•داستان زمانه
محمد محمدعلی: بادها و دودها و شمعهای خاموش و روشن
من و سپیده همبازیهای خوبی هستیم. من میدانم او عاشق روشنایی در تاریکی است، او هم میداند من از تاریکی میترسم.
من و سپیده همبازیهای خوبی هستیم. من میدانم او عاشق روشنایی در تاریکی است، او هم میداند من از تاریکی میترسم. او برای فراگیری زبان فارسی، هفتهای دو، سهبار به خانه ما میآید. همین که پیش مادربزرگش چیزی میخورد و ماچ آبداری میدهد، دست مرا میگیرد و میبرد به اتاق خودم و هر بار میگوید... خودت گفتی باید چیزی بخونیم تا فارسیمون Good بشه. میگویم... خوب بشه... لبخندی میزند و میگوید... . خوب بشه...
تا میخواهم جعبه کارتهای آموزش الفبا را بیاورم وسط، اغلب اشاره میکند به شمعها و تا من بشقاب چینی شمعها را از گوشه میز مطالعهام جلو میکشم، او هم مثلا دور از چشم من، چراغ مطالعه را خاموش میکند. یادش هست و نیست که در سقف اتاق من همیشه لامپی روشنِروشن است، اما خاموشکردن چراغ مطالعه را جزو قواعد کار من و خودش میداند. بعد صندلی مخصوص خودش را نزدیک صندلی من میگذارد. همین که قوطی سیگار و زیرسیگاری را میگذارم کنار، او فندک را میدهد دستم و من بشقاب شمعها را باز هم جلوتر میکشم تا به او نزدیکتر شوم. اوایل (حدود ششماه پیش) دوست داشت شمعها را زیر میز مطالعه یا توی کمد دیواری یا هر جای تاریکِتاریک دیگر روشن کند، اما با مخالفت مادر و مادربزرگش روبهرو شد. من البته دلم میخواست برویم یک جای تاریک، اما میترسیدم و بعد میگویم این ترس و نگرانی از کجا ناشی میشود. او ته یک شمع را طوری با انگشتانش میگیرد که وقتی روشن شد، اشک داغ و شعله سوزان شمع نسوزاندش. این نحوه افقی روشنکردن شمع را به توصیه من انجام میدهد. این احتیاط را هم بعد میگویم از سربند کدام ماجرای هولآور، جزو بازی قرار دادم. باری، من با فندک، شمع را روشن میکنم. سپس او با شمع روشن افقی، هشت، ۱۰ شمع گوشهوکنار بشقاب را میگیراند. من هم باید بلافاصله در روشنایی شمعها مشغول خواندن کتابی، مجلهای، دفترچهای، گاهی هم مشغول خواندن خطوط کجومعوج کف دستم شوم. گاهی هم کارتهای آموزش الفبا را زیر و رو میکنم. مثلا غرق در خواندن هستم که نخست صدای آرام نسیمی در گذر میآید، و با هوهوها و لبهای غنچهاش، شعله شمعها را میلرزاند. من هم باید چشمانم را بمالم و با دقت بیشتری به خطوط نگاه کنم - که میکنم تا آرامآرام صدای وزش نسیم به زوزه کمزور باد تبدیل شود- که میشود. زوزه باد هوپو، هوپوکنان، شعله شمعها را بیشتر از پیش میلرزاند. من هم اینبار با زحمت بیشتری به سطور سیاه یا سفید هرچیزی که دستم است نگاه میکنم و باید تعجب کنم که چرا باد میآید و اصلا از کجا میآید. سپیده به طرفداری از من به باد میگوید... برو خونه خودت، برو پیش مامان بابای خودت. برو پیش درختها و گلها و اونا رو بزرلون... میگویم... بلرزون... میگوید... اوه Yes بلرزون... ادامه میدهد... بابابزرگم داره کتاب میخونه تا به من فارسی یاد بده... اما باد مثل همیشه به حرف او گوش نمیکند و کماکان میوزد و یکی، دوتا از شمعها را پپپپکنان خاموش میکند. سپیده از صندلی پایین میپرد و یکی، دو قدم از من و میز تحریر فاصله میگیرد. دور و نزدیک میشود. بعد از چرخی دور اتاق، رو به باد بازیگوش میگوید... مگه نگفتم بابابزرگم درس داره... اما باد به وظیفه خودش عمل میکند. حتی از در و پنجره بسته میآید و میرود طرف قفسه چوبی کتابها و برمیگردد طرف میز مطالعه من. چراغ مطالعه را دور میزند و هوهو و پوپوکنان یکی، دو شمع دیگر را خاموش میکند. من باز هم باید دچار کمنوری بشوم- که میشوم و متعجبتر از پیش، ابروهایم را بالا میدهم. سپیده به سرعت زیر میز، پشت جالباسی و توی کمددیواری را وارسی میکند و دنبال باد حتی قالیچه کوچک کف اتاق را جابهجا میکند تا بلکه باد را بیابد و بیرونش کند. باد اما دستبردار نیست. برمیگردد و معلوم نیست از کدام طرف، اغلب از پشتسر من، یکی، دو شمع دیگر را خاموش میکند. میگویم... پنکه روشن نیست؟ ... میگوید No... میگویم... بگو نه... میگوید... بگو نه... میگویم... No همان نه است... اینبار من هم باید از باد که بیاجازه آمده توی اتاق خیلی عصبانی شوم- که میشوم و هردو با هم میگوییم... اه، اه... سپیده رد باریک دود شمعهای تازه خاموش شده را میگیرد. به هوا میپرد و چنگ میزند، ولی باد کماکان بازیگوش است. یعنی دودها را از دسترس من و سپیده دور میسازد و باز هم قصد خاموشکردن شمعها را دارد. با سروصدای زوزهمانندی که بیشباهت به سوتزدن من و سپیده نیست از زیر میز یا هر جای دیگر که سپیده خوش داشته باشد، میآید بالا و ناگهان دوشمع باقیمانده را فوت میکند. وقتی در تاریکی مطلق از خواندن بازمیمانم من باید خیلی غمگین شوم- که میشوم. آنوقت هر دو سعی میکنیم با چنگزدن هوا بلکه رد دودها را بگیریم و بپرسیم بادها چرا آزار و اذیت میکنند؟ چرا به جاهایی که نباید بروند میروند و... هربار در تلاشی پرصدا و در حال گرفتن دودها و چنگزدن بههوا، در حال خنده و شادی، اتاق را میگذاریم روی سرمان. اگر هنوز هم حوصله باشد و نفس من نگرفته باشد و نیاز به دستشویی من و او نباشد، باز هم شمعها را روشن میکنیم، اما اغلب مادربزرگ سپیده پس از مثلا شنیدن غرش ناگهانی موتور اتوبوس یا آژیر ماشین پلیس و آمبولانسی در گذر یا هر صدای غیرعادی دیگر به سرعت در اتاق را باز میکند و به من و سپیده میگوید... همسایه پایینی سرسام گرفت. حالا دیگه وقت استراحته... سپیده میگوید Sorry همسایه...
هفته پیش، سپیده را پیشدبستانی ثبتنام کردند. مادرش گفت... دخترم برای خودش خانمی شده، سال دیگه براش یهدیپلم میخرم... یکشنبه صبح که تعطیل بود منتظر بودم بیاید و با هم دنبال بادها و دودها بگردیم. گاهی که دو، سه ساعت نمیبینمش، وسوسه میشوم خودم شمعها را روشن کنم و بهتنهایی بادها و طوفانهای مزاحم را از اطراف خودم دور کنم. مادربزرگ سپیده دید و گفت... مراقب باش mental hospital همین نزدیکیهاست. راست میگفت، من اما دوست نداشتم بهش فکر کنم. اصلا لزومی نمیدیدم...
سپیده همراه مادرش عصر آمد. بوسیدمش و او بیآنکه چیزی بخورد یکراست آمد اتاق من. من هم بلافاصله کارتهای آموزشی الفبا را گذاشتم کنار و بشقاب شمعها را جلو کشیدم. با اشتیاق شروع کردیم به روشنکردن شمعها و وزاندن بادها و سرانجام به طوفان رسیدیم. این بار من هم در تولید طوفان و فوتهای پرزور و کمزور مشارکت بیشتری کردم. هنوز نمیدانستیم دودها، بادها را میآورند یا بادها دودها را... و اتاق را گذاشتیم روی سرمان. تازه میخواستیم بار دیگر شمعها را روشن کنیم که مادر سپیده آمد و پرسید... خیلی مونده تموم بشه؟ گفتم... بادها نمیگذارند من و سپیده چیزی بخونیم... گفت... مراقب باش پدرجان... من و سپیده به هم نگاه کردیم. راستش من ترسیدم جوابی بدهم. مادر سپیده رفت و از صندوق عقب ماشینش، خرس گنده پشمالویی آورد و گفت... این شمعها را فوت میکنه... من و سپیده به هم نگاه کردیم. پس از لحظاتی سکوت به این نتیجه رسیدیم فکر بدی نیست. سپیده فندک را داد به من و خودش ته شمعی نو را افقی گرفت رو به من. شمعها را که روشن کردیم، خرس گنده پشمالو اول روی شانه سپیده نشست و وقتی خسته شد بالا سر سپیده به پرواز درآمد. دور اتاق میچرخید و هر بار که به شمعها نزدیک میشد با تکاندادن دستوپا و سروگردن یکی، دوتا از شمعها را خاموش میکرد و ما غشغش میخندیدیم. مادر سپیده آمد و او را به هوای دادن تخممرغ شانسی از اتاق من برد. میخواست لباس تنش کند و هر سه بروند فروشگاه بزرگ Sears.
در را بستم و با سیگار روشن نشستم کنار پنجره باز رو به خیابان West Broadway، با کمی جابهجایی میتوانستم تابلو زرد و چراغهای نئونقرمز mental hospital را ببینم. واقعا چه چیزی از آن رنگهای تند بیرون میآمد که من باید میدیدم و نمیدیدم؟ سالها بود فراموشش کرده بودم. درستتر که بگویم زهرش را از جانم گرفته بودم. صدای بستهشدن در آپارتمان آمد و لحظاتی بعد سپیده من از وسط پیادهرو به پنجره اتاق من نگاه میکرد و لبخند میزد. با لباس ورزشی چسبان و کفشهایی که از پاشنهاش انواری رنگین ساطع میشد، چرخی خورد و به نشانه خداحافظی، بوسهای برای من فرستاد. گویی با تکاندادن دست من و فرستادن بوسه برای او، هوا رو به سردی رفت. سپیده سوار ماشین مادرش شد و برف بارید. در آن زمستان سرد، من و خواهر توأمانم (ارغوان) زیر کرسی بودیم. پدر و مادرمان قرار بود از سر خاک مادربزرگم برگردند. وقتی خانه نبودند، شمعها را میبردیم زیر کرسی گرم و تاریک یا توی کمددیواری و در را میبستم. هنوز آنقدر کوچک بودیم که نمیدانستیم چرا وقتی باد و طوفان و فوتهای پرزور و کمزوری در کار نیست، شمعها خودبهخود خاموش میشوند و مجبوریم باز هم کبریت بکشیم و شمعها را روشن کنیم. میخندیدیم و بشقاب مسی شمعها را میآوردیم بیرون و کبریت میکشیدیم و برمیگشتیم زیر لحاف و کنار پایههای کرسی به پتپت و جانکندنشان نگاه میکردیم. او هم مثل من عاشق دیدن نور شمعها بود در تاریکی. نمیدانم در آن رفت و برگشتهای درون و بیرون کرسی چرا ناگهان بشقاب شمعهای روشن روی دامن گلمنگلی خواهرم غش کرد و روشنش کردند. کمی که خندیدیم، خواهرم ترسید. من هم ترسیدم. خواهرم دوید طرف در اتاق و راهرو و جیغ کشید. من مادرم را صدا میزدم که او خود را به حیاط رساند. آجرهای قزاقی را طی کرد و از کنار تلمبه آب خودش را انداخت وسط حوض و مثل شمعی روشن که یکباره بندازیش توی قابلمه پرآب، پتپت کوتاهی کرد و خاموش شد. من گریه میکردم و خواهرم ساعتی بعد آمد روی آب و به من میخندید. هوا سرد بود. خیلی سرد. من دویدم طرف کرسی و لحاف را کشیدم روی سرم... من نباید این خاطرات بد را مرور کنم. این جا نه کرسی داریم و نه حیاطی بزرگ و پر از لجن. سپیده هم خوب میداند که نباید تنهایی برود زیر میز یا توی کمد دیواری و در را ببندد. یا شمع را طوری بگیرد که دستش را بسوزاند و هول شود... تا سپیده برگردد، دو سه نخ سیگار کشیدم همین که از ماشین پیاده شد، انگار که پرواز کرده باشد، فوری جعبه جدید آموزش الفبای فارسی را نشانم داد و شروع کردم به آموزش.
نظرها
حسین رادبوی
محمد محمدعلی یکی از داستان نویسانِ مطرحِ معاصر ایران، قلمِ شیوا و روان و دلنشینی دارد. او در کنارِ حرفۀ داستان نویسی اش که همان زندگیِ اوست، استاد و معلمِ داستان نویسیِ خوب و صمیمی و ماهری هم هست که شاگردانِ بسیاری از کارگاه های داستان نویسیِ او، آموخته و به عرصۀ داستان نویسی وارد شده اند و کم نیستند آنان که خوب هم درخشیده اند. کسانی که با آثارِ واقعگرایانۀ اجتماعی و یا تخیلیِ ناب و اسطوره ای محمد محمدعلی آشنا باشند و آثاری همچون : نقش پنهان، باورهای خیس یک مرده، بر باد رفته، آدم و حوا، جمشیک و جمک و یا جهانِ زندگانِ او را خوانده باشند، با شروعِ خوانش داستانِ لطیف و کودکانۀ " بادها و دودها و شمع های خاموش و روشن" و تا قبل از فلش بگِ داستان، شاید باور نکنند که این داستان هم از قلمِ اوست. اما به سطورِ پایانیِ داستان که می رسند، متوجه می شوند که این، همان قلمِ " از ما بهتران" و "چشم دوم" است که راوی را از میانۀ بازیِ کودکانه ای با نوۀ خود، به سالهای کودکی او می برد و به خاطرۀ تلخ و دردناکی که بر حافظۀ راوی ماسیده و مانده است. راوی که هر از چند گاه و با روشن و خاموش شدنِ هر شمعی، به آن سالهای دور پرتاب شده و شمع بازی و کرسی و شعله های آتش و ترس و حوضِ آب و خندۀ خاموشِ خواهر و همبازی اش برای او تداعی می شود، دردی جانکاه، آزارش می دهد. اما او که عاشق زندگی و دنیایِ دوستداشتنیِ بچه هاست، نهیبی به خود می زند و خاطراتِ تلخ را در گذشته جا می گذارد و با بازگشتِ نوه اش سپیده، خود را برای بازیِ الفبای فارسی، آماده می کند و به زندگی می اندیشد.
م.ع.آتش برگ
بسیار زیبا.قصه مشترک پدر برزگ ها و نوه ها در غربت که محمد علی به شیوائی بیان کرده ،غم غربت ، شادی و خوشدلی ..و یاد وطن و زیستن فکری در وطن ..در خاکی دیگر که بهر دلیل برای زیستن انتخاب شده.... غمگنانه شاد است...
فرزانه
تنها ميتونم به احترام ايشون كلاه از سر بردارم هربار كه داستاني از محمدعلي ميخونم تا مدتها درگير كلمه و كلام در نقشبندي جمله ها ميشم