معرفی کتاب
«تاریکتر از اندوه» نوشته کیوان باژن: واقعیتِ برساخته در آینهٔ موروثی
رضیه انصاری - تکثر و تعدد دیدگاهها، چندمعنایی، عدم ثبات و قطعیت، و تنوع زیستهای انسانی در «تاریکتر از اندوه» نوشته کیوان باژن، وجوه همهجانبهٔ کلانروایتها و کلیگوییها را نقض کرده و مخاطب را به مدارا و پذیرش دعوت میکند.
❗️ این یادداشت میتواند داستان رمان را فاش کند.
راوی رمان «تاریکتر از اندوه» نوشته کیوان باژن مرد جوانی است که روزی در کتابخانه عمومی، با دختری آشنا میشود و دیدارها و گفتگوهایشان خواننده را با فراز و فرود و قصههای دیگر همراه میکند. حالوهوای هزارویکشبیِ این راوی حین مطالعهٔ کتاب تَسوجی، از گذشته به امروز راه مییابد و خرده روایاتی از ذهن و زبانش در برابر مخاطب نقش میبندد که با داستانهای هزارویکشب، تفاوتها و شباهتهایی دارد: تصاویری از جامعه معاصر، دهههای اخیر و قصههای شخصی زنان و مردان امروز که شیوه رواییاش بر ذهنیت مولف از خوانش تازه هزارویکشب دلالت میکند.
کتابخانه: یک کشتی به گل نشسته
کافکا در نمایش و ارزشگذاری پیوند انسان مدرن با خدایش، دمو دستگاه بروکراسی حکومتی را مثال میزند و از انتظاری جاودان در برابر قانون میگوید. در اساطیر اما آسمانها و زمین و دنیای زیرِ زمین عرصه تاخت و تاز و نبرد خدایگان و انسانها و دیگر موجودات است، و در جهانک نیمای «تاریکتر از اندوه»، کتابخانه نقطه ثقل و گرانیگاه اوست. کتابخانهای «ملی»، با دو سالن، یکی عمومی و دیگری برای روشنفکران، با چند طبقه تودرتو، که همگان فقط به قدمت فرهنگی آن افتخار میکنند؛ وگرنه معتقدند سالهاست دیگر کسی برای کتاب و مطالعه و اندیشیدن تره هم خرد نمیکند.
... این کتابخانه عمارتی بود وسیع که کل مجموعهاش را وقتی از بیرون و نمایِ بالا نگاه میکردی، درست مثل یک کشتیِ به گِل نشسته میمانست با دکلهایی استوار در دو طرفاش. بالایِ یکی از دکلها اتاقِ ریاست و آن یکی اتاقِ کنترلِ دوربینهایِ مدار بسته. با محوطهیی وسیع و نمایِ دیوارهایِ تزیین شده با آجرهایِ سه سانتی، استوار با ستون هایی بتنی و محکم و مجسمهیی از فردوسی در مرکزِ آن، رویِ تپهیی پوشیده از چمن که کتابِ شاهنامهاش را در دستِ چپاش گرفته و دستِ راستاش، سایبانِ چشماناش. انگار بخواهد آن دوردستها را بنگرد. هر چند بیشتر کهنه سربازی را میمانست که داشت سلامِ نظامی میداد...
نیما در این کشتیِ بهگلنشسته به خاطر امکانات شبانهروزی از جمله اینترنت و فروشگاه و کافه و رستوران و حتی اتاقهایی برای استراحت، روزگار میگذراند و با مراجعهکنندگانی مثل خودش، یا نگهبانان، کارمندان و نیروهای خدماتی معاشرت میکند و با ذهنیتی باز، به روایات مختلف همه، تفاسیر و تعابیرشان گوش میدهد و تمرینِ مُدارا میکند.
سایه سنگین عدم قطعیت
نیما در همین مکان مشخص، در غروب همان روزی که روایت داستان هزارویکشب به اوج میرسد، با سوفی آشنا میشود و خود را مورد اعتماد او مییابد. سوفی مدتی غیب میشود و بعد دوباره سراغی از او میگیرد. قصههای نگفته را گفته میپندارد و مخاطب نیز همراه با نیما، سرگردانِ ساخته و برساخته، یا راست و دروغ روابطی میشود که سوفی هربار از نو تعریف میکند. این تکنیک از آغاز تا پایان رمان در جریان است و عدم قطعیت، همه خرده روایات را در تعلیق نگه میدارد، غیر از متون عهد قدیم، که جداگانه، در بندی مجزا و با حروف برجسته لابلای داستان آمدهاند و ریشه در گذشته دارند و حتمیاند. خواننده میکوشد تا با دستآویزی به همین متون، از عزیزه و عزیز و معشوق، به نیما و سوفی و دیگران برسد؛ تلاشی که تا پایان داستان، رهایش نمیکند و همواره او را به خواندنِ از روی دقت، گمانهزنی و پذیرش روایت موجود (متن رمان) دعوت میکند، تا بلکه خود به کثرت مفاهیم و چندمعناییها دست یابد.
متون قدیم و خردهروایتهای جدید در برخی موارد موازی و همساناند، گاهی به وضوح متناقضاند و در بعضی جاها مبهم. مرتبا عشق و نفرت، وصال و جدایی، خیانت و اعتماد، و دوستی و دشمنی جایشان را با هم عوض میکنند و استفاده از عبارتهای تردیدآفرین، پاسکاری نقشها، عوض کردن موضوع صحبت در جای حساس، و دیگر بازیهای عامدانه از زبان سوفی-آراس-رویا-... از او راوی غیرقابل اعتمادی میسازد که منظر روایی را تکثیر میکند و بر عدم تمرکزگرایی مولف رمان، و عمدش بر ایجاد تزلزل در پیوستار بلاغیِ عبارات و جملات تاکید میگذارد.
وجوه هزارویکشبی روایت
«تاریکتر از اندوه» در چهار بخشِ هزارویکشبی به نشان چهارعنصر (آتش، آب، باد، خاک) و بدون توالی زمانی پیش میرود. در این روایت، سوفی به صورتی یکطرفه و بیوقفه، تودرتو و لابیرنتی، کودکی و خاطرات خانوادگی، جوانی و دلدادگیها، ازدواج، و جداییاش را برای نیما -عموما از راه تلفن- تعریف میکند و نیما به گوشِ جان میشنود:
... و من که فهمیده بودم نوش دارویِ دردِ بیدوا شنیدن است، مسیری را همپایِ زنی رفته بودم که با هر شخصیتی، اصرار داشت سوفی صداش کنم.
این دختر که به زعم نیما به نوعی روانپریشی یا چندشخصیتی دچار است، برای بخشهای زندگیاش نامهای متعددی را برای خود برمیگزیند و در کلانروایت این رمان، خردهروایتهای متعددی را تعریف میکند: از قصه دل و دلدادگی سوفی و درویش، آراس و عباس، آراس و یونس، رویا و دکتر خندان، آراس و پیمان، سوگند و مردانش، پدر و مادر آراس، تا قصههایی کهن از شخصیت عزیزه در حکایت دلیله محتاله هزارویکشب (که در میان شخصیتهای ابی کهن فارسی مظهر مکر و حیلهگری و طراری است)، تا خود شهرزاد قصهگو، قصه تنفروشان امروز که نقابهای مختلفی بر صورت دارند، و همچنین قصههای تاریخی کابوسهای زنان، از روزگار گذشته تا امروز.
نیما که راوی رمان اصلی است، حین گفتوگوها در موقعیت شنونده باقی میماند و دیالوگ میان او و دختر، در واقع مونولوگ ذهنی دختر است. شهرزاد در هزارویکشب از سر ناچاری و برای زندهماندن نقل میکند؛ آراس (یا سوفی) اما بیشتر نیازمند شنیدهشدن است.
در میانه نقلها و حرفهای پسر و دختر، گاهی هم «نیما» مورد خطاب قرار میگیرد و این خطاب که زبانی شاعرانه یا ادیبانه دارد، نه از سوی دختر، که نهیبی از بیرون داستان است تا با نیما جدل کند، چیزی را به یادش بیاورد یا او را به تردید وادارد. این فصول از روایت که در لابهلای قصهها جای مشخصی ندارند، به گفتوگویی میان نویسنده و نیما شباهت دارد، یا از آن جایی که به نظر میرسد نیما در «شبهزارو نمیدانم چندم» در اغماست، میشود از آن به واگویههای ذهنی نیمای در اغما تعبیر کرد. نام فصل آخر هم خود ترفندی است برای مهجور گذاشتن زمان و حفظ تعلیق، و اشاره نکردن به پیش و پس بودنش از سه فصل دیگر.
تقریبا یک ماهی به طول انجامیده بود و دیگر کم کم داشتم ماجرایِ این زن را فراموش میکردم و فکر کرده بودم شاید یک شوخی بوده یا کنجکاوی یا از همانهایی که برای دلمشغولی یا از روی کنجکاوی یا جذابیتِ موضوع چند صباحی میآیند و درد دل میکنند و میروند!... همیشه همین طور است نیما. یک جا نشستهیی و یکهو سایهیی تو را با خود میبرد... چون نسیمی ملایم، یا سایهیی گذرا روی دیوار و اغلب هم پریشان، به طوری که حاضرند جانِشان را بدهند تا ماوایی بیابند و مدتی در آن سکنی گزینند، بل بارِ عظیم این پریشانی را حتا لمحهیی هم که شده زمین بگذارند یا با فرد دیگری سهیم شوند... سایهها میآیند... باید صبور بود.
روابط بینامتنی
غیر از اشاره مشخص به هزارویکشب، مولف این کتاب با تعبیه موارد متعدد، متن حاضر را ناظر به متون پیشین میداند و خواننده را به کشف رابطه این متون، و درک نوع اتکایشان برهم دعوت میکند. از جملهٔ این متون، بوفکور هدایت (که راوی در آن با سایهاش حرف میزند)، داستان پرومته و مواجههاش با بار آتش و حقیقت، سیزیف و محکومیت بار بیهودگی، افسانه گیلگمش و آنکیدو، افسانه زن لوط، وقتی نیچه گریست، داستان غزالی، بحارالانوار و...
بقایایی از متون نامبرده، هم در صورت (روساخت) و هم در معنا (زیرساخت) در رمان احساس میشود. مثلا روایت «مشقاسم»، نیروی خدماتی یکی از اتاقهای کتابخانه درباره مینگذاری انگلیسیها در اطراف مجسمه فردوسی، و خراب کردن شاهنامه زیر بغل فردوسی و کار گذاشتن کلنگ به جای آن و نوشتن شعار «این مردم لیاقتشان همین کلنگ است»، آشکارا و در روساخت به «داییجان ناپلئون» اثر ایرج پزشکزاد پهلو میزند و به زبان طنز، از توهم توطئهای میگوید که همچنان در میان افراد به قوت خود باقیاست.
اما اشاره به سایه و گفتگو با سایه که یادآور «بوف کور» هدایت است و از تنهایی راوی-نویسنده حکایت میکند، با ظرافت بیشتر و در زیرساخت داستان قرار میگیرد:
همیشه خیال میکردم چون زنهایِ پیشین به یادش خواهم آورد و بس. اما این طور نشده بود. او چون سایهیی به دنبالم میآمد. مثلِ آن سایه که گاه از پشتِ پنجرهیِ اتاقِ کتابخانه میدیدماش. با پیراهنی بلند و یقه باز، گشاد، آستین دار و پُرچین بر تن، با نواری در زیرِ سینه و انتهایِ دامناش که در پشتِ پا، پارچهیی اضافه داشت. عجیب مینمود، وقتی گاه با آن ریشِ بلندِ تا زیر سینه و موهایِ مجعد که پشت سر جمعشان میکرد، میآمد و دستارچهاش را کنارِ حوض پهن میکرد و هزارویکشب خواندنم را گوش میداد که با صدایِ بلند میخواندم...... گاهی فکر میکردم نکند آراس، همین سایه باشد اما خیلی زود از این فکر خندهام میگرفت. او را میدیدم. وقتی رویِ صندلیِ چوبیِ آلاچیقِ پارک مینشست، یک پایش را رویِ پایِ دیگرش میانداخت و خیره میشد به جایی در سمتِ غربِ خودش و ازم میخواست برایش هزارویکشب بخوانم.
گذشت زمان و رنج موروثی
از جمله موارد طرح شده در این رمان، نمایش گذشت زمان و مبتلا ماندن به رنجهای تاریخی است، مثل اشاره به دندان مصنوعی پدر و پدربزرگ و جد پدری و قبلیها، یا آلزایمر موروثیشان و آسایشگاهنشینبودن آخر عمریِ همهشان. برخی از این رنجها در خوانش دوبارهٔ مولف از متون کهن، تا حدودی از بین رفتهاند و برخی دیگر، فقط از لحاظ ظاهری تغییر کرده و در باطن همانند که بودهاند. عدم اعتماد به دیگری و تنها ماندن، آویزان شدن به افتخارات گذشته، و نوستالژی شکوه دیروز هم در زمره همین رنجهاست.
گفته بودم: «فقط میخواهم دل بِکنی از این گذشته سوفی جان.» گفته بود: «اما من انگار قرنهاست خیرِ سرم گیر کردهام در این گذشته... گذشتههایِ دور و نزدیک و به طور مضحکی باشکوه... دیگر چه چیز باقی مانده نیما؟... به قولِ آن شاعر، زمین به شکلِ احمقانه یی گرد است.»
در طرح این موضوعها و به تصویرکشیدن نوستالژی نسبت به زمان گذشته، به عنوان مثال سه موتیف دستارچه، گربه و آینه مکررا ایفای نقش میکنند.
گفته بود: «حالا فردا اگر شد آینه را برایت میآورم... پیشِ تو باشد بهتر است.» و همین امیدوارم کرده بود و حالا فکر میکردم نکند بالاخره آمده...
آینه همچون میراثی دستبهدست شده از دیروز، در نقش نمادین همیشگیاش یا به نقشی دیگر در صحنههای متعددی از داستان وجود دارد: در آینه صحبت کردن عزیزه با تصویر خودش، آینه و شمعدان در روایات آراس و عباس، یا آینه و رابطه دیالکتیک پارتنرها (در روایت کاراکترهای اصلی و در خردهروایت مرد تودهای و زن فالگیر)، یا آینهای که آراس همیشه از آن یاد میکند و گویی از گذشتگان به او رسیده و میخواهد آن را به نیما بدهد: آینهای با قاب طلایی، به نقش گربهای که در صحنههای مختلف داستان (به صورت مجسمه یا نقاشی یا گربه واقعی) از سوی افراد مختلف رویت میشود.
پرسیده بودم: «آینه؟» با حرص گفته بود: «ای بابا... این را هم یادت نیست؟ نکند خنگ شدهیی نیما؟... بابا همان آینه یی که قابی طلایی داشت.» این را هم یادم میآمد. آراس همیشه از این آینه صحبت میکرد. آینهیی گرد و تقریبا بزرگ که تاجی داشت به شکلِ یک گربه که دستاناش را ستون کرده و رویِ دو پایِ عقباش نشسته است و به جایی دور در سمتِ غربِ خودش مینگرد.
و دستارچهاش را کنارِ حوض پهن میکرد و هزارویکشب خواندنم را گوش میداد که با صدایِ بلند میخواندم. دستارچهیی بزرگ، نیمی منقوش به نقشی از غزالی که یکی از پاهایش را خم کرده و به سمتی در شرقِ خودش مینگریست و نیمِ دیگر، گربهیی که رویِ پاهایش نشسته و دستاناش را ستون کرده و خیره شده بود به سمتی در غرب و در زیرِ این دو نقش، نوشته یی به خطِ نستعلیق: «آتش را میباید به آب خاموش کردن.»
دستارچه هم که از روایات هزارویکشبی به زمان معاصر پا گذاشته، با نقشی اغواکننده و شیطنتآمیز، یا به مثابه شیء واقعی و قطعی تکرار میشود: «ناگاه دیدم که دستارچهیی سفید از بالا بر دامنم افتاد آن دستارچه بگرفته و سر برکردم که ببینم دستارچه از کجاست که چشمم به چشمِ خداوند این غزال افتاد... که در منظرهیِ غرفه نشسته بود که من آدمی به خوبی او ندیده بودم چون مرا دید که او را نظاره میکنم انگشتِ شهادت بر لب نهاد... پس از آن منظره فرو بست و بازگشت و آتشِ حسرت بر دلِ من بیفروخت و من حیران بودم که او چه گفت و از آن اشارت چه قصد داشت...»
بیاعتمادی، بدبینی، تاریکی
سوفی در روایاتش برای نیما، مرتبا از بیاعتمادیاش به مردها میگوید و از این که نمیداند چرا تنها با دیدن چند عکس، به او اعتماد کرده است. وقتی نامهایش را تغییر میدهد و از روایت آراس به سوفی یا به سوگند میپرد، بیهوش و حواسی نیما، خنگی و بیجنبهبودن او را متذکر میشود، تاریک بودن خود از فرط اندوه را یادآوری میکند و انگیزه دردِ دلش نزد نیما را زیر سئوال میبرد، گرچه همچنان به روایتگری ادامه میدهد.
در پسِ صدایش یک عالمه نیاز، غم و حرفهایِ فرو خفته و متناقض نهفته بود. معلق میانِ بودن و نبودن... پدرش بود و نبود. چون نامادریاش یا عباس.. درویش... پیمان... دکتر خندان... شریکِ پدر... یا حتی مادرش. درونِ او انگار گدازهیی بود از آتش و چون آن، پاک اما سرکوب شده. گویی بخواهد در یک لحظه یِ بحرانی بیاید، فریاد بزند و برود. با ذهنی غیر قابلِ درک و جملاتی که باید چون پازلی کنارِ هم جور میکردی تا سَر در میآوردی چه میگوید. انگار قادر نباشد ذهناش را کنترل کند. ذهنیتی دستکاری شده که خود منشاء کابوس هایِ گوناگون بود و نه تنها دیگر حفظِشان بودم- از بس تعریف کرده بود یا گاهی مینوشت... در واتساپ یا تلگرام... - بل از همینها میبایست پی میبردم او را چه بنامم...
زنانِ دیگر نیز در خردهروایتها اعتمادی به مردان ندارند، با آن که هفتپشتشان که عزیزه باشد، به مکر و طراری شهرت دارد. در روایت هزارویکشب عزیزه که عزیز را به معشوق رسانده با بریدن آلتش از او انتقام میگیرد؛ اما آراس پس از جدایی از عباس (که جنگیدن و جانباز شدن در راه معشوق را بر آراس ترجیح داده)، به راه خود رفته و پریشان میشود و در قالب سوگند -و شاید از سر انتقامخواهی- به بستر مردهای مختلف میرود و در خیالش آلت پیمان را میبُرد. گویی به هر روی این بدبینی و بیاعتمادی نیز موروثی باشد و همه آحاد بشر را تاریکتر از اندوه کرده باشد، حتی اگر سوفی تلاش کند رفتار زنان (سوگند، مادرش، آراس،...) و در بعضی موارد مردان (پدرش، عباس، پیمان،...) را توجیه کند و آنها را آینهای برابر یکدیگر بداند.
واقعیت، برساختهای تاریک
نیما به همه دردلهای امروزی و شرح کابوسهای تاریخی زن گوش میدهد تا بتواند از او الهام بگیرد و بنویسد. مانند همه انسانها در برابر روایات تکثیرشدهٔ امروز، تلاش میکند تا تنوع این زیستها را جایگزین فراروایتها کند و زن را بیشتر بشناسد و رابطهاش را با او محکمتر کند.
نیما اما در پی حمله نیروهای امنیتی به قبرستان به اغما میرود و تا پایان داستان در مونولوگ ذهنی بیپایانش باقی میماند. از این رو سرانجامِ این تلاش به زعم مولف رمان، روشن و قطعی نیست. و سوفی هرگز آینه موروثی را به دست او نمیرساند... آیا این بدبینی و عدم اعتماد است که مسیر سرنوشتها را تغییر میدهد یا و موجب تضعیف قدرت جمعی ـو تقویت قدرت افراد- میشود؟ افرادی که به ناچار با پریشانی و تکثر شخصیتی، تزلزل رفتاری و ابهام در اندیشه و عمل، در قلبی همچون داستانهای هزارویکشبی و تودرتو، با ابهام در سطوح روایی، نظرگاه چندگانه و غیرقابل اعتماد راوی، از عدم قطعیت و عدم اعتمادی تاریک و غمگین میگویند.
سرش را انداخته بود پایین: «راستاش احساس میکنم دیگر نمیتوانم به چیزی ایمان داشته باشم و پایبندیِ خودم را توجیه کنم...» گفته بودم: «این که خیلی ناامید کننده است سوفی جان.» سَرش را لحظهیی بلند کرده و بهم خیره شده و گفته بود: «ببین نیما... دیگر از اندوه، تاریکتر هم داریم؟ها؟ من انگار از اندوه هم تاریکتر شدهام...»
انسان پسامدرن هم مانند انسان مدرن قابل شناسایی نیست. واقعیت نزد او برساختهای است که خود آن را معنا میبخشد (تاریکی و غم) و در نگاهش به پدیدار و نمود آدمها و اشیا، همواره تردید موج میزند؛ تردیدی که تا ابد با اوست و جهان را به مکانی تردیدآلود تبدیل میکند. در این جهان، حقیقت محضی وجود ندارد و خردهروایتهای محلی و شخصی و تجربههای زیست فردی به جای کلانروایتها مینشینند و وحدت نظرگاه راوی به تعدد نگاه راویانی همچون سوفی-آراس-سوگند-رویا تبدیل میشود. بدیهی است که گاه فهم متن برآمده از چنین دیدگاهی بیش از روابط درونمتنی را طلب کند و به ارتباط با سایر متون نیازمند باشد.
نظرها
نظری وجود ندارد.