شاملو و مولوی
<p>علی شریعت کاشانی - شعر و اندیشه مولوی، همانند شعر حافظ، در گوشه‎هایی از شعر شاملو تأثیر گذاشته است، و گرچه عرفان‎گریزی او مانع از آن شده است تا در عمق جوهر شعری و رازورانگی اندیشه مولانا هرچه بیش‎تر غوطه‎ور گردد، و به پهنه بینش و جهان‎بینی ویژه او نزدیک‎تر شود. تأثیر مولوی بر شاملو را در سطوح معنایی‎ـ معنوی و مضمونی و نیز واژگانی و تصویری می‎توان دید. در این‎جا به چند مورد برجسته این اثرگذاری نظر می‎اندازیم.</p> <!--break--> <p>می‎دانیم که «آینه» به‌عنوان واژه‎ ـ تصویر، و یا مفهوم و نماد، در شعر شاملو بسیار تکرار می‎شود. مفاهیم و تصاویر دیگری نیز که با «آینه» پیوستگی معنوی دارند مشمول این وجه بسامدی هستند، مانند چهره و تصویر، روشنی و بی‎رنگی و صداقت، و دل‎پاکی و یگانگی. واژه‎ـ تصویر «آینه» در عنوان دو دفتر پرآوازه شاملو نیز، یعنی «باغ آینه» و« آیدا در آینه»، به‎چشم می‎خورد. شمار زیادی از شعرهای شورانگیز و عاشقانه او، که در کل در وصف و ستایش همسرش «آیدا» سروده شده‎اند، در این دو دفتر گرد آمده‎اند، و برخی از آن‎ها تا مرز شعر عاشقانه عرفانی به‎پیش می‎تازند. در شعر «باغ آینه» چنین می‎خوانیم‎:</p> <p> </p> <p>«چراغی به دستم، چراغی در برابرم‎.<br /> من به جنگ سیاهی می‎روم ...<br /> چراغی در دست، چراغی در دلم<br /> زنگار روحم را صیقل می‎زنم.</p> <p>آینه‏ای برابر آینه‎ات می‎گذارم<br /> تا از تو<br /> ابدیتی بسازم.» (۱)</p> <blockquote> <p><br /> <img align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/sobigalshk03.jpg" alt="" />دکتر علی شریعت کاشانی</p> </blockquote> <p>در این ابیات، شاملو به رویارویی تضادآمیز روشنایی و تاریکی (و یا جلاء و ظلام) می‎اندیشد، و نیز از سرچشمه نوری سخن می‎گوید که از نهاد او برمی‎جوشد، و به‎ وی امکان می‎دهد تا روان‎اش را «صیقل» بزند. او از تصور روشنایی و دل‎پاکی به تصور «آینه» می‎رسد. هم‎او با اشاره به «چراغی در دست، چراغی در دل»، از «آینه»یی می‎گوید که در برابر «آینه»ی یار می‎نهد، «آینه»ای که نمادی از چهره تابناک یار و نیز نهاد پاک و آینه‎وار ‎اوست. این روابط همان است که در شعر مولوی نیز، آن‎هم در قالب واژگان و تصاویری مشابه، رخ می‎نماید، از جمله در این ابیات زیبا از دفتر یکم مثنوی (در داستان یوسف) که بی‎شک مد نظر شاملو بوده است‎‎:</p> <p> </p> <p>«لایق آن دیدم که من آیینه‏ای<br /> پیش تو آرم چو نور سینه‏ای<br /> آینه آوردمت ای روشنی<br /> تا چو بینی روی خود یادم کنی.» (۲)</p> <p> </p> <p>شاملو آینه‌ای در مقابل یار می‎نهد تا مگر از او «ابدیتی» برآورد. این «ابدیت» در شعر «باغ آینه»، همچنان که در کل عرفان ایرانی ‎ـ اسلامی و شعر مولوی، ترجمان یگانگی عاشق و معشوق و اوج‎گیری احساس وسعت وجودی و تصور جاودانگی است. بنابراین، آن آینه‏ای که این یگانگی و وسعت‎مندی و ابدیت هستی‎شناسانه را بازمی‎نمایاند چیزی جز رخسار آینه‎وار یار نیست، رخساری که تجسم دل‎پاکی و بی‎رنگی و جلوه‎گاه بازشناسایی و وحدت وجودی است. مولانا در دفتر دوم مثنوی چنین می‎آورد‎:</p> <p> </p> <p>«آینه جان نیست الا روی یار<br /> روی آن یاری که باشد زآن دیار ...<br /> آینۀ کلی ترا دیدم ابد<br /> دیدم اندر چشم تو من نقش خود ...<br /> نقش من از چشم تو آواز داد<br /> که منم تو، تو منی در اتحاد.» (۳ )</p> <p> </p> <p>این است که شاملوی چراغ به‎دست و آینه‎دار نیز می‎سراید‎: «آینه‏ای برابر آینه‎ات می‎گذارم‎/ تا از تو/ ابدیتی بسازم»، و درنتیجه به‎نوعی مفسر مولوی می‎گردد. (۴)<br /> </p> <p> </p> <p>همچنین بیت‎های «‎چراغی در دست، چراغی در دلم‎/ زنگار روحم را صیقل می‎زنم» ما را به ابیاتی از دفتر یکم مثنوی (قصه مری کردن رومیان و چینیان در علم نقاشی) برمی‎گرداند. این ابیات صیقل‎زدن باطن و آینه‎وار ساختن دل را زمزمه می‎کنند، و یک‎جا از «عکس» و «نقش» و «ابدیت» می‎گویند.</p> <p> </p> <p>« لیک صیقل کرده‎اند آن سینه‎ها<br /> پاک زآز و حرص و بخل و کینه‎ها<br /> آن صفای آینه لاشک دل است<br /> کو نقوش بی‎عدد را قابل است ...<br /> عکس هرنقشی نتابد تا ابد<br /> جز ز دل هم با عدد هم بی‎عدد<br /> اهل صیقل رسته‎اند از بوی و رنگ<br /> هردمی بینند خوبی بی‎درنگ...» (۵)</p> <p> </p> <p>سروده «پایتخت عطش» (خرداد ۱۳۳۹، در دفتر لحظه‎ها و همیشه) مورد دیگری از نزدیک شدن شاملو به گلگشت شعر مولوی و بهره‎گیری او از آن است. مولوی در دفتر سوم مثنوی می‎فرماید‎:</p> <p> </p> <p>«آب کم جو، تشنگی آور به‎دست<br /> تا بجوشد آبت از بالا و پس‎.»</p> <p> </p> <p>شاملو مصراع نخست این بیت را به‎عنوان پیش‎درآمد بر شعر «پایتخت عطش» آورده است. محتوای کیفی «پایتخت عطش» همگون محتوای معنایی‎ـ معنوی بیت یادشده مولوی و ابیات پیش و پس‎ از آن است. مولوی در آن ابیات به «حرارت» تشنگی‎زایی اشاره دارد که در انسان پدید می‎آید، و از «حاجات» و «محتاج»هایی سخن می‎راند که خواستار راه چاره‏جویی‎های مناسب هستند (مانند «تشنگی» که جوشش آب می‎جوید، «طفلک نازک‎گلو» که «پستان شیر» می‎خواهد، و «زرع خشک» که آب روان می‎طلبد). مهم‎تر این‎که مولانا، در عین برشمردن نیازمندی‎ها و بایستگی پاسخ‎گویی به‎جا به آن‎ها، بر ضرورت مقاومت روانی و خودداری معنوی دربرابر نیازهای آنی و گذرا پای می‎فشارد. منظور او تن‎سپردن به آن امساک روحی (به‎عنوان آزمایش و تجربه باطنی) است که آدمی را از بند شرایط وجودی کوچک و مبتذل رها می‎سازد و، دربرابر، به‎وارستگی و آزادگی و معنویتی ارجمند و بلندمرتبه می‎رساند. بیت «آب کم جو تشنگی آور به‎دست» و ابیات پیرامونی آن دقیقاً ناظر به این معنی است.</p> <p> </p> <p>« هرکجا مشکل، جواب آن‎جا رود<br /> هرکجا کشتی است، آب آن‎جا رود ...<br /> رو بدین بالا و پستی‎ها به‎دو<br /> تا شوی تشنه حرارت را گرو ...<br /> گوش گیری آب را تو می‎کشی<br /> سوی زرع خشک تا یابد خوشی<br /> زرع جان را کش جواهر مضمرست<br /> ابر رحمت پر زآب کوثر است<br /> تا «سقاهم ربهم» آید خطاب<br /> تشنه باش «الله اعلم بالصواب». ( ۷)</p> <p> </p> <blockquote> <p><img align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/sobigalshk02.jpg" alt="" />«سرود بی‌قراری» نوشته دکتر علی شریعت کاشانی</p> </blockquote> <p>شاملو در سرودن «پایتخت عطش» بدون شک همه این ابیات مولوی را در نظر داشته است. شعر چنین است‎:</p> <p> </p> <p>« آفتاب، آتش بی‎دریغ است<br /> و رؤیای آبشاران<br /> در مرز هرنگاه ...<br /> پی‎جوی آن سایه بزرگم من، که عطش خشکدشت را باطل می‎کند‎...<br /> آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست‎؛<br /> دروازه امکان بر باران بسته است ...<br /> کنار ترا ترک گفته‎ام ...<br /> به بازجست تو برخاسته‎ام<br /> تا در پایتخت عطش<br /> در جلوه‏ای دیگر<br /> بازت یابم‎.<br /> ای آب روشن<br /> ترا با معیار عطش می‎سنجم.<br /> درین سرایچه، آیا<br /> زورق تشنگی است<br /> آن‎چه مرا به‎سوی شما می‎راند‎؟... <br /> نخل من ای واحه من<br /> در پناه شما چشمه‎سار خنکی هست<br /> که خاطره‎اش<br /> عریانم می‎کند.» .( ۸)</p> <p> </p> <p>در این شعر، چونان در ابیات مولوی، سخن از عطش و گرما و آب می‎رود، و نیز از زورقی (یا «کشتی» در شعر مولوی) که تداعی‎کننده دریا و پیشروی به سوی یک مقصد آرمانی است. همچنین در این شعر شاهد رنگ و رو باختن «آتش سوزنده»‎ایم؛ چرا که شاعر در اندیشه دست‎یافتن به آن کمال مطلوب (یا «سایه بزرگ» به‏گفته خود او) است «که عطش خشکدشت را باطل می‎کند». شعر، افزون‎بر قرابت و همخوانی واژگانی و به‎خصوص تجانس تصویری که با ابیات مثنوی از خود نشان می‎دهد، متأثر از معنویت نهفته در آن‎ها نیز هست.</p> <p> </p> <p>افزون بر موارد یادشده در بالا که گویای تأثیرگیری شاملو از مولوی در سطوح واژگانی، تصویری و معنایی‎ـ ‎معنوی است، مواردی هم هست که حاکی از وجود هم‎سویی و هم‎آوازی شاملو با مولوی در زمینه‎هایی خاص از جمله در زمینه تجربیات نفسانی است. در مثال، مولوی در دفتر پنجم مثنوی از یک «خصم» درونی («نفس اماره»‎: من سرکش) سخن می‎گوید که انسان را به ازخودبیگانگی و سرگردانی مداوم می‎کشاند. دشمنی است که نیمه‏ای (یا چهره‏ای) از «من» را تشکیل می‎دهد. نیمه چموش و آشوب‎گری از انسان درونی است که می‎باید در مهار نیمه هشیار و خودآگاه و مسؤول این انسان درآید و به«تیغ» و «خنجر» او از میان برود. وگرنه نمی‎توان در انتظار پایان‎گرفتن بحران نفسانی و سراسیمگی و دربدری نشست.</p> <p> </p> <p>«تا نگردد تیغ من او را کمال<br /> تا نگردد خنجرم برمن وبال<br /> می‎گریزم تا رگم جنبان بود<br /> کی فرار از خویشتن آسان بود‎؟!<br /> آنک از غیری بود او را فرار<br /> چون از او ببرید گیرد او قرار<br /> من که خصم‎ام، هم منم اندر گریز<br /> تا ابد کار من آمد خیزخیز<br /> نه به هند است ایمن و نه در ختن<br /> آنک خصم اوست سایه‎یْ خویشتن.» ( ۹)</p> <p> </p> <p>«سرود مردی كه خودش را كشته است» (در قطعنامه) یکی از اشعار شکایت‎آمیز و رازگشایانه شاملو است که هم‎آواز این ابیات مثنوی است. این سرود گزارشی است از یک دوره بحران‎زده در زندگانی منشی و شاعرانه او. منظور آن دوره کوتاه ولی دردآوری است که برابر با زمان پرداخت آهنگ‎های فراموش‎شده است. در آن زمان شاملو «من» ابتدایی خویشتن را به‎گونه یک «دشمن» فریب‎کار و ازخودبیگانه‎ساز و سرگردان‌کننده در نظر می‎آورد. دشمنی است که در نهاد شاعر جوان‎سال «آهنگ‎های شیطانی»ساز می‌کند، ولی او هرچه زودتر از چنگ این «دشمن» می‌رهد، بر او می‌شورد، و سرانجام از پایش درمی‌آورد.</p> <p> </p> <p>«... خنجر به‎گلویش نهادم<br /> و در احتضاری طولانی<br /> او را کشتم ...<br /> نام مرا داشت<br /> و هیچ‎کس همچنو به من نزدیک نبود،<br /> و مرا بیگانه کرد<br /> با شما ...<br /> و مرا بیگانه کرد<br /> با خویشتنم ...<br /> و خواست در خلوت خود به چارمیخم بکشد<br /> من اما مجالش ندادم.» ( ۱۰)</p> <p> </p> <p>می‎بینیم که در شعر شاملو، چونان در ابیات مولانا، از «خصم» و «دشمن» درونی و نفسانی سخن می‎رود، و از ناآرامی و بی‎ثباتی روحی‎ای که این دشمن در آدمی برمی‎انگیزد. در هر دو جا «من» به «خصم» یا «دشمن» تعبیر شده است، و این «من» به‌ناچار چیزی جز یک نفس سرکش نمی‎تواند باشد. نیز در هردو مورد با واژه‎ـ تصویر «خنجر» و اندیشه کشتن دشمن درونی روبه‎رو می‎شویم. بنابراین، در مواردی از این‎دست شاهد نوعی هم‎گرایی، هم‎اندیشی، و هم‎سخنی میان شاملو و مولوی و شرکت‎جویی آنان در آزمون‏های نفسانی همسان هستیم.</p> <p> </p> <p><strong>منابع: </strong><br /> ۱. شاملو، احمد، «باغ آینه»، در دفتر باغ آینه، مجموعه آثار، دفتر یکم (شعر)، زیر نظر نیاز یعقوبشاهی، تهران، زمانه، ۱۳۷۸، دفتر یکم، بخش اول، ص ۴۱۲ و ۴۱۴. <br /> . مولوی، مثنوی، به تصحیح و کوشش نیکلسون، تهران، امیرکبیر، ۱۳۵۰، دفتر ۱ / ۳۱۹۷ و ۳۱۹۹. <br /> . مولوی، مثنوی، دفتر ۲ / ۹۶، ۱۰۰ و ۱۰۳. <br /> . عبدالعلی دستغیب در کتاب نقد آثار احمد شاملو (یادشده، ص ۷۶)، ابیات «آینه‎ای برابر آینه‎ات می‌‎گذارم‎/ تا از تو/ ابدیتی بسازم» را در شکل قدیمی و دست‎کاری نشده آن‎‌ها به این صورت بازگو می‌‎کند‎: «آینه‎ای در برابر آینه‎ات می‌‎گذارم/ تا از آن ابدیتی بسازم.» او این ابیات را، همچنان که درون‎مایه شعر «باغ آینه» را، متأثر از این عبارات کتاب «خزه» ی هربرت لوپوریه (که توسط خود شاملو به فارسی ترجمه شده است) می‌‎داند‎: «ما مثل دو آینه/ که روبه‎روی هم قرار بگیرند، شادکامی یکدیگر را تا بی‎‌‌نهایت برمی‎گردانیم.». با این‎وصف، با سنجش ابیات شاملو (بویژه در اشکال بازخوانی شده و تغییریافته‎ای که در مجموعه آثار او آمده‌اند) با ابیاتی که از مثنوی مولانا آورده‎ایم، بیش‎‌تر شاهد تأثیرگیری شاعر از این اثر هستیم تا از کتاب «خزه». نیز شواهد دیگری که در همین مورد خاص از مثنوی آورده‎ایم مؤید این تأثیرگیری است. <br /> . مولوی، همان، دفتر ۱/ ۳۴۸۳‎ـ ۳۴۹۲. <br /> . مولوی، همان، دفتر ۳ / ۳۲۱۲. <br /> . مولوی، همان، ۳۲۱۱، ۳۲۱۴ ـ ۳۲۱۴ و ۳۲۱۷ـ ۳۲۱۹. <br /> . شاملو، «پایتخت عطش»، لحظه‎‌ها و همیشه، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۴۴۷. <br /> . مولوی، مثنوی، دفتر ۵ / ۶۶۷ـ۶۷۱. <br /> . شاملو، «سرود مردی که خودش را کشته است»، قطعنامه، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۷۳ـ۷۴.</p> <p> </p> <p>برگرفته از «سرود بی‌قراری » نوشته دکتر علی شریعت کاشانی، انتشارات نظر، تهران</p> <p> </p> <p>در همین زمینه:</p> <p><a href="http://zamaaneh.com/khaak/2010/06/post_55.html">معرفی «سرود بی‌قراری» نوشته‌ی دکتر علی شریعت کاشانی،حسین نوش‌آذر، رادیو زمانه</a></p> <p><a href="http://zamaaneh.com/khaak/2010/07/post_63.html">واکاوی و بازنمایی جغرافیای شعر شاملو، دفتر خاک، زمانه</a></p>
علی شریعت کاشانی - شعر و اندیشه مولوی، همانند شعر حافظ، در گوشههایی از شعر شاملو تأثیر گذاشته است، و گرچه عرفانگریزی او مانع از آن شده است تا در عمق جوهر شعری و رازورانگی اندیشه مولانا هرچه بیشتر غوطهور گردد، و به پهنه بینش و جهانبینی ویژه او نزدیکتر شود. تأثیر مولوی بر شاملو را در سطوح معناییـ معنوی و مضمونی و نیز واژگانی و تصویری میتوان دید. در اینجا به چند مورد برجسته این اثرگذاری نظر میاندازیم.
میدانیم که «آینه» بهعنوان واژه ـ تصویر، و یا مفهوم و نماد، در شعر شاملو بسیار تکرار میشود. مفاهیم و تصاویر دیگری نیز که با «آینه» پیوستگی معنوی دارند مشمول این وجه بسامدی هستند، مانند چهره و تصویر، روشنی و بیرنگی و صداقت، و دلپاکی و یگانگی. واژهـ تصویر «آینه» در عنوان دو دفتر پرآوازه شاملو نیز، یعنی «باغ آینه» و« آیدا در آینه»، بهچشم میخورد. شمار زیادی از شعرهای شورانگیز و عاشقانه او، که در کل در وصف و ستایش همسرش «آیدا» سروده شدهاند، در این دو دفتر گرد آمدهاند، و برخی از آنها تا مرز شعر عاشقانه عرفانی بهپیش میتازند. در شعر «باغ آینه» چنین میخوانیم:
«چراغی به دستم، چراغی در برابرم.
من به جنگ سیاهی میروم ...
چراغی در دست، چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر آینهات میگذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.» (۱)
در این ابیات، شاملو به رویارویی تضادآمیز روشنایی و تاریکی (و یا جلاء و ظلام) میاندیشد، و نیز از سرچشمه نوری سخن میگوید که از نهاد او برمیجوشد، و به وی امکان میدهد تا رواناش را «صیقل» بزند. او از تصور روشنایی و دلپاکی به تصور «آینه» میرسد. هماو با اشاره به «چراغی در دست، چراغی در دل»، از «آینه»یی میگوید که در برابر «آینه»ی یار مینهد، «آینه»ای که نمادی از چهره تابناک یار و نیز نهاد پاک و آینهوار اوست. این روابط همان است که در شعر مولوی نیز، آنهم در قالب واژگان و تصاویری مشابه، رخ مینماید، از جمله در این ابیات زیبا از دفتر یکم مثنوی (در داستان یوسف) که بیشک مد نظر شاملو بوده است:
«لایق آن دیدم که من آیینهای
پیش تو آرم چو نور سینهای
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم کنی.» (۲)
شاملو آینهای در مقابل یار مینهد تا مگر از او «ابدیتی» برآورد. این «ابدیت» در شعر «باغ آینه»، همچنان که در کل عرفان ایرانی ـ اسلامی و شعر مولوی، ترجمان یگانگی عاشق و معشوق و اوجگیری احساس وسعت وجودی و تصور جاودانگی است. بنابراین، آن آینهای که این یگانگی و وسعتمندی و ابدیت هستیشناسانه را بازمینمایاند چیزی جز رخسار آینهوار یار نیست، رخساری که تجسم دلپاکی و بیرنگی و جلوهگاه بازشناسایی و وحدت وجودی است. مولانا در دفتر دوم مثنوی چنین میآورد:
«آینه جان نیست الا روی یار
روی آن یاری که باشد زآن دیار ...
آینۀ کلی ترا دیدم ابد
دیدم اندر چشم تو من نقش خود ...
نقش من از چشم تو آواز داد
که منم تو، تو منی در اتحاد.» (۳ )
این است که شاملوی چراغ بهدست و آینهدار نیز میسراید: «آینهای برابر آینهات میگذارم/ تا از تو/ ابدیتی بسازم»، و درنتیجه بهنوعی مفسر مولوی میگردد. (۴)
همچنین بیتهای «چراغی در دست، چراغی در دلم/ زنگار روحم را صیقل میزنم» ما را به ابیاتی از دفتر یکم مثنوی (قصه مری کردن رومیان و چینیان در علم نقاشی) برمیگرداند. این ابیات صیقلزدن باطن و آینهوار ساختن دل را زمزمه میکنند، و یکجا از «عکس» و «نقش» و «ابدیت» میگویند.
« لیک صیقل کردهاند آن سینهها
پاک زآز و حرص و بخل و کینهها
آن صفای آینه لاشک دل است
کو نقوش بیعدد را قابل است ...
عکس هرنقشی نتابد تا ابد
جز ز دل هم با عدد هم بیعدد
اهل صیقل رستهاند از بوی و رنگ
هردمی بینند خوبی بیدرنگ...» (۵)
سروده «پایتخت عطش» (خرداد ۱۳۳۹، در دفتر لحظهها و همیشه) مورد دیگری از نزدیک شدن شاملو به گلگشت شعر مولوی و بهرهگیری او از آن است. مولوی در دفتر سوم مثنوی میفرماید:
«آب کم جو، تشنگی آور بهدست
تا بجوشد آبت از بالا و پس.»
شاملو مصراع نخست این بیت را بهعنوان پیشدرآمد بر شعر «پایتخت عطش» آورده است. محتوای کیفی «پایتخت عطش» همگون محتوای معناییـ معنوی بیت یادشده مولوی و ابیات پیش و پس از آن است. مولوی در آن ابیات به «حرارت» تشنگیزایی اشاره دارد که در انسان پدید میآید، و از «حاجات» و «محتاج»هایی سخن میراند که خواستار راه چارهجوییهای مناسب هستند (مانند «تشنگی» که جوشش آب میجوید، «طفلک نازکگلو» که «پستان شیر» میخواهد، و «زرع خشک» که آب روان میطلبد). مهمتر اینکه مولانا، در عین برشمردن نیازمندیها و بایستگی پاسخگویی بهجا به آنها، بر ضرورت مقاومت روانی و خودداری معنوی دربرابر نیازهای آنی و گذرا پای میفشارد. منظور او تنسپردن به آن امساک روحی (بهعنوان آزمایش و تجربه باطنی) است که آدمی را از بند شرایط وجودی کوچک و مبتذل رها میسازد و، دربرابر، بهوارستگی و آزادگی و معنویتی ارجمند و بلندمرتبه میرساند. بیت «آب کم جو تشنگی آور بهدست» و ابیات پیرامونی آن دقیقاً ناظر به این معنی است.
« هرکجا مشکل، جواب آنجا رود
هرکجا کشتی است، آب آنجا رود ...
رو بدین بالا و پستیها بهدو
تا شوی تشنه حرارت را گرو ...
گوش گیری آب را تو میکشی
سوی زرع خشک تا یابد خوشی
زرع جان را کش جواهر مضمرست
ابر رحمت پر زآب کوثر است
تا «سقاهم ربهم» آید خطاب
تشنه باش «الله اعلم بالصواب». ( ۷)
«سرود بیقراری» نوشته دکتر علی شریعت کاشانی
شاملو در سرودن «پایتخت عطش» بدون شک همه این ابیات مولوی را در نظر داشته است. شعر چنین است:
« آفتاب، آتش بیدریغ است
و رؤیای آبشاران
در مرز هرنگاه ...
پیجوی آن سایه بزرگم من، که عطش خشکدشت را باطل میکند...
آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست؛
دروازه امکان بر باران بسته است ...
کنار ترا ترک گفتهام ...
به بازجست تو برخاستهام
تا در پایتخت عطش
در جلوهای دیگر
بازت یابم.
ای آب روشن
ترا با معیار عطش میسنجم.
درین سرایچه، آیا
زورق تشنگی است
آنچه مرا بهسوی شما میراند؟...
نخل من ای واحه من
در پناه شما چشمهسار خنکی هست
که خاطرهاش
عریانم میکند.» .( ۸)
در این شعر، چونان در ابیات مولوی، سخن از عطش و گرما و آب میرود، و نیز از زورقی (یا «کشتی» در شعر مولوی) که تداعیکننده دریا و پیشروی به سوی یک مقصد آرمانی است. همچنین در این شعر شاهد رنگ و رو باختن «آتش سوزنده»ایم؛ چرا که شاعر در اندیشه دستیافتن به آن کمال مطلوب (یا «سایه بزرگ» بهگفته خود او) است «که عطش خشکدشت را باطل میکند». شعر، افزونبر قرابت و همخوانی واژگانی و بهخصوص تجانس تصویری که با ابیات مثنوی از خود نشان میدهد، متأثر از معنویت نهفته در آنها نیز هست.
افزون بر موارد یادشده در بالا که گویای تأثیرگیری شاملو از مولوی در سطوح واژگانی، تصویری و معناییـ معنوی است، مواردی هم هست که حاکی از وجود همسویی و همآوازی شاملو با مولوی در زمینههایی خاص از جمله در زمینه تجربیات نفسانی است. در مثال، مولوی در دفتر پنجم مثنوی از یک «خصم» درونی («نفس اماره»: من سرکش) سخن میگوید که انسان را به ازخودبیگانگی و سرگردانی مداوم میکشاند. دشمنی است که نیمهای (یا چهرهای) از «من» را تشکیل میدهد. نیمه چموش و آشوبگری از انسان درونی است که میباید در مهار نیمه هشیار و خودآگاه و مسؤول این انسان درآید و به«تیغ» و «خنجر» او از میان برود. وگرنه نمیتوان در انتظار پایانگرفتن بحران نفسانی و سراسیمگی و دربدری نشست.
«تا نگردد تیغ من او را کمال
تا نگردد خنجرم برمن وبال
میگریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود؟!
آنک از غیری بود او را فرار
چون از او ببرید گیرد او قرار
من که خصمام، هم منم اندر گریز
تا ابد کار من آمد خیزخیز
نه به هند است ایمن و نه در ختن
آنک خصم اوست سایهیْ خویشتن.» ( ۹)
«سرود مردی كه خودش را كشته است» (در قطعنامه) یکی از اشعار شکایتآمیز و رازگشایانه شاملو است که همآواز این ابیات مثنوی است. این سرود گزارشی است از یک دوره بحرانزده در زندگانی منشی و شاعرانه او. منظور آن دوره کوتاه ولی دردآوری است که برابر با زمان پرداخت آهنگهای فراموششده است. در آن زمان شاملو «من» ابتدایی خویشتن را بهگونه یک «دشمن» فریبکار و ازخودبیگانهساز و سرگردانکننده در نظر میآورد. دشمنی است که در نهاد شاعر جوانسال «آهنگهای شیطانی»ساز میکند، ولی او هرچه زودتر از چنگ این «دشمن» میرهد، بر او میشورد، و سرانجام از پایش درمیآورد.
«... خنجر بهگلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کشتم ...
نام مرا داشت
و هیچکس همچنو به من نزدیک نبود،
و مرا بیگانه کرد
با شما ...
و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم ...
و خواست در خلوت خود به چارمیخم بکشد
من اما مجالش ندادم.» ( ۱۰)
میبینیم که در شعر شاملو، چونان در ابیات مولانا، از «خصم» و «دشمن» درونی و نفسانی سخن میرود، و از ناآرامی و بیثباتی روحیای که این دشمن در آدمی برمیانگیزد. در هر دو جا «من» به «خصم» یا «دشمن» تعبیر شده است، و این «من» بهناچار چیزی جز یک نفس سرکش نمیتواند باشد. نیز در هردو مورد با واژهـ تصویر «خنجر» و اندیشه کشتن دشمن درونی روبهرو میشویم. بنابراین، در مواردی از ایندست شاهد نوعی همگرایی، هماندیشی، و همسخنی میان شاملو و مولوی و شرکتجویی آنان در آزمونهای نفسانی همسان هستیم.
منابع:
۱. شاملو، احمد، «باغ آینه»، در دفتر باغ آینه، مجموعه آثار، دفتر یکم (شعر)، زیر نظر نیاز یعقوبشاهی، تهران، زمانه، ۱۳۷۸، دفتر یکم، بخش اول، ص ۴۱۲ و ۴۱۴.
. مولوی، مثنوی، به تصحیح و کوشش نیکلسون، تهران، امیرکبیر، ۱۳۵۰، دفتر ۱ / ۳۱۹۷ و ۳۱۹۹.
. مولوی، مثنوی، دفتر ۲ / ۹۶، ۱۰۰ و ۱۰۳.
. عبدالعلی دستغیب در کتاب نقد آثار احمد شاملو (یادشده، ص ۷۶)، ابیات «آینهای برابر آینهات میگذارم/ تا از تو/ ابدیتی بسازم» را در شکل قدیمی و دستکاری نشده آنها به این صورت بازگو میکند: «آینهای در برابر آینهات میگذارم/ تا از آن ابدیتی بسازم.» او این ابیات را، همچنان که درونمایه شعر «باغ آینه» را، متأثر از این عبارات کتاب «خزه» ی هربرت لوپوریه (که توسط خود شاملو به فارسی ترجمه شده است) میداند: «ما مثل دو آینه/ که روبهروی هم قرار بگیرند، شادکامی یکدیگر را تا بینهایت برمیگردانیم.». با اینوصف، با سنجش ابیات شاملو (بویژه در اشکال بازخوانی شده و تغییریافتهای که در مجموعه آثار او آمدهاند) با ابیاتی که از مثنوی مولانا آوردهایم، بیشتر شاهد تأثیرگیری شاعر از این اثر هستیم تا از کتاب «خزه». نیز شواهد دیگری که در همین مورد خاص از مثنوی آوردهایم مؤید این تأثیرگیری است.
. مولوی، همان، دفتر ۱/ ۳۴۸۳ـ ۳۴۹۲.
. مولوی، همان، دفتر ۳ / ۳۲۱۲.
. مولوی، همان، ۳۲۱۱، ۳۲۱۴ ـ ۳۲۱۴ و ۳۲۱۷ـ ۳۲۱۹.
. شاملو، «پایتخت عطش»، لحظهها و همیشه، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۴۴۷.
. مولوی، مثنوی، دفتر ۵ / ۶۶۷ـ۶۷۱.
. شاملو، «سرود مردی که خودش را کشته است»، قطعنامه، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۷۳ـ۷۴.
برگرفته از «سرود بیقراری » نوشته دکتر علی شریعت کاشانی، انتشارات نظر، تهران
در همین زمینه:
نظرها
نظری وجود ندارد.