دشواری بازنمایی رابطه عاشقانه زن و مرد در چند رمان فارسی
مهرک کمالی- نویسندگان ایرانی تا چه حد توانستهاند از عشق انسانی و امنیتبخش سخن بگویند؟ به این پرسش در بازخوانی پنج اثر از میان آثار شاخص ادبیات داستانی ایران پاسخ میدهیم.
در یکی از صحنه های سریال تلویزیونی آمریکایی «آناتومی گری» ( Grey’s Anatomy) وقتی کریستینا از مِرِدیت میخواهد مدتی از دوست پسرش «دِرِک» دور شود٬ مردیت میگوید: «... نمیتونم از دیدن دِرِک دست بردارم. موضوع فقط سکس نیست؛ موضوع لحظه بعد از اونه٬ وقتی که تمام دنیا وامیایسته، خیلی احساس امنیت میکنی، احساس میکنی دنیا امنه.» این گفتوگو را که شنیدم بیاختیار به یاد تصویر عشق در فیلم و داستان فارسی افتادم؛ تصویری که اغلب با ناامنی و درگیری توأم است. بهراستی جای روابط عاشقانه و جنسی در داستانهای فارسی دو دهه اخیر کجاست؟ و نویسندگان ایرانی تا چه حد توانستهاند از عشق انسانی و امنیتبخش سخن بگویند؟
پاسخ این پرسش را در شماری از رمانهای فارسی دو دهه اخیر ایران جستوجو کردم و به پنج رمان رسیدم: «دل دلدادگیِ» شهریار مندنی پور٬ «نیمه غایب» حسین سناپور٬ «چراغها را من خاموش میکنم» زویا پیرزاد٬ «نگران نباش» مهسا محبعلی٬ و همچنین «آویشن قشنگ نیست» از حامد اسماعیلیون. چهار رمان اول به اضافه مجموعه داستان بههمپیوسته اسماعیلیون دگرگونیِ نگاه آرمانی به عشق تا روزمرگی و نوستالژیک کردن آن را نشان میدهند، اما در همه این آثار جای امنیت و آرامشی که قرار است عشق به بار بیاورد خالی است.
دل دلدادگی
«داوود» یکی از شخصیتهای اصلی دل دلدادگی (۱۳۷۸) اثر شهریار مندنیپور سه تبعید را همزمان تجربه میکند: تبعید مکانی از تهران به رودبار٬ تبعید زمانی از دوران انقلاب به دوران سکون٬ و تبعید ذهنی از عرصه عمل اجتماعی به بیعملی. عشق او به روجا، به معنای بازگشتش به زندگی است. او که جانش در تهران به دلیل فعالیتهای سیاسیاش در خطر است با کمک یکی از دوستانش به رودبار نقل مکان میکند٬ عاشق دختری روستایی به نام روجا میشود و با او ازدواج میکند، بچهدار میشود و به اصرار زنش خانهای میسازد که در زلزله سال ۱۳۶۹ رودبار روی سر دختر بزرگشان آوار میشود و او را میکشد. طنز داستان در این است که مندنیپور بدون هیچ اشاره حسی٬ عاطفی یا جنسی صحنههایی از عشقبازی داوود و روجا را میآفریند. برای مثال در صفحه ۲۷۸ توصیف حرکت پنجره و نور از دید کسی که به عمل جنسی مشغول است٬ صحنه عشقبازی را بازنمایی میکند و جای بیان حسی و عاطفی را میگیرد. در سایر بخشهای رمان نیز تنها در واگویههای روجا و داوود با خودشان است که شاعرانگی و عشق رخ مینماید. ارتباط متقابل میان آن دو و گفتوگوها و روابط عاشقانهشان در میان بازیهای زبانی و درگیریهای لفظی و فیزیکی گم میشود. نویسنده احتمالاً بهخاطر تحمیلهای فرهنگ رسمی و تا حدی هم بهخاطر توجهاش به زبان نمیتواند یا نمیخواهد رابطه عاشقانه داوود و روجا را بهروشنی توصیف کند. داوودِ دل دلدادگی٬ با باری که از تبعید بر دوش دارد٬ به عشق پناه میبرد، اما نمیتواند به آن دست یابد؛ چون بافت داستان و الزام نویسنده به در پرده بردن روابط عاشقانه٬ عشق را غیر ممکن میکند.
نیمه غایب
در «نیمه غایب» نوشته حسین سناپور (۱۳۷۸) هم مهمترین موضوع عشق و رابطه جنسی است که کمرنگ کردن اجباری آنها شخصیتهای رمان را از شکل میاندازد. در فصل اول تحت عنوان «مراسم تشييع»٬ فرهاد را میبينيم كه عاشق سيندخت است و به خاطر مخالفت پدرش، از خانوادهاش جدا شده و ديگر رغبتی به ديدن آنها ندارد. اما ترس فرهاد از ايجاد رابطه جنسی، به جای آنكه سيندخت را به او نزديكتر كند بين آنها فاصله میاندازد. در صحنهای از رمان٬ فرهاد به اتاق سیندخت میرود اما نمیتواند از مرزهایی که فرهنگ مسلط برایش تعریف کرده است بگذرد. سیندخت که برای چنین موقعیتی خیالبافیها کرده است٬ ناامید میشود: «... فرهاد دیشب حتا توی اتاقم بود، روی تخت نشسته بود و من ضربان شقیقهها و سرخی خونی که زیر گلویش میرفت و میآمد را میدیدم، اما حالا آن دور ایستاده. هنوز منتظر است، و خواهد ماند. او هم مثل بابا و بقیه، جز این کاری بلد نیست.» (ص ۲۳۸)
در فصل دوم رمان با عنوان: «مراسم خواستگاری»، هماتاقی سیندخت، دختری به نام فرح را میبینیم که خانوادهاش برایش همسری انتخاب کردهاند اما او عاشق بیژن، یکی از همکلاسیهایش است. بیژن، که بیش از هر چیز به موفقیت حرفهایاش میاندیشد در محافل مختلف از جاذبه جنسیِ فرح برای پیشبرد اهدافش استفاده میکند. شبی که با هماند، فرح به بیژن اصرار میکند که از او خواستگاری و کار را تمام کند. بیژن٬ که از اصرار فرح کلافه شده٬ نمیخواهد زیر بار برود. در همین موقع ماشین ریپ میزند و ناگهان خاموش میشود. بیژن از فرح میخواهد پیاده شود و کمی ماشین را هل دهد تا دوباره روشن شود. فرح به زحمت ماشین را به حرکت درمیآورد؛ ماشین روشن میشود و حرکت میکند. فرح زمین میخورد و بیژن فرح را به حال خود وامیگذارد و به راه خود میرود (صص ۲۱۸-۲۱۹). حس تحقیرشدگی، فرح را تا مرز نابودی پیش میبرد.
فصل چهارم، «مراسم وصل» درباره عشق الهی (استاد دانشکده و حامی اصلی سیندخت) به ثریا (مادر سیندخت) است؛ عشقی که هیچوقت از طرف ثریا پذیرفته نشده است. تصویری که نویسنده از عشق این دو که از نسل پیشین هستند٬ میسازد منطقیتر و طبیعیتر از عشق نسل جوانتر بهنظر میرسد٬ شاید به این دلیل که نویسنده برای تسلط بر نیاز این دو شخصیت جا افتاده به رابطه جنسی، دشواری کمتری داشته است. (صص ۲۸۰-۲۸۱)
مهمترین درونمایه «نیمه غایب»٬ قاعدتاً باید تمایل شخصیتهای آن به یافتن «نیمه غایب»شان باشد اما اجبار نویسنده به حذف رابطه جنسی از داستان٬ تلاش شخصیتها برای حفظ فردیتشان را به درونمایه اصلی داستان تبدیل میکند. به بیان دیگر نویسنده مجبور میشود داستانی را که در تکریم عشق زمینی است، به روایتی از فردیت گاه رذیلانه بعضی از شخصیتهای رمان فروکاهد. آنها با قدرت تمام از فردیتشان در برابر پدر، خانواده٬ و معشوق یا معشوقه دفاع میکنند. در سطح اجتماع٬ اما٬ شخصیتهای رمان نه تنها تمایلی به دفاع از فردیت خود و متمایز کردن خود از فرهنگ و نظم مسلط نمیبینند٬ بلکه بعضی از آنها از تسلیم شدن به ناراستیهای عمومی شده اجتماعی واهمهای ندارند.
صفحه بعد:
چراغها را من خاموش میکنم
«در چراغها را من خاموش میکنم» نوشته زویا پیرزاد (۱۳۸۰)، با چند داستان موازی روبهروییم که همه به رابطه میان زن و مرد اشاره دارند: عشق نوجوانانه آرمن٬ پسر کلاریس (راوی رمان) به امیلی؛ علاقه کلاریس به امیل٬ و زمینهچینی آلیس و ویولت٬ دوست و خواهر کلاریس برای یافتن شوهر. داستان از آنجا آغاز میشود که با آمدن یک خانواده تازه٬ مردی که از زنش جدا شده (امیل) با دخترش (امیلی) و مادرش٬ محیط مأنوس را آشفته میکند. آرتوش٬ همسر کلاریس٬ کم و بیش در فعالیت سیاسی درگیر است و توجهی به کلاریس ندارد. کلاریس هم کمبودی احساس نمیکند، انگار زندگی باید همین باشد. اما ورود امیل شاعرمسلک و رمانخوان صحنه را تغییر میدهد. بیان تجربه کلاریس٬ زنی شوهردار٬ از یک عشق تازه محور رمان است. او که نمیخواهد به این عشق تسلیم شود، میکوشد شور و شعف خود را کنترل کند اما نمیتواند. وقتی امیل زنگ در خانه کلاریس را به صدا در میآورد٬ او دست و پایش را گم میکند و خود را ملامت میکند. (صص ۱۵۱-۱۵۲) اما مثل این است که این عشق فقط در ذهن کلاریس اتفاق میافتد و امیل تمایلی به او نشان نمیدهد. این موضوع وقتی آشکار میشود که امیل به کلاریس میگوید به ازدواج با آلیس فکر میکند و نظر او را میپرسد. کلاریس با اینکه میتواند با ابراز علاقه به امیل توجه او را به خود جلب کند٬ محافظهکارانه ساکت میماند. نویسنده٬ با تحمیل سکوت به کلاریس٬ رمانی را که میتوانست تألی فارسی آناکارنینا و مادام بوآری باشد تا سطح تقدیس روایت مسلط از قداست و حریم خانواده فرومیکاهد.
داستان عشق آرمن٬ پسر نوجوان او به امیلی٬ دختر امیل روایتی موازی (پیرنگ فرعی) در این داستان است که به درک احساس کلاریس کمک میکند؛ روایت معصومانهای که به یاد کلاریس میآورد که پیش از این هیچ وقت عاشق نبوده ( ص۱۴۳) و خودش را درست نشناخته است. (ص ۱۸۹)
سر آرتوش به کارهای سیاسی گرم است. کلاریس با دلمشغولیهای آرتوش بیگانه است و وقتی متوجه کارهای او میشود٬ بیشتر از پیش از او فاصله میگیرد. در همین موقع، امیل کتابی از ساردو برای کلاریس میآورد: «کتاب را برگرداندم و پشت جلد را خواندم (...) مردی از جوانی عاشق دختری است و تنها آرزویش رسیدن به دختر. حالا درگیر مسائل سیاسی شده. در انتخاب بین عشق و به قول خودش تعهدات اجتماعی مردد مانده (...) شروع کردم به خواندن (...) تلفن زنگ زد. به ساعتم نگاه کردم و باورم نشد. آخرین بار که این قدر طولانی، یکنفس و بیوقفه کتاب خوانده بودم کی بود؟» (صص ۱۶۷-۸) این لذت عمیق، کلاریس را به یاد زندگیای میاندازد که میتوانست از آن برخوردار باشد، اما از آن بهرهای نبرده است. او این لذت را مدیون امیل است، اما همچنان به سانسور کردن خودش ادامه میدهد. امیل و خانوادهاش از محله نقل مکان میکنند. کلاریس٬ غمگین٬ کتاب سادو را بهدست میگیرد٬ چند سطری میخواند اما نمیتواند ادامه دهد: «... مهم نبود مرد قصه بالاخره بین عشق و تعهد کدام را انتخاب میکند. از مرد قصه متنفر بودم که اینقدر احمق است. از زن قصه هم متنفر بودم که نمیفهمد مرد قصه چقدر احمق است. بلند شدم رفتم به آشپزخانه و به خودم گفتم "از همه احمقتر خودتی." (ص۲۵۰) مهمترین دغدغه کلاریس ساختن عشقی است که از آن او باشد و حفاظت از این عشق است که با ورود امیل پررنگتر میشود اما در نیمهراه متوقف میماند. ظاهر زندگی تغییری نکرده اما کلاریس تجربهای از سر گذرانده و فاصلهاش از زندگی مألوف بیشتر شده است، بیآنکه فاعلیت او٬ چه اجتماعی و چه فردی٬ شکوفا شده باشد. تصویر کلاریس در آخر رمان٬ جایی که نویسنده میخواهد او را از تغییرات اندکی که در آرتوش میبیند خوشنود نشان دهد٬ بیش از آنکه قانعکننده باشد رقتانگیز است. باز هم تابوی سخن گفتن از عشق و رابطه جنسی٬ یکی از بهترین رمانهای فارسی را الکن میکند.
صفحه بعد
نگران نباش
با اینحال برخی از داستاننویسان جوانتر به شکل دیگری با چالش بازنمایی عشق در آثارشان برخورد میکنند. واکنش آنها به اجبارِ تصویر کردن عشق به گونهای که از طرف فرهنگ رسمی تحمیل میشود٬ حذف عشق٬ ساختن نوستالژی از آن٬ یا حل کردن آن در روزمرگیهاست. رمان «نگران نباش» (۱۳۸۷) نوشته مهسا محبعلی عملاً عشق را حذف یا آن را در روزمرگی بحرانی شخصیتها حل میکند.
شادی٬ شخصیت اصلی «نگران نباش»٬ دختری است که در بحبوحه یک زلزله در تهران، از گریز از شهر زلزلهزده سر باز میزند٬ از خانوادهاش فرار میکند٬ و در خیابانهای شهر آواره میشود. از خیابانهای پراز اضطراب و سردرگمی میگذرد و سراغ اشکان٬ دوستش٬ میرود که برای چندمین بار خودکشی کرده است. از خلال روابط رودررو و تلفنی و خاطراتی که به سرعت به ذهنش میآیند و ناپدید میشوند٬ شادی تصویری از دلمشغولیهای گروهی از جوانان تهرانی بهدست میدهد: روابط لرزان دخترها و پسرها٬ افسردگی مفرط٬ و اعتیاد. یک سیگاری میزند و از خانه اشکان٬ که به قول خودش دراز به دراز افتاده٬ بیرون میآید و میان جمعیتی که با پلیس درگیرند گیر میافتد٬ باتوم میخورد و زخمی میشود. خود را به خانه دوست دیگرش و پای بساط تریاک میرساند.
خودکشی اشکان٬ نظر راوی درباره عشق را آشکار میکند: «این دفعه میخواهم به جای سخنرانی معروفم دربارهی لق بودن باسن دنیا٬ (...) مستقیم توی چشمهایش نگاه کنم و بهش ثابت کنم که عشق فقط بالا و پایین شدن یک هورمون در خون است٬ که دانشمندان همین چند روز پیش کشفش کردهاند و اصلاً ربطی به احساس ندارد. افسردگی هم عارضه عشق است و چه و چه (...)» (ص ۴۶) برخلاف دید رمانتیک قهرمانهای مندنیپور و پیرزاد به عشق٬ شادی، راوی داستان «نگران نباش» عشق را آرمانی نمیکند تا پای آن خود را قربانی کند؛ عشق هم مثل همه عوارض بدنی دیگر گذراست و نباید آن را بیش از حد جدی گرفت.
«نگران نباش» هجویه پرقدرتِ محبعلی است از جامعهای در موقعیتی بحرانی، مملو از کنایهها و استعارههای زبان مخفی بخشی از جوانان تهرانی که در آن بیشتر درماندگی یک نسل موج میزند تا چارهجویی. اگرچه کلام شادی، با عصیان توأم با مهر به خانواده٬ شهر٬ و دوستانش درآمیخته٬ اما هدف او از پناه بردن به دوستانش نجات از خماری و دست یافتن به نشئگی است. محبعلی با حذف عشق از روایت خود به یکی از مهمترین تحمیلهای فرهنگ حاکم هم تن میدهد٬ و در مقابل اجازه مییابد شفافیت و صراحت و پرخاشگری داستانش را حفظ کند.
آویشن قشنگ نیست
«آویشن قشنگ نیست» نوشته حامد اسماعیلیون با لحن سرخوش یکی از شخصیتهای داستان شروع میشود و با گذر به روایتهای دیگران بهتدریج از لحن اولیه فاصله میگیرد و نوستالژی میگراید. آویشن و نیلوفر٬ دخترهای سرهنگ بهانههایی هستند برای پنج پسر و یک دختر از یک محله که تنها پیوندشان خاطرات عشقهای نوجوانی است. شش روایت از شش زبان گفته میشوند: رضا٬ مردهای که بعد از مرگ از عشق خودش و نیما به نیلوفر، دختر همسایهشان حرف میزند؛ مهدی، فرزند شهید که در حال عبور در راه کرواسی زخمی شده است و در حالی که خون از بدنش میرود از لیلا، عشق جوانیاش و همراه و همسفرش در فرار از ایران یاد میکند؛ بهادر که معتاد شده و عاشق آویشن، خواهر نیلوفر است و نمیتواند عشقش به او را به زبان بیاورد؛ اهورا، بساز و بفروشی که معشوق نیلوفر بوده و حالا آویشن را میخواهد اما نیلوفر مانع ارتباط آنهاست؛ نیلوفر که بعد از دوازده سال از شوهرش جدا شده و با آویشن٬ خواهرش٬ از اهورا و عشقش حرف میزند؛ و نیما که از طریق نامهای که برای اولین راوی٬ رضای مرده٬ نوشته صدایش را میشنویم که ظاهراً نمیخواهد از «خاطرات عشقهای بیحاصل [شان] با این و آن» (ص ۴۶) حرف بزند اما نمیتواند غم خود را پنهان کند.
اسماعیلیون در عین ساختن روایتی روان و نوستالژیک از عشق٬ با نقب زدن به گذشته مشکل رودررو شدن با رابطه عشقی و ارتباط جنسی در فضای امروزی را دور میزند. باز هم اجبار نویسنده به کنترل قلم خود شخصیتهای داستانی را از پویایی جنسی که برای یک رابطه عشقی امن و لذتبخش لازم است محروم میکند و عاشقانهها در محیط اضطراب شکل میگیرند و میبالند.
دشواری بازنمایی رابطه عاشقانه زن و مرد نویسندگان ایرانی را واداشته است به شگردهایی پناه ببرند که بیشتر به پیچیده کردن موضوع یا حذف صورت مسأله انجامیده است تا بیان آن. نگاهی به بعضی رمانهای فارسی دو دهه اخیر نشان میدهد که در آنها به تدریج نوستالژی٬ زندگی در بحران٬ و روزمرگی به جای عشق مینشینند. اگر در «دل دلدادگی» توصیفهای شاعرانهای از رابطه عاشقانه و تصویرهای پیچیدهای از روابط جنسی میبینیم٬ در «نیمه غایب» اجبار نویسنده به حذف رابطه جنسی شخصیتهای داستان را از شکل میاندازد و «در چراغها را من خاموش میکنم» خودفریبیِ کلاریس داستان را نیمهتمام جلوه میدهد. روایتهای بعضی از داستاننویسان نسل بعد بیشتر تمایل به حذف عشق یا حل کردن آن در دل روزمرگی (برای مثال در «نگران نباش»)٬ یا بازنمایی نوستالژیک عشق٬ (برای مثال «در آویشن قشنگ نیست») دارد.
نظرها
Gooran
با سلام، صحبت من فقط در ارتباط با مسائل فنی سایت شماست. مقاله آقای کمالی مقاله بسیار بلندی نیست ولی در سه بخش قابل دسترسی ، چاپ و یا حتی د دانلود برای خواندن اف لاین است. در گذشته سایت شما نسخه چاپی یا پی دی اف مقالات را بصورت یکجا در اختیار می گذاشت ولی ظاهرا هر روز سایت از امکانات ابتدایی تری برخوردار می شود.