مرگ او و زندگی من
<p>امین بزرگیان − چرا در مورد خودکشی دیگری فکر می‌کنیم؟ چون با فضای تهی رو به رو شده ایم که باید تکلیفمان را با آن روشن کنیم؛ فضای تهی ای که متعلق به ماست، نه جزئی از حقیقت دیگری.</p> <div dir="RTL"> </div> <!--break--> <div dir="RTL"><b>یک</b>:</div> <div dir="RTL">فراموش نکردن مرگ کارسختی است. خود مردگان در این بین نقشی مهم دارند. آنها مدام در لحظات اندیشیدن به مرگ به اندیشیدن مان نام، قیافه وخاطره می‌دهند. در واقع از سوژه، امکان درونی کردن مرگ را گرفته و از بحرانی شدن مرگ جلوگیری می‌کنند. آن را به تنی دیگر و موجودیتی غیر، بازتاب می‌دهند. مسئله مهم اینجاست که آیا سوژه می‌تواند به فقدان خود عمیقا بیندیشد؟ به خصوص در عصرجدید؟ تامل به "دیگری" چیزی افزون تر از احترام به "دیگری" (که مخلوق تقسیم کار و حقوق مدنی است) از مسیر پاسخ به این سوال می‌گذرد.<span>اینجا باید دیدگاه هایدگردرهستی وزمان درباره مرگ را مرور کنیم. از نظر او هستی چیزی نیست جز زمان. وجود داشتن انسان یعنی حضورزمانی درمحدوده تولد تا مرگ. پس اصالت انسان یعنی اینکه دائما انسان زندگی اش را در ذیل مرگ ببیند : "هستی به سوی نیستی</span><span>". ازنظر هایدگر با مواجهه با مرگ، و با یافتن معنایی بیرون از مرزها ومحدودیت‌های خود، انسان می‌تواندهمانی بشود که بالقوه هست. اگرهستی ما محدود است، پس انسان بودن منوط به دریافتن ودرک این محدودیت است. درواقع از نظر او باید همانی بشویم که بالقوه هستیم. پس می‌توان گفت که مناسبات فردی ما با دیگران موقعی به گونه‌ای اصیل ممکن است که همانی بشویم که واقعا بالقوه هستیم. این کار با اندیشیدن به فراسوی هستی خود یعنی مرگ خود، ممکن است.</span></div> <blockquote> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL">"زمانی بر روی پلی در پاریس ایستادم و در جاده‌ای دوردست که به رود می‌انجامید، جنازه‌ای را دیدم پیچیده در لباس‌های نفتی.او لحظاتی پیشتر در هجوم آب‌های سِن مرده بود. ناگهان صدایی را نزدیکی خودم شنیدم که چیزی می‌گفت. او گاریچی جوانی بود با موهایی روشن و کتی آبی به تن که چهره‌ی جوانش از نشانه‌های هوش و زکاوت پر بود. بر روی چانه اش زگیلی بود که از روی آن موهای سرخ، مانند موهای قلموی نقاشی ، به گونه‌ای عجیب و هیجان انگیز، جوانه زده بودند. وقتی به سمت او برگشتم با سر به سوی جنازه‌ای که توجه هر دوی ما را به خود جلب کرده بود، اشاره کرد و چشمک زنان به من گفت: "تو فکر نمی‌کنی که او که توانسته از پس همچین کاری برآید می‌توانسته از پس هر کار دیگری نیز برآید؟ " در حالی که با نگاهی خیره و متعجب او را که از من دور می‌شد و به سمت گاری پر از سنگش بازمیگشت، دنبال می‌کردم، فکر کردم که به درستی انجام دادن چه کاری خارج از توانایی‌های کسی است که قدرت آنرا دارد که پیوند‌های محکم حیات را بگسلد؟ از آن روزقاطعانه می‌دانم که حتی در موجی از بدترین حوادث، که در آن ناامیدی تنها چیزی است که به مقدار زیاد یافت می‌شود، یورشی از هستی و بودن ما - که تنها از یک تصمیم قلبی نشات می‌گیرد- وجود دارد و می‌تواند در جهتی خلاف جهت همیشگی سوقمان دهد. زمانی که چیزی چنان سخت، دشوار می‌شود و ما نیز همواره با فاصله‌ای نزدیک به انتظار تغییر آن می‌ایستیم.."</div> <div dir="RTL" class="rteleft"><strong>ریلکه</strong></div> <p> </p> <div dir="RTL"> </div> </blockquote> <div dir="RTL"> </div> <div dir="RTL"><b><span>دو:</span></b></div> <div dir="RTL"><span>فوکو در مقاله‌ای با عنوان "دو مرگی که پومپیدو رقم زد" می‌نویسد: مرگ اساساً همه‌ی سمت و سوی نظام کیفری است و بر آن حکم می‌راند. مجرم شناختن متهم آن طور که مردم تصور می‌کنند، به زندان یا مرگ نمی‌انجامد؛ اگر حکم زندان صادر کند، همیشه اشانتیونِ محتملی نیزهمراه آ</span><span>ن داده می‌شود: مرگ. یک پسر هجده ساله را به خاطر یکی دو تاماشین دزدی به شش ماه زندان محکوم می‌کنند. او به زندان فلوریمروگیس فرستاده می‌شود تا در انزوا، بطالت و بیهودگی بماند و تنها هم صحبتش بلندگوی زندان باشد. کافی است هیچ کس به ملاقاتش نرود یا نامزدش دیگربه او نامه ننویسد؛ آنوقت تنها چاره اش این است که سرش را به دیوار بکوبد یا پیراهنش را بپیچاند و طناب بسازد و خودش را حلق آویز کند. برای همین [در زندان] پیشاپیش خطر، امکان، حتی بدتر اشتیاق یا میلِ به مرگ و مسحور مرگ شدن آغاز می‌شود. وقتی یک زندانی را آزاد هم بکنند، باز سابقه‌ی پلیس هست و بیکاری و برگشت به وضع پیشین و دست آخر هم تکرار بی نهایت تا خود پایان، تا خود مرگ.</span></div> <div dir="RTL"> </div> <p>بهنام گنجی، دانشجوی ۲۲ ساله که در منزل شخصی اش در تهران بازداشت شده بود پس از آنکه از زندان آزاد شد، با خوردن قرص به زندگی خود خاتمه داد. بهنام گنجی دامنه‌های گسترده سلطه را نشان داد. او در بیرون از زندان خودش را کشت تا نشان دهد که مسئله تنها زندانبان نیست. او در جایی خارج از زندان اعدام شد. او خودش را به واقع "بیرون" کشید.</p> <p> </p> <p><strong>سه</strong>:<br /> ژیل دلوز در مقاله‌ای با عنوان "ازپا افتاده" که بسیاری آن را یادداشت خودکشی او می‌دانند (دلوز چند روز بعدخود را از پنجره به بیرون پرت کرد) هیچ سخنی از مرگ نمی‌زند. او بین "خسته"‌ها و از "پا افتاده"‌ها تمایز می‌گذارد. خسته‌ها به خاطر اتمام امکان هاست که به زانو در می‌آیند اما از پا افتاده‌ها را هجوم امکان‌ها زمین گیر می‌کند. او سکوت را طلب می‌کند. خسته‌ها از فرط خستگی دراز می‌کشند و می‌آرامند، اما از پا افتاده‌ها چمباتمه می‌زنند و به لاک خود می‌خزند. خسته‌ها از ملال خانه به خیابان پناه می‌برند یا از یأس خیابان راهی خانه می‌شوند ولی از پا افتاده‌ها تفاوت خانه و خیابان را از دست می‌دهند. آنها مرگ را ستایش زیباشناسانه نمی‌کنند تنها خود را بیرون می‌کشند. افسوس که ما خستگان در قبال از پا افتادگان داوری می‌کنیم. گاهی خودکشی ازپا افتادگان را به حساب خستگی هایمان می‌گذاریم. در واقع کنش سوبژکتیو خودکشی کرده را به چیزی پاسیو و کنشی منفعلانه تبدیل و تفسیرمی کنیم . تمایز بین دو خودکشی دلوز را می‌توان به گونه‌ای نیچه‌ای صورتبندی کرد. خودکشی ناشی از نهیلیسم فعالی که "هیچ" را می‌خواهد و تثبیت می‌کند را باید از "هیچ نخواستن" (نیهیلیسم منفعل) به طور کامل متمایز کرد.</p> <p>باید درقبال خودکشی دیگری سکوت کرد، شعر خواند و احترام همدلانه‌ای داشت. آنکه خودکشی می‌کند ما را به سکوت جهان فرا می‌خواند. این راهی است برای تامل در زندگی و مرگ خودمان؛ تاملی که ازمرگ اومی گذرد.</p> <p> </p> <p>نکته اصلی اینجاست که ما باید مواجهه مان را با دنیای اطرافمان سروسامان بدهیم. کسی که ازپا افتاده و خود را می‌کشد را خستگان، به حساب عامل منسجم بیرونی می‌گذارند؛ زیرا ازخود می‌پرسند مگر دیوانه بوده که خودکشی کرده حتما چیزی مجبورش کرده است. مثلا اگر زنی خودکشی کند، همگی به این می‌اندیشند که حتما شوهرش کتکش می‌زده است. درک به پایان رسیدن درونی آن زن برای ما سخت است. اینجاست که مواجهه ما با جهان به هم می‌ریزد. سکوت، در واقع شنیدن صدای این پایان اگزیستانس است.</p> <p> </p> <p>هیچ داوری ای نسبت به چرایی وچیستی خودکشی بهنام ونهال وپورزند و دلوز وبنیامین و....نمی توان داشت. آنها راه‌هایی برای اندیشیدن می‌گشایند. چرا در مورد خودکشی دیگری فکر می‌کنیم؟ چون با فضای تهی رو به رو شده ایم که باید تکلیفمان را با آن روشن کنیم؛ فضای تهی ای که متعلق به ماست، نه جزئی از حقیقت دیگری. شاید شدید‌ترین نحوه‌ی مواجهه با مرگ-دیگری (به بیان هایدگر) به همین دلیل که ذکر شد، خودکشی باشد. مرگی که می‌دانیم ناگزیر از تفسیر آنیم و در عین حال می‌دانیم که تفسیرمان همواره چیزی از واقعیت آن کم دارد. هر قضاوتی درباره خودکشی دیگری همواره متعلق به ما و مربوط به هستی ماست، نه دیگری.</p>
چرا در مورد خودکشی دیگری فکر میکنیم؟ چون با فضای تهی رو به رو شده ایم که باید تکلیفمان را با آن روشن کنیم؛ فضای تهی ای که متعلق به ماست، نه جزئی از حقیقت دیگری.
یک:
فراموش نکردن مرگ کارسختی است. خود مردگان در این بین نقشی مهم دارند. آنها مدام در لحظات اندیشیدن به مرگ به اندیشیدن مان نام، قیافه وخاطره میدهند. در واقع از سوژه، امکان درونی کردن مرگ را گرفته و از بحرانی شدن مرگ جلوگیری میکنند. آن را به تنی دیگر و موجودیتی غیر، بازتاب میدهند. مسئله مهم اینجاست که آیا سوژه میتواند به فقدان خود عمیقا بیندیشد؟ به خصوص در عصرجدید؟ تامل به “دیگری” چیزی افزون تر از احترام به “دیگری” (که مخلوق تقسیم کار و حقوق مدنی است) از مسیر پاسخ به این سوال میگذرد.اینجا باید دیدگاه هایدگردرهستی وزمان درباره مرگ را مرور کنیم. از نظر او هستی چیزی نیست جز زمان. وجود داشتن انسان یعنی حضورزمانی درمحدوده تولد تا مرگ. پس اصالت انسان یعنی اینکه دائما انسان زندگی اش را در ذیل مرگ ببیند : “هستی به سوی نیستی”. ازنظر هایدگر با مواجهه با مرگ، و با یافتن معنایی بیرون از مرزها ومحدودیتهای خود، انسان میتواندهمانی بشود که بالقوه هست. اگرهستی ما محدود است، پس انسان بودن منوط به دریافتن ودرک این محدودیت است. درواقع از نظر او باید همانی بشویم که بالقوه هستیم. پس میتوان گفت که مناسبات فردی ما با دیگران موقعی به گونهای اصیل ممکن است که همانی بشویم که واقعا بالقوه هستیم. این کار با اندیشیدن به فراسوی هستی خود یعنی مرگ خود، ممکن است.
“زمانی بر روی پلی در پاریس ایستادم و در جادهای دوردست که به رود میانجامید، جنازهای را دیدم پیچیده در لباسهای نفتی.او لحظاتی پیشتر در هجوم آبهای سِن مرده بود. ناگهان صدایی را نزدیکی خودم شنیدم که چیزی میگفت. او گاریچی جوانی بود با موهایی روشن و کتی آبی به تن که چهرهی جوانش از نشانههای هوش و زکاوت پر بود. بر روی چانه اش زگیلی بود که از روی آن موهای سرخ، مانند موهای قلموی نقاشی ، به گونهای عجیب و هیجان انگیز، جوانه زده بودند. وقتی به سمت او برگشتم با سر به سوی جنازهای که توجه هر دوی ما را به خود جلب کرده بود، اشاره کرد و چشمک زنان به من گفت: “تو فکر نمیکنی که او که توانسته از پس همچین کاری برآید میتوانسته از پس هر کار دیگری نیز برآید؟ ” در حالی که با نگاهی خیره و متعجب او را که از من دور میشد و به سمت گاری پر از سنگش بازمیگشت، دنبال میکردم، فکر کردم که به درستی انجام دادن چه کاری خارج از تواناییهای کسی است که قدرت آنرا دارد که پیوندهای محکم حیات را بگسلد؟ از آن روزقاطعانه میدانم که حتی در موجی از بدترین حوادث، که در آن ناامیدی تنها چیزی است که به مقدار زیاد یافت میشود، یورشی از هستی و بودن ما – که تنها از یک تصمیم قلبی نشات میگیرد- وجود دارد و میتواند در جهتی خلاف جهت همیشگی سوقمان دهد. زمانی که چیزی چنان سخت، دشوار میشود و ما نیز همواره با فاصلهای نزدیک به انتظار تغییر آن میایستیم..”ریلکه
دو:
فوکو در مقالهای با عنوان “دو مرگی که پومپیدو رقم زد” مینویسد: مرگ اساساً همهی سمت و سوی نظام کیفری است و بر آن حکم میراند. مجرم شناختن متهم آن طور که مردم تصور میکنند، به زندان یا مرگ نمیانجامد؛ اگر حکم زندان صادر کند، همیشه اشانتیونِ محتملی نیزهمراه آن داده میشود: مرگ. یک پسر هجده ساله را به خاطر یکی دو تاماشین دزدی به شش ماه زندان محکوم میکنند. او به زندان فلوریمروگیس فرستاده میشود تا در انزوا، بطالت و بیهودگی بماند و تنها هم صحبتش بلندگوی زندان باشد. کافی است هیچ کس به ملاقاتش نرود یا نامزدش دیگربه او نامه ننویسد؛ آنوقت تنها چاره اش این است که سرش را به دیوار بکوبد یا پیراهنش را بپیچاند و طناب بسازد و خودش را حلق آویز کند. برای همین [در زندان] پیشاپیش خطر، امکان، حتی بدتر اشتیاق یا میلِ به مرگ و مسحور مرگ شدن آغاز میشود. وقتی یک زندانی را آزاد هم بکنند، باز سابقهی پلیس هست و بیکاری و برگشت به وضع پیشین و دست آخر هم تکرار بی نهایت تا خود پایان، تا خود مرگ.
بهنام گنجی، دانشجوی ۲۲ ساله که در منزل شخصی اش در تهران بازداشت شده بود پس از آنکه از زندان آزاد شد، با خوردن قرص به زندگی خود خاتمه داد. بهنام گنجی دامنههای گسترده سلطه را نشان داد. او در بیرون از زندان خودش را کشت تا نشان دهد که مسئله تنها زندانبان نیست. او در جایی خارج از زندان اعدام شد. او خودش را به واقع “بیرون” کشید.
سه:
ژیل دلوز در مقالهای با عنوان “ازپا افتاده” که بسیاری آن را یادداشت خودکشی او میدانند (دلوز چند روز بعدخود را از پنجره به بیرون پرت کرد) هیچ سخنی از مرگ نمیزند. او بین “خسته”ها و از “پا افتاده”ها تمایز میگذارد. خستهها به خاطر اتمام امکان هاست که به زانو در میآیند اما از پا افتادهها را هجوم امکانها زمین گیر میکند. او سکوت را طلب میکند. خستهها از فرط خستگی دراز میکشند و میآرامند، اما از پا افتادهها چمباتمه میزنند و به لاک خود میخزند. خستهها از ملال خانه به خیابان پناه میبرند یا از یأس خیابان راهی خانه میشوند ولی از پا افتادهها تفاوت خانه و خیابان را از دست میدهند. آنها مرگ را ستایش زیباشناسانه نمیکنند تنها خود را بیرون میکشند. افسوس که ما خستگان در قبال از پا افتادگان داوری میکنیم. گاهی خودکشی ازپا افتادگان را به حساب خستگی هایمان میگذاریم. در واقع کنش سوبژکتیو خودکشی کرده را به چیزی پاسیو و کنشی منفعلانه تبدیل و تفسیرمی کنیم . تمایز بین دو خودکشی دلوز را میتوان به گونهای نیچهای صورتبندی کرد. خودکشی ناشی از نهیلیسم فعالی که “هیچ” را میخواهد و تثبیت میکند را باید از “هیچ نخواستن” (نیهیلیسم منفعل) به طور کامل متمایز کرد.
باید درقبال خودکشی دیگری سکوت کرد، شعر خواند و احترام همدلانهای داشت. آنکه خودکشی میکند ما را به سکوت جهان فرا میخواند. این راهی است برای تامل در زندگی و مرگ خودمان؛ تاملی که ازمرگ اومی گذرد.
نکته اصلی اینجاست که ما باید مواجهه مان را با دنیای اطرافمان سروسامان بدهیم. کسی که ازپا افتاده و خود را میکشد را خستگان، به حساب عامل منسجم بیرونی میگذارند؛ زیرا ازخود میپرسند مگر دیوانه بوده که خودکشی کرده حتما چیزی مجبورش کرده است. مثلا اگر زنی خودکشی کند، همگی به این میاندیشند که حتما شوهرش کتکش میزده است. درک به پایان رسیدن درونی آن زن برای ما سخت است. اینجاست که مواجهه ما با جهان به هم میریزد. سکوت، در واقع شنیدن صدای این پایان اگزیستانس است.
هیچ داوری ای نسبت به چرایی وچیستی خودکشی بهنام ونهال وپورزند و دلوز وبنیامین و….نمی توان داشت. آنها راههایی برای اندیشیدن میگشایند. چرا در مورد خودکشی دیگری فکر میکنیم؟ چون با فضای تهی رو به رو شده ایم که باید تکلیفمان را با آن روشن کنیم؛ فضای تهی ای که متعلق به ماست، نه جزئی از حقیقت دیگری. شاید شدیدترین نحوهی مواجهه با مرگ-دیگری (به بیان هایدگر) به همین دلیل که ذکر شد، خودکشی باشد. مرگی که میدانیم ناگزیر از تفسیر آنیم و در عین حال میدانیم که تفسیرمان همواره چیزی از واقعیت آن کم دارد. هر قضاوتی درباره خودکشی دیگری همواره متعلق به ما و مربوط به هستی ماست، نه دیگری.
نظرها
Nader
جداً عجیبه که این مقاله، مانند بسیاری از مقالات منتشره در رادیو زمانه، به نقل قول از دیگران دست میزنه اما هیچ رفرانس ( ارجاعی ) در کار نیست. در این صورت آیا نمیتوان در درستی یا نادرستی این نقل قولها تردید کرد؟ این که آیا نویسنده خود مستقیماً به مثلا ریلکه یا فوکو یا هایدگر ارجاع کرده یا به سراغ ترجمهها رفته _ که در صورت دوم، آیا مترجمان متون یاد شده حق ندارند که با ذکر نام به ترجمههایش ارجاع شود؟ و سوای این همه، آیا ذکر منبع اولین چیزی نیست که نه در دانشگاه بلکه در دبیرستان به دانش آموز یاد میدهند؟
امین بزرگیان
جناب نادر ممنون از توجه شما. اقتضائات سایت و عدم ارجاع مستقیم دلیل این مساله بوده است منبع هایدگر:هستی وزمان منبع فوکو:دومرگی که پمپیدو رقم زد/ترجمه ایمان گنجی/سایت شیزوکالت منبع دلوز:L’épuisé, in Samuel Beckett, Quad. Paris, Éd. de Minuit, 1992 منبع ریلکه:Rainer Maria Rilke, Letters on Life،New York: Modern Library, 2006
Nader
جناب آقای بزرگیان! ممنون از توجه شما و ذکر منابع. حالا من خواننده میدانم که شما علاوه بر انگلیسی، به آثار فرانسوی هم مستقیماً رجوع میکنید و این، خود، وزنهٔ مهمی به شمار میاد که باعث میشه _ علاوه بر توجه ویژه به محتوای مطلب _ مقالات منتشره از جانب شما جدیتر در نظر گرفته شوند (بویژه به این علت که، مثلا در مقاله مذکور، نقل قولها از اهمیت زیادی برخوردارند). و این جدی گرفته شدن، چیزی نیست جز تبلور شایستگی این نوشته ها. موفق باشید.
محمد
جناب آقای بزرگیان من خودم از کسانی بودم که همواره برای کسی که خودکشی می کرد نوعی احترام قائل بودم. حتی شاید نوعی حسادت. خودکشی را با رستگاری پیوند می دادم و عمل فرد را بعضا کنشی حتی فعالانه تفسیر می کردم که جرات مواجهه با نیستی را پیدا کرده و خود را از پیوستار مریض روزمره بیرون کشیده است. اما اتفاقا دقیقا پس از مرگ بهنام و به ویژه خودکشی دوستم نهال بود که با سویه حقیقی ریاکارانه آن مواجه شدم. واقعا خود-کشی چیست؟ نفی ناقص، بی قیدانه و ناکامانه وضعیت. نوسانی بین نفی خود و نفی دیگران، و با این همه، بازتولید کننده وضعیت تحمل ناپذیر موجود. نفی واکنشی برده در قبال جهان ارباب. پس باید به جای ایده آل سازی آن، یا فضیلت سازی از آن، اتفاقا با تمام قوا آ را مورد نقد قرار داد و حقیقت ریاکارانه و بزدلانه نهفته در پس آن را آشکار ساخت. باید بر تمایز شهادت و خودکشی تاکید کرد و یکی را حد غایی فرار بی قیدانه از وضعیت و دیگری را حد غایی فداکاری مسئولانه در قبال وضعیت معرفی کرد. خودکشی بهنام و نهال هر دو از نوع اولند. پس باید مواظب با بود رازورزانه کردن آن و تزریق معنای کاذب (چه سیاسی چه فلسفی) به آن، خود را به دام همدلی با روح مردگان، از ترس مرگ، نکشانیم و صرفا در نقد سیاسی-روانکاوانه وضعیتی بکوشیم که این خود-کشی-کنندگان بازنمایی کننده آن اند
کاربر مهمان
با دیدگاه محمد موافقام.
امین بزرگیان
محمد جان کاملا باهات همدلم. من خودکشی را ستایش نکردم.مسالم مواجهه با خودکشی واز آن کلی تر مرگ دیگری بود. همونجوریکه در یک جا اشاره کردم بحث بر سر ستایش زیباشناسانه مر گ نیست. مهم اندیشیدن به مرگ وخودکشی است. کاری که دقیقا تو انجام داده ای وگرنه محتوای این اندیشیدن بحث دیگری است
یاسر
لکان: خودکشی موفقیتآمیزترین واکنش بە امر واقع است
کاربر مهمان
من بخش هايي از اين مقاله را قبلا در جاي ديگري خوانده بودم. سرقت فكر ديگران است.