هما ناطق: مرجع، منبع، سرمایه
مسعود کدخدایی – تاریخنگار و پژوهشگر تاریخ کم نیست، اما "هما ناطقها" انگشتشمارند. از دست دادن او به معنای از دست دادن سرمایهای است که به آسانی فراهم نشده بود، و به آسانی جایگزین نمیشود.
وقتی دانشجوی کتابداری بودم، استادی که تاریخ کتاب و کتابخانهها را درس میداد، در بحثی که بر سر حق و حقوق نویسندگان درگرفته بود، در پاسخ به دانشجویی که معتقد بود نویسندگی هم شغلی است مانند بقالی، گفت: نویسندگان منبع و معدنهای یک کشورند؛ مانند کارخانهها و منابع تولید!
با شنیدن این حرف انگار سقلمهای به پهلویم خورد و از خواب پریدم. او ادامه داد که به همین خاطر نویسندگان ما، سرمایههای دانمارک هستند و مردم و دولت باید از آنها نگهداری کنند.
وقتی شنیدم هما ناطق از میانمان رفت، به یاد آن گفتگو افتادم و دیدم مرجع، منبع و سرمایهی فرهنگی گرانبهایی از تولید بازمانده است و دردی در وجودم پیچید از اینکه به یاد آوردم که ایران با سرمایههایش چه میکند.
تاریخنگار و پژوهشگر تاریخ کم نیست، اما "هما ناطقها" انگشتشمارند. ما کم نداریم پژوهشگرانی که موهای خود را در میان قفسههای کتابخانهها سپید میکنند و یا سوی چشمانشان را با زُل زدن به صفحهی کامپیوتر از دست میدهند تا واقعه، شخصیت یا اوضاعی فراموش شده و مهم را از مُغاکِ تاریکِ تاریخ برکشند، اما همه توانِ کسی چون هما ناطق را در تجزیه و تحلیل و رسیدن به نظری که منبع و مرجع شود ندارند. برای همین، از دست دادن او از دست دادن سرمایهای است که به آسانی فراهم نشده بود، و به آسانی جایگزین نمیشود.
یکی از دلیلهایی که کارهای هما ناطق را معتبر و قابل استناد میکند، شیوهی برخورد او به تاریخ است. او در مورد شیوهی کارش، در پیشدرآمد «روحانیت از پراکندگی تا قدرت: ۱٩٠٩-۱٨۲٨» که روی اینترنت در دسترس است مینویسد:
"در راه و رسم پژوهش تاریخی، بیشتر از روش مورّخان فرانسوی پیروی کرده ام. از آن میان از پل وین استاد تاریخ دانشگاه سوربن که ”شیوۀ نگارش تاریخ“ را درجهت راهنمائی شاگردان رشته تاریخ آراست و هنوز هم تدریس میشود. من هم کوشیده ام دانشجووار از آن متن و پژوهشهای دیگری از این دست بهره گیرم.
وین می گوید: «تاریخنگاری استوار است بر دانش به یاری اسناد» و بس! با ”خوب و بد“، با ”داوری و پیشداوری“، با ”ارزشگزاری و قضاوت“ سر وکار ندارد. ”حق و ناحق“ و ”بزرگداشت و طرد“ نمی شناسد. بدیهی است که هر پژوهشگر را مرام و آرمانی است. اما تاریخنگار را نشاید که آن مرام و آن آرمان را در نگارش تاریخ به کار گیرد و جانشین اسناد کند.
افزون بر وین، دیگران هم یادآور شده اند که تاریخنگاری با هرگونه ایدئولوژی بیگانه است. زیرا که ایدئولوژی به کرسی نشاندن یک حکم است و تاریخنویسی حکم بر نمی دارد. پس اگر بخواهیم که پژوهش تاریخی همانند علم اقتصاد و یا علوم دیگر به علم نزدیک شود، باید از راه پژوهش علمی به سراغش برویم و نه با مرام سیاسی و ایدئولوژی. مثالی می آورد از این دست: جنگی میان دو سرزمین رخ می دهد. در بررسی این درگیری، پژوهشگر باید به یاری اسنادی که در دست دارد، انگیزه و پیدایش این جنگ را بدون پیشداوری با همۀ جزئیاتش رو کند. از شعار و تبلیغ به سود خود و دشنام به زیان دشمن بپرهیزد. به سخن دیگر اسناد را به دست دهد و بشکافد تا دوست و دشمن به دلخواه خود از آن متن بهره گیرد. اسناد سخن گویند و مرام و سلیقۀ تاریخنگار در میان نباشد."
مهناز متین در مقالهی «روشنفکران سکولار و جنبش ضد حجاب اجباری» ضمن انتقادهایی به موضع خانم هما ناطق در رابطه با نخستین اعتراضهای زنان به حجاب اجباری در اسفند ۱۳۵۷ مینویسد:
"هما ناطق، از انگشتشمار تاریخنگارانیست که در پژوهشهایش به وضعیت اسفبار زن در تاریخ معاصر ایران پرداخته و مبارزات زنان را نیز بازتابانده است."[۱]
هما ناطق در ۱۵ بهمن ۱۳۵۷ در سخنرانی در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران با عنوان نقش زن در انقلاب ایران میگوید:
"من هم معتقدم که هدف انقلاب رهاییبخش ایران در جهت تحصیل آزادیهای اقتصادی و سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و فردی است. آزادی گرامیترین آرمانی است که اقشار و طبقات مردم را همصدا میسازد و آن آزادی یکی است و جز آزادی نیست؛ به انحصار هیچ فرد و گروهی درنمیآید. «بله، اما» و «به شرطی که...» برنمیدارد. زن و مرد و گبر و مسلمان ندارد. ارمغان نیست که این و آن به برخی عطا کنند و سهم دیگران را به بعد موکول نمایند. قول آزادی و بخشش آزادی، خود به رخ کشیدن قدرت است؛ سلطهطلبی است؛ رفتار «سنتی» و غیرانقلابی است. سلطهطلبانند که جواب هر پرسش را از قبل آماده دارند و زندگی روزانه مردم را با «تحکم» تعیین و تنظیم میکنند که چگونه فکر کن، چگونه رفتار کن، چه بپوش و چه بنوش."[۲]
نمیشود از هما ناطق حرف زد و از شجاعت و صراحت او چیزی نگفت. او دربارهی اعلامیهی تاسیس انجمن ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر که توسط مهندس بازرگان و عدهای دیگر کمی پیش از انقلاب شکل گرفت، چنین میگوید:
"... امضای من پای آن اعلامیه نیست و علت هم دارد. برای اینکه توی آن اعلامیهی حقوق بشر، دو چیز خیلی مهم گنجانیده شده. یکی گنجانده شده که حقوق بشر اسلامی این هست. بله. و یکی دیگر هم اینکه در حقوق اقلیتها و زنها طبق اصول اسلام [رفتار میشود]... نوشته شده به صراحت، حقوق بشر اسلامی در ربط با زنها و اقلیتها طبق قوانین اسلام. در نتیجه، نفی برابری زن و مرد است؛ نفی حقوق مذاهب دیگر است. حقوق بشر اسلامی یعنی همین لایحه قصاص."[۳]
در شماره ۹۳۹ (سوم بهمن ۱۳۸۱) روزنامه کیهان لندن نامهی سرگشادهای چاپ میکند که فراخوانی است برای پیوستن به یك «منشور اتحاد ملی». در آن نامه از ۱۴۵ تن از سیاسیكاران، پژوهشگران و هنرمندان از هر گرایشی خواسته شده تا دست بدست هم بدهند و برای نجات ایران وحدتی ایجاد کنند که در آن نام خانم ناطق هم برده شده است. او پاسخ زیر را مینویسد که در کیهان لندن شماره ۹۴۴ در فوریه ۲۰۰۳ به چاپ میرسد.
"... امیدم این كه روزنامه محترم كیهان از چاپ این چند سطر دریغ نورزد. نخست یادآور شوم كه در «منشور اتحاد ملی»، نویسندگانِ نامه سرگشاده طرحی پیشنهاد كردهاند در برپایی حكومت مردمسالاری، جدایی دین از حكومت، آزادی اندیشه و گفتار و نوشتار، برابری زن و مرد و نیز دگر اندیشان، دگركیشان، لغو اعدام و خواستهای دیگری كه همه را به جان خریداریم و دستمریزاد میگوئیم. پس سخن بر سر آن «منشور» نیست. بر سر 145 تن از برگزیدگان یا جمع اضداد است كه میبایست آن آرمانهای برحق را به «وحدت» بدل كنند. كاری سهل و ممتنع! به مَثَل، نام از حسینعلی منتظری بردهاید. پرسیدنی است كه آیا خاطراتش را خواندهاید؟ آن آخوند بنیادگرا به صراحت و شرافت اعلام میدارد كه از «فدائیان اسلام» است و پیرو احكام قرآن. پس تنها «امت اسلام» را بر میشناسد و بس. از همین رو برآنست كه هر مسلمان مؤمن، از هر دیار و از هر زبان كه باشد میتواند دعوی ریاست جمهوری اسلامی كند، وانگهی در طول آن كتاب نامی هم از ایران نیامده است. حال چگونه میتوان نگرش منتظری را با «جدائی دین از دولت» همخوانی داد؟ لغو حكم اعدام خواست[؟] یا ارمنی یا یهودی یا بهایی را دركنار مسلمان نشاند؟ دیگر، سخن از وابستگان به گروههای ملی-مذهبی رفته است، دو واژة متضاد چرا كه ملی به كشور برمیگردد و مذهبی به امت، دو مقولة آشتیناپذیر و تهی از محتوای علمی و ناآشنا با هویت ایرانی. بدتر از همه، چشم خواننده به نام مبارزانی برمیخورد كه هنوز در صف انصار برادر صدام در جا میزنند و یا اگر هم كنار كشیدهاند. حتی یك كلام از بابت آگاهی مردم ایران و یا در جهت درس عبرت برای دیگران برنمیآورند كه: چرا رفتیم و چرا بازگشتیم؟ در همین روال بر میخوریم به نام روشنفكرانی كه پس از ۲۳ سال [تا تاریخ نوشتن این نامه] هنوز برای آن انقلاب «شكوهمند»، آن راهپیمائیها، و آن عربده كشیها سینه میزنند و خوشاند به اینكه: تاجداران را برافكندیم و دستاربندان را برجایشان نشاندیم. چه خوش گفت شادروان غلامحسین ساعدی كه از بركت آن انقلاب «عقل مردم مدور» و ایران «بركهای گشت و كرمپرور شد»! حال اگر با انقلابی كنار میتوان آمد، این شما و این هم گوی میدان شما. نام هنرمندان را هم نقش زدهاید. از جمله آن خواننده «محبوب» را كه در جوانی با ترانههایش شادی میكردیم، میزدیم و میرقصیدیم، وقتی میخواند: بانك مؤذن مرا كشد به مسجد نالة جانسوز یار اگر بگذارد. خوشا كه خواننده ما [مرضیه] به آرزوی دیرینه رسید. یار و ما را بهلید، راه مسجد گرفت و مؤذن شد! دلم به حال ویگن پاكسرشت و بانو دلكش باصفا سوخت كه نام بردهاید. آنان یكرنگی گزیدند و نان به نرخ سیاست نخوردند. بدبختانه در آن نامه سرگشاده به نام من هم اشاره رفته بود. پرونده بنده چه بسا نابخشودنیتر از دیگران باشد. چرا كه در انقلاب، هم مدرس بودم و هم محقق! بدا كه شور چنان ورم داشت كه اندوختهها و دانستهها را به زبالهدانی ریختم و در همرنگی با جهل جماعت به خیابانها سرازیر شدم. ادیبانهتر بگویم: گه زدم. و به قول صادق هدایت اكنون آن گه را «قاشق قاشق» میخورم و پشیمان از خیانت به ایران، گوشهای خزیدهام تا چه پیش آید. گرچه قرنها پیش از این «طالب آملی» گفته بود: پای ما كج، راهبر كج، قصد كج، گفتار كج".
هما ناطق، این پژوهشگر پرکار در گفتگویی با علی دهباشی که در سایت بخارا قابل دسترسی است و در اینجا کوتاه شدهای از آن را میخوانیم در باره زندگی خودش به گونهای حرف میزند که میبینیم زندگیاش کار، و کارش زندگیاش بوده است:
"من در ۱۳۱۳ خورشیدی در ارومیه زاده شدم. دوران تحصیلات ابتدائی را در مدرسه فیروزکوهی و متوسط را در دبیرستان انوشیروان دادگر و سپس در نوربخش (تهران) گذراندم. در مهرماه ۱۳۳۳ با بـورسی از دولت فرانسه به پاریس آمدم. دورههای لیسانس و فوقلیسانس و دکترای خود را در این کشور به پایان بردم. رساله دکتری را در احوال و تفکر «سید جمال الدین اسدآبادی» نوشتم و در ۱۳۴۵ در دانشگاه سوربن گذراندم. این اثر با کمک هزینه «مرکز ملی تحقیقات علمی» فرانسه (C. N. R. S.) و با مقدمه مـاکسیم رودنـسون استاد و مورخ سرشناس فرانسه، در ۱۳۴۶ منتشر شد. همزمان در همکاری با استاد ژیلبر لازار به ترجمه اشعاری از شعرای معاصر ایران (از جمله نیما، سپهری، شاملو، سایه، فرخزاد، نادرپور و…) و دیگران برآمدم که بخشی از این ترجمهها هم چنانکه در فهرست آثارم به دست دادهام در فـرانسه منتشر شدهاند.
در اوایل سال ۱۳۴۷ به ایران بازگشتم. نخست یک سالی در موسسه مطالعات اقتصادی استخدام شدم که با رشته تحصیلی من ارتباط نداشت. کار مهمی هم از پیش نـبردم، مگر اینکه کـتاب «چهره استعمارزده» آلبر ممی استاد جامعهشناس فرانسوی (با مقدمه ژان پل سارتر) را که در تحلیل روحیه استعمارگران و استعمارزدگان بیاهمیت نیست، به فارسی برگرداندم. و به تفنّن مقالاتی نهچندان ارزشمند در نشریه «آرش» و «فردوسی» نوشتم.
همان سال دکتر سید حسین نصر، که در آن تاریخ رئیس دانشکده ادبـیات بـود، و کـتاب زندگی سیاسی «سید جمالالدین اسدآبادی» را دیـده بـود، درخواست اسـتخدام مرا در گروه تاریخ داد و من از ۱۳۴۸ تا ۱۳۶۰ در آن دانشکده به تدریس تاریخ اجتماعی ایران در دوره قاجار و تاریخ عثمانی پرداختم. در این میان در ۱۳۵۲ به دانشگاه پرینستون (امریکا) دعوت شدم و یـک سـال در بـخش تحقیقات خاورمیانه آن دانشگاه تدریس کردم. یکی دو مقاله هم در نـشریه Iranian Studies مـنتشر کردم. همچنین نگارش کتاب «قتل گریبایدوف» را به یاری مجموعه اسناد آن دانشگاه در دست گرفتم که به تأسف باید بگویم آن اسناد و یادداشتها را دیـگر در دسـترس نـدارم. در راه بازگشت از امریکا به سراغ آرشیوهای وزارت خارجه انگلیس رفتم. از اسناد جـنگهای ایران و روس مجموعه نامههای فارسی عباس میرزا نایبالسلطنه عکسبرداری کردم. بنا بود آن نامهها را با همکاری شادروان دکتر اسماعیل رضوانی کـه در هـمین زمـینه اسناد کتابخانه مجلس سنا را گرد آورده بود، منتشر کنیم. آن کتاب نیمهکاری هم از میان رفت.
از نـوشتههای دوره اقـامتم در ایران، میتوانم از چند اثر تاریخی نام ببرم: مجموعه مقالات درباره جنگهای ایران و روس با عنوان «از ماست که بر ماست»؛ «روزنامه قـانون مـیرزا مـلکم خان»؛ «آخرین روزهای لطفعلی خان زند» با همکاری جان گرنی استاد دانشگاه اکسفورد، «افکار اجتماعی و سیاسی و اقـتصادی در آثـار مـنتشر نشده دوران قاجار» در همکاری با دکتر فریدون آدمیت، و «مصیبت وبا و بلای حکومت». از آن نوشتههای جدی گذشته، مقالات پراکـنده، داستانهای کـوتاه و بـویژه نقدهائی در مجلههای نگین، راهنمای کتاب، مجله تاریخ، الفبا، کتاب جمعه و در نشریات دیگر منتشر نمودم.
بله، در آذرماه ۱۳۵۹ روزگار از نو مرا به فـرانسه پرتـاب کـرد. چندی بیکار بودم. تا اینکه غلامحسین ساعدی که با ما دوست بود مرا ترغیب کرد که بـه جـای نشستن رو به دیوار، بار دیگر راه کتابخانهها و بایگانیها را در پیش گیرم. خود او هم مقدمات نشر «الفبا»را فراهم آورد. چهار سـال تـمام در آرشـیو وزارت خارجه و آرشیو ملی فرانسه به رونویسی اسناد برآمدم.
در آرشیوهای آن وزراتخانه مجلدات و گزارشهای سیاسی و اقتصادی ایران و عـثمانی و روسـیه را که حق عکسبرداری نداشتم، از ۱۸۴۰ تا ۱۹۱۲ یادداشتبرداری کردم. پروندههای دستنخورده و بیشمار درباره مدارس ایران، میسیونرها، اقلیتهای مـذهبی، احزاب، انجمنها، جنگ ارمـنی- آذری، مهاجرت ارمـنیان به ایران، جنبشهای انقلابی قفقاز، سوسیال-دموکراسی، انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، تنظیمات عثمانی، روابط ایران و عثمانی، و پرونده اشخاصی نظیر حیدر عمو اوغلی و میرزا مـلکم خـان و دیـگران یافتم. از پروندههای جلد نشده چون حق عکسبرداری داشتم، تا جائی که میسر بود، عکس گـرفتم. پس بـه این فکر افتادم که بر پایه بخشی از این اسناد ناشناخته کتابی زیر عنوان «باکو در ۱۹۰۵، تبریز در ۱۹۰۶» فراهم آورم که هـنوز در دسـت دارم.
دوره دوم خدمت دانشگاهی من از ۱۳۶۳ آغاز شد. در سپتامبر همین سال بود که پروفسور ژیلبر لازار کـه در شـرف بازنشستگی بود و جانشین ایشان استاد شارل هـانری دو فـوشکور کـه هر دو کارهای مرا میشناختند، استخدام مرا به دانشگاه «سوربن جـدید» پیشنهاد کـردند تا این زمان تدریس بخشی از دروس تاریخ و ادب فارسی را یک استاد افغانی بر عهده داشت کـه بـه امریکا منتقل شد. این را هم بگویم کـه پدرم ـ ناصح نـاطق ــ از بـنیانگذاران کـتابخانه موسسه مطالعات ایرانشناسی در این دانشگاه بود، چنانکه اسـتاد لازار در مـصاحبه بدان اشاره میکند، (نشریه بخارا، شماره ۴). پدرم نهتنها نسخههای گرانبهای بسیار از متون کلاسیک شـعر و ادب فارسی را به آن دانشگاه هدیه کرد، بلکه هـمه آثار کسروی و دکتر آدمـیت را نـیز او به این موسسه داد.
... از ۱۳۶۳ (۱۹۸۵) بـدینسان با سمت استاد تماموقت در موسسه پژوهشهای ایرانی دانشگاه سوربن آغاز کردم و تدریس جـنبشهای فـکری و مذهبی سده نوزدهم، متون تاریخی، قرائت نسخههای خـطی و بـایگانیها، ترجمه (از نـشریات) و زبان فارسی را عهدهدار شـدم. هربار هـم مجالی یافتم باز بـه سـراغ آرشیوها و کتابخانهها رفتم. در سال ۱۹۹۵ (۱۳۷۳) بعد از ژیلبر لازار نوبت بازنشستگی استاد فوشکور از موسسه تحقیقات ایرانی رسید. پس از کنار رفـتن ایـن دو دانشمند، موسسه از نظر علمی افت کرد و دیـگر اعـتبار سابقش را بـازنیافت. در ضـمن آقـای فوشکور یکی دو ماه پیـش از ترک موسسه، در یک جلسه رسمی با حضور همکاران دانشگاهی، آرشیو «آلفونس نیکلا» مورخ نامدار و دیپلومات دوران قاجار را برای ردهبندی و چـاپ بـه من سپرد. این گنجینه پنج کارتن بـزرگ انـباشته از اسـناد گـوناگون را در بـر میگرفت و سالها بود کـه در مـخزن کتابخانه خاک میخورد و کسی از هستیاش آگاه نبود. هرگز هم معلوم نشد که این اسناد از کجا آمدهاند و چگونه و از چـه زمـانی بـه دانشکده ما منتقل شدهاند... بنا بر تعهدی که داشتم در طی چهار سـال هـمه این اسناد را ردهبندی و فیشبرداری کردم و امسال به دانشکده سپردم. برای تحقیقات شخصی خودم نیز از همه این مجموعه عکس گرفتم که هم اکنون در اختیار دارم. نمونههائی هم در برخی از نوشتههایم از جمله در «کارنامه مدارس فرنگی» بدست دادهام.
در ایـن دوره اقـامت در فرانسه کتابها و مقالاتی چند به فارسی و فرانسه منتشر کردهام. اما شالوده برخی از آثارم مانند «کارنامه و زمانه میرزا رضا کرمانی» کشنده ناصرالدین شاه و «بـازرگانان در دادوسـتد با بانک شاهی و رژی تنباکو» را در تـهران و بـر پایه اسناد حاجی محمد حسن امینالضرب ریخته بودم که آقای دکتر اصغر مهدوی بیدریغ در اختیارم نهادند. این دو پژوهش را پس از آمدن به فرانسه و افزودن اسنادی از آرشیوهای فـرانسه در خـارج از کشور به چاپ سپردم. در ایـن سـالهای اخیر انتشارات توس کتاب «بازرگانان…» را از نو منتشر کرد. این را هم بیفزایم که از اسناد آرشیو امینالضرب هنوز پروندهای درباره قحطیهای ایران، نامههائی از سید جمالالدین و از میرزا رضا کرمانی در اختیار دارم که هنوز منتشر نکردهام.
از دیـگر پژوهـشهایم در غربت، یکی هم «ایران در راهیابی فرهنگی» است که در تشریح زمانه محمد شاه و حاجی میرزا آقاسی نگاشتم، تا شاید حق آن صدراعظم به ناحق بدنام را در خدمت به ایران ادا کرده باشم. اسناد این کتاب افزون بر سفرنامهها و متون چاپی، بر پایـه گـزارشهای فرانسویان و انگلیسها از ایـران و ترکیه و مکاتبات حاجی میرزا آقاسی تکیه داشت.
همچنین در نشریه «چکیدههای ایرانشناسی» قلم میزنم که از اعضای هیات تـحریریهاش هستم. در ایـن نـشریه نقد و بررسی کتابها و مقالات منتشر شده درباره دوران قاجار را عهده دارم. مقالاتی هم به زبان فرانسه و انگلیسی نـوشتهام، از جمله درباره: سید جمال و ملکم و میرزا آقا خان در استانبول، روزنامه قانون ملکم خان، دانشجویان ایرانی در لیـون در سده نوزده و چند اثـر دیگر.
کار اصلی من همان پژوهشی است که از سالها پیش با عنوان «باکو در ۱۹۰۵ و تبریز در ۱۹۰۶» در دست گرفتهام. در واقع نوشتههای دیگر من در خارج از کشور در حاشیه هـمان اثر مـفصل شکل گرفتهاند. رشته مقالههائی که هماکنون درباره تاریخ «تنظیمات» عثمانی که خودتان در «بخارا» منتشر میکنید، در واقع فصلهائی از همان کتاباند."
هما ناطق، این پژوهشگر خستگیناپذیر در آغاز کتاب "از ماست که بر ماست" نوشته بود:
"مسئله جنگهای ایران و روس، علل آغاز این جنگها، نتایج جنگها همانند بسیاری از رویدادهای دورۀ قاجار در تاریکی و ابهام مانده است. زیرا مورخین قرن پیش یا از روی چاپلوسی بیش از حد و یا ترس زیاده از اندازه همه رویدادها را دیگرگون جلوه دادهاند. آنچنانکه در زیز قلمشان امیرکبیر از پادرد میمیرد، میرزا آقاخان نوری مصلح تلقی میشود و فتحعلیشاه که در زمان او مهمترین مراکز تمدن ایران از دست رفت "غازی" لقب میگیرد."[۴]
ما با از دستن دادن هما ناطق پژوهشگر و تاریخنگاری را از دست دادیم که نه چاپلوس بود، نه از بیان عقایدش میترسید و نه در پی القای فکر و نظری بود.
با از دستن دادن او به راستی که مرجع، منبع و سرمایهی گرانبهایی را از دست دادیم، و چه احساس بدی به آدم دست میدهد وقتی که میبیند چنین شخصیّتی ناچار به ترک کشورش میشود و در تبعید میمیرد. راستی چگونه باید بشود سرنوشت و آیندهی سرزمینی که ارزش منابع و سرمایههایش را نمیفهمد و نمیتواند از آنها نگهداری کند؟ چه آیندهای باید در انتظار کشوری باشد که فرهیختگانش از آن میگریزند؟
اما اینها چیست که من میگویم؟
"ای آقا. هوا خوبست. درختان خوبند. اسبها خوبند. فقط ایران بیچاره است که بیمار است!"[۵]
پانویس:
نظرها
آموزگار
با سلام خانم هما ناطق کتابی دارند که بنام «رگ تاک» ایشون این کتاب را با نام مستعار دلارام مشهوری در لندن چاپ و منتشر کرده اند. مستندات این کتاب بینظیر است. هر ایرانی باید آنرا در خانه داشته باشد و چندین بار آنرا بخواند. هر بار که خوانده شود مقداری بیداری حاصلش خواهد شد. فکر می کنم عنوان این کتاب بر گفته از این شعر باشد: گمان نبر که به پایان رسید کار مغان هزار باده ی ناخورده در رگ تاک است
آموزگار
شاید هم در فرانسه