فلسفه چیست؟
<p>محمدرضا نیکفر − فلسفه را چگونه می‌توان تعریف کرد؟ فرقِ اندیشه‌ی فلسفی با پنداشتِ دینی کدام است؟ چرا هر نوع کلی‌بافی را نمی‌توان فلسفه نامید؟ چرا متوسل شدن به عبارتهایی از نام‌آورانِ تاریخِ فلسفه به تنهایی به معنای فلسفیدن نیست؟ چرا فلسفه، تفکرِ انتقادی است؟ و سرانجام این که: مشخصه‌ی عمومی فلسفه‌ی معاصر چیست؟ در نوشته‌ی زیر جهتی برای پاسخگویی به این پرسشها نمایانده می‌شود.<br /> این نوشته ویراسته‌ی جدید یک یادداشت قدیمی است.<br /> </p> <!--break--> <p><br /> <br /> فلسفه تفکرِ مفهومیِ دقیق بر بنیادها و پدیدارهای بنیادینِ بودنِ ما در جهان است. تفکرِ مفهومی است، چون با مفهوم‌ها کار می‌کند، یعنی آن نحوه‌ای از فهمِ جهان را می‌کاود که به فهم درآمدن یا درآوردن در مفهوم‌های کلی است. از این نظر نوشته‌ی فلسفی فرق دارد با اثرِ روایتگری که به نوعی به مسئله‌های بنیادینِ بودنِ ما در جهان می‌پردازد، اثری همچون بوفِ کورِ صادق هدایت یا جنایت و مکافاتِ فئودور داستایوسکی. در رُمان نامها در مفرد–بودنِ‌‌شان نقش ایفا می‌کنند، ولی در نوشته‌ی فلسفی، پردازش اندیشه توسطِ مفهوم‌ها صورت می‌گیرد.<br /> <br /> فلسفه تفکرِ مفهومیِ دقیق است، دقیق است چون بایسته این است که:<br /> − مفهوم‌های فلسفی، تعریف‌شده، روشن و متمایز از همجوارهای خود باشند،<br /> − گزاره‌هایی که آنها را توضیح می‌دهند و توضیح‌های آنها را به هم‌ می‌پیوندانند، بایستی مربوطیتی را با حفظِ حد–و–مرز و وضوحی ممکن‌سازِ وارسیِ عقلانی به بیان درآورند،<br /> − و سرانجام اینکه صورتهای پیوستگیِ گزاره‌های آن به همدیگر، بایستی منطقی باشند، با عقل جور درآیند، انتقادِ عقلانی را برتابند و به آزمون و باز–آزمونِ عقلانی تن دهند.<br /> <br /> از این توضیح به فوریت می‌توان دریافت که اندیشه‌ی فلسفی در کجا به انحراف می‌گرود: آنجایی که مفهومی را پیش بگذارد که بی‌مرز باشد یا به حکمی برسد که آزمون عقلانی را برنتابد، در این مورد هم از جمله به دلیل بی–حد–ومرز بودنش.<br /> مثال: رساله‌ای را می‌خوانیم در بابِ "قدرت". در آن آمده است که: هر کنش و واکنشی، هر جذب و دفعی و هر تجمع و هر انفرادی برخاسته از قدرت است. در این گزاره "قدرت" به مفهومی چنان کلی تبدیل شده است که دیگر مرزِ مشخصی ندارد و ما نمی‌توانیم آن را از طریق مفهوم‌های دیگری که آن را محدود می‌کنند، بشناسیم. با چنین مفهومی نمی‌شود خردورزانه کار کرد، یعنی در هر گام اطمینان داشت که می‌توان بخردانه محیط خود را سنجید و دریافت چه در معرضِ دید قرار دارد و چه از نظر پنهان می‌ماند.<br /> انحراف در جایی نیز بروز می‌کند که ادعا شود مفهوم یا گزاره‌‌ی پیش‌گذاشته‌شده خاستگاهِ فراعقلی دارد یا درباره‌ی موضوعی فراعقلی داوری می‌کند و به این خاطر آن سوی پهنه‌ی داوریِ بخردانه نشسته است. در این موردها معمولا از ما می‌خواهند که خردورزی را تعطیل کنیم. نتیجه‌ی این کار به عطالت و بطالت کشیدنِ فلسفه است. هر جایی که در فلسفه از ما بخواهند توشه و توانی جز خردِ انتقادی داشته باشیم و به حس و غریزه‌ و نظرورزیِ مرموزی رو آوریم، باید احساس خطر کنیم. فلسفه درست در چنین جایی می‌رود که به ایدئولوژیِ تحریف‌کننده‌ی واقعیت تبدیل شود. فلسفه پرسیدن و انتقاد کردن است. فلسفه پیروی کردن و تقلید کردن نیست.<br /> <br /> فلسفه نه تنها پیروی نیست، بلکه سرپیچی است. زیرا شکِ مداوم است، پرسیدنِ مداوم است. از این نظر فرقی ماهوی است میان نوشته‌ی فلسفی و نوشته‌ی دینی. عبارتِ "الف صحیح است، چون برگرفته از متنی مقدس است" سِنخْ‌‌نمای نگرشِ دینی است. در فلسفه هیچ حقیقتی با گفتنِ عبارتی نظیرِ "کانت گفته است که ..." ثابت نمی‌شود، مگر این که بحث بر سرِ خودِ کانت باشد، و بحث بر سرِ خودِ کانت و اندیشه‌های او بحثی است در تاریخِ فلسفه، و نه فلسفه در معنای ویژه‌ی آن.<br /> در بحثِ فلسفی، نامهای نام‌آوران همان اعتباری را دارند که در ریاضیات دارند (دقیقتر آن است که هنجارگذارانه بگوییم: بایستی همان اعتباری را داشته باشند که در ریاضیات دارند). قضیه‌ی فیثاغورس اعتبارش را از استدلالی می‌گیرد که به نام فیثاغورس ثبت شده است، نه از فیثاغورس به‌عنوانِ فرد مشخصی که در حدود سال ۵۷۰ پیش از میلاد در جزیره‌ی یونانی سامُس متولد شده است. در متنهای دینی قضیه بر عکس است. برخی حکم‌های دینی را شاید بتوان با رجوع به تجربه‌ی مستقیم و عقلِ سلیم مستدل کرد، اما استدلالِ عقلانی به خودیِ خود هیچ حکمی را دینی نمی‌کند. حکمِ دینی حکمی است که صادرکننده‌اش مرجعی دینی باشد. در کتابخانه‌ها معمولاً کتاب‌های فلسفی را در همسایگیِ کتاب‌های دینی می‌چینند. به اعتبارِ بحثی که شد کتاب‌های فلسفی را باید در دورترین فاصله از کتابهای دینی بگذارند.<br /> <br /> نیکوترین همسایه برای فلسفه ریاضیات است. ولی میان این دو نیز فرق بسیار است. از این نظر که تفکرِ کارگزار در هر دو، تفکرِ مفهومیِ دقیق است، به هم شبیه‌اند؛ تفاوتِ اصلی در موضوعِ کار آنهاست. فلسفه به بنیادها و پدیداری‌های بنیادینِ بودن ما در جهان می‌پردازد، ریاضیات اما جنبه‌هایی از هستیِ هر جهانِ ممکن را برمی‌رسد که با کمیت به بیان درآیند. ریاضیات به بودنِ ما در یکی از این جهانهای ممکن، وضعیتی که از این بودن حاصل می‌شود و تزلزلی که در ذاتِ این وضعیت است، کاری ندارد. سلسله‌ی اعدادِ طبیعی پایان‌ناپذیر است (۱، ۲، ۳ ... بی‌نهایت)، این حکم را اما موجودی پایان‌پذیر برمی‌نهد، یعنی موجودی که می‌میرد و می‌داند که می‌میرد. میرندگیِ برنهنده‌ی حکم، موضوعِ ریاضیات نیست، ولی موضوعِ فلسفه است. فلسفه کاوش می‌کند که ایده‌های پایان‌پذیری یا پایان‌ناپذیری چه ارتباطی با پایان‌پذیریِ وجودیِ ما دارند. ما می‌شمریم، چون می‌میریم. اگر نمی‌مردیم، آیا باز هم می‌توانستیم بشمریم؟ ما چون می‌شمریم، یعنی چون می‌میریم، یعنی چون پایان‌پذیر هستیم، ایده‌ای از پایان‌ناپذیری داریم. پایان‌ناپذیری ناشی از میرندگی ماست. بحث در مورد بانهایت و بی‌نهایت بحثی است دربابِ مرگ. ریاضیات به سبک خود بحثی را در این مورد پیش می‌برد، اما از هر زاویه‌ای هم که موضوع را بررسی کند، به رخدادِ وجودیِ مرگ نمی‌پردازد. پرتقال‌فروشِ مفروض نمی‌میرد. نمی‌توان در پاسخ به آن پرسشِ مشهورِ ریاضیاتِ ابتدایی گفت که نمی‌دانیم طرف چه درآمدی داشت، چون مُرد. فلسفه اما مدام باید موقعیتِ ما را با توجه به پایان‌پذیریِ ما بکاود. متنهای دینی نیز درباره‌ی پایان‌پذیری و پایان‌ناپذیری از زاویه‌ی تجربه‌ی مرگ سخن می‌گویند. شاید از این رو باشد که فکر کرده‌اند بهتر است در کتابخانه‌ها متنهای دینی و فلسفی را کنار هم بگذارند.<br /> <br /> پایان‌مندی یعنی بودن در پهنه‌‌ای باکران، تولد در جهانی که پیشتر وجود داشته است، زیستن با دیگران، تنگ کردنِ جای دیگران، جا دادن به دیگران، مردن در حالی که این داستانِ پایان‌پذیر — به گونه‌ای که پایان‌ناپذیر می‌نماید — تکرار می‌شود و ادامه پیدا می‌کند. ما چون پایان‌مندیم، بایستی شناختِ خود را بسنجیم و مرزهای آن را بشناسیم. چون پایان‌مندیم بایستی بدانیم چگونه زندگیِ خود را سامان دهیم تا نفسی به آسودگی بکشیم و آسوده‌خاطر بمیریم. ما چون پایان‌مندیم بایستی بیاموزیم چگونه در آن پاره–پهنه‌‌ای از هستی که سهمِ ماست حرکت کنیم، آنسان که نه عرصه را بر دیگری تنگ کنیم و نه دیگری ما را در تنگنا بگذارد. فلسفه جنبه‌های مختلفِ موقعیت ما را می‌کاود. آموزشِ فلسفه به معنای آموختنِ تحلیل موقعیتهای وجودی است.<br /> <br /> فلسفیدن، اندیشیدن در موقعیت بر مرزها و ساختارِ بنیادیِ موقعیت است. آگاهیِ صریح، در خود بازتاب‌یافته و بر خود آگاه شده در موردِ موقعیتِ پایان‌پذیر انسانی، از جمله انسان به مثابهِ فلسفنده (یعنی کسی که می‌فلسفد)، دستاورد شناختیِ تازه‌ای در فلسفه است. در سده‌ی بیستم است که تفکر، پایان‌پذیریِ خود را می‌پذیرد. پیشتر از پایان‌پذیری آگاهی داشتیم، اما فیلسوف معمولاً خود را در مقامِ موجودی پایان‌ناپذیر می‌گذاشت. فیلسوفِ مابعدالطبیعی‌اندیش موجودی بود که انگار می‌دانست طبیعت، آنگاه که از پایگاهی ماوراءالطبیعی بدان نگریسته شود، چه تاریخ و چه ساختاری دارد. مابعدالطبیعه‌ی سنتی محصولِ همین نگرش ماوراءالطبیعی بود. پس از انقلابِ کانتی در فلسفه باز این امکان فراهم بود، که — مثلاً با توسل به شهود یا تاریخ — بر پایان‌پذیریِ ذاتی ما چشم بسته شود و فلسفه‌هایی با ادعاهایی پایان‌ناپذیر عرضه گردد. تجربه‌های دردناکی که پایان‌پذیریِ ما را به نحوی از–یاد–نرفتنی به یادمان آوردند (مهمترینشان دو جنگِ جهانی بودند) و پیامدهای فکری‌ای که از آنها در سده‌ی بیستم حاصل شدند، راه را بر برداشتِ پایان‌ناپذیر از این پدیده‌های پایان‌پذیر بستند. فلسفه‌ی معاصر فلسفه‌ی موقعیتِ فانی است. فلسفه‌های دیگری وجود دارند که در حاشیه به تولیدِ متن مشغول اند، اما آنها معاصر با جهان ما نیستند.<br /> <br /> این جمله‌ها را از دیرباز می‌شناسیم:<br /> − انسان فانی است.<br /> − انسان حیوانی ناطق است.<br /> − انسان موجودی اجتماعی است.<br /> فلسفه‌‌ی معاصر بر این سه جمله‌ی کهن استوار شده است. در آثار ارسطو به هر سه جمله برمی‌خوریم.<br /> <br /> تجربه‌های وجودی—تاریخی و دستاوردهای علمیِ سده‌های نوزدهم و بیستم درکِ ما را از این جمله‌ها به کلی دگرگون کرده‌اند: "انسان فانی است" را در نظر گیرید. ما اکنون معنای زیست‌شناسانه‌ی این جمله را عمیقتر از پیشینیان خود می‌فهمیم. به لحاظِ روانی و اجتماعی آشنایی عمیقتری با مرگ داریم. به کمک تاریخ‌نگاری مدرن، که خود را به تاریخِ سیاسی و ادبی محدود نمی‌کند، با تاریخِ مردن آشنا شده‌ایم. پدیدارشناسیِ تولد، مرگ، زمان، ترس، انزوا، دلهره و بیزاری را آموخته‌ایم. بر این حقیقت ساده آگاهی عمیقتری نسبت به پیشینان خود داریم که انسان چون می‌میرد، به غذا، پوشش، خانه، جفت و یاریِ همنوعان نیاز دارد. "انسان فانی است" و "انسان موجودی اجتماعی است"، گزاره‌‌هایی در پیوند با هم‌اند. اجتماع برای زیستن است. زندگیِ بسامان، زیستن در جامعه‌ی بسامان است. مکتبهای انتقادی درک ما را از بسامان بودن دگرگون کرده‌اند. به کمک آنها در آسیب‌شناسیِ وجود فردی و جمعی به نقش استثمار نیروی کار و بیگانگی با محصول کار خویش پی برده‌ایم. پیامدهای این حقیقت ساده را دریافته‌ایم که اجتماعیتِ انسان در هیچ جایی اجتماعیتی صامت نیست. می‌رویم که بهتر دریابیم این که انسان سخن می‌گوید به چه معناست. دیگر میان حرف و عمل مرز نمی‌کشیم و می‌دانیم هر حرفی عمل است و هر عملی نمادی در یک محیطِ تاریخیِ ایجاد شده از انبوهی از نمادها است. پیامدِ چرخشِ زبانی در قرنِ بیستم، که به نام ویتگنشتاین ثبت شده ، تنها به تأسیسِ فلسفه‌ی تحلیل زبان خلاصه نمی‌شود. تمامیِ علومِ انسانی متأثر از این چرخش است. اکنون این را می‌دانیم که «تنها صداست که می‌ماند»، در عین حال می‌دانیم که زبان گورستان نیز هست و نیز برخوردار از این امکانِ جادویی است که به مردگان اجازه دهد، با زندگان همزیستی کنند و حتا همانند زندگان در جنب–و–جوش باشند. زبان، زبان انسانی است. هر چه به بیان درآید، از منطقِ موقعیتهای انسانی پیروی می‌کند. هستی، هیچ رازی فراسوی موقعیتهای انسانی ندارد.<br /> <br /> فلسفه، ادراکِ تأمل‌ورزانۀ موقعیت‌های انسانی است. آموزشِ فلسفه یعنی آموزشِ تأمل بر موقعیتهای بنیادی. این که ما بدانیم hypokeimenon به چه معناست، هگل چه انتقادهایی به کانت کرده و ساختارشکنیِ دریدایی چه شگردی است، به تنهایی و خودبه‌خود فلسفیدن نیست. بر همین روال توان گفت که خواندنِ فلسفه به خواندنِ کتاب‌های فلسفی منحصر نمی‌شود. " تاریخ بیهقی" اثری فلسفی نیست، اما آن را می‌توان با دیدی فلسفی بازخواند، بدین صورت که تلاش کرد آخرین مرزهایی را ترسیم کرد که به‌طور مشخص سازنده‌ی منظومه‌ی معنایی این کتاب‌اند. قید می‌کنیم به طور مشخص، چون مرزهای نهاییِ جهانِ معناییِ همه‌ی آثار انسانی همسان اند: متولد می‌شویم، درد می‌کشیم، در موردهایی شادخواری می‌کنیم، یکدیگر را آزار می‌دهیم و احیاناً به هم کمک می‌کنیم، حرف می‌زنیم و چه بسا مانعِ حرف زدنِ یکدیگر می‌شویم و سرانجام می‌میریم.<br /> <br /> پیشتر گفتیم که فلسفه تفکرِ مفهومی است، یعنی اندیشه بر پدیده‌ها و سویه‌های عمومی و کلی است و اینک بر مشخص بودنِ این اندیشه تأکید می‌کنیم. هدف اندیشه‌ی فلسفی "عمومی مشخص" است. این هدفگذاری نخست توسط هگل به این صورت تقریر شده است. "عمومی مشخص" جانمایه‌ی دیالکتیک او است. در دیالکتیکِ هگلی، عمومی برنهشت (تز) است، تعین آن با نفی صورت می‌گیرد، زیرا هر تعینی نفی است. از برنهشتِ "عمومی" و برابرنهشتِ (آنتی‌تز) "مشخص‌" کننده، همنهشتِ (سنتز) "عمومیِ مشخص" حاصل می‌شود. از این خطِ سیر نباید طرحی قالبی ساخت و پنداشت با آن به فرمولی جادویی دست یافته‌ایم که در هر موردی راهنمای اندیشه است. معرفِ دیالکتیکی که با "عمومی مشخص" مشخص می‌شود، تنها توصیه به ژرفایابی است: موقعیتِ کلیِ وجودی‌ای را که می‌کاویم، چنان بررسی کنیم که به آخرین مرزهای مشخص‌کننده‌ی آن برسیم. دیالکتیک، آگاهی بر این معناست که این مسیر مستقیم نیست؛ کج و مج می‌شود و در راستایی حلزونی‌شکل پیش می‌رود. <br /> <br /> پیشتر از این سه جمله یاد کردیم: انسان فانی است، انسان حیوانی ناطق است، انسان موجودی اجتماعی است. این سه جمله ماندنی‌ترین جمله‌ها در تاریخ فلسفه‌اند. در پرتوِ حقیقت آنها هر موقعیتی را موقعیتی زمانی، موقعیتی زبانی و موقعیتی اجتماعی می‌دانیم. سه وجهِ تاریخ، زبان و اجتماعیت در هم تنیده‌اند و اگر جدا بررسی می‌شوند، پای تفکیکی تحلیلی در میان است نه جدایی‌ای هستی‌شناختی. آنگاه که مرزهای نهایی هر موقعیتی به بیان درآیند، به گزاره‌هایی تاریخی در زبانِ تاریخیِ یک اجتماعیتِ تاریخی می‌رسیم. اگر چیزی فراتاریخی پنداشته می‌شود، پنداشت آن را تاریخیتِ پندار ممکن می‌کند. فراتاریخی، یک نحوه‌ی پدیداریِ تاریخی است. <br /> <br /> هیچ حقیقتی فراسوی زبان و جامعه و تاریخ نیست. تاریخ اما به مثابه روحِ زمان، زبان به مثابهِ زبانِ بیانگرِ پنداشت‌های تنگ‌بینانه‌ی عصر و جامعه به مثابه ساختاری از قدرت که راه برنده به خشونت و دروغِ ساختاری (چونان ایدئولوژی) و نیازمند به آنهاست، پس‌زننده و پوشاننده‌ی حقیقت‌اند. از این نظر کارِ فلسفه نقدِ زمان، نقدِ زبان و نقدِ جامعه است. نه فقط اندیشه، بلکه نقدِ اندیشه است.<br /> <br /> فلسفه، اندیشه بر اندیشه است. چون بازتابِ اندیشه در اندیشه است، تأملِ بازتابی در ماهیتِ آن است. این تأمل، انتقادی است. به دلیل انتقادی بودنش ترافرازنده (ترانسندنتال) است. فاصله‌‌ای که از راه ترافرازش می‌گیرد، برای سنجش‌گری است. فلسفه‌ی ترافرازنده‌ای که توسطِ کانت بنیان گذاشته می‌شود، پس آنگاه که در قرنِ بیستم به صورتِ نقد فرهنگ، نقد زبان و نقد جامعه درمی‌آید، از این خطر در مصون می‌ماند که از نقد مابعدالطبیعه بیاغازد، اما دوباره در صددِ بنیانگذاریِ مابعدالطبیعه‌ی تازه‌ای برآید.<br /> <br /> فلسفه‌ی ترافرازنده‌ی مدرن، فلسفه‌ی انتقادی است. این فلسفه پسامابعدالطبیعی است. صفتِ پسامابعدالطبیعی جایگاهِ تاریخیِ این فلسفه را مشخص می‌کند: این فلسفه، فلسفه‌ای طبیعی است یعنی مابعدالطبیعه را پشت سر نهاده است. اگر معنای دهری "روزگاری" و "جهانی" باشد، می‌توانیم از این اصطلاحِ کهن برای تبیینِ خصلت آن بهره گیریم. فلسفه‌ی معاصر دهری است، زیرا پایگاه و موضوع اندیشه‌اش موقعیت‌های وجودیِ جهانِ تاریخی در زبانِ تاریخی است.</p>
محمدرضا نیکفر − فلسفه را چگونه میتوان تعریف کرد؟ فرقِ اندیشهی فلسفی با پنداشتِ دینی کدام است؟ چرا هر نوع کلیبافی را نمیتوان فلسفه نامید؟ چرا متوسل شدن به عبارتهایی از نامآورانِ تاریخِ فلسفه به تنهایی به معنای فلسفیدن نیست؟ چرا فلسفه، تفکرِ انتقادی است؟ و سرانجام این که: مشخصهی عمومی فلسفهی معاصر چیست؟ در نوشتهی زیر جهتی برای پاسخگویی به این پرسشها نمایانده میشود.
این نوشته ویراستهی جدید یک یادداشت قدیمی است.
فلسفه تفکرِ مفهومیِ دقیق بر بنیادها و پدیدارهای بنیادینِ بودنِ ما در جهان است. تفکرِ مفهومی است، چون با مفهومها کار میکند، یعنی آن نحوهای از فهمِ جهان را میکاود که به فهم درآمدن یا درآوردن در مفهومهای کلی است. از این نظر نوشتهی فلسفی فرق دارد با اثرِ روایتگری که به نوعی به مسئلههای بنیادینِ بودنِ ما در جهان میپردازد، اثری همچون بوفِ کورِ صادق هدایت یا جنایت و مکافاتِ فئودور داستایوسکی. در رُمان نامها در مفرد–بودنِشان نقش ایفا میکنند، ولی در نوشتهی فلسفی، پردازش اندیشه توسطِ مفهومها صورت میگیرد.
فلسفه تفکرِ مفهومیِ دقیق است، دقیق است چون بایسته این است که:
− مفهومهای فلسفی، تعریفشده، روشن و متمایز از همجوارهای خود باشند،
− گزارههایی که آنها را توضیح میدهند و توضیحهای آنها را به هم میپیوندانند، بایستی مربوطیتی را با حفظِ حد–و–مرز و وضوحی ممکنسازِ وارسیِ عقلانی به بیان درآورند،
− و سرانجام اینکه صورتهای پیوستگیِ گزارههای آن به همدیگر، بایستی منطقی باشند، با عقل جور درآیند، انتقادِ عقلانی را برتابند و به آزمون و باز–آزمونِ عقلانی تن دهند.
از این توضیح به فوریت میتوان دریافت که اندیشهی فلسفی در کجا به انحراف میگرود: آنجایی که مفهومی را پیش بگذارد که بیمرز باشد یا به حکمی برسد که آزمون عقلانی را برنتابد، در این مورد هم از جمله به دلیل بی–حد–ومرز بودنش.
مثال: رسالهای را میخوانیم در بابِ "قدرت". در آن آمده است که: هر کنش و واکنشی، هر جذب و دفعی و هر تجمع و هر انفرادی برخاسته از قدرت است. در این گزاره "قدرت" به مفهومی چنان کلی تبدیل شده است که دیگر مرزِ مشخصی ندارد و ما نمیتوانیم آن را از طریق مفهومهای دیگری که آن را محدود میکنند، بشناسیم. با چنین مفهومی نمیشود خردورزانه کار کرد، یعنی در هر گام اطمینان داشت که میتوان بخردانه محیط خود را سنجید و دریافت چه در معرضِ دید قرار دارد و چه از نظر پنهان میماند.
انحراف در جایی نیز بروز میکند که ادعا شود مفهوم یا گزارهی پیشگذاشتهشده خاستگاهِ فراعقلی دارد یا دربارهی موضوعی فراعقلی داوری میکند و به این خاطر آن سوی پهنهی داوریِ بخردانه نشسته است. در این موردها معمولا از ما میخواهند که خردورزی را تعطیل کنیم. نتیجهی این کار به عطالت و بطالت کشیدنِ فلسفه است. هر جایی که در فلسفه از ما بخواهند توشه و توانی جز خردِ انتقادی داشته باشیم و به حس و غریزه و نظرورزیِ مرموزی رو آوریم، باید احساس خطر کنیم. فلسفه درست در چنین جایی میرود که به ایدئولوژیِ تحریفکنندهی واقعیت تبدیل شود. فلسفه پرسیدن و انتقاد کردن است. فلسفه پیروی کردن و تقلید کردن نیست.
فلسفه نه تنها پیروی نیست، بلکه سرپیچی است. زیرا شکِ مداوم است، پرسیدنِ مداوم است. از این نظر فرقی ماهوی است میان نوشتهی فلسفی و نوشتهی دینی. عبارتِ "الف صحیح است، چون برگرفته از متنی مقدس است" سِنخْنمای نگرشِ دینی است. در فلسفه هیچ حقیقتی با گفتنِ عبارتی نظیرِ "کانت گفته است که ..." ثابت نمیشود، مگر این که بحث بر سرِ خودِ کانت باشد، و بحث بر سرِ خودِ کانت و اندیشههای او بحثی است در تاریخِ فلسفه، و نه فلسفه در معنای ویژهی آن.
در بحثِ فلسفی، نامهای نامآوران همان اعتباری را دارند که در ریاضیات دارند (دقیقتر آن است که هنجارگذارانه بگوییم: بایستی همان اعتباری را داشته باشند که در ریاضیات دارند). قضیهی فیثاغورس اعتبارش را از استدلالی میگیرد که به نام فیثاغورس ثبت شده است، نه از فیثاغورس بهعنوانِ فرد مشخصی که در حدود سال ۵۷۰ پیش از میلاد در جزیرهی یونانی سامُس متولد شده است. در متنهای دینی قضیه بر عکس است. برخی حکمهای دینی را شاید بتوان با رجوع به تجربهی مستقیم و عقلِ سلیم مستدل کرد، اما استدلالِ عقلانی به خودیِ خود هیچ حکمی را دینی نمیکند. حکمِ دینی حکمی است که صادرکنندهاش مرجعی دینی باشد. در کتابخانهها معمولاً کتابهای فلسفی را در همسایگیِ کتابهای دینی میچینند. به اعتبارِ بحثی که شد کتابهای فلسفی را باید در دورترین فاصله از کتابهای دینی بگذارند.
نیکوترین همسایه برای فلسفه ریاضیات است. ولی میان این دو نیز فرق بسیار است. از این نظر که تفکرِ کارگزار در هر دو، تفکرِ مفهومیِ دقیق است، به هم شبیهاند؛ تفاوتِ اصلی در موضوعِ کار آنهاست. فلسفه به بنیادها و پدیداریهای بنیادینِ بودن ما در جهان میپردازد، ریاضیات اما جنبههایی از هستیِ هر جهانِ ممکن را برمیرسد که با کمیت به بیان درآیند. ریاضیات به بودنِ ما در یکی از این جهانهای ممکن، وضعیتی که از این بودن حاصل میشود و تزلزلی که در ذاتِ این وضعیت است، کاری ندارد. سلسلهی اعدادِ طبیعی پایانناپذیر است (۱، ۲، ۳ ... بینهایت)، این حکم را اما موجودی پایانپذیر برمینهد، یعنی موجودی که میمیرد و میداند که میمیرد. میرندگیِ برنهندهی حکم، موضوعِ ریاضیات نیست، ولی موضوعِ فلسفه است. فلسفه کاوش میکند که ایدههای پایانپذیری یا پایانناپذیری چه ارتباطی با پایانپذیریِ وجودیِ ما دارند. ما میشمریم، چون میمیریم. اگر نمیمردیم، آیا باز هم میتوانستیم بشمریم؟ ما چون میشمریم، یعنی چون میمیریم، یعنی چون پایانپذیر هستیم، ایدهای از پایانناپذیری داریم. پایانناپذیری ناشی از میرندگی ماست. بحث در مورد بانهایت و بینهایت بحثی است دربابِ مرگ. ریاضیات به سبک خود بحثی را در این مورد پیش میبرد، اما از هر زاویهای هم که موضوع را بررسی کند، به رخدادِ وجودیِ مرگ نمیپردازد. پرتقالفروشِ مفروض نمیمیرد. نمیتوان در پاسخ به آن پرسشِ مشهورِ ریاضیاتِ ابتدایی گفت که نمیدانیم طرف چه درآمدی داشت، چون مُرد. فلسفه اما مدام باید موقعیتِ ما را با توجه به پایانپذیریِ ما بکاود. متنهای دینی نیز دربارهی پایانپذیری و پایانناپذیری از زاویهی تجربهی مرگ سخن میگویند. شاید از این رو باشد که فکر کردهاند بهتر است در کتابخانهها متنهای دینی و فلسفی را کنار هم بگذارند.
پایانمندی یعنی بودن در پهنهای باکران، تولد در جهانی که پیشتر وجود داشته است، زیستن با دیگران، تنگ کردنِ جای دیگران، جا دادن به دیگران، مردن در حالی که این داستانِ پایانپذیر — به گونهای که پایانناپذیر مینماید — تکرار میشود و ادامه پیدا میکند. ما چون پایانمندیم، بایستی شناختِ خود را بسنجیم و مرزهای آن را بشناسیم. چون پایانمندیم بایستی بدانیم چگونه زندگیِ خود را سامان دهیم تا نفسی به آسودگی بکشیم و آسودهخاطر بمیریم. ما چون پایانمندیم بایستی بیاموزیم چگونه در آن پاره–پهنهای از هستی که سهمِ ماست حرکت کنیم، آنسان که نه عرصه را بر دیگری تنگ کنیم و نه دیگری ما را در تنگنا بگذارد. فلسفه جنبههای مختلفِ موقعیت ما را میکاود. آموزشِ فلسفه به معنای آموختنِ تحلیل موقعیتهای وجودی است.
فلسفیدن، اندیشیدن در موقعیت بر مرزها و ساختارِ بنیادیِ موقعیت است. آگاهیِ صریح، در خود بازتابیافته و بر خود آگاه شده در موردِ موقعیتِ پایانپذیر انسانی، از جمله انسان به مثابهِ فلسفنده (یعنی کسی که میفلسفد)، دستاورد شناختیِ تازهای در فلسفه است. در سدهی بیستم است که تفکر، پایانپذیریِ خود را میپذیرد. پیشتر از پایانپذیری آگاهی داشتیم، اما فیلسوف معمولاً خود را در مقامِ موجودی پایانناپذیر میگذاشت. فیلسوفِ مابعدالطبیعیاندیش موجودی بود که انگار میدانست طبیعت، آنگاه که از پایگاهی ماوراءالطبیعی بدان نگریسته شود، چه تاریخ و چه ساختاری دارد. مابعدالطبیعهی سنتی محصولِ همین نگرش ماوراءالطبیعی بود. پس از انقلابِ کانتی در فلسفه باز این امکان فراهم بود، که — مثلاً با توسل به شهود یا تاریخ — بر پایانپذیریِ ذاتی ما چشم بسته شود و فلسفههایی با ادعاهایی پایانناپذیر عرضه گردد. تجربههای دردناکی که پایانپذیریِ ما را به نحوی از–یاد–نرفتنی به یادمان آوردند (مهمترینشان دو جنگِ جهانی بودند) و پیامدهای فکریای که از آنها در سدهی بیستم حاصل شدند، راه را بر برداشتِ پایانناپذیر از این پدیدههای پایانپذیر بستند. فلسفهی معاصر فلسفهی موقعیتِ فانی است. فلسفههای دیگری وجود دارند که در حاشیه به تولیدِ متن مشغول اند، اما آنها معاصر با جهان ما نیستند.
این جملهها را از دیرباز میشناسیم:
− انسان فانی است.
− انسان حیوانی ناطق است.
− انسان موجودی اجتماعی است.
فلسفهی معاصر بر این سه جملهی کهن استوار شده است. در آثار ارسطو به هر سه جمله برمیخوریم.
تجربههای وجودی—تاریخی و دستاوردهای علمیِ سدههای نوزدهم و بیستم درکِ ما را از این جملهها به کلی دگرگون کردهاند: "انسان فانی است" را در نظر گیرید. ما اکنون معنای زیستشناسانهی این جمله را عمیقتر از پیشینیان خود میفهمیم. به لحاظِ روانی و اجتماعی آشنایی عمیقتری با مرگ داریم. به کمک تاریخنگاری مدرن، که خود را به تاریخِ سیاسی و ادبی محدود نمیکند، با تاریخِ مردن آشنا شدهایم. پدیدارشناسیِ تولد، مرگ، زمان، ترس، انزوا، دلهره و بیزاری را آموختهایم. بر این حقیقت ساده آگاهی عمیقتری نسبت به پیشینان خود داریم که انسان چون میمیرد، به غذا، پوشش، خانه، جفت و یاریِ همنوعان نیاز دارد. "انسان فانی است" و "انسان موجودی اجتماعی است"، گزارههایی در پیوند با هماند. اجتماع برای زیستن است. زندگیِ بسامان، زیستن در جامعهی بسامان است. مکتبهای انتقادی درک ما را از بسامان بودن دگرگون کردهاند. به کمک آنها در آسیبشناسیِ وجود فردی و جمعی به نقش استثمار نیروی کار و بیگانگی با محصول کار خویش پی بردهایم. پیامدهای این حقیقت ساده را دریافتهایم که اجتماعیتِ انسان در هیچ جایی اجتماعیتی صامت نیست. میرویم که بهتر دریابیم این که انسان سخن میگوید به چه معناست. دیگر میان حرف و عمل مرز نمیکشیم و میدانیم هر حرفی عمل است و هر عملی نمادی در یک محیطِ تاریخیِ ایجاد شده از انبوهی از نمادها است. پیامدِ چرخشِ زبانی در قرنِ بیستم، که به نام ویتگنشتاین ثبت شده ، تنها به تأسیسِ فلسفهی تحلیل زبان خلاصه نمیشود. تمامیِ علومِ انسانی متأثر از این چرخش است. اکنون این را میدانیم که «تنها صداست که میماند»، در عین حال میدانیم که زبان گورستان نیز هست و نیز برخوردار از این امکانِ جادویی است که به مردگان اجازه دهد، با زندگان همزیستی کنند و حتا همانند زندگان در جنب–و–جوش باشند. زبان، زبان انسانی است. هر چه به بیان درآید، از منطقِ موقعیتهای انسانی پیروی میکند. هستی، هیچ رازی فراسوی موقعیتهای انسانی ندارد.
فلسفه، ادراکِ تأملورزانۀ موقعیتهای انسانی است. آموزشِ فلسفه یعنی آموزشِ تأمل بر موقعیتهای بنیادی. این که ما بدانیم hypokeimenon به چه معناست، هگل چه انتقادهایی به کانت کرده و ساختارشکنیِ دریدایی چه شگردی است، به تنهایی و خودبهخود فلسفیدن نیست. بر همین روال توان گفت که خواندنِ فلسفه به خواندنِ کتابهای فلسفی منحصر نمیشود. " تاریخ بیهقی" اثری فلسفی نیست، اما آن را میتوان با دیدی فلسفی بازخواند، بدین صورت که تلاش کرد آخرین مرزهایی را ترسیم کرد که بهطور مشخص سازندهی منظومهی معنایی این کتاباند. قید میکنیم به طور مشخص، چون مرزهای نهاییِ جهانِ معناییِ همهی آثار انسانی همسان اند: متولد میشویم، درد میکشیم، در موردهایی شادخواری میکنیم، یکدیگر را آزار میدهیم و احیاناً به هم کمک میکنیم، حرف میزنیم و چه بسا مانعِ حرف زدنِ یکدیگر میشویم و سرانجام میمیریم.
پیشتر گفتیم که فلسفه تفکرِ مفهومی است، یعنی اندیشه بر پدیدهها و سویههای عمومی و کلی است و اینک بر مشخص بودنِ این اندیشه تأکید میکنیم. هدف اندیشهی فلسفی "عمومی مشخص" است. این هدفگذاری نخست توسط هگل به این صورت تقریر شده است. "عمومی مشخص" جانمایهی دیالکتیک او است. در دیالکتیکِ هگلی، عمومی برنهشت (تز) است، تعین آن با نفی صورت میگیرد، زیرا هر تعینی نفی است. از برنهشتِ "عمومی" و برابرنهشتِ (آنتیتز) "مشخص" کننده، همنهشتِ (سنتز) "عمومیِ مشخص" حاصل میشود. از این خطِ سیر نباید طرحی قالبی ساخت و پنداشت با آن به فرمولی جادویی دست یافتهایم که در هر موردی راهنمای اندیشه است. معرفِ دیالکتیکی که با "عمومی مشخص" مشخص میشود، تنها توصیه به ژرفایابی است: موقعیتِ کلیِ وجودیای را که میکاویم، چنان بررسی کنیم که به آخرین مرزهای مشخصکنندهی آن برسیم. دیالکتیک، آگاهی بر این معناست که این مسیر مستقیم نیست؛ کج و مج میشود و در راستایی حلزونیشکل پیش میرود.
پیشتر از این سه جمله یاد کردیم: انسان فانی است، انسان حیوانی ناطق است، انسان موجودی اجتماعی است. این سه جمله ماندنیترین جملهها در تاریخ فلسفهاند. در پرتوِ حقیقت آنها هر موقعیتی را موقعیتی زمانی، موقعیتی زبانی و موقعیتی اجتماعی میدانیم. سه وجهِ تاریخ، زبان و اجتماعیت در هم تنیدهاند و اگر جدا بررسی میشوند، پای تفکیکی تحلیلی در میان است نه جداییای هستیشناختی. آنگاه که مرزهای نهایی هر موقعیتی به بیان درآیند، به گزارههایی تاریخی در زبانِ تاریخیِ یک اجتماعیتِ تاریخی میرسیم. اگر چیزی فراتاریخی پنداشته میشود، پنداشت آن را تاریخیتِ پندار ممکن میکند. فراتاریخی، یک نحوهی پدیداریِ تاریخی است.
هیچ حقیقتی فراسوی زبان و جامعه و تاریخ نیست. تاریخ اما به مثابه روحِ زمان، زبان به مثابهِ زبانِ بیانگرِ پنداشتهای تنگبینانهی عصر و جامعه به مثابه ساختاری از قدرت که راه برنده به خشونت و دروغِ ساختاری (چونان ایدئولوژی) و نیازمند به آنهاست، پسزننده و پوشانندهی حقیقتاند. از این نظر کارِ فلسفه نقدِ زمان، نقدِ زبان و نقدِ جامعه است. نه فقط اندیشه، بلکه نقدِ اندیشه است.
فلسفه، اندیشه بر اندیشه است. چون بازتابِ اندیشه در اندیشه است، تأملِ بازتابی در ماهیتِ آن است. این تأمل، انتقادی است. به دلیل انتقادی بودنش ترافرازنده (ترانسندنتال) است. فاصلهای که از راه ترافرازش میگیرد، برای سنجشگری است. فلسفهی ترافرازندهای که توسطِ کانت بنیان گذاشته میشود، پس آنگاه که در قرنِ بیستم به صورتِ نقد فرهنگ، نقد زبان و نقد جامعه درمیآید، از این خطر در مصون میماند که از نقد مابعدالطبیعه بیاغازد، اما دوباره در صددِ بنیانگذاریِ مابعدالطبیعهی تازهای برآید.
فلسفهی ترافرازندهی مدرن، فلسفهی انتقادی است. این فلسفه پسامابعدالطبیعی است. صفتِ پسامابعدالطبیعی جایگاهِ تاریخیِ این فلسفه را مشخص میکند: این فلسفه، فلسفهای طبیعی است یعنی مابعدالطبیعه را پشت سر نهاده است. اگر معنای دهری "روزگاری" و "جهانی" باشد، میتوانیم از این اصطلاحِ کهن برای تبیینِ خصلت آن بهره گیریم. فلسفهی معاصر دهری است، زیرا پایگاه و موضوع اندیشهاش موقعیتهای وجودیِ جهانِ تاریخی در زبانِ تاریخی است.
نظرها
چوبین
" فلسفه در حقیقت یک نوع رنج دوری از وطن است ، یک اجبار، یا یک تمایل همه جا در خانه بودن" ( Novalis )
مهدی
مسئول محترم زمانه، ضمن درود و سپاس! من عین این کامنت را پست کردم چرا چاپ نشد؟ لطفا اگر چاپ میکنید بجای کامنت قبلی ، این کامنت را که تصحیح کرده ام چاپ کنید. ممنون --------------------------- 1- جناب مصطفی بنظر من متن را نه اشتباه بلکه بر عکس فهمیده اید. فحوای این مقاله( صرفنظر از ادبیات ان) اساسا و من حیث المجموع منطبق است بر سنت تحلیلی . بعنوان نمونه :"" هر جایی که در فلسفه از ما بخواهند توشه و توانی جز خردِ انتقادی داشته باشیم و به حس و غریزه و نظرورزیِ مرموزی(؟) رو آوریم، باید احساس خطر کنیم. فلسفه درست در چنین جایی میرود که به ایدئولوژیِ تحریفکنندهی واقعیت تبدیل شود." ". پاره های نخستین این مقاله اساسا تخطئه فلسفه های قاره ای و دینی است . در پاره بعدی هم که نویسنده سراغ مرگ و فناپذیری و موقعیت انسانی میرود مطلب صبغه اگزیستانسیالیستی ( و نه از نوع هایدگری و هیچ بر هیچ میپیچدی.. ) پیدا میکند . در پاره بعدی هم دفاعیه پرشوری از فلسفه زبان و کشفیات ان میشود که انهم درون سنت تحلیلی جای دارد. البته مختصری هم قلم ایشان بسوی هگل و دیالکتیک چرخیده بود که متاسفانه برای من مفهوم نبود. بنظر من شما متاسفانه خوانش غلطی داشته اید. ضمنا من اصلا و ابدا ایرادی بر محتوای نوشته استاد نیکفر نداشتم . ایرادم و بلکه خواهشم این بود که در صورت امکان و صلاحدید سبک روانتری انتخاب کنند و با شما نیز کاملا همعقیده ام که ایشان براین کار توانا هستند ( بدون کمترین شکی) و مقالات روان و تحسین انگیزی هم قبلا از ایشان دیده ام. 2- در بند اخر نوشته اتان متاسفانه بی ادبی کرده اید . این بی ادبی روا نیست به چند جهت : اولا این بی ادبی و توهین ، توهین به خیل هواداران ایشان است و رفتاری غیر دمکراتیک و غیر اخلاقی است و متاسفم که الفبای دمکراسی و رعایت حقوق دیگران را مرعی نیستید. و ضمنا شما غیر مستقیم به استاد نیکفر هم جسارت کرده اید . استاد نیکفر در مورد استاد سروش چنین میگوید: " برای ایشان در شصت و پنجمین سالروز تولدشان سلامتی و نشاط آرزو میکنم و همتشان را در نقد ستمگری و تبعیض میستایم. سروش شایستهی ستایش است، چون از منتقدان واگرایی و از پیشبرندگان همگرایی در جامعهی ماست." دوما : نه موعظه گری کار بدی است و نه سخن پراکنی. البته شما هر دو را بمعنای مذموم بکار برده اید . دوست خام من ، خدا (اگر هست، و اگر نیست ، وجدان بشری) را شاهد میگیرم دفاع من از استاد سروش بیش از همه از خودخواهی من و کسب نفع شخصی ناشی میشود. شنیده اید که میگویند مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق اورد و بالعکس این قضیه هم درست است. ما به بزرگی همچون سروش نیاز داریم و باید شوق خستگی ناپذیر و ایثارمندانه او را تقویت کنیم و نه انکه با حرفهای بچگانه شوق او را تضعیف کنیم . دکتر سروش پدر تفکر انتقادی است، پدر اندیشه و حریت نظری و عملی است . دکتر سروش با صد وسواس، پله پله ما را بالا میبرد . از پله قبض و بسط به پله صراطهای مستقیم و از انجا به پله بسط تجربه نبوی و از انجا به طوطی و زنبور. دکتر سروش فیلسوف فرهنگ است و متناسب با شرایط فرهنگی و مقاصد نظری اش سخن میگوید و قلم میزند . چون سر و کارت با کودک فتاد/ هم زبان کودکی باید گشاد ( امیدوارم لب مطلب را گرفته باشی). دکتر سروش بی کمترین شبهه مرد اول اصلاح اندیشه و فرهنگ دوره معاصر است . پس بیایید به خاطر نفع خودمان ( و نه حتا به خاطر مردانگی ها و فداکاری ها و زحماتش) کمی قدردان باشیم . سلامتی و طول عمر استاد نیکفر و سروش را از ..... خواهانم.
yaser akbari
مرسي جناب نيكفر. اما اينكه چه اسراري هست كه از كلمات ابداعي آقاي اديب استفاده بشه من نميتونم بفهمم.حالا كلماتي مثل ديالكتيك و تز و سنتز همونقدر فارسي هستند كه خود كلمه فلسفه. من به شخصه با لفظ آنتي تز بيشتر ارتباط برقرار ميكنم تا چيزي مثل برابرنهشت... ايده ي ميرايي و شمارش خيلي تأمل برانگيز،زيبا و خوفناكه. مرسي.
amir
<p>اقای مصطفی مطمئن باش جناب نیکفر اصلا و ابدا با کامنت شما موافقتی ندارد. رجوع کنید به مقاله اقای نیکفر در ویژه نامه روزانلاین . و بعد بیایید اینجا و عذرخواهی کنید. ضمنا هینجوری الکی و بی حساب و کتاب نیست که سروش را پدر اصلاح طلبی و لوتر ایران میدانند . اگر با تاریخ تحولات فرهنگی و سیاسی سی ساله اخیر اشنایی داشتید میفهمیدید که بلحاظ تاثیر در بعد تئوریک و فرهنگی، سروش مهره ای بی بدیل است. *****</p>
مجتبي
سلام خدمت آقاي نيكفر و دوستان عزيز. و اميد كه دكتر نيكفر به نوشته هايش در زمانه ادامه دهد و مشتاقانش در داخل و خارج كشور را بي نصيب نگذارد. واقعيت اين است كه سبك نوشتاري دكتر نيكفر خاص است و براي كسي كه اولين بار نوشته هايش را مي خواند و مي خواهد مانند يك مقاله روزنامه اي ، سريع بخواند و رد شود و نكته اي بر گيرد.هيچ دستاوردي نخواهد داشت. براي ما كه با بي حوصلگي و شتابزدگي خاص ايراني حوصله مطالب عميق را نداريم خواندن و فهميدن گفته هاي نيكفر كاري غير قابل تحمل است. بنابراين اگر طالب فهم نوشته هاي نيكفر هستيد بايد براي فهم نوشته هايش وقت گذاشت و سبك نوشتاريش را شناخت . نكته اي با دكتر نيكفر عزيز: اگر طالب وسيع كردن دايره مخاطبان خويش هستيد تا جايي كه به محتوا و عمق مطلب ضربه اي وارد نمي شود. مشروحتر بنويسيد . ما تشنه انديشه هاي ناب شما هستيم.
کاربر مهمان
زندگی بدون توجه به فلسفیدن های شما کماکان ادامه دارد ما کماکان برای جاودانگی افسانه می سازیم، افسانه هایی زیبا تر و جاودان تر از فلسفیدن های شما ما کماکان عاشق می شویم و خواستگاه عقلی داوری های بخردانه ی شما را به چالش می کشیم با تعریفی که شما ارائه دادید این از افتخارات ادیان، چه اسلام چه مسیحیت چه بودا و یهود است که پرورشگاه فلاسفه نبوده اند با احترام سهراب
کاربر مهمان
جناب آقای نیکفر چند خط زیر برای من دلنشین تر از فلسفیدن های هگل است اگر به شروع معرفت انسان بازگردی، هیچكس نمیپرسد "خدا چیست؟ خدا كیست؟ آیا خدا وجود دارد یا نه؟" گویی كه خداوند با مردم روی زمین راه میرفته، با مردم زمین زندگی میكرده! او آنقدر قابلدیدن بود كه هیچكس پرسشی نداشت. فقط فكر كن: آیا كسی پرسیده خورشید چیست؟ نور چیست؟ كسی نپرسیده. ولی اگر روزی ناگهان تمام بشریت نابینا شوند، و گاهی كسی كه چشم دارد از راه برسد، آنوقت مردم از او میپرسند، "خورشید چیست، نور چیست؟" این پرسش تنها نشان میدهد كه ما در چه محرومیتی سقوط كردهایم. ♡اشو♡
مصطفی نصیری
مهدی جان من تنها پیشنهاداتی برای فهم بهتر نوشتههای نیکفر ذکر کردم. بین سروش تا نیکفر شاید به سروش علاقهی بیشتری داشته باشم. اما از آنجایی که شما دفاعیهای از سروش ترتیب دادین، یعنی پیام همین نوشتهی نیکفر رو که خردورزی و اندیشهی انتقادی است نگرفتهاین. در مورد تجربهی عرفانی لازم نیست آدم علم غیب داشته باشه. تنها چند جلسه شرکت در کلاسهای عوامانهی هیپنوتزیم و تلهپاتی حلال مشکلات است. در ضمن این مورد رو من به کنایه عرض کرده بودم که متوجه منظورم نشدین. اگر خوندن کتابهای سروش فخرفروشی نباشه چرا من همهی کتابهایش رو خوندم. در مورد پدر بودن سروش در زمینههایی که ذکر کردین کمی شوخی به نظر میرسه. امیدوارم مطالعاتتون رو بیشتر کنید و حداقل به این موضوع پی ببرید که در ایران چیزی به نام فلسفهی علم و هرمنوتیک و رئالیسم انتقادی نداریم. اگر داریم تنها چند تا مقاله و کتاب دست چندم هست که ارزش خوندن ندارند. به نظرم باید از این سادهسازی ها فاصله بگیریم و عمیقتر به مسائل نگاه کنیم. سروش اگه قراره پدر کسی باشه شاید با مسامحه بتوان اون رو پدر اصلاح طلبی دونست، البته اگه همهی عموها و عمهها و پدربزرگها و خالهها و داییها رو نادیده بگیریم. یعنی فروکاستن یک جریان به یک نفر همون کیش شخصیت هست که متاسفانه همهی ما به آن مبتلا هستیم. منظورم از سخنران بودن سروش این بود که این سخنرانیها نمیتونه تبدیل به یک کار پژوهشی و علمی بشه. روشن هست که کار پژوهشی و علمی، کتاب سازی نیست که شما به اشتباه برداشت کردین. در دفاعیات شما از جریان انقلاب فرهنگی متاسفانه با شما موافق نیستم. هنوز برای قضاوت زود هست. تاریخ در آینده این موضوع را روشنتر میکنه. الان اسناد کمی از این موضوع منتشر شده.
مهدی
جناب مصطفی خوشحالم که لحن شما کمی ملایمتر شد و باید همه ما بدانیم شرط ایجاد و دوام ذمکراسی التزام عملی تک تک ما به فرهنگ دمکراسی است. در شعار و نوشته دم از دمکراسی زدن و در عمل خلاف ان رفتار کردن که نشد.... باری ، به بحث ددرست و غلط بودن خوانش شما یا من نمیپردازم و شاید حق هم با شما باشد و هم با من چرا که اقتضای متن چنین است و فقط یک اشاره بکنم که بین اگزیستانسیالیسم هایدگری با سخنان جناب نیکفر خیلی فاصله است . میتوان راجع به مسائل اگزیستانسیال هم خیلی مضمونی و روشن(تحلیلی) سخن گفت و اگر اشتباه نکنم استاد ملکیان جایی در مورد خودش میگوید من اگزیستانسیالیست تحلیلی هستم. و اما در مورد باقی حرفهایتان نقد هایی دارم که به ترتیب میاورم: 1- اقا مصطفی من شعری اوردم و متاسفانه شما که اهل پیچیده خوانی و اینها هستی اصلا مطلب را نگرفتی که اتفاقا خیلی ساده است . من گفتم چون سرو کارت با کودک فتاد / هم زبان کودکی باید گشاد . اصلا شما مطلب را صد و هشتاد درجه اشتباه فهمیدی. چه کسی حرف از ملاقات خدا و نمیدانم تجربیات عرفانی و اینها زد....کتاب قبض وبسط و صراطهای مستقیم و بسط تجربه نبوی و .. که کتب عرفانی نیست عزیز دل برادر! این کتابها جراحی و واشکافی دین است با چاقوی معرفتشناسی و هرمنتیک . نگاه (معرفت) درجه دوم است به معارف درجه اول. شما کجای کاری....!!!! کتابهای اصلی سروش در واقع چیزی نیست جز معرفت درجه دوم ، چیزی نیست جز یک دوره معرفتشناسی کاربردی و هرمنتیک کاربردی( مغطوف به متن ) و توجیه معرفتشناختی پلورالیسم و ترویج تفکر انتقادی . عرفانش کجا بود؟؟؟؟؟ اصلا شما این کتابها را خوانده ای ؟ بیخود که سروش را در دانشگاهها کتک نزدند و دربدرش نکردند و تکفیر نشد که. اگر عرفان و اینها بود که اینهمه داستان نداشت. 2- اقا مصطفی! جان هر کس دوست داری غیبگویی نکن . نوشته ای " من گمان ندارم سروش حتا یکبار هم تجربه عرفانی داشته باشد" اخر مگر شما غیبگویی؟ اصلا تجربه عرفانی یعنی چی؟ که حالا مثلا سروش داشته یا نداشته . تجربه عرفانی از ان مفاهیم گل و گشاد است . غیر از ان که مفهوما ( مرتبه تصور) خیلی وضعیت مشخصی ندارد شما با چه فرمولی به این نتیجه رسیدی ( تصدیق) که سروش تجربه عرفانی ( ؟؟؟) نداشته. وجدانا اگر به متدی دست یافته ای که میتوانی به تمام مکنونات یکنفر دست بیابی، به ما هم یاد بده. از بابت هزینه هم بنده در خدمتم. 3- نوشته اید "سخنرانیهای سروش خیلی کم احتمال داره به یک کتاب درست و حسابی تبدیل بشه" - خب نشه . حالا مگر امضا داده که هر سخنرانی اش کتاب بشه . ثانیا انقدر کتاب داره که هر کدام یکی از یکی پر مغزتر و بهتر . ثالثا سخنرانی کارکردهای خاص خودش را دارد ( هم برای گوینده و هم برای شنونده ) . رابعا خیلی از سخنرانیهای سروش کتاب شده. خامسا به اجماع شمار زیادی از اندیشمندان دکتر سروش پدر فلسفه علم ایران است و من اضافه میکنم پدر تفکر نقادانه ، پدر رئالیسم انتقادی ، هرمنتیک ، معرفتشناسی ، معرفت درجه دوم و .....و علاوه بر اینها پدر تئوریک اصلاح طلبی . و علاوه بر اینها مردی شجاع و دریادل که در عرصه سیاست و اندیشه ایثارگرانه زندگیش را وقف انسانهای دیگر کرده . از دست و زبان که براید/ کز عهده شکرش بدر اید 4- در مورد مقاله افتاب امد دلیل افتاب متاسفانه حضور ذهن ندارم و نمیدانم راجع به چیست ولی در مورد این سخنتان ""من با سروش تا اونجایی موافقم که خطاهای فاحش نمیکنه و در انقلاب فرهنگی شرکت نمیکنه. با اینحال از شجاعتش در نقد خود بسیار خرسندم."" حرف دارم : در زمان انقلاب اکثریت نزدیک به مطلق جامعه ایران حامی انقلاب و خمینی بود . تا اینجای کار نمیتوان بر کسی خرده گرفت و اگر خرده و ایرادی هست ، متوجه کل ملت ایران است و نه یک شخص خاص. خب انقلاب فرهنگی میشود و سروش بعد از ( دقت کن : AFTER) اینکه انقلاب فرهنگی رخ میدهد عضوی از اعضا انجا بوده و بفاصله کم استعفا میدهد و در زمان بودنش هم اهتمامش بازگشایی سریعتر دانشگاهها بوده است . نکته دیگر اینکه کتاب تفرج صنع که در مقارنت زمانی با همان ایام تالیف شده ایینه تمام نمای تفکر عبدالکریم سروش است و گویای این حقیقت است که چنین تفکری مخالف تفکرات مرتجعانه امثال مصباح و دارو دسته اش بوده است.( لطفا به کتاب مراجعه کنید) . همه این حرفهایی را که گفتم نشنیده فرض کن و فقط یک کلام : گیرم سروش در دوره ای که در و دیوارش هم ایدئولوژیک بودند ، در مقطع کوتاهی ایدئولوژیک بوده ولی در برابر عمرش را صرف ترویج عقلانیت و اسطوره زدایی و مبارزه با ستم کرده (انهم در نهایت شدت و غلظت) ، از پست و مقام گذشته ( رییس جمهور شدن برایش از اب خوردن راحتتر بود) و جز دربدری و تکفیر و تهدید بهره ای نبرده . حالا مرد و مردانه بگو انصاف و عقلانیت چی میگه؟
مهدی
جناب مصطفی در مورد بیشتر حرفهای شما حرفی ندارم. کاری به اینکه شما مدعی هستی با چند تا کلاس هیپنوتیزم غبیگو میشوی و نیز کاری به رای شما در مورد بی ارزش دانستن کل کتابهای منتشر شده در زمینه فلسفه علم و هرمنتیک و نیز کاری به اعتقاد شما به فقدان کتب پژوهشی در اثار سروش ندارم . چون مورد اول را عاقلان دانند و موارد بعدی را هم باز هم عاقلان دانند... فقط یک نکته : شما نوشته ای : " در مورد انقلاب فرهنگی هنوز زود است که قضاوت کنیم و هنوز اسناد ناکافی است" خب برادر من اگر هنوز زود است و اگر هنوز اسناد ناکافی است پس چرا شما غیبگویی میفرمایید؟ در مورد فقدان تجربه عرفانی دکتر سروش هم که غیبگویی میفرمایید( سوال: مگر سروش اصلا مدعی چنین چیزی بوده؟) . اما من به شما توصیه میکنم اولا غیبگویی را ترک و ثانیا کمی تعصب را از خودت دور کن. چون غرض امد هنر پوشیده شد. در ضمن اگر واقعا مایل هستید بر اساس اسناد قضاوت کنید مقالات گنجی در مورد انقلاب فرهنگی ارجاعات فراوان دارد که میتوانید شخصا به ان ارجاعات مراجعه کنید. مقاله درستی و درشتی بقلم خود دکتر سروش هم منبع مفید دیگری است . ضمنا من به شما گفتم به مقاله اول کتاب تفرج صنع که در مورد علوم انسانی است مراجعه کنید تا بفمید ایا از این کتاب چیزی بنام علوم انسانی اسلامی در میاید یا نه ؟ - و اما از تمام این حرفها گذشته ، شما از زیر پرسشی که در اخر اخر کامنت قبلی بود در رفتید . دوباره میپرسم: اصلا فرض کنیم شما رفتی و اسناد را خواندی و به این نتیجه رسیدی که دکتر سروش دارای خطا هایی بوده است . بسیار خوب ! خانه اخرش همینجاست دیگر . حالا ما هستیم و چند گزاره: 1- انسان بدون نقص نداریم . ادم معصوم نداریم مگر در اساطیر. 2- سروش در مقطعی از زندگیش اشتباه کرده . 3- کل ملت ایران هم در انزمان در اشتباه بودند. 4- دکتر سروش از سال 1365 ( اگر اشتباه نکنم) که رسما استعفا داد تا به حال بر علیه استبداد دینی مبارزه کرده و این مبارزه ، مبارزه ای بنیادین و فرهنگی بوده : ریشه های تئوریک استبداد دینی را با قبض و بسط به تیغ نقد میکشد . در کتاب "روشنفکری و رازداری" از لیبرالیسم ( که واژه ای منفور بود) ابهام زدایی و دفاع میکند . پلورالیسم را از ترمی اکادمیک به ترمی فرهنگی و گفتمانی ( رایج) تبدیل میکند ( کتاب صراطهای مستقیم و..) . در بسط تجربه نبوی کل فقه و احکام اجتماعی را عرضیات دانسته و مهمتر انکه معنا و مفهوم جدیدی از "وحی" عرضه میکند . این دیدگاه ، دیدگاهی استراتژیک است و تبعات ان لاتعد و لاتحصی است. فعالیتهای فرهنگی سروش چون معطوف به دین است تبعا نتایج سیاسی نیز دارد . چرا که حکومت ما حکومتی ایدئولوزیک ( از نوع دینی) است و بهمین دلیل سروش همزمان هم بانی مکتب کلامی جدیدی است( فرهنگ) و هم بانی تئوریک اصلاح طلبی(سیاست) . مقام علمی و اکادمیک سروش و نقش او در بسط و رواج فلسفه علم ، معرفتشناسی ، هرمنتیک ، عقلانیت مدرن و.....هم امری است که کثیری از فرهیختگان بر ان گواهی داده اند. ( اگر دوست نداری این اخری را اصلا حساب نکن ) 5- حال همه اینها را خودت بریز توی ترازوی عقلت . حالا سبک سنگین کن ببینیم ترازوی شما چی میگه؟
ع.دهقانی
اقای مهدی: شما گفته های این جناب مصطفی نصیری را زیادی جدی نگیرید که ایشان شاگرد هگل" شناس" ایرانی پروفسور دکتر سید جواد طباطبایی هستند که این فرد متکبر حتی خودش را بالاتر از خود هگل می دانند. من نوشته های سروش را می خوانم ولی فکر می کنم که ایشان هم بد جوری قاطی کرده اند اما با همه این من از قلم اش خوشم می اید. لب مطلب کلام اقای مصطفی نصیری این است که سروش به نوعی رقیب اقا سید جواد طباطبایی هستند و باید از سر راه برداشه شوند که هگل شناس مان گل داده و میوه بدهد. آز آنجائیکه استاد ایشان جناب سید جواد طباطبایی به اندازه سروش شناخته شده نیستند حسودی شان می شود که چرا استادشان به اندازه دیگران مشهور نشده اند. امروز ها اقای سید جواد طباطبایی با بالا بردن رتبه آخوند ها در انقلاب مشروطیت به کمک آخوند هایی بر شتافنه اند که الاغ شان تا گردن در گل فر رفته است. اگر استاد از سر این الاغ به گل رفته گرفته و به بالا می کشند شاگردشان هم از دم اش گرفته و می خواهد از مخمصه نجاتش دهند. اقای نصیری عزیز: یه یا الله بلند بگید ممکن است که این الاغ در گل مانده را بیرون کشید.
یارشاطر از تهران
من هم به شما ها همگی و نیکفر درود می فرستم. البته کار٬ کار خوبی ست ولی به نظر من خوب نوشته نشده است. چرا! به خاطر دست اندازهای زبانی. واژه هایی که تنها کارشان بریدن ذنجیره اندیشه در مورد فلسفه است در این متن. واژه های نامانوسی که ناگهان مثل یک «ریگ» زیر دندان اندیشه می آیند. اما بصورت مختصر دو کلام یکی اینکه واژه ساختار شکنی واژه درستی برای دکوستروکسیون دریدا نیست۲ چرا که دریدا بدون اینکه چیزی را بشکند - که البته در خود واژه دکوستروکسیون هم هست - در پی واکاوی٬ مسافرت بدرون آن٬ واساختاری ست. اگر نه که می گفت دستروکسیون!!! و نه دکونستروکسیون! و دیگر اینکه در مورد سروش باید گفت٬ صرفنظر از تکلف و پافشاری حیرت انگیز او بر تکلف عهد پیش از قاجاری او و خود-اجباریش در این نوع نوشتن که البته راه پیشروی اندیشه اش را بسیار دشوار کرده است...سروش لازمه جامعه ی در حال شدن ایران است. سروش را با آدمی « نه هنوز» خواند٬ چرا که با چابکی فلسفی ای که دارد معلوم نیستاین جهش او کجا فرودش آورد. در هر حال گرفتاری سروش همانند حتا لاییکترین های ما و سکولارترینهای ما و ... مذهب است. مذهب به دست و پای اندیشه ی سروش مثل قیر و چشبی بدخیم چسبیده است. اما سروش و سروشها برای ایران واجب حیاتیند. و ممنون از محمد رضا نیکفر که در جاهایی دستی توانا در سانسور نظرات دارد. و شاید نه اینجا.
مصطفی نصیری
امیدوارم رادیو زمانه این کامنت را منتشر کنه جناب آقای دهقانی، من نه طباطبایی رو دیدم و نه تو عمرم شاگردی کسی رو کردم. حدسم اینه که شما به اون شاگرد طباطبایی نظر دارین که جواب داریوش آشوری رو در نشریه مهرنامه دادند و در سایت داریوش آشوری منتشر هم شده. در ضمن من در کامنت های بالا هیچ اشارهای به طباطبایی نکردم که شما بند کردین به طباطبایی. ثانیا طباطبایی در ایران مخاطبان زیادی داره و روز به روز به تعداد مخاطبانش اضافه میشه. چون اندیشهی سیاسی در ایران با توجه به جو ملتهب کشورمون طرفدار زیادی داره. نمونه نشریه مهرنامه و شهروند رو ببینید که بیشترینشان از شاگردان دو ر و نزدیک طباطبایی هستند. (و همچنین طیف وسیعی که این دو نشریه رو دنبال میکنن، البته در حد تیراژ کتاب و مجله در ایران) از اون طرف به همان اندازه که مردم از دین میگریزن از سروش هم دارن فراری میشن. سوما اگر تعداد چاپ های کتاب طباطبایی را فرض بگیریم اگر نگوییم بیشتر از سروش، چندان هم کمتر از سروش منتشر نشده. و این یعنی این حرفتون سندیت نداره که طباطبایی رو کسی نمیشناسه. شاید شما دارین حسادت میکنین از اینکه طباطبایی داره در بین فارسی زبانها جای گاه خودش را پیدا میکنه. چهارما من طباطبایی رو میخونم و پیگیر نوشتههاش هستم اما هیچ گاه ایشون را با سروش و دوستدار یا نیکفر مقایسه نمیکنم. اینها هر کدوم از زاویهی خاصی به بحران انحطاط ایران میپردازند که در جای خودش ارزشمند است. موفق باشید
کاربر مهمان
باسلام، بنده نه اقای سروش را انقدر ها میشناسم نه اقای طباطبایی را اما از نوشته های اقای نصیری در همین مبحث بالا و نحوه برخورد ایشان با نوشته های دوستان به این نتیجه رسیدم که ایشان شخص فهیم و با درایتی هستند. ایشان هیچگاه به مخالفان نپریدند و در همه حال مدیریت کلام و فکر خودرا در دست خود نگهداشتند. متاسفانه دیگران که به ایشان پرخاش کردند و تهمت زدند نتوانستند بنده را مجذوب خود کنند. بازهم تشکر از اقای نصیری به خاطر خویشتنداری و حس همنوع دوستی ایشان.
روزبه
درود بر تمامی دوستان، من متخصص علوم انسانی و یا دانش پژوه فلسفه نیستم اما چند سالی است نوشته های آقای نیکفر را دنبال می کنم. برای فهم نوشته های ایشان شاید بهتر باشد از مجموعه اندیشه انتقادی شروع کرد که در همین سایت رادیو زمانه به مدت یک سال و اندی منتشر میشد. دوستی گفته بود نوشته های ایشان را نمی توان روزنامه وار خواند. بله، درست می فرمایید باید در آن ها دقیق شد و با دقت و وسواس خواند، این نوشته ها روایت گر داستان های روزمره نیستند، برای فهم شان باید وقت گذاشت. چون وسواس نویسنده در انتخاب واژگان و نگارش متن واضح است. در خصوص ادبیات نوشتاری آقای نیکفر من توجیه زیر را دارم: زبان فارسی با زبان علمی روز دنیا همگام نشده و در ساخت واژگان جدید (در اینجا ادبیات فلسفه) عقب مانده است. تلاش دوستانی همچون ایشان و آقای داریوش آشوری بر آن است که واژگان جدیدی بسازند و آنها را وارد ادبیات علمی ایران کنند، تلاشی که جای تقدیر و سپاس فراوان دارد. از این روست که شما در نوشته های آقای نیکفر با کلماتی روبرو می شوید که در نوشته های رایج بدان ها برنمی خورید. نویسنده رسالت خودش را به انجام رسانیده و اینک رسالت خواننده است که روح پرسش گر خود را به جستجوی تازه ها وادارد و به دنبال فهم واژگان جدید و استفاده از آن ها بیافتد. شاید به اشتباه اینگونه تصور می شود که نویسنده در ثقیل نویسی به دنبال مطرح کردن خود و به رخ کشیدن دانش اش است اما این ادبیات نه تنها ثقیل نیست بلکه تلاشی است در جهت بالا بردن توان واژگانی زبان فارسی در بیان علم جدید.
کاربر مهمان
فلسفه در اصل حقیقت نتیجه گیری جهانشمول بر اساس شواهد عینی/ فاکتهای منتهی درجه محدوداست ولی چون ان نتیجه گیری در کل بر اساس علم عینی/objektiv صورت میگیرد دوری ان از حقیقت قابل اصلاح در اینده است و بدین ترتیب نیز فلسفه امکان توسعه دارد ولی تضاد ذکر شده قابل برطرف شدن نبوده و این یکی از جنبه کلیگویی تقریبابی اساس فلسفه است یعنی فلسفه نمیتواند تمام حقاییق را بازتاب کند و از ان جهت به دین نزدیک است یعنی بر اساس سنگ و اتم و غیره گفتن که دنیا مادی است/ماتریالیسم/ یا بر اساس پدیده تا اخر درک نشده شعورگفتن دنیا عبارت است از ایدیه/ایده الیسم/ با حکمی دنیا از طرف خدا خلق شده و خدا ابدی است چندان فرقی ندارد تنهافرق بین این دوپدیده ذهنی انسان طوری که ذکر شده در امکان اصلاح دید فلسفی کثرتگرایی ان امکان توسعه ان وغیر قابل اصلا ح شدن و توسعه یافتن دین است در اصل دین ماهییتا غیر قابل اصلاح نیست این خصیصه دین با محافضه کاری سرسخت صاحبان دین / روحانیون بنیادگرا به وجود میایدحق هم با روحانیون بنیادگرا است اگر اصول اصلی دین مورد شبهه قرار گیرد و در اصلاح ان گامی برداشته شود در این صورت دین به شکلی که انها تصور میکنند باقی نمیماند فرضا اگر کسی ادعا کند که قران کلمه خدا نیست محصول تفکرات محمد پیغامبر است در اسلام انقلاب عظیمی صورت میگیرد اما وقتی یک فیلسوف اصول اصلی یک مکتب فلسسفی را انکار میکند واصول دیگری جایگزین ان میکند دنیا زیرورو نمیشود فقط موجب پیشرفت در عرصه اندیشه وتفکرات بشری میشود .
مهدی
جناب مصطفی خوشحالم که لحن شما کمی ملایمتر شد و باید همه ما بدانیم شرط ایجاد و دوام ذمکراسی التزام عملی تک تک ما به فرهنگ دمکراسی است. در شعار و نوشته دم از دمکراسی زدن و در عمل خلاف ان رفتار کردن که نشد.... باری ، به بحث ددرست و غلط بودن خوانش شما یا من نمیپردازم و شاید حق هم با شما باشد و هم با من. چرا که اقتضای متن چنین است و فقط یک اشاره بکنم که بین اگزیستانسیالیسم هایدگری و سخنان جناب نیکفر خیلی فاصله است . میتوان راجع به مسائل اگزیستانسیال هم خیلی مضمونی و روشن(تحلیلی) سخن گفت و اگر اشتباه نکنم استاد ملکیان جایی در مورد خودش میگوید من اگزیستانسیالیست تحلیلی هستم. و اما در مورد باقی حرفهایتان نقد هایی دارم که به ترتیب میاورم: 1- اقا مصطفی من شعری اوردم و متاسفانه شما که اهل پیچیده خوانی و اینها هستی اصلا مطلب را نگرفتی که اتفاقا خیلی ساده است . من گفتم چون سرو کارت با کودک فتاد / هم زبان کودکی باید گشاد . اصلا شما مطلب را صد و هشتاد درجه اشتباه فهمیدی. چه کسی حرف از ملاقات خدا و نمیدانم تجربیات عرفانی و اینها زد....کتاب قبض وبسط و صراطهای مستقیم و بسط تجربه نبوی و .. که کتب عرفانی نیست عزیز دل برادر! این کتابها جراحی و واشکافی دین است با چاقوی معرفتشناسی و هرمنتیک . نگاه (معرفت) درجه دوم است به معارف درجه اول. شما کجای کاری....!!!! کتابهای اصلی سروش در واقع چیزی نیست جز معرفت درجه دوم ، چیزی نیست جز یک دوره معرفتشناسی کاربردی و هرمنتیک کاربردی( مغطوف به متن ) و توجیه معرفتشناختی پلورالیسم و ترویج تفکر انتقادی . عرفانش کجا بود؟؟؟؟؟ اصلا شما این کتابها را خوانده ای ؟ بیخود که سروش را در دانشگاهها کتک نزدند و دربدرش نکردند و تکفیر نشد که. اگر عرفان و اینها بود که اینهمه داستان نداشت. 2- اقا مصطفی! جان هر کس دوست داری غیبگویی نکن . نوشته ای " من گمان ندارم سروش حتا یکبار هم تجربه عرفانی داشته باشد" اخر مگر شما غیبگویی؟ اصلا تجربه عرفانی یعنی چی؟ که حالا مثلا سروش داشته یا نداشته . تجربه عرفانی از ان مفاهیم گل و گشاد است . غیر از ان که تجربه عرفانی مفهوما ( مرتبه تصور) خیلی وضعیت مشخصی ندارد شما با چه فرمولی به این نتیجه رسیدی ( تصدیق) که سروش تجربه عرفانی ( ؟؟؟) نداشته. وجدانا اگر به متدی دست یافته ای که میتوانی به تمام مکنونات یکنفر دست بیابی، به ما هم یاد بده. از بابت هزینه هم بنده در خدمتم. 3- نوشته اید "سخنرانیهای سروش خیلی کم احتمال داره به یک کتاب درست و حسابی تبدیل بشه" - خب نشه . حالا مگر امضا داده که هر سخنرانی اش کتاب بشه . ثانیا انقدر کتاب داره که هر کدام یکی از یکی پر مغزتر و بهتر . ثالثا سخنرانی کارکردهای خاص خودش را دارد ( هم برای گوینده و هم برای شنونده ) . رابعا خیلی از سخنرانیهای سروش کتاب شده. خامسا به اجماع شمار زیادی از اندیشمندان دکتر سروش پدر فلسفه علم ایران است و من اضافه میکنم پدر تفکر نقادانه ، پدر رئالیسم انتقادی ، هرمنتیک ، معرفتشناسی ، معرفت درجه دوم و .....و علاوه بر اینها پدر تئوریک اصلاح طلبی . و علاوه بر اینها مردی شجاع و دریادل که در عرصه سیاست و اندیشه ایثارگرانه زندگیش را وقف انسانهای دیگر کرده . از دست و زبان که براید/ کز عهده شکرش بدر اید 4- در مورد مقاله افتاب امد دلیل افتاب متاسفانه حضور ذهن ندارم و نمیدانم راجع به چیست ولی در مورد این سخنتان ""من با سروش تا اونجایی موافقم که خطاهای فاحش نمیکنه و در انقلاب فرهنگی شرکت نمیکنه. با اینحال از شجاعتش در نقد خود بسیار خرسندم."" حرف دارم : در زمان انقلاب اکثریت نزدیک به مطلق جامعه ایران حامی انقلاب و خمینی بود . تا اینجای کار نمیتوان بر کسی خرده گرفت و اگر خرده و ایرادی هست ، متوجه کل ملت ایران است و نه یک شخص خاص. خب انقلاب فرهنگی میشود و سروش بعد از ( دقت کن : AFTER) اینکه انقلاب فرهنگی رخ میدهد عضوی از اعضا انجا بوده و بفاصله کمی استعفا میدهد و در زمان بودنش هم اهتمامش بازگشایی سریعتر دانشگاهها بوده است. نکته دیگر اینکه کتاب تفرج صنع که در مقارنت زمانی با همان ایام تالیف شده ایینه تمام نمای تفکر عبدالکریم سروش است و گویای این حقیقت است که چنین تفکری مخالف تفکرات مرتجعانه امثال مصباح و دارو دسته اش بوده است.( لطفا به کتاب مراجعه کنید) . همه این حرفهایی را که گفتم نشنیده فرض کن و فقط یک کلام : گیرم سروش در دوره ای که در و دیوارش هم ایدئولوژیک بودند ، در مقطع کوتاهی ایدئولوژیک بوده ولی در برابر عمرش را صرف ترویج عقلانیت و اسطوره زدایی و مبارزه با ستم کرده (انهم در نهایت شدت و غلظت) ، از پست و مقام گذشته ( رییس جمهور شدن برایش از اب خوردن راحتتر بود) و جز دربدری و تکفیر و تهدید بهره ای نبرده . حالا مرد و مردانه بگو انصاف و عقلانیت چی میگه؟
مازیار
گذشته از اینکه از این نوشته بسیار بهره بردم، متاسفانه انتقادات به نویسنده را ،در زمینه انتخاب واژه ها و جمله بندی های سریع الانتقال، وارد میدانم. با مروری مجدد به مقاله، میتوان دید که در برخی جاها، مثلا در دو پاراگراف اول و دوم، مشکلی نیست. اما زمانی که به باز کردن مفاهیم مشخص فلسفی میپردازد، از واژه های تخصصی فلسفی که بگذریم، حتی در انتخاب افعال، آن را که فهمش دشوار است انتخاب میکند! به یاد همکارانی افتادم که وقتی مطلبی را خودشان مینوشتند، نوشته شان روان و سریع الانتقال بود اما اگر متنی را به فارسی ترجمه میکردند، در زندان شکل و جمله بندی زبان غریبه گرفتار میماندند! کما اینکه، برای درک برخی جملات مقاله آقای نیکفر، گاهی حدس میزدم که متن انگلیسی چه میتوانست باشد، و اغلب از این راه به مفهومی که مد نظر نویسنده بود میرسیدم. به امید اینکه از یافته ها و دریافته های آقای نیکفر، بیشتر و بهتر استفاده ببریم. با آرزوی بهروزی شما و ایران.
کاربر مهمان دکتر ابراهیمیان
با سلام و در جواب مصطفی و دیگر دوستان که به طرفداری از سهولت خواندن این مقاله در این بحث شرکت کرده اند باید عرض کنم که ینده هم به عنوان یک فرد تحصیل کرده نتوانستم همه مطالب را به راحتی دنبال کنم. در بالا هم یک مطلب کوتاه گذاشتم به ان مضمون: "خواندن و درک مقاله در قالبی که ارایه شده کمی سخت و گاه هم ممتنع است." اما راستش چون تحصص بنده در رشته های علوم انسانی نیست فکر کردم شاید بنده مطلب را نمی فهمم. در همه حال نظر بنده اینست که اگر مخاطبین اقای نیکفر را یک دایره بسته از فلسفه دانان تشکیل میدهد بهتر میبود در اغاز مقاله به خواننده تذکری میدادند تا وقتشان تلف نشود. اما اگر طیف وسیعتری را برای خواننده مطلب شان در نظر داشته اند می بایستی عرض کنم که انتقال اطلاعات به کندی و گاه به سختی برای بنده اتفاق افتاد که بی شک برای امثال بنده هم همین خواهد بود. respectfully,
مصطفی
درود بر شما آقای نیکفر امیدوارم این مقاله به انتشار مقالههای دیگری از شما منجر بشود. در مورد تعریف فلسفه باید بگویم که ظاهرا شما اندیشیدن فلسفی رو ویژهی غرب میدانید. من هنوز نمیدانم فیلسوفان مسلمان هم به همان شیوهای که در این مقاله ذکر کردین میاندیشیدن یا نه. اگر بگوییم فلسفه به این معنای مدرنی که شما فهم میکنید در بین فیلسوفان مسلمان رواج نداشته، به گمانم با نظر آرامش دوستدار همعقیده باشید که به امتناع تفکر در فرهنگ دینی ایران (یا جهان اسلام) باور دارد. به نظرم بهتر بود مقاله را با تعریفی که فیلسوفان مسلمان هم از فلسفه و فهم فلسفی داشتند ادامه میدادین تا حداقل فهمی کلی از اندیشهی فلسفی داشته باشیم. چرا که سنت فلسفی مسلمانان را نمیشود بیتفاوت گذشت و آن را به هیچ گرفت. سوالم این هست که آیا هیچ نشانهای از سنجش گری و اندیشیدن فلسفی در بین فیلسوفان مسلمان وجود ندارد که شما حتی یک کلمه هم به این موضوع اختصاص ندادین؟
آذربرزين آذرمهر
درود بر آقای نيکفر عزيز و تشکر از راديو زمانه جهت نشر مقاله ايشان... مدتی بود که ديگر خبری از مقالات آقای نيکفر در سايت راديو زمانه نبود و برای همچون منی که عاشق دانستن تحليل و آناليز و فلسفه هستم غم بزرگی بود و اميدوارم که ايشان همواره ما تشنگان دانستن را تنها نگذارند و قلمشان مستدام باشد... در ضمن در مورد ايشان وجود يک وبگاه اينترنتی (وبسايت) ضروريست و اميدوارم ايشان به اين مهم هم اقدام فرمايند ...
مصطفی
در جواب کامنت دوستانی که نیکفر رو به ثقیل گویی متهم میکنند باید بگم که تمایزی باید بین فلسفهی قارهای (به ویژه آلمان و فرانسه) با فلسفه تحلیلی یا آنگلوساکسون قائل شد. مقالههای آقای نیکفر رو باید در سنت فلسفی آلمان فهمید. اینکه پوپر و راسل ساده نویس و روشن نویس بودند در اون شکی نیست و امتیاز اصلی نوشتهةای آنها همین هست. کلا فیلسوفان تحلیلی مفاهیم را روشنتر و عریانتر از فیلسوفان آلمانی منتقل میکنند. فلسفه راسل و پوپر از فکر منسجم منطقی برخوردار هست و میشود گفت گزارههای آنان را میشود ابطال یا اثبات کرد. بر عکس در فلسفهی آلمان شاعرانگی و ایهام و اشراق و اندیشهی شهودی هم نقش ویژهی خود رو ایفا میکنند. آنگونه که من فهمیدم موضوع مقالهی نیکفر فلسفی اندیشیدن و اندیشیدن به روش فلسفی هست. نه خوندن خروار خروار کتاب فلسفی یا از بر کردن نام و القاب فیلسوفان. به نظرم کسی که نتواند افکار پیچیده را هضم کند و به زبان روشن بیان کند، دارای ذهنیتی ساده هست که رشد فلسفی نداشته است. به نظرم آقای نیکفر این تبحر را دارد که افکار پیچیدهی فلسفه آلمان رو به زبان روشن بیان کند. اگر نوشتههای دشوار نیکفر رو در کنار نوشتههای هگل بگذارید تردیدی نیست که نوشتههای نیکفر رو چندین برابر روشنتر و مفهوم تر مییابید. مثلا مقالههایی که از ایشون در نشریهی نگاه نو و در سایت نیلگون و در همین سایت زمانه و دیگر جاها منتشر شده گویای این مطلب هست. اگر بخواهیم فلسفه پیچیده امثال هایدگر و هگل رو ساده کنیم و به زبانی بیان کنیم که همه فهم بشه این را نمیشود گفت فلسفه، بلکه اراجیفی است که در حوزهی علمیه قم به وفور تولید میشه. نمونه میخواهید ساده سازی فلسفه رو در نوشتههای استیس دنبال کنید که همه الان تو ایران استیس شناسند اما 5 نفر رو پیدا نمیکنید که فهم درستی از فلسفه هایدگر داشته باشد. شاید دنبال کردن مباحث پیچیده فلسفی کار هر آدم آسانگیری نباشه. در نشریه نگاه نو هم به آقای نیکفر اشکال گرفتند که چرا اینقدر ثقیل مینویسند. به نظرم آشنایی متوسط با فلسفه آلمان و فرانسه زمینهی فهم نوشتههای نیکفر رو فراهم میکنه. قاعدتا سخت نویسی ضعف نویسنده محسوب نمیشه. من به شخصه از فلسفههای پیچیده خوشم میآد. دلایل خودم رو دارم. روی عبارات بیشتر تامل میکنم. سرسری نمیخونم. ذهنم بیشتر درگیر میشه. مثلا کتاب عرفان و منطق راسل رو طی دو روز تموم کردم. هیچ چیز الان یادم نمونده. از آن طرف خط به خط کتاب متافیزیک چیست هایدگر در ذهنم مونده. چون پیچیده بودن مباحث کتاب باعث شد تا چندین بار این کتاب رو مرور کنم. به نظرم ساده سازی فلسفه، گاهی ذبح فلسفه در پیشگاه علایق عوام است. امیدوارم همچنان نیکفر به سبک نوشتاری خودشون ادامه بدهند و همانند سروش به یک موعظهگر و سخن پراکن تبدیل نشوند. هر چند احتمال این کار یک در میلیون هست.
کاربر مهمان
با سلام و تشکر خواهندن و درک مقاله در قالبی که ارایه شده کمی سخت و گاه هم ممتنع است. بنده هم در تعچبم که چرا نامی از فلاسفه ایرانی یا عرب به میان نیاورده اید در حالیکه تفکر فلسفی در میان بسی دانشمندان شرقی هم ظاهرا معمول و مرسوم بوده است. برای مثال میتوان از تفکر خیام و شیخ بهایی ملاصدرا و سهروردی و البته مولانا نام برد. ممنون
سیمین نویدی
شیوه نگارش آقای نیکفر به نوعی بدعت است.مانند استفاده از واژه هائی مانند « می پیوندانند» و یا «مربوطیتی» بهتر نیست که مفاهیم فلسفی با زبانی شیوا و روان به علاقمندان آموزش داده شود؟ با همه علاقه ام به فلسفه ، شیوه نگارش آقای نیکفر مرا از خواندن مطالب ایشان بازمی دارد با احترام سیمین نویدی
مهدی
با سلام و عرض ادب به محضر استاد نیکفر. جناب استاد جسارتا من دو ایراد بر مقاله شما دارم 1 - در مقاله شما بنظر من از این شاخه به ان شاخه پریدن وجود دارد 2- من با نثر شما راحت نیستم . بنظر من نثر مقاله روان و نرم نیست. من کتاب شگردهای بحث با بنیادگرایان را هم که خریدم اواسط کار رهایش کردم و باز هم علتش نثری بود که مرا خسته کرد . مثلا این جمله را بعنوان نمونه میاورم: " گزارههایی که آنها را توضیح میدهند و توضیحهای آنها را به هم میپیوندانند، بایستی مربوطیتی را با حفظِ حد–و–مرز و وضوحی ممکنسازِ وارسیِ عقلانی به بیان درآورند" مثلا به نظر من میشد اینجور هم نوشت:" گزاره هایی که مفاهیم فلسفی را توضیح داده و بین این مفاهیم ربط و نسبتی برقرار میکنند باید مکانیزم ( کیفیت) این ارتباط را بصورتی واضح و استدلالی بیان کنند" . البته من نه خیلی ادبیات سرم میشود و نه خیلی فلسفه ولی در هرحال در حد یک فلسفه دوست دستی بر اتش داریم و نثر شما از بعضی ترجمه ها هم برای من ثقیلتر است . در خاتمه بگویم که این انتقاد صرفا به این جهت است که دوست دارم از مطالب شما بهره ببرم . با احترام
ع.دهقانی
فیلسوفان آنهایی هستند که نتوانسته اند دوست دختر پیدا کنند.--- شوخی یا جدی اش را نمی دانم --- اما گفته اند که فلسفه تمرین مرگ است
چوبین
با درود فلسفه یک پدیده اروپایی و نه آسیایی است و با پلاتون آغاز و با هگل خاتمه می یابد. فیلسوفان جدید نظیر مارکس ،هایدگر و حتی آدرنو در چهارچوب فلسفه هگل ماندند و سیستم فلسفی جدیدی را مطرح نکردند ( در اصل اینها نیز فیلسوف به شمار نمی آیند ). مسلمانان فیلسوف ندارند. مسلمانان بیشتر به معتزلین و ابن رشد بعنوان فیلسوفان اسلامی اشاره می کند. معتزلین قرن 7 که اسلام شناسان به آنها اشاره می کنند یک دروغ تاریخی است، چنین جنبش فلسفی ، حداقل در قرن 7 ، وجود نداشت ( نگاه کنید به این نوشته : http://www.chubin.net/?p=6247 ) و این رشد نیز یک مقوله فلسفی ارائه نداده است. ابن رشد فقط ارسطو را تفسیر کرد و به روایتی باعث شد که اروپایی ها از پلاتون به ارسطو روی آورند.
ali
اقای ع.دهقانی گرامی که نوشته اید یا نقل قول کرده اید که" فیلسوفان کسانی هستند که نتوانسته اند دوست دختر پیدا کنند " . اتفاقا کاملا برعکس است فیلسوف کسی است که اولا تیزی شهوتش انقدر بالاست که مصاحبت هیچ بشری رافع این تیزی نیست ( شهوتی متعالی و نه فشار هورمون و..) و ثانیا فیلسوفان اگر بخواهد در پی مال و زن و .....بروند صد تا امثال بیل گیتس باید شاگردی انها را بکنند . و نکته اخر هم اینکه اگر فیلسوفی در خانم بازی و شکار اهو کم بیاورد قطعا فیلسوف نیست بلکه متکلمی در جامه فیلسوف است.( این اخری را جدی نگیرید).
ali
اگر اشتباه نکنم پوپر گفته است: هیچ چیزی دشوارتر از ساده نویسی و اسانگویی نیست و باز هم اگر اشتباه نکنم راسل هم گفته بود: هر نوشته پیچیده و مغلقی علامت عمیق بودن ان نیست. ضمن احترام به اقای نیکفر باید بگویم بعد از خواندن این مقاله چیزی دست مرا نگرفت و یا چیز بدیع و نکته نغزی نیاموختم. با سپاس
تفکر
نور اندیشه .. نوشته بود ، خدا کمی از نور خود را به کرم شب تاب داد….. بنظر : ” و نوری که در اند یشه انسان قرار داده شده نور راهنما هست . “ نوری که از خواندن یک نوشته ، یک شعر ، به گوشه های ذهن میتابد ، نوری است روشنگر ، گرما دهنده و امید بخش و شاید مایوس کننده . نوری که از اندیشه یه یک شاعر یا نویسنده در پیچ و خم های فکر و ذهن ما میتابد ، مانند نوری و چراغی است که آنرا با خود به گوشه های فکر و عقل می بریم و با روشن شدن آن قسمت از فکر و ذهن ، آن بخش را کشف می کنیم و از وجود آن با خبر می شویم یا آن را بهتر می توانیم به بینیم ، آن را سبک سنگین می کنیم و راجع بآن نظری برایش پیدا می کنیم . و چه زیبا خواهد بود که این نور روشنگر ، در جهت امیدوار کردن و بسوی سازندگی کشیدن باشد . وقتی نوری رنگی ، بر شیشه ای فرم دار می افتد ، آن جسم شیشه ای ، رنگ آن نور را نشان می دهد ، و به نسبت نور تابیده شده بآن ، و قوی یا ضعیف بودن آن ، آن جسم شیشه ای ، بیشتر یا کمتر ، آن رنگ را نشان میدهد. . همانند شعر و نوشته خوب و پذیرای ما ، نور آن نوشته جسم ما را فرامیگیرد و جان ما را با آن نور روشن میکند ، و مدتی ما ، رنگ آن اند یشه را در خود حس میکنیم ، و هرچه نور آن اندیشه قوی تر باشد ، بیشتر خود را فراگرفته شده یه آن اندیشه و احساس می بینیم ، و چه بسا از این احساس لذت می بریم . .. سوز
کاربر مهمان
اقای نیکفر خواهشا به حرف برادران مسلمان در بالا گوش نکنید چون اگر موهومات مذهبی را که فلسفه اسلامی میگویند مانند ملاصدرا مثال بیاورید کارتان کمدی میشود خصوصا بحث در هفت طبقه بودن اسمان و ارسال پیام بین طبقات.که بیشتر به سریال ارپارتمانشینها شبیه است...
کاربر مهمان
<p>فکر می‌کردم دانش نیکفر بیش از اون باشه که بر چنین یادداشت *** پراکنده‌ای عنوانی بذاره که یکی از مهم‌ترین سوال‌های فلسفی است: فلسفه چیست؟</p>
کاربر مهمان دکتر اسدالله ابراهیم
با سلام مجدد و تشکر از همه دوستان که در این بحث روشنگری کردند. به طور اخص در رابطه با نوشته انهایی که هنوزهم بر این عقیده اند که نوشته استاد نیکفر سلیس و روان است از نوشته اقای مهدی و نقل به دوشته ایشان: "فحوای این مقاله( صرفنظر از ادبیات ان) اساسا و من حیث المجموع منطبق است بر سنت تحلیلی--- " باید عرض کنم که وقتی مطلبی را میخوانیم این مطلب به طور کلی از دو بعد کلی به ما منتقل میشود. یکی قالب است که معمولا انرا از دید ادبی میسنجیم و دیگر محتواست که بایستی انرا از دیدگاه ان حوزه ای از دانش که مورد نظر مقاله نویس است حصول میکنیم. حال چه در قالب و چه در مجتوا نارسایی هایی باشد بر شعاع تاثیر نوشته تاثیر میگذارد. اگر نویسنده مقاله فلسفه دانان را مخاطب خود میداند دیگر نیازی نیست که افراد بی خبر از فلسفه انرا بخوانند که این اتلاف وقت خواننده و هد رفتن سرمایه نویسنده را در پی خواهد داشت. نظر بنده اینست که نوشته ها در همه حال بایستی شفاف و اسان باشند تا قشر وسیعتری بتواندد از محتوای ان بهره گیرند. حال وقتی لغات سنگین و گاه نابجارا به کار بگیریم محتوا رسانی دجار وقفه و اشکال میشود. با تشکر
مصطفی نصیری
جناب مهدی و آقای امیر: دوستان عزیز: من نمیدونم شما فلسفه قارهای رو چه طور میفهمین و جایگاه اندیشهی انتقادی رو هم در این فلسفه تا کجا میدونین و باز هم نمیدانم که جایگاه دکارت و کانت رو در کجا قرار میدین. اینکه میگین نوشتهی نیکفر تخطئه فلسفه قارهای و دینی است هم درست هست هم غلط. تخطئه دین شاید باشه اما تخطئه فلسفه قارهای نیست. چون اندیشهی انتقادی تا اونجایی که من میفهمم نمایندگان اصلی اون دکارت و کانت هستند. بعید میدونم نیکفر از زاویهی فلسفه تحلیلی به موضوع پرداخته باشه. چرا که تخصص نیکفر روی فلسفه آلمان و به ویژه پدیدارشناسی هست و بیشتر از این زاویه نگاه میکنه. البته بعید میدونم اگزیستانسیالیسم رو به فلسفه تحلیلی فرو بکاهید و این مورد رو خطای سهوی شما فرض میگیرم. چون اگر نگوییم همه، اکثریت اگزیستانسیالیت ها در دامن فلسفه قارهای رشد کردند از کییر کیگور گرفته تا هایدگر رو یاسپرس و سارتر و ... من منکر خدمات ارزندهی سروش نیستم. به شخصه سروش رو در تفسیر مباحث عرفانی به ویژه عرفان مولوی و حافظ صاحبنظر میدونم و سند معتبری هست. بر طبق حرف شما پله پله ما رو به صراط مستقیم میبرد و تجربهی نبوی و غیره. ولی من به شخصه تا به حال پیش نیومده که با خوندن آثار سروش چنین تجربههایی از سر بگذرانم. اگر دنبال چنین تجربیاتی باشم به اساتید عرفان عملی مراجعه میکنم نه روشنفکری هم چون سروش که گمان نمیکنم در عمر گرانبهای خود یک بار هم تجربهی عمیق عرفانی رو از سر گذرانده باشن. به شما اگر دست داده به نظرم باید از بی حرمتی و تحقیر دیگران (اینجا من) بپرهیزید. حداقل شمایی که شعار تعالی جویی و پله پله تا ملاقات خدا رو دارید باید به اخلاقیات پایبند باشید. من به سروش بی احترامی نکردم. اگه متوجه شده باشین دقیقا روی نقطه ضعف سروش انگشت گذاشتم که به جای کار تحقیقی و پژوهشی شده سخنران. البته نمیدونم آشنایی شما با سروش در چه حد هست اما اگه از دیدارهای خصوصی ایشون چیزی میدونید یکی از نقدهای اصلی و توصیههای اصلی دوستان و نزدیکان سروش به همین موضوعی بوده که من مطرح کردم. ایشون هم با حرفم موافقند اما جوابشون این هست که پس از هر سخنرانی آن را ویراستاری میکنند یا بعدا روی سخنرانی کار میکند. با اینحال گمونم شما هم موافق باشید که سخنرانی های سروش خیلی کم احتمال داره تبدیل به یک کار علمی و پژوهشی بشه. من با سروش تا اونجایی موافقم که خطاهای فاحش نمیکنه و مقالههای شرم آوری مثل "آفتاب آمد دلیل آفتاب" رو نمینویسه و در انقلاب فرهنگی شرکت نمیکنه. با اینحال از شجاعتش در نقد خود بسیار خرسندم. جناب امیر هم باید بهتر از من بدونن که جریان اصلاح طلبی سروش یا همهی نظریاتی که در باب جامعهی اخلاقی دینی داشت به بنبست نسبی رسیده و خودشون هم به این نتیجه رسیدن. در همین نامهی آخریشون هم به وضوح در مورد نارضایتی از عملکرد خاتمی چیزهایی گفتند. من آخر نفهمیدم این مارتین لوتر ما شریعتی هست یا سروش؟ البته اگر گنجی و ملکیان رو نادیده بگیریم. اما اگه شما آشنایی اندکی با جریانی که لوتر آغازگر اون بوده داشته باشین هرگز سروش را با لوتر مقایسه نمیکردین. اگه میشه لینک ویژه نامه رو اینجا بزارین تا حداقل بدونم از چه خطایی باید عذر خواهی بکنم. پیشنهاد میکنم مقالهی نیکفر در مورد لوتر و پروتستانتیسم مسیحی که در نشریه توقیف شده مدرسه منتشر شده رو بخونید حداقل هیچ چیز دستگیرتون نشه با اندیشهی نیکفر بهتر آشنا میشین.
کاربر مهمان
من نقد آقای نصطفی نصیری که شاگرد آقای طباطبایی است هم در باره آشوری و هم نظریه آقای دوستدار را خوانده ام. به نظر من نظریه دوستدار را خیلی بهتر از آقای نیکفر نقد کرده است