ازدواج میکردم. پیش از من٬ پدر اجازه نداده بود که خواهر بزرگترم برای ادامه تحصیل به دانشگاه دولتی در شهرستان برود. از نظر او دختر باید جلوی چشماناش میماند تا مرتکب خطایی نشود یا کسی از او سوءاستفاده نکند. برای همین رشته پزشکی به فراموشی سپرده شد و جای آن را میکروبیولوژی گرفت. در واقع پدر با محدودیت یا همان خشونتی که نسبت به خواهرم اعمال کرد نه فقط او را از فرصت تحصیلی و شغلی که برایش پیش آمده بود منصرف ساخت بلکه به او فهماند که دختر نمیتواند به دور از خانواده زندگی کند و همیشه باید مردی به همراه داشته باشد که یک روز پدر نام دارد٬ روز دیگر برادر و در نهایت شوهر.
راه تحصیل در خارج از شهرمان که بسته شد به ازدواج فکر کردم و در همان حین عاشق شدم. معشوق قرار بود که دو سال بعد از عاشقی به ایران بیاید و با هم ازدواج کنیم و هر دو خود را از خشونتهایی که در خانوادههایمان به شکل آشکار و پنهان دیده بودیم برهانیم. ولی برای مدتی که قرار بود دور باشیم قوانینی وضع کرد چه بسا سختگیرانهتر از قوه قضاییه. آرایش و اصلاح صورت ممنوع شد٬ قرار بود که وقتی در خیابان راه میروم فقط به نوک کفشهایم نگاه کنم و … البته این قوانین در ابتدای عاشقی خیلی هم به مذاقم خوش آمده بود. اما امروز که با هم آن خاطرات را مرور میکنیم؛ بعد از خندهای که میزنیم هر دو معتقدیم که هر یک از این قوانین خشونتی بود جنسیتی که او در صدد اعمالش بود. البته او نیز امروز میداند که دوام اجرای قوانینش برای من شاید صرفا دو روز بود. جای آن را دروغ و دو رویی گرفته بود. یعنی کمترین واکنشی که هر انسانی برای رهایی ممکن است در پیش بگیرد.
این نمونهها اما صرفا مواردی است که از طرف «خانواده» اعمال میشود. وگرنه خشونت در ایران به شکل سیستماتیک در مدارس٬ مساجد٬ کوچه و خیابان و زمزمههای درگوشی تولید و بازتولید میشود. چه آن زمان که در راه مدرسه با پسرها صحبت میکردیم و ساعت تفریح به دفتر مدیر احضار میشدیم و چه زمانیکه مدام نقشهای جنسیتی را توسط کتاب و آموزشگران به خورد ما دادند. من که عاشق نجاری هستم حق نداشتم دست به چوب و اره بزنم و باید حتما نخ و پارچه به دست میگرفتم تا گلدوزی یاد بگیرم و چقدر این کار برایم نفرتانگیز بود.
جدای از دروغگویی و دو رویی٬ آنچه خیابان و مدرسه برایمان تصمیم میگرفت زندگی دوگانه را نیز به همراه داشت. ما در درون خود احساس میکردیم شخص متفاوتی هستیم از آنچه ابرازش میکنیم؛ چراکه خواستهها و عقایدمان متفاوت بود. به قول معروف همه را «میپیچاندیم» تا بتوانیم از خشونتها و اثرات آن در امان باشیم. در خانهمان تصمیم میگرفتیم مادر را ساکت کنیم تا مشتهای پدر کمتر شود. به همه دروغ میگفتیم تا تصویری را که عرف از ما میخواهد به نمایش بگذاریم و اگر جایی از کنترلمان خارج میشد به القابی چون «گستاخ» یا «بیحیا» خوانده میشدم.
محدودیتهای جنسیتی که برایمان از جانب مردان اطراف٬ مدرسه٬ سیستم قضایی٬ گشتهای خیابانی٬ درگوشیهای همسایهها و … تعیین میکرد تنها دروغگویی٬ دو رویی و زندگی دوگانه به همراه نداشت. ترس و خشم به دنبال داشت و خودسانسوری. و البته این خشونتهای آشکار و پنهان ممکن است به بزرگترین تراماهای ذهنی افراد نیز تبدیل شود. به مانند من که چندین سال است ذهنام را به روانپزشک سپردهام تا با کمک او بتوانم تاثیر خشونتهایی را که دیدهام کمرنگ کنم. اما هنوز از صدای بلند میهراسم٬ در مقابل خشونتهای کلامی و رفتاری اگرچه جواب میدهم اما ناخودآگاه برای هر واکنش خشونتآمیزی آمادهام.
پدر حتی مفهوم بخشش را نیز بیاعتبار کرده بود. هر بار بعد از کتککاری جعبهای جواهر میخرید و به سراغ مادر میرفت. مادر باید او را سریعا میبخشید وگرنه همانطور که در ذهن دارم سیلی دیگری بر او فرود میآمد یا پدر خانه را ترک میکرد. گاهی هم روزها طول میکشید تا زندگی به روال عادی بازگردد. دیگر بخشیدن برایم مفهوم پشیمانی نداشت. راهی بود برای عادی کردن زندگی که طرف مقابل موظف است آن را بپذیرد؛ حتی اگر در آن موقعیت قرار ندارد. ابراز ندامت مکرر از یک رفتار و تکرار آن طبیعتا به بیاثر شدناش میانجامد. هرچند که من همچنان نتوانستهام پدر را برای ردهای قرمزی که روی تن و روح مادرم و ما بر جای گذاشت ببخشم.
بارها در مقابله با سخنان یا رفتارهای جنسیتزده با احتیاط وارد به گفتوگو شدهام که مبادا خشونتی را باعث شوم. همیشه با این جمله روبهرو شدم که اگر فلان حرف را نمیزدی یا فلان رفتار را نمیکردی خشونتی هم دامان تو را نمیگرفت. توجیه غلطی که برای عدم کنترل روی خود از سوی عامل خشونت عنوان میشود. همانطور که بسیاری از افراد معتقدند که آنها افراد خشنی نیستند و دیگران باعث بروز خشونت آنها میشوند.
یا عدهای که معتقدند اخلاق آنها چنین است که وقتی خود را در فشار حس میکنند فریاد میزنند و فرقی ندارد که زن مقابل آنهاست یا مرد. در واقع این گروه خشونت را برای خود ذاتی و موجه میکنند. در صورتیکه در ترمهای مختلف روانشناسی و جامعهشناختی خشونت ذاتی توصیف نمیشود بلکه تربیتی و اکتسابی است. حداقل تاثیر آن نیز گرفته شدن آزادی بیان از دیگران خواهد بود.
هر کدام از ما ممکن است با کندوکاو در خودمان بتوانیم خشونتهایی را که مرتکب شدهایم یا قربانی آن بودهایم بیابیم. اگر تصمیم به مچگیری داشته باشیم میتوانیم روزانه در گفتار٬ نگاه و رفتارمان نمونههایی پیدا کنیم که بر اساس صلاحدید یا منفعت خود دیگری را محدود میکنیم. میتوانیم هم نسبت به خود رفتاری غیرمسوولانه داشته باشیم و خشونتهای خود را نقطهای فرض کنیم تا مسوولیتی نسبت به تاثیرات آن برعهده خود ندانیم. اما آنچه میتوان در خصوص جامعه ایران به قطعیت اشاره کرد وجود خشونت در لایههای آشکار و پنهان رفتار هر کدام از ماست که هر روز بازتولید میشود؛ حتی اگر هر روز فریاد مخالفت با آن سر میدهیم یا خود را از آن مبری میدانیم.
نظرها
تجدد
مقاله بسیار خوب و صادقانه ای است. نکته کلیدی به نظر من همان مساله احساس امنیت در خانواده است. ایران کشور پهناوری است با ملیتهای مختلف، قوم های مختلف و اقتصادی که به هیچ وجه همگون نیست و خانواده در هر جائی از این سرزمین نقشی سنتی را به عهده را گرفته است. ولی امیدوارم که بعد از این همه تلاش برای آگاهی یافتن از ریشه های عملکرد خشو نت در شخص از آن نتیجه ای تقدیر گرایانه نگیریم. به این معنی که بگوئیم من همین هستم که هستم چون پدرم مرا شلاق زده. در بزرگسالی میتوانیم آگاهانه راه دیگری را در پیش بگیریم/
حبیبی
اینجا ایران است. کشوری پر از خشونت. مرد وزنم نداره. یادمه در دوران دبستان که بودم دست و پای یکی از همکلاسیهامون همیشه سوخته بود. وقتی معلم کلاس علت را جویا شد. دید که مادر این بچه میخ داغ میکنه و روی بدن این بچه میگذاره. خلاصه زنی بود. شوهرش هم از این زن میترسید. اما میگفت چاره ندارم. اینجا ایرانه. کشور کینه و خشونت.نمیدونم از کی اینجوری شده. برام هم مهم نیست. ولی مهم اینه که الان اینجوریه. و هر روز هم داره بدتر از دیروز میشه. اینجا ایران است کشور وحشت و ظلم و خشم. زن و مرد هم نداره. کشور یک مشت مردم عقده ای و عقب افتاده. لیاقت این مردم بیشتر از این دین و حکومت و زندگی نیست. اینجا ایران است. هر قومی زمانی نابود شده و به تاریخ پیوسته. قوم ایرانی هم در آخرای خودش به سر میبرد. اینجا ایران است و زندگی در ان سخت و نفسگیر است. بالاخره در این زندگی آمده ام تا جهنم را تجربه کنم. جهنم یعنی ایران. و ایران یعنی آخر جهنم.