سمینار آلن بدیو درباره اوکراین، مصر، و پایانپذیری
آلن بدیو − میخواهم مثال اوکراین را در نظر بگیرم، و شیوهای که بر اساس آن رخدادهای تاریخی در اوکراین به خدمت اجماعِ حاصل از پروپاگاندا درآمدند.
آنچه در ادامه از آلن بدیو، فیلسوف چپ معاصر فرانسوی میخوانید، نخستین نشست از سلسله سیمنارهای او با نام «تصاویر زمان حال» است.[1] بدیو در این جلسه به بحران اوکراین میپردازد و سعی میکند تا دو مسئله را آشکار سازد: نخست، کاذببودن پروپاگاندای بهراهافتاده بر سر بحران اوکراین از سوی رسانههای غربی که اعتراضهای «میدان» را به دوقطبی اتحادیه اروپا در مقام مهد دموکراسی و روسیه بهمثابه استبدادِ پوتینی فرو میکاهد؛ و دوم، مشکل ِفرم اعتراضی «اشغال میدانهای عمومی» از التحریر قاهره تا جنبش اشغال والاستریت تا گزی استانبول و بالاخره، تا «میدان» کیف.
بدیو برای نزدیک شدن به مسئله از جفتی مفهومی استفاده میکند که تا به حال در آثار متعدد پیشین خود به آن پرداخته است: پایانپذیری، کرانمندی، یا تناهی در برابر پایانناپذیری، بیپایانی، بیکرانگی یا نامتناهیبودن. به همین دلیل، برای فهمِ تحلیل بدیو از مسئله اوکراین باید به بررسی مختصر این جفت مفهومی و رویکرد بدیویی به آن پرداخت. نوشته همراه این مقاله (ستون چپ) به توضیح پایانپذیری از نظر بدیو اختصاص دارد.
وضع بر روال همیشگی است، مگر اینکه مردم اعلام وجود کنند
بار دیگر تاکید میکنم که به نظر من فیگور بنیادینِ ستمِ معاصر، «پایانپذیری» است. محور استراتژیک این سمینار فراهم آوردن ابزارهایی برای نقد جهان معاصر به واسطه مشخص کردن چیزی درون پروپاگاندا، فعالیتها و چیزهای دیگر آن است که در مرکز آن تحمیل پایانپذیری، یعنی طرد امر بیپایان [نامتناهی] از مجموعه افقهای ممکن انسانیت قرار دارد. از امروز تا پایان سال، میخواهم در هر جلسه نمونهای بیاورم از شیوهی روی دادن امور در جهان امروز، یا مقولههای رایج و دائماً در حال استفادهای که میتوانند بازنمودگر فیگور یا عملیات «فروکاستن به پایانپذیری» باشند. بدین معنا، هر کدام از این چیزها را میتوان بر حسب نظرگاه عام و ستمبار پایانپذیری خلاصه کرد.
امروز میخواهم مثال اوکراین را در نظر بگیرم، و شیوهای که بر اساس آن رخدادهای تاریخی در اوکراین به خدمت اجماعِ حاصل از پروپاگاندا درآمدند؛ اجماعی تبلیغاتی که هم این رخدادها را شکل میدهد و هم آنها را در برمیگیرد (جلسه بعد به دو انگاره اشاره خواهم کرد که به طور مشابه هژمونیک هستند و برآمده از دل اجماع: انگارههای جمهوری و سکولاریسم ــ و آنچه من «ثابتهای کاذب» میخوانم: آنچه ثابت فرض میشود یا امر بدیهی و رایج اندیشه دانسته میشود، و حتی گواهی است بر آنچه ما را یکپارچه و متحد میکند).
به اتکای اطلاعاتی که از مطبوعات و گوش دادن به رادیو و غیره به دستمان رسیده، چیزی که در موقعیت اوکراین برایم جذابیت بسیار زیادی دارد، این است که موقعیت اوکراین بر اساس «عملیاتی» فهمیده میشود که آن را «رکود کامل جهان معاصر» میخوانم. بر اساس روایت رایج، اوکراین میخواهد به اروپای آزاد بپیوندد و از استبداد پوتین خلاص شود. پس شورشی دموکراتیک و لیبرالی در کار است و هدفش نیز پیوستن به اروپای محبوب ماست ــ همان سرزمینِ مادریِ آزادی مورد نظر ــ، درحالیکه تحرکات پلید و عصر حجریِ مردِ کرملیننشین، همان پوتین دهشتناک، مستقیماً علیه این میل طبیعی جهتگیری شده است. این که همهچیز در این روایت بر حسب تضادی ایستا [یا استاتیک] چارچوببندی میشود، توجهمان را به خود جلب میکند. بسیار پیش از ماجرای اوکراین هم الگوی بنیادینی دائماً دست به کار تمییز دادنِ غرب آزاد از دیگر نقاط جهان بود. غرب آزاد تنها یک رسالت دارد: مداخله در هرجایی که میتواند، تا از آنانی که خواستار پیوستن به آن هستند، دفاع کند. و این تضاد ایستا نه گذشتهای دارد و نه آیندهای.
گذشته ندارد زیرا ــ و این خصیصه به ویژه در مورد اوکراین بارز است ــ هیچ چیز درباره تاریخ واقعی خود اوکراین در نظر گرفته نمیشود، نامیده نمیشود یا توصیف نمیشود. چه کسی پیش از این اتفاقها به اوکراین اهمیت میداد؟ خیلی از مردم اصلاً نمیدانستند اوکراین کجای نقشه دنیا است... اوکراین، این قهرمان آزادی اروپایی، ناگهان به صحنه تئاتر تاریخ کشانده میشود؛ و این کار ممکن شده، زیرا آنچه را در اوکراین در حال رخ دادن است، میتوان بر حسب تضاد ایستایی بین اروپا ــ سرزمین مادریِ آزادی ــ دموکراسی، بازار آزاد و دیگر اسباب جلال و شکوه با همه چیزهای دیگر، از جمله وحشیگری پوتین و استبداد ملازم آن تعریف کرد. این تضاد گذشته ندارد، زیرا نمیدانیم همه این چیزها از کجا سرچشمه گرفته اند، مثلاً معلوم نیست این فاکت که «اوکراین بخشی است از آنچه قرنها روسیه خوانده شده» از کجا آمده، یا این که اوکراین مستقل تنها همین اواخر و در چارچوب یک فرآیند تاریخی خاص ــ فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی ــ شکل گرفته، ریشه در چه چیزی دارد. همین موضوع درباره این فاکت صادق است که اوکراین همواره گرایشهای جداییطلبانه داشته و اینکه چنین گرایشهایی همواره ارتجاعی بوده اند، و نیز اینکه گرایشهای مزبور از حمایت قدرتهای بسیار ارتجاعی و حتی بدتر از آن برخوردار بوده اند. [بنا بر این روایت] روحانیت ارتدوکس اوکراین که شهر مقدسشان کیف است، نقشی تعیینکننده در این میان بازی کرده اند و بدیهی است که این روحانیت ارتجاعیترین نوع روحانیت روی زمین است؛ مرکز مگالومانیایی امپراتوری مسیحیت ارتدوکس. این جداییطلبی در دقایقی به حد افراط رسید و این دقایق را هیچ کس، به خصوص مردم روسیه نمیتواند از خاطر ببرند، و میدانند که انبوهی از ارتشهای تسلیحشده و سازمانیافته به دست نازیها که در قلمروی روسیه ریشه داشتند، اوکراینیها بوده اند. ارتش ولاسوف[2] ارتشی اوکراینی بود. امروز حتی میتوانیم در تاریخ بخوانیم که چگونه اوکراینیها دهکدههایی از جمله دهکدههای فرانسوی را سرتاسر به خون و آتش بدل کردند. بخش قابل توجهی از سرکوب ارتش مقاومت در فرانسهی مرکزی را اوکراینیها به انجام رساندند. ما هویتطلب نیستیم، نخواهیم گفت: «آن حرامزادههای اوکراینی». اما همهی این فاکتها تاریخی را شکل داده اند، تاریخی از تعداد معینی سوژهی سیاسی در اوکراین.
به علاوه، این تضاد آینده هم ندارد، زیرا آیندهاش پیشاپیش ساخته شده است: میل اوکراینیها پیوستن به اروپای کهن و خوب است، به این دژ پیشاپیش موجودِ آزادی. عملیاتهایی که این پایانپذیری را تحمیل میکنند، بر خودِ زمان سوار هستند. اگر زمان تمام شده، بدین خاطر است که حرکت آن متوقف شده. زمان پروپاگاندا زمانی بیحرکت و ساکن است. بسیار دشوار بتوان پروپاگاندایی برای یک زمانـدرـشدن [یا زمانِ در حال صیرورت] از آب درآورد: ما میتوانیم برای آنچه هست پروپاگاندا بسازیم، نه برای آنچه میشود [یا در صیرورت است]. و اینجا با پروپاگاندایی طرفیم که میگوید خیزشِ اوکراینیها ایستا است، که از دل هیچ سربرآورده و به سوی چیزی پیش میرود که پیشاپیش وجود دارد، یعنی به سوی اروپای آزاد دموکراتیک.
در فرانسه، تجسد بارز و اساسی این شیوه از برخورد را در برناردـهِنری لوی (ب.ه.ل) میبینیم. هربار که باید پایانپذیری را تحمیل کرد، او ناگهان ظاهر میشود تا پایانپذیری را ارائه دهد. میشود گفت هر بار ب.ه.ل عهدهدار مسئولیتی میشود، این مسئولیت کوبیدن بر طبلِ پایانپذیری است. اما این عملیات بنیادین ابداً دغدغه اوکراین را ندارد: باور کنید اربابان فرانسوی پروپاگاندای این ماجرا هیچ اهمیتی به سرنوشت اوکراین نمیدهند. علاقه آنها به اروپای کهن و خوب است، و میخواهند همهْ کنش اوکراینیها را شاهدی آشکار بر ارزش فوقالعادهای بدانند که ما اروپاییها برای سرتاسر انسانیت قایل هستیم. [پروپاگاندا میخواهد به ما بگوید که] اگر حتی این اوکراینیها که هیچ کس چیزی دربارهی آنها نمیداند و اینجا به شکلی غالباً دور و اندکی مبهم به نمایش درمیآیند، چنین مصرانه و به قیمت زندگی خود خواهان واردشدن به اروپا باشند ــ چرا که واقعاً در «میدان» چندین نفر کشته شدند ــ آن وقت اروپای دموکراتیک قطعاً بیارزش نیست. این دفاعیهای است برای غرب که نوعی میل به غرب را ــ میلی که تا حدی واقعی است و بعدتر به این نکته باز میگردم ــ میآفریند و بدین ترتیب مواضع ایدئولوژیک، سیاسی، نهادی و غیرهی خود ما را تحکیم میکند.
بهعلاوه، میتوان گفت که اوکراین ابداً در یک زمان حالِ اصیل فهمیده نمیشود، بلکه آن را در نوعی زمان حال کاذب فهمیدهاند. همانطور که به زودی معلوم خواهد شد، یکی از درونمایههای بنیادی سمینار من، «تصاویری از زمان حال»، این است که هر زمان حال اصیلی «به دست گذشتهای پیچخورده به سوی آینده» ساخته میشود. زمان حال در مقام بلوکی همگون که میان آینده و گذشته ایستاده است، حک و ثبت نمیشود. زمان حال آن چیزی است که اعلام میشود، و بنابراین متضمن دو چیز است: تکراری که از دل گذشته میآید، و انحنا یا تنشی که به سوی آینده فراافکنده میشود ــ به گونهای که حال حاملِ بینهایت بالقوگی است. پس زمانِ حال قیام اوکراینیها یک حالِ کاذب است، زیرا گذشتهای ندارد و آیندهاش نیز پیشاپیش فرا رسیده است. به همین خاطر هیچ اعلامیه اصیلی صادر نشده است، چرا که اعلامیه اصیل نشانگر زمانِ حال اصیل است. به زبان دیگر، تحمیل پایانپذیری این طور نشانمان میدهد که قیام اوکراینیها واقعاً اعلامِ چیزی نو نبود. و وقتی چیز نویی اعلام نشود، در واقع هیچ چیز اعلام نشده است. گفته مالارمه اینجا بسیار مربوط است: زمان حال رجعت میکند، مگر آنکه جماعت خود را اعلام کند. آنچه اوکراینیها میگویند دقیقاً همان چیزی است که هر ارباب پروپاگاندایی اینجا میتوانست بگوید، یعنی چیزهایی از این دست: 1. من میخواهم به اروپای فوقالعاده وارد شوم؛ 2. پوتین مستبدی در سایه است. اما با بر زبان آوردن چنین چیزهایی، خیلی هم چیز مهمی نگفتهای، و این حرفها هیچ ربط تاریخیای به اوکراین، زندگی واقعی مردم آن، تفکر آنها و چیزهایی از این قبیل ندارد. گویی اوکراینیها هیچ کار نمیکنند، مگر گفتن آنچه دیگران از آنها میخواهند، و صرفاً نقش [ازپیشمشخص] خود را در مناسبات دشوار و ناهماهنگ بین اروپا ــ که چیزی نیست مگر میانجیِ محلیِ نهادینه کاپیتالیسم جهانیشده ــ و پوتین بازی میکنند و میگویند پوتین خیلی دموکراتیک نیست (که البته دموکراتیک بودن خواسته یا دغدغه پوتین هم نیست). این تئاتری است که نمایشنامهاش را پیشاپیش نوشته اند.
ما میتوانیم چنین چیزی بگوییم: لحظه معاصرِ اعلام وجود، همان تسخیرکردنِ میدانی عمومی است. البته نه همیشه. مواردی وجود دارند که اعلام وجود یعنی اشغال ساختمانی اداری، یا یک راهپیمایی اعتراضی عظیم، یا الخ. اما مدت زمانی است که فرم تاریخی جمعیبودن مردمی به اشغال طولانیمدت یک میدان بدل شده است (میدان التحریر، میدان تقسیم، میدانِ میدان...). و این اشغالکردنها زمان خاص خود را میسازند؛ زمان و مکان آنها، درست همچون در پارسیفال، عمیقاً یکپارچه است: «اینجا زمان به مکان بدل میشود». و این زمانای است که به ما اجازه میدهد تا اشغالکردنمان اجباری به سخن گفتن از «پایان» خود نداشته باشد. تظاهرات آغاز میشود و پایان میگیرد، خیزش شکست میخورد یا پیروز میشود، و الخ. اما وقتی یک میدان عمومی را اشغال میکنی، واقعاً از پایانِ آن خبر نداری: شاید برای مدت زیادی طول بکشد. همهچیز از این حکایت دارد که گویی فرم نویی از اعلامیه زاده شده است، یا دست کم فرم نویی از امکانِ اعلامکردن که شامل تسخیرِ مکانی عمومی در شهر است. به نظر من این موضوع همبسته این واقعیت است که اکنون در حال زندگی در دوران حاکمیت مطلق شهری هستیم. دیگر از شورشهای دهقانی [قرن 14 اروپا]، تظاهرات طولانی و چیزهایی از این دست خبری نیست. شهر، حتی در کشورهای بسیار فقیر به شکل کلانشهرهای هیولایی، «شیوهی جمعیِ غالب برای وجود داشتن» است. اشغال شهر به شکلِ محدودِ اشغال میدان مرکزی شهر، یعنی قلب شهری آن، به طور فزایندهای به فرم متمرکز امکان اعلامکردن بدل میشود ــ و هیچ کس هم مبدع آن نبوده است: اشغالْ آفرینشی تاریخی است. از سوی دیگر، من بر این نکته تاکید دارم که اشغالْ شرط صوری، نامشخص و جستجوگرانه اعلامکردن است. آنچه در میدان رخ میدهد، نوعی اعلامکردنِ منفی (سلبی) است. مردمی که به میدان سرازیر میشوند، وقتی چیز مشترکی برای گفتن دارند، فریاد میزنند: «مبارک، استعفا!» یا «بنعلی، برو بیرون!»، یا در اوکراین، «ما دیگر این دولت را نمیخواهیم!»
سپس سنخ جدیدی از ایجابیت جمعی در مکانی مفروض، یعنی اشغال میادین مرکزی شهرهای بزرگ وجود دارد، که مهمترین زیرشاخه آن در واقع همان سازماندهی طولانیمدت است، زیرا در این سازماندهی طولانیمدت بر یکپارچگی مردم مهر تایید میخورد (برای باقیماندن در میدان برای مدتی طولانی باید غذا، توالت، و چیزهایی از این دست را سازمان داد). اما به زبان ساده، این اعلامیه از فرم صرفاً منفی خود فراتر نمیرود، زیرا شورایی که میدان را اشغال میکند، در امتداد محور سنتـمدرنیته تقسیم میشود.
مصر نمونه اصلی است. همان طور که میدانید، هیچ یکپارچگی ایجابی و اصیلی بین دو گروه درگیر در اعتراضها وجود نداشت: از یک سو، گروهی که دیگر مبارک را نمیخواستند، چون دشمن تاریخی آنها بود ــ گروهِ اخوان المسلمون ــ، و از سوی دیگر، آنهایی که دیگر مبارک را نمیخواستند، چون به تغذیه میل مشخص خود برای غرب مشغول بودند و نه دین میخواستند و نه سرکوب نظامی، بلکه به دنبال مجموعهای معین از آزادیهای بتوارهشده تحت عنوان «آزادیهایی اروپایی» میگشتند.
در چنین مواردی چه اتفاقی در حال رخدادن است؟ پیامد کنشِ اعلامکردن، نتیجه این اعلامیه، سرتاسر متزلزل است، زیرا اینجا صرفاً با نیمچهـاعلامیهای طرف هستیم. یک اعلامیه فقط منفی، برای پیروزشدنْ یکپارچگیِ مطلقِ اعلامکنندگان خود را پیشفرض میگیرد. باید خاطرنشان کرد که این همان ایده عالیِ لنین است. او گفت که بدون دیسیپلین آهنین موفق نخواهیم شد، زیرا اگر یکپارچگی ایجابی و سازمانیافته نداشته باشیم، یکپارچگی منفی به زودی شروع به فروپاشی، تقسیمشدن و متفرقشدن خواهد کرد. اینجا با لنینیسم سر و کار نداریم، اما به خوبی میتوانیم ببینیم که در «میدان» کیف یا هر میدان دیگری که از آن سخن میگوییم، مردم ورای گزاره سادهی اعلامکردن این که «دیگر فلان چیز را نمیخواهیم»، به چنددستگی علاجناپذیری دچار میشوند. همین اتفاق دقیقاً اکنون در اوکراین در حال رخ دادن است. عملاً از یک سو، دموکراتها و لیبرالهایی را دارید که میل مشخصی به غرب هدایتشان میکند (و مطبوعات ما آنها را «اوکراینیها» خطاب میکنند) و از سوی دیگر، مردم بسیار متفاوتی را پیش رو میبینیم که به شکل گروههای مسلح شوکهکنندهای در سنت تاریخی جداییطلبی اوکراینی سازمان یافته اند، و نگاهشان به جهان کمابیش به شکلی عمومی ــ اما به هر روی، قطعاً ــ فاشیستی است. این گروههای مسلح مشکلی ندارند که بگویند طرفدار اروپا هستند، اما تنها به این شرط که این طرفداری آنها را از روسها خلاص کند؛ و این عنصر مطلقاً هویتطلبانه از ناسیونالیستهای مکتب قدیمی اوکراین تشکیل شده که ابداً آینده خود را بر اساس «آزادیهای اروپایی» متصور نمیشوند. مساله این است که از نظرگاه اکتیویسم میدانیـشهری، نیروی این گروههای مسلح بر وضعیت سلطه دارد؛ و دیگر نیروها شاید آدمهای خوبی باشند، اما عمدتاً سازماننیافته هستند (و تا جایی سازماندهی شده اند که برای بردن رایهای انتخاباتی به کار روند).
در نهایت، میتوان گفت: در تمام این موقعیتهای معاصر که شوراهای میادین شهر در آنها اعلامیههایشان را صادر میکنند، سه طرف و نه دو طرف درگیر هستند. از یک سو حکومتها، مراجع اقتدار نهادینه، احزاب، گروههای ارتشی، پلیس و غیره را دارید که قدرت دولتی مستقر را میسازند و عموماً شرکای خارجی دارند: برای مثال، شریک خارجی مبارک برای دههها ایالت متحده، یا اگر حقیقت را بخواهید، «غرب» بهطور کلی بود. آنگاه، دو نیروی دیگر ــ و نه یک نیرو ــ وجود داشتند که در میدان بهواسطه اعلامیه منفی مشترکشان یکپارچه شده بودند: عنصری هویتطلب (اخوان المسلمون، ناسیونالیستهای اوکراینی) و سپس «دموکراتها»، یعنی آنهایی که ملهم از میل به مدرنیته غربی بودند. بدینترتیب، با دوقطبی سنتـمدرنیته رویاروییم. زیرا امروز مدرنیته یعنی مدرنیته تحت ردایِ کاپیتالیسم جهانیسازیشده، و نه مدرنیتهای که به هیچ شکل دیگری بازنمایی شود، به خصوص وقتی که این بازنمایی سودبخش نباشد. این نزاع سهطرفه را نمیتوان به نزاعی دوسویه تقلیل داد، مگر آنکه پایانپذیری بر موقعیت تحمیل شود.
ما باید بر سرتاسر تاریخ مسحورکننده مصر تامل کنیم. در مصر نیز نزاعی سهطرفه در جریان بود: نخست مبارک، دم و دستگاه ارتش مصر، شبکههای مشتریان و حامیاناش، و سپس دو عنصر دیگر در میدان التحریر: از یک سو، بخشی که به سوی مدرنیته کاپیتالیستی غربی کشیده میشود و از سوی دیگر، اخوان المسلمون؛ کسانی که باید گفت بسیار در اکثریت بودند و نمایندگی نوعی نیروی بهشکلی یکّه سنتی را برعهده داشتند. یکپارچگی این دو نیرو منفی بود («مبارک، استعفا!»)، اما به محض آنکه دیدند فضا رو به بازشدن میرود، باید چیزی پیشنهاد میدانند. این چیز انتخابات بود و این انتخابات نیز صحنهی آزمون و خطایی بود که میان دو بخش یادشده با یکپارچگی سرتاسر منفیشان حکمیت میکرد. و چه شد؟ خوب، اخوان المسلمون به آسانی برندهی انتخابات شد و بخش غربی، دموکراتیک و تحصیلکرده محو شدند. خرده بورژوازی مصر دریافت که ریسمان اتصالاش با توده مردم مصری در واقع بسیار نازک بوده است. این بخشِ طالبِ مدرنیزاسیون از جامعه مصر به خیابانها بازگشت: و بدین ترتیب راهپیماییهای اواخر ژوئن شکل گرفت، اما بخش یادشده این بار به تنهایی قیام کرد. ولی این بخش لنفسه چندان اهمیتی نداشت. به همین خاطر، با روی خوش از مداخله استقبال کرد. مداخله چه کسی؟ خوب، ارتش. بیمسئولیتی خردهبورژوایی ــ بابت این زبان درشت عذرخواهی میکنم ــ به چنین پدیده عجیب و غریبی دامن زد: همان مردمی که چند ماه پیش فریاد زده بودند «مبارک، استعفا!» حالا فریاد میزدند «مبارک، برگرد!». این بار نامِ مبارک به السیسی بدل شده بود. نام تغییر کرد، اما همهچیز دقیقاً یکسان بود: دوران دوم رژیم مبارک آغاز شد. السیسی با مشغولشدن به عملیاتهای ضربتی کار خود را آغاز کرد: یعنی زندانیکردن تمام پرسونل حکومتی که اکثریت غالب انتخابشان کرده بود (طی این مدت، مطبوعات نسبت به سخن گفتن از کودتا تردید داشتند، زیرا همانطور که میدانید، اگر اخوان المسلمون به زندان انداخته شوند، واقعاً کودتایی در کار نبوده است ...) و وقتی طرفداران اخوان المسلمون تظاهرات اعتراضی ترتیب میدادند، به گلوله بسته میشدند. ارتش بدون هیچ بیمی روی جمعیتها آتش میگشود، درست با پیروی از همان الگویی که کمون پاریس را در هم شکست؛ ببینید که بر اساس مشاهدات ناظران غربی، طی تنها یک روز 1200 نفر کشته شدند. عقیمسازی بهواسطه پایانپذیری در موقعیت مصر فوقالعاده بود، زیرا در تحلیل نهایی نوعی دُور را بازنمایی میکند: نبرد سهطرفه یک فرآیند دَوَرانی بود. تضاد بین خردهبورژوازی تحصیلکرده شورشی و اخوان المسلمون با پیروان تودهایاش به گونهای بود که طرف سوم [یعنی حکومت] برنده کارزار میشد.
به خوبی آنچه را که اینجا روی داد، میبینید: آیا آیندهای واقعی، نوعی اعلامیه یا اعلامکردن در این فرمی وجود دارد که برای سالهای بسیار با آن آشنا هستیم، یعنی بسیج چندتکه یا حتی پرتضادی که به شکلی منفی یکپارچه میشود و علیه حکومت مستبد موجود موضع میگیرد؟ اگر مساله را آسانتر طرح کنیم، آیا هنوز باید با تقلیل همهچیز به نوعی پایانپذیری ازپیشبرساخته آغاز کنیم که در تحلیل نهایی همهچیز را به مبارزه تاریخی بین دموکراتها و دیکتاتورها فرومیکاهد؟ اگر مجاز باشم چنین صورتبندی کنم، [آیا این تقلیل درست است] به خصوص وقتی عدهای خوشحال هستند که نگرانی زیادی به خاطر بازگشت دیکتاتورها، همچون در نمونه مصر، وجود ندارد؟
برای ابداع تاریخ، برای آفرینش، برای «رخ دادن»، یعنی برای چیزی که نوعی بیپایانی اصیل بدان اعطا شده است، باید فرم جدیدی از اعلامکردن در کار باشد، و اتحادی بین روشنفکران و بخش عظیمی از تودهها برقرار سازد. این اتحاد نو در میدانهای عمومی حضور نداشت. کل مساله ابداع مدرنیتهای است به جز کاپیتالیسم جهانیسازیشده، و برای این کار شیوهی نویی از سیاست لازم است. تا وقتی که نخستین عناصر اساسی این مدرنیته متفاوت را در دست نداریم، آنچه اکنون میبینیم پیش رویمان خواهد بود، یعنی تنها یکپارچگیهایی منفی خواهیم داشت که در نهایت به دور [باطل] وارد میشوند. و از نظرگاه پروپاگاندا، تکرار این ایده را شاهد خواهیم بود که مبارزهْ مبارزه خیر علیه شر است و این مبارزه بر حسب ضوابطی بیان میشود که کاریکاتوری از موقعیت واقعی هستند.
نزاع سهطرفه باطل است، زیرا لفظ «مدرنیته» پیشاپیش به تسخیر درآمده. مدرنیته «اشتیاق» را بر حسب مصرف و رژیم دموکراتیک غربی چارچوببندی میکند، یعنی اشتیاق برای ادغام در نظم حاکم کنونی، آن هم به سبک و سیاقی که موجود است. گذشته از همهچیز، «غرب» نام مودبانه برای هژمونی کاپیتالیسم جهانیسازیشده است. اگر میخواهید در آن ادغام شوید، به خودتان ربط دارد، اما باید بپذیرید که این کار ابداع یا آزادی یا چیزهایی از این قبیل نیست. اگر چیز دیگری میخواهید، کافی نیست فقط ضدسرمایهداری باشید و شالوده خود را بر نوعی انتزاع سوار کنید، بلکه باید ابداع کنید و فرم زندهای از مدرینته پیشنهاد دهید که تحت لوای کاپیتالیسم جهانیسازیشده نباشد. این رسالتی بیاندازه مهم است که انجام آن تازه آغاز شده. در واقع، مارکسیسم کلاسیک خود را وارث تاریخاً برحق مدرنیته کاپیتالیستی میدانست. مارکسیسم کلاسیک به خوبی دانسته بود که مدرنیته کاپیتالیستی به بربریت راه میبُرد یا پیشاپیش به بربریت بدل شده بود، اما باور داشت که حرکت عام و درونی این بربریت، میراثی از تمدن برجای خواهد گذاشت و این میراث به انقلابیها خواهد رسید. چنین رویکردی به مساله کاملاً برخطا است. میتوانیم به خوبی تصور کنیم که تنها میراث مدرنیته کاپیتالیستی، تخریب است. این مدرنیته به کجا میرود؟ مردمی که زیر بیرق آن پیش میروند، بیآنکه بدانند، به نیهیلیسمای سازمانیافته اشتیاق نشان میدهند. آنچه فروید تحت عنوان «ناخرسندیهای تمدن» از آن سخن میگفت، بسیار ژرفتر از چیزی است که مارکسیستها فهمیدند. مساله صرفاً مساله توزیع، تقسیم یا دسترسی به ثمرات معجزهآسای تمدن نبود؛ مشکل به آموزش هم مربوط نمیشد (مساله آموزش ایده عظیم امثال تولستوی یا ویکتور هوگو بود مبنی بر همگانیسازی آموزش، فراهمآوردن تمدن برای همه، و بنابراین ابداع دوباره تمدن به دست کسانی که آن را دریافت میکردند؛ ایدههایی که همچنان در اواخر قرن گذشته قدرتمند بودند.)
به نظر میرسد کل این عمل متهورانه به یک نوآوری از آنِ خویش نیاز دارد که به امر نمادین مربوط میشود: یعنی، ابداع پارامترهای نو برای تمدن. من چنین چیزی را در میدانهای تظاهرات جماعتهای مختلف تشخیص دادم. زمان حال رجعت میکند ــ مگر آنکه مردم وجود خود را اعلام کنند. چه بسا در مرحلهای هستیم که جماعت میخواهد وجود خود را اعلام کند، یعنی همان چیزی که من خوشبینانه «بیداری دوباره تاریخ» خوانده ام. اما این اعلامکردن هیچ منبع نمادینی ندارد تا از آن چیزی بیرون بکشد. به لحاظ سیاسی، پرسش ما به حد کافی روشن است: مدرنیته کاپیتالیستی پیشفرض میگیرد که تمام انواع وسایل برای تضمین جداییِ عمیقِ بخش تحصیلکرده جمعیت (خردهبورژوازی شهری، طبقات متوسط، الخ) از توده بنیادین جمعیت به کار بسته شوند. میتوانیم مکانیزمهای پروپاگاندایی را که در خدمت این هدف هستند، تشخیص دهیم؛ و باید بگویم که «سکولاریسم» متاسفانه یکی از آن مکانیزمها است. سیاست یعنی غلبه بر همین مکانیزمها و فراتر رفتن از آنها. اگر بخواهیم از ژارگون قدیمی بهره ببریم، همین غلبه بر مکانیزمهای پروپاگاندا و فراتررفتن از آنها را «پیوند روشنفکران با تودهها» خواهیم خواند. به عبارت دیگر، توانایی روشنفکران برای مطالبهگری، آن هم نه فقط برای خود، بلکه همچنین برای دیگران و به نام مدرنیتهای دگرگونشده؛ همان توانایی ایشان برای گفتن اینکه اعتراض در میدان چه میکند، و نه چسبیدن به انحصارگری خویش، و متعاقباً اجازهدادن به رقبا برای عهدهدارشدن مسئولیت ــ حتی مسئولیت همان فعالیت منفی که یکپارچهشان میسازد ــ یا از راه صندوقهای رای و یا از طریق اعمال خشونت. مصر آموزهای جهانشمول درباره این نکته تقدیم ما کرده است و اوکراین نیز اتفاق مشابهی را از سر خواهد گذراند، اگرچه با تغییراتی که من از آنها مطلع نیستم.
عملیاتهای تقلیلگرایانه پروپاگاندا را که برای تعینبخشیدن به موقعیتهای تاریخی به کار بسته میشوند، باید «پایانپذیری» و فاشساختنِ «بیپایانسازی» پایانپذیری نام نهاد ــ یعنی لحظهای که پارامترهای اعلامیه دست آخر کنار یکدیگر قرار گرفته اند، لحظهای که میتوانی با قطعیت اعلام کنی «مبارک، استعفا!» و البته علاوه بر آن چیزی دیگر را نیز اعلام کنی. خوب چه چیز دیگری؟ هر چیزی به جز میل به غرب. میل به غرب نیست که میتواند حفره را درز بگیرد. ما در حال سپریکردن نقطه عطفی[3] تاریخی و اساسی هستیم، دقیقهای که پیشتر نیز در قرن نوزدهم شاهد آن بودیم؛ همان زمانی که مردم نسبت به نفی امور یقین داشتند، اما نسبت به همبسته ایجابی این نفی مطمئن نبودند. و در این خلاء، جهان کهن از نو پدیدار شد، زیرا از امتیاز «از قبل آنجا بودن» برخوردار بود.
پانویسها
[1]این متن ترجمهای است از:
Badiou, Allen. "A present defaults – unless the crowd declares itself": Alain Badiou on Ukraine, Egypt and finitude. Translated by David Broder. March 23, 2014. Available at: Link
برای خواندن متن اصلی به فرانسه، به آرشیو سمینارهای بدیو از طریق این لینک رجوع کنید.
[2] ارتش آزادیبخش روسیه به فرماندهی آندری ولاسوف، ژنرال سابق ارتش سرخ، ارتشی بود تحت فرماندهی عالی ارتش نازی. ولاسوف که فرمانده قهرمان ارتش سرخ و بسیار کاریزماتیک بود، پس از دستگیری به اردوگاه نازیها پیوست، استالین را بزرگترین دشمن مردم روسیه خطاب کرد و تلاش داشت تا همه نیروهای ضدکمونیست قلمروی شوروی را علیه این کشور متحد کند. او سال ۱۹۴۶ در روسیه به دار آویخته شد. م
[3]Tipping point: این اصطلاح ابتدا در بررسی بیماریهای واگیر به کار میرفت. نقطه عطف یک بیماری واگیر زمانی است که ویروس به مرحلهای رسیده باشد که مسئولان محلی نسبت به جلوگیری از انتشار آن به دیگر نقاط ناتوان باشند. امروز این اصطلاح در حوزههای متفاوتی به کار میرود. در نظریه آشوب، اثر معروف بالزدن پروانه میتوان چنین نقطهای باشد. در نظریههای بازاریابی، آستانهای در بازاریابی محصول را نقطه عطف میدانند که به فروش اضافه محصول ختم میشود. در اینجا نیز نقطه عطف آستانهای است که ضرورتاً از پس آن تغییراتی برای ورود امر نو به وقوع خواهد پیوست. م
نظرها
فريده
مقاله بسيار مفيد ًى بود ، اما گمان مى كنم اگر در ترجمه معادلهاى أسان ترى انتخاب مى شد ، درك مفاهيم مى توانست نز ديك تر به هدف نويسنده بأشد با سپاس فراوان