یک بار دیگر آمده است نقال؛ تصویرهایی از زندان در ده رمان
یک بار دیگر آمده است نقال. آمده است تا از تصویر زندان در ده رمان بگوید؛ با تابلوهایی بر دیوار؛ با چوبی در دست؛ در مقابل تماشاچیان.
یک بار دیگر آمده است نقال. آمده است تا از تصویر زندان در ده رمان بگوید؛ با تابلوهایی بر دیوار؛ با چوبی در دست؛ در مقابل تماشاچیان.
پیش از این اما نقال میخواهد چیز دیگری بگوید. میخواهد بگوید پیش از این در جاهایی دیگر، به بهانههایی دیگر از رمانهای بسیاری سخن گفته است که در آنها زندان حضوری محوری یا حاشیهای داشته است. نقال میخواهد آن رمانها را نام ببرد؛ میخواهد به یاد بیاورد که چه بسیار رمانها که در آنها سخن از زندانها است.
رمانهایی که در آنها از زندان سخنها است و نقال در جاهایی دیگر به بهانههایی دیگر از آنها سخن گفته است، عبارتاند از: شب هول نوشتهی هرمز شهدادی، رازهای سرزمین من نوشتهی رضا براهنی (۱) روضهی قاسم نوشتهی امیرحسن چهلتن، شب گرگ نوشتهی احمد آقایی، (۲) بدون شرح، شرح حال نسل خاکستری نوشتهی مهدی استعدادی شاد، (۳) پایان یک عمر نوشتهی داریوش کارگر، (۴) آزاده خانم و نویسندهاش نوشتهی رضا براهنی، (۵) جسدهای شیشهای نوشتهی مسعود کیمیایی، (۶) چاه بابل نوشتهی رضا قاسمی، (۷) اتفاق آنطور که نوشته میشود میافتد نوشتهی ایرج رحمانی، (۸) من تا صبح بیدارم نوشتهی جعفر مدرس صادقی، (۹) چشمهایش نوشتهی بزرگ علوی، گسل نوشتهی ساسان قهرمان، (۱۰) همسایهها نوشتهی احمد محمود، در آنکارا باران میبارد نوشتهی حسین دولتآبادی، شاهکلید نوشتهی جعفر مدرس صادقی، فریدون سه پسر داشت نوشتهی عباس معروفی، (۱۱) چاه به چاه نوشتهی رضا براهنی، سور بز نوشتهی، ماریو بارگاس یوسا، ۱۹۸۴ نوشتهی جورج اورول، مرگ کسب و کار من است نوشتهی روبرمرل، تهران خیابان انقلاب، نوشتهی امیرحسن چهلتن. (۱۲)
یک بار دیگر آمده است نقال. آمده است تا از ده رمان دیگر سخن بگوید: سگ و زمستان بلند نوشتهی شهرنوش پارسیپور، موریانه نوشتهی بزرگ علوی، سهمِ مَن نوشتهی پرینوش صنیعی، تابستان تلخ نوشتهی رضا علامهزاده، ذوبشده نوشتهی عباس معروفی، پنجرۀ کوچک سلول من نوشتهی مسعود نقره کار، بینام نوشتهی رسول نژادمهر، در زمانهی پروانهها نوشتهی خولیا آلوارز، در انتظار بربرها نوشتهی جام کوتسی، آخرین انار دنیا نوشتهی بختیار علی.
نقال یک بار دیگر خلاصهای از داستان هر رمان به دست میدهد، آنگاه از فورم آن رمان میگوید، آنگاه درونمایهی آن رمان را برمبنای داستان و فورم مطرح میکند، آنگاه تصویرهایی از تابلوی زندان در آن رمان را به نمایش میگذارد. آنگاه همهی آن رمان را در تکه شعری از شاعری فشرده میکند.
نقال یک بار دیگر میگوید که داستان در اینجا به معنای تداوم خطیی ماجراها است. فورم مجموعهای از ترفندهایی است که «داستان» را به رمان تبدیل میکند؛ مجموعهای از منظرها، تداخل زمانها، فصلبندیها، تداخل ژانرها، تمثیلها، نمادها، شخصیتها، زبانها، پایانبندیها، بازیی افشاها و پنهانکاریها. درونمایه «معنایی» است که من از دل رمان درمییابم؛ حرفی که منِ خواننده میشنوم.
نقال با سگ و زمستان بلند نقلِ خویش آغاز میکند.
۱
سگ و زمستان بلند نوشتهی شهرنوش پارسیپور، گرد زندهگیی یک خانوادهی متوسط سنتی در دههی ۱۳۴۰ خورشیدی میچرخد. آقاجان پدر خانواده است؛ خانمجان مادر خانواده؛ علی، حسین، حوری، فرهاد چهار فرزند خانواده. علی برای تحصیل به آمریکا رفته و در آنجا ازدواج کرده است. حسین بیستوچند ساله است؛ فعال سیاسیای که سه سال زندان را از سر گذرانده است. حوری دختر پانزده سالهای است که در آغاز جوانی و بلوغ به حسین چون الگو مینگرد. فرهاد با حسین بیستوچند سالی فاصلهی سنی دارد. حسین زندان بوده است که خانمجان فرهاد را حامله شده است. آقاجان سختگیر، محافظهکار، عبوس است؛ مادرجان قربانی، سنتی.
در سگ و زمستان بلند اما شخصیتهای بسیار دیگری نیز حضوری پُررنگ دارند؛ از آن میان فهیمه، دختر آقا و خانم افخمی که عاشق حسین است. مهری، دختر سرهنگ قزوینی و خانم قزوینی که حسین عاشق او است. خانم بدرالسادات، زن عارفمسلکی که چهار پسر دارد. رباب، خدمتکار خانوادهی حسین و حوری. منوچهر، پسر سرهنگ قزوینی و خانم قزوینی که حوری به او دل میبندد.
حسین از معیارها و رفتارها و اندیشههای دیگران رنج میبرد، با پدر درگیر میشود، به الکل پناه میبرد، در بیستوشش سالهگی میمیرد. حوری در ادارهای استخدام میشود، از زندهگی در جامعهای بیفرهنگ و سنتی آزرده است، آقاجان را مسبب مرگِ حسین میداند. علی برای دیدن خانواده شش- هفت سال بعد از مرگ حسین به اتفاق همسرش به ایران میآید.
در پایان حوری به گورستان میرود و روی قبری دراز میکشد که انگار قبر خود او است. صدای قلباش از درون قبر به گوش میرسد.
سگ و زمستان بلند چنین فورم رمان میگیرد: سگ و زمستان بلند از منظر اول شخص روایت میشود؛ از منظر حوری؛ در چهار فصل. در هیچ یک از فصلها اما زمان خطی جریان ندارد؛ که از زمان کودکیی حوری و حسین و علی تا سالها پس از مرگ حسین ماجراها در جریاناند؛ آمیختهای از واقعیت و کابوس در ذهن حوری؛ نوعی جریان سیال ذهن که در آن شخصیتهای بسیار در هم میلولند.
درونمایهی سگ و زمستان بلند چنین است: در جامعهای که در آن فردیت هرگز تحقق پیدا نکرده است، زنان و مردان دیگرگون تنها توسط حاکمان سرکوب نمیشوند؛ که توسط مردمی هم که جز طرد و تکفیر دیگرگونهگان راهی نمیشناسد، به انزوا رانده میشوند. انگار حوادثی که در ذهن حوری میچرخند، دیروز و امروز را سرشتی یکسان میبخشند. انگار زمان دایرهایای که در ذهن حوری «جاری» است، کابوسهایی را همیشهگی میکند که جز از رنج دیروز و امروز و تاریکیی فردا رنگ نپذیرفتهاند. انگار زنان و مردان دیگرگونه با صدای شنیدن قلب خویش تکثیر میشوند. انگار حوری از جهان زندهگان میگریزد تا در گورستانی از درون گوری صدای قلب خود و حسین را بشنود.
به تصویرهایی از سگ و زمستان بلند بنگریم که گِرد زندان میچرخند.
تصویر نخست: تصویر جدل حسین و عمویش؛ حسین از یاران زندانیاش میگوید: «[...] شما چشمهایتان را بستید و هیچ چیز را نمیبینید. من، من آنجا یک آدمهایی را دیدم که له میشدند، استخوانهایشان خرد میشد و صدایشان درنمیآمد. آخر شماها چرا اینطوری شدید؟ یک چیزی تو شماها مرده، همهتان محافظهکار شدید.» (۱۳)
تصویر دوم: تصویر حسین از شکنجه در زندان: «خب اولش سخت بود، میدانی یک آدمهایی رویت دست بلند میکنند که به نظرت خیلی حقیر میآیند آنوقت یک جور هم دست بلند میکنند که فکر میکنی شاید حق با آنهاست.» (۱۴)
تصویر سوم: تصویر حسین از رابطهی «رفقا» در زندان: «میدانی، بعدش خیلی سختتر بود. اولش کتک و این حرفها بود ولی بعدش رفقا بودند. وقتی آدمها با هم تفاهم نداشته باشند زندگی خیلی سخت میشود. میدانی شاید بشود شکنجۀ بدنی را تحمل کرد ولی شکنجۀ روحی را نمی-شود. میدانی یک چیزی بهت بگویم. من میدانستم سرمان کلاه رفته، بدجوری هم کلاه رفته، ولی رفقا این را باور نداشتند.» (۱۵)
و سگ و زمستان بلند را چنین میخواند نقال: در پس/ غبار انفجار است و/ گورستانهای زودرس/ و شادی مختصرم/ بردارِ خندههای فاتحان دروغ و تباهی/ کبود میشود. (۱۶)
به موریانه بنگریم.
صفحه بعد:
۲
موریانه نوشتهی بزرگ علوی، گرد زندهگیی یک مأمور ساواک میچرخد. مرد جوان تهیدستی در سال ۱۳۳۷ خورشیدی به عنوان خبرچین ساواک استخدام میشود و تا مقام معاون سازمان اطلاعات و امنیت کشور به هنگام سقوط محمدرضا شاه پهلوی پیش میرود.
در این دوران بیست ساله راوی از حوادث تاریخیی بسیار گذر میکند: از آن میان دوران ریاست تیمور بختیار بر سازمان اطلاعات و امنیت کشور، قیام پانزدهم خرداد، ترور تیمور بختیار، جنبش سیاهکل، مبارزات کنفدراسیون در خارج از کشور.
خواهر راوی، رقیه، اما به راه دیگری میرود. رقیه سالها است که به یک گروه مخفیی اسلامی پیوسته است.
زمستان سال ۱۳۵۶ است. شبی بعد از تظاهرات تبریز که در روز چهلم کشتهشدهگان تظاهرات قم انجام شده است، رقیه پس از مدتها به سراغ راوی میآید و از او میخواهد که هر چه زودتر راه خود را از ساواک جدا کند. راوی اما به همکاری با ساواک ادامه میدهد.
راوی به روز ۲۲ بهمن، به گلولهای زخمی میشود. رقیه و یاراناش او را از بیمارستان فرار میدهند؛ به شرط این که آنچه را در دوران خدمت خود در ساواک از سر گذرانده است، در نوشتهای به یادگار بگذارد.
حالا راوی در خارج از کشور است. زناش مرده است. دو فرزند هم دارد؛ یک پسر و یک دختر که به راه خود رفتهاند. راوی به سفارش خواهرش رمان موریانه را نوشته است که پولی هم دربیاورد؛ همین رمانی که خواندیم.
موریانه چنین فورم رمان میگیرد: موریانه از منظر اول شخص روایت میشود؛ بدون فصلبندی؛ در زمان خطی؛ یک نفس؛ بر مبنای روانشناسیی شخصیتهای گوناگونی که در صحنهاند؛ روانشناسیی قدرتمداران؛ روانشناسیی کسانی که در دست قدرت اسیراند؛ روانشناسیی نیروهای مذهبی؛ روانشناسیی نیروهای کمونیست.
درونمایهی موریانه چنین است: قدرت موریانهای است که اندیشه را میکشد؛ قدرت موریانهای است که قدرتمداران را چنان کور میکند که مرگ قدرت خویش را باور نمیکنند. قدرت موریانهای است که غرور را میکشد. موریانهی قدرت از فقر مادی تغذیه میکند. موریانهی قدرت اما هرگز قادر نیست اندیشه و چشم و غرور همهگان را تصرف کند. همیشه کسانی هستند که در مقابل قدرت مقاومت میکنند.
به تصویرهایی از زندان در موریانه بنگریم.
تصویر نخست: تصویر شکنجه در زندان: «در دالانهای طویل زندان اوین دیدم دختری را که با تن لخت جلادی شلاق بدست میراند و در اطرف دالان ما ساواکیها ایستاده بودیم و دیدیم که گاهی یکی از مأمورین به زن لخت پشت پا میزد و به زمینش میانداخت و شلاقکشی باز او را به پیش میدواند [...]» (۱۷)
تصویر دوم: تصویر دیگری از شکنجه در زندان: «این دختر را در حضور چند مرد دمرو روی زمین خواباندند. لخت و عور بود. مردی کوشید با او زنا کند. این امر فقط با اجازۀ تیمسار سرلشگر مجاز بود. با انبر گوشتهای تنش را نیشگان میگرفتند و او تن به استنطاق نمیداد.» (۱۸)
تصویر سوم: تصویر دیگری از شکنجه در زندان: «در دیماه ۱۳۴۸ او را در خرمشهر لخت و عور شلاق زدهاند. بیست ساعت تمام. همین بلا را در آبادان به سرش آوردهاند. یک هفته در مبال حبسش کردهاند، سپس او را به زندان اوین در تهران آوردهاند و دو نفر که هر دو خود را دکتر و مهندس مینامیدهاند شکنجه کردهاند. او را یک پا روی چهارپایهای مینشاندند و با لگد آنرا از زیر پایش به کنار میزدند و به اتهام خبرچینی به سود بیگانگان زجر میدادهاند.» (۱۹)
و موریانه را چنین میخواند نقال: کلیدها در نُه تویِ ظلمت اند/ و آنکه فرمان میراند/ خداوندِ دفینهای است/ یا گزمهای سرمست. (۲۰)
به سهمِ مَن بنگریم.
۳
سهمِ مَن نوشتهی پرینوش صنیعی، گرد زندهگیی معصومه میچرخد؛ دختر نوجوانی از خانوادهای مذهبی؛ زادهی قم. دههی ۱۳۴۰ خورشیدی است؛ دورانِ حکومت محمدرضا شاه پهلوی. معصومه پس از پایان دوران دبستان به اتفاق خانوادهاش از قم به تهران میآید. پدر کارگاه چوببری دارد؛ مادر خانهدار است. سه برادر و یک خواهر نیز دارد. به ترتیب محمود، احمد، علی، فاطمه. محمود بیستودو ساله است؛ احمد بیست ساله. علی کلاس سوم دبستان است. فاطمه میخواهد مدرسه را شروع کند.
برادران معصومه، بهویژه احمد، با ادامهی تحصیل معصومه مخالفاند. پدر اما در مقابل احمد میایستد. معصومه تحصیل در دبیرستان را آغاز میکند؛ در دبیرستان دوستی به نام پروانه پیدا می-کند؛ یارِ غار.
روزی معصومه و پروانه برای خرید یک نوار زخمبندی به داروخانهای میروند. سعید را آنجا میبینند. سعید در داروخانه کار میکند؛ دانشجوی سال سوم داروسازی؛ اهل رضاییه.
معصومه و سعید به یک نگاه به یکدیگر دل میبازند؛ نامهنگاری آغاز میکنند. روزهایی بعد رابطهی معصومه و سعید فاش میشود. احمد به سراغ سعید میرود. او را با چاقو میزند. معصومه در شانزده سالهگی از ادامهی تحصیل محروم میشود؛ در خانه مینشیند؛ منتظر خواستگار. سرانجام با یکی از خواستگاراناش ازدواج میکند؛ با حمید که عضو یک گروه چریکیی کمونیست است. معصومه با حمید روزگار دیگری را تجربه میکند. ادامهی تحصیل میدهد. صاحب دو پسر میشود: سیامک و مسعود. سیامک دو سال و هشت ماه از مسعود بزرگتر است. حمید در اوایل دههی خورشیدی دستگیر میشود؛ به پانزده سال زندان محکوم. معصومه در غیاب حمید به دانشگاه میرود. در ادارهای مشغول کار میشود. بچهها را بزرگ میکند.
در آستانهی انقلاب اسلامی حمید آزاد میشود؛ همچون یک قهرمان. حالا سیامک سیزده ساله است؛ مسعود ده ساله. معصومه و حمید صاحب فرزند دیگری نیز میشوند؛ دختری به نام شیرین. آزادیی حمید اما دیری نمیپاید. بار دیگر دستگیر میشود؛ این بار توسط جمهوریی اسلامی اعدام میشود. سیامک هم زندان را تجربه میکند. در هفده سالهگی به جرم هواداری از سازمان مجاهدین خلق دستگیر میشود، اما پس از مدتی با پادرمیانیی یک روحانی آزاد میشود. آنگاه از طریق مرز غیرقانونی از ایران خارج میشود و به آلمان میرود.
مسعود راه دیگری میرود. به سربازی میرود، به جبههی جنگ ایران و عراق اعزام میشود، اسیر میشود، بعد از جنگ آزاد میشود، به خانه باز میگردد. سیامک در آلمان با لیلی، دختر پروانه، ازدواج میکند. مسعود هم ازدواج میکند و صاحب فرزند میشود. شیرین هم ازدواج می-کند. قرار است به اتفاق همسرش به کانادا برود.
در خانوادهی پدریی معصومه هم اتفاقها افتاده است؛ آقاجان مرده است. احمد در فلاکت مرده است. محمد و علی در کنار انقلاب ایستادهاند. فاطی هم ازدواج کرده است.
ماجرا اما ادامه دارد. معصومه روزهای سخت را پشت سر گذاشته است که یک بار دیگر درگیرِ عشق بزرگ دوران جوانی میشود. سعید که سالها است در آمریکا زندهگی میکند، به ایران آمده است. با همسرش اختلاف دارد. بار دیگر با معصومه ملاقات میکند. سعید تصمیم گرفته است از همسرش جدا شود. سعید و معصومه دلشان میخواهد با یکدیگر ازدواج کنند. همهی فرزندان معصومه مخالفت میکنند. معصومه به خواست فرزنداناش گردن میگذارد. به سعید هم توصیه می-کند که به آمریکا برگردد و با زناش آشتی کند.
سهم من چنین فورم رمان میگیرد: سهم من از منظر اول شخص روایت میشود؛ از منظر دانای کل نامحدود؛ در زمان خطی؛ بر مبنای گفتوگوهای بسیار؛ شخصیتهای بسیار.
درونمایهی سهم من چنین است: ارج نگرشهای گوناگون بر مبنای گفتمان حاکم تغییر میکند. اسلام دینی حقانی است که گروهی از پیرواناش چهرهاش را مخدوش میکنند. طبقهی متوسط مدرن، چندان از فرهنگ بویی نبرده است. اپوزیسیون تبعیدی بهتمامی از اوضاع ایران بیخبر است. رژیم محمدرضا شاه و جمهوریی اسلامی، هر دو، مخالفان مسلح خویش را به بیرحمی حذف میکنند. جمهوریی اسلامی تنها در آغاز در برابر مخالفاناش خشونت به کار میبرد. روحانیان حاکم از عطوفت اسلامی برخوردارند.
به تصویرهایی از سهم من بنگریم که گِرد زندان میچرخند.
تصویر نخست: تصویر گفتوگوی معصومه و محمود؛ ستایش محمود از حمید هنگامی که هنوز زندانیی حکومت محمدرضا شاه است؛ انگار تصویر برپایدارندهگان زندانها هنگام که هنوز به قدرت نرسیدهاند: «- این حرفها چیه ما وظیفه داریم، شماها تاج سر ما هستین، حمید افتخار ماس.
- ولی داداش همان جوجه کمونیست هس که خرابکاره و حقشه که اعدام بشه.
- طعنه نزن دیگه خواهر هم تو هم عجب کینهای هستیها [...] گفتم که ما حالیمون نبود، برای ما هر کس با این بنیاد ظلم بجنگه، ارج و قُرب داره [...]» (۲۱)
تصویر دوم: تصویر بحث «ایدئولوژیک» حمید و محمود؛ انگار بحثی در ستایش زندان و اعدام: «بحثها به توهین کشید هیچ یک تحمل دیگری را نداشت، حمید از حقوق خلقها، آزادی، مصادرۀ اموال، تقسیم ثروت، اعدام انقلابی خیانتکاران و حکومت شورایی میگفت، محمود او را بیدین، خدانشناس، مرتد و واجبالقتل میخواند، حمید لقب دُگم، خشکمغز، مرتجع به او میداد و او حمید را خائن و جاسوس بیگانه میخواند.» (۲۲)
تصویر سوم: تصویر اعتراض حمید به مماشات جمهوریی اسلامی با ضد انقلاب مغلوب؛ انگار سخنی در ستایش زندان و اعدام: «- در انقلاب جایی برای این دلسوزیهای بیخودی وجود نداره، پاکسازی از ارکان انقلابه، متأسفانه اینا توان این کارو ندارن و با سهلانگاری ازش میگذرن. بعد از هر انقلابی جویهای خون راه افتاده و خلق انتقام چند صد ساله رو از خائنین گرفته، ولی اینجا هیچ خبری نیست.» (۲۳)
تصویر چهارم: تصویر خبر اعدام حمید در زندان: «- مگه فامیل حمید سلطانی نیستین؟ پریروز معدوم شد، اینم وسایلشه.» (۲۴)
تصویر پنجم: تصویر روحانیی وارسته؛ انگار ستایش گروهی از حاکمان زندانساز: «پدر شوهر محبوبه مردی نازنین و انسانی وارسته و نورانی بود، از اشکهای من بسیار متأثر شد، در کمال محبت و فروتنی دلداریم داد، به چند نفر تلفن کرد، اسامی و یادداشتهایی نوشت [...]» (۲۵)
تصویر ششم: تصویر تبعیدیهای بیخبر؛ انگار انکار تصویر زندانهای جمهوریی اسلامی در یک دوران: «- چرا مسخره میکنی؟
- نه عزیزم مسخره نمیکنم، فقط بعضی حرفات یه جوریه.
- چه جوریه؟
- مثل حرفای رادیوهای بیگانه میمونه.
- رادیوهای بیگانه؟
- آره توی ایرون به رادیوهایی که از خارج پخش میشه مخصوصاً رادیوهای گروههای ضد انقلاب میگن.
- مگه اونا چطوری حرف میزنن؟
- مثل تو، اخبار راست و دروغو قاطی میکنن، اصطلاحاتی دارن که مال سالها پیشه هر بچهای میفهمه که اینا توی این مملکت نیستن، بعضی وقتا آنقدر از جو واقعی دورن که حرفاشون خنده-دار به نظر میرسه و البته لجآور.» (۲۶)
تصویر هفتم: تصویر باور معصومه به اسلام؛ انگار امکان اسارت «آن دیگری» در زندان: «[...] چطور میخوای با خونوادهای که از دین فقط سفرۀ حضرت ابوالفضل رو بلدن، اون رو هم مثل عروسی برگزار میکنن کنار بیایی؟ اینا شاهی هستن منتظرن ولیعهد برگرده، آنهم نه از روی درک و منطق بلکه چون اون زمانها مشروب خوردن آزاد بوده، میشده کنار دریا بیکینی بپوشن و از این چیزها، ما با اون سابقۀ سیاسی و فرهنگی چی میتونیم به همدیگه بگیم؟» (۲۷)
و سهم من را چنین میخواند نقال: کی رها میشود از سنگ، سیزیف صبور/ کی میرسد به وطن، سهراب نوشدارو/ تا رخش را میپوشی و با تازیانهداران مینوشی / دعای شبانهی عابدان بیمعبد است/ صفحهی سپید. (۲۸)
به تابستان تلخ بنگریم.
صفحه بعد:
۴
تابستان تلخ نوشتهی رضا علامهزاده، گِرد زندهگیی هادی میرزائی، نوجوان شانزده - هفده ساله میچرخد. دوران حکومت محمدرضا شاه پهلوی است؛ تابستان سال ۱۳۳۹ خورشیدی. هادی در آن تابستان در فروشگاه فردوسی کار میکند. ماجرا اما تا سال بعد ادامه دارد.
در تابستان سال ۱۳۳۹ در اطراف هادی بسیاری چیزها میگذرد. بسیاری در کنار او در فروشگاه فردوسی به کار مشغولاند؛ از آن میان خانم زارع و آقای قوام که با هم «سروسرّی» هم دارند. بیشترین نقش را اما فیروز ساعتچیان در زندهگیی هادی دارد؛ همکار نوجوان هادی که گرایش همجنسگرایانه دارد و خاطرخواه هادی شده است.
در خانهی هادی هم از عاشقپیشهگی خبرها است. مسعود، عموی بزرگ هادی که خود زن و چهار پسر دارد، خاطرخواه خاله فرشته است که خود شوهر و یک دختر و دو پسر دارد. ملکه خانم، عمهی بزرگ هادی هم که شوهر و دو دختر دارد، با آقای فتاحی، معلم موسیقی، «سروسرّ» دارد. از همهی عشقها سوزانتر و بدعاقبتتر اما عشق پدر هادی و بدری خانم است. پدر هادی، علاوه بر هادی که پسر بزرگ او است، دو پسر دیگر هم دارد. بدری خانم هم شوهر و دو پسر دارد.
تابستان تلخ دو شخصیت اصلیی دیگر هم دارد: آقای اقبال دبیر ادبیات که قصهنویس هم هست؛ اختر دختری که روزی در فروشگاه فردوسی سینهبندی قرمز رنگ میدزد، گیرِ مأموران فروشگاه میافتد، توسط هادی نجات داده میشود.
بعد از آن تابستان تلخ ماجراها رخ میدهد: پدر هادی و بدری از یکدیگر جدا میشوند. پدر هادی از جنون عشق در بیمارستان چهرازی بستری میشود. اختر و هادی به خاطر اینکه در تاریکیی یک سینما، یکدیگر را بوسیدهاند، دستگیر میشوند.
در این میان اما برای فیروز اتفاق غریبی میافتد؛ او به روز ۱۲ اردیبهشتماهِ سالِ ۱۳۴۰ در جریان تظاهرات معلمان دستگیر میشود؛ در همان روزی که یکی از معلمان، ابوالحسن خانعلی، به تیر سرگرد شهرستانی کشته میشود. فیروز در زندان قصر با یک تیغ زنگزده خودکشی میکند.
تابستان تلخ چنین فورم رمان میگیرد: تابستان تلخ از منظر اول شخص روایت میشود؛ در نه فصل؛ با این عنوانها: فیروز و من، شازده کوچولو، پَرندک، زنبق دره، زنده باد ایران، روزهای برفی، قصۀ مجرد، سهراب کشون، یکروز گرم بهاری.
در فصلِ زنبق دره میخوانیم که هادی میرزائی قصهای به نام تابستان تلخ نوشته است.
نام فصل زنده باد ایران نیز از نام قصهای گرفته شده است که آقای اقبال نوشته است. زنده باد ایران چنین روایت میکند: رانندهی کامیونی زنی به اسم ایران را در جاده سوار کامیون میکند و به او دل میبازد؛ چنان که حتا پشت کامیون خود مینویسد زنده باد ایران. روزی در قهوهخانهای رانندهی کامیون و کمکاش ایران را میبینند که بر تختی به انتظار مشتری نشسته است. دنیای رانندهی کامیون فرومیریزد. کمک راننده هم حال بهتری ندارد؛ چه او نیز به ایران دل باخته بوده است؛ بیآنکه از عشق راننده به ایران خبر داشته باشد.
نام فصل قصه مجرد نیز از نام قصهای گرفته شده است که هادی در فرنیپزیی آقا معین برای همکلاسیهایش میخواند. قصۀ مجرد، که نویسندهاش معلوم نیست، چنین روایت میکند: ستوان سوم پناهی در زندان قصر برای استوار قزلباش جشن تولد پنجاه سالهگی گرفته است. عرق و حشیش فراوان جور کرده است و یک زندانیی نوجوان. استوار قزلباش پیش از این در دارالتأدیب به تجاوز به نوجوانان مشغول بوده است. تنها به خاطر این که به یکی از «سوگلیهای» سرهنگ، رئیس دارالتأدیب، نظر داشته است، از آنجا اخراج شده است. ستوان پناهی یکی از سلولها را به «حجله» تبدیل میکند و زندانی را همراه استوار قزلباش به آنجا میفرستد. صبح نوجوان زندانی زیر دوش خودکشی میکند.
درونمایهی تابستان تلخ چنین است: تابستان تلخ تباهی را در سرزمین ایران، به زمان حکومت محمدرضا شاه، همهگستر مییابد؛ فرهنگِ آن سرزمین را عشقکش، تفاوتکش، زندانساز؛ قدرت را سرکوبگر، درندهخو.
قصهی زندهباد ایران شاید تمثیلی از سرزمین ایران است؛ تن خستهای که ارزان به فروش می-رسد. قصۀ مجرد خودکشیی فیروز را پیشبینی کرده است؛ که فیروز همسرنوشتان بسیار دارد؛ که فرزندان سرزمین ایران به اسارت و تجاوز دریده میشوند. هم از این رو است شاید که هادی خود قصهای به نام تابستان تلخ نوشته است که نام رمان ما است؛ که هادی هم نویسنده هم خواننده هم شخصیت تابستان تلخ است؛ انگار درست مثل همهی مردم یک سرزمین.
به تصویرهایی از زندان در تابستان تلخ بنگریم.
تصویر نخست: تصویر زندانیی نوجوانی که به او تجاوز شده است: «سحر، با آواز پرندههای باغ، استوار قزلباش چشمهای خمار و خستهاش را باز کرد و با دیدن پسرکی که دمرو کنار او بیهوش افتاده بود به یاد شب پیش افتاد. رگۀ باریکی از خون خشک شده از لای باسن پسرک به پشت رانش کشیده شده بود. استوار دستی به پشت پسر زد. پسر تکانی خورد و دوباره از هوش رفت. استوار با سری سنگین چون کوه از جا برخاست و بیاختیار به طرف زیرِ هشت رفت.» (۲۹)
تصویر دوم: تصویر خودکشیی فیروز در زندان: «در اولین ساعات بامدادِ روز بعد، در سردخانۀ پزشکی قانونی، جسد فیروز را که بنا بر گزارش استوار قزلباش، وکیل بند و ستوان پناهی، افسر نگهبان زندان موقت قصر، به خاطر ندامت از بزه ارتکابی با یک نیمه تیغِ زنگزدۀ ناست در حمام زندان خودکشی کرده بود، تحویل آقای ساعتچیان دادند.» (۳۰)
و تابستان تلخ را چنین میخواند نقال: تشنه و تیره/ ابرهای غبارآلودِ شن/ به گونهی سپاهیانِ سیاه-پوش/ هولانگیز میگذرند/ باران دشنهها است/ شن در هوا/ براقتر از شب و شمشیر. (۳۱)
به ذوب شده بنگریم.
۵
ذوبشده نوشتهی عباس معروفی، گِرد زندهگیی اسفاری میچرخد؛ نویسندهای که به دوران جمهوریی اسلامی به زندان است؛ در دههی ۱۳۶۰ خورشیدی. اسفاری مدتها است به جرمی که خود نمیداند چیست، دستگیر شده است؛ دلنگران همسر و دو دختری که در خانه دارد. دیگرانی نیز اما در ذوبشده نقشها بازی میکنند: ماریا، بازجو، قیصر، آزاد.
ماریا که حکم اعدام داشته است، عاشق بازجویش شده و به یُمن رابطه با او از مرگ رسته است.
بازجو مرگآفرینی است که تا زندانیان را ویران کند، ترفندها به کار میگیرد؛ ترس، وعده، ذهنشویی. آزاد که بازجو از اسفاری سراغ او را میگیرد، از دوستان دوران کودکیی اسفاری است؛ نقشها در زندهگی بازی کرده است. قیصر همسلول اسفاری است که شکنجهها از سر گذرانده است.
آزاد دوست دوران کودکیی اسفاری است. شغل آزاد دارد؛ مدتی برای تحصیل در فرانسه بوده است. یک بار هم در دوران محمدرضا شاه اسفاری را با یک ساواکی آشنا کرده است. همسری به نام مریم هم دارد. پس از پیروزیی انقلاب اسلامی به عضویت کانون نویسندهگان درمیآید. پس از اخراج گروهی از نویسندگان، کانون را برای همیشه ترک میکند. آزاد اکنون رهبر یک گروه خطرناک است.
ذوبشده با آزادیی اسفاری پایان مییابد. اسفاری پس از سه سال به خانه بازمیگردد. حالا زناش را ماریا میخواند.
ذوبشده چنین فورم رمان میگیرد: ذوبشده از دو منظر اول شخص و سوم شخص روایت می-شود؛ در هفده فصل. فصلهای پنج، هشت، نه، ده، سیزده از منظر اول شخص، از منظر اسفاری، روایت میشوند؛ بقیهی فصلها از منظر سوم شخص. همهی فصلها بر مبنای گفتوگوهای بسیار ساخته شدهاند.
درونمایهی ذوبشده چنین است: ذوبشده بیرحمیی صاحبان قدرت، میل صاحبان قدرت به شکستِ غرور و باور دیگری، میلِ صاحبان قدرت به دستآموز کردن تام و تمام دیگری را با بیپناهیی زندانیان صاحبان قدرت در هم میآمیزد؛ یکی آمیختهگی که واکنشهای روانیی انسان را غیرقابل پیشبینی میکند. تداخل منظرها و گفتوگوهای بسیار نیز چنین میگویند؛ انواع شخصیتهایی که رمان را فورم میدهند نیز. ذوبشده از زندانیان سیاسی قهرمانان شکستناپذیر نمیسازد؛ که در کنار آنها گلو زخمی میکند و اندوه میخورد.
به تصویرهایی از زندان در ذوبشده بنگریم.
تصویر نخست: تصویر اسفاری در زندان: «مأمور ویژه عینکش را برداشت. حالا میتوانستم چشمهای کوچک گودافتادهاش را ببینم. صورتی استخوانی و پهن داشت [...] سیگاری آتش زد: راست است که نویسندهها مادرقحبهاند؟
برافروختم: شما اجازه ندارید به من توهین کنید آقا!
اجازه دارم توی دهنت بشاشم؟» (۳۲)
تصویر دوم: تصویر دیگری از اسفاری در زندان: «[...] آدم چشمدریدهای آمد که اسمش استوار بود. نه اینکه استوار ارتش باشد [...] فقط اسمش استوار بود [...]
نشستم دستها و پاهام را به سگکهای دسته و پایۀ صندلی بست.
خودش روی تخت من نشست، با حوصلۀ خاصی سه بسته سیگار بیرون آورد و گفت: به من گفتهاند این سیگارها را روی تن تو خاموش کنم.
[...]
[...] بیآنکه دیگر حرفی بزند، سیگارش را به آخر رساند و روی مچ دست من خاموش کرد [...]
[...]
در یک لحظه حدس زدم این آدم باید مشکل جنسی داشته باشد [...]
و یک قصۀ فیالبداهه براش سر هم کردم و آب و تاب دادم [...]
[...]
به نفس نفس افتاده بود. وقتی ساکت شدم گفت: تا وقتی از این جور قصهها تعریف کنی [...] به سیگارهای لهشده اشاره کرد [...] از اینها در امانی.» (۳۳)
تصویر سوم: ماریا در زندان: «میدانی اسفاری، من به خاطر صداقت این دختر شخصاً رفتم پیش حضرت امام، و روی حکم اعدامش از امام عفو گرفتم. میدانی فرق اعدام تا حبس ابد از کجا تا کجاست [...]
[...]
اینجا به ایمان رسیده. بازجوش من بودهام [...]
[...]
یک ذوب شده است، یک عاشق سراپا، یک شیفتۀ به تمام معنا. امتحانش را هم پس داده. باید ببینیاش. باید بنویسیاش.» (۳۴)
تصویر چهارم: تصویر قیصر در زندان: «همنشین من جوانی بود با موهای بسیار کوتاه، عینک نمره پنج نزدیکبین، صورتی استخوانی و پاهایی که مدام از ناخنهاش چرک و خون میآمد. می-گفت پیش از اینکه خون و چرک پایم بند بیاید، مرا میبرند ناخن یکی از انگشتهای پای راستم را میکشند [...]
[...] بیست و هشت نفر را جلو دیوار سیمانی بلندی ردیف کردند و به قیصر گفتند که اگر همین امشب حرف نزند، همهشان را به رگبار میبندند.
قیصر خیس عرق سرش را پایین انداخته بود و به دندانهاش فشار میآورد. تا آمد به خودش بجنبد دستور آتش دادند [...] قیصر ناله کرد. انگار که بچههاش را کشته باشند [...] بعد دست بازجوی بددهنش را گرفت و التماس کرد [...]
هوا خیلی سرد بود. همۀ ما جلو دیوار میلرزیدیم. بچهها جلو دیوار، روی زمین وارفته بودند. همهشان زنده بودند و بازی نمایشی فقط بهخاطر شکستن قیصر بود.» (۳۵)
و ذوب شده را چنین میخواند نقال: چه دلگیر میگردد این گرداب/ کجا بگریزد آبی؟ / کجا بگریزد آب؟ (۳۶)
به پنجرۀ کوچک سلول من بنگریم.
صفحه بعد:
۶
پنجرۀ کوچک سلول من نوشتهی مسعود نقره کار، گرد زندهگیی آزاده و مراد میچرخد؛ زن و شوهری از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق، پیرو برنامهی ۱۶ آذر.
نخستین سالهای دههی ۱۳۶۰ خورشیدی است. آزاده و مراد در نخستین ماههای زندهگی مشترک رابطهای عاشقانه را تجربه میکنند. بخش بزرگیی از اعضا و هواداران سازمانهای سیاسی اما دستگیر شدهاند، کشته شدهاند، از ایران گریختهاند. مراد نیز از ایران خارج میشود و به سوئد پناهنده.
آزاده فراق مراد را به سختی تاب میآورد. این فراق اما سخت طولانی میشود. روزی که قرار است از طریق فرودگاه تهران به سوی مراد پرواز کند، دستگیر میشود.
بقیهی ماجرا روایت زندهگیی آزاده در زندانهای جمهوریی اسلامی است؛ شرح مقاومتها، رنجها، اعدامها. آزاده به شش سال زندان محکوم میشود. در سالهای آخر دههی ۱۳۶۰ خورشیدی آزاد میشود.
پنجرۀ کوچک سلول من چنین فورم رمان میگیرد: پنجرۀ کوچک سلول من از منظر سوم شخص در زمان مضارع روایت میشود؛ آمیخته با تکههایی از گذشته که به زمان ماضی و در حروف درشت در ذهن آزاده حاضر میشوند؛ آمیخته با نامههایی که میان آزاده و مراد رد و بدل شدهاند.
درونمایهی پنجرۀ کوچک سلول من چنین است: بیمروتیی زندانبانان جمهوریی اسلامی حد ندارد؛ که تلاشی است برای شکستن همهی مرزهای درندهگی. در جبههی مقابل اما ندامتها، مقاومتها، تردیدها، خودکشیها در هم آمیختهاند. مواضع گوناگون در هم آمیختهاند؛ نیروها و چهرههای گوناگون سیاسی.
به تصویرهایی از زندان در پنجرۀ کوچک سلول من بنگریم.
تصویر نخست: تصویر گفتوگوی آزاده با بازجوی مسلمان در زندان: «این آدمائی که بت شما بودن مسلمون شدن، شما جوجهها اما ول کن نیستین.
زیر شلاق مسلمون شدن چه فایدهای داره؟ اینارو مثِ حیوون کردین تو قفس، با شلاق و شکنجههای دیگه، یا به قول شما تعزیر مسلمونشون کردین که واسهی ما حرف بزنن، انتظار دارین ما حرفهای اونارو قبول کنیم؟
اینا مسلمون شدن، نماز میخوونن، کاری که توام باید بکنی، فهمیدی؟» (۳۷)
تصویر دوم: تصویر تردیدها، کابوسها، عشقهای آزاده در زندان: «درد و رنج و شکنجههای جسمانی و روانی، به ویژه شلاق، و هراس از اینکه مبادا تاب نیاورد و چیزی بگوید، و چهرۀ همایون، غلام و آن دو مسئول شاخهی نظامی سازمان [...] به سوی خودکشی سوقاش داده بودند، اما حالا چهرههای دیگر پشیماناش کردهاند، و پژواک واژههای دوستت دارم مراد که در حمام طنینانداز است.» (۳۸)
تصویر سوم: تصویر توابها در زندان: «آره من تیر خلاصام میزنم، اگه نمیدونستین بدونین، افتخارم میکنم، من تیر خلاصام میزنم، اگه بخواین بازی درآرین با من طرفین، فهمیدین؟» (۳۹)
تصویر چهارم: تصویر کودکان در زندان: «یکی از خبرنگارا از لاجوردی میپرسه که چرا این بچههای کوچولو را آوردین زندان؟ لاجوردی میگه رأفت اسلامی به ما حکم میکنه که اونا رو تو زندون پیش مادراشون نگه بداریم، بله رأفت اسلامی.» (۴۰)
تصویر پنجم: تصویر گفتوگوی شهرزاد و آزاده در مورد اعدامهای سال ۱۳۶۷ در زندان: «[...] از خیلی وقت قبل نقشهی کشتار زندانیها رو داشتن، از همون سال ۶۶ که دادیار اومد گوهر دشت و کارتهای سبز رو پخش کرد، اسم و فامیل و همهی مشخصات رو میخواست، و اینکه مصاحبه میکنی یا نه؟ انزجار میدی یا نه؟، آره از همون موقع تدارکِ این قتل عام رو میدیدن، و بعد آمارگیریهای اواخر سال ۶۶ در بند ۲۰۹ و همهی بندها آمارگیری مرگ بود، آمارگیری مرگ.
اما میگن بچهها رو دار میزنن.
میگن تو گوهردشت دار میزنن، اینجا اما هم تیربارون میکنن، هم دار میزنن.» (۴۱)
تصویر پنجم: تصویری از مقاومتها، تجاوزها، خودکشیها در زندان: «سهیلا را میبرند، محکومیتاش تمام شده است، شاید برای آزادی میرود. اما نه به در بستهی آزادی انداخته می-شود، به خاطر نماز نخوندن، دفاع از مارکسیسم و اعتصاب غذا. جیرۀ شلاق دارد.
و سهیلا را دیگر هیچکس ندید.
ملاقاتیها خبر دادن وقتی ساکش رو به خونوادهاش دادن، پونصد تومن هم به عنوان مهریه رو وسیلههاش بوده.
کثافتا میگن به کسی تجاوز نمیکنن، هه، این پونصد تومن حقالتجاوز اسلامیی دیگه [...] یکی دو ماه قبل را به یاد میآورد، که خبر خودکشی سهیلا پخش شد.» (۴۲)
و پنجرۀ کوچک سلول من را چنین میخواند نقال: غرقه در لُجهی خونِ جوانش/ یله بر مخملِ خاموشِ مرغزار/ نگاه خیسش را/ کشان/ کشان/ تا افقِ دور/ میبرد. (۴۳)
به بینام بنگریم.
۷
بینام نوشتهی رسول نژادمهر، گرد شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی در دوران جمهوریی اسلامی میچرخد؛ در دههی ۱۳۶۰ خورشیدی شاید. همه چیز با تولد گزیرناپذیرِ راویی اول شخص شروع میشود. آنگاه مرگ و رنج و ویرانی میخوانیم؛ در بند بند یک سرزمین.
بینام چنین فورم رمان میگیرد: بینام در یک فصل روایت میشود؛ یک نفس. هیچ شخصیتی نام ندارد. شخصیتها را به نام «موقعیتشان» میشناسیم: زندانی، بازجو، نقال، عروس، داماد. بینام از سه منظر روایت میشود: منظر اول شخص، منظر سوم شخص، منظر زندانی، بازجو، نقال.
درونمایهی بینام چنین است: همه چیز با یک تقدیر آغاز شده است؛ تقدیرِ تولد راوی در سرزمین ایران. هیچ چیز تقدیر راوی را تغییر نمیدهد. هیچ چیز تقدیر این سرزمین را تغییر نمیدهد: گروه بسیاری میترسند، گروه بسیاری به باورهای کهنِ تغییرناپذیر باور دارند، معدودی طغیان میکنند. بینام بودن شخصیتهای رمان ما نشان آن است که همه انگار حاملان سرشت و سرنوشتی ازلیاند. تک فصل بودن رمان ما شاید نشان آن است که انگار فصل دیگری نیست. انگار امکان غلبه بر تقدیر نیست. انگار امکان غلبه بر مردسالاری، خشم، خشونت، سهرابکشیی یک سرزمین نیست. انگار امکان برگذشتن از واژههایی چون زانی، طاغی، باغی، حجتالاسلام، مشکوک، کافر، محارب نیست. آخرین جملهی رمان اما شاید هنوز امکان برگذشتن از این تقدیر را باز میگذارد؛ «نباید تسلیم شد.» طغیان در برابر این تقدیر اما به معنای پیروزی نیست. درونمایهی رمان ما این است؟
به تصویرهایی از زندان در بینام بنگریم.
تصویر نخست: تصویر سرزمین و روزگار قهرمانکش به روایت نقال؛ تصویر رستم در زندان: «تاریخ مأوای قهرمانان سربلند است. آنان نیرومندتر از مرگ بودند و زیباتر از خدا زندگی کردند. فرزند خلف آن مردان بزرگ باشید [...] زمانه سفلهپرور است. اگر پهلوانان شاهنامه امروز زنده بودند، بیگمان تواب میشدند. راه قهرمان شدن را بر ما بستهاند. زشت کاری و خیانت به ما یاد میدهند [...] رستم امروز جرأت ادای نامش را ندارد. سالهاست که بازجویی شده و شلاق خورده. روز تسلیماش نزدیک است.» (۴۴)
تصویر دوم: تصویر توابان در زندان به روایت یک بازجو: «با هوش و زرنگ بود. با ما به گشت میرفت. چند تا از آدمایی رو که دنبالشون بودم شناسایی کرد [...] از ما شده بود. بهش گفتم که وقتشه بیشتر کار کنی. عضو جوخه شد. بازجویی میکرد. خیلی بیرحم بود. زندانیا مث موش ازش میترسیدن. تحقیرشون میکرد.» (۴۵)
تصویر سوم: تصویر اعدامها در زندان به روایت یک زندانی: «پنجرهی سلول درست زیر طاق سقف، بود [...] فقط آن شب فهمیدم که پای تپه چه میگذرد [...] پاهایم زخمی بود. به زحمت روی توالت فرنگی، که گوشهی سلول و زیر پنجره قرار داشت، ایستادم. دست دراز کردم و میلهی پنجره را گرفتم و خودم را بالا کشیدم [...] چند خودرو به پای تپه آمدند. اندکی بعد صف کسانی که از ماشینها پیاده شدند، به راه افتاد. کم کم توانستم ردیف چوبهها را تشخیص دهم. پای هر چوبه یکی را نگه داشتند. صف طولانی بود.» (۴۶)
تصویر چهارم: تصویر ظهور زندانیان مقاوم در خانهی مردمان به روایت یک راوی: «کارکشتهترین بازجویان همهی فنون اعترافگیری را به کار گرفتند، اما فایده نداشت. دست آخر تغییر روش دادند: شبی ناگهان مردم شهر تصویرش را بر صفحهی تلویزیون داشتند [...] همه به هم نگاه کردند. به جای تصویر آشنای گویندهی اخبار موجودی غیرانسانی خیره به آنها نگاه می-کرد. بسیاری صفحهی تلویزیون را آب کشیدند تا طاهر شود، اما تصویر ثابت مانده بود و پاک نمی-شد. تا مقامات به خود آیند و اعلام کنند که او زندانی است و درخواست کنند که اگر کسی نامش را میداند، اطلاع دهد و جایزه بگیرد، او کارش را کرده بود.» (۴۷)
تصویر پنجم: تصویر انتظار اعدام در زندان به روایت یک زندانی: «منتظر اعدام بودم. دیگر کاری برای انجام دادن نداشتم. تلخ و ناامید بودم. هر کاری کرده بودم، مقاومت، گریز، شورش، اما باز هم همان جای اول بودم، در انتظار مرگ. همهی راهها به مرگ میرسیدند. پس از آن همه رنج و تلاش در گوری تاریک فراموش خواهم شد. حتی سنگ قبری نخواهم داشت.» (۴۸)
و بینام را چنین میخواند نقال: باز آمدند/ با نعشهایی بر دوش/ و اشکهایی که در بورانِ شب محو میشد. (۴۹)
به در زمانهی پروانهها بنگریم.
صفحه بعد:
۸
در زمانهی پروانهها، نوشتهی خولیا آلوارز، گرد زندهگیی خواهران میرابال میچرخد؛ در کشور دومینیکن؛ به دوران حکومت تروخیو.
۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۴ میلادی است. سی و چهار سال از مرگ سه خواهرِ میرابال گذشته است. خبرنگاران چون هر سال به خانهی خواهر چهارم هجوم آوردهاند تا باز هم از سه خواهر از دسترفته بپرسند.
خواهران میرابال چهار نفر بودهاند؛ بیهیچ برادری. سه نفر از آنها در دههی ۱۹۲۰ به دنیا آمدهاند؛ چهارمی در دههی ۱۹۳۰. پاتریا در سال ۱۹۲۴ به دنیا آمده است؛ دده در سال ۱۹۲۵؛ منیراوا در سال ۱۹۲۶؛ ماریا ترسا در سال ۱۹۳۵. در میان آنها تنها دده زنده مانده است.
سه خواهر اول، در اواخر دههی ۱۹۳۰ به یک مدرسهی مذهبیی شبانه روزی میروند. هیچ یک از آنها اما راهبه نمیشوند. پاتریا و منیراوا به مبارزات سیاسی میپیوندند. دده زنده میماند تا راز آنها و ماریا ترسا را با ما بگوید.
هر چهار خواهر ازدواج کردهاند؛ پاتریا با پدریتو، دده با خایمیتیو، مینروا با مانولو تراورز، ماریا ترسا با لئاندرو.
پاتریا، مینروا، ماریا ترسا همراه شوهرانشان به جنبش میپیوندند. همسر دده اما حاضر نیست «یک ارزن برای سیاست» بپردازد.
در اواخر دههی ۱۹۵۰ میلادی، مینراو، ماریا ترسا، پدریتو، مانولو، لئاندرو دستگیر میشوند؛ نیز پسر بزرگ پاتریا، نلسون.
چندی بعد دو خواهر و نلسون آزاد میشوند؛ سه مرد اما در زندان میمانند. در ۲۵ نوامبر ۱۹۶۰ پاتریا، مینراوا، ماریا ترسا هنگامی که از ملاقات شوهرانشان بازمیگردند، توسط مردان تروخیو کشته میشوند.
در زمانهی پروانهها چنین فورم رمان میگیرد: در زمانهی پروانهها در دوازده فصل و یک فرجام، توسط چهار خواهر میرابال روایت میشود. فصلهای اول، پنجم، نهم، فرجام را دده روایت میکند؛ فصل اول به سالهای ۱۹۹۴ و ۱۹۴۳ میپردازد؛ فصل پنجم به سالهای ۱۹۹۴ و ۱۹۴۸ میپردازد؛ فصل نهم به سالهای ۱۹۹۴ و ۱۹۴۸. فرجام به سال ۱۹۹۴ میپردازد. فصلهای دوم، ششم، دوازدهم را مینراوا روایت میکند. فصل دوم به سالهای ۱۹۳۸ و ۱۹۴۱ و ۱۹۴۴ می-پردازد؛ فصل ششم به سال ۱۹۴۹؛ فصل دوازدهم به اوت تا ۲۵ نوامبر ۱۹۶۰. فصلهای سوم، هفتم، یازدهم را ماریا ترسا روایت میکند. فصل سوم به سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۴۶ میپردازد؛ فصل سوم به سالهای ۱۹۵۳ تا ۱۹۵۸؛ فصل یازدهم به مارس تا اوت ۱۹۶۰. فصل چهارم، هشتم، دهم را پاتریا روایت میکند. فصل چهارم به سال ۱۹۴۶ میپردازد؛ فصل هشتم به سال ۱۹۵۹؛ فصل دهم به ژانویه تا مارس ۱۹۶۰.
فصلهای دده از منظر سوم شخص روایت میشوند؛ فصلهای مینراوا و پاتریا از منظر اول شخص. فصلهای ماریا ترسا، دفترچهی خاطرات او است. همهی فصلها از منظر دانای کل نامحدود، بر مبنای زمان خطی، روانشناسیی شخصیتها، کثرت حادثه روایت میشوند.
درونمایهی در زمانهی پروانهها چنین است: حکومتهای دیکتاتوری بر مبنای درندهخویی، خود شیفتهگیی دیکتاتور، درندهگیی مأموران دیکتاتور، مسخ و آلودهگیی همهگانی بنا میشود. آنها که به این سمفونیی همهگانی نه میگویند، قربانیانیاند که روزگاری دیگر ارجشان شناخته خواهد شد. حضور راویان گوناگون و همخوانیی همهی روایتها جز این نمیگوید. فصل نخست و فرجام رمان نیز یک راوی بیش ندارند تا بگویند در سرزمین دیکتاتورها سخنی که تاریخ در بزرگداشتِ قربانیان میگوید، زندهگیی آنها را نجات نخواهد داد، حتا اگر آنها را بلندآوازه کند.
به تصویرهایی از زندان در در زمانهی پروانهها بنگریم.
تصویر نخست: تصویری از تنگنای زندان به روایت ماریا ترسا: «سه دیوار فولادی چفتوبست شده، دیوار چهارم، با میلههای فولادی، یک سقف فولادی، یک کف سیمانی، بیستوچهار تاقچهی فولادی (تختخواب سفری) در هر طرف دوازده تا، یک سطل برای ادرار کردن، یک دستشویی کوچولو زیر یک پنجرهی کوچک بلند [...]
[...]
ما بیستوچهار نفر در اتاقی به ابعاد ۲۵ در ۲۰ با اندازهی پای من که ۶ است، غذا میخوریم، میخوابیم، مینویسیم و کلاس میگذاریم.» (۵۰)
تصویر دوم: تصویری از شکنجه در زندان به روایت ماریا ترسا: «در اتاق بازجویی گروهی از آنها منتظر بودند: جایی دراز خپله با آن سبیل هیتلری، یک موفرفری که کاندیدو صدایش میزدند؛ یک نفر چشم گاوی که مدام بند انگشتاناش را میشکست تا صدای شکستن استخوان بدهد.
لباسام را درآوردند و تنها با لباس زیر و سینهبند مجبورم کردند روی میزی دراز و آهنی بخوابم. اما کمربندهایی را که دیدم از دو طرف میز آویزان بودند به من نبستند. هرگز چنین وحشتی را حس نکرده بودم. نفسم بالا نمیآمد.
جانی گفت، هی، خانم خوشگله، این قدر هیجانزده نشو.
[...]
بعد در باز شد و [...] را داخل آوردند. تا مدتی او را به جا نیاوردم. شبیه به اسکلتی متحرک بود، پیراهنی تن نداشت، پشتاش پر از تاولهایی بود به بزرگی سکههای ده سنتی.
از جا پریدم اما خوان نکبتی مرا به عقب روی میز هل داد. چشم گاوی گفت، راحت دراز بکش انگار تو رختخواب منتظرش هستی. بعد حرف رکیکی زد که چه شکنجههایی برای اندامهای لازم بدن وجود دارد. جانی به او گفت خفه شود.
[...]
[...] سپس همهگی با هم شروع کردند لگد زدن به [...] تا جایی که از درد روی کف زمین به خود میپیچید.
[...]
سپس جانی از من خواست تا [...] را قانع کنم [...]
[...]
به آن هیولاها گفتم هرگز از [...] نخواهم خواست که خلاف وجداناش عمل کند.
[...]
چشم گاوی روبهروی من ایستاد، تو دستاش میلهیی بود که یک کلید کوچک داشت. وقتی میله را به من زد، تمام بدنام با دردی جانکاه به هوا بلند شد. احساس کردم روح از بدنام جدا شده، بالای پیکرم تاب میخورد و از بالا به این صحنه نگاه میکند. در غباری روشن معلق بودم که [...] فریاد زد، باشه میکنم، باشه میکنم!» (۵۱)
و در زمانهی پروانهها را چنین میخواند نقال: غرقه میکند صبح را درختِ خون/ آنجا که نوزادزنی مینالد. (۵۲)
به در انتظار بربرها بنگریم.
۹
در انتظار بربرها نوشتهی جام کوتسی، گرد زندهگی در سرزمینی خیالی میچرخد؛ در یک امپراطوری؛ در زمانهای نامعلوم. راوی شهردار یک شهر مرزی است. سرهنگ جول از «ادارهی سوم گارد غیرنظامی» به شهر مرزی آمده است؛ از «افراد پادگان» لشگری فراهم کرده است؛ به بربرها حمله کرده است؛ گروهی را اسیر گرفته است؛ به شهر بازگشته است. حالا پادگان پر از بربران اسیری است که سرهنگ جول معتقد است جز دشمنان سوگندخوردهی امپراطوری نیستند.
روزی شهردار یکی از زنان جوان بربر را که به شدت توسط «مردان امپراطوری» شکنجه شده است و پس از رهایی در گوشهای از شهر گدایی میکند، به عنوان معشوقه به خانهی خود میبرد و در آشپزخانهی پادگان نیز به او کار ظرفشویی میدهد.
پس از چندی شهردار تصمیم میگیرد زن جوان را به خانوادهاش برگرداند. به اتفاق زن جوان و سه مرد دیگر راه میافتد، خود را به بربرها میرساند، زن جوان را به آنها میسپرد، به شهر خود باز میگردد. پس از بازگشت اما به «جرم معاشرت خائنانه با دشمن» دستگیر میشود، به زندان میافتد، شکنجه میشود، پس از مدتی آزاد میشود؛ آواره، بیکار، بیپناه.
پس از این ماجراها میگذرد: سپاهی که بار دیگر برای جنگ با بربرها به مناطق کوهستانی حمله کرده است، شکست میخورد؛ عملیات مرزی متوقف میشود، سرهنگ جول و افرادش شهر را ترک میکنند.
شهردار به خانهاش باز میگردد. رویای بازگشت زن جوان بربر را در سر دارد.
در انتظار بربرها چنین فورم رمان میگیرد: در انتظار بربرها از منظر اول شخص روایت میشود؛ از منظر شهردار؛ در شش فصل؛ بر مبنای روانشناسیی شخصیتها؛ از منظر نوعی دانای کل نامحدود.
درونمایهی در انتظار بربرها چنین است: قدرتهای حاکم از یک جنساند؛ هم از این رو است که قدرتها نام ندارند؛ انگار امپراطوری نام مشترکِ همهی قدرتهای حاکم است؛ قربانیان هم همه انگار از یک جنساند؛ بیگانه با قدرتهای حاکم؛ بربرهایی که از آنها دشمن ساخته میشود. قربانیان موضوع قتل و شکنجه و هویت قدرتمداراناند؛ حتا اگر خود نیز جز بیرحمی نکنند. تک راوی بودن و تک منظر بودن در انتظار بربرها شاید جز این نمیگوید.
به تصویرهایی از زندان در در انتظار بربرها بنگریم.
تصویر نخست: تصویر شکنجه؛ روایت شهردار از جسد مردی که در زندان زیر شکنجه کشته شده است: «ریش خاکستریش دلمهی خون است. لبها لِه شده و جمع شدهاند. دندانها خُرد شدهاند. یکی از چشمها برگشته. چشم دیگر کاسهی خون است.» (۵۳)
تصویر دوم: تصویر دیگری از شکنجه در زندان؛ زن جوان بربر برای شهردار میگوید: «تو همهاش از آن میپرسی. من هم حالا واسهت میگویم. یک چنگال بود، یک جور چنگال دو دانه. سرِ دندانهها قلمبه بود تا تیز نباشند. میگذاشتندش تو ذغال خوب داغ میشد بعد میگذاشتندش رو تن آدم، تا بسوزد. جاشان را تو تن کسانی که باش سوزانده شده بودند دیدم.» (۵۴)
تصویر سوم: تصویر دیگری از شکنجه در زندان؛ زن جوان بربر برای شهردار میگوید: «من را نسوزاندند، گفتند چشمهام را میسوزانند و از کاسه درمیآورند، ولی نکردند. مَرده آن را آورد نزدیک صورتم و مجبورم کرد بهش نگاه کنم. پلکهام را واز نگه داشتند.
همان موقع این صدمه بهم خورد. از آن به بعد دیگر نتوانستم درست ببینم.» (۵۵)
تصویر سوم: تصویر دیگری از شکنجه در زندان؛ روایت شهردار زندانی: «اسیرها به زانو نشسته، پهلو به پهلو روی کُندهی بزرگی خم شدهاند. ریسمانی از توی حلقه سیمِ دست و مردِ اولی رد میشود، میرود زیر کنده، میآید بالا از توی حلقهی سومی رد میشود، برمیگردد زیر کُنده، میآید بالا، از توی حلقهی چهارمی رد میشود. همان طور که دارم تماشا میکنم یکی از سربازها ریسمان را آهسته آهسته میکشد و اسیرها کم کم خم میشوند تا اینکه صورتشان میمالد به کُنده [...]
[...]
حالا دیگر نوبت زدن است. سربازها ترکههای سبزِ سفت و محکمی دارند. آنها را پایین که میآورند صدای سنگین جامهکوب ازشان بلند میشود و روی پشت و کپلهای اسیران داغِ سرخی وَرمیقلمبد.» (۵۶)
تصویر چهارم: تصویر اعدام مصنوعیی شهردار در زندان: «[...] میگوید بیا بگیر و یک زیرپیراهنی زنانه میدهد دستم. بپوشش.
[...]
سربازی سر یک طناب را پرت میکند بالا، یکی از بچهها میگیردش از رو یک شاخه ردش میکند و میاندازدش پایین.
[...]
یک گونی خالی نمک هم آماده کردهاند که میکشند سرم و با یک ریسمان میبنددش دور گلوم. از تو سوراخهای گونی میبینم که یک نردبان میآورند تکیهاش میدهند به تنهی درخت. به طرف آن میبرندم، یک پام را میگذارند روی پلهی اولی، طنابِ دار را میکشند تا زیر گوشم. مندل میگوید حالا برو بالا.
[...]
[...] طناب دار کشیده میشود، حتا میتوانم صدای خش خش سریدنش را روی پوست درخت بشنوم، حالا دیگر مجبورم رو نُک پنجهها وایستم تا خفهام نکند.
[...] طناب چنان خفت افتاده که بیصدا شدهام، خفه. خون تو گوشهام میکوبد. حس میکنم انگشتهای پاهام دیگر رو چیزی نیستند. دارم نرم تو هوا تاب میخورم، به نردبان میخورم، پاهام را تکان تکان میدهم. کوبش توی گوشهام کندتر و پرصداتر میشود تا اینکه جز آن صدای دیگری نمیشنوم.
[...] دارم برای خودم تاب میخورم. باد پیرهنم را بلند میکند و با تن لُختم بازی میکند. خودم را ول کردهام. شناورم. تو لباسِ زنانه.
چیزی که باید پاهام باشند به زمین میخورند، گرچه از بس کرختاند، چیزی حس نمیکنند. با احتیاط خودم را سر تا پا کش میدهم، به سبکی برگ. چیزی را که سرم به آن محکمی گرفته ول میکند. صدای دلخراشی از اندرونم بیرون میآید. نفس میکشم. چهقدر خوب است.
بعد گونی از سرم برداشته میشود، خورشید چشمهام را میزند، رو پاهام بلندم میکنند، دنیا دور سرم میچرخد، همه چیز تاریک میشود.» (۵۷)
و در انتظار بربرها را چنین میخواند نقال: به راه طولانیای مینگرم که پشت سر گذاشتهام/ این دور تمام خواهد شد؟ / چرا صبح امروز این شهر/ این همه شبیه شهر دیگر است؟ (۵۸)
به آخرین انار دنیا بنگریم.
صفحه بعد:
۱۰
آخرین انار دنیا، نوشتهی بختیار علی، گرد شخصیتهای بسیار میچرخد؛ در کردستان؛ در زمانهای نامعلوم. مظفر صبحگاهی به حکمِ یعقوب صنوبر بیستویک سال در زندان بوده است. آنگاه آزاد شده و در قصری بزرگ رها. یعقوب صنوبر خود رهبر پیشمرگان، رهبر انقلاب، بوده است. حالا هم حاکم سرزمین است.
کسان دیگری اما نیز هستند؛ بازیگران ماجراهایی دیگر. ممد دل شیشهای عاشق لاولیی سپید میشود و چون از او جواب رد میشنود، از اندوه میمیرد. لاولی سپید و خواهر بزرگاش شادری سپید پیمان بستهاند که هرگز ازدواج نکنند؛ موهایشان را نچینند؛ پیراهن سپید بپوشند؛ به تنهایی آواز نخوانند؛ هرگز از یکدیگر جدا نشوند.
سه مرد جوان نیز هستند؛ هر سه به نام سریاس صبحگاهی. یکی از آنها گاریچیای است که در یک نزاع کشته میشود. یکی از آنها نخست جاش و سپس پیشمرگ بوده است و اکنون در زندان است. یکی از آنها از معلولین جنگ است.
نسیم شاهزاده هم هست که درخت اناری بر قلهای کاشته است تا ندیم شاهزاده، پسر نابینایش زیر آن بخوابد و درمان شود یا شفا بیابد. سلیمان، پدرِ ممد دل شیشهای هم هست. اکرام کوه نشین، دوست سلیمان هم هست.
سید جلال شمس هم هست که از بچههای معلول، از جمله سریاس صبحگاهی مراقبت میکند. آذین شعله هم هست که از معلولین است و حتا در خواب هم آتش از وجودش زبانه میکشد.
سریاس صبحگاهیی اول فرزند مظفر صبحگاهی است؛ دو سریاس صبحگاهیی دیگر فرزند یعقوب صنوبر.
آخرین انار دنیا چنین فورم رمان میگیرد: آخرین انار دنیا در بیست فصل روایت میشود. فصلهای اول، سوم، پنجم، هفتم، نهم، یازدهم، سیزدهم، چهاردهم، هفدهم، هجدهم، نوزدهم، بیستم از منظر اول شخص، از منظر مظفر صبحگاهی؛ فصلهای دوم، چهارم، ششم، هشتم، دهم، دوازدهم از منظر سوم شخص؛ فصلهای پانزدهم و شانزدهم از منظر اول شخص، از منظر سریاس دوم که صدای خود را در نوارهایی ضبط کرده و برای مظفر صبحگاهی فرستاده است. انگار راویی سوم شخص نیز خود مظفر صبحگاهی بوده است که سرانجام به قهرمانان قصهاش پیوسته است تا بخشی از قصهی آنها را نیز از زبان سریاس دوم بشنود. انگار مظفر صبحگاهی هم قهرمان هم راوی هم شنوندهی قصهای است که پایانی ندارد؛ قهرمان - راوی - شنوندهای که اکنون سرنشین یک کشتی است؛ سرنشین کشتیای که بر دریاهای جهان سرگردان است.
آخرین انار دنیا بر مبنای تمثیلهای بسیار نیز فورم میگیرد؛ بر مبنای نامها و حادثههای تمثیلی. انگار اکرام کوه نشین تمثیل مهربانی است؛ ممد دل شیشهای تمثیل عشق؛ سریاسهای صبحگاهی تمثیل رویا؛ مظفر صبحگاهی تمثیل شکستخوردهگانی که پشت نامهایشان پنهان شدهاند؛ یعقوب صنوبر تمثیل عیارانی که راهزن شدهاند؛ قصر تمثیل تنهاییای که مظفر صبحگاهی را از آلودگیی جهان محافظت میکند؛ آخرین انار دنیا تمثیل آخرین ایستگاه ممکن تحقق آرزوها.
درونمایهی آخرین انار دنیا چنین است: در جهان تاریک کنونی غالب و مغلوب، حاکم و شورشی سرشت و منشی یکسان دارند. چنین جهانی خود زندان بزرگی است کهگاه تنها را رهایی از آن کنارهگیری از آن است؛ حتا اگر این کنارهگیری به معنای اسارت در «کاخی» باشد که مظفر صبحگاهی در آن نشسته است.
در چنین جهانی اما هنوز جستوجو هست؛ حتا اگر جستوجوگران تنها مانده باشند: وجود آخرین انار دنیا یعنی امکان جستوجوی افق روشن. وجود سریاس صبحگاهیها یعنی امکان جستوجوی کسی - چیزی - نگاهی که آدمی را به سوی افق روشن میبرد. منظرها و حادثهها و نامهای تمثیلی همین را میگویند. کشتی نشینیی مظفر صبحگاهی هم همین را میگوید: جستوجوی همیشهی سرگردانانی که زمین رویاها را جستوجو میکنند؛ زمین رهاییی انسان را.
به تصویرهایی از زندان در آخرین انار دنیا بنگریم.
تصویر نخست: تصویر جهان زندانگونهای که همهگان ساختهاند: «[...] روزگاری که دشمن مخفیانه گلوی دشمنانش را میبرد و دشمنان زندگی مخفی دارند. در آن زمان همه در حال ساختن دیوار بودند. دیوارهایی در برابر انسانهای دیگر، گلها، پرندهها، ماه و شب و ستاره.» (۵۹)
تصویر دوم: تصویر گریز به زندان تنهایی از هراس زندان جهان: «زمانی فکر میکردم که آزادیهای بیرون برایم هیچ مفهومی ندارد و در زندانم آسوده هستم. آن روزهایی هم که در قصر بودم آزادی برایم آن نبود که بیرون بیایم و شهرها و مردمان مختلف را ببینم و رها باشم. بیستو یکسال زندان مجال این نوع آزادی را گرفته بود.» (۶۰)
و آخرین انار دنیا را چنین میخواند نقال: اما هنگام که گوش برقلب عشق گذاشتم/
با من از آزادی سخن گفت. (۶۱)
و هفت رمان از ده رمان خود را بر پرده هم بنگریم.
۱۱
در میان رمانهایی که خواندیم، هفت رمان ما از زندانهای ایران میگویند. نقال از این هفت رمان، نوعی تقسیمبندی به دست میدهد؛ تصویر خود رمانها را بر پرده میاندازد.
سه رمان ما از زندانهای حکومت محمدرضاشاه میگویند: سگ و زمستان بلند در زمان حکومت محمدرضاشاه در داخل کشور، موریانه در زمان حکومت جمهوریی اسلامی در داخل کشور، تابستان تلخ در زمان حکومت جمهوریی اسلامی در خارج از کشور چاپ شده است.
چهار رمان ما از زندانهای جمهوریی اسلامی میگویند: سهم من در زمان جمهوریی اسلامی در داخل کشور چاپ شده است؛ ذوبشده، پنجرهی کوچک سلول من، بینام در زمان جمهوریی اسلامی در خارج از کشور.
سگ و زمستان بلند را رمان درگیر در مکان درگیری میخوانیم. یعنی رمانی که در مکان وقوع حادثه در زمان حکمرانیی حکومتی چاپ شده است که از زندانهای آن سخن میرود. سگ و زمستان بلند چنین بر پرده میافتد: تصویر محو - مبهم از حکومت مستقر، تصویر محو - مبهم از زندان، تصویر محو - مبهم از زندانبان، تصویر محو - مبهم از زندانی، زبان پوشیده.
رمان موریانه را رمان گریز در مکان درگیری میخوانیم. یعنی رمانی که در مکان وقوع حادثه پس از سرنگونیی حکومتی چاپ شده است که از زندانهای آن سخن میرود. موریانه چنین بر پرده میافتد: غیاب حکومت مستقر، تصویر عریان از حکومت سرنگون شده، تصویر عریان از زندانبان، تصویر عریان از زندانی، زبان پوشیده.
تابستان تلخ را رمان گریز در تبعید میخوانیم. یعنی رمانی که در مکانی دیگر پس از سرنگونیی حکومتی چاپ شده است که از زندانهای آن سخن میرود. تابستان تلخ چنین بر پرده میافتد: غیاب حکومت مستقر، تصویر عریان از حکومت سرنگون شده، تصویر عریان از زندان، تصویر عریان از زندانبان، تصویر عریان از زندانی، زبان عریان.
سهم من را رمان درگیر در مکان درگیری میخوانیم. یعنی رمانی که در مکان وقوع حادثه در زمان حکمرانیی حکومتی چاپ شده است که از زندانهای آن سخن میرود. سهم من چنین بر پرده میافتد: تصویر تاریک - روشن از حکومت مستقر، تصویر محو - مبهم از زندان، تصویر محو - مبهم از زندانبان، تصویر محو - مبهم از زندانی، زبان پوشیده.
ذوبشده، پنجرهی کوچک سلول من، بینام را رمان درگیر در تبعید میخوانیم، یعنی رمانی که در مکانی دیگر در زمان حکمرانیی حکومتی چاپ شده است که از زندانهای آن سخن میرود. ذوبشده، پنجرهی کوچک سلول من، بینام چنین بر پرده میافتند: تصویر عریان حکومت مستقر، تصویر عریان زندان، تصویر عریان زندانبان، تصویر عریان زندانی.
سه رمان زمانهی پروانهها، در انتظار بربرها، آخرین انار دنیا در این تقسیمبندی نمیگنجند؛ بر پردهی آخر ما نمیافتند.
سخن آخر نقال را بشنویم.
۱۲
و همهی جستاری را که خواندید، چنین میخواند نقال: یک بار دیگر آمده است نقال تا بپرسد روزی آیا؟
دیماه ۱۳۹۲
صفحه بعد:
پینوشتها:
۱- شیدا، بهروز. (۱۳۸۳)، جستار آینهی نمونههای ماندگار: نگاهی به نمونههای اسطورهای در کلیدرِ محمود دولتآبادی، رازهای سرزمین منِ رضا براهنی، شب هولِ هرمز شهدادی در «در سوکِ آبیی آبها»، سوئد، صص ۲۷- ۹
۲- شیدا، بهروز. (۱۳۸۰)، از تلخیی فراق تا تقدسِ تکلیف: نگاهی به جاپای عناصرِ فرهنگِ ایرانی بر چهارده رمانِ پس از انقلاب، سوئد، صص ۱۰۴-۱۲۹
۳- شیدا، بهروز. (۱۳۸۲)، جستار آوازِ خط و خوابِ دیگری: بدون شرح - شرح حال نسل خاکستریی مهدی استعدادی شاد از چشم متنهای دیگر در «تراژدیهای ناتمام در قاب قدرت: خوانشها و پژوهشها»، سوئد، صص ۴۵-۳۱
۴- شیدا، بهروز. (۱۳۸۲)، جستار برگریزانِ باغِ چشمِ برادر: پایان عمر داریوش کارگر در یک نگاه در «تراژدیهای ناتمام در قاب قدرت: خوانشها و پژوهشها»، سوئد، صص ۱۱۵-۱۲۶
۵- شیدا، بهروز. (۱۳۸۵)، جستار خواب یک دست که از معرکه بربایدت: نیم نگاهی به مفهوم دیوانهگی در جهان انسان ایرانی، از حیبن یقظانِ ابن سینا تا آزاده خانم و نویسندهاشِ رضا براهنی در «پنجرهای به بیشهی اشاره: یافتهها و نگاهها»، صص ۳۴-۱۳
۶- شیدا، بهروز. (۱۳۸۵) جستار زیر گذر تیغ و تن: نگاهی به حضور لاتها در جسدهای شیشهایی مسعود کیمیایی، تهران شهر بیآسمانِ امیرحسن چهلتن، کابوسِ سیامک گلشیری، بیبی شهرزاد شیوا ارسطویی در «پنجرهای به بیشهی اشاره: یافتهها و نگاهها»، صص ۵۶- ۳۵
۷- شیدا، بهروز. (۱۳۸۵)، جستار پنجرهای به بیشهی اشاره: حاشیهای بر چاه بابلِ رضا قاسمی در «پنجرهای به بیشهی اشاره: یافتهها و نگاهها»، صص ۶۷-۶۸
۸- شیدا، بهروز. (۱۳۸۵)، جستار دستهای خستهی نویسندهگانِ خرابِ کافهها: نیمنگاهی به حضورِ متنِ تاریخی در کافه رنسانسِ ساسان قهرمان و اتفاق آنطور که نوشته میشود میافتدِ ایرج رحمانی در «پنجرهای به بیشهی اشاره: یافتهها و نگاهها»، صص ۹۷-۱۰۸
۹- شیدا، بهروز. (۱۳۸۵)، جستار برهوتِ بازیی سفر بیسودا: نیمنگاهی از چشم نورترپ فرای به من تا صبح بیدارمِ جعفر مدرس صادقی در «مخمل سرخ رویا: یک برگ از هزاران»، سوئد، صص ۱۰۹-۹۹
۱۰- شیدا، بهروز. (۱۳۸۶)، جستار از حبس تصویرها تا حبس تصویرها؟: ردپاهایی از زنان در ادبیاتِ ایران در آینهی کتابِ اغوای ژان بودریار در «مینویسم: توقف به فرمان نشانهها: از هر دری سخنی»، سوئد، صص ۱۰۷- ۸۸
۱۱- شیدا، بهروز. (۱۳۹۰)، جستارِ پرسشها باقی است: پاسخ به هفت پرسش؛ تصویر روشنفکران در دوازده رمان در «زنبورِ مست آنجا است»، سوئد، صص ۵۸-۱۲
۱۲- شیدا، بهروز. (۱۳۹۰)، جستار یک بار دیگر میپرسد نقال: تابلوهای خشونت جسمانی در ده رمان و اشارهای به دو رمان دیگر در «زنبورِ مست آنجا است»، سوئد، صص ۲۲۲-۲۵۵
۱۳- پارسیپور، شهرنوش. (۱۳۶۹)، سگ و زمستان بلند، تهران، صص ۵۵-۵۶
۱۴- همانجا، صص ۶۲-۶۳
۱۵- همانجا، ص ۶۳
۱۶- فلکی، محمود. (۱۳۷۳)، واژگان تاریک: گزیده اشعار: ۱۳۶۱-۱۳۷۱، تهران، ص ۶۱
۱۷- علوی، بزرگ. (۱۳۶۸)، موریانه، تهران، ص ۹۴
۱۸- همانجا، ص ۹۶
۱۹- همانجا، ص ۱۳۷
۲۰- عسگری، میرزا آقا (مانی). (۱۳۶۹)، عِشق واپَسین رستگاری، آلمان غربی، صص ۹۰-۸۹
۲۱- صنیعی، پرینوش. (۱۳۸۲)، سَهمِ مَن، تهران، صص ۲۸۹-۲۹۰
۲۲- همانجا، ص ۳۳۲
۲۳- همانجا، ص ۳۳۶
۲۴- همانجا، ص ۳۵۸
۲۵- همانجا، ص ۳۹۶
۲۶- همانجا، صص ۴۴۲-۴۴۳
۲۷- همانجا، ص ۴۶۱
۲۸- شهروز، رشید. (۱۳۷۸)، مرثیههای برلنی : مجموعه شعر، ناجا، ص ۴۹
۲۹- علامه زاده، رضا. (۱۳۷۶)، تابستان تلخ، سوئد، ص ۱۷۸
۳۰- همانجا، ص ۲۱۴
۳۱- صالحی، سیدعلی. (۱۳۸۵)، مجموعه اشعار: دفتر دوم، بازسراییها، تهران، ص ۸۱۲
۳۲- معروفی، عباس. (۱۳۸۸)، ذوبشده، برلین، ص ۴۲
۳۳- همانجا، صص ۹۱-۹۳
۳۴- همانجا، صص ۵۶- ۵۵
۳۵- همانجا، صص ۸۴-۸۷
۳۶- کرباسی، زیبا. (۲۰۰۲)، جیز، لندن، ص ۱۰
۳۷- نقرهکار، مسعود. (۱۳۷۷)، پنجرۀ کوچک سلول من، لسآنجلس، ص ۶۰
۳۸- همانجا، ص ۷۵
۳۹- همانجا، ص ۱۰۴
۴۰- همانجا، ص ۱۹۴
۴۱- همانجا، صص ۲۵۸-۲۵۹
۴۲- همانجا، ص ۲۷۲
۴۳- حسام، حسن. (۱۳۸۲)، خوشههای آواز: سه دفتر شعر، کلن، صص ۱۴۴-۱۴۵
۴۴- نژادمهر، رسول. (۲۰۰۳)، بینام، سوئد، صص ۳۰-۲۹
۴۵- همانجا، ص ۲۹
۴۶- همانجا، ص ۵۷
۴۷- همانجا، صص ۶۷-۶۶
۴۸- همانجا، ص ۱۰۱
۴۹- فلاحتی، مهدی (م. پیوند). (۱۳۷۱)، کندوُی رفته با باد، سوئد، ص ۲۶
۵۰- آلوارز، خولیا. (۱۳۸۵)، در زمانهی پروانهها، برگردان: حسن مرتضوی، تهران،
صص ۲۷۲-۲۷۳
۵۱- همانجا، صص ۳۰۲-۳۰۴
۵۲- http://www.artofeurope.com/lorca/lor5.htm
۲۰ دسامبر ۲۰۱۳، تکهای از یک شعر فدریکو گارسیا لورکا
۵۳- کوتسی، جی. ام. (۲۰۰۷)، در انتظار بربرها، ترجمهی محسن مینو خرد، استکهلم، ص ۱۰
۵۴- همانجا، ص ۶۵
۵۵- همانجا، صص ۶۴-۶۵
۵۶- همانجا، صص ۱۶۷-۱۶۸
۵۷- همانجا، صص ۱۸۶-۱۹۲
۵۸- http://allpoetry.com/poem/8624125-Remembering-by-Tatamkhulu-Afrika
۲۰ دسامبر ۲۰۱۳، تکهای از یک شعر از تاتام کولو آفریقا
۵۹- علی، بختیار. (۱۳۹۰)، آخرین انار دنیا، مترجم: آرش سبحانی، تهران، ص ۳۵
۶۰- همانجا، ص ۴۵
۶۱- http://www.svd.se/kultur/minnesord-sherko-bekas-19402013_8414946.svd
۲۰ دسامبر ۲۰۱۳، تکهای از یک شعر از شیرکو بیکس
نظرها
نظری وجود ندارد.