نامهای مستعار: نامهایی برای هیچکس، نامهایی برای همه
خالد صالح − استفاده از نام مستعار رابطه ای استثنائی با کلمات و ایدهها را ممکن میکند که برای طیف گسترده ای از نویسندگان جهان مدرن وسوسهبرانگیز بوده است.
اسمت چیست و اینجا چه کار داری؟\n− اسم من آلیس است، اما...\nاسمت که به اندازهی کافی احمقانه است، حالا بگو ببینیم معنیاش چیست؟\n− مگر اسم باید معنی داشته باشد؟\nالبته که باید داشته باشد. مثلاً اسم من با شکلم مناسب است.\n(از گفتگوی آلیس و هامپی دامپی در آلیس آنسوی آئینه، لوئیس کرل)\nپولیفمه (سیکلوپ) : اسم تو چیست؟\nاودیسه : هیچکس (Outis )\n«من، تا حد زیادی، همان نثری هستم که مینویسم. خود را در جملهها و پاراگرافها شکل میدهم، خود را نقطه گذاری می کنم، و در زنجیر گسستهی تصاوبر، همچون کودکان، از خود پادشاهی میسازم با تاجی از یک برگ روزنامه.»\n(برناندو سوارز/فرناندو پسوآ، کتاب ناآرامی)
پس از بازداشت جاشو گلدبرگ، آمریکاییای که در اینترنت از جمله خود را یک پناهجوی لبنانی مقیم استرالیا و طرفدار داعش جا زده بود، اینجا و آنجا درفضای مجازی بحثهایی شکل گرفت و انتقاداتی راه افتاد که این بار نه فقط به سادگی ضد تروریسم، که علیه ترولیسم (trollism) بود. "ترول" به کسی اطلاق میشود که در فضای اینترنتی با ایجاد تشنج و طرح مطالب محرک و توهینآمیز، درصدد شلوغکاری یا جلب توجه است. چه طورمیشود گلدبرگ هم یک بنیادگرای اسلامی باشد هم طرفدار مطلق آزادی بیان؟ هم فعال حقوق زنان باشد و هم یک واعظ مسلمان؟
درحالیکه اتهام گلدبرگ درچشم مسئولین و مأمورین طرحریزی عملیات تروریستی است، آنچه جامعه را برمیآشوبد درعینحال چندگانگی هویتی اوست. چند-نامی گلدیرگ بعضاً حتی اتهام سنگینتری است.
قرنها پیش نیز، افلاطون، تجسم شر مطلق را در این میدانست که دو چیز در یک چیز، دو کارکرد در یک جای قرار بگیرند، یا یک نفر عهده دار دو نقش شود. افلاطون درست به همین خاطر دشمن سرسخت و قدیمی بازیگران تئاتر بود، چرا که حرفهی تئاتر نوعی «دو شدن» را ایجاب میکند. محاکات و تئاتر «مناسب حکومت ما نیست، چرا که نزد ما نه انسان دوگانه وجود دارد نه چندگانه، و هرکس در آنجا جز یک کار را انجام نمیدهد.» (ن. ک. به Platon, la République III, 397e) در شهر افلاطونی هر شهروند باید فقط یک کار را انجام دهد، دستورالعملی که ترجمهی سیاسی آن این بود که هرکس باید با توجه به طبیعتش سر جای خود قرار بگیرد.
همین قسم چندگانگی هویتی است که امروز یکبار دیگر در جریان گلدبرگ موضوعیت یافته است. در یادداشت پیشرو به بهانهی همین ماجرا، از خلال تجربههای گوناگون فرهنگی، اجتماعی و بهویژه ادبی، امکان و افق چند-نامی و چندگانگی هویتی را به عنوان سازوکاری برای نوشتن، برای نویسنده بودن، بررسی میکنیم.
رومن گاری، امیل آژار و شلیک گلولهای در کاسهی سر
آزاد شدن از نام خویش، و نوشتن با نامی دیگر، تهمید و البته وسوسهای آشنا در تاریخ ادبیات، به خصوص ادبیات مدرن بوده و فهرست کم و بیش بلندی از نامهای بزرگ مستعار را خلق کرده است. ساموئل لنگهورن کلمنس را کمتر کسی میشناسد، اما نام مستعار او، مارک تواین، را کمتر کسی نشنیده است. و به همین ترتیب، آپولینر از نام واقعیاش، ویلهلم آپولینارس، پل الوار از اوژن گرندل، ماکسیم گورگی از الکساندر پسکو، مارگریت دوراس از مارگریت دونادیو نامی شناخته شده تر است.
اگرچه استفاده از نام مستعار بعضاً ترفندی برای پشت سرگذاردن محدودیتهای جنسیتی، زندگینامهای و.. بوده و همچنان گهگاه چنین است، درعین حال خود فینفسه فضایی غنی برای نوشتن را میگشاید و رابطهای استثنائی با کلمات و ایدهها را ممکن میکند که برای طیف گستردهای از نویسندگان جهان مدرن از الیوت تا بورخس و مالارمه وسوسه برانگیز بوده است.
نام رومن گاری نقطهی خوبی برای شروع بحث است؛ یک نام بزرگ که پس از جعل جایگاهی رفیع مییابد، و البته در اوج شهرت کنار گذاشته میشود.
ماجرا از این قرار است که رومن کاسف به پیشنهاد مادرش و در رویای پیداکردن جایگاهی در فضای ادبی فرانسه، نامی فرانسوی، رومن گاری، را جایگزین اسم روسیاش میکند که خود البته قرعهی بختآزمایی ژنتیک (تولد در لیتوانی)، و مهر تأیید ادارهی ثبت نامهاست. این نام فرانسوی خیلی زود شهرتی قابلتوجه پیدا میکند؛ و در دفتر جایزهی گونکور در تاریخ ادبیات ثبت میشود.
رومن گاری چنان وزنی مییابد و آنچنان باری بر دوش نویسنده میگذارد که امکان نوشتن جز با رهاشدن از این بار و وزن ممکن نیست. به قول خود او، برای نوشتن، کس دیگری بودن، و تماشاچی زندگی خویش شدن شرطی ضروری است.
رومن کاسف، بدین ترتیب، از نام گاری به نامی ناشناخته، امیل آژار، پناه میبرد، و البته یک بار دیگر، این بار با این نام تازه برندهی جایزهی گونکور میشود.
ماجراهای هویتی-ادبی رومن کاسف اما تنها به ماجراجوییهای رومن گاری و امیل آژار خلاصه نمیشود، نامهای فوسکو سینیبالدی و شاتان بوگا را هم نیز باید در دفتر نامزدایی و نامگذاریهای نویسندهی «خداحافظ گری گوپر» درج کرد.
سرگذشت کاسف را این طور میتوان خلاصه کرد: بازسازی خویش در بازی جایگزنی نامها، یکبار برای خلق نامی بزرگ، و یکبار برای فرار از آن؛ و متعاف آن و دست آخر، تکرار این کنش نامزدایی به شکلی بنیادی تر، با ویران کردن باقیماندهی خویش، یعنی تمام آنچه پس از کسر نامهای گاری و آژار و..از رومن کاسف میماند در در آپارتمانی در پاریس، آنجا که نویسنده در سال ۱۹۸۰، با شلیک گلولهای در سر به زندگیاش پایان میبخشد.
ربوده شدن دخترِ گی در دمشق، خودکشی آقای نویسنده در اتاق خواب
در جریان شورشهای سوریه در سال ۲۰۱۱، خبری منتشر شد مبنی بر اینکه نویسندهی سوری-آمریکایی وبلاگ «دختری گی در دمشق»، امینه عبدالله عارف العمری ربوده شده است. پیشتر او در پستی در وبلاگش توضیح داده بود که چگونه پدرش جلوی مأمورین امنیتیای را گرفته بود که برای بازداشت او آمده بودند. این دختر همجنسگرای سوری در مدت زمانی کوتاه به خصوص در جامعهی دگرباشان به شهرتی مثالزدنی دست یافت و نام او به رسانههای بزرگ جهانی راه پیدا کرد. کمپیی برای پیگیری وضعیت امینه به راه افتاد؛ و در همین حول و حوش، کاترین مارش در گاردین شجاعت و صداقت او را ستود.
در فوریه ۲۰۱۱ امینه مطلبی را روی وبسایت Lez Get Real منتشر کرد، وبسایتی که توسط پائولا بروکزر، فمینیست-لزبین، در سال ۲۰۰۸ تأسیس شده بود. امینه و پائولا خیلی زود پس از آشنایی شروع به لاس زدن و ایجاد ارتباط باهم کردند. از یک سو، پائولا به خاطر مشکل شنوایی نمیتوانست با کسی از جمله خبرنگاران سخن بگوید، و از سوی دیگر، امینه نیز در شرایط حاد سوریه به راحتی قابل دسترسی نبود. اهمیت این مواجههی عاطفی-جنسی در این است که هیچ کدام به واقع خودشان نبودند. نه امینه دختری گی در دمشق بود و نه پائولا یک فعال لزبین. پائولا بروکز، در حقیقت بیل گاربر، یک کارگر ساختمانی بازنشسته در اوهایو بود؛ و امینه عبدالله نیز نه وبلاگنویسی لزبین در دمشق که یک مرد ۴۰ سالهی دگرجنسخواه متأهل در جورجیا به نام تام مکمستر.
در هر دو مورد، نام و ماسک زنانه امکانی برای دیده شدن ایجاد کرده بود که هرگز بدون آن برای بیل گاربر و تام مککستر قابل تصور نبود. فارغ از اینکه جامعه و فضاهای رسانهای تا چه میزان مردسالار است، یک «زن همجنسگرا» در مقایسه با یک مرد دگرجنسگرا امکان دیده شدن بیشتری دارد؛ واقعیتی که خود خبر از نمایشی و جنسی شدن فضای رسانه و ارتباط میدهد؛ ۵۰ سال پیش وضعیت مطلقاً برعکس بود. مورد آلیس شلدون در این زمینه کاملاً گویاست.
برای به رسمیت شناخته شدن بهعنوان نویسندهی داستانهای علمی-تخیلی، شلدون نام مردانهای برای خود دست و پا میکند: جیمز تیپ تری جی. آر.؛ نامی که در سال ۱۹۶۷ جعل شد و سایهی آن تا آخر عمر بر زندگی شلدون گسترده ماند.
روزگاری رابرت سلوتس ملک الشعرای انگلستان به شارلوت برونتهی جوان گفته بود : «ادبیات کسب و کاری زنانه نیست و نباید باشد.» به همین خاطر احتمالاً خواهران برونته نامهای مستعار مبهم دوجنسیتی همچون کورر بل، الیس بل، اکتون بل برای خود برگزیدند. به همینترتیب، فهرست بلندی از نویسندگان زنی را میتوان ردیف کرد که با نامهای مردانه نوشتند و مشهور شدند: هریت پار، اولیو اشراینر، مارگارت باربر، ماریان اوانس، مری مولس ورث و...
در مورد حیات ادبی شلدون، جالب این که او بدون نام مستعارش کاملاً در نوشتن گنگ و ناتوان است. تلاش شلدون برای نوشتن با نام واقعیاش پس از افشاء هویتش یک شکست کامل بود. خود او تصدیق میکند که برخی دروازههای درونی بدون نام تیپ تری جی. آر. بسته شده است. هرچه قدر اوی مذکر مجازی خلاق بود، اوی مؤنث واقعی خالی از ذوق ادبی. پایانبندی سرگذشت شلدون بسیار شبیه ماجرای رومن گاری/امیل آژار است؛ در سال ۱۹۸۷ او پس از شلیک به همسرش در خواب، خودکشی میکند.
واقعیت آنکه نامزدایی ازپیش همواره تجربهی شکلی از خودکشی است؛ رفتن به جایی میان دو مرگ که مکانی ایدهآل برای نوشتن است. نام جیمز تیپ تری جی. آر. نه فقط نقابی مردانه بر صورت یک نویسندهی زن، که به معنای دقیق کلمه معرف همین قلمرو خلاق میان مرگ نمادین و مرگ واقعی آلیس شلدون است.
از این منظر و با توجه به تجربهی شلدون، شاید بتوان تفسیر دیگری نیز از تصمیم تام مکمستر برای نوشتن تحت عنوان یک زن عرب لزبین به دست داد؛ تفسیری که افق آن صرفاً محدود به جامعهشناسی جایگاه زنان و مردان در فضاهای فرهنگی-اجتماعی نباشد و نگاهش را از بالقوگیهای آیرونیک ادبیات برنگیرد. تفسیری مبتنی بر این سؤال که آیا با نام امینه و با نقاب گی، تام مکمستر نویسندهی بهتری نبوده است؟
نویسندهی وبلاگ «دختری در دمشق» شاید به آن اندازه که کاترین مارش در گاردین نوشته شجاع نبوده، اما قطعاً از یک امینه عبدالله واقعی (به فرض وجود) رویابینتر است.
از ژاک گوترا تا دانیل موته
در سال ۱۹۳۹، ژاک گواترا درحالی که پانزده سال بیشتر ندارد، دبیرستان را رها میکند، به تودوزی ماشینها مشغول میشود. در سال ۱۹۵۹ «خاطرات یک کارگر ۱۹۵۶-۵۸» نوشتهی دانیل موته توسط انتشارات مینویی چاپ میشود. در سال ۱۹۶۱ در فیلم «وقایع نگاری یک تابستانِ» ژاک موته به در مقام یک کارگر به سؤالات ادگار مورن و ژان روش، در مورد خوشبختی و زندگی جواب میدهد.
میماند اضافه کردن اینکه ماجراهای این سه، ژاک گوترا و دانیل موته و ژاک موته درحقیقت فرازهای زندگی یک نفر است.
دانیال موته همان ژاگ گواترا است که برای فعالیت سندیکایی و سیاسی در پرتو جنبش نظری-سیاسی سوسیالیسم یا بربریت فرا خوانده شده؛ دانیل موته نامی برای نوشتن، ژاک گواترا برای کار کردن، و ژاک موته ترکیبی از دونام قبلی، و پلی برای رفت و آمد میان آنها.
علیرغم آنکه نوشتههای موته ریشه در تجربهی گوترا در کارخانه دارد اما هرگز بازتولید صرف آن نیست؛ و بیش از آن، به طور مشخص، مشروط به افق مفهومی و نظری جریان سوسیالیسم و بربریت است.
سرگذشت این سه نام شاهد خوبی است بر این مدعا که نامهای مستعار امکانها و حدودهای گفتن و نوشتن را میتوانند جابهجا کنند؛ اتخاذ یک نام تازه (و البته یک زندگینامه و یک انرژی حیاتی جدید) نه فقط تمهیدی برای رهاشدن از قیود اجتماعی همزاد یک نام، که فرصتی برای جابهجا ساختن حدود بالقوگیهای نوشتار، و افزایش رخدادگون توان گفتن است.
دانیل موته محصول ماتریس نظری و سیاسیای است که جریان سوسیالیسم و بربریت برای بیان و ترجمهی تجربهی کار در کارخانهی گواترا میگشاید.
این دیالتیکی شدن خود و اثر یکی از ملموسترین نتایج نوشتن با نامی دیگر (با نام «دیگری») است؛ نامی که مقدم بر کنش نوشتن به هیچ وجه وجود ندارد، و به شکلی دیالکتیکی برآمده از خود نوشتار، و امتداد یک کنش –خلق ویژه است. تجربهی فرناندو پسوآ، شاعر پرتغالی، از این حیث کاملاً مثال زدنی است.
از پسوآ-پسوآ تا پسوآ-چندگانگی
فرناندو پسوآ شاعری بود که در سکوت زیست و مرد.
تا آنجا که ماجرا به فرناندو پسوآی شاعر (و نه خالق انبوهی از نامهای مستعار) مربوط میشود زندگی ادبی او چندان پرحادثه و غنی نبود؛ جدا از چند مقاله و ترجمه در مجلات، او یک مجموعه شعر بیشتر ندارد که تحت عنوان «پیام» پس از مرگ او منتشر شد.
وانگهی، علاوه بر این پسوآ، پسوآی دیگری هم وجود دارد؛ کسی که علاوه بر خویش، آلوارو د کامپوس، آلبرتو کائیرو، ریکاردو ریش و بسیاری دیگر است. در اینجا تفکیک میان پسوآ-پسوآ (Autonym) و پسوآ- چندگانگی (یا پسوآ- مجوعهی همهی نامهای مستعارش از جمله خود نام پسوآ Heteronyms) ) ضروری است. پسوآی اول همچون ریکاردو ریش و دکامپوس شاگرد کائیرو است و صرفاً جزئی از جهان نامهای پسوآی دوم به حساب میآید.
بنابر آنچه جودیت بالسو میگوید، تجربهی چند-نامی پسوآ نه فقط در تعدد شاعرها که بدواً در خود اشعار مندرج است. هر شعری شبکهای مادی از عملیاتهاست که به ترتیب نام مختص به خود، و سرگذشت و توان حیاتی الصاق شده به آن نام را خلق میکند و به جریان میاندازد. به عبارت دیگر، متعاقب فضای پوئتیکی که مجموعهی شعرها میسازند، شبکهای پیچیدهای از نامها برمیآیند که هر یک امتداد و ردی از یک خلق شاعرانهاند.[1]
ریکاردو ریش، برای مثال، نام سازوکار شاعرانهی ویژهای است که بهواسطهی آن، الگوهای شعری بیقاعده، در سبکی شستهرفته و قادر به بیان عمیقترین مفاهیم، از منظری پاگان مشرکانه سروده میشوند؛ به دیگر بیان، یک عملکرد خاص پوئتیک که نام ریکاردو به آن سنجاق میشود، نه فقط یک نام خشک و خالی که علاوه بر آن، شخصیت وسرگذشتی تکین به قراری نه چندان دلبخواهی که این طور میشود آن را خلاصه کرد: دکتری که در مدرسهی عیسویان درس خوانده، آشنا به لاتین و سنت هلنی است و از سال ۱۹۱۹ به خاطر عقاید و تمایلات سلطنتطلبانهاش در تبعیدی خودخواسته در برزیل اقامت گزیده است.
در مورد باقی نامها هم وضع به همین منوال است. بهعلاوه، میان این نامها برخوردها و ملاقاتهای ضروری و بعضاً نامنتظرهی مستقیم و غیرمستقیمی وجود دارد. پسوآ با آلوارو د کامپوس ملاقات داشته اما هرگز ریکاردو ریش را ندیده است، اما اگر همین فردا بلند شود برود به محل سکونت او، یعنی برزیل، ریکاردو را همان طوری که باید باشد، بدون کوچکترین اختلافی با تصورش از او، خواهد یافت. رابطهی میان پسوآ- پسوآ و هریک از نامها هیچ ربطی به با پسوآ-چندگانگی مدارد؛ برناندو سوارز وقت خواب و خماری بر پسوآ- چندگانگی وارد میآید، اما نسبت برناندو سوارز با پسوآ-پسوآیی که بر کتاب او مقدمه مینویسد کاملاً متفاوت است.
در یک کلام، شکبهای پیچده از نامها و سازوکارهای پوئتیک، و امکانی کثیر برای نوشتن، به جهان پسوآ خوش آمدید!
ما همه لوتر بلیسه هستیم!
همه چیز در بولونیا و اواسط سال ۱۹۴۴ آغاز شد و به سرعت اروپا را درنورید؛ ماجرا حتی به برزیل هم رسید. صدها هنرمند، فعال و پرفورمر اروپایی نامی واحد را اتخاذ کردند و آن را سهیم شدند: لوتر بلیسه.
لوتر بلیسه نامی پاردویک بود برای نوشتن و کنش که از نام واقعی فوتبالیستی سرقت شده بود که در دههی هشتاد برای آ.ث میلان و تیم ملی انگلستان در دههی بازی میکرد.
بیشتر فعالیتها و آثار لوتر بلیسه به فضای رسانه و مسائل آن مربوط میشد. این شراکت جمعی ضد-هویتی یک نام خاص یا تخلصی ادبی (Nom de plume)، جریانی علیه اقتدار نویسنده (the authority of the author)، صنعت فرهنگ، و چالشی علیه حقوق مؤلف و کپی رایت و مسائلی از این دست بود. در عین حال، لوتر بلیسه تلاشی جمعی بود برای ساختن یک اسطورهی جدید.
لوتر بلیسه را کسانی راه انداختند که کاملاً نزدیک و همسو با جنبش سیاسی- فلسفی اتونومیستهای ایتالیایی بودند که بر اهمیت کار فکری به مثابه فعالیتی غیرکالایی تأکید داشتند. کار لوتر بلیسه اما چه بود؟
در سال ۲۰۰۷، یک ماه قبل از انتشار کتاب «هری پاتر و یادگاران مرگ» یک گروه هکر کاتولیک در ایمیلی جمعی با نقل جملاتی از پاپ بندیکت شانزدهم علیه هری پاتر، اعلام کرد که کتاب را از شبکهی کامپیوتری بلومزبری، ناشار اختصاصی کتابهای هری پاتر دزدیده است؛ پایانبدی کتاب نیز به عنوان سند به متن ایمیل الصاق شده بود. در عرض ۴۸ ساعت، خبر توسط سی ان ان، بی بی سی و رویترز و... پوشش داده شد. در ۲۴ ساعت بعد اما مشخص شد نه سرقتی درکار بوده و نه گروه هکر کاتولیکی؛ لوتر بلیسه مسئولیت این شوخی را در ایمیلی گروهی به عهده گرفت..
علاوه بر این جور شوخیها و پرفورمنسها، رمان تاریخی Q و «گی دبور واقعاً مرده است» از جمله آثار لوتر بلیسه است.
در ژانویه ۲۰۰۰، پس از هاراگیری جمعی لوتر بلیسهها، برخی از اعضاء جریان، تحت نام جمعی «وو مینگ» فعالیت خود را، با تأکید بیشتر بر ادبیات و قصه گویی، از سر گرفتند. وو مینگ «کسی» است که در نوشتن فیلم رادیو آلیس (آهسته کار کردن) (۲۰۰۴) به کارگردانی گیدو کیزا همکاری داشته است.
مشارکت در ساختن یک نام و هویت جمعی توأمان به منزلهی کثیر شدن یا ازدیاد «خود» و کاسته شدن یا کاهش «خویش» است. در فاصلهی میان همین افزایش و کاهش است که امکان نوعی تجربهی جدید پوئنیک حاصل میآید؛ به خصوص در شرایط کنونی که داشتن «یک» هویت فردی منحصربه فرد به اجباری حقوقی بدل شده است.
در جهان امروز که هرفردی موجودیتی پیوست شده به اوراق شناساییاش است، تنها داشتن نامهای متعدد نمیتواند پیامدهای حقوقی داشته باشد، بلکه نداشتن نام نیز قابل پذیرش نیست؛ مراجع (پلیسی- دولتی) قدرت نه فقط تعدد نام که فقدان آن را نیز تحمل نمیکنند.
در آمریکا و کانادا، در زبان پلیسی- حقوقی به اجساد یا افرادی که هنوز تعیین هویت نشده اند، جان دو اطلاق میشود (برای زنان جین دو یا جانی دو برای بچهها و الی آخر). هر آدمی در پائین سطح هویتی یک «جان دو» است که دیر یا زود باید هویتش محرز شود. امروز جهان شاهد انقلابی بیولوژیک در این زمینه است؛ سیستمهای احراز هویت از جمله گواهینامه و پاسپورت رفتهرفته جای خود را به تکتولوژهای زیستسنجی (Biometrics) دادهاند که علاوه بر خصایص فیزیولوژیک مثل اثر انگشت، آرایش رگهای کف دست، DNA، عنبیه، شبکیه و بوی بدن، از خصلتهای رفتاری همچون طرز راه رفتن، طریقهی فشردن دکمههای کامیپوتر و... برای تعیین هویت استفاده میکنند.
امروز، این دیجتالی و زیستی شدن نامها سویهی دیگر کثرت مجازی هویتها و پروفایلهاست. مهم نیست شما چند پروفایل دارید، هرجا باشد IP و در ادامهیDNA شما هویتتان را لو خواهد داد؛ حالا سخت نیست تصور یک دنیای تخیلی دیستوپیایی که قهرمان آن میکوشد از نام و هویت دیجتالی- زیستی اش خود بگزیرد، و با اتخاذ نامی تازه، زندگی جدیدی را آغاز کند. قهرمان این داستان خیالی نه فقط باید اوراق شناسی و کارت بانکی و...را نابود کند و الگوهای رفتاریاش را تغیر دهد بلکه مجبور به محو ساختن اثرانگشت، تعویض تخم چشمها و دست آخر جراحی DNA خواهد بود؛ انجام یک مأموریت ناممکن که جز با ازنو ساختن بافتهای حیانی و زیستی و به عبارت دیگر، جز با رد شدن از پرههای چرخ گوشت، ممکن نسشت.
چند-نامی علیه گمنامی: از نام مستعار تا نامی برای هیچکس و همه
هیستری هویتیای که فرناندو پسوآ با نوشتن با بیش از ۷۰ نام از سرمیگذراند، نه فقط خیالپردازیای بازیگوشانه که میانجی یک تجربهی سوبژکیتو منحصربه فرد است؛ توضیح این تجربه در بدو امر، منوط است به تفکیک آنچه به طورکلی «نام مستعار» خوانده میشود به سه سازوکار گمنامی، دیگر-نامی و چند-نامی.
گمنامی، همچون گذرایی، از نشانهها، یا به عبارت بهتر، از دردنشانهای زندگی مدرن است. گم شدن در انبوه عابران تجربهی است که امکان آن بدواً منوط به شکلگیری شهرهای بزرگ بوده است. در ادبیات نیز، گمنامی که در شکل کلاسیک آن بیشتر کنشی تقدیری و تحمیلی بود، در وجه اختیاری آن همزاد ادبیات مدرن بوده است. اپراتور مالارمهای شعر که بر غیرشخصی بودن کنش نوشتن تأکید دارد، از این بابت مثالزدنی است. گمنامی شاعر برای مالارمه اما بیان دیگری از دیگر-نامی او است؛ فرمول مشهور رمبو در سال ۱۸۷۱، «من دیگری است»، موجزترین صورتبندی این سازوکار ضد هویتی نوشتن است که وجه ممیزهی آن «مطلقاً مدرن بودن» است.
در گمنامی، لیکن ادبیات همچنان زندانی ایدهی متعالی «یک» باقی میماند؛ همان یکی که هویت اقتدارگرایانهی مؤلف است و اکنون به شکل سلبی وجود دارد. در مقابل، دیگر-نامی میتواند گذرگاهی از یک به «چند» باشد. چند-نامی، برخلاف گمنامی، هیچ ادعایی بر یک و همه ندارد و صرفاٌ برسازنندهی حدود امر کثیر است.
رمبو میگوید : «من دیگری است»، پسوآ اعلام میکند: «من هیچ نقشی در ماجرا ندارد.» همه چیز مستقل از من، یعنی پسوآ، اتفاق میافتد و باید بیفتد. به بیان دیگر، چند-نامی پسوآ، به قول جودیت بالسا، نه چند نامی « ِ» (DE)... بلکه چند-نامی «میانِ» (ENTRE)... است. در اینجا با نوعی فرایند مرکززدایی و عملیات گریز از مرکز روبرو هستیم.
هر نام نسبتی است با نامهای دیگر، و این حلقهی روابط، شبکهای مطلقاً فاقد مرکز خلق میکند. خود، یعنی پسوآ، در درون این شبکه کشیده شده، خالق در کلاس مخلوق مینشیند، و مرکز در گردابی از نسبتها و تفاوتها محو میشود.
این فضای گشوده شده میان پسوآ-پسوآ و پسوآ-چندگانگی، دست آخر، امکانی برای فراروی از فرناندو آنتونیو نگورا د سیبرا پسوآ فراهم میآورد، که آخری نامی است که والدین شاعر برای او در ژوئن ۱۸۸۸ در لیسبون برگزیدند، و هویتی تحمیلی و نامی خارجی (Exonym) است.
در اینجا، گذر از یک به چند، مستلزم قسمی دوگانگی بنیادی است که پسوآ-پسوآ را از پسوآ-چندنامی، و در واقع خود وحدت و هویت (پسوآ اینهمان با پسوآ) را از چندگانگی (پسوآ در مقام کثرت نامها) تفکیک میکند.
در جهان اطلاعاتی-امنیتی امروز، که گمنامی و تعدد تام هردو به محدودهی امور ممنوع نزدیک شدهاند، فضای نوشتار کثیر و بدون مرکز پسوآ، در کنار فضای نوشتار اشتراکی و غیرهویتی لوتر بلیسه، میتواند الهامبهش اصولی تازه و خلاق برای سازماندهی نوشتن و تفکر باشد؛ اصولی در پرتو تجربهی مدرن چندگانگیای که پسوآ از سر میگذارد، و تجربهی انسجام غیراقتدارگرایانهی جریان لوتر بلیسه، اصولی که میتوانند (باید بتوانند! ) ورای قیود هویتی، دوگانگیگاهی شخصی-جمعی، واقعی-خیالی، و در بازی نامهای رسمی و نامهای مستعار، نامهای دیگر و مازادهای نامناپذیر، افقها و جهانهای تازهای بگشایند.
پانویس
[1] ن. ک. به
Judith Balso, Pessoa, le sujet inachevé, Revue Silène. Centre de recherches en littérature et poétique comparées de Paris Ouest-Nanterre-La Défense, 2008
نظرها
علی
موضوع خیلی خوبی بود و نویسنده هم خوب تحقیق کرده بود اما انسجام نداشت. نمونه نوشته ای است که نویسنده خودش هم تصویر واضحی از ماجرا ندارد و به قول معروف برای خودش هم داستان پخته نشده. اما به هر حال جالب بود.
فريده تبريزى
مقاله بسيار مفيد و زيبايى بود ، خسته نباشيد