افتادن برگها اتفاقی نبود
<p>شهرنوش پارسی‌پور- مریم حسین‌زاده، همسر زنده یاد محمد مختاری، متولد سال ١٣٣١، همیشه دست‌اندرکار نقاشی بوده است. تا آنجا که متوجه می‌شوم این نخستین مجموعه ‌شعر اوست. البته شعر‌ها همه در وزن نو هستند و اثری از اشعار کلاسیک در این کتاب وجود ندارد. پس می‌توان مریم حسین‌زاده را از مقوله شاعرانی دانست که یک‌سره کار خود را با شعر نو آغاز کرده‌اند. در شعری که هم نام کتاب او به نام «افتادن برگ‌ها اتفاقی نبود» است می‌خوانیم:</p> <!--break--> <p> </p> <p><a href="http://www.zamahang.com/podcast/2010/20110216_Shahrnush_be_Ravaayat_214.mp3" target="_blank" rel="noopener"><img height="31" width="273" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/musicicon.jpg" alt="" /></a></p> <p><br /> افتادن برگ‌ها اتفاقی نبود<br /> پاییز هم سرزده نیامده بود<br /> یک صندلی <br /> با خودش آورده بود<br /> که صدای خش خش برگ‌ها <br /> رویش خم شده بود<br /> یک درخت هم <br /> کنارش آمده بود <br /> گلابی بود<br /> یا گیلاس<br /> هرچه بود<br /> عطر تابستان را نداشت<br /> و رنگ هیچ فصلی <br /> روی دامن مادر <br /> نیافتاده بود<br /> نه<br /> افتادن برگ‌ها اتفاقی نیست<br /> همچنان که سکوت خانه<br /> وقتی <br /> درختی<br /> با میوه‌هایش خداحافطی می‌کند <br /> تا زیر پای تابستان <br /> صندلی تازه‌ای <br /> قدبلندی کند <br /> برای چیدن گیلاس<br /> یا گلابی<br /> یا برگی <br /> که اتفاقی <br /> نیافتاده است.</p> <p><br /> از حال و هوای شعر برمی‌آید که شاعر دچار آنارشی روحی نیست و برای طبیعت نظمی قائل است. افتادن برگ‌ها اتفاقی نیست. در پس و پشت چنین دیدگاهی لاجرم یک حس مذهبی یافت می‌شود، که این البته به معنای دین‌داری نیست. تنها یادم می‌آید که در بچگی به ما می‌گفتند که تمامی برگ‌ها به اذن خداوند از شاخه می‌افتند. اینک درست‌‌ همان برداشت را می‌بینم. شعر سازوارگی (هارمونی) قابل بحثی دارد. دریافتی از طبیعت، در مقطعی از پائیز. اما هنگامی‌که دوباره در بخش بعدی از واژه‌ی صندلی استفاده می‌شود شعر کمی دچار سکته می‌شود، چون خواننده علاقمند است صندلی را متعلق به پاییز بداند. شعر کوتاه «اتاق» اما حسی فلسفی را به ذهن متبادر می‌کند:</p> <p><br /> اتاقم که حرف بزند<br /> تو واقعیت مرا خواهی دید<br /> دیوار‌ها <br /> که دستت را بگیرند <br /> نفست را هم خواهند گرفت<br /> از من دوری کن<br /> ... <br /> حقیقت من<br /> حکایت دری ست <br /> که به هیچ اتاقی باز نمی‌شود.</p> <p><br /> «در» به‌طور کلی مفهومی بسیار قابل بحث است. اکنون اتاق زن در جائی قرار دارد که دری به آن باز نمی‌شود. اگر می‌شد که دری به آن باز شود «واقعیت» او قابل مشاهده می‌شد. در اینجا می‌بینیم که شاعر دیگر نه از یک من کوچک، بلکه از منی غیر قابل بحث سخن می‌گوید. بخشی از شعر اما انسان را می‌ترساند. می‌گوید: «دیوارها/که دستت را بگیرند/ نفست را هم خواهئد گرفت». پس در این منی که واقعیت آن قابل مشاهده نیست نوعی «مرگ‌وارگی» پنهان شده. در اساطیر سومر «ایریش که گال، بانو خدای مرگ، که در ژرفای زمین زندگی می‌کند خواهر بانو خدای زندگی «ایننانا»ست. در این وجه می‌بینیم که مردمان عالم قدیم مرگ و زندگی را دو روی یک سکه می‌دیدند. ویژگی دیگر آنان اینکه هردو خدا را «زنانه» تلقی می‌کردند. در شعر اتاق ما بیشتر با وجه مرگ روبرو هستیم. دری که به هیچ اتاقی باز نشود پس رو به نیستی و فنا دارد. این در باید در جائی میان برزخ مرگ و زندگی قرار گرفته باشد. در «نور سیاه» باز این حالت نزدیکی به عدم را می‌یابیم. می‌گوید:</p> <p><br /> پشت عکس‌های سپید<br /> دست‌هایم بخار می‌شود<br /> آستینی می‌آید و <br /> پنهانم می‌کند<br /> نوری <br /> همه چیز را سیاه کرده است<br /> ته آب<br /> صورتی می‌چرخد و<br /> تو در کاسه ظهور نمی‌افتی<br /> ظاهر نمی‌شوی<br /> و این <br /> راز تاریکخانه‌ی من است.</p> <p><br /> البته می‌توان باور کرد که تاریکی از مقولات «عدمی» نیست. شاید تاریکی حامل باری مادی باشد و نه صرفاً «عدم نور». اما در شعر مریم حسین‌زاده «نوری/همه چیز را سیاه کرده است». پس او از نور سیاه حرف می‌زند و آن‌هم چون «تو در کاسه‌ی ظهور نمی‌افتی/ظاهر نمی‌شوی/و این/» راز تاریکخانه شعر اوست. هیچکس و هیچ چیز در آن ظاهر نمی‌شود. پس حالا آیا این است که شاعر پیوندی خود به خودی با مرگ دارد؟ و یا مرگ را به نوعی تجربه کرده است؟ البته کشتن یا کشتار دلخراش محمد مختاری باید بر همسر او تاثیر ژرفی گذاشته باشد. اما روش بیانی مریم حسین‌زاده به گونه‌ای ست که گویا به نحوی» آگاهانه «می‌داند نور سیاه چیست و تاریک خانه‌اش «رازی» دارد. همین جا بد نیست بگوئیم که شیخ شهاب‌الدین سهروردی می‌فرماید:«کوه‌ها نور متکاٍثف‌اند». پس از نظرگاه فیلسوف عارف «تاریکی» نیز «عین نور» است. اینجا مسئله به‌راستی جالب می‌شود. آیا اصولاً چیزی به نام مرگ وجود دارد؟ یا در حقیقت همه چیز دائم در حال «شدن» است. روشن است که ما پس از مرگ نیز وجود داریم، منتهی در آغاز راه حداقل به صورت ترکیبات ساده‌ای همانند آهن و مس که از ما جدا می‌شوند و دوباره به دل طبیعت بازگشت می‌کنند. علاوه بر آنکه ما در هر سال کاملاً انسان نوینی هستیم، چون تمام سلول‌هایمان بازسازی می‌شوند. تمام اشک و آهی که ما برای مرگ می‌ریزیم و می‌کشیم در حقیقت برای اضطرابی‌ست که به یایان رسیدن این بدن ویژه‌ی فانی در ما ایجاد می‌کند. اما اگر از منظر بالاتری به هستی نگاه کنیم در حقیقت مرگ این بدن آغاز «شدن» انواع جدید است. <br /> شعر «وهن» برداشتی ساده و غیر فلسفی از زندگی‌ست. می‌گوید:</p> <p><br /> همیشه همین‌طور است<br /> چسبیده‌ام به رفتن <br /> یا نرفتن<br /> با تصمیمی<br /> که هی چای می‌خورد و <br /> سیگار می‌کشد<br /> همیشه همین‌طور بوده<br /> رخوت در خاطرات خاک خورده<br /> و چشمان خانه<br /> قاب عکسی<br /> که ملامتم می‌کند<br /> و آخر شب<br /> تختی با ملافه‌های گره خورده<br /> . باز میهمانی بی‌خوابی<br /> </p> <p>شعر ساده و بسیار صریح است و دارای روح. آنات تردید و تأمل توأمان است با چای‌خوری و سیگارکشی. البته چشمانی نیز در این میان ملامت‌بارند. پس من اندکی عاشقانه‌ام و اما توان عمل ندارم. این را می‌گوید شعر، و ساده و صریح می‌گوید. «گمشده» شعر بسیار نیکی‌ست. زیبا و به‌ظاهر ساده. می‌گوید: <br /> </p> <p>نه<br /> امنیت <br /> آنجا نایستاده<br /> پشت این در<br /> قلب من است<br /> بی‌مرز پنچره‌ها<br /> و پشت <br /> ستاره<br /> بالشی <br /> که سرم را به ماه<br /> می‌سرساند<br /> نه<br /> دری برای باز شدن<br /> نمی‌خواهد<br /> کلیدی که<br /> گم شدن را دوست دارد. <br /> </p> <p>و چون کلید گم‌شونده نیازمند هیچ دری نیست می‌توان باور کرد که مریم حسین‌زاده راه‌های زیستن را یافته است و به نوعی تأمل و برداشت رسیده که لاجرم انسان را می‌تواند شاعر کند. پس با هم نگاهی به شعر «پل» می‌اندازیم: <br /> </p> <p>گیسوانم سمت مغرب <br /> و سایه‌ی چمدانم <br /> بر دوش پلی مشرقی‌ست<br /> از عرشه کتان<br /> تا طاقه‌های ابریشمی ابر<br /> بادبان سیاهم را<br /> باد بالا برده است<br /> و پاییز<br /> با دریایی از برگ‌های خشک<br /> در سرم لنگر انداخته است<br /> سکان به کدام طرف می‌برد این کشتی<br /> نیمم غروب می‌کند و<br /> نیم دیگرم<br /> بر دوش پلی عاشق<br /> ایستاده است.</p> <p> </p> <p><strong>برای معرفی داستان‌ها و کتاب‌هایتان توسط خانم شهرنوش پارسی‌پور، با آدرس اینترنتی ایشان تماس بگیرید:</strong></p> <p><br /> shahrnush.parsipur@googlemail.com</p>
شهرنوش پارسیپور- مریم حسینزاده، همسر زنده یاد محمد مختاری، متولد سال ١٣٣١، همیشه دستاندرکار نقاشی بوده است. تا آنجا که متوجه میشوم این نخستین مجموعه شعر اوست. البته شعرها همه در وزن نو هستند و اثری از اشعار کلاسیک در این کتاب وجود ندارد. پس میتوان مریم حسینزاده را از مقوله شاعرانی دانست که یکسره کار خود را با شعر نو آغاز کردهاند. در شعری که هم نام کتاب او به نام «افتادن برگها اتفاقی نبود» است میخوانیم:
افتادن برگها اتفاقی نبود
پاییز هم سرزده نیامده بود
یک صندلی
با خودش آورده بود
که صدای خش خش برگها
رویش خم شده بود
یک درخت هم
کنارش آمده بود
گلابی بود
یا گیلاس
هرچه بود
عطر تابستان را نداشت
و رنگ هیچ فصلی
روی دامن مادر
نیافتاده بود
نه
افتادن برگها اتفاقی نیست
همچنان که سکوت خانه
وقتی
درختی
با میوههایش خداحافطی میکند
تا زیر پای تابستان
صندلی تازهای
قدبلندی کند
برای چیدن گیلاس
یا گلابی
یا برگی
که اتفاقی
نیافتاده است.
از حال و هوای شعر برمیآید که شاعر دچار آنارشی روحی نیست و برای طبیعت نظمی قائل است. افتادن برگها اتفاقی نیست. در پس و پشت چنین دیدگاهی لاجرم یک حس مذهبی یافت میشود، که این البته به معنای دینداری نیست. تنها یادم میآید که در بچگی به ما میگفتند که تمامی برگها به اذن خداوند از شاخه میافتند. اینک درست همان برداشت را میبینم. شعر سازوارگی (هارمونی) قابل بحثی دارد. دریافتی از طبیعت، در مقطعی از پائیز. اما هنگامیکه دوباره در بخش بعدی از واژهی صندلی استفاده میشود شعر کمی دچار سکته میشود، چون خواننده علاقمند است صندلی را متعلق به پاییز بداند. شعر کوتاه «اتاق» اما حسی فلسفی را به ذهن متبادر میکند:
اتاقم که حرف بزند
تو واقعیت مرا خواهی دید
دیوارها
که دستت را بگیرند
نفست را هم خواهند گرفت
از من دوری کن
...
حقیقت من
حکایت دری ست
که به هیچ اتاقی باز نمیشود.
«در» بهطور کلی مفهومی بسیار قابل بحث است. اکنون اتاق زن در جائی قرار دارد که دری به آن باز نمیشود. اگر میشد که دری به آن باز شود «واقعیت» او قابل مشاهده میشد. در اینجا میبینیم که شاعر دیگر نه از یک من کوچک، بلکه از منی غیر قابل بحث سخن میگوید. بخشی از شعر اما انسان را میترساند. میگوید: «دیوارها/که دستت را بگیرند/ نفست را هم خواهئد گرفت». پس در این منی که واقعیت آن قابل مشاهده نیست نوعی «مرگوارگی» پنهان شده. در اساطیر سومر «ایریش که گال، بانو خدای مرگ، که در ژرفای زمین زندگی میکند خواهر بانو خدای زندگی «ایننانا»ست. در این وجه میبینیم که مردمان عالم قدیم مرگ و زندگی را دو روی یک سکه میدیدند. ویژگی دیگر آنان اینکه هردو خدا را «زنانه» تلقی میکردند. در شعر اتاق ما بیشتر با وجه مرگ روبرو هستیم. دری که به هیچ اتاقی باز نشود پس رو به نیستی و فنا دارد. این در باید در جائی میان برزخ مرگ و زندگی قرار گرفته باشد. در «نور سیاه» باز این حالت نزدیکی به عدم را مییابیم. میگوید:
پشت عکسهای سپید
دستهایم بخار میشود
آستینی میآید و
پنهانم میکند
نوری
همه چیز را سیاه کرده است
ته آب
صورتی میچرخد و
تو در کاسه ظهور نمیافتی
ظاهر نمیشوی
و این
راز تاریکخانهی من است.
البته میتوان باور کرد که تاریکی از مقولات «عدمی» نیست. شاید تاریکی حامل باری مادی باشد و نه صرفاً «عدم نور». اما در شعر مریم حسینزاده «نوری/همه چیز را سیاه کرده است». پس او از نور سیاه حرف میزند و آنهم چون «تو در کاسهی ظهور نمیافتی/ظاهر نمیشوی/و این/» راز تاریکخانه شعر اوست. هیچکس و هیچ چیز در آن ظاهر نمیشود. پس حالا آیا این است که شاعر پیوندی خود به خودی با مرگ دارد؟ و یا مرگ را به نوعی تجربه کرده است؟ البته کشتن یا کشتار دلخراش محمد مختاری باید بر همسر او تاثیر ژرفی گذاشته باشد. اما روش بیانی مریم حسینزاده به گونهای ست که گویا به نحوی» آگاهانه «میداند نور سیاه چیست و تاریک خانهاش «رازی» دارد. همین جا بد نیست بگوئیم که شیخ شهابالدین سهروردی میفرماید:«کوهها نور متکاٍثفاند». پس از نظرگاه فیلسوف عارف «تاریکی» نیز «عین نور» است. اینجا مسئله بهراستی جالب میشود. آیا اصولاً چیزی به نام مرگ وجود دارد؟ یا در حقیقت همه چیز دائم در حال «شدن» است. روشن است که ما پس از مرگ نیز وجود داریم، منتهی در آغاز راه حداقل به صورت ترکیبات سادهای همانند آهن و مس که از ما جدا میشوند و دوباره به دل طبیعت بازگشت میکنند. علاوه بر آنکه ما در هر سال کاملاً انسان نوینی هستیم، چون تمام سلولهایمان بازسازی میشوند. تمام اشک و آهی که ما برای مرگ میریزیم و میکشیم در حقیقت برای اضطرابیست که به یایان رسیدن این بدن ویژهی فانی در ما ایجاد میکند. اما اگر از منظر بالاتری به هستی نگاه کنیم در حقیقت مرگ این بدن آغاز «شدن» انواع جدید است.
شعر «وهن» برداشتی ساده و غیر فلسفی از زندگیست. میگوید:
همیشه همینطور است
چسبیدهام به رفتن
یا نرفتن
با تصمیمی
که هی چای میخورد و
سیگار میکشد
همیشه همینطور بوده
رخوت در خاطرات خاک خورده
و چشمان خانه
قاب عکسی
که ملامتم میکند
و آخر شب
تختی با ملافههای گره خورده
. باز میهمانی بیخوابی
شعر ساده و بسیار صریح است و دارای روح. آنات تردید و تأمل توأمان است با چایخوری و سیگارکشی. البته چشمانی نیز در این میان ملامتبارند. پس من اندکی عاشقانهام و اما توان عمل ندارم. این را میگوید شعر، و ساده و صریح میگوید. «گمشده» شعر بسیار نیکیست. زیبا و بهظاهر ساده. میگوید:
نه
امنیت
آنجا نایستاده
پشت این در
قلب من است
بیمرز پنچرهها
و پشت
ستاره
بالشی
که سرم را به ماه
میسرساند
نه
دری برای باز شدن
نمیخواهد
کلیدی که
گم شدن را دوست دارد.
و چون کلید گمشونده نیازمند هیچ دری نیست میتوان باور کرد که مریم حسینزاده راههای زیستن را یافته است و به نوعی تأمل و برداشت رسیده که لاجرم انسان را میتواند شاعر کند. پس با هم نگاهی به شعر «پل» میاندازیم:
گیسوانم سمت مغرب
و سایهی چمدانم
بر دوش پلی مشرقیست
از عرشه کتان
تا طاقههای ابریشمی ابر
بادبان سیاهم را
باد بالا برده است
و پاییز
با دریایی از برگهای خشک
در سرم لنگر انداخته است
سکان به کدام طرف میبرد این کشتی
نیمم غروب میکند و
نیم دیگرم
بر دوش پلی عاشق
ایستاده است.
برای معرفی داستانها و کتابهایتان توسط خانم شهرنوش پارسیپور، با آدرس اینترنتی ایشان تماس بگیرید:
shahrnush.parsipur@googlemail.com
نظرها
نظری وجود ندارد.