عادتزدایی از امر آشنا در داستانهای محمد کشاورز
امور روزمره در داستانهای اخیر محمد کشاورز به ماجراهای غیر قابل پیشبینی بدل میشوند. گفتوگویی با این نویسنده ایرانی درباره این آشناییزداییها.
به تازگی مجموعه داستانی از محمد کشاورز در ایران منتشر شده است: «روباه شنی». این مجموعه را نشر چشمه منتشر کرده.
محمد کشاورز در داستانهای این مجموعه دست به ابتکاری زده که در ادبیات ما تا حدی تازگی دارد. او از یک واقعه به ظاهر پیشپاافتاده و روزانه عادتزدایی میکند و از دل آن یک رویداد غیر منتظره بیرون میآورد که گاهی از یک سویه نمادین خفیف هم برخوردار است و از برخی لحاظ تأویلپذیر.
علی شروقی با محمد کشاورز درباره مجموعه داستان «روباه شنی» و آشناییزدایی از امر مألوف گفتوگو کرده. این مصاحبه در روزنامه شرق چاپ تهران منتشر شده است. میخوانید:
•گفت و گو با محمد کشاورز
- یکی از نکاتی که در داستانهای مجموعه «روباه شنی» به چشم میآید مضمونهای متفاوت آنهاست. منظورم از متفاوت، در قیاس با داستانهای کوتاه ایرانی است که در این سالها خواندهایم و بیشترشان حول وحوش زندگی روزمره و آپارتمانی و روابط و دعواهای زن وشوهری و موضوعاتی از این دست میگذرند. در داستانهای شما اما با یک نوع امر غریب در زندگی روزمره مواجهیم و همچنین گاه با شخصیتهایی که پیش از این در داستاننویسی این سالها کسی زیاد به سراغشان نرفته بود (مثلا داستان «زمینِ بازی») یا دستکم از این زاویه که شما نگاه کردهاید به آنها نگاه نشده بود. به طور کلی هنگام نوشتن داستان، مضمون چه اهمیتی برای شما دارد؟
محمد کشاورز - به گمانم داستاننویسی ما در این سالها اشباع شده از نوشتن در مورد زندگی روزمره. این نوع داستان، تقلیدی است از نوع زیست مردمانی در جوامع صنعتی پیشرفته ودغدغههای آنها، که میدانیم با وضعیت اکثریت جامعه ما متفاوت است. دست بالا چنین آدمهایی با روش زیست جوامع پیشرفته صنعتی، شاید ده، پانزده درصد مردم کشور ما را شامل شود و البته به نسبت همان ده، پانزده درصد هم میتوان و باید چنین داستانهایی نوشته شوند. تأکید میکنم به نسبت همان ده، پانزده درصد، نه اینکه به شیوه غالب داستاننویسی امروز ما بدل شود که هشتادوپنج درصد مردم ما هیچ تصویری از زیست و زمانه خود در این نوع داستانها نبینند و نتیجهاش بشود وضعیتی که میبینیم؛ قهر مردم با داستان ایرانی. ممیزی هم که قوز بالا قوز است. جاهایی را آنها حذف میکنند و جاهایی را خودمان نمیبینیم. حاصلش داستانهایی است که اگر اسامی فارسی را از آنها حذف کنیم میشود متن گنگی که انگار در ناکجاآباد اتفاق میافتد. باید رفت سراغ زندگی روزمره همان هشتادوپنج درصد، یا حداقل من در داستانهای کتاب «روباه شنی» سعی کردهام [سراغ آنها] بروم. اما زندگی روزمره را اگر بخواهیم بیکم وکاست بازتاب دهیم یا به قول معروف آینهگردانی کنیم چه چیزی دست خواننده را میگیرد؟ جز گزارشی روایتمند از زندگی انسان ایرانی که در چنبره عادتها مدام تکرار میشود و رنگ میبازد. کار نویسنده یا دست کم تلاش من این بوده که داستانم قدمی فراتر از زندگی روزمره باشد و راهش به گمان من جست وجوی امر غریب در لابهلا و پس و پشت همین زندگی روزمره است. نوعی آشناییزدایی از امر آشنا. دست بردن و دگرگون کردن برای جور دیگر دیدن اتفاقات ساده. نشان دادن بعدهای دیگری از زیست و زمانه آدمهای معمولی در زندگیهای معمولی. در این نوع داستان البته که انتخاب مضمون مهم است. مضمون باید زمینه و ظرفیت غریبگردانی امر آشنا و عادت شده را به نویسنده بدهد.
- در بیشتر داستانهای کتاب، یک عامل هست که وارد مناسبات عادی میشود و این مناسبات را که مناسباتی تثبیت شده هستند بر هم میزند. گاهی این عامل برهم زننده یک شیء است مثل گلدان سنگین در داستان «گلدان آبی، میخکهای سفید»، یا عکسی از کودکی شخصیت اصلی داستان در داستان «زمینِ بازی»، گاهی این عامل برهم زننده حیوان است مثل سگها و کاسکو و روباه در داستانهای «روز متفاوت»، «پرندهباز» و «روباه شنی» و گاه عواملی دیگر مثل «آهنگ پلنگ صورتی» در داستان «آهنگ پلنگ صورتی را سوت بزن». اما قبول دارید که در بیشتر این داستانها با نوعی بر هم خوردن مناسبات معمول و متداول و گاه دست انداختن این مناسبات روبه رو هستیم؟ این دست انداختن به ویژه در داستان «آهنگ پلنگ صورتی را سوت بزن» خود را با طنزی رندانه بروز میدهد.
بله، من معتقدم داستانهای خوب اغلب در نقطه بحران شکل میگیرند. یعنی با ورود امر شگفت در زندگی تثبیت شده در غالب شی ء یا اتفاق یا انسان ناهمگون با روند معمول زندگی؛ تهی کردن امر عادت شده از چیزی و افزودن چیزی دیگر به آن، تا اشکال دیگری از زندگی و آدمهای درگیر داستان نمایش داده شود.
- به ورود امر شگفت در زندگی تثبیت شده به عنوان عامل رقم زننده داستان اشاره کردید. در داستانهای شما در مجموعه «روباه شنی»، گاه این امر شگفت و توضیحناپذیر و توجیهناپذیر، چیزی است که به دلیل ماهیت غریباش منجر به نوعی فضای وهمآلود در داستان میشود. مثل داستان «راه رفتن روی آب» و «پرندهباز» و تا حدودی «هشتِ شب. میدان آرژانتین» که هر سه در پایان، ما را با پرسشی به جا میگذارند. این پرسش که آیا عاملی فراواقعی درکار بوده یا آن چه شگفتانگیز مینماید در خیال شخصیت داستان میگذرد نه در واقعیت؟
درصد بسیار بالایی از جمعیت جامعه ما به علت ریشههای تاریخی و سنتی خود در مرز واقعیت و اوهام زندگی میکنند. زندگیهایی پر از ترسها و واهمههای بی نام ونشان. راه دور نرویم، به دور و بر خود نگاه کنید، بخشی از زندگی ما در اوهام میگذرد. چه وقتی به آسمان و ماه نگاه میکنیم. چه وقتی میخواهیم دیگران را تهدید کنیم یا قدرت و توان علمی و عملی خود را به رخ دیگران بکشیم. ادبیات کلاسیک ما، به خصوص بخشهایی از آن، یکسره بر اوهام سوار است. ریشههای ذهنی ما و درنتیجه شخصیتهای داستانی ما در آن جا مانده. بسیاری از مضمونهای داستانی را بدون آنها نمیشود نوشت. در جامعه ما بسیاری معتقد به زیست در جهانهای موازیاند. چنین آدمهایی وقتی قدم به ساحت داستان میگذارند، یا به عبارتی زندگی داستانی پیدا میکنند، یک پا در جهان واقعی دارند و یک پا در فراواقعیت.
- داستانها گاه در عین طنز پنهانی که در آنها هست، نوعی ترس و وحشت ایجاد میکنند و این وحشت، جاهایی خیلی خوب با طنز گره خورده است. همچنین است نوعی خشونت که ناگهان از جانب همان آدمهایی بروز میکند که عادی و حتی مهربان مینمایند. مثلاً در داستان «روز متفاوت» از جایی که سروکله سگها پیدا میشود مهماننوازی و خوشرویی میزبان ناگهان جای خود را با نوعی خشونت عوض میکند، یا در داستان «روباه شنی» که آن دختر کسی را میفرستد که شخصیت اصلی داستان را کتک بزند و روباه را از چنگش درآورد و یا در داستان «گلدن آبی، میخکهای سفید» که مرد دارد «مراقب» را با واداشتنش به حمل گلدان آزار میدهد و در واقع خشونت «مراقب» را تلافی میکند. این ترس و خشونت، خیلی خوب در پشت سیرِ به ظاهر عادیِ روایت و طنز پنهان آن، جا خوش کرده است.
گاهی کارکرد داستان، یا حداقل داستانهایی که من مینویسم، همین نشان دادن لایههای متفاوت و پنهان شخصیت آدمهاست. تضادها و تناقضهای درونی این آدمها گاه موجب خنده و گاه وحشت میشود. طنز و وحشت از درون آدمها و درگیریهاشان و وقایع داستان بیرون میزند، بیآنکه گل درشت دیده شود. اگر طنز یا وحشتی هست زاییده خود داستان است و نتیجه طبیعی تحولات درون داستان و نتیجه طبیعی زیست و زمانه و روابط آدمهای داستان. من هیچ چیز را از بیرون به داستانی تحمیل نمیکنم. گاه حتی نمیدانم داستانی که مینویسم ممکن است طنزآمیز باشد یا از روند داستان، حس وحشت به خواننده دست دهد. وقایع، حال و هوای آدمها و مناسبات درون داستانی آنهاست که داستان را به سمت طنز، تراژدی یا وحشت میبرند. رفتار و کنش و واکنش آدمها را موقعیتها تعریف میکنند. هیچ چارچوب از پیش تعیین شدهای نیست تا انسانی را درآن قالب بگیریم و بخواهیم همیشه همان باشد که در تعریف ما میگنجد و افراد در شرایط متفاوت و در برابر منافع متفاوت، اغلب رفتارهای خلاف انتظاری دارند. ادبیات، اگر میگویند که ابزار کشف است لابد یکیش هم کشف همین لایههای پنهان آدمیزاد است. دیدن آدمها از زاویهای دیگر و تهی کردن آنها از تیپها و قالبهای کلیشهای و رسیدن به آن مثل معروف: چه میبینیم؟ چه هست!
- در مورد طنز، شاید بتوان گفت داستان «آهنگ پلنگ صورتی را سوت بزن» بین داستانهای کتاب، از این نظر شاخص تر است. یعنی طنز آن آشکارتر است و نوعی فانتزی و شوخی در این داستان هست که از همان حضور پلنگ صورتی در ذهن شخصیت داستان میآید و در واقع در این داستان، کارتون و فانتزی است که در نظم و جدیت حاکم بر فضا اخلال میکند. همچنان که در داستانهای «گلدان آبی، میخکهای سفید» و «پرنده باز>> هم شوخی و رندی عوامل اخلالگر در نظم تثبیت شده هستند. یعنی در این داستانها طنزِ رندانه و شوخی و فانتزی فقط در زیر پوست داستان حضور ندارد بلکه عاملی اساسی و تعیینکننده در بر هم زدن مناسبات سفت و سخت و عادی تلقی شده هستند. نظر شما در اینباره چیست و چقدر هنگام نوشتن این داستانها آگاهانه این موضوع را در نظر داشتید؟
هیچ چیز به اندازه وضعیت تثبیت شده وحشتناک نیست. برای حفظ چنین وضعیتی است که مدام باید هزینه پرداخت. همه سیستمهای اجتماعی تلاش دارند وضعیتی را تثبیت و از آن مراقبت کنند. همه سیستمهای مراقبت، برای ماندن در همان چارچوب رسمی است. پدیدهای که تلاش میکند ما به همه چیزهای از پیش تعریف شده عادت کنیم و در همان عادت بمانیم. کار داستان و یا به طور کلی هنر، خدشه وارد کردن به همین امر عادت شده است. همین ایجاد آشوب در ذهن تثبیت شدهای که تسلیم عادت است. اگر داستانی بتواند همین یک کار یعنی شستن چشمها و جور دیگر دیدن را بیان کند، کار خودش را کرده است. همانطور که پیش از این هم گفتم کار گروهبانِ داستان «آهنگ پلنگ صورتی...» نوعی شورش در برابر موقعیت تثبیت شده است. طنز این داستان هم از همین تناقص میآید. البته شعاری در کار نیست. آدمی آهنگی را دوست دارد که یادش از کودکی با اوست. دلش میخواهد به این کشف برسد که چه کسان دیگری ممکن است مثل او این آهنگ را دوست داشته باشند و در میان جمع با سوت بزنند، فارغ از موقعیت و مقامی که دارند. اما این همان عنصر بحرانزاست که وارد موقعیت تثبیت شده میشود تا انرژی متراکم شده را آزاد کند.
- داستانهای کتاب «روباه شنی» نثر بسیار پختهای دارند بی آنکه نثر در این داستانها بخواهد خود را به رخ بکشد. این هم یکی از وجوه متمایز این مجموعه با بسیاری از داستانهای کوتاه ایرانی است که در این سالها منتشر شده. نظرتان درباره جایگاه نثر و زبان در داستان چیست و آیا قبول دارید که در داستاننویسی امروز ما نوعی بی اعتنایی به نثر و زبان به چشم میخورد؟
یکی از وجوه عمده داستان برای من یعنی نثر. داستانهای تازهای هم که از نویسندگان جدید میخوانم همان پاراگراف اول، نوع انتخاب و چینش کلمات و درآوردن لحن برایم میشود معیار قضاوت در مورد کل داستان. یعنی در پاراگراف اول حس میکنم با زبان و نوع چینش کلمات، نویسنده تا چه حد به زبان داستانی آشناست. زبانش که لنگ بزند محال است بتواند داستان درست درمانی را به سرانجام برساند. خب این طور هم نیست که معتقد به یک نوع نثر باشم. هر داستانی لحن خاص خودش را میطلبد و هر لحنی با شیوه خاصی از انتخاب و چینش کلمات ساخته میشود. لحن و کلمات مناسب با فضا و مضمون داستان، نثری را میسازند که در جهان آن داستان خاص، به دل مینشیند. در مورد داستان امروز هم برای رسیدن به نثری پخته و شایسته هر داستان، البته باید زحمت کشید، نثرهای متفاوت خواند. خوب در آوردن نثر، بخش سختافزاری نوشتن است. اگر بخش تخیلی داستان از استعدادی ذاتی میآید، اما نثر و زبان قوی از تمرین و دقت میآید و از خواندن نثرهای خوب متفاوت. هم نثر کهن و هم معاصر.
- دو داستان آخر مجموعه، «غار را روشن کن» و «روباه شنی»، در عین اینکه مؤلفههایی مشترک با دیگر داستانهای کتاب دارند، قدری با آنها متفاوتاند. انگار این دو داستان از جنمی دیگرند و یک جور غنای شاعرانه در پرداختشان به چشم میخورد. البته این شاعرانگی که میگویم در داستانهای دیگر مجموعه هم هست. مثلا در داستان «گلدان آبی، میخکهای سفید» و به ویژه آن جمله پایانی قصه: «... و انگار نگاهش به گلبرگهای سفید و کوچک میخک بود که جابه جا چسبیده بودند به سیاهی پیراهنش.» اما در دو قصه آخر، این شاعرانگی پررنگ تر است و بیشتر به چشم میآید. نظر خودتان در اینباره چیست؟
شاعرانگی که شما به آن اشاره میکنید همان نثر متفاوت در داستانهای متفاوت است. در این دو داستانی که میگویی شخصیتها و مضمون و فضای داستان، نثر را ناخودآگاه به سمت شاعرانگی میبرد. معمولا تأثیر فضا و لوکیشن داستانی قابل انکار نیست. یعنی در هر دو داستان، وقایع و حرکت شخصیتها در فضاهای باز میگذرد. هر دو به عبارتی فضاهای غیرشهری و جادهای دارند، با چشم اندازهای وسیعی از کوه و در و دشت و آدمهای سودا زده سرگردان. طبیعی است که در چنین داستان هایی برای توصیف چنین فضا و مکان و حال وهوایی نثر به سمت شاعرانگی برود و البته با تکیه بر منطق داستان و دوری جستن از منطق شعر.
- داستاننویسی ایران را در سالهای اخیر چقدر دنبال میکنید و آیا به نظرتان اوضاع داستاننویسی به نسبت گذشته تغییری محسوس داشته است؟
پیگیر کارهای خوب هستم. سعی میکنم مجموعههای خوب را بخوانم و این سوای سال هایی است که داور داستان کوتاه یا رمان بودهام و به ناچار همه یا تقریبا همه آثار منتشرشده در یک سال را خواندهام. سالانه به طور متوسط حدود یکصد مجموعه داستان منتشر میشود که ده، پانزده مجموعه میشود گفت که به مرحله داستان رسیدهاند، یعنی به مرحلهای رسیدهاند که مثلا هر کدام شاید بتوانند سلیقهای را راضی کنند. به عبارت دیگر اصول اولیه داستان در آنها رعایت شده؛ اما مابقی، یعنی هشتاد درصد دیگر، درواقع سیاه مشق هایی هستند که بهتر بود هرگز چاپ نمیشدند، چون نه حرفی برای خواننده دارند نه چیزی به هستی ادبیات ما اضافه میکنند و نه اعتباری برای نویسندهاش دست وپا میکند. از میان همان ده، پانزده درصد باقی مانده، چهار، پنج مجموعه میماند که راهی به دهی میبرند و معمولا یکی، دوتا داستان قابل تأمل و گاه درخشان دارند. اگر بخواهم در مورد داستانهای این سالها حرف بزنم مجبورم همین چند مجموعه یا همین چند داستان را ملاک بگیرم و بگویم البته کارهایی شده است اما نه در حد ادعاها. هنوز کسی صادقی و گلشیری را نتوانسته پشت سر بگذارد. اما من ناامید نیستم. هر نسلی نویسندگان خودش را دارد. نویسندگانی متفاوت با نسل قبل، چرا که هر نسلی ارزشها و اولویتهای خودش را دارد. گاهی احتیاط میکنم با معیارهای نسل خودم جهان و باور داستانی نسل جدید را داوری کنم. جهان چنان به سرعت متحول میشود و رنگ عوض میکند که انگار هرکدام از ما از زاویهای متفاوت به آن نگاه میکنیم، و بی انصافی است اگر با آنچه از یک زاویه دید میبینیم ارزشهای حاصل از دیگر نگاهها را داوری کنیم. در نسل پیش از ما داستان در زیر مجموعه رسالت ادبیات بود، یعنی زیرمجموعه همان ارزشهای تحت سیطره چپ و گاه دیگر گرایشها، و در نسل من ادبیات پوست انداخت و شانه از زیر بار مفاهیم کلان بیرون کشید تا از فردیت انسان بگوید و امروز و در زمانه نسل برآمده از انقلاب الکترونیک و عصر دیجیتال بیشک ادبیات رویکرد تازهای خواهد داشت و چهرهها و شگردهای خود را پیدا خواهد کرد.
- برخی معتقدند که ادبیات داستانی ایران کلا در داستان کوتاه موفقتر بوده است تا در رمان. آیا شما این نظر را قبول دارید؟
نظری نیست که قابل انکار باشد. میگویند یکی از دلایلش این است که هنر ملی ما شعر است؛ فشرده و کوتاه؛ حتی بسیاری از داستانهای ما منظوم است؛ فشرده و در قالب شعر. رمانهای معروف ما مثل «بوف کور» و «شازده احتجاب» هم بیشتر نوول هستند تا رمان به مفهوم اروپایی آن. به جرئت میگویم که در داستان کوتاه و البته داستان کوتاهِ خوب چیزی از غربیها کم نداریم و از همسایگان مان در بسیاری موارد جلوتریم.
- بعد از «روباه شنی» آیا کار تازهای آماده چاپ دارید؟
به هرحال من مستمر کار میکنم. بعضی از داستانهایم در یکی، دو مجله معتبر و معروف ادبی چاپ میشوند. بعد از «روباه شنی» هم مجموعه داستانی دارم به اسم «ثانیه به ثانیه» که در حال آماده شدن است، و مجموعهای از جستارها درباره داستان. در این نوشتهها چیزی از اصول داستان و داستاننویسی نگفتهام، آنطور که راه و رسم چنین کتابهایی است؛ اما درباره وجوهی از داستان، از منظر تجربه سالها نوشتن گفتهام. تجربه یک سالک راه داستان. پیش خودم حدس میزنم ممکن است چیزهایی برای دیگران داشته باشد. و رمانی دارم که روزی که راضیام کند با یک کلیک ایمیلش میکنم به آدرس ناشر.
نظرها
نظری وجود ندارد.