سایهی سنگین نیمهتمامیهای ما
جستاری که میخوانید خوانشی «نیمهتمام» است از رمان سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی، نوشتهی شهریار مندنیپور. خوانشی «نیمهتمام» است چرا که از میان دو «داستانی» که در رمان ما جریان دارند تنها «یک داستان» را موضوع قرار میدهد. <!--break--> <p align="right"><span dir="RTL">در <strong>سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی </strong>هم یک «داستان عاشقانه‌ی ایرانی» را می‌خوانیم هم «داستان» نوشته شدن یک «داستان عاشقانه‌ی ایرانی» را. جستار «نیمه‌تمام» ما گرد «یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی» می‌چرخد. </span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">چیز دیگری هم هست: متنی که ما از <strong>سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی </strong>در دست داریم، به زبان انگلیسی است. اما می‌دانیم که این رمان از روی نسخه‌ی فارسی، توسط سارا خلیلی، به انگلیسی ترجمه شده است. نسخه‌‌ی فارسی هنوز منتشر نشده است. پس نقل قول‌های ما بی‌تردید با نسخه‌ی فارسی <strong>سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی </strong>که روزی منتشر خواهد شد، تفاوت‌ها دارد. در جستار «نیمه‌تمام» خود انگار تکه‌هایی از یک «رمان فارسی» را به «فارسی‌ی دیگری» نوشته‌ایم. </span></p> <p align="right"> </p> <p><strong><span dir="RTL">۱</span></strong></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">یک روز بهاری است؛ مقابل درِ اصلی‌ی دانشگاه تهران؛ دهه‌ی </span><span dir="RTL">۱۳۸۰</span><span dir="RTL"> هجری‌‌ی شمسی. گروهی از دانش‌جویان در اعتراض به رژیم جمهوری‌ی اسلامی گرد آمده‌اند. حزب‌الهی‌ها هم هستند. با مشت‌های گره‌کرده علیه دانش‌جویان شعار می‌دهند: مرگ بر لیبرال‌. پلیس هم هست. سارا در پیاده‌رو ایستاده است و پلاکاردی در دست دارد که بر آن شعار عجیبی نوشته شده است: مرگ بر آزادی، مرگ بر اسارت. </span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">تظاهرات در اوج است که دارا سر می‌رسد و سارا را به خروج از صحنه‌ تشویق می‌کند. اندکی بعد نویسنده‌ تأکید می‌کند آن‌چه تا کنون خوانده­ایم آغاز یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی است. او اما باید این داستان را طوری بنویسد که در ایران قابل چاپ باشد. پس جاهایی را که ممکن است توسط وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سانسور شود، خود خط می‌زند. </span></p> <p align="right"> </p> <blockquote> <p align="right"><img alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/behshshm02.jpg" style="width: 196px; height: 263px;" />بهروز شیدا: سارا در دامادی که در شب زفاف به عروس خویش حمله کرده است، خسرو را می‌یابد. انگار خسرو نماد همه‌ی مردانی است که جز «یورش» بر زنان راه دیگری نمی‌شناسند...</p> </blockquote> <p align="right"><span dir="RTL">ماجرای عاشقانه‌ی سارا و دارا در حدود یک سال پیش شروع شده است. سارا که در دانشگاه تهران ادبیات فارسی می‌‌خواند، برای قرض کردن رمان <strong>بوف کور </strong>به کتاب‌خانه‌ی عمومی‌ی تهران می‌رود. کتاب‌دار به او می‌گوید <strong>بوف کور </strong>در فهرست کتاب‌های ممنوعه است. دارا که از دور گفت‌وگوی سارا و کتاب‌دار را </span><span dir="RTL">می‌شنود،</span><span dir="RTL"> به یک نگاه به عشق او گرفتار می‌شود. آن‌گاه تا باب آشنایی با سارا را باز کند، در نزدیکی‌ی خانه‌ی او با کتاب‌خانه‌ی کوچک خود که <strong>بوف کور </strong>هم در آن هست، بساطی علم می‌کند. چند روز بعد سرانجام سارا پای بساط او می‌ایستد و <strong>بوف کور </strong>را می‌خرد.</span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">دارا اما فقط <strong>بوف کور </strong>را به سارا نفروخته است، که زیر بسیاری از حروف این کتاب هم علامت گذاشته است. این حروف در کنار هم نامه‌ی عاشقانه‌ای را می‌سازند که اولین نامه‌ی عاشقانه‌ی دارا برای سارا است. </span><span dir="RTL">دیگر نامه‌های </span><span dir="RTL">عاشقانه‌ی </span><span dir="RTL">دارا اما از حروف کتاب‌هایی ساخته می‌شود که سارا باید از </span><span dir="RTL">کتاب‌خانه‌ی </span><span dir="RTL">عمومی‌ی تهران قرض کند. دارا در «اولین نامه‌اش» از سارا خواسته</span><span dir="RTL"> است دومین نامه‌ی او را از حروفی که در کتاب <strong>شازده کوچولو</strong>، نوشته‌ی آنتوان دوسنت اگزوپری، علامت گذاشته است، کشف کند. در </span><span dir="RTL">نامه‌ی</span><span dir="RTL"> دوم منبع نامه‌ی سوم معرفی می‌شود: <strong>دراکولا</strong>، نوشته‌ی برام استورکر؛ در نامه‌ی سوم منبع نامه‌ی چهارم: <strong>خسرو و شیرین</strong>، نوشته‌ی نظامی‌ی گنجوی؛ در نامه‌ی چهارم منبع نامه‌ی پنجم: <strong>سبکی‌ی تحمل‌ ناپذیر بارهستی</strong>، نوشته‌ی میلان کوندرا؛ در نامه‌ی پنجم منبع نامه‌ی ششم: <strong>دشمن مردم</strong>، نوشته‌ی هنریک ایبسن. پس از نامه‌ی ششم دارا غیب‌اش می‌زند تا نزدیک به یک سال بعد سارا را بار دیگر در مقابل درِ اصلی‌ی دانشگاه تهران ملاقات کند.</span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">دارا زمانی دانش‌جوی دانشکده‌ی هنرهای زیبا بوده است، اما هنوز تحصیلات‌اش را به پایان نرسانده است که به دلیل عضویت در یک سازمان چپ دست‌گیر می‌شود؛ به دو سال زندان محکوم می‌شود؛ پس از پایان محکومیت از دانشکده اخراج می‌‌شود. آن‌گاه برای امرار معاش شروع به کرایه دادن فیلم در پیاده‌روها می‌کند. چندی بعد به دلیل کرایه‌ دادن فیلم‌های غیرمجاز دست‌گیر می‌شود؛ دوباره زندان؛ درست در همان روزهایی که نامه‌های عاشقانه‌اش یکی پس از دیگری به دست سارا می‌رسد. در حدود یک سال بعد آزاد می‌شود و سارا را در مقابل درِ اصلی‌ی دانشگاه تهران باز می‌یابد. </span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">در اوج ماجرای عاشقانه‌ی سارا و دارا، سارا خواستگاری پیدا می‌کند: سنباد. سنباد به هنگام پیروزی‌ی انقلاب اسلامی کارمند اداره‌ی ثبت احوال شیراز بوده است. پس از پیروزی‌ی انقلاب اما رنگ عوض کرده است و به یکی از کارگزاران حکومت جدید تبدیل شده است؛ فهرستی از نام‌های غیراسلامی تهیه کرده است؛ برای مطالعه در مورد دستاوردهای انقلابِ فرهنگی­ در چین، به آن کشور سفر کرده است؛ انحصار واردات مداد از چین را به ‌دست آورده است؛ به­ شدت ثروتمند شده است.</span></p> <p align="right"><span dir="RTL"> </span></p> <p align="right"><span dir="RTL">چیزی از خواستگاری‌ی سنباد از سارا نگذشته است که در شبی برفی سارا از دارا می‌خواهد برای اثبات عشق‌اش به او خطر کند و از خانه بیرون بیاید. دارا چنین می‌کند و تا خانه ی سارا می‌آید. در آن جا دیوار خانه‌ی سارا را نوازش می‌کند؛ در آغوش می‌کشد، اما ماشین گشت پلیس سر می‌رسد و او را دست‌گیر می‌کند. سارا سخت سراسیمه می‌شود، به سنباد تلفن می‌کند و به او قول می‌دهد اگر با استفاده از نفوذ خود دارا را آزاد کند، با او ازدواج خواهد کرد. سنباد چنین می‌کند، اما چون به وسعت عشق سارا به دارا پی می‌برد، سارا را برای همیشه ترک می‌کند. راه وصل سارا و دارا اما هنوز هموار نیست.</span></p> <p align="right"><span dir="RTL"> </span></p> <p align="right"><span dir="RTL">در گوشه‌ای از<strong> سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی </strong>با دکتر فرهاد روبه‌رو می‌‌شویم. دکتر فرهاد پزشکی فقیرنواز است. روزی جسد مردی قوزی را در درمانگاه‌اش می‌یابد؛ جسد را در صندوق عقب ماشین می‌گذارد تا جایی از شر آن خلاص شود، اما در خیابانی پشت راه‌بندان پلیس متوقف می‌شود. بخت با او یار است. افسری او را می‌شناسد. دکتر فرهاد جان عمه‌ی افسر را در یک عمل جراحی‌ی مجانی نجات داده است. افسر پلیس از افرادش می‌خواهد دکتر را تا مقصدش مشایعت کنند.</span></p> <p align="right"><span dir="RTL"> </span></p> <p align="right"><span dir="RTL">چندی بعد سارا و دارا را در یک جشن عروسی می‌بینیم؛ جشن عروسی‌ی دخترعموی سارا در یک باغ بزرگ. دکتر فرهاد هم هست. سارا در کناری با دکتر فرهاد سخن می‌گوید. حسادت سرتاپای دارا را تسخیر می‌کند.</span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">صحنه‌ی آخر <strong>سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی </strong>در خانه‌ی دارا برپا است. دارا سارا را به خانه‌ دعوت کرده است. در باغچه‌ی خانه بوته یاسمینی هست. سارا احساس می‌کند چشم‌هایی در گل یاسمین پنهان اند که او را می‌پایند. چشم‌های مرد قوزی است. دارا در خانه را می‌بندد.</span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">چرایی‌ی</span><span dir="RTL"> صحنه‌ی‌ آخر را اول بپرسیم: مرد قوزی در بوته‌ی یاسمین چه می‌کند؟ در «بوی گل» چه می‌کند؟ </span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"> <strong><span dir="RTL">۲</span></strong></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">آخرین فصل <strong>سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی</strong> زیر عنوانِ <strong>سحر از</strong> <strong>بسترم بوی گُل آید </strong>روایت می‌شود. پدر و مادر دارا به سفر رفته‌اند. سارا به خانه‌ی دارا آمده است: «<strong>سارا به دارا می‌گوید:</strong></span></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL">در آن باغچه‌ی گل در حیاط شما ... آن بوته‌ی یاسمین ...</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL">بله، می‌خواستم هرس‌اش کنم، اما وقت نشد. نه، نکن ... خوب است گیاه را آزاد بگذاریم تا در همه جای باغ پخش شود.</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL">[...]</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL"> بعد، انگار که ناگهان چیزی را به خاطر آورده باشد، چشمان‌اش گشاد می‌شود، خشک‌اش می‌زند.</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL"> چی شد سارا؟ چه اتفاقی افتاد؟</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL"> وقتی که پا به حیاط گذاشتم، اولین چیزی که دیدم بوته‌ی یاسمین بود ... صادقانه بگویم، این بوته من را ترساند. انگار یک جفت چشم ترسناک داشتند از درون بوته به من نگاه می‌کردند.</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL">غیرممکن است ... به جز من و تو کسی در خانه نیست.</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL">اما من مطمئنم. خودم دیدم. شاید وقتی تو در حیاط را باز گذاشتی، یک نفر آمده و پشت آن بوته پنهان شده است.</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL"> دارا در حالی که قلب‌اش دارد از سینه بیرون می‌زند، از گوشه‌ی پرده‌ی اتاق خواب‌اش به بوته‌ی یاسمین نگاه می‌کند. چشمان‌اش از ترس گشاد شده­اند. به نظر می‌‌رسد چیزی لای شاخه‌ها است.</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL"> وحشت‌زده به حیاط می­دود، جسد یک مرد قوزی را می­بیند که به در خانه خیره شده است</span></strong><span dir="RTL">.»[<a href="#_ftn1" name="_ftnref1" title=""><span dir="LTR">[</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn1" name="_ftnref1" title=""><span dir="LTR">۱</span></a></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"> </span></p> <p align="right"><span dir="RTL">این اما برای اولین بار نیست که سایه‌ی مرد قوزی در <strong>سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی </strong>حاضر می‌شود. او هم از نخست سایه‌ی خود را بر رمان ما گسترده است. برای نخستین بار او را در فصل اول می‌بینیم که زیر عنوان <strong>مرگ بر دیکتاتوری، مرگ بر آزادی </strong>روایت می‌شود. سارا در میان تظاهرکننده‌گان است. مرد قوزی ناگهان ظاهر می‌شود و به او نهیب می‌زند که به خانه برود؛ چرا که مرگ در انتظار او است: «<strong>هی، رویابینِ روز، به خانه‌ات برو! ... امروز مرگ به سراغ تو می‌آید. به خانه برو! ... می‌فهمی؟ نیم ساعتی هست که مرگ به عشق تو گرفتار شده است. دارد داس‌اش را برای بدن تو تیز می‌کند. تا جایی که می‌توانی فرارکن ... می‌شنوی ...</strong>؟»<a href="#_ftn2" name="_ftnref2" title=""><span dir="LTR">[</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn2" name="_ftnref2" title=""><span dir="LTR">۲</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn2" name="_ftnref2" title=""><span dir="LTR">]</span></a></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"> </span></p> <p align="right"><span dir="RTL">چنان‌که خواندیم در گوشه‌ای دیگر از <strong>سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی </strong>نیز مرد قوزی حضور عریان دارد. دکتر فرهاد در یکی از خیابان‌های تهران جسد مرد قوزی را در صندوق عقب ماشین خویش دارد. از نزدیک‌تر ببینیم: «<strong>در یکی از این خیابان‌ها دکتر فرهاد با ماشین خود از درمانگاه مجانی‌ای که در یکی از مناطق فقیرنشین شهر راه انداخته است، باز می‌گردد. بر خلاف شب‌های دیگر که خسته اما با حس عمیق رضایت به خانه برمی‌گشت، امشب همه‌ی بدن‌اش از ترس منقبض است و خیس عرق. جسد مرد قوزی در صندوق عقب ماشین کهنه‌ی او است. یک نفر مخفیانه جسد را در اتاق انتظار او گذاشته است و گریخته است</strong>.»<a href="#_ftn3" name="_ftnref3" title=""><span dir="LTR">[</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn3" name="_ftnref3" title=""><span dir="LTR">۳</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn3" name="_ftnref3" title=""><span dir="LTR">]</span></a></span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">سایه‌ی مرد قوزی اما در جاهای دیگر هم پنهان است؛ گسترده پنهان است. گل یاسمین و صندوق عقب ماشین دکتر فرهاد تنها مخفیگاه‌های مرد قوزی نیستند.</span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><strong>۳</strong></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">در فصلی از <strong>سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی </strong>که زیر عنوان <strong>دوست‌ات دارم، اما دیگر نمی‌خواهم ببینمت</strong> روایت می‌شود، سارا و دارا را می‌بینیم که در سالن انتظار یک بیمارستان نشسته‌اند و با یک­دیگر سخن می‌گویند. ناگهان در بیمارستان باز می‌شود و یک زن و چهار مرد وارد می‌شوند. زن بسیار زیبا است. چهار مرد لباس‌های غریبی به تن دارند: «<strong>اما عجیب‌ترین چیز گروه تازه‌ از راه رسیده نه زیبایی‌ی زن که لباس‌های چهار مرد هم‌راه او است که یادآور لباس‌های فرماند‌هان نظامی‌ی ایران در هزار و پانصد سال پیش است. آن‌ها سپرها و کلاه‌خودهایی دارند که با نوارهای براق طلامانند تزئین شده است و قبضه‌های شمشیرشان از جواهرات یاقوت و الماس‌مانند می‌درخشد</strong>.»<a href="#_ftn4" name="_ftnref4" title=""><span dir="LTR">[</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn4" name="_ftnref4" title=""><span dir="LTR">۴</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn4" name="_ftnref4" title=""><span dir="LTR">]</span></a></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"> </span></p> <p align="right"><span dir="RTL">زن زیبا اما عروسی است که در شب زفاف خویش به دلیل خون‌ریزی‌ی شدید به بیمارستان آمده است. سارا ماجرا را برای دارا شرح می‌دهد؛ با خشم و هیجان: «<strong>شما مردها! دیدی چه ظریف بود؟ آن داماد وحشی [...]</strong></span></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL">[...]</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL"> نمی‌توانند خون‌ریزی را بند بیاورند – دنبال یک متخصص فرستاده‌اند – دکتر فرهاد</span></strong><span dir="RTL">.»<a href="#_ftn5" name="_ftnref5" title=""><span dir="LTR">[</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn5" name="_ftnref5" title=""><span dir="LTR">۵</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn5" name="_ftnref5" title=""><span dir="LTR">]</span></a></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"> </span></p> <p align="right"><span dir="RTL">سارا بغض کرده است. رنج عروس را تاب نمی‌آورد. هم از این رو است که خطاب به چهار مردی که عروس را هم‌راهی کرده‌اند، چنین می‌گوید: «<strong>شما با آن عروس هستید؟</strong></span></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL"> [...]</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL"> شما فامیل عروس هستید یا داماد؟</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL"> [...]</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL"> به من نگویید که شما فقط افسران نگهبانی هستید که این‌جا کشیک می‌دهید.</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL"> [...]</span></strong></p> <p align="right"><strong><span dir="RTL"> از طرف من به خسرو بگویید که از یک جانور هم وحشی‌تر است</span></strong><span dir="RTL">.»<a href="#_ftn6" name="_ftnref6" title=""><span dir="LTR">[</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn6" name="_ftnref6" title=""><span dir="LTR">۶</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn6" name="_ftnref6" title=""><span dir="LTR">]</span></a></span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">می‌دانیم که سارا نام «داماد وحشی» را نمی‌داند، اما گمان می‌کنیم بدانیم چرا او را خسرو می‌خواند. به شب زفاف خسرو، پادشاه ساسانی با شیرین شاه‌زاده‌ی ارمنی اشاره دارد؛ به منظومه‌ی <strong>خسرو و شیرین </strong>اشاره دارد.</span></p> <p align="right"> </p> <p><strong>۴</strong></p> <p align="right"> </p> <blockquote> <p align="right"><img alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/behshshm03.jpg" style="width: 196px; height: 315px;" />بخش عمده‌ای از تکه‌های سانسور شده‌ی «یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی» از زبان سه نفر به گوش می‌رسد: راوی، دارا، سارا.</p> </blockquote> <p align="right"><span dir="RTL">در میان کتاب‌هایی که سارا نامه‌های دارا را از میان آن‌ها استخراج می‌کند، منظومه‌ی <strong>خسرو و شیرین </strong>هم هست. سارا کتاب را به‌تمامی خوانده است. در <strong>سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی </strong>ما اما تنها بخش‌هایی از کتاب را با او می‌خوانیم؛ از آن میان ماجرای شب زفاف خسرو و شیرین را: شیرین از خسرو تقاضا می‌کند که در شب زفاف‌شان مِی‌ نخورد. خسرو اما خودداری نمی‌تواند. سر از باده گرم می‌کند. شیرین آزرده می‌شود و مادرخوانده‌ی خود را به جای خود به حجله می‌فرستد. خسرو چنان مست نیست که مادرخوانده‌ی شیرین را از شیرین بازنشناسد. با این همه به «مادرخوانده‌» یورش می‌برد. </span><span dir="RTL">شیرین به نجات مادرخوانده‌ی خود به حجله می‌آید. </span><span dir="RTL">شب زفاف آغاز می‌شود: «<strong>سرِ اول به گل چیدن درآمد / چو گل زان رخ به خندیدن درآمد/ [...] / گه از سیب و سمن بد نقل سازیش/ گهی با نار و نرگس رفت بازیش / [...] گهی باز سپید از دست شه جست / تذرو باغ را بر سینه بنشست .../ گهی از بس نشاط‌انگیز پرواز / کبوتر چیره شد بر سینه‌ی باز ... [...] گوزن ماده می‌کوشید با شیر / برو هم شیر نر شد عاقبت چیر ... / [...] شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت / به یاقوت از عقیق‌اش مهر برداشت ... / [...] صدف بر شاخ مرجان مهد بسته / به یک‌جا آب و آتش عهد بسته ... / [...] ز رنگ‌آمیزی‌ی آن آتش و آب / شبستان گشته پرشنگرف و سیماب..</strong>.»<a href="#_ftn7" name="_ftnref7" title=""><span dir="LTR">[</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn7" name="_ftnref7" title=""><span dir="LTR">۷</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn7" name="_ftnref7" title=""><span dir="LTR">]</span></a></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"> </span></p> <p align="right"><span dir="RTL">سارا در دامادی که در شب زفاف به عروس خویش حمله کرده است، خسرو را </span><span dir="RTL">می‌یابد</span><span dir="RTL">. انگار خسرو نماد همه‌ی مردانی است که جز «یورش» بر زنان راه دیگری نمی‌شناسند؛ نماد دیروزی که امروز را نیز تا دم مرگ تعقیب می‌کند. از همین رو است که مردانی که عروس خونین را تا بیمارستان هم‌راهی می‌کنند، لباس فرمانده‌هان هزار و پانصد سال پیش را بر تن دارند؛ خسروهایی که در همه‌ی تاریخ ایران تکرار شده‌اند؛ لباس‌هایی که با تن یکی شده‌اند؛ تبلور دیگری از مردان قوزی‌‌ای که شاید در تن همه‌ی قهرمانان داستان‌های عاشقانه‌ی ایرانی خانه کرده‌­اند.</span></p> <p align="right"> <span dir="RTL"> نکند در تن دارا هم مرد قوزی هست. </span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><strong>۵</strong></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">در فصلی از <strong>سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی</strong> که زیر عنوان <strong>عروسی</strong> روایت می‌شود، مراسمِ عروسی‌ی دخترعموی سارا در باغی در دامنه‌ی البرز بر پا است. در باغ جویی هم هست که زنان در یک سوی آن و مردان در سوی دیگر آن نشسته‌اند. در میان مهمانان هم دارا هست هم دکتر فرهاد. در لحظه‌ای از جشن در گوشه‌ای از باغ، سارا با دکتر فرهاد مشغول صحبت است. دارا از صحبتِ آن دو دچار حسادت می‌شود؛ آن قدر که به این فکر می‌افتد که سارا را ترک کند. دارا به سارا چنین می‌گوید: «<strong>حالا می‌فهمم که تو را نمی‌شناسم. تو سارایی نیستی که من می‌شناختم. گیج شده‌ام.</strong>»<a href="#_ftn8" name="_ftnref8" title=""><span dir="LTR">[</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn8" name="_ftnref8" title=""><span dir="LTR">۸</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn8" name="_ftnref8" title=""><span dir="LTR">]</span></a></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"> </span></p> <p align="right"><span dir="RTL">سارا چنین پاسخ می‌دهد: «<strong>به خاطر این که تو خودخواهانه، همیشه من را طوری می‌خواستی که در ذهن خودت تصور می‌کردی. تنها کسی که من را همان طور دید که هستم، شاعری بود که دست‌فروشی می‌کرد.</strong>»<a href="#_ftn9" name="_ftnref9" title=""><span dir="LTR">[</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn9" name="_ftnref9" title=""><span dir="LTR">۹</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn9" name="_ftnref9" title=""><span dir="LTR">]</span></a></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"> </span></p> <p align="right"><span dir="RTL">«روح» مرد قوزی هنوز در دارا حضور دارد. شاید در در دکتر فرهاد مرده است. جسدش را دکتر فرهاد در صندوق عقب ماشین گذاشته است و جایی انداخته است. شاید از همین رو است که آن دو اینک در باغی که عروسی‌ی دختر عموی سارا در آن بر پا است، به دو قطب متضاد تبدیل شده‌اند. دارا با خسروهای تاریخ هم‌سرشت شده است. دکتر فرهاد کسی است که عروس «داماد وحشی» را جراحی کرده است؛ شیرینِ روزگار را جراحی کرده است. </span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">از مراسم عروسی، رقص و جوی آب را هم دریابیم. به آن شاعری که دست‌فروشی می‌‌کرد هم خواهیم رسید.</span></p> <p align="right"> </p> <p><strong>۶</strong></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">نخست تکه‌ای از فصل <strong>عروسی</strong> را بخوانیم که در آن جوی آب هم هست: «<strong>هوا سرد نیست. مهمانان میان باغ و چادر در رفت و آمد اند. دارا گوشه‌ای خلوت پیدا کرده است و تنها نشسته است. گاهی، به امید دیدن سارا، نگاه دزدانه‌ای به بخشی می‌اندازد که زنان در آن جمع شده‌اند. سارا به او گفته است که یکی از زیباترین لباس‌های زنده‌گی‌اش را خواهد پوشید. اما هر چه‌قدر که به آن سوی جوی می‌نگرد نشانی از او نمی‌بیند</strong>.»<a href="#_ftn10" name="_ftnref10" title=""><span dir="LTR">[</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn10" name="_ftnref10" title=""><span dir="LTR">۱۰</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn10" name="_ftnref10" title=""><span dir="LTR">]</span></a></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"> </span></p> <p align="right"><span dir="RTL">حالا تکه‌ای که در آن رقص هم هست: دارا در مراسم عروسی‌ی دختر عموی سارا در گوشه‌‌ای نشسته است؛ از رفتار سارا عصبانی است. سارا با او چنین هم می‌گوید: «<strong>به مهمانی برگرد؛ می‌‌خواهم برای تو برقصم.»</strong><a href="#_ftn11" name="_ftnref11" title=""><span dir="LTR">[</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn11" name="_ftnref11" title=""><span dir="LTR">۱۱</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn11" name="_ftnref11" title=""><span dir="LTR">]</span></a></span> </p> <p align="right"><span dir="RTL">در <strong>سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی </strong>اما باز هم واژه‌ی رقص هست.</span></p> <p align="right"> </p> <p><strong>۷</strong></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">در تکه‌ای از <strong>سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی </strong>پتروویچ ، مأمور سانسور وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، زیر </span><span dir="RTL">واژه‌ها </span><span dir="RTL">و جمله‌هایی خط می‌کشد: «<strong>قلم را روی کاغذ می‌گذارد که زیر واژه‌ی رقص خط بکشد، اما می‌فهمد که نویسنده خودش به جای رقص از حرکات موزون استفاده کرده است</strong>.»<a href="#_ftn12" name="_ftnref12" title=""><span dir="LTR">[</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn12" name="_ftnref12" title=""><span dir="LTR">۱۲</span></a></span><span dir="RTL"><a href="#_ftn12" name="_ftnref12" title=""><span dir="LTR">]</span></a></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"> </span></p> <p align="right"><span dir="RTL">پرسشی برای ما پیش آمده است: اگر پتروویچ زیر واژه‌ی رقص را خط کشیده است، چرا سارا به دارا می‌گوید می‌خواهد برای او «برقصد؟» چرا در این­جا </span><span dir="RTL">واژه‌ی </span><span dir="RTL">رقص ممنوع نشده است؟ پاسخ را شاید بتوانیم در <strong>بوف کور </strong>بیابیم. در آن‌جا از جوی آب هم نشانه‌ها هست. </span></p> <p align="right"> </p> <p><strong>۸</strong></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL">در<strong> بوف‌کور </strong>که سبب‌‌ساز ماجرای عاشقانه‌ی سارا و دارا است از جوی آب و رقص نشانه‌ها است.</span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL"> نخست جوی آب: راوی‌ی <strong>بوف کور </strong>در خانه نشسته است و بر قلمدانی شب‌ و روز یک منظره را نقش می‌­زند: یک درخت سرو که پیرمردی قوزی زیر آن نشسته و انگشت سبابه‌ی دست چپ‌اش را به حالت تعجب روی لب‌اش گذاشته است. </span><span dir="RTL">روبه‌روی</span><span dir="RTL"> او دختری با لباس سیاه خم شده و با دست راست به او گل نیلوفر کبودی تعارف می‌کند. میان آن‌ها یک جوی آب فاصله است. روزی اتفاقی می‌افتد که زنده‌گی‌ی او را دگرگون می‌کند: «<strong>سیزدۀ نوروز بود. همۀ مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند – من پنجرۀ اتاقم را بسته بودم، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم، نزدیک غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد – یعنی خودش گفت که عموی من است [...] به هر حال عمویم پیرمردی بود قوز کرده [...] بمحض ورود رفت کنار اطاق چنباتمه زد - من بفکرم رسید که برای پذیرائی او چیزی تهیه بکنم [...] رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هر گوشه را وارسی می‌کردم تا شاید بتوانم چیزی باب دندان او پیدا کنم [...] ناگهان نگاهم ببالای رف افتاد - گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که بمن ارث رسیده بود [...] بالای رف بود [...] برای اینکه دستم به رف برسد چهارپایه‌ای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همینکه آمدم بغلی را بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد – دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوز کرده، زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان، نه – یک فرشتۀ آسمانی جلو او ایستاده، خم شده بود و با دست راست گل نیلوفر کبودی باو تعارف می‌کرد، در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابۀ دست چپش را میجوید.»</strong><span dir="RTL"><a href="#_ftn13" name="_ftnref13" title=""><span dir="LTR">[۱۳]</span></a></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"> </span></p> <p align="right"><span dir="RTL">گفته‌اند که جوی آب در این‌جا هم نماد گذر زمان است هم نماد فاصله‌ است؛ فاصله‌ی روح زنانه و روح مردانه؛ نماد فراقی که درمان نمی‌شود.<span dir="RTL"><a href="#_ftn14" name="_ftnref14" title="">[۱۴]</a></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"> </span></p> <p align="right"><span dir="RTL">بعد رقص: راوی‌ی <strong>بوف کور</strong>، در بخش دوم با زن لکاته پیمان زناشویی بسته است: «<strong>[...] اما از دنیای داخلی: فقط دایه‌ام و یک زن لکاته برایم مانده بود. ولی ننجون دایۀ او هم هست، دایۀ هر دومان است – چون نه تنها من و زنم خویش و قوم نزدیک بودیم، بلکه ننجون هردومان را با هم شیر داده بود. اصلاً مادر او مادر من هم بود - چون من اصلاً مادر و پدرم را ندیده‌ام و مادر او آن زن بلند بالا که موهای خاکستری داشت مرا بزرگ کرد. مادر او بود که مثل مادرم د
جستاری که میخوانید خوانشی «نیمهتمام» است از رمان سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی، نوشتهی شهریار مندنیپور. خوانشی «نیمهتمام» است چرا که از میان دو «داستانی» که در رمان ما جریان دارند تنها «یک داستان» را موضوع قرار میدهد.
در سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی هم یک «داستان عاشقانهی ایرانی» را میخوانیم هم «داستان» نوشته شدن یک «داستان عاشقانهی ایرانی» را. جستار «نیمهتمام» ما گرد «یک داستان عاشقانهی ایرانی» میچرخد.
چیز دیگری هم هست: متنی که ما از سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی در دست داریم، به زبان انگلیسی است. اما میدانیم که این رمان از روی نسخهی فارسی، توسط سارا خلیلی، به انگلیسی ترجمه شده است. نسخهی فارسی هنوز منتشر نشده است. پس نقل قولهای ما بیتردید با نسخهی فارسی سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی که روزی منتشر خواهد شد، تفاوتها دارد. در جستار «نیمهتمام» خود انگار تکههایی از یک «رمان فارسی» را به «فارسیی دیگری» نوشتهایم.
۱
یک روز بهاری است؛ مقابل درِ اصلیی دانشگاه تهران؛ دههی ۱۳۸۰ هجریی شمسی. گروهی از دانشجویان در اعتراض به رژیم جمهوریی اسلامی گرد آمدهاند. حزبالهیها هم هستند. با مشتهای گرهکرده علیه دانشجویان شعار میدهند: مرگ بر لیبرال. پلیس هم هست. سارا در پیادهرو ایستاده است و پلاکاردی در دست دارد که بر آن شعار عجیبی نوشته شده است: مرگ بر آزادی، مرگ بر اسارت.
تظاهرات در اوج است که دارا سر میرسد و سارا را به خروج از صحنه تشویق میکند. اندکی بعد نویسنده تأکید میکند آنچه تا کنون خواندهایم آغاز یک داستان عاشقانهی ایرانی است. او اما باید این داستان را طوری بنویسد که در ایران قابل چاپ باشد. پس جاهایی را که ممکن است توسط وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سانسور شود، خود خط میزند.
ماجرای عاشقانهی سارا و دارا در حدود یک سال پیش شروع شده است. سارا که در دانشگاه تهران ادبیات فارسی میخواند، برای قرض کردن رمان بوف کور به کتابخانهی عمومیی تهران میرود. کتابدار به او میگوید بوف کور در فهرست کتابهای ممنوعه است. دارا که از دور گفتوگوی سارا و کتابدار را میشنود، به یک نگاه به عشق او گرفتار میشود. آنگاه تا باب آشنایی با سارا را باز کند، در نزدیکیی خانهی او با کتابخانهی کوچک خود که بوف کور هم در آن هست، بساطی علم میکند. چند روز بعد سرانجام سارا پای بساط او میایستد و بوف کور را میخرد.
دارا اما فقط بوف کور را به سارا نفروخته است، که زیر بسیاری از حروف این کتاب هم علامت گذاشته است. این حروف در کنار هم نامهی عاشقانهای را میسازند که اولین نامهی عاشقانهی دارا برای سارا است. دیگر نامههای عاشقانهی دارا اما از حروف کتابهایی ساخته میشود که سارا باید از کتابخانهی عمومیی تهران قرض کند. دارا در «اولین نامهاش» از سارا خواسته است دومین نامهی او را از حروفی که در کتاب شازده کوچولو، نوشتهی آنتوان دوسنت اگزوپری، علامت گذاشته است، کشف کند. در نامهی دوم منبع نامهی سوم معرفی میشود: دراکولا، نوشتهی برام استورکر؛ در نامهی سوم منبع نامهی چهارم: خسرو و شیرین، نوشتهی نظامیی گنجوی؛ در نامهی چهارم منبع نامهی پنجم: سبکیی تحمل ناپذیر بارهستی، نوشتهی میلان کوندرا؛ در نامهی پنجم منبع نامهی ششم: دشمن مردم، نوشتهی هنریک ایبسن. پس از نامهی ششم دارا غیباش میزند تا نزدیک به یک سال بعد سارا را بار دیگر در مقابل درِ اصلیی دانشگاه تهران ملاقات کند.
دارا زمانی دانشجوی دانشکدهی هنرهای زیبا بوده است، اما هنوز تحصیلاتاش را به پایان نرسانده است که به دلیل عضویت در یک سازمان چپ دستگیر میشود؛ به دو سال زندان محکوم میشود؛ پس از پایان محکومیت از دانشکده اخراج میشود. آنگاه برای امرار معاش شروع به کرایه دادن فیلم در پیادهروها میکند. چندی بعد به دلیل کرایه دادن فیلمهای غیرمجاز دستگیر میشود؛ دوباره زندان؛ درست در همان روزهایی که نامههای عاشقانهاش یکی پس از دیگری به دست سارا میرسد. در حدود یک سال بعد آزاد میشود و سارا را در مقابل درِ اصلیی دانشگاه تهران باز مییابد.
در اوج ماجرای عاشقانهی سارا و دارا، سارا خواستگاری پیدا میکند: سنباد. سنباد به هنگام پیروزیی انقلاب اسلامی کارمند ادارهی ثبت احوال شیراز بوده است. پس از پیروزیی انقلاب اما رنگ عوض کرده است و به یکی از کارگزاران حکومت جدید تبدیل شده است؛ فهرستی از نامهای غیراسلامی تهیه کرده است؛ برای مطالعه در مورد دستاوردهای انقلابِ فرهنگی در چین، به آن کشور سفر کرده است؛ انحصار واردات مداد از چین را به دست آورده است؛ به شدت ثروتمند شده است.
چیزی از خواستگاریی سنباد از سارا نگذشته است که در شبی برفی سارا از دارا میخواهد برای اثبات عشقاش به او خطر کند و از خانه بیرون بیاید. دارا چنین میکند و تا خانه ی سارا میآید. در آن جا دیوار خانهی سارا را نوازش میکند؛ در آغوش میکشد، اما ماشین گشت پلیس سر میرسد و او را دستگیر میکند. سارا سخت سراسیمه میشود، به سنباد تلفن میکند و به او قول میدهد اگر با استفاده از نفوذ خود دارا را آزاد کند، با او ازدواج خواهد کرد. سنباد چنین میکند، اما چون به وسعت عشق سارا به دارا پی میبرد، سارا را برای همیشه ترک میکند. راه وصل سارا و دارا اما هنوز هموار نیست.
در گوشهای از سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی با دکتر فرهاد روبهرو میشویم. دکتر فرهاد پزشکی فقیرنواز است. روزی جسد مردی قوزی را در درمانگاهاش مییابد؛ جسد را در صندوق عقب ماشین میگذارد تا جایی از شر آن خلاص شود، اما در خیابانی پشت راهبندان پلیس متوقف میشود. بخت با او یار است. افسری او را میشناسد. دکتر فرهاد جان عمهی افسر را در یک عمل جراحیی مجانی نجات داده است. افسر پلیس از افرادش میخواهد دکتر را تا مقصدش مشایعت کنند.
چندی بعد سارا و دارا را در یک جشن عروسی میبینیم؛ جشن عروسیی دخترعموی سارا در یک باغ بزرگ. دکتر فرهاد هم هست. سارا در کناری با دکتر فرهاد سخن میگوید. حسادت سرتاپای دارا را تسخیر میکند.
صحنهی آخر سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی در خانهی دارا برپا است. دارا سارا را به خانه دعوت کرده است. در باغچهی خانه بوته یاسمینی هست. سارا احساس میکند چشمهایی در گل یاسمین پنهان اند که او را میپایند. چشمهای مرد قوزی است.
چراییی صحنهی آخر را اول بپرسیم: مرد قوزی در بوتهی یاسمین چه میکند؟ در «بوی گل» چه میکند؟
۲
آخرین فصل سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی زیر عنوانِ سحر از بسترم بوی گُل آید روایت میشود. پدر و مادر دارا به سفر رفتهاند. سارا به خانهی دارا آمده است: «سارا به دارا میگوید:
در آن باغچهی گل در حیاط شما ... آن بوتهی یاسمین ...
بله، میخواستم هرساش کنم، اما وقت نشد. نه، نکن ... خوب است گیاه را آزاد بگذاریم تا در همه جای باغ پخش شود.
[...]
بعد، انگار که ناگهان چیزی را به خاطر آورده باشد، چشماناش گشاد میشود، خشکاش میزند.
چی شد سارا؟ چه اتفاقی افتاد؟
وقتی که پا به حیاط گذاشتم، اولین چیزی که دیدم بوتهی یاسمین بود ... صادقانه بگویم، این بوته من را ترساند. انگار یک جفت چشم ترسناک داشتند از درون بوته به من نگاه میکردند.
غیرممکن است ... به جز من و تو کسی در خانه نیست.
اما من مطمئنم. خودم دیدم. شاید وقتی تو در حیاط را باز گذاشتی، یک نفر آمده و پشت آن بوته پنهان شده است.
دارا در حالی که قلباش دارد از سینه بیرون میزند، از گوشهی پردهی اتاق خواباش به بوتهی یاسمین نگاه میکند. چشماناش از ترس گشاد شدهاند. به نظر میرسد چیزی لای شاخهها است.
این اما برای اولین بار نیست که سایهی مرد قوزی در سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی حاضر میشود. او هم از نخست سایهی خود را بر رمان ما گسترده است. برای نخستین بار او را در فصل اول میبینیم که زیر عنوان مرگ بر دیکتاتوری، مرگ بر آزادی روایت میشود. سارا در میان تظاهرکنندهگان است. مرد قوزی ناگهان ظاهر میشود و به او نهیب میزند که به خانه برود؛ چرا که مرگ در انتظار او است: «هی، رویابینِ روز، به خانهات برو! ... امروز مرگ به سراغ تو میآید. به خانه برو! ... میفهمی؟ نیم ساعتی هست که مرگ به عشق تو گرفتار شده است. دارد داساش را برای بدن تو تیز میکند. تا جایی که میتوانی فرارکن ... میشنوی ...؟»[۲]
چنانکه خواندیم در گوشهای دیگر از سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی نیز مرد قوزی حضور عریان دارد. دکتر فرهاد در یکی از خیابانهای تهران جسد مرد قوزی را در صندوق عقب ماشین خویش دارد. از نزدیکتر ببینیم: «در یکی از این خیابانها دکتر فرهاد با ماشین خود از درمانگاه مجانیای که در یکی از مناطق فقیرنشین شهر راه انداخته است، باز میگردد. بر خلاف شبهای دیگر که خسته اما با حس عمیق رضایت به خانه برمیگشت، امشب همهی بدناش از ترس منقبض است و خیس عرق. جسد مرد قوزی در صندوق عقب ماشین کهنهی او است. یک نفر مخفیانه جسد را در اتاق انتظار او گذاشته است و گریخته است.»[۳]
سایهی مرد قوزی اما در جاهای دیگر هم پنهان است؛ گسترده پنهان است. گل یاسمین و صندوق عقب ماشین دکتر فرهاد تنها مخفیگاههای مرد قوزی نیستند.
۳
در فصلی از سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی که زیر عنوان دوستات دارم، اما دیگر نمیخواهم ببینمت روایت میشود، سارا و دارا را میبینیم که در سالن انتظار یک بیمارستان نشستهاند و با یکدیگر سخن میگویند. ناگهان در بیمارستان باز میشود و یک زن و چهار مرد وارد میشوند. زن بسیار زیبا است. چهار مرد لباسهای غریبی به تن دارند: «اما عجیبترین چیز گروه تازه از راه رسیده نه زیباییی زن که لباسهای چهار مرد همراه او است که یادآور لباسهای فرماندهان نظامیی ایران در هزار و پانصد سال پیش است. آنها سپرها و کلاهخودهایی دارند که با نوارهای براق طلامانند تزئین شده است و قبضههای شمشیرشان از جواهرات یاقوت و الماسمانند میدرخشد.»[۴]
زن زیبا اما عروسی است که در شب زفاف خویش به دلیل خونریزیی شدید به بیمارستان آمده است. سارا ماجرا را برای دارا شرح میدهد؛ با خشم و هیجان: «شما مردها! دیدی چه ظریف بود؟ آن داماد وحشی [...]
[...]
سارا بغض کرده است. رنج عروس را تاب نمیآورد. هم از این رو است که خطاب به چهار مردی که عروس را همراهی کردهاند، چنین میگوید: «شما با آن عروس هستید؟
[...]
شما فامیل عروس هستید یا داماد؟
[...]
به من نگویید که شما فقط افسران نگهبانی هستید که اینجا کشیک میدهید.
[...]
میدانیم که سارا نام «داماد وحشی» را نمیداند، اما گمان میکنیم بدانیم چرا او را خسرو میخواند. به شب زفاف خسرو، پادشاه ساسانی با شیرین شاهزادهی ارمنی اشاره دارد؛ به منظومهی خسرو و شیرین اشاره دارد.
۴
در میان کتابهایی که سارا نامههای دارا را از میان آنها استخراج میکند، منظومهی خسرو و شیرین هم هست. سارا کتاب را بهتمامی خوانده است. در سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی ما اما تنها بخشهایی از کتاب را با او میخوانیم؛ از آن میان ماجرای شب زفاف خسرو و شیرین را: شیرین از خسرو تقاضا میکند که در شب زفافشان مِی نخورد. خسرو اما خودداری نمیتواند. سر از باده گرم میکند. شیرین آزرده میشود و مادرخواندهی خود را به جای خود به حجله میفرستد. خسرو چنان مست نیست که مادرخواندهی شیرین را از شیرین بازنشناسد. با این همه به «مادرخوانده» یورش میبرد. شیرین به نجات مادرخواندهی خود به حجله میآید. شب زفاف آغاز میشود: «سرِ اول به گل چیدن درآمد / چو گل زان رخ به خندیدن درآمد/ [...] / گه از سیب و سمن بد نقل سازیش/ گهی با نار و نرگس رفت بازیش / [...] گهی باز سپید از دست شه جست / تذرو باغ را بر سینه بنشست .../ گهی از بس نشاطانگیز پرواز / کبوتر چیره شد بر سینهی باز ... [...] گوزن ماده میکوشید با شیر / برو هم شیر نر شد عاقبت چیر ... / [...] شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت / به یاقوت از عقیقاش مهر برداشت ... / [...] صدف بر شاخ مرجان مهد بسته / به یکجا آب و آتش عهد بسته ... / [...] ز رنگآمیزیی آن آتش و آب / شبستان گشته پرشنگرف و سیماب...»[۷]
سارا در دامادی که در شب زفاف به عروس خویش حمله کرده است، خسرو را مییابد. انگار خسرو نماد همهی مردانی است که جز «یورش» بر زنان راه دیگری نمیشناسند؛ نماد دیروزی که امروز را نیز تا دم مرگ تعقیب میکند. از همین رو است که مردانی که عروس خونین را تا بیمارستان همراهی میکنند، لباس فرماندههان هزار و پانصد سال پیش را بر تن دارند؛ خسروهایی که در همهی تاریخ ایران تکرار شدهاند؛ لباسهایی که با تن یکی شدهاند؛ تبلور دیگری از مردان قوزیای که شاید در تن همهی قهرمانان داستانهای عاشقانهی ایرانی خانه کردهاند.
نکند در تن دارا هم مرد قوزی هست.
۵
در فصلی از سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی که زیر عنوان عروسی روایت میشود، مراسمِ عروسیی دخترعموی سارا در باغی در دامنهی البرز بر پا است. در باغ جویی هم هست که زنان در یک سوی آن و مردان در سوی دیگر آن نشستهاند. در میان مهمانان هم دارا هست هم دکتر فرهاد. در لحظهای از جشن در گوشهای از باغ، سارا با دکتر فرهاد مشغول صحبت است. دارا از صحبتِ آن دو دچار حسادت میشود؛ آن قدر که به این فکر میافتد که سارا را ترک کند. دارا به سارا چنین میگوید: «حالا میفهمم که تو را نمیشناسم. تو سارایی نیستی که من میشناختم. گیج شدهام.»[۸]
سارا چنین پاسخ میدهد: «به خاطر این که تو خودخواهانه، همیشه من را طوری میخواستی که در ذهن خودت تصور میکردی. تنها کسی که من را همان طور دید که هستم، شاعری بود که دستفروشی میکرد.»[۹]
«روح» مرد قوزی هنوز در دارا حضور دارد. شاید در در دکتر فرهاد مرده است. جسدش را دکتر فرهاد در صندوق عقب ماشین گذاشته است و جایی انداخته است. شاید از همین رو است که آن دو اینک در باغی که عروسیی دختر عموی سارا در آن بر پا است، به دو قطب متضاد تبدیل شدهاند. دارا با خسروهای تاریخ همسرشت شده است. دکتر فرهاد کسی است که عروس «داماد وحشی» را جراحی کرده است؛ شیرینِ روزگار را جراحی کرده است.
از مراسم عروسی، رقص و جوی آب را هم دریابیم. به آن شاعری که دستفروشی میکرد هم خواهیم رسید.
۶
نخست تکهای از فصل عروسی را بخوانیم که در آن جوی آب هم هست: «هوا سرد نیست. مهمانان میان باغ و چادر در رفت و آمد اند. دارا گوشهای خلوت پیدا کرده است و تنها نشسته است. گاهی، به امید دیدن سارا، نگاه دزدانهای به بخشی میاندازد که زنان در آن جمع شدهاند. سارا به او گفته است که یکی از زیباترین لباسهای زندهگیاش را خواهد پوشید. اما هر چهقدر که به آن سوی جوی مینگرد نشانی از او نمیبیند.»[۱۰]
حالا تکهای که در آن رقص هم هست: دارا در مراسم عروسیی دختر عموی سارا در گوشهای نشسته است؛ از رفتار سارا عصبانی است. سارا با او چنین هم میگوید: «به مهمانی برگرد؛ میخواهم برای تو برقصم.»[۱۱]
در سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی اما باز هم واژهی رقص هست.
۷
در تکهای از سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی پتروویچ ، مأمور سانسور وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، زیر واژهها و جملههایی خط میکشد: «قلم را روی کاغذ میگذارد که زیر واژهی رقص خط بکشد، اما میفهمد که نویسنده خودش به جای رقص از حرکات موزون استفاده کرده است.»[۱۲]
پرسشی برای ما پیش آمده است: اگر پتروویچ زیر واژهی رقص را خط کشیده است، چرا سارا به دارا میگوید میخواهد برای او «برقصد؟» چرا در اینجا واژهی رقص ممنوع نشده است؟ پاسخ را شاید بتوانیم در بوف کور بیابیم. در آنجا از جوی آب هم نشانهها هست.
۸
در بوفکور که سببساز ماجرای عاشقانهی سارا و دارا است از جوی آب و رقص نشانهها است.
نخست جوی آب: راویی بوف کور در خانه نشسته است و بر قلمدانی شب و روز یک منظره را نقش میزند: یک درخت سرو که پیرمردی قوزی زیر آن نشسته و انگشت سبابهی دست چپاش را به حالت تعجب روی لباش گذاشته است. روبهروی او دختری با لباس سیاه خم شده و با دست راست به او گل نیلوفر کبودی تعارف میکند. میان آنها یک جوی آب فاصله است. روزی اتفاقی میافتد که زندهگیی او را دگرگون میکند: «سیزدۀ نوروز بود. همۀ مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند – من پنجرۀ اتاقم را بسته بودم، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم، نزدیک غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد – یعنی خودش گفت که عموی من است [...] به هر حال عمویم پیرمردی بود قوز کرده [...] بمحض ورود رفت کنار اطاق چنباتمه زد - من بفکرم رسید که برای پذیرائی او چیزی تهیه بکنم [...] رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هر گوشه را وارسی میکردم تا شاید بتوانم چیزی باب دندان او پیدا کنم [...] ناگهان نگاهم ببالای رف افتاد - گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که بمن ارث رسیده بود [...] بالای رف بود [...] برای اینکه دستم به رف برسد چهارپایهای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همینکه آمدم بغلی را بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد – دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوز کرده، زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان، نه – یک فرشتۀ آسمانی جلو او ایستاده، خم شده بود و با دست راست گل نیلوفر کبودی باو تعارف میکرد، در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابۀ دست چپش را میجوید.»[۱۳]
گفتهاند که جوی آب در اینجا هم نماد گذر زمان است هم نماد فاصله است؛ فاصلهی روح زنانه و روح مردانه؛ نماد فراقی که درمان نمیشود.[۱۴]
بعد رقص: راویی بوف کور، در بخش دوم با زن لکاته پیمان زناشویی بسته است: «[...] اما از دنیای داخلی: فقط دایهام و یک زن لکاته برایم مانده بود. ولی ننجون دایۀ او هم هست، دایۀ هر دومان است – چون نه تنها من و زنم خویش و قوم نزدیک بودیم، بلکه ننجون هردومان را با هم شیر داده بود. اصلاً مادر او مادر من هم بود - چون من اصلاً مادر و پدرم را ندیدهام و مادر او آن زن بلند بالا که موهای خاکستری داشت مرا بزرگ کرد. مادر او بود که مثل مادرم دوستش داشتم و برای همین علاقه بود که دخترش را بزنی گرفتم.»[۱۵]
ننجون، دایهی مشترک زن لکاته و راوی، اما پیش از این در معبد باکرهگان رقاصه بوده است: «پدرم در شهر بنارس بوده و عمویم را بشهرهای دیگر هند برای کارهای تجارتی میفرستاده – بعد از مدتی پدرم عاشق یک دختر باکره بوگام داسی، رقاص معبد لینگم میشود. کار این دختر رقص مذهبی جلو بت بزرگ لینگم و خدمت بتکده بوده است [...]»[۱۶]
در تفسیر واژهی رقص در اینجا به همین اکتفا کنیم که رقص هم نماد باکرهگیای است که بت بزرگ میپسندد؛ هم میتواند آیین کسانی باشد که چون از خدمت بت بزرگ سر باز بزنند، باید لکاتهگی پیشه کنند.
پس رقص آنجا که نماد باکرهگی، تقدس، پذیرش یک بت است خط نمیخورد؛ اما آنجا که «رقصی معمولی» است که دلایل و کارکردهای زمینی دارد، واژهای ممنوعه است. انگار واژهی رقص آنجا مجاز است که حضور سایهی مرد قوزی در دارا را یادآوری میکند؛ سایهی مردی را که زن باکرهای را جستوجو میکند که برای او برقصد؛ یک اثیری – لکاتهی همیشهگی.
اما آن شاعر – دستفروشی که سارا را همان طور که هست شناخته است، چه کسی است؟ پرسیدن ندارد. او را میشناسیم.
۹
روزی سارا و دارا به مردی برمی خورند که در پیاده رویی بساط کتابفروشی علم کرده است. کتابهایی که میفروشد ترکیب غریبی است: «کتاب پلانک در مورد فیزیک کوانتوم، رباعیات خیام، خلاصهای از تاریخ زمانِ استفان هاوکینگ، زنبورها و رد تئوریهای مارکس، زندهگینامهی صدام حسین مزدور، هزارویک شب، شعر نو فارسی، کتاب سبزِ معمر قذافی، جامعهی باز و دشمنان آنِ پوپر، روانشناسیی عشقِ استرن برگ، آیشمن: زندهگی و جنایات، سه تفنگدار، هفت راه مؤثر ترک اعتیاد، هزارتوهای بورخس، راهنمای اسلامیی روابط جنسی، ذن، جنس دومِ سیمون دوبوار، غزلیات رومی، اگزیستانسیالیزم، فلسطین، هفت روش احضار روح، صد سال تنهایی، گلهای شر بودلر...»[۱۷]
مردی که این کتابها را بساط کرده است، نصرت رحمانی است. چهگونه او را شناختیم؟ از روی این تکه: « [...] دارا ناگهان پیرمرد را به یاد میآورد. شوکه شده است. انتظار نداشت شاعر بزرگ رمانتیک ایران را در این وضعیت ببیند. پیش از انقلاب در مجلههای ادبی و مجلههای زنان که حالا مخفیانه خرید و فروش میشدند، بخش ویژهی شاعر و عکس او را دیده بود – مردی محزون با موهای بلند ژولیده، سیگاری بین انگشتاناش، پیشانیاش را به دست تکیه داده، به نقطهای دور چشم دوخته است - و کنارِ تصویر بزرگ او، شعرهای عاشقانهاش.
دارا میپرسد:
شما آقای ن. و. شراب نیستید؟
این نام مستعار شاعر بود.
[...]
بودم ... حالا پشیمانم که زمانی شعر مینوشتم.»[۱۸]
تکهای که خواندیم تصویر شاعر – دستفروش را چنین به یاد ما میآورد: نصرت رحمانی در مجلهی زن روز در دههی ۱۳۵۰ شمسی؛ آشفتهمو و دودآلود. نامهای مستعارش را هم به یاد میآوریم: لولی، ترمه. درست است. نصرت رحمانی شاعر شعرهای رمانتیک است؛ شعرهای رمانتیک سیاه؛ شاعر عشق، تلخی، دود، تنهایی. در کنار دارا و سارا در کنار بساط او بایستیم، کتابی از او بگشاییم، تکهای از یکی از شعرهای او را بخوانیم؛ تکهای از شعر زمزمهای در محراب: «تیشه بر ریشهی جان دوختهام / دل به هر شعلهی غم سوختهام / باد آوارهی گورستانم / بذر پاشیده به سنگستانم / برق منشور یخین رازم / پر سیمرغ غمم، بگدازم / پیش از آن لحظه که نابود شوم / شب شوم، شعله شوم، دود شوم / در غریب شب این سوخته دشت / کرکسی پر زد و نالید و گذشت.»[۱۹]
خودش است: نصرت رحمانی، سوکوار تنهاییها، غریبهگیها، جداییها، دلتنگ عشقها. نصرت رحمانی به سارا پیشنهاد یک «معامله» را میدهد: دستنوشتهی قدیمیی خسرو و شیرین در مقابل روسریی سارا: «خانم جوان زیبا، این دستنوشتهی منظومهی خسرو و شیرین، مال پانصد و سی و هشت سال پیش است. خسرو و شیرین را میشناسی؟
[...]
دارا با تعجب میگوید:
اگر این کتاب عتیقه است، ده یا بیست میلیون تومان میارزد. شاید خیلی خیلی بیشتر.
شاعر پیر، عصبانی از دخالت دارا، بدون اینکه به او نگاه کند، زیر لب میگوید:
من هرگز در زندهگیام چیز جعلی نداشتهام. اگر کسی را پیدا کنم که بهراستی این کتاب را بخواهد، آن را به مبلغ ناچیزی به او میفروشم. این را میخواهی دختر؟
[...]
گفتم بله. در مقابل آن چی باید بدهم؟
پیرمرد به حلقهی مویی که از روسریی سارا بیرون زده است مینگرد و زمزمه میکند:
روسریات ... همین حالا.»[۲۰]
سارا روسریاش را به شاعر میدهد و کمی بعد به همراه دارا به سرعت از بساط کتابفروشی دور میشود. چرا بساط کتابفروشی؟ این «معامله» یعنی چه؟ چرا کتاب خسرو و شیرین؟
بساط کتابفروشی بساطی را به یاد میآورد که دارا با کتابخانهی خویش در انتظار سارا برپا کرده است. این پاسخ اما پرسشهای دیگری میسازد: آیا شاعر هم منتظر معشوقی است؟ آیا منتظر سارا است؟ نمیدانیم. اما میدانیم که دستخط منظومهی خسرو شیرین تنها به شرطی به سارا بخشیده میشود که سارا علیه نظمی شورش کند که خسروهای روزگار ساختهاند؛ یعنی روسری از سر بردارد.
به کتابهای بساط شاعر پیر هم میتوان نگاهی کرد: آمیختهی غریبی است؛ نشانی دیگر از یک ناموزونی. اما مهمترین نکته شاید این است که در بساط او خبری از بوف کور نیست. یعنی سایهی مرد قوزی در بساط او نیست؟ یعنی دوگانهی زن اثیری – لکاته در بساط او نیست؟ یعنی در بساط او میان زن و مرد جویی نیست؟ یعنی در بساط او رقص دیگری برپا است؟ پاسخ این پرسشها را سارا بهتر میداند؛ حتا اگر به ما نگوید.
سارا پاسخ پارهای از پرسشها را نمیدهد. نویسندهی «یک داستان عاشقانهی ایرانی» اما میخواهد پاسخ ما را بدهد. تکههای سانسورشده را طوری خط زده است که ما بتوانیم زیرخطخوردهگیها را بخوانیم.
۱۰
بخش عمدهای از تکههای سانسور شدهی «یک داستان عاشقانهی ایرانی» از زبان سه نفر به گوش میرسد: راوی، دارا، سارا.
راوی در زیر خطخوردهگیها چنین میگوید: مطابق یک قانون نوشته نشده تدریس ادبیات معاصر در مدارس و دانشگاههای ایران ممنوع است.[۲۱]
با هر قدمی که برمیدارد نخست پیکانهای سه بُعدیی قاطع سینههای خود را میبیند، سپس بیضیی زیبای زانوان و ساق پای شکیل خود را. لذتاش دیری نمیپاید. سنگینیی نگاهی شهوانی را روی شانههای خود احساس میکند.[۲۲] آب دریا از روی شانههایش، روی سینههای محکماش میریزد که مثل دماغههای دو کشتی میخواهند راه خود را از میان دریا باز کنند. موج فروکش میکند و آب تا زیر سینهی سارا پایین میرود. زنها به او اشاره میکنند و از وحشت فریاد میکشند. سارا سینههای شناورش را با دست میپوشاند. فقط کمی بعد میفهمد که در قسمت زنانهی دریا است. کمی آن طرفتر، با یک پردهی برزنتیی سبز، بخش زنان جدا میشود. خورشید و آب شور پرده را سوزاندهاند. پرده از چند نقطه پاره شده است. امواج خروشان نقاط پاره شده را عقب و جلو میبرند و او میتواند هفتصد – هشتصد متر آن طرفتر بدنهای چاق و پشمالو را در بخش مردان ببیند.[۲۳] بعد از انقلاب هیچ یک از کتابهایش اجازهی چاپ یا تجدید چاپ نگرفته بودند.[۲۴] دارا میبیند که دستهای نوازشگر پیرمرد برخلاف میلاش به آرامی از دست سارا جدا میشود.[۲۵] پیرمرد وانمود میکند میخواهد به مینیاتور نگاه کند. سرش را به آن قسمت ازگردن سارا که از زیر گره روسریاش معلوم است، نزدیک میکند و عمیق میبوید. سارا صدای آن نفس طولانی را میشنود، اما عقب نمیکشد.[۲۶] مشکل این است که وقتی یک دختر و پسر جوان با یکدیگر قدم میزنند، گاهی اوقات دست آنها با یکدیگر برخورد میکند. برای دو باکره، این برخورد هم لذتبخش است هم کلافهکننده.[۲۷] باد در موهای بلند سارا میوزد و پوست لخت دستها و پاهایش را نوازش میکند. از طرف دیگر، از عمق گوشت جوان بدناش، احساس دلپذیر و سرکوبشدهی آزادی و سرمستی به سوی روزنه پوستاش جریان پیدا میکند.[۲۸] در چشم یک دیگر تصویر واژههای ممنوع را میبینند؛ واژههایی چون بوسه، انار، شیر و عسل و صدف.[۲۹] صاحب فروشگاه دارا را برانداز میکند. سارا نزدیکتر میآید و آگاه از این که بوی آخرین عطر شانل را به سوی سوراخهای دماغ او میفرستد، با دکمهی نقرهای رنگ بالاییی مانتوی خود بازی میکند.[۳۰] سارا عشوهگرانه کپلاش را تکان میدهد و از دارا میپرسد: چهطور است؟ این اولین بار است که دارا میبیند سارا چیزی به جز مانتو پوشیده است. نور چراغهای فروشگاه روی پوست جوان و درخشان سارا منعکس میشود. دارا احساس میکند تب دارد و عرق از ستون فقراتاش چکه میکند. او مردهی آن است که دستاش را دراز کند و آن شانهها را لمس کند.[۳۱] فکر میکند دارا از او میخواهد سینهبندش را هم دربیاورد. دستاش را به پشت میبرد و قلابی را باز میکند که هیچ مردی در دنیا آن را دوست ندارد. دارا حس میکند چشماناش گُر میگیرد. دود سیاه از چشماناش برمیخیزد.[۳۲] یک لباس چسبان سفید پوشیده است با تارهای نقرهای. شانههای گرد دعوتکننده و بازوان کمی گوشتآلودش بیرحمانه میدرخشند. دامناش بالای زانو است و دارا میخکوب ساق پای سارا شده است. عضلات کشیدهی ساقها آنقدر پهن هستند که وقتی دستان یک مرد به ظرافت روی آنها بلغزد، بخشی از آنها را بپوشاند و بعد به تدریج رو به پایین، سوی بالای مچها، باریک شود؛ اندازهی شست و انگشت میانیی یک مرد تا گِرد نازکای شکنندهشان بگردد. دارا یک لحظه تصور میکند که رانهای سارا دور بدن او حلقه شده است و آن ساقهای دلپذیر در امتداد سوزان پشت پاهایش به لطافت سُر میخورد.[۳۳]
دارا از زیر خطخوردهگیها چنین میگوید: آرزو داشتم قدرت دراکولا را داشتم؛ نه از آن نوع که بتوانم شبها به اتاق خواب تو بیایم و خونات را بمکم، بلکه از آن نوع که تا آخرعمر از تو محافظت کنم؛ بیآنکه خود بدانی.[۳۴] زندان بودم. به این شرط آزاد شدم که شهر را ترک نکنم. یک بار در هفته باید خود را نشان میدادم و امضا میکردم. این روزها هرچه بیشتر قسم میخورم که فعالیت سیاسی نمیکنم، بیشتر به من مشکوک میشوند. حتا اعتراف کردهام که عاشق شدهام و حالا از هر چه ایدئولوژی است متنفرم.[۳۵] اگر تو در زندان به اندازهی من کتک خورده بودی حالا یا بهتمامی کر شده بودی یا میتوانستی حتا زمزمهی سوسکها را هم بشنوی.[۳۶] سالها مثل یک گوسفند زندهگی کردهام. کارم فقط رنگ کردن خانهها است. هیچ فعالیت سیاسیای ندارم. آنها این را خوب میدانند، حتا اگر بخواهند از دست من خلاص شوند، میتوانند این کار را خیلی سادهتر و ماهرانهتر انجام دهند.[۳۷]
سارا از زیر خطخوردهگیها چنین میگوید: سالها است به همه گفتهاند ساکت باش، انتقاد نکن، اعتراض نکن؛ به همان بهانهی جنگ و مبارزه با امپریالیسم جهانی و ضدانقلاب.[۳۸] پس چرا وقت نمیگذاری من را ببینی؟ مطمئن نیستم که در میان دیگر قرارهایت برای دیدن من وقت داشته باشی.[۳۹] کجا میتوانیم برویم. میبینم وقتی با هم هستیم، تو چهقدر میترسی دستگیر شوی. از خودم بدم میآید که تو را در این وضعیت سخت قرار میدهم.[۴۰]
«گزیدهای» از تکههای سانسورشدهی «یک داستان عاشقانهی ایرانی» را خواندیم؛ ترکیبی تکه تکه که گاه تنها نقطه اتصالشان خطخوردهگی بود. خطخوردهگیها خود سخن میگفتند. به پارهای از چیزهایی اشاره کنیم که در ادامهی این جستار«نیمهتمام» شاید در فرصتی دیگر نوشته شود.
۱۱
در جریان نوشته شدن «یک داستان عاشقانهی ایرانی» دو شخصیت در جدالی دائمی درگیر اند: نویسندهی «یک داستان عاشقانهی ایرانی» و مأمور سانسور وزارت فرهنگ و ارشاد جمهوریی اسلامی، پتروویچ. میدانیم که پتروویچ در رمان جنایت و مکافات نام مأمور رسیدهگی به جنایت راسکولنیکوف است. نام جستاری که شاید روزی جستار نیمهتمامی را که میخوانید تکمیل کند، از همین جدال نویسنده و پتروویچ برمیآید: آن «جستارِ احتمالی» یکی از این پنج نام را خواهد داشت: از گناه عشق کجا بگریزم؟ تا منجیی عشق چهقدر مانده است؟ پس حضور عشق چه شد؟ فقر من از عشق چرا است؟ در زبان عشق حیران ام. آن جستار پنج محور خواهد داشت: رابطهی نویسنده و متن «یک داستان عاشقانهی ایرانی»، رابطهی نویسنده و تاریخ ایران، رابطهی نویسنده و جهان غرب، گفتوگوی سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی با متنهای دیگر، تردیدهای جاری در سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی. بیش از این از نیمهی دیگر جستار «نیمهتمام» خود سخن نگوییم. به جستار «نیمهتمامی» برگردیم که پیش رو دارید؛ به پلاکاردی که سارا در جریان تظاهرات دانشجویان در دست دارد.
گفتیم که بر پلاکاردی که سارا در دست دارد، چنین نوشته شده است: مرگ بر آزادی، مرگ بر اسارت. به نظر میرسد این شعار همهی آن چیزی را که تا کنون در این جستار «نیمهتمام» خواندید، فشرده میکند؛ با پنج نام احتمالیی «نیمهی دیگر» جستار ما هم بیارتباط نیست.
۱۲
بر پلاکاردی که سارا در دست دارد آزادی شاید یعنی تنهایی؛ یعنی شیرین بدون خسرو؛ یعنی سارای بدون دارا؛ یعنی جوی جدایی؛ یعنی غیابِ عشق. اسارت یعنی رابطهی شیرین با مرد قوزیی درون خسرو؛ یعنی باز هم جوی جدایی؛ یعنی عروسی که از شب زفاف زخمی است؛ یعنی چشمی که زن را به اثیری و لکاته تقسیم کرده است؛ یعنی عشق ناکام.
پس منزل سوم کجا است؟ منزلی که میان «آزادی» و «اسارت» ایستاده است کجا است؟ در آن منزل شاعر پیر خانه دارد؟ دکتر فرهاد خانه دارد؟ همینجا پرسشهای دیگری را به یاد بیاوریم: نام دکتر فرهاد چه کسی را به یاد ما میآورد؟ چرا «دکتر» با نام کوچکاش خطاب میشود؟ این دو پرسش یک پرسش بیش نیست. پاسخ هم شاید یکی بیش نیست: فرهاد ضلع سوم مثلث عاشقانهی منظومهی خسرو و شیرین است.
همان فرهاد که کوهی را به تیشهی عشق از سر راه برمیدارد؛ همان فرهاد که شیرین و اسباش را بر گردن میگذارد و تا قصر خسرو میبرد؛ همان فرهاد که در «مناظره» با خسرو چنان از عشق شیرین سخن میگوید که خسرو از سخن باز میماند: «نخستین بار گفتش کز کجایی / بگفت: از دار ملک آشنایی / بگفت: آنجا به صنعت در چه کوشند؟ / بگفت: انده خرند و جان فروشند / بگفتا: جان فروشی در ادب نیست / بگفت: از عشقبازان این عجب نیست / بگفت: از دل شدی عاشق بدین سان؟ / بگفت: از دل تو میگویی، من از جان / بگفتا: عشق شیرین بر تو چون است؟ / بگفت: از جان شیرینم فزون است / بگفتا: هر شبش بینی چو مهتاب؟ / بگفت: آری، چو خواب آید، کجا خواب؟ / بگفتا: دل ز مهرش کی کنی پاک؟ / بگفت: آنگه که باشم خفته در خاک / بگفتا: گر خرامی در سرایش؟ / بگفت: اندازم این سر زیر پایش.»[۴۱]
منزل سوم منزل فرهاد است؟ منزل شاعر – دستفروش است؟ منزل این دو یکی است؟ منزل سوم منزل دیگری است؟
۱۳
«یک داستان عاشقانهی ایرانی» با بوفکور آغاز میشود؛ خسرو وشیرین را در خویش تکرار میکند؛ سایهی مرد قوزیی بوف کور بر آن میافتد. در آن خسروِ خسرو وشیرین تکرار میشود. در آن شیرین خسرو و شیرین شاعری پیر را در خسروی جوان میجوید. در آن فرهاد نعش مرد قوزی بر دوش میبرد. هنوز نمیدانیم در سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی آیا دکتر فرهاد و شاعر پیر همنفس اند یا نه. تنها میدانیم که شاعر پیر نیز در شعری که از او خواندیم فرهادوار از تیشهای نالیده است که بر ریشهی جان دوخته است. تنها میدانیم که دکتر فرهاد انگار تجسم همهی فرهادهای تاریخ ما است که همهی شیرینها را به خسروها باختهاند تا از عشق تنها تمنا و فراق و جای پای یار نصیب برند. انگار خسروها زمین را تصرف کردهاند تا فرهادها به خاک بیفتند و به آسمان روند. «داستان عاشقانهی ایرانی» داستان پیچیدهای است؛ شباهت متکثر.
۱۴
در میان متنهایی که دارا نخستین نامههای عاشقانهی خویش را از حروف آنها برای سارا مینویسد سایهی بوف کور و خسرو و شیرین گسترده است. دیدیم. نامههای عاشقانهی دارا اما در چهار متن دیگر هم پراکنده است: آن چهار متن را شما خود خواندهاید: شازده کوچولو، دراکولا، سبکیی تحملناپذیر بار هستی، دشمن مردم. هر متن را در یک واژه فشرده میکنیم. شازده کوچولو را در عشق، دراکولا را در تنهایی، سبکیی تحملناپذیر بار هستی را در جدایی، دشمن مردم را در غریبهگی.
سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی ظرفِ عشق، تنهایی، جدایی، غریبهگی است.
زیر درخت سرو همهی این واژهها جمع شدهاند.
۱۵
به صحنهی نخستِ سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی بازگردیم؛ به هنگامهای که مقابل درِ دانشگاه تهران بر پا است. سارا از سخنان مرد قوزی خشمگین است که کسی او را صدا میکند: «[...] سارا یک بار دیگر بهدقت به پشت نردهها مینگرد. چیزی آنجا نیست مگر تنهی چنارها و سروهای کهن محوطهی دانشگاه ... بعد میشنود:
دارا هستم ...»[۴۲]
درخت سرو اینجا چه میکند؟ هیچ! تنها ما را به یاد درخت سرو بوف کور میاندازد؛ یاد پیرمرد قوزی، زن سیاهپوش، نیلوفر کبود، جوی آب که زیر درخت سرو جمع اند؛ همان سایهای که انگار عشقی را جاودانه کرده است که جز تنهایی، جدایی، غریبهگی ثمر ندارد.
۱۶
سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی را ببندیم. درخت سرو منزل آخر ما است؛ سایهی سنگین نیمهتمامیهای ما است.
--------------
این جستار پیش از این در جنگ زمان، شماره ۱۱، منتشر شده است.
در همین زمینه:
● شهریار مندنیپور در زمانه:
●بهروز شیدا در زمانه:
●پانویسها:
نظرها
میم
داستان چنگی به دل نمی زند. بیشتر یک بیانیه سیاسی است با عمری محدود. شاید کمتر از دو سال.