معرفی دو داستان بلند از ماریا تبریزپور
زودگذری و روزمرگی زندگی
جلال خالقی مطلق- ماریا تبریزپور زودگذری و روزمرگی زندگی را، ساده و صمیمی شرح میدهد. عمری که پر از پراکندگی است و با از دست دادن کیفیت خود بسیار کوتاهتر مینماید.
نخستین داستان ماریا تبریزپور با عنوان «یک کفش راحتی برای ادامه زندگی» در سال ۱۳۸۶ در تهران بوسیله نشر ثالث انتشار یافت و برنده جایزه «گام اول» شد. تاریخ نگارش این داستان بلند، نزدیک به ۸۰ صفحه، سال ۱۳۷۹ است، یعنی نویسنده آنرا در بیست و یکسالگی خود نوشته است. خلاصۀ داستان چنین است: در یک روز سرد زمستانی، زنی سیساله و باردار که راوی داستان است، متوجه میشود که راه رفتن در کوچههای پرچاله چوله شهر که گوشهکنار پیادهروها را برف نیز گرفته است بسیار دشوار است و تصمیم میگیرد یک کفش راحتی بخرد.
ولی موضوع خرید کفش بزودی فراموش میشود و راوی میپردازد به شرح یادها و یادگارهای خود از روزهای کودکی تا نوجوانی و جوانی، از دبستان تا دانشگاه و از ازدواج تا جدایی و سرانجام تا روزی که در بیمارستان دختر او به دنیا میآید و داستان به پایان میرسد. راوی – و در اینجا در واقع خود نویسنده- از یکسو سخت دچار گذشتهگروی (نوستالژی) است و در هر فرصت به سراغ روزها و یادهای کودکی خود میرود و هنوز مزه پفک و لواشک زیر دندان اوست، از سوی دیگر، او از قبیله سیاهاندیشان است که همیشه «نیمه خالی لیوان» را میبیند، ولی او با وجود بدبینی به زندگی و یا به علت این بدبینی، پیرو و مُبلغ یک عرفان زمینی است و بر این باور است که جز حلقه مهر و محبت باید ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد بود تا بتوان همه زندگی را در کولهپشتی خود جای داد و به هرجا که خاطرخواهِ دل است کوچ کرد. زندگی جز هیچی و پوچی چیزی نیست، مرگ را میتوان در همه جا بوئید. پس برای یک چنین زندگی کوتاه و بیمعنی، از مال جهان یک کولهپشتی و یک کفش راحتی کافیست. چرا که میتوان بود و نداشت، و میتوان داشت و نبود. اندیشههای خیامی؟ آری، ولی بدون تقلید سطحی و بدون فلسفیدن، بلکه اصیل و صمیمی.
راوی مدینه فاضله را در سکوت کنار دریا کشف میکند و حقیقتِ «این قافله عمر عجب میگذرد» را در یک اتوبوس مسافربری از تهران به شمال درمییابد که پس از پیاده شدن، هنگامی که اتوبوس در خم جاده از چشم ناپدید میشود، با خود میاندیشد که شاید در این زندگی کوتاه آن راننده و شاگرد را دیگر هیچگاه نبیند. احساس لطیفی که خواننده را بیاختیار به یاد این بیت حافظ میاندازد که:
فرصت شمار صحبت، کزین دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر، نتوان بهم رسیدن
نویسنده زودگذری و روزمرگی زندگی را با شرح زندگی روزمره شرح میدهد، ساده و صمیمی شرح میدهد. عمری که با وجود کوتاهی پر از پراکندگی است. عمری که هر چند نسبت به گذشته، نسبت به زمانی که هنوز نوبت مادربزرگها بود، درازتر شده، ولی با از دست دادن کیفیت خود بسیار کوتاهتر مینماید و در عین کوتاهی، آدمها چون تسبیحی که بندش گسسته گردد، هر دانهای به گوشهای پرتاب شدهاند، یکی به مونیخ، یکی به شیکاگو و دیگری به پاریس.
نویسنده زودگذری و روزمرگی زندگی را، ساده و صمیمی شرح میدهد. عمری که درازتر شده، ولی با از دست دادن کیفیت خود بسیار کوتاهتر مینماید و در عین کوتاهی، آدمها چون تسبیحی که بندش گسسته گردد، هر دانهای به گوشهای پرتاب شدهاند، یکی به مونیخ، یکی به شیکاگو و دیگری به پاریس.
بوی اشتیاق دیدار یار در سراسر داستان پیچیده است و اینکه این دیدار همه چیز است و جز آن همه چیز هیچ است: دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن!
راوی بویژه از «تنهایی» بسیار مینالد و در عین حال بدان خو گرفته است، چنانکه گویی «طعم گس تنهایی» برایش خیلی شیرین است. ولی نویسنده با همه بدبینی و تیرهاندیشی، درباره زندگی و سرنوشت دیگران تصمیم نمیگیرد، بلکه میگذارد که راوی داستان دخترش را تندرست بزاید و زندگیاش را ادامه دهد، با همه آن تکرارها و تنهاییها.
آرزوی ادامۀ زندگی برای نوزاد راوی، بلکه حتی با دلسوزی برای پیادهرو خیایان که در گرمای تابستان و سرمای زمستان لگد میخورد و هیچکس به فکر او نیست؛ و داستان با این سخن رقتانگیز به پایان میرسد:
«اما من، همیشه آرزو میکنم که بال دربیاورم و پا روی قلب خسته پیادهرو نگذارم. چه با کفش راحتی، چه با کفش چرمی پاشنه بلند ایتالیایی.»
نویسنده با این جمله، همانگونه که قبلا اشاره شد، نشان میدهد که نیهلیسم داستان نه در مسیر نفی زندگی، بلکه در نفی تعلقات مادی و آرزوی نشاندنِ مهرورزی بجای مالاندوزی است. نویسنده، در این داستان درباره زندگی نه فلسفه میبافد و نه احساسات میفروشد، بلکه با احساس میاندیشد. او صادقانه و صمیمانه سفره دل خود را به روی خواننده باز میکند: ماحضر اینست، بفرمائید!
هفت سال پس از این داستان بالا، یعنی در همین سال ۱۳۹۳ که اکنون چیزی به پایان آن نمانده، با دومین داستان بلند این نویسنده با عنوان «اصلا مهم نیست» آشنا میشویم که بوسیله انتشارات ناکجا (پاریس ۲۰۱۳) انتشار یافته است. این داستان از سه روایت تشکیل شده است.
روایت اول از زبان یک زن جوان است در شرح رابطهاش با مردی جوان. روایت دوم از زبان آن مرد جوان است در شرح رابطهاش با آن زن جوان. و روایت سوم که فقط یک سطر است از زبان نویسنده. حجم روایت نخستین چهار پنج صفحهای بیشتر از روایت دوم است. در این داستان نیز فلسفۀ «پوچی زندگی» زیربنای اصلی داستان است و نوستالژی کودکی هنوز نویسنده را رها نکرده است. ولی موضوع اصلی داستان بکلی دیگر است و نثر نویسنده استوارتر و او در فن نویسندگی به شِگردهای بیشتری دست یافته است و با پیچ و خم کوچهها آشناتر شده است. آنچه نخست به چشم میخورد اینکه نویسنده زنجیر خودسانسوری را شکسته است. داستاننویسان ایرانی عموماً هنگام نوشتن قیچی دو سانسور را در مغز دارند. یکی قیچی اخلاق سنتی و قید و بندهای خانوادگی و اجتماعی و دیگر قیچی وزارت ارشاد را. ولی در مورد نویسندگان زن هر یک از این دو قیچی باز بُراتر است. البته صِرف شکستن سانسور همیشه به معنی زایش هنر نیست. درست است که بدون گستاخی هنریزاده نمیگردد، ولی هر گستاخی نیز هنر نیست.
داستاننویسان ایرانی عموماً هنگام نوشتن قیچی دو سانسور را در مغز دارند. یکی قیچی اخلاق سنتی و قید و بندهای خانوادگی و اجتماعی و دیگر قیچی وزارت ارشاد را. ولی در مورد نویسندگان زن هر یک از این دو قیچی باز بُراتر است.
در داستان «اصلاً مهم نیست»، در روایت نخستین که از زبان زن جوان است، نویسنده قیچی نخستین را شکسته است و چون داستان در پاریس منتشر شده است، قیچی دوم نیز به دامن داستان نرسیده است، ولی با اینحال نویسنده مرز میان نیازِ داستان و آزِ بیپردگی را به خوبی شناخته است. رویهمرفته نویسنده در هنر داستاننویسی رسیدهتر و خبرهتر شده است، بدون آنکه بکلی عوض شده باشد. در روایت اول، راوی در یک حالت خواب و بیداری، در یک حالت ترانس، کابوسهایی از چشمش میگذرد. همه چیز و همه جا و همه کس از قاعده روزانه خود بیرون رفتهاند، به یکدیگر تبدیل میشوند، میمیرند، زنده میشوند و ثبات ندارند. مغازهها بیصاحباند، عابرین با خودشان گپ میرنند، چراغ راهنمایی قاعدهای در تعویض رنگ ندارد، از مردم حرکات غیر عادی سر میزند، «زندگی مثل پازلی شده بود که همه قطعاتش سفید بود» و «همه چی در هیچی میگذشت». در چنین جهانیست که راوی به مرد جوانی میرسد که کنار جوی آبی نشسته و تخم آفتابگردان میشکند، جوانی که شغلش رساندن مسافر با موتورسیکلت است. از اینجا به بعد شرح رابطه زن با این جوان است که شغل اول او بردن مسافر با قایق بوده، ولی پس از غرق شدن قایقش یک موتورسیکلت کهنه به چنگش افتاده که با آن مسافر میبرد. مرد جوان در یک محله قدیمی و فقیرنشین اطاقی دارد که در عین حال محل زندگی روسپیها هم هست و در آنجا زندگی مجموعهای است از عشق و فقر و سِکس و خون و کثافت. محلهای که در بیشتر شهرهای بزرگ جهان یافت میشود. داستان شرح رفت و آمد گهگاهی این زن با آن جوان است. زن آزاد است و از طبقه مرفهتری است. او خود را به دلخواه خود تسلیم مرد جوان میکند. مرد جوان کمحرف و تا مرز سادیسم غیرتی است. همه اینها در یک حالت خواب و بیداری میگذرد. در یک جهان «بوف کوری» که انگار روایت اول را از زبان «لکاته» میشنویم.
روایت دوم از زبان مرد جوان است. جوانی فقیر که در بیان عشق و احساس خود هم ناتوان و هم گرفتار غرور است که لاجرم واکنش طبیعی آن سوءظن و حسادت و آزار به زن است، بویژه هنگامی که نانآور خانه زن باشد که بمنزله تازیانهای بر غرور و غیرت اوست. مگر میشود زن نانآور باشد و با مردی بیگانه رابطه جنسی نداشته باشد؟
مرد جوان از خوابیدن هراس دارد که نکند زن او را خواب کند و خود از خانه بیرون برود. در هر دو داستان و بویژه در داستان دوم، نویسنده در نقل، به پیوستگی زمان اهمیتی نمیدهد، بلکه با بریدن زمان، فضای داستان را مهآلود میکند. این شیوه، خوب یا بد، از عمد گزیده شده است. خود او در اینباره مینویسد:
«همه فکر میکنند که بخشهای یک نوشته باید به هم ربط داشته باشد؛ قانون ارتباطات و کنتراست و هارمونی و هزار کوفت و زهر مار دیگر. اما من نمیتوانم رعایتش کنم. فکر میکنم دنیا با تمام گندگیاش آنقدر کوچک و تنگ و باریک است که در نهایت همه چیز و همه کس به هم ربط پیدا میکنند. نگران نباشید»
و نیستیم چون تا این حد کار به سردرگمی خواننده نکشیده است.
زبان نویسنده ساده و روان و گرم و پویا است. در اینجا دوست ندارم که با برخی ایرادات دستوری مته را بر جگر خشخاش بگذارم. که مثلاً اینجا فعل در جای خود نیست، اینجا فعل ماضی مناسبتر از مضارع است، اینجا «هست» باید میآمد و نه «است»، یا بر عکس، و یا کاش این «هرازگاهی» واقعا هرازگاهی بکار میرفت. گذشته از این، باید در نظر داشت که ویژگی سبکی همیشه با قواعد دستور معیار سازگار نیست. این حقیقت را، بدون آنکه قصد مقایسه داشته باشم، میتوان از شاهنامه تا بوف کور مشاهده کرد. فقط اینکه در داستان دوم، مرد جوان با توصیفی که از او شد، زن را به «یک تابلوی کوبیسم» تشبیه میکند، به نظر من غریب است. در مقابل، یکی از محسنات هر دو داستان بلند، کوتاهی آنهاست که هر یک به نزدیک ۸۰ صفحه میرسند. در این سالهای اخیر، پُرنویسی یکی از عیبهای بزرگ داستاننویسی به زبان فارسی شده است. گویی برخی از نویسندگان ایرانی با خود عهد کردهاند که رکورد تولستوی و داستایوفسکی و هوگو و مانند آنها را در نوشتن رمانهای پر حجم بشکنند.
و اما از خانم تبریزپور چند داستان کوتاه در رادیو زمانه و مجله گردون و جنگ زمان هم منتشر شده است. در همه آنها نویسنده همان سبک و شگردهای خود را دارد و همان دید تیره، ولی دلسوزانه به طبیعت و انسان را. از قرار نویسنده به دو قالب داستان کوتاه و داستان بلند گرایش بیشتری دارد. ولی کسی چه میداند، شاید او روزی رُمانی نیز به ادبیات فارسی هدیه کند. او برای این کار هنوز خیلی وقت دارد. به هر روی، نگارنده این سطور مطمئن است که ما باز هم از این نویسنده جوان و دردآشنا خواهیم خواند.
آخرین نکته اینکه از نشر ناکجا باید سپاسگزار بود که در پی کشف استعدادهای جوان است، بر خلاف برخی ناشران که یا تنها از نویسندگانی داستان چاپ میکنند که قبلاً به شهرتی رسیدهاند، هر چند پس از کسب شهرت سهلانگار هم شده باشند، و یا هر یافتهای را که نویسندهاش هزینه چاپ آنرا به عهده بگیرد منتشر میکنند و عملاً برای نشر خود وظیفه و اعتبار ادبی- فرهنگی قائل نیستند.
هامبورگ، اوت ۲۰۱۳
نظرها
نظری وجود ندارد.