آلیس مونرو: «سکس نظم جامعه مدرن را برمیآشوبد»
آلیس مونرو با نگاهی به زندگی خودش به پرسشهایی در زمینه آزادی زنان پاسخ میدهد. او میگوید سکس نظم جامعه مدرن را هم به هم میزند.
پنجشنبه، ۱۸ مهر ۱۳۹۲ رأس ساعت ۱۳ آکادمی نوبل اعلام کرد که جایزه نوبل ادبی به آلیس مونرو تعلق میگیرد. آکادمی نوبل از این نویسنده ۸۲ ساله کانادایی به عنوان استاد داستان کوتاه یاد کرد.
منتقدان سبک داستاننویسی آلیس مونرو، شیوایی و سادگی داستانهای او و واقعگراییاش را ستودهاند. مونرو با وجود آنکه انواع جوایز ادبی، از جمله جایزه منبوکر را بهدست آورده، همواره تأکید کرده که داستان کوتاه، در نظر دیگران یک نوع نازل ادبی بهشمار میآید. اکنون امید میرود که با تقدیر آکادمی نوبل از او، داستانکوتاه در جهان جدیتر در نظر گرفته شود.
یکی از مهمترین موضوعات در داستانهای آلیس مونرو آزادی زنان و رابطه مادران با دخترانشان است.
در گفتوگویی که میخوانید خانم مونرو با نگاهی به زندگی خودش به عنوان یک زن آزادیخواه به پرسشهایی در زمینه آزادی زنان و تاوانی که آنها برای بهدست آوردن آزادیشان میپردازند، پاسخ میدهد. او میگوید سکس نه تنها راهکاریست برای گریز از مرگ بلکه نظم جامعه مدرن را هم به هم میزند.
چرا به داستان کوتاه علاقه دارید؟
در سالهای دهه ۱۹۵۰ که شروع کردم به داستاننویسی، من هم مثل هر زن دیگری خانهدار بودم. همسرم بیرون از خانه کار میکرد و من هم میبایست کارهای خانه را انجام دهم. برای همین اصلاً وقت نداشتم. اگر داستان کوتاه نوشتم، فقط به این خاطر بود. فکر میکنم نویسندگان زن همنسل من هم بیش و کم همین وضع را داشتند. آنها ناگزیر بودند که از کارهایی بزنند تا وقت پیدا کنند برای نوشتن.
زندگی روزانه شما در آن زمان چطور میگذشت؟
وقتی بچهها هنوز مدرسه نمیرفتند، همه بدون استثناء، چه میخواستند چه نمیخواستند میبایست سر ساعت مشخصی بخوابند. به این شکل، یکی دو ساعتی میتوانستم بدون مزاحمت کارم را بکنم. اما وقتی مدرسه رفتند، بهتر شد. سه ساعتی، هر روز وقت داشتم که بنویسم. اگر داستانی را دست میگرفتم، سررشته کارها در خانه از دستم میرفت. مثلاً سیبزمینی پوست میگرفتم و در همان حال جملهای به ذهنم میآمد. سیبزمینیها را میگذاشتم به حال خودش و میرفتم دوباره سراغ داستان. پیش میآمد که غذا ته بگیرد یا سیبزمینیها بسوزند. من هیچوقت اتاق کار نداشتم. الان هم حتی پشت یک میز کوچک در نشیمن مینشینم و مینویسم.
چرا؟
الان، خب، عادت کردهام. اما علتش این است که من زمانی به داستاننویسی روی آوردم که نویسندگی شغل مناسبی برای زنان بهشمار نمیآمد. این مردان بودند که میتوانستند نویسنده باشند و با جسم و جانشان هم مینوشتند. گمان میبردند رسالتی دارند و هیچ کار دیگری جز نوشتن نمیکردند. برای همین هم دفتر و دستکی داشتند برای خودشان. اما زنها به قصد تفنن مینوشتند؛ و اغلب هم پنهان از چشم دیگران. گمانم تا همین امروز هم، شیوه کارم به عنوان یک زن نویسنده با مردان نویسنده فرق دارد.
چه فرقی دارد؟
حتی الان هم وقتی قلم بهدست میگیرم که داستانی بنویسم، لابلای آن کارهای دیگر هم حتماً باید انجام بدهم. وگرنه نمیتوانم روی موضوع متمرکز بشوم. هنوز هم خانهداری میکنم و یا دستکم احساس وظیفه میکنم نسبت به امور خانه. هرچند که من و شوهرم کارها را با هم انجام میدهیم. شوهرم دستپخت خیلی خوبی دارد. اما من میدانم که زبالهها را کی باید برد گذاشت جلوی در و چی کم داریم و چی باید خرید. نویسندگان مرد اینجوری زندگی نمیکنند. چند وقت پیش مصاحبهای را میخواندم با ویلیام ترور که خیلی هم به نوشتههایش علاقه دارم. این گفتوگو در منزل ترور انجام میشود. وسطهای گفتوگو خانم ترور با ساندویچ و چای وارد نشیمن میشود و از آنها پذیرایی میکند. من همزمان هم خانم ترور بودم و هم آقای ترور.
شما ظاهراً به شهرت علاقهای ندارید. کمتر با رسانهها گفتوگو میکنید و از محافل ادبی دوری میکنید. چرا؟
نمیدانم. شاید زنها یاد نگرفتهاند که با شهرت و هیاهوهایش کنار بیایند. اطمینان دارم که گوته نویسنده محجوب و خجلتزدهای نبود. بگذارید ماجرایی را برایتان تعریف کنم: به کنگرهای دعوت شده بودم در نیویورک. گونتر گراس هم آمده بود و عده زیادی از زنان و دختران او را همراهی میکردند. به نظرم رفتارش عجیب بود. نشسته بود روی یک کاناپه و زنها هم دورش را گرفته بودند. اگر میخواست با کسی صحبت کند، خودش نمیرفت پیش او، بلکه یکی از آن زنهای دور و برش را به نمایندگی از خودش میفرستاد که حرفش را به آن شخص انتقال دهد. گراس نویسنده خوبی است. اما من از خودم میپرسیدم چطور یک نفر میتواند این وضع را تحمل کند. اگر مردها میتوانند این شکلی رفتار کنند، علتش این است که از روز اول انتظارات دیگری از زندگی دارند.
سالهاست که نام شما به عنوان یکی از کاندیداهای جایزه نوبل ادبی مطرح است.
نوبل را به یادم نیاورید. واقعاً وحشتناک بود. در سال ۲۰۰۴ ناشرم به من گفت احتمال زیادی هست که این جایزه را بهدست بیاورم. من البته امیدی نداشتم، اما هر کاری میکردم نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. وقتی برنده نوبل ادبی را در آن سال میخواستند معرفی کنند، از صبح ساعت پنج گوش به زنگ تلفن بودم. میدانستم اگر برنده نوبل بشوم، نیم ساعتی حداقل، از خوشبختی به مرز جنون میرسم و بعدش هم به خودم میگویم عجب رنجی را تحمل کردم.
گفتهاید میترسید از شما بیش از تواناییهاتان انتظار داشته باشند. چرا؟
بهخاطر تربیت و پیشینه فرهنگیام است. من از یک خانواده اسکاتلندی کالوینیست هستم که دو نسل پیش از من به کانادا مهاجرت کردند. کالوینیسم بر آن است که خوشبختی انسان بسیار زودگذر است و نباید به آن دل بست. از همه بیشتر میبایست به ستایش دیگران بدبین بود، چون همواره این احتمال وجود دارد که انسان ارزش آن ستایشها را نداشته باشد، چون در هر حال گناهکار است. اگر در مدرسه نمره خوبی میآوردم، در خانه خجلتزده بودم. فروتنی، سختکوشی و خداترسی ملاک بود. من در اصل در قرن نوزدهم پرورش پیدا کردهام.
پس شما در واقع پیشاهنگ هستید.
اجداد من پیشاهنگ بودند که به سرزمین جدیدی مهاجرت کردند. من چه پیشاهنگی هستم؟
شما هم میبایست راهی پیدا میکردید که از قرن نوزدهم خودتان را به قرن بیستم برسانید و خود را برهانید از نقشی که برای زن در نظر گرفته بودند. شما به راه استقلال رفتید، پیش از آنکه اندیشه استقلال زن حتی مطرح باشد.
اگر اینطور پیشاهنگ را تعریف کنیم. بله. حق با شماست. من همیشه کاری را کردم که دوست میداشتم و من میخواستم دو کار را حتماً انجام بدهم: با مردی ازدواج کنم که عاشقانه دوستش میدارم و داستاننویس باشم و وقتی فهمیدم این دو با هم ناسازگارند، تسلیم نشدم و ادامه دادم.
شما جوان بودید که ازدواج کردید. زود بچهدار شدید و بعد از ۲۲ سال زندگی زناشویی هم از همسر اولتان جدا شدید.
در آن زمان همه دخترها در بیستسالگی ازدواج میکردند. وقتی من طلاق گرفتم، همه اطرافیانم داشتند از هم جدا میشدند. در آن زمان سردرگمی و تنش غریبی بین دو جنس وجود داشت.
در داستانهای شما یک ماجرا همیشه تکرار میشود: زن جوانی به سنتها و عرف پشت میکند و آزادیاش را بهدست میآورد.
این داستان، داستان زندگی من است.
آیا شما فمینیست هستید؟
من یک نویسنده فمینیست نیستم. اما در زندگی خصوصیام بسیار هم فمینیستم. اما نه از آنها که پلاکارد بهدست میگیرند و در خیابانها تظاهرات میکنند. هیچگونه علاقهای به مضامین سیاسی ندارم. من اگر فمینیست هستم فقط به این دلیل که به سرگذشت زنان علاقمندم.
یکی دیگر از موضوعات مهم در داستانهای شما درگیری بین مادران و دخترانشان است.
رابطه مادران و دختران برای من مهم است، به این دلیل که رابطه آنها سرشار است از نفرت و عشق، تبعیت از مادر و تلاش برای به استقلال رسیدن از او. تاریخ ادبیات پر است از آثاری درباره پدران و پسران. من تلاش میکنم داستانهایی بنویسم درباره وداع دختران از مادرشان.
صفحه بعد:
گفتهاید که نسبت به مادرتان احساس گناه میکنید.
بله. همینطور است. روزی نیست که احساس گناه نداشته باشم نسبت به مادرم. وقتی نوجوان بودم، مادرم بیمار شد. معلوم شد که به پارکینسون مبتلا شده است. من از بیماری او وحشت داشتم و نمیتوانستم نزدیکی او را تحمل کنم. آرزو میکنم که کاش قدری نسبت به او مهربانتر بودم. اما بچهها در سن بلوغ متأسفانه زیاد مهربان نیستند. با هیچکس.
دخترتان شیلا هم با شما مشکلاتی دارد. کتابی نوشت درباره مادر سرشناساش. در این کتاب آمده: «ظلم بزرگی است دختر آلیس مونرو بودن. مادر من یک شخصیت برجسته است. من با یک شخصیت برجسته چه میتوانم بکنم؟ یا باید ندیدهاش بگیرم یا ویرانش کنم.»
بله. او حق دارد. بچهها والدینشان را برای خودشان میخواهند. مخصوصاً شیلا که بچه اول من بود، شاید به اندازه کافی محبت ندیده است. اعتراف میکنم که من هرگز نمیخواستم مادر باشم. اتفاقی بود که افتاد. امیدوارم سوءتفاهم پیش نیاید. من عاشق بچههایم هستم. اما از عهده وظیفه مادری به عنوان یک وظیفه خطیر برنمیآمدم. حسی نسبت به آن نداشتم. مشغول نبرد آزادیبخش خودم بودم. الان که مادربزرگ شدهام، تازه دارم حس مادری را تجربه میکنم. دیوانه بچهها هستم.
آیا آنچه که شما «نبرد آزادیبخش»اش میخوانید، ارزشش را داشت؟ آیا زنان بهراستی آزادتر از سالهای دهه ۱۹۶۰ هستند؟
مطمئناً. طبعاً یک مادر مدرن باید متوجه باشد که آزادی تاوان هم دارد. زنان بیرون از منزل کار میکنند و در همان حال باید به امور خانه هم برسند. از زنان جوان میشنوم که دوست دارند گاهی در خانه بمانند و مراقب بچههایشان باشند. اما به دلایل اقتصادی نمیتوانند کارشان را رها کنند. در آن زمان حتی به فکرمان هم نمیرسید که ممکن است چنین مشکلاتی پیش بیاید. آرمانگرا بودیم و فکر میکردیم اگر قرار باشد زنان ترقی کنند، مردشان مدتی در خانه میماند و خانهداری میکند. اما اتفاقهای دیگری افتاد. به جای آرمانها، در نسل جدید جاهطلبی و پول قرار گرفت. این را کسی پیشبینی نکرده بود.
یعنی به آزادی خیانت شده؟
نه. معلوم شد که آزادی برای همه بهترین راهکار نیست. در سالهای دهه ۱۹۷۰ گمان میکردیم آزادی فردی به معنای سعادت همگان است. اگر زنی زندگی زناشویی کامیابی نداشت یا مشکلاتی داشت با مردش، از او جدا میشد و همواره بر این باور بود که اینکار به نفع همه و از جمله به نفع بچههاست. اما خب، اینطور نبود. خوشبختی چیز پیچیدهایست. خوشبختی یعنی کار سخت.
در داستانهاتان اما شما سرگذشت انسانهایی را روایت میکنید که عشق را به اخلاق ترجیح میدهند. آیا به نظر شما عشق به اخلاق ترجیح دارد؟
به نظرم این خیلی طبیعیست که انسان آزادیاش را انتخاب کند. در تاریخ ادبیات جهان، عشق همواره برانگیزاننده بوده و به پیرنگ داستانها شکل داده است. در زندگی هم همینطور است.
جاناتان فرانتسن، همکار آمریکایی شما گفته است که داستانهای شما به تراژدیهای یونانی شباهت دارند. چون همواره لحظههای سرنوشتساز را برملا میکنند.
این سخن فقط تا حدی درست است. فقط سرنوشت تعیینکننده نیست. شخصیتهای من، خودشان درباره زندگیشان تصمیم میگیرند. آنها قهرمانان تراژیک هم نیستند که شکست خورده باشند، چون مقابل سرنوشتشان ایستادگی کردهاند. در داستان کوتاهی از من به نام «بچهها همینجا میمانند» مادر جوانی که عاشق مردی شده، شوهر و دو فرزندش را ترک میکند. اما معلوم میشود که معشوق او مرد دلخواهش نیست. اما با اینحال پشیمان نیست که خانوادهاش را ترک کرده. او تصمیمش را گرفته است.
تصمیمی که یک تصمیم جسمانی است؟ در داستانهای شما غریزه جنسی انسانها را صرفنظر از پیشینه و فرهنگشان به هم متصل میکند. شما غریزه جنسی سرکش شخصیتهاتان را محکوم نمیکنید و حتی گاهی هم اجازه میدهید که آنها سرانجام خوشی داشته باشند.
بله. قدرت سکس که همه چیز را کنار میزند و دو انسان را به هم میرساند همیشه برای من موضوع جالبی بوده. تمایزهای طبقاتی، سطح تحصیلات، شیوه زندگی در کنار سکس رنگ میبازد و بیاهمیت میشود. دو انسان کاملاً متفاوت اگر با هم بیامیزند، ممکن است در یک لحظه به هم دل ببندند. به این جهت سکس میتواند نظم جامعه مدرن که همه چیز طبقهبندی باید باشد، را برآشوبد. در این میان مردان همواره میتوانستند هم خانوادهشان را حفظ کنند و هم اینکه ماجراهای رختخوابی داشته باشند. اما زنها نه. اگر هم دل میبستند به کسی، سرنوشتشان بیشباهت به سرنوشت آنا کارنینا نبود.
آیا سکس در داستانهای شما راهکاریست برای مقابله با گذرا بودن زندگی؟
نظر قابل تأملیست. از کجا به این نظر رسیدید؟
در یکی از داستانهاتان به نام «پل شناور» یک زن چهل ساله که به بیماری لاعلاجی مبتلاست، از پیش پزشک برمیگردد. تصادفاً با مردی آشنا میشود و وقتی که دارند با هم قدم میزنند، همدیگر را میبوسند. در این بوسه اما یک تسلای وجودی نهفته است. زن بعد از این بوسه، از مرگ دیگر نمیترسد.
شادم که از این داستان مثال آوردید. این داستان یکی از داستانهای محبوبم است. آری. در افتادن با مرگ و تسلا بهراستی یکی از کارکردهای سکس است. دستکم برای مدتی کوتاه. راهکارهای مقابله با مرگ و گزیرگاههایی که انسان برای خودش پیدا میکند و ترفندهایی که به کار میبندد، موضوع مهمی است در داستانهای من.
آخرین کتاب زندگیتان را کی مینویسید؟
هر کتابی که منتشر میکنم، میگویم این آخری است. اما دروغ میگویم.
مثل رولینگ استون که میگویند این آخرین کنسرت ماست.
دقیقاً. من میک جگر ادبیات هستم. مینویسم و ادامه میدهم به نوشتن.
منبع
نظرها
ندا.م
عالی۰ترجمه بسیار- روان. خیلی ملموس و قابل درک۰ فارسی زبانان علاقمندرا- با افکار و زندگی این پدیده ادبی- آشنا کردید/تشکرو قدردانی. ندا.م/نادیا/