خونآشام ایرانی
پرویز جاهد – بد سیتی در فیلم آنا لیلی امیرپور، به رغم برخی شباهتهایش به شهرهای جنوبی ایران، به شهرهای کوچک غرب آمریکا شبیه است، اگرچه آدمهایش، هیچ ربطی به آدمهای آن نوع فیلمها ندارند.
وقتی فیلمساز دانمارکی میرود در آفریقای جنوبی فیلمی وسترن در مورد غرب آمریکا میسازد، چرا فیلمساز ایرانیتبار ساکن آمریکا یعنی خانم آنا لیلی امیرپور، همانند جیم جارموش، فیلمی درباره ومپایرهای قرن بیست و یکم آن هم از نوع ایرانیاش در شهری متروک در نقطهای نامعلوم از ایران و در یک دوره نامشخص تاریخی نسازد؟
بنابراین تا اینجای قضیه هیچ مشکلی با فیلم «دختری که تنها در شب به خانه میرود» آنا لیلی امیرپور ندارم بلکه مشکل این فیلم چیزهای دیگری است. به شدت معتقدم که فیلم ساختن در مورد ایران امروز در خارج از کشور تقریباً کوشش بیهودهای است (فیلم امیرپور در صحرای کالیفرنیا فیلمبردار شده). بد سیتی (شهر بد) خانم امیرپور با فاحشهها، جاکشها، معتادهای تزریقی و زن چادری خونآشامش، میتوانست هر جا باشد اما ایشان به خاطر ایرانی بودنش، این شهر خیالی و تمثیلی را که در خوابش دیده، ایران انتخاب کرده. (در جواب سؤال من در جلسه پرسش و پاسخ که "بد سیتی" کجاست؟ گفت در خواب من)
آنا لیلی امیرپور میگوید که تحت تأثیر «از ته دل وحشی» دیوید لینچ، «ماهی پراّن» فرانسیس کاپولا و «روزی روزگاری غرب» سرجئو لئونه این فیلم را ساخته و البته میتوان برخی ارجاعات و نشانههای تصویری و صوتی این فیلمها، از جمله موسیقی سبک موریکونه برای وسترنهای لئونه را در فیلم او دید. تأثیر کمیک بوکزهای فرانک میلر و سین سیتی رودریگز هم بر فیلم آشکار است.
ما در ایران سنت کمیک بوکز نداریم و شاید اگر امیرپور، داستان گرافیکی و مصور ایرانی به سبک داستانهای میلر یا حتی پرسپولیس مرجان ساتراپی در اختیار داشت، میتوانست فیلم بهتر و قابل قبولتری بسازد. او در این فیلم، تواناییاش را در کارگردانی و استفاده از عناصر بصری ژانرهای هارِر و نوآر و خلق فضاهای خاص این نوع فیلمها به خوبی نشان میدهد اما روشن است که اگر فیلمنامه خوبی نداشته باشی، اگر روایت، سست و شخصیتها، پوشالی و نوع رفتار و حرف زدنشان قلابی و مضحک باشد، همه زحماتی که برای فضاسازی کشیدهای برباد رفته و نتیجه به فیلمی توخالی و پر ادا تبدیل میشود.
مشکل امیرپور این است که نتوانسته شخصیتهای باورپذیری (حتی با منطق کمیک بوکز) بسازد. آنها قلابیتر از شخصیتهای خیالی رمانهای گرافیکیاند. آرش، کاراکتر مرد اصلی فیلم، کاریکاتوری از شمایل جیمز دین یا پل نیومن فیلم هاد است. سعید (مرد جاکش) و پدر معتاد آرش هم انگار از دل فیلمهای فارسی سینمای ایران به درون این فیلم پرت شدهاند. اینکه مرد معتاد (همان جاهل فیلم فارسی)، مواد تزریق کند و از زن فاحشه (اتی) بخواهد برای او برقصد، آیکونهای آشنای فیلمفارسیاند که استفاده از ترانه «چشم من» داریوش نیز نمیتواند از آن آشنازدایی کند.
زن خونآشام فیلم که شبها در کوچهها و خیابانها پرسه میزند و مردان تبهکار را شکار میکند، ادعایش این است که آدمهای بد را میکشد و خونشان را میخورد اما آیا آن مرد بیخانمان و نیز پدر متعاد و بدبخت آرش که خود قربانیان آن جامعهاند و سهمی از آن نفتی که خانم امیرپور در جای جای فیلم به آن ارجاع میدهد (از پالایشگاه و دکلهای نفتی که در بد سیتی سربرآورده تا شعار «نفت عزیز» که روی دیوار نوشته)، به آنها نرسیده، واقعاً آدمهای بد آن جامعهاند و سزاوار آناند که قربانی زن خونآشام فیلم باشند؟
از نظر طرح داستانی و رابطه بین شخصیت زن خونآشام و آرش، تأثیرپذیری فیلمساز از فیلم هارِر «بگذار آدم درست وارد شود»، انکارناپذیر است اما بر خلاف آن فیلم، در اینجا، بر آن نیاز و میل ذاتی زن خونآشام به آشامیدن خون که عنصر وجودی این موجود اساطیری است، هیچ تأکیدی نشده و انگار او تنها از روی وظیفه اخلاقی و برای پاک کردن شهر بد از آدمهای بد، خونشان را میخورد نه به خاطر ذات خونآشامانهاش.
جنبههای نمادین فیلم به ویژه رابطه خون و نفت نیز سوءتفاهمبرانگیزند. آیا خونی که زن خونآشام میمکد، همان نفتی است که فیلمساز بر آن تأکید میکند؟ اگر چنین است این موضوع با ماهیت زن خونآشام (بدل فمینیستی اسطوره کنت دراکولای بورژوا) در تضاد قرار میگیرد. آیا پوشش زن خونآشام یعنی چادر سیاه، نماد خونخواری زن مسلمان شرقی است یا برای او به او عنوان یک زن، جنازههایی که زیر پل افتادهاند، و تابلوی شهر بد، نماهای خوبی برای معرفی شهری شوم و نفرین شده است؟
فیلمبرداری سیاه و سفید با کنتراست بالا از دکلها و دودکشهای پالایشگاه نفت در شب، با قطاری که زوزهکشان از کنار آن میگذرد، از نظر تصویری چشمگیرند. همینطور خیابانهای تاریک با سایه روشن غلیظ که زن خونآشام در آن پرسه میزند. اما این جهان آخر زمانی (پساآپوکالیپتیکی)، یکپارچه نیست و دقت و توازن بصری و گرافیکی بین صحنههای خارجی و داخلی به چشم نمیخورد. نورپردازی تخت صحنههای داخلی، پارتیهای شبانه پر زرق و برق، زندگی لوکس خانواده مرفه جامعه، یکدستی فضای شوم و آخر زمانی فیلم را برهم میزند.
فیلم امیرپور تاکنون مورد توجه خیلی از منتقدهای غربی قرار گرفته و نقدهای مثبت زیادی بر آن نوشته شده است. خب، من به آنها حق میدهم که تحت تأثیر جنبههای بصری فیلم، اگزاتیسم شرقی آن و نشانههای لینچی-جارموشی-سرجئو لئونهای فیلم قرار بگیرند و نفهمند اگر زن فاحشه فیلم به مرد جاکش میگوید: «قسمت منو بده» (منظورش اینه که سهم منو بده) و اون به او بگوید «سبُکی» (یعنی ضعیف کار کردی) و زن بگوید: «سبک نیستم»، مکالمهای از این دست؛ همه ادعاهای بزرگ فیلم را باطل میکند.
من واقعاً تصمیم فیلمساز برای بیان چنین قصهای با شخصیتهای ایرانی در یک ناکجا آباد ایرانی را نمیفهمم. به نظر من اگر ایشان این فیلم را در مورد آمریکا و شخصیتهای آمریکایی میساخت، مشکلاتی که الان در فیلمش میبینیم کمتر میبود. بد سیتی (شهر بد) آنا لیلی امیرپور، به رغم برخی شباهتهایش به شهرهای جنوبی ایران (بیشتر آبادان دوره شاه)، به شهرهای کوچک غرب آمریکا که عموماً در فیلمهای مستقل آمریکایی (از جمله لینچ و جارموش) میبینیم، بیشتر شبیه است، اگرچه آدمهایش، هیچ ربطی به آدمهای آن نوع فیلمها ندارند.
نظرها
علی کبیری
تهیه کنندۀ فیلم سیناسیاح وفیلمنامه نویس هم خودش است. خب، این اولین کارش است و دراینده حتماً موفقیتهای بیشتری خواهدداشت. این فیلم تقریباً بادست خالی درست شده است. تبریکی برای سینا که بالأخره به آرزویش رسید.