•شعر زمانه
زیبا کرباسی: شعرهایی از وفا عبدالرزاق
وفا عبدالرّزاق در بصرهی عراق به دنیا آمده و اکنون مقیم لندن است. ترجمه سه شعر از او حاصل نشست و همکاری مستقیم زیبا کرباسی با وفا عبدالرزاق است.
نمایشگاه کتاب ابوظبی به عنوان یکی از مهمترین رویدادهای فرهنگی در جهان عرب از ۲۷ آوریل تا ۳ مه ۲۰۱۶ برگزار میشود. در این نمایشگاه، ۵۷ کشور، ۵۰۰ هزار کتاب به ۲۳ زبان مختلف را عرضه میکنند. همزمان جایزه بوکر عربی هم برگزیدگانش را اعلام میکند.
شعر در ادبیات عرب جایگاه ویژهای دارد. بسیاری از شاعران عرب هم به دلیل جنگ و ناامنی در کشورهای جهان پراکندهاند.
وفا عبدالرّزاق در بصرهی عراق به دنیا آمد. او در حال حاضر، مقیم لندن است. او از عاشقان سرسخت ادونیس است. از عبدالرزاق تاکنون سه مجموعه داستان و ۹ کتاب شعر منتشر شده است. ترجمه شعرهای زیر که از کتاب «پنجره از در فرار میکند»، انتخاب شدهاند، حاصل نشست و همکاری مستقیم زیبا کرباسی با وفا عبدالرزاق است.
در آستانه برگزاری نمایشگاه کتاب ابوظبی، ترجمه زیبا کرباسی از اشعار وفا عبدالرزاق، شاعر عراقی را میخوانیم. (ترجمه از انگلیسی)
شراب ترا ترجیح میدهم
ترجیح میدهم مسافت را خاموش کنم
و ببازم
تا زمین تازهی تو شوم
چشمهایم زندگیی تو باشد و
شراب بریزد در دلم چشمهات
پُرم کن
تا سر بروم
مثل سیل بریزم در امتداد بجوشیم
منفجر شویم
ترجیح میدهم ساعت شنی را تماشا کنم
وقتی ماسهها در نیمهی ظهر لابلای چرخهای ساعت قایم میشوند
و لهلهکنان تن نورانیی باران را میجویند
منتظر آغوشی که رقص را خاموش کند
و از هیچ ممکن بسازد
از شراب پُر هزارسالهات خودم را دوباره میزایم
از خودم دوباره بلند میشوم
با شکلی تازه که رغبتی شدید به نور دارد
زمین تَرَک خورده را تنها نور و
دوباره نور
از نخهای عبور
از رگ و پی
تا پاشش شفافیّت مطلق
ترجیح میدهم
بالی به جنگل ببخشم
مومیاییاش را بیدار کنم
پوست از رازهای کهنهاش بکنم
در چند کلمه دوباره برویانمش تا جنگل
از درختان گمشده میپرسم
آیا او تمام رغبت بود
یا تنها سرودی سرسری در باد میخواند
چند کلمه در گوش مومیایی کافی بود
من!؟
تو!؟
ما!؟
ول کن این ضمایر را
ما افقیم
کشتیهای ناآزموده
ناشناخته سوی دریا میکشیم
کشتیها نمیدانند آرامش با ما الفتی دارد
و اصرار
بلندقدترین درخت این جنگل شد
باران ما از آسمانی عابد میبارد
بیبادبان هم میشود در این رودخانهها به صید ماهی رفت
ترجیح میدهم
به شیطان دیوانه دیوانگی شیطان را دیکته کنم
تا سبزههای باکره خواب ببینند
اما من او را که یقین است ترجیح میدهم
به آبهای ولگرد مشوش دست میکشم
آ را از ب جدا میکنم با انگشت
آ آ آ....
حالا کاری از آ برنمیآید
ای شوریدهی ولگرد
حالا نفس ما باش
نگذار مُرکب زندانیات کند و
بعد بگوید
ببخش به همهی خواستهایت
چرا که خواست او شکل ما را نمیپذیرد
تازه اگر شکل ما را هم بپذیرد
میشود پیامبری جاهل
درها
در اول
در ورودی
به تیزی تیر میروم
با نیمهی عریانم
در جنگل این دم و بازدم که زندگی ست
رعدهای سیاه نقشهی جغرافیای منند
خودم را قسمت میکنم
با نیمهی پوشانم
درِ دوم
کلاف
رفتن
گذشتن
در رفتن
پستان
عریان از بدن
میخواهی در خود خمیده و تنها باشی همیشه پستان جان!؟
یا شب از تو مثل تنباکو بگذرد
بسوزاندَت؟
اگر با تفی از شب بسوزم
کیام؟
چیام؟
دنگ دنگ زنگ سالیان امپراطوری کنیزانم
غریب میان شکافهای کوهستانی از یخام
مادری ندارم
تا بوی سالیان گمشده را
در مشامم زنده کند
زیر پایم بریده
زمینم برید
بریده زمینم
مثل پشمی به دور کلاف
در سوم
کت یقهی در را بالا میزند
شاخهی شکستهی درخت زیتون عصایم میشود
مرا به بهشت میرساند
به دریا میگویم آرام
در رحِمم دیوانهای سطرها را منفجر میکند
مادرم
در ایست گاههای نقرهای
با دندههای در هم شکستهاش
سرما کت است
یقهاش را بالا میزند
مهری سرخ بر پا سپورتش میکوبد
و او را در پیادهروها
پیاده میکند
در چهارم
در در آینه
تُنگ آینه با دهانی باز
ای ی ی ه
چرا باید هر شبه سر بر زمین بسایم؟
زانو در برابرت؟
به احترام روز نخست
نخستین روز!؟
تُنگ سر میچرخاند
خونش را در بارانم میریزد
در پنجم
آفتاب و جزیره با در
تمام دلها با رگبار او سرشار میشوند
این دم و بازدم گمان برده من اویم
دل ریزهی مدامم
تو را مثل مویرگ
در سینه زار
رازها تنیدهام
تشنه تاب میخورم
میان ماسهها که تشنهاند
من معجزه را در دستهایت
سخت بفشار و
بیا
نزدیک شو
نزدیکتر به آتشکدهی راز
بیا بسوزیم
افعال نامریی
فعل ماضی
سوزنی بود دور کلاف چشمم
او دور کلافم پیچیده بود
فعل مضارع
خدا زن را در کفن پیچید
این در شریعت حلال است
فعل امر
بخواب
این فعل
درخت چراغ کوچه را میشکند
گوش کن...
خفه شو
چنگالی قلب باغچه را بیرون میکشد
فعل انسان
مشتی فضای عاصی
گوش میدهم
گوش میدهم به شفق
عادت دارد به نئشگی از عشقبازی
هدیهی موسیقی خدا
نیستم جز تکهای از او) از محیط
گوش میدهم به بیکران
که هرچه خالی و هرجا را که باشد
دوباره پر میکند
گوش میدهم به پروانهی روی کتف درخت
تنش را به گُل میساید و
گُل مثل قلبی میلرزد از نمیدانم
از عشقی که در سکوت پرچمهایش را تشنه میکند
میترسم بپرسم چرا
همه دست به سینه از تو میترسند
گوش میدهم به این رودخانهی نوری که زندگی
با تمام دار و ندارش از اوست
با همهی خواستهها و خصوصیاتش
دینش نور است
شریعتش آب
نظرها
نظری وجود ندارد.