«افغانیکشی» – نام من رسول!
تازهترین رمان محمد رضا ذوالعلی، نویسنده افغانستانی روایتی داستانیست از رنج نسل دوم مهاجرانی که در ایران متولد شدهاند اما از کمترین حقوق شهروندی بیبهره ماندهاند.
نشر پیدایش رمانی منتشر کرده از محمد رضا ذوالعلی، نویسنده افغانستانی که در ایران در شهر کرمان متولد شده است. این کتاب «افغانیکشی» نام دارد: روایتی داستانی از رنج نسل دوم مهاجران افغانستانی که در ایران متولد شدهاند اما از کمترین حقوق شهروندی، حتی در چاچوبهای به رسمیت شناخته شده در جمهوری اسلامی بیبهره ماندهاند.
«افغانیکشی» دومین رمان محمد رضا ذوالعلی درباره مرد جوانی است که زنش بدون هیچ دلیلی مهریهاش را به اجرا گذاشته و به همین خاطر هم او مدتی در زندان بوده.
مرد جوان خانه پدریاش را میفروشد و مهریه همسر مطلقهاش را میپردازد و سپس، در یک تاکسی تلفنی مشغول کار میشود. فیروزه دختری افغانی ولی متولد ایران به همراه مادرش مسافر رسول میشوند تا به زاهدان بروند. فیروزه که خودش را ایرانی میداند، نمیخواهد از تعلقاتش دل بکند و به افغانستان بازگردد.
در «افغانیکشی» میخوانیم:
«مأمورها ریختند تو اتاق کارش. حکم جلب را نشانش دادند. ندید. خیره شده بود به حلقه شوریده زیر بغل سرباز و اتیکت روی لباسش: محمد پیرای. به دستهایش دستبند زدند. سنگینی نگاه همکاران زانوهایش را میلرزاند. شاید هم سنگینی نگاه همکاران نبود و چیز دیگری بود. گرمای هوا یا بوی تن سربازها. بوی آفتابسوخته تن سرباز محمد پیرای... هر چیزی میتوانست باشد... به زحمت سوار ماشین پلیس شد. ماشین همان بو را میداد. بوی... بوی ترس و حقارت...»
و در فرازی دیگر از این رمان میخوانیم:
باد شدیدی که میوزید ماشین را به شدت تکان می داد. پیرزن کیفش را زیر سرش گذاشته، سرش را به ستون ماشین تکیه داده و خواب رفته بود. دهانش نیم باز بود و دو دندان طلا قاتی دندانهایش دیده میشد. دختر با گوشیاش ور میرفت. نور صفحه گوشی افتاده بود روی صورتش. دختر حواس پرتانه سرش را بالا گرفت. لحظهای از توی آینه نگاهش میکرد و پرسید: «گفتی اسمت چیه؟»
پسر از توی آینه پیرزن را نگاه کرد خواب بود، شانههایش را بالا انداخت، زیر لب گفت: «رسول»
محمد رضا ذوالعلی در سال ۱۳۵۳ در شهر کرمان متولد شده است. او تحصیلاتش را در رشته روانشناسی به پایان رسانه و اکنون در کرمان زندگی میکند. پیش از این رمان «بلوار پردیس» را منتشر کرده بود.
او درباره دشواریهای زندگی یک نویسنده در ایران میگوید:
«نوشتن اینجا شبیه بالا بردن یک سنگ گرد بزرگ به بالای کوه هزار است که اگر به قله هم برسی میبینی تهش هیچی نیست و باید برگردی بری سر خانه و زندگیت. اینها جنبهی عقلانی و منطقی کار است. هیچ انگیزه و مشوق مادی یا معنوی وجود ندارد که نوشتن را توجیه کند، اما یک چیزی توی وجود آدم هست که نمیگذارد آدم راحت باشد. شاید هم بقول گفتنی: دست آخر انسان تنها که به نان زنده نیست.»
رمان «افغانیکشی» نوشته محمدرضا ذوالعلی در ۳۲۷ صفحه، با تیراژ ۱۰۰۰ نسخه و با قیمت ۲۰ هزار تومان توسط انتشارات پیدایش روی پیشخوان کتابفروشیها قرار گرفته است.
نظرها
شهروند
من چند سال به خاطر شغلم و زبان مادریم فارسی، مسئول پناه جویان، مهاجرین و پناهندگان افغان بوده ام. در بسیاری موارد از ایرانی بودن خودم شرمنده شدم.
رحمانیان
سلام. فکر کنم در معرفی نویسنده اشتباه کردید و آقای ذوالعلی از نویسندگان ایرانی استان کرمان هستند