ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

بررسی پیوند دوران رضاشاه با جنبش مشروطه از خلال دیدگاه داریوش همایون

داریوش همايون جنبش مشروطه را با انديشه نوگری يا تجدد يکی می‌گيرد، انديشه‌ای که نوسازندگی همه جانبه جامعه ايرانی را در پی داشت، امکان بازنگری نظام ارزش‌های فرهنگی را ممکن ساخت، و نوسازندگی روابط اجتماعی و زيرساخت‌های اداری و اقتصادی را آغاز کرد. اين ميان می‌بايستی نسبت جنبش مشروطه با انقلاب مشروطه را سنجيد.

آرش جودکی – همزمان با فر‌ا رسيدن نخستين سالروز درگذشت داريوش همايون (هشت بهمن)، در اين جستار به يکی از جنبه‌های کمتر شناخته شده شخصیت او می‌پردازيم. همايونِ روزنامه‌نگار را همه می‌شناسند و نقش مهمی که با پايه‌گذاری روزنامه «آیندگان» در بالابردن سطح روزنامه‌نگاری در ايران داشته است بر کسی پوشيده نيست. همايونِ سياستگر و کوشندگی‌های سياسی‌اش هم چندان ناشناخته نيستند. به ويژه پيدايش «جنبش سبز» فرصت داد تا شمار بيشتری با تحليل‌های روشنگرانه‌ و ژرفش آشنا شوند و بتوانند از پيشداوری‌های رايج دوری بگيرند. اما داريوش همايونِ انديشمند کمتر مورد توجه قرار گرفته است.

بررسی جنبش مشروطه در انديشه او جايگاهی مرکزی دارد. همايون جنبش مشروطه را با انديشه نوگری يا تجدد يکی می‌گيرد، انديشه‌ای که نوسازندگی همه جانبه جامعه ايرانی را در پی داشت، امکان بازنگری نظام ارزش‌های فرهنگی را ممکن ساخت، و نوسازندگی روابط اجتماعی و زيرساخت‌های اداری و اقتصادی را آغاز کرد. اين ميان می‌بايستی نسبت جنبش مشروطه با انقلاب مشروطه را سنجيد. به عبارت ديگر بايد دانست که جنبش مشروطه در پی برآوردن چه شرایطی بوده است، شرایطی که نبودشان تحقق آرمان‌های انقلاب مشروطه را دشوار و چه بسا ناممکن می‌کرده است. بررسی برنامه اصلاحی دوران رضاشاه نيز در همين چشم‌انداز انجام می‌گيرد. شناخت آنچه اين اصلاحات را با آرمان‌های جنبش مشروطه پيوند می‌داد، به بازشناختِ پيامدهای منفی ميراث آن دوران بهتر ياری می‌رساند.     

نگاه به دوران رضاشاه – داوری، حساسیت، ضرورت

مدت زمان سپری شده از دوران رضاشاه آنچنان فاصله‌ای با ما دارد که داوری تاریخی در مورد کارنامه‌‌‌‌ سیاسی او را امکان‌پذیر سازد. اما حساسیتی که پرداختن به رضاشاه و دورانش برمی‌انگیزد، چنان از این فاصله می‌کاهد که گویی کسی که از زمان کناره‌گیری‌اش هفتاد سال می‌گذرد، همروزگار ما ست. از دلایل ناگزیری چنین حساسیتی همین که ما هنوز، چه بخواهیم چه نخواهیم، در ادامه‌‌ سیر تاریخی انقلابی هستیم که نظام سلطنتی را برچید و سلسله‌ای را سرنگون کرد که او بنیان‌گذارش بود. اما این حساسیت، علی رغم نقش انکارناپذیرش، تنها دلیل وجود احساس همروزگاری با دورانی کمابیش دور نیست. روند تحولات بنیادینی که پیش از به قدرت رسیدن رضاشاه آغاز شده بودند در دوران او شتاب بیشتری گرفت و همپای دگرگونی‌های پدیدار شده در همان دوران و همچنان در جریان، شالوده‌های زمانه‌ای را ریختند که از آن زمان تا کنون زمانه‌‌ ماست.

هرچه هم از آن پس انجام یافته و رخ داده به گونه‌ای، چه از سر موافقت چه از در مخالفت، در ادامه همان دوران بوده است، دورانی که خودش بر زمینه‌ عصری که انقلاب مشروطه گشایشگر آن بود شکل گرفت. به همین سبب دریافت بخش بزرگی از معنای پدیده‌های اجتماعیِ همروزگار وابسته به بررسی نسبت آنها با میراث آن دوران می‌ماند. پیشِ‌پا‌افتادگی این حرف هم که چگونگی نگرش به گذشته را مسائل کنونی تعیین می‌کنند، نمی‌بایست باعث فراموشی آن شود.

از ضرورت‌های پیگیری نگاهی آگاهانه به دوران رضاشاه همین بس که امروز جنگ‌افروزی و ماجراجویی‌های زمامداران ایران، در ادامه سیاست‌های مغایر با منافع ایران و ایرانیان، دارد کشور را رو به سوی پرتگاهی هولناک می‌راند و آینده‌ای هراسناک برای ایران و تمامیت ارضی‌اش رقم می‌زند. آخرین بار که نگرانی‌هایی اینچنین بر سرنوشت ایران سایه انداخت، مصادف بود با پایان حکومت رضاشاه که اتفاقاً یکپارچه‌سازی کشور و جلوگیری از پاره پاره شدنش محور اصلی سیاست‌اش بود.

تاریخ‌نگاری دوران رضاشاه

داریوش همایون، اگر نه نخستین، از نخستین کسانی بود که با بررسی پیوند دوران رضاشاه با انقلاب مشروطه ـ که به درستی آن را «مهمترین رویداد تاریخ همروزگار ایران و آغازگاه هر اندیشه و گرایش سیاسی و اجتماعی ایران امروز»[1] می‌شمرد ـ کوشید رهیافت دیگری را برای شناخت آن دوران در برابر آنچه «مکتب تاریخ‌نگاری حزبی»[2] می‌نامید، پایه‌گذاری کند. بر طبق این تاریخ‌نگاری جانبدارانه و غیرانتقادی ـ که به باور همایون از سوم شهریور ۱۳۲۰به اینسو باب شده است ـ رضاشاه کسی نیست جز آلت دست استعمار و دورانش یکسره در تقابل با انقلاب مشروطه و در گسست با آرمان‌های آن قرار می‌گیرد. در این روایت سیاه‌و‌سفید از پدیده‌های تاریخی، وقتی که رضاشاه به طور خاص و عصر پهلوی به طور عام تجسم خیانت و قطب پلیدی معرفی می‌شوند، می‌بایست در برابر آن قطب نیکی را گذاشت و کسی را یافت که تجسم تمام و کمال خدمت باشد. در اولین روایت چنین تاریخ‌نگاری‌هایی، این نقش به مصدق واگذار می‌شود و در روایت دیگری که پس از انقلاب شکل گرفته به خمینی.

فرق اساسی میان این دو روایت در برداشتی است که از انقلاب مشروطه دارند. پیوند یا گسست با انقلاب مشروطه وآرمان‌هایش را همچون سنگ محک برای ارزیابی شخصیت‌های تاریخی و حرکت‌های اجتماعی قرار دادن این امکان را برای تاریخ‌نگاری مصدقی فراهم می‌آورد که طبیعی‌تر و موفق‌تر تبارشناسی خود را دنبال کند. چون مصدق نه تنها می‌خواست خودش را رهرو راهی که مشروطیت گشوده بود تعریف کند بلکه در عمل هم به گونه‌ای در ادامه‌ آن بود. اما جمهوری اسلامی که انحراف را در همان انقلاب مشروطه می‌بیند، در تاریخ‌نگاری رسمی‌اش نخست می‌بایست «مشروعه» که شیخ فضل‌الله نوری نمایندگی‌اش می‌کرد را همچون معیار ارزش‌گذاری در برابر «مشروطه» قرار دهد، سپس شخصیت‌های درجه دوم و سومی همچون مدرس را از اینجا و آنجا دستچین کرده به‌هم بچسباند و به ضرب بزرگراه به نامشان کردن و چاپ تصاویرشان به روی اسکناس‌ها برای پر کردن جای خالی آثار و کارهای ناموجودشان بکوشد وجود جریانی پیوسته را ثابت کند که سر آخر رسیده است به خمینی. با وجود چنین اختلاف دیدگاهی، هردو روایت که رویدادهای تاریخی را پیش از بررسی داوری می‌کنند، رفتاری همسان در قبال کارنامه سیاسی شخصیت‌های تاریخی آن روزگار دارند: خط بطلان کامل کشیدن بر آن وقتی کارهای انجام یافته چه بسا سترگ را وابسته دودمان پهلوی ببینند[3]، و آن را قاب طلا گرفتن بی‌‌توجه به تاثیرش بر سرنوشت کشور، اگر در جهت مخالف با با رژیم سلطنتی‌اش بیابند.

«رضاخانیسم» هم واژه‌ای‌ست که برآمده از دل چنین تاریخ‌نگاری‌هایی تازه باب شده است. هرچند چگونگی ساخت واژه ‌خالی از غرض‌ورزی نیست، اما این مزیت را دارد که ارجاع به شخص رضاشاه و به شکل ویژه‌ای از قدرت سیاسی را همزمان در خود گرد می‌آورد. چیزی که در فرایافت‌هایی همچون «سزاریسم» و «بناپارتیسم»، که داریوش همایون به کار می‌گیرد، موجود نیست. «چگونه می‌بایست پدیده‌های همبسته‌ “رضاشاه” و “رضاخانیسم” را دریافت؟ » پرسشی است که طرحش شاید از گرفتار شدن در بحث‌های بیهوده و بی‌پایان جلوگیری کند.

با آگاهی به ناتوانیِ دیدگاهی صرفاً تاریخی‌ـ‌تشریحی برای شناخت چگونگی شکل‌گیریِ ساختاری سیاسی و سرشتِ آن، همایون همین پرسش را در مرکز تفسیرش از دوران رضاشاه قرار می‌دهد. تشریح رویدادهای تاریخی به منظور آگاهی از مجموعه حوادثی که به تشکیل چنین ساختاری انجامید، بیگمان خالی از فایده نیست و پرسش‌هایی از این دست هم بیجا و نامشروع نیستند. اما شیوه‌ بازسازی رویدادهایی که بر بسترشان چنین ساختار سیاسی پدید آمده، همیشه ـ چه سازندگانش به آن خستو (معترف) و آگاه باشند چه نه ـ از پیشفرض و انگاره‌ای پیروی می‌کند که سیمای کلی را به مدد معنایی که به خطوطی ویژه از همان سیما می‌بخشد ترسیم می‌کند. به عبارت دیگر برداشتی که از ماهیتِ ویژه‌‌ پدیده‌هایی مشخص می‌خواهد به دست دهد، از کوشش برای تشریحِ تکوین همان پدیده‌ها سبقت گرفته و آن کوشش را پیشاپیش راهبری می‌کند. اما پیشفرض می‌بایستی به همان روشنی نهاده شود که ایده‌ها و انگاره‌ها پرداخته و گزاریده، و سپس در روند گزارش و در بوته‌ی‌ آزمون همان گزارش درستی‌شان سنجیده شود.

بنا کردن پژوهش بر پایه این روش، از ابتدایی‌ترین اصولی است که هر پژوهش نقادانه و خردگرایانه‌ای به کار می‌گیرد. اما شیوه‌ای که همان مکتب تاریخ‌نگاری «حزبی» رواج داده است ـ منظور «شیوه کشکولی»‌ است که به تعبیر همایون عبارت است از «روی هم ریختن داده‌ها بی‌هیچ تحلیل و تنظیم منطقی و توجه به ارزش و درستی آنها»[4]ـ باعث می‌شود پایبندی به چنین روشی شگفت‌انگیز بنماید.

با این حال، اختیار کردن همین روش معمولی پژوهش در حوزه‌هایی که بر آنها پیشداوری‌های ایدئولوژیک و تنش‌های عاطفی چیرگی دارند، بی‌نیاز از چاشنی بی‌پروایی نیست. همان بی‌پروایی که اتفاقاً داریوش همایون داشت و به او امکان می‌داد تا پدیده‌های تاریخی و سیاسی را با فاصله و به قول خودش از بیرون بنگرد.

جنبش مشروطه از دیدگاه داریوش همایون

پیشفرض همایون مبتنی بر پیوندِش (اتصال) اصلاحات دوران رضاشاه با خواسته‌های انقلاب مشروطه و نه بُرینِش (انفصال) از آنها، همراه با انگاره‌ای است که از «مشروطیت» به دست می‌دهد. محدود نکردن جنبش مشروطه به مشروطیت و خلاصه نکردن مشروطیت در پادشاهی از یکسو و یکی گرفتن آن جنبش با مجموعه اندیشه‌های سیاسی‌ـ‌اجتماعیِ برخاسته از درگیری جدی ایرانیان با پدیده مدرنیته از سوی دیگر، به همایون اجازه می‌دهد تا تجربه‌های تاریخی ایران از پایان سده نوزدهم به اینسو را با معیار تاثیر همین اندیشه‌ها بسنجد. چنین سنجشی به پشتوانه دو عامل اساسی صورت می‌گیرد:

۱) آن درگیری با انقلاب مشروطه پایان نگرفت و تا امروز همچنان هرچند به شکلی دیگر و در بافتاری دیگر ادامه دارد،

۲) آن اندیشه‌ها که همایون در زیر عنوان «اندیشه نوگری»[5] گردشان می‌آورد، سنگِ ‌بنای نوسازندگی[6] کشور را گذاشتند.

دگرگونیِ نظامِ حکومتی و در پی آن روابط سیاسی‌ـ‌اجتماعی از و با آنها آغازید همچنان که امکان بازاندیشی و بازنگری شالوده‌های فرهنگی. پس «تا وقتی که مسئله ایران مسئله نوگری یا تجدد است اندیشه‌های جنبش مشروطه تازگی و نیروی زندگی خود را نگه خواهد داشت.»[7]

«نوگری» همچون اندیشه جنبش مشروطه چیست؟ و «نوسازندگی» همچون به عمل درآمدن آن اندیشه کدام است؟ همایون به روشنی اعلام می‌کند که مرادش از مدرنیته جهان‌بینی ساخته شده‌ای ا‌ست بر پایه خردگرایی (راسیونالیسم)، عرفی‌گرایی (سکولاریسم) و انسان‌گرایی (اومانیسم) ؛ و مقصودش « از مدرنیزاسیون شیوه تازه‌ای در سازمان دادن زندگی است»[8]. هردو این پدیده‌ها بر بستر فرهنگ غرب زاییده و پا‌به‌پای هم در فرایندی دراز مدت بالیده‌اند. در‌هم‌تنیدگی آن سه شاخص مدرنیته با هم و هرسه با مدرنیزاسیون، برپیچیدگی شناخت آنها می‌افزاید. فقط به عنوان نمونه روند سکولاریزاسیون را اگر در نظر بگیریم باید گفت این روند از یکسو بستگی دارد به زایش و گسترش مفاهیم جدید و نگرش‌های نو در حوزه‌های فلسفه و دانش و دین، و از سوی دیگر همبستگی دارد با پیشرفت‌های فنی و صنعتی که خودشان از دستاوردهای آن نگرش‌های نو هم بهره می‌برند و هم راه‌ را برایشان هموار می‌کنند. مدرنیزاسیون همچون فرایندِ پیدایش و بالشِ نهادها و زیرساخت‌های مادی و فرهنگی در شبکه پیچیده‌ای پا می‌گیرد که در آن‌ جهش‌های فکری و اعتقادی همسویی و همگونی دارند با شکل‌های سازماندهی فعالیت‌های اجتماعی‌ و سامانمندسازی جهان. این همگونی را می‌توان با توجه به آنچه ماکس وبر در مورد ارتباط کاپیتالیسم با اخلاق پروتستانی می‌گوید، نتیجه خویشاوندی‌هایی دانست که میان گزینش‌هایی که این پدیده‌ها ممکن می‌سازند برقرار است[9]. به عبارت دیگر میان روش و سویه‌هایی که برمی‌گزینند گونه‌ای همجنسی وجود دارد.

وقتی خاستگاه مدرنیته فرهنگ غربی است و تار‌و‌پودش تنیده در تاریخ غرب، باید پرسید جنبش مشروطه که به تعبیر همایون بر اندیشه نوگری استوار شده، چگونه مدرنیته را اندیشیده و چه‌سان آن را گواریده است؟ چنین پرسشی در حقیقت بخشی از پرسشی کلی‌تر است که به فرایند جهانی‌ شدن باختر از عصر مدرن به اینسو نظر دارد. در چشم‌اندازی فلسفی این پرسش به جایگاه فلسفه در تاریخ می‌پردازد که اگر نوشته‌های کانت درباره روشنگری و انقلاب کبیر فرانسه را فراموش نکنیم، می‌توان گفت که پیش از همه هگل آن را طرح کرد. از مارکس و نیچه و وبر تا هوسرل و هایدگر و نمایندگان مکتب فرانکفورت و فراتر، فیلسوفان و اندیشمندان بسیاری به این پرسش پرداخته‌اند، بنیان‌های نخستین‌اش ـ هگلیانیسم و فلسفه تاریخ ـ را به نقد کشیده‌اند، سویه‌های دیگری به آن بخشیده‌اند، گسترشش داده‌اند و چه بسا مناسبت و قابلیتش را به چالش کشیده‌اند. جهانی شدن غرب یا غربی شدن جهان این پرسش را نیز جهانی کرد، چون روندی دوگانه، یکی درونی و دیگری بیرونی، جامعه‌های غیرغربی را نیز دیر‌ یا ‌زود در برابر این پرسش قرار داد. از یک طرف نیاز روزافزون به منابع طبیعی، جست‌و‌جوی کارگر ارزان قیمت برای بهره‌کشی و بازار جهانی برای فروش کالا باعث شد مرزهای مغرب زمین به تمامی جهان گسترش یابند. با این جهانگشایی پای علوم جدید و تکنولوژی هم به تمامی جامعه‌های سنتی باز شد. از طرف دیگر در خود این جامعه‌ها نرخ رشد جمعیت رو به فزونی گرفت، شکل و شیوه تولید دگرگون شد، در پرتو گسترش بازرگانی و شکل‌گیری فعالیت‌های اقتصادی به شیوه کلان، شهرهای بزرگ پدید آمدند. با رواج شهرنشینی روابط اجتماعی جدید کم‌کم جانشین روابط سنتی می‌شدند که نظام حکومتی را هم دستخوش دگرگونی می‌کرد. این دگرگونی هم در پیوندی دوگانه با اندیشه‌های نو می‌بود: اندیشه‌های نو طرح نظامی نو را می‌افکند و نظام نوپا اندیشه‌های نو را گسترش می‌داد.

تاریخ همروزگار ایران هم در این چشم‌انداز عمومی می‌گنجد و چون سرآغازش جنبش مشروطه بوده است، همه کسانی که در پی شناخت آن برمی‌آیند هم ناگزیر به بررسی مفهوم مشروطیت هستند. اما برای ارائه نظریه‌ای در مورد مشروطه ایرانی تنها نمی‌توان کنکاش را محدود کرد به مواد تاریخ و اندیشه در ایران، چون سرچشمه آن اندیشه‌ها در ایران نبوده است. پس پردازش نظریه‌ای در مورد جنبش مشروطه در آن معنا که همایون از آن مراد می‌کند، اتفاقاً می‌بایستی « “مشروطه ایرانی” را با مشروطه‌ای که نمی‌داند چیست»[10] بسنجد، یعنی با همان مشروطه‌ای که چه بسا خود مشروطه ایرانی نمی‌دانسته، اما نادانسته طرحی از آن به دست داده است. حتی اگر در ایران همچون دیگر جامعه‌های سنتی، گرایش چیره عبارت بوده است از «فراموش کردن پیوند میان نوسازندگی و تجدد، [میان] میوه و درخت»[11]و بهره بردن از دستاورهای مدرنیته مطلوب‌تر می‌نموده تا تن دادن به پیکار فکری عظیمی که پذیرش‌اش طلب می‌کند، اما میوه در هسته خود درخت را پنهان دارد و اینجا آنجا کاشته می‌شود و کم‌کم با وجود محدودیت‌های اقلیمی و تحت تاثیر آنها ریشه می‌دواند. مگر می‌شود آفرینش شعر نو و کار سترگ نیما یوشیج را به «دریافت نوآیینی» از نظم قدیم تقلیل داد، و شناخت «دستگاه مفاهیم» نظری شعر او و پس از او را «با توجه به مواد» شعر کلاسیک به گونه‌ای که «آن مفاهیم مبین این مواد باشد[12]» تدوین کرد ؟ پس و پیش کردنِ قافیه و کوتاه و بلند کردنِ مصرع‌ها جز در چارچوب کوشش نیما برای ایجاد مدلِ وصفی معنا ندارد، مدلی که شعر فارسی نه سنتش را داشت و نه زمینه‌اش را در هیچ یک از وجوه خود، و بدون آگاهی او از شعر مدرن غربی ناممکن بود[13]. همین کانونی شدن بحث قانون نزد متفکران جنبش مشروطه ریشه‌ای هم در دورترها دارد، بسیار دورتر از تبریز، و نظر دارد به اهمیتی که مسئله قانون در ادبیات و گرایش‌های سیاسی بعد از انقلاب فرانسه و در واکنش به آن یافته بود.

همچنین برای بررسی دوران مشروطه و به منظور نشان دادن انحرافی در دل آن که به پیدایش جمهوری اسلامی منجر شده، نمی‌توان تنها به این تحلیل بسنده کرد که «انسان ایرانی[…] آنگاه که با مفاهیم جدید آشنا می‌شد، چون تجربه‌ی زبانی و تاریخی آن مفاهیم را (که دو روی یک سکه بودند) نداشت، آنها را با درک و شناخت و برداشت تاریخی خود با تجربه‌ی زبانی خود، تفسیر، تعبیر و بازسازی می‌کرد»[14]. چون این سکه روی سومی هم دارد[15]. کاهش معنایی مفاهیم جدید در «همین جریان آشناسازی‌ها» همراه با افزایش بار معنایی مفاهیم قدیمی بود که در پیوستگی با پیدایش نهادهای جدید تجربه‌های جدیدی را هم ممکن می‌ساخت[16]. جور دیگر بودنی که از جور دیگر زیستن می‌آمد امکان جورهای دیگر دیدن را هم می‌آورد تا بشود با همان مفاهیم آشنا جور دیگری و چه بسا ناآشنا اندیشید.

پس جنبش مشروطه فقط همه آنچه بود نیست، بلکه هر آنچه نبود، هرآنچه خواست باشد و نتوانست بشود هم هست چرا که همچون رخدادی تقلیل‌ناپذیر به آنچه روی داد، دگرگشت سرنوشت ما که با او و از پی‌اش می‌آید سرشت‌اش را هربار روبروی او و رو‌در‌روی ما می‌گذارد. آگاهی به این امر را در رویکرد همایون به جنبش مشروطه می‌یابیم، رویکردی که ریشه در شناخت برنامه تجدد تقی‌زاده و همسویی با آن دارد[17].

پروژه انقلاب مشروطه و اصلاحات رضاشاهی

پروژه انقلاب مشروطه از دیدگاه همایون کوششی است در راه تحقق سه آرمانِ آزادی، ناسیونالیسم و ترقی، که این میان نقش کلیدی و پیوند دهنده‌ای که گفتمان ناسیونالیسم دارد آنها را از هم جدایی‌ناپذیر می‌کند. گرایش‌های میهن‌دوستانه‌، دغدغه‌ دفاع از یکپارچگی کشور و دلمشغولی به استقلال آن، نخستین احساساتی بودند که رویارویی با غرب از دهه‌های پایانی سده نوزدهم به پیدایش‌ و گسترش‌شان دامن زد، احساساتی که با آگاهی از پدیده‌های دوگانه واپسماندگی و وابستگی درهم‌ می‌آمیخت: « ایران واپس مانده بود، زیرا بیگانگان سررشته کارها را در دست داشتند، و وابسته به بیگانگان بود، زیرا به سبب واپس‌ماندگی، توانایی دفاع از خود را نداشت.»[18]

اندیشه آزادی و دموکراسی بیشتر از آنکه بر بنیادهای استوار فلسفی بنا شده باشد راهکاری عملی در خدمت ناسیونالیسمی بود که نوک پیکان‌اش پیش از هرچیز و هرکس پادشاهی قاجار را نشانه می‌گرفت چون استبداد و فرومایگی حاکمان را مسئول اصلی واپسماندگی و وابستگی کشور می‌شناخت. اما همزمان با استبداد‌ستیزی دشمنی با غرب هم پا می‌گرفت. ناسیونالیسم ایرانی در نمود مدرنش از همان آغاز در پیوندی دوگانه و متضاد با غرب شکل گرفت. حس غرور و سربلندی که آگاهی به تاریخ ایران و شکوه کهن پیشااسلامی‌اش ـ رهاورد کوشش و پژوهش‌های شرق‌شناسان اروپایی ـ برانگیخته بود نمی‌توانست مرهمی باشد بر احساس سرافکندگی ناشی از چیرگی غرب و بی‌نوایی و ناتوانی ایران در برابر آن. از اینجا بود که اندیشه ترقی به نسبت اندیشه آزادی دست بالا را می‌گرفت. در پس اندیشه ترقی پنداره‌ی بازآفرینی شکوه باستانی بود که می‌خواست مسلح به دانش و تکنولوژی اروپایی به رقابت با غرب بپردازد.

برنامه اصلاحات دوران رضاشاه همین پروژه را در پس‌زمینه خودش داشت، بخشی از آرمان‌هایش را برآورد، در سوی و سمتی که افت‌وخیز انقلاب مشروطه گرفته بود رفت، از کاستی‌هایی که به میراث برده بود هم کاست هم بر آنها افزود، از آنچه نیمه‌کاره مانده بود نیمی را به پایان رساند نیمی را ناکار کرد و در همان چشم‌انداز آنچه اصلاً بنا نشده بود را پی افکند. اراده رضاشاه هم در این میان پشتوانه محکمی برای بالابردن ساختنی‌ها می‌شد، خواست‌اش به ساختن بر آهنگ پیشرفت‌‌ کار می‌افزود و سمت‌و‌سویی به ساخته‌ها می‌داد که گاهی کژ می‌رفت و سایه منش و خلق‌وخوی‌اش بر ساختمان رنگ می‌انداخت که گاهی از سنگینی همان سایه رنگ می‌باخت. پیش از پرداختن به چگونگی پیوند این دوران با جنبش مشروطه، «توضیح اینکه چرا بسیاری از مشروطه‌خواهان دنبال دست نیرومند افتادند»[19]، بدون اشاره به چند نکته دیگر در مورد انقلاب مشروطه ناکامل خواهد ماند.

از اینکه ژرف اندیشی‌های در دین و فلسفه و نگرش‌های علمی پشتوانه اندیشه نوگری در ایران نبوده‌اند بسیار نوشته‌اند و نیز از اینکه آشنایی با اندیشه‌هایی سیاسی نو به صورت دست دوم و بیشتر از راه استانبول و قفقاز بوده. اما کمتر به این نکته پرداخته‌اند که پیدایش همان اندیشه‌های سیاسی نو در غربِ همروزگار با جنبش مشروطه و تاثیرگذارنده بر آن بر بستر دگرگونی‌های زمینه‌داری بوده است که انقلاب‌های پی‌در‌پی در بافتار سیاسی‌ـ‌اجتماعی‌ اروپا پدید آورده بوده‌اند. این اندیشه‌ها هم وقتی در جهت خنثی‌سازی توان ایده‌های انقلابی به کار نمی‌رفت، چالش‌شان بیشتر از هرچیز با مسائل پساانقلابی بوده است. در حالیکه انقلاب مشروطه تازه می‌بایستی دست‌به‌کار اصلاحاتی گسترده می‌شد برای ایجاد کردن شرایطی همسان با آنها که زمینه‌ساز انقلاب کبیر فرانسه بوده اند: کاهش نفوذ معنوی دستگاه مذهبی، کاهش قدرت سیاسی اشراف، رشد طبقه سوم[20]در سایه حکومت قانون و افزایش نقش‌‌شان در اداره کشور به برکت همکاری با قدرتِ مرکزی از پیش موجود و کارآمد[21]. اما فقدان ساختار اداری و اقتصادی در ایران مانع شد که اینهمه چنان که باید پا بگیرد. قدرت اشراف در اداره امور کشور و نفوذ سیاسی آخوندها به جهت نقش غیرقابل انکارشان در انقلاب فزونی گرفتند، تضعیف حکومت مرکزی دست خوانین محلی را بازتر گذاشت و در پایان مشروطه اول از استقلال ایران جز اسمی باقی نماند. رنگِ شکست گرایش از پیش موجودی را پررنگ‌تر کرد که اولویت را به برنامه‌های نوسازندگی در جهت پیشرفت و ترقی می‌داد و نه به گسترش آزادی‌های سیاسی و برپایی نهادهای دموکراتیک و برقراری حاکمیت مردم. «دست نیرومند و ”استبداد منور“ی که موج دوم مشروطه‌خواهان در ناچاری خود آرزو می‌کردند»[22] نتیجه آن ناکامی‌ها بود اما تحقق آن به گونه‌ای که پیش آمد دستکار خود سردار سپه‌ـ رضاشاه بود که توانست با پشت‌کارداری خستگی‌ناپذیرش کوشندگان شایسته‌ای را به گرد خود بسیج کرده و برنامه هیچگاه نیاغازیده‌ی نوسازندگیِ مشروطه‌ را به گردش بیندازد.

اصلاحات رضاشاهی در کمتر از دو دهه با از مرحله حرف به مرتبه عمل درآوردنِ گفتمان ناسیونالیسم به گونه‌ای که یکپارچگی ملی راه را برای یکپارچگی دولتی هموار کند و یکپارچگی دولتی در خدمت یکپارچگی ملی دربیاید، همراه «با رسیدن و به کار بردن ابزار فنی نو از آن سر دنیا، به هر صورت می‌شد، و شد، محرک درآمدن دوره تاریخ تازه در ایران، پیدا شدن چهره اجتماع تازه، به راه افتادن رشد هویت تازه»[23].

بدون وجود این چهره و این تاریخ و این هویت و بدون ریختن شالوده‌های اساسی کشورداری ـ دادگستری و مالیات‌بندی ـ و بدون بنیان‌گذاشتن دیوانسالاریِ کارآمد، پرهیبی (شبحی) هم از حکومت قانون که در مرکز خواسته‌های جنبش مشروطه قرار داشت هرگز برپا نمی‌شد. با بنیاد نهادن دانشگاه‌ها و پایه‌گذاری صنایع نوین آرمان ترقی جنبش مشروطه تبلوری عینی گرفت. با حذف قدرت خان‌ها و کاهش نفوذ آخوندها که دادگستری و آموزش‌و‌پروش از دست‌شان به درآمده بود طبقه متوسط با جذب در دیوانسالاری و به استخدام دولت درآمدن هم بیشتر‌و بیشتر رشد می‌کرد و هم در اداره کشور سهیم می‌شد.

اما پندار پيشينی که دو مقوله دموکراسی و ناسيوناليسم را همگريز(متنافر) می‌دانست و به بهای آزادی اولويت را به پيشرفت می‌داد، با رضاشاه پرتوان‌تر شد. داوری مثبت درباره رضاشاه مبنی بر اينکه «ايران از دست رفته را به زندگی باز آورد و جنبش مشروطه را در آرمان‌های ترقي‌خواهانه‌اش تحقق بخشید»[24] همايون را از پيش کشيدن اين پرسش بازنمی‌دارد : «آيا رضاشاه می‌توانست بی سرکوبگری، برنامه اصلاحیش را پيش ببرد»[25]؟ هرچند همايون رضاشاه را بزرگ‌ترين شخصيت سياسی ايرانی سده بيستم می‌داند، پاسخ به اين پرسش او را وامی‌دارد که بگويد: « او [رضاشاه] نتوانست احترام و ستايش درخور خدمات حياتی‌اش را به ايران بدست آورد و همه گناه خودش بود.»[26]. از خاک برکشيدن ايران و از نو ساختنش بر پايه‌های نو برای رضاشاه هوس نبود، همت بود. به فراخور درک و دانش‌اش دیدی نو از نهادهای سياسی و دريافتی نو از فرايند سياسی داشت. اما آن ديد و دريافت بر سرشتی بنياد داشت که کهنه بود، به کهنگیِ سنتِ سلطان مستبد شرقی. بيش از آزمندی کوته‌بينانه‌ش آرزوهای بلندپروازانه‌ش برای ايران را خودکامگی‌ای که ريشه در خلق‌و‌خوی‌اش داشت و فلسفه حکومتش شد، به زمين زد. و پيامدهای منفی ميراثش از همينجا برخاست : «گذاشتن فرايند پيشرفت در برابر مردمسالاری،[…]؛ [و] بحران مزمن مشروعيت»[27].

به باور همايون، رضاشاه می‌بايست و می‌توانست برنامه اصلاحی‌اش را بدون سرکوبگری و در چارچوب مشارکت مردمی پيش ببرد. می‌بايست، چون پيشرفت و مردمسالاری در همراهی با هم تنومند و توانمند می‌شوند؛ می‌توانست، چون در برابرش چنان نيروی جدی و مقتدری نبود که اقتدارگرايی و تمرکز محض تصميم‌گيری در شخص او را توجيه کند. اما او که فرايند دست‌وپاگير دموکراتيک را نه خوش می‌داشت و نه برمی‌تافت، زورگويی را اهرمی کرد برای پيش‌برد کار، و همچنان که پيشرفت کار را بيشتر به چشم می‌ديد حق‌شناسیِ مردم را هم بيشتر چشم می‌داشت. و همين حق‌شناسی را رضاشاه خواست که جانشين مشروعيت باشد. چون زير پا گذاشتن قانون، اگر نياز می‌دانست، شده بود رسمش و خودش را بالاتر از قانون گذاشتن، قانونش. و همين امر چهره «حکومت قانون» که برای نخستين‌بار در ايران پا می‌گرفت را خدشه‌دار کرد و به پيدايش شکل ويژه‌ای از قدرت سياسی انجاميد که «رضاخانيسم» می‌خوانند : اقتدار را شرط لازم و کافی حکومت دانستن. همين دريافت از قدرت و حکومت بود که به محمدرضاشاه رسيد و پس از او تا روزگار ما ادامه يافته است. با اين فرق که امروز با وجود درآمدهای سرشار نفتی که نه در زمان رضاشاه ـ دست‌به گريبان با کشوری سخت بينوا ـ بلکه تا سال‌های آغازين دهه هفتاد ميلادی خوابش را هم نمی‌شد نمی‌ديد، ويران‌سازی کشور با چنان جديتی دنبال می‌شود که جا برای هيچگونه حق‌شناسی نمی‌گذارد و حکومت را وامی‌دارد تا بنيان مشروعيت‌اش را در بندگیِ مردم بجويد. 

داوری همايون که از هيچ چيز چشم نمی‌افکند چشم از سنجش نوع ناسيوناليسمی که رضاشاه رواج داد کمی نگاه می‌دارد. به تعبير همايون، رضاشاه ايران را از ايرانی‌ها جدا در نظر می‌گرفت، چون تجربه‌های ناگوارش از مردمان، از فرو تا فرادست‌ترين لايه‌های اجتماعی، انسان ايرانی را از نظرش انداخته بود : « او [رضاشاه] بسيار پيش از [ژنرال] دوگل، عشق به نياخاک را به دشواری می‌توانست به مردمی که بالفعل در نياخاک می‌زيستند بکشاند.[28]» آميزش اين خوارداشت و آن بزرگداشت نمی‌توانست بر جنس و صفت همان ناسيوناليسم اثر نگذارد. با همه همپوشی‌های موجود ميان ديدگاه داريوش همايون و نگاه ابراهيم گلستان، اين آخری گامی فراتر می‌گذارد و منحرف شدن ِ سمت پيشرفت مملکت را در همين رويکرد رضاشاه به ناسيوناليسم می‌داند و چون، به قول خودش، «در گذشته اين انحراف در آينده را نمی‌ديدند، يا نديديم بگويند»[29] بايد آن را بازگفت : «می‌کوبيد و می‌روبيد تا بسازد و قدرت را از آنِ خود نگهدارد، و ايران و ميهن را با خودش يکی بداند و بخواهد که ديگران نيز آنها را يکی بپندارند. ميهن‌پرستی‌اش نوعی خودپسندی بود. مردم اگر برای او بودند بود که بودند.[30]»

شعار نابخردانه «خدا، شاه، ميهن» نماد انحرافی شد که تنها سمت پيشرفتِ کشور را منحرف نکرد، نگرش ناسيوناليستی را هم به بيراهه کشاند، تا آنجا که دشمنی با سلسله پهلوی به دشمنی با ايران کشيد. حتا آنها که گرايش‌های افراطی ناسیوناليستی را در کارنامه‌ سياسی خود داشتند، نتوانستند يا نخواستند اين دو را از هم سوا کنند و در بزنگاه سرنوشتِ کشور دشمنی با نظام سلطنتی چشم‌شان را چنان بست که آينده ايران را با فرمانبری از خمينی که بهتر از ديگران آن دشمنی را رهبری می‌کرد تاخت زدند. پندارِ يگانگی شاهان پهلوی با ايران کم آب به آسيابِ احساس بيگانگی با کشور نريخت. و کسانی که پس از آنها به قدرت رسيدند با کشور آن کرده و می‌کنند که سپاهی بيگانه با سرزمينی مغلوب، و نه غم پاره‌پاره شدندش را دارند و نه باکی از آن، اگر قرار باشد که دوران به کام‌شان نگردد.

از برنامه اصلاحی پهلوی تا انقلاب اسلامی

شايد برآورد همين پيامدهای منفی ميراث رضاشاه، گلستان را بر آن داشته تا در آخرين نوشته‌ای که از او منتشر شده است، با زبان خودش از دهان پدرش، نماينده شيراز در مجلس موسسان برای نصب جانشين پادشاهی قاجار، بنويسد : «سال ها بعد برايم مي گفت هرچند اين که پهلوی شد شاه به درد مملکت مي خورد و در حد وضع عمومی راه ديگری به پيشرفت نمی‌شد ديد، اما ای کاش مي شد بود، می‌شد ديد، می‌شد رفت.»[31] آن ديد شايدبودی بود که انگار آن زمان نبود تا بتواند راهی ديگر برای رفتن و شدن بگشايد، اما از آن روزگار تا کنون شدنی‌های بسياری شده و ناشدنی‌های بسيارتری ناشده مانده اند. آن ديد بايد امروز باشد و ما بايد بتوانيم چيز ديگری بشويم و در راه ديگرتری برويم. ضرورت داوری عادلانه و بدون جانبداری دوران رضاشاه هم در راه اين هدف بايد باشد. و چون ويژگی هر پديده تاريخی «واقع‌ـ شدگی» و «رخدادگی» است، آنچه می‌بايستی در نظر گرفت شده‌های دگرگون‌کننده آن دوران هستند.  

برنامه اصلاحی رضاشاه با اصلاحات اراضی و آزادی بيشتر زنان و گسترش بيشتر آموزش همگانی در زمان پادشاهی محمدرضاشاه ادامه يافت تا شرايطی همسان با آنچه زمينه‌ساز انقلاب فرانسه‌اش شمرديم فراهم آورد. «به برکت اصلاحات رضاشاهی و رونق اقتصادی محمدرضاشاهی[32]» طبقه متوسط ايران بدل شد به يک نيروی بزرگ اجتماعی متشکل از مردان و زنانی «که، به نقل از خود همايون، خود را از هيچ‌کس کمتر نمی‌ديدند و به حق در درستی بسياری از سياست‌ها و استراتژی‌ها ترديد داشتند، خواهان مشارکت در فرايند سياسی می‌بودند و اين استدلال ـ بهانه را که فرماندهی پادشاه برای توسعه کشور ضرورت دارد، برنمی‌تافتند.[33]»

با اين حساب آيا می‌توان حکم کردکه «انقلاب اسلامی پسزنشی  backlash به سراسر جنبش مشروطه‌خواهی بود»[34]؟ به عبارت ديگر آيا می‌توان انقلابی که در سال پنجاه‌و‌هفت رخ داد را به تمامی به صفت اسلامی‌اش فروکاست؟ بيگمان در نظر نگرفتنِ صفت اسلامیِ «زمين لرزه سياسی ۱۳۵٧» هم چشم بستن بر اين واقعيت است که در آن انقلاب گفتمان اسلامی دست بالا را يافت، و هم بستن راه بر پژوهشی است که می‌کوشد چرايی آن بالادستی را بيابد. پافشاری بسياری بر اين کار می‌تواند «به دليل نابجائی انقلاب اسلامی و سرخوردگی و شکست خود آنان»[35] باشد. اما کوشش برای جدا جدا در نظر گرفتن انقلاب و صفتش می‌تواند تنها «برخاسته از تاثيرات نظريه بی‌اعتبار ماترياليسم تاريخی و کيش انقلاب»[36] نباشد. چون «انقلاب» مثل «مردم» اسم جمع است، يعنی اسم عامی است در صورت مفرد ودر معنی جمع برای ناميدن مجموعه دگرگونی‌های بيشماری که کانون‌هايشان در لايه‌ها و روابط اجتماعی گوناگون پراکنده اند و نمی‌توان کانونی را ـ اينجا شکل حکومت ـ کانونی مطلق دانست و کانون‌های ديگر را در مقايسه با آن فاقد اعتبار.

فروکاستِ انقلاب به صفت اسلامی‌اش نتيجه گزينشِ «جايگاهِ برفراز» و نگرش از بلندا[37] است برای ديدنِ پديده انقلاب. به گمان اينکه موقعيتش به او اجازه می‌دهد تا کاملاً بر آنچه می‌بيند محاط باشد، بيننده از چنين جايگاهی برداشت‌ش از پديده را خردِ فراگيرنده آن می‌داند و در واقع تنها بينش خود را می‌بيند. اما پديده‌ها از يکسو در شبکه‌‌ای پيچيده‌ مدام به هم و درهم می‌تنند و از سوی ديگر نگاه بيننده‌ی خواه ناخواه درگير در يک يا بسیاری از همان پديده‌ها را در اين تنش شرکت می‌دهند. با گزينش «جايگاهِ برفراز» و «نگرش از بلندا» بيننده اين درهم‌آميختگی را نمی‌بيند.

پس بايسته‌تر همان است که بر طبق انگاره‌ همايون از جنبش مشروطه که تا اينجا دنبال کرده ايم «انقلاب اسلامی» را هم در چشم انداز جنبش مشروطه بررسی کنيم تا بتوانيم بخشی از درهم‌آميختگی‌اش با خودمان و با پديده‌های ديگر را در نظر بگيريم. دو پاره نخست شعار اصلی انقلاب اسلامی يعنی «استقلال و آزادی» بخشی از همان آرمان‌های جنبش مشروطه را پژواک می‌داد، و پاره پايانی که ابتدا «حکومت اسلامی» بود در کشاکش با آرمان ديگر، مردمسالاری، «جمهوری اسلامی» شد. اگرچه در عمل همان حکومت اسلامی باقی ماند، با اين حال حرف جمهوری، هرچند نیم‌بند، هرچند حرفی، باز حرف کمی نيست، چون برابری را حرفِ نوشته‌ی قانون کرده است.

آنچه انقلاب با دستِ صفت اسلامی‌اش‌ پس می‌زد با پايی که ریشه در آرمان‌هاي جنبش مشروطه داشت پيش می‌کشيد. با اين حساب انگار که جنبش مشروطه می‌بايستی در مدت شصت و چند سال اصلاحاتی را برمی‌انگيخت که در روندشان نخست «برابریِ موقعيت‌ها»[38] در پيکره جامعه جا باز کند و پا بگيرد. سپس از پابرجايیِ برابریِ موقعيت‌ها شرايط به جايی برسد که درخواستِ نقش بستنِ برابری بر پيکره سياسی و ثبت و حکِ آن در مجموعه حقوق و قوانين همچون خواستِ همگانیِ برپايیِ حکومت قانونی نمود بيابد. حکومت قانونی ـ يا همان حکومت مردم که در آن «نه تنها فرمانروا بالاتر از قانون نيست بلکه قانون را مردم فرمانروا می‌گزارند»[39]ـ آرزوی انقلاب مشروطه بود و سراب انقلاب پنجاه و هفت شد. اما گذر از سراب، امکان دستيابی به آن را به آيندگان نويد داد.

پانویس‌ها

[1] داریوش همایون، صد سال کشاکش با تجدد، هامبورگ، نشر تلاش ۱۳۸۵، ص ۱۲.

[2] همایون صفت «حزبی» را معادل partisan   می‌گذارد. «پارتیزان» سوای معنای آشنایش همچون اسم، کسی است که به شخصی، آموزه‌ای و یا حزبی parti، یعنی تعلق خاطر و سرسپردگی، داشته باشد. همچون صفت، بیانگر پیروی متعصبانه از عقیده‌ای پیشاپیش موجود است .

[3] بی‌جهت نیست که داریوش همایون مهمترین کتابش، «صد سال کشاکش با تجدد»، را به یاد حسن تقی‌زاده و علی‌اکبر داور تقدیم کرده است. البته چنین واکنشی تنها به تقدیم‌نامه محدود نمی‌شود. کم نیستند شخصیت‌های فرهنگی و سیاسی که در همین کتاب، کارنامه‌شان با توجه به نقشی که در این کشاکش صد و چند ساله بازی کرده‌اند، ارزیابی شده است. با این حال می‌توان به جای خالی بررسی تاثیر اندیشه‌های گردآمده در مرامنامه «انجمن ایران جوان»، که علی‌اکبر سیاسی از پایه‌گذارانش بود، بر شکل‌گیری برنامه‌ اصلاحات رضاشاهی اشاره کرد. 

[4] همایون، صد سال…، ص ۲۲.

[5] Modernité, Modernity

[6] Modernisation, Modernization

[7] داریوش همایون، پیشباز هزاره سوم، هامبورگ، نشر تلاش، ۲۰۰۹، ص ۱۰۹.

[8] همایون، صد سال …، ص ۱۶٧.

[9] Wahlverwandtschaften

[10] جواد طباطبایی، نظریۀ حکومت قانون در ایران، تهران ، انتشارات ستوده، ۱۳۸۶، ص ۱۶.

[11]  همایون، صد سال …، ص ۱۶٧.

[12] طباطبایی، نظریۀ حکومت…، ص ۱۶.

[13] همین استدلال را می‌توان در مورد نثر نوین فارسی به کار گرفت. «چرند‌و‌پرند» دهخدا همچون نخستین نمونه آن در تاریخ ادبیات فارسی بی‌سابقه است.

[14] ماشاءالله آجودانی، مشروطه‌ی ایرانی، تهران، نشر اختران، چاپ دوم ۱۳۸۳، ص

[15] تعبیر «روی سوم سکه‌ی سه» را از یداله رویایی وام گرفته‌ام. رک: یداله رویایی، «این سکه‌ی سه رو»، عبارت از چیست؟، تهران، انتشارات آهنگ دیگر، ۱۳۸۶.

[16] به عنوان مثال واژه «حقوق» را در نظر بگیریم که محمدعلی فروغی در سخنرانی خود به سال ۱۳۱۵ در دانشکده حقوق دانشگاه تهران به تاریخچه آن اشاره می‌کند: «حقوق از اصطلاحاتی است که در زبان ما تازه است و شاید بتوان گفت که تقریبا از همان زمان که مدرسه علوم سیاسی تاسیس شده است این اصطلاح هم رایج گردیده و آن به تقلید و اقتباس از فرانسویان درست شده است، و در همه ممالک اروپا برای این معنی این قسم اصطلاح ندارند. فرانسویان مجموع قوانین و مقررات الزامی را که بر روابط اجتماعی مردم حاکم است droit می گویند، و ما چون این کلمه را «حق» ترجمه کرده بودیم، لفظ جمع آن را گرفته برای آن معنی اصطلاح کردیم، مناسبتش هم این است که قوانین و مقررات الزامی وقتی که میان قومی برقرار باشد مردم نسبت به یکدیگر حقوقی پیدا می‌کنند که باید رعایت نمایند. حاصل این که «حقوق» که می‌گوییم مقصود قوانین کشور است، و علم حقوق علم به قوانین و دانشکده حقوق مدرسه‌ای است که در آن جا قوانین تدریس می‌شود. تاسیس مدرسه علوم سیاسی هم برای همین بود که وزارت امور خارجه مامورینی تربیت کند که به اندازه لزوم از قوانین اطلاع داشته باشند تا بهتر بتوانند در مقابل خارجیان حقوق کشور خود را حفظ کنند.»  (منبع)

[17] عبارتی که همایون برای توصیف تقی‌زاده به کار می‌برد را می‌توان بی‌کم‌کاست درباره خود او به کار گرفت: «او نمی‌توانست پیش از آنکه عمیقا فرنگی شود عمیقا ایرانی نشده باشد» (همایون، صد سال…، ص ۱٧٤) و آنچه تقی‌زاده در سال ۱۳۲٤ نوشته را همایون می‌توانست ـ با جایگزینی واژه‌هایی دیگر اینجا و آنجا و اندکی تغییر در شیوه نگارش ـ بنویسد : « منظور من از تمدنی که غایت آمال ما باشد تنها باسوادی مردم و فراگرفتن‌شان مبادی علوم را، یا تبدیل عادات و لباس و وضع ظاهری آنها بر عادات مغربی نیست بلکه روح تمدن و فهم و پختگی و رشد اجتماعی و روح تساهل و آزادمنشی و آزاده‌فکری و مخصوصا خلاصی از تعصبات افراطی و متانت فکری، و وطن‌دوستی از نوع وطن‌دوستی مغربیان و شهامت و فداکاری در راه عقاید خود است که هنوز به این مرحله نزدیک نشده‌ایم» (جمشید بهنام، برلنی‌ها، اندیشمندان ایرانی در برلن، تهران، انتشارات فرزان، ۱۳٧۹، ص ۱۹۲؛ آورده در: همایون، صد سال…، ص ۱٧٤).

[18] همایون، پیشباز…، ص ۱۱۰.

[19] همایون، صد سال…، ص ۱۳.

[20] Le tiers état

[21] Cf. Alexis de Tocqueville, L’Ancien Régime et la Révolution, Œuvres complètes, sous la direction de J.-P. Mayer, tome deuxième, Paris, Gallimard, 1952, vol. I

[22] همایون، صد سال…، ص۱٧۶.

[23] ابراهیم گلستان، «با محمد بهمن بیگی و لحظه‌های شرافت نورانی»، فصلنامه نگاه نو، شماره ۶۸، بهمن ۱۳۸٤، ص ۵٧.

[24] همايون، پيشباز…، ص ۱۳۲. در جايی ديگر همايون می‌نويسد : «رضاشاه پس از شاه‌اسماعيل و نادرشاه و آقامحمدخان کسی بود که از ايران پاره‌پاره کشوری ساخت و حتا اگر هيچ کار ديگری جز بيرون کشيدن خوزسنان از دهان انگليس نکرده بود نامش جاويدان می‌ماند» (همايون، صد سال…، ص ۲٤).

[25] همايون، صد سال…، ص ۲٧.

[26] همايون، پيشباز…، ص ۱۳۲.

[27] همايون، صد سال…، ص ۲۹.

[28] همانجا. ص ۲۸.

[29] گلستان، «با محمد بهمن بيگی…، ص ۵۸.

[30] همانجا. ص ۵٧.

[31] ابراهيم گلستان، رشد يک نوسال در…، روز آنلاين، ۱۱آبان ۱۳۹۰

[32]  همايون، پيشباز…، ص ۱۱٤.

[33] همانجا.

[34] همانجا. ص ۱۱۵. 

[35] همايون، صد سال…، ص ٧۶.

[36] همانجا.

[37] «جايگاهِ بر فراز » و «نگرش از بلندا» اشاره دارد به این تعبير موريس مرلوپونتی: La position de survol ou en surplombe .

[38] L’égalité des conditions.

[39] همايون، صد سال…، ص ۲٧.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • سمیرا

    آقای ایراندوست! این بی سوادی ها را از کجا به ارث بردید؟ متأسفم که جمهوری اسلامی باعث شده تا قلدری مثل رضا میرپنج و دیکتاتوری مثل محمدرضا پهلوی، اینک قهرمانان تاریخ ما شوند. رضا میرپنج یک سفاک بود که هنوز دستش از خون آزادی خواهانی مثل مدرس، میرزاده عشقی،تقی ارانی، فرخی یزدی و سردار اسعد بختیاری پاک نشده است. مرده باد جهل!

  • مینا ملکی

    دوستان عزیز که امروز همه جمهوری خواه زاده شده اید و هفت جدتان هم جمهوری خواه بوده و هم ژاندارک حقوق بشر. عزیزان، کمی تامل کنید و از سر آرزو و خیال حرف نزنید. باور کنید اگر رضا شاه آنزمان اعلام جمهوری میکرد نمیتوانست جلوی آخوندها بایستد. تنها از موضع یک شاه میشد با قاطعیت او عمل کرد. فراموش نکنید که دموکراسی اساسش یک جامعه مدنی است، یک درجه ای از تحول شدن فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی. والا بعد از رضا شاه هم یک حافظ اسدی، فیدل کاسترویی یا خلاصه کسی در این حدود میامد میشد رییس جمهور. مگر مملکت ما در سطح سویس بود؟ نه در حد ایران عقب افتاده نود درصد بیسواده لچک بسر دور از تمدن بود.

  • بهرام

    یک رباعی وقت مردن گفت افلاطون و مرد حیف دانا مردن و صد حیف نادان زیستن بدون اینکه طرفدار سلطنت باشم ولی معتقدم که داریوش همایون در بین فعالان و اندیشمندان سیاسی چند دهه بعد از انقلاب یک سرو گردن از همه بالاتر بود. البته در بین پراتیکها هم شاپور بختیار تا حدی چنین ویژگیهای در عرصه عمل داشت.ای کاش شاگردانی تربیت کرده باشد که به همان اندازه به لیبرال دمکراسی اعتقاد داشته باشند.وای کاش چنین چهرهایی در طیف جمهوری خواه هم ظهور کنند.

  • کاربر مهمان

    یه دائم الخمر بود که در دوران خاتمی ، ادعا می کرد دوران انقلاب ها به سر آمده . وقایع تاریخی دوران معاصر اثبات می کنه افکار امثال او مثل او دیگر مُردن و با اینجور حلوا حلوا کردن ها هم دیگه زنده نمیشن

  • کاربر مهمان

    داریوش همایون مرد آزاده ای بود. حیف شد که زود مرد. او یک دمکرات بود. امید است که رضا پهلوی از دایناسور های شاه الهی فاصله بگیرد٬ او می تواند با برتر شدن و تحول و نزدیکی به جمهوریت و پس از آن جمهوریخواه شدن به حتا پدرش و پدر بزرگش نیز از نظر تاریخی خدمت کند. در همان غربی که رضا پهلوی زندگی می کند ما جنرال دول را داریم که پادشاهی طلب بود ولی بخاط دقت در شناخت زمان تبدیل شد به یکی از سازنده ترین رییس های جمهوری فرانسه. رضا پهلوی می تواند اولین رییس جمهوری ایران باشد.

  • ایراندوست

    چرا فراموش می‌کنیم که رضا شاه ، جمهوریخواه بود ؟ او در مجلس پنجم ،با اعلام انقراض سلسله قاجاریه، لایحه جمهوری را به مجلس آورد ولی با جنجال و هیاهوی آخوندی بنام مدرس ، لایحه را پس گرفت و برای ثبات، آرامش و اجرای اصلاحات، ۳ ماه بعد در آبان ۱۳۰۴، خود را پادشاه ایران خواند !

  • کاربر مهمانhamid bidar

    ديوژن را گفتند: دنيا كي خوش مي‌شود. گفت: آنگاه كه پادشاهانش فلسفه بخوانند و يا فيلسوفانش پادشاه شوند.

  • میرزا

    از دست دادن همایون فقید براستی حیف بود. دست اقای جودکی هم درست!