چرا امروز دیگر انقلاب ممکن نیست
بیونگ-چول هان − چرا نظام حکومتی نئولیبرال تا این حد استوار است؟ چرا با وجود شکاف روزافزون میان فقیر و ثروتمند بهسختی مقاومتی در برابر آن میبینیم؟
■ بیونگ-چول هان
بیونگ-چول هان، نویسنده این مقاله، استاد فلسفه و فرهنگشناسی در دانشگاه هنرهای برلین است. او در سال ۱۹۵۹ در سئول، پایتخت کره جنوبی به دنیا آمده. وی در رشتههای فلسفه، ادبیات کشورهای آلمانیزبان و الاهیات کاتولیک در شهرهای فرایبورگ و مونیخ تحصیل کرده و در مورد فلسفه هایدگر به پژوهش پرداخته است. او در حال حاضر در پژوهشهای خود به شفافیت رفتاری میپردازد و آن را هنجار فرهنگی تحمیل شده از سوی نیروهای نئولیبرال بازار اقتصاد میداند. از آثار جدید بیونگ-چول هان میتوان «عقلانیت دیجیتال و پایان کنش ارتباطی» و «سیاست روانی: نئولیبرالیسم و تکنیکهای نوین قدرت» را نام برد.
■ نئولیبرالیسم
نئولیبرالیسم نام جریان فکری گسترده و ناهمگنی است که در کلیت خود در پی نظامی است بر اساس کمترین میزان کنترل بر سرمایه. این مکتب دخالت دولت در اقتصاد را بهطور کامل رد نمیکند، اما در پی به حداقل رساندن آن است. از دید مکتب نئولیبرالیسم دخالت دولت در اقتصاد زمانی موجه و لازم است که بازار را تقویت کند، مانع تشکیل تکقطبی یا کارتلهای انحصاری در بازار شود، نوسانهای اقتصادی را تعدیل کند یا به تعادل اجتماعی کمک کند. اکثر نظامهای اقتصادی کشورهای صنعتی غرب بر اصول نئولیبرالیسم استوار هستند. «مکتب فرایبورگ»، «مکتب شیکاگو» و همچنین نمایندگان «مکتب اتریش» مانند فردریش فون هایک به رویکرد فکری نئولیبرالیسم تعلق دارند. تفاوت میان این شاخههای نئولیبرالیسم و انتساب متفکران و نویسندگان گوناگون به آنها محل بحث و جدل بوده است.
یک سال قبل وقتی در صحن نمایش برلین بحثی میان من و آنتونیو نِگری، کارشناس سیاسی ایتالیایی، درگرفت، دیدگاههای دو منتقد سرمایهداری مستقیماً با یکدیگر برخورد میکردند. نگری در رویای امکان مقاومت جهانی در برابر «امپراتوری» نظام حکومتی نئولیبرال بود. او خود را انقلابی کمونیست نشان میداد و مرا «استادی مردد» خواند. تأکید پرشور او در استدلالهایش بر «توده انبوه»، توده معترض و انقلابی همبسته بود که از دید نگری ظاهراً قادر بود امپراتوری نئولیبرالیسم را سرنگون کند. از نظر من موضع این انقلابی کمونیست بیش از حد سادهانگارانه و دور از واقعیت بود. بنابراین من سعی کردم برای نگری توضیح بدهم چرا امروز دیگر انقلاب ممکن نیست.
چرا نظام حکومتی نئولیبرال تا این حد استوار است؟ چرا مقاومتهای کمی در برابر آن وجود دارد؟ چرا همه این مقاومتها سریعاً بینتیجه میمانند؟ چرا امروز با وجود شکاف فزاینده میان فقیر و ثروتمند دیگر انقلاب ممکن نیست؟ برای توضیح این مسأله، مهم، فهم دقیق چگونگی عملکرد قدرت و حکومت سرمایهداری در وضعیت امروز است.
کسی که قصد دارد نظام حکومتی جدیدی بر پا کند، باید مقاومت در برابر آن را از میان بردارد. این ویژگی در مورد نظام حکومتی نئولیبرال هم صادق است. برای استقرار نظام جدید حکومتی، قدرتی تعیینکننده و غالب لازم است که بیشتر با خشونت وارد عمل میشود. اما این قدرت غالب با قدرت ثباتبخش نیروهای درون نظام حاکم همسان نیست. معروف است که مارگارت تاچر، نخستوزیر سابق بریتانیا، به عنوان پیشقراول نظام نئولیبرالیسم، با اتحادیههای صنفی مانند «دشمن داخلی» رفتار و با آنها شدیداً مبارزه میکرد. اما دخالت خشونتآمیز دولت برای پیشبرد برنامه نئولیبرالیستی نظام حاکم، همان قدرت حافظ نظام حاکم نیست.
قدرت حافظ نظام: وسوسهگر، نه سرکوبگر
در سیستم نئولیبرال، قدرت پاسدار نظام حکومت دیگر مانند گذشته سرکوبگر نیست، بلکه وسوسهگر و جذاب است. قدرت پاسدار نظام در جامعه مقرراتی و صنعتی سرکوبگر بود. صاحبان کارخانه در چنین جامعهای از کارگران کارخانه بیرحمانه بهرهکشی میکردند. بنا بر این، بهرهکشی خشونتآمیز دیگری به اعتراض و مقاومت میانجامید. در این وضع ممکن بود انقلابی صورت بگیرد که مناسبات حاکم تولید را براندازد. در چنین نظام سرکوبگری هم ظلم و هم ظالم قابل مشاهده و شناسایی هستند. یک هماورد مشخص و دشمنی عینی وجود دارد که مقاومت متوجه اوست.
اما نظام حکومتی نئولیبرالسیم، ساختاری کاملاً متفاوت دارد. در این نظام، قدرت حافظ نظام دیگر سرکوبگر نیست، بلکه اغواگر است، یعنی وسوسهگر و فریبنده است. این نظام سلطه دیگر مانند رژیمهای مقرراتی، محسوس و عینی نیست. دیگر هماوردی عینی و دشمنی وجود ندارد که به نام نظام حاکم آزادی را سرکوب کند و در برابر او مقاومتی ممکن باشد.
نظام نئولیبرالیسم از کارگر سرکوبشده، پیمانکاری آزاد میسازد که خود کارآفرین خویش است. امروزه هر فرد در عین حال یک کارگر خوداستثمارگر شرکت خود است. هر کس ارباب و رعیت در فردی واحد است. در چنین وضعی، مبارزه طبقاتی به مبارزه درونی فرد با خودش تبدیل میشود. امروزه هر کس شکستی متحمل شود، خودش را متهم میکند و شرمنده میشود. فرد شکستخورده، به جای جامعه خود را مشکل اصلی میبیند.
ناآگاهی مغلوب از مغلوبیت
در چنین وضعی ذهن مغلوب حتی از مغلوبیت خود آگاه نیست. در عین حال، قدرت مقرراتیای که بکوشد افراد را با کاربرد نیروی فراوان، با زور در بند بایدها و نبایدها قرار دهد، دیگر ناکارآمد شده است. روش به مراتب موثرتر کاربرد فن اعمال قدرتیست که باعث شود افراد داوطلبانه تحت اختیار بافت سلطه قرار بگیرند. تأثیرگذاری خاص چنین روشهایی از آنجا ناشی میشود که نه بر اساس ممنوعیت و محرومیت، بلکه بر اساس علاقه و برآوردن خواستها اثر میکنند. به جای مطیعسازی انسانها، نظام جدید میکوشد افراد را وابسته کند. این منطق بهرهوری نظام نئولیبرالیسم در مورد نظارت و کنترل هم صادق است. در سالهای دهه ۱۹۸۰ مردم حتی در برابر سرشماری جمعیت به شدیدترین شکل مقاومت میکردند، حتی دانشآموزان برای تظاهرات به خیابان میرفتند.
از دید امروزی، دادن اطلاعات شخصی لازم مانند شغل، مدرک تحصیلی یا فاصله خانه تا محل کار تقریباً پیش پاافتاده است. زمانی تصور بر این بود که باید با حکومتی که به عنوان مرجع حاکمیت اطلاعات شخصی شهروندان را برخلاف خواستشان، از آنها میگیرد، مقابله کرد. این دوران مدت زیادیست که به پایان رسیده. امروز ما با اراده شخصی، دادههای خود را فاش میکنیم. درست همین آزادی محسوس است که اعتراضها را ناممکن میکند. درست برعکس زمان اعتراض به سرشماری، ما بهندرت به کنترل حکومتی اعتراض میکنیم. خودبروزدهی و خودآشکارسازی داوطلبانه فرد برای نظام حاکم از همان منطق بهرهوری و خوداستثمارگری پیروی میکند. با این وصف، علیه چه باید اعتراض کرد؟ علیه خودمان؟ این وضعیت تضادآمیز را جنی هولزر، هنرمند مفهومی آمریکایی، در «گزینگویهها»، اثر خود، به خوبی بیان میکند: «از من در برابر خواستههایم محافظت کنید!»
تمایز قائل شدن میان قدرت تعیینکننده و قدرت حافظ نظام سلطه مهم است. قدرت حافظ نظام امروزه شکلی هوشمند و دوستانه به خود میگیرد و از این راه، خود را نامحسوس و حملهناپذیر میکند. ذهن مغلوب، در این میان حتی به مغلوبیت خود آگاه نیست و در توهم آزاد بودن به سر میبرد. این فن حکومت مقاومت را با شیوهای بسیار موثر خنثی میکند. حکومتی که آزادی را سرکوب و به آن حمله کند، پایدار نیست. رژیم نئولیبرال به این دلیل تا این حد استوار و در برابر هر گونه مقاومتی مصون است که به جای سرکوب آزادی از آن بهره میگیرد. سرکوب آزادی بهسرعت مقاومت برمیانگیزد. اما برعکس، بهرهکشی از آزادی چنین نیست.
نمونهای تاریخی: پس از بحران آسیا در سالهای پایانی قرن بیستم، کره جنوبی فلج و شوکه شده بود. در این وضعیت بود که «صندوق بینالمللی پول» وارد عمل شد و وام اعتباری به کره جنوبی داد. برای دریافت وام دولت میبایست با اعمال خشونت در برابر اعتراضهای شهروندان، برنامهای نئولیبرال را پیش میبرد. این قدرت سرکوبگر حاکمیت، قدرت تعیینکننده است که اغلب به خشونت متوسل میشود. اما این قدرت تعیینکننده، از قدرت حافظ نظام حاکمیت متمایز بود که در رژیم نئولیبرال حتی خود را به مثابه آزادی جا میزند. از دید نائومی کلاین، روزنامهنگار کانادایی منتقد جهانی شدن، وضعیت شوک اجتماعی پس از فاجعههایی مانند بحران مالی در کره جنوبی یا یونان فرصتی فراهم میکند که حکومت با زور جامعه را مغلوب برنامهریزی تازهای کند. امروز در کره جنوبی بهسختی مقاومتی در برابر چنین برنامهای به چشم میخورد. در مقابل، اجماع و سازگاری فراوانی با افسردگی و روانفرسودگی شغلی (burnout) وجود دارد. کره جنوبی امروز بالاترین نرخ خودکشی را در جهان دارد. مردم به جای خواست تغییر جامعه، خشونت را علیه خود به کار میگیرند. در این مورد، پرخاش علیه جهان بیرون که ممکن است انقلابی در پی داشته باشد، متوجه خودزنی و پرخاش علیه خود میشود.
امروز هیچ توده همیار و همبستهای وجود ندارد که به توده جهانی اعتراضگر و انقلابی تبدیل شود. در عوض، بیشتر تکواحد پیمانکار شخصی و منفرد، منزوی و یکه است که شیوه تولید فعلی را مشخص میکند. در گذشته شرکتها با یکدیگر رقابت میکردند. اما در درون آن شرکتها برخلاف انتظار همبستگی ممکن بود. اما امروز هرکس با دیگری رقابت میکنند، حتی در داخل یک شرکت. در جوامع سرمایهداری رقابت مطلق با وجود کمک به افزایش بهرهوری کاری، همبستگی و حس جمعی را از بین میبرد. از جمع افراد درمانده، افسرده و تنها نیز هیچ توده انقلابیای شکل نمیگیرد.
نمیتوان نئولیبرالیسم را با رویکرد مارکسیستی توضیح داد، چون در آن حتی وضع معروف «بیگانگی» از کار نیز رخ نمیدهد. امروزه ما با شور و شوق غرق کار میشویم تا به روانفرسودگی شغلی دچار شویم. مرحله نخست نشانگان روانفرسودگی شغلی دقیقاً با اشتیاق همراه میشود. روانفرسودگی و انقلاب یکدیگر را منتفی میکنند. به این ترتیب اشتباه است که باور کنیم توده متکثر امپراتوری انگلی نئولیبرال را سرنگون و جامعهای کمونیستی بنا میکند.
تجاریسازی فراگیر زندگی، نتیجه اقتصاد اشتراکی
اما امروز کمونیسم چه وضعی دارد؟ همه جا بر اشتراکگذاری و اجتماع تأکید میکنند. اقتصاد اشتراکی قرار است جای اقتصاد مالکیت و تملک را بگیرد. برای مثال، شعار قالب شبکهپردازان در رمان «سیرکل» از دیو اگرتز، نویسنده آمریکایی، این است: «اشتراکگذاری مصونیت است». سنگفرش مسیر دفتر مرکزی «سیرکل»، شرکت غولآسای اینترنتی در رمان یادشده را شعارهایی مانند «دنبال اجتماع باشید» یا «به جمع بپیوندید» پوشانده است. اما شعار مهم در اصل باید این میشد: «مصونیت نابود کردن است». حتی مرکز دیجیتال خدمات مسافرت اشتراکی «واندرکار» (WunderCar) هم که به هر کدام از ما مسافران احتمالی، امکان استفاده از تاکسیهایش و تبدیل به یک تاکسیران را میدهد، برای ایده اشتراک و استفاده جمعی تبلیغ میکند. اما اشتباه کردهایم اگر باور کنیم اقتصاد اشتراکی آنطور که جرمی ریفکین، اقتصاددان آمریکایی، در جدیدترین کتاب خود «جامعه بدون هزینه نهایی» ادعا میکند، پایان سرمایهداری و جامعهای جهانی و اشتراکگرا را رقم میزند که در آن تقسیم و بهاشتراکگذاری، ارزش بیشتری از مالکیت دارند. برعکس، اقتصاد اشتراکی [به دلیل تقسیم فراگیر] در پایان کار به تجاریسازی فراگیر زندگی منجر میشود.
«دسترسی» بهجای مالکیت یا جایگزین کردن مالکیت با «دسترسی» که جرمی ریفکین آن را تحسین میکند، ما را از سرمایهداری نمیرهاند. کسی که پول و سرمایه نداشته باشد، نمیتواند به اشتراکگذاری نیز دسترسی پیدا کند. حتی در عصر دسترسی آزاد نیز ما همچنان در «نظارتی فراگیر» زندگی میکنیم که طی آن کسانی که پول ندارند، کنار گذاشته میشوند. برای نمونه شرکت زنجیرهای اجاره مسکن «ایربیانبی» که هر منزل یا آپارتمانی را با به اشتراک گذاشتن آن برای مسافران و گردشگران احتمالی به هتل تبدیل میکند، مهماننوازی را هم اقتصادی میکند. ایدئولوژی جامعه اشتراکی یا کمونهای مشترک به گردآوری فراگیر سرمایه از طریق جمع منجر میشود. در چنین وضعی دیگر هیچ دوستی بیدریغی ممکن نیست. در جامعه تبادل ارزشیابیهای دوطرفه، دوستی نیز تجاری میشود. افراد با هم صمیمی میشوند که ارزشیابیهای بهتری از دیگران دریافت کنند. حتی در بطن اقتصاد اشتراکی، منطق سخت سرمایهداری حاکم است. تناقض امر آنجاست که در «اشتراکگذاری» شکوهمند و زیبای مورد بحث ریفکین هیچکس چیزی را داوطلبانه به دیگری نمیدهد. در نهایت، سرمایهداری در لحظهای به تحقق کامل میرسد که در آن کمونیسم را هم مثل یک کالا به فروش میگذارد. کمونیسم به عنوان کالا، این همان پایان انقلاب است.
منبع: زوددویچه تسایتونگ
نظرها
مش رمضون
سپاسگزار . از مطالب مرتب ومفید تان . همچنین دقت در ویرایش .
فرهاد - فریاد
این آقایان نه انقلاب را فهمیده اند نه تعریف درست از مالکیت را . تئوریسینهای خود سرمایه داری مانند آدام اسمیت و ریکاردو این تعریفها را کاملا کارشناسانه داده بودند ولی اینها حتی به آثار آنها نیز تسلط ندارند . لیبرالیزم در سال 2006 در انگلستان و در سال 2008 در امریکا دستهایش را بالا برد و تسلیم شد اگر اینها مقررات را مانع انقلاب میدانند اما متوجه نیستند مقررات بانکی مجددا احیاء گردید مقررات قیمت گذاری و محدود کردن روابط آزاد بازار و همچنین حمایت از مصرف کننده و نیروهای تولید همه نشان از شکست لیبرالیزم است وقتی مقررات شدیدی برای استوار کردن قدرت بانکهای مرکزی کورهای مختلف بوجود بیاید یا وجود خود بانکهای مرکزی نشان از شکست لیبرالیزم و تحول عظیم سرمایه داری به مرحله ای ست که مکتب شیکاگو و تئوریهای فرید من عقب نشینی و شکست را پذیرفتند . اینها کمونیزم را تا حد اشتراک تقیل داده اند در حالی که هر کس که بتواند مشاهدات علمی بنماید خواهد دید که تکنولوژی و صنعت سرمایه داری را دچار بحران نموده است بیکاریهای مزمن جوامع سرمایه داری نشان میدهد برای تولید نیروی کار لازم در هر واحد کالا کاهش یافته است نیروی کار لازم منبع مالکیت است وقتی منبع مالکیت کاهش یافته بیکاری افزایش یافته و سرمایه داری دچار بحران شده و حرکت به سمت کمونیزم شدت گرفته است ساعت کار که در قرن 19 م بیش از 16 ساعت بود و قدرت خرید بسیار پائین بود امروز در کمتر کشوری ست که ساعت کار زیر 8 ساعت نباشد یعنی دیگر کارگر با رشد صنعت 8 ساعت بیکار شده و همزمان قدرت خریدش ده ها برابر شده است این یعنی انقلاب این یعنی نفی نفی سرمایه و مالکیت این یعنی راه رسیدن به کمونیزم . آقایان اگر شما این مقولات اقتصادی را نفهمیده اید بهتر است ساکت بمانید .
محمود
چپ ایران به این نوع عقلانیت نیاز مبرم داره. ممنون!
مرادی
سلام امروزه لزوم معتقد شدن به دیدگاه الهی که دیدگاهی همیشگی است رخ نموده است. در دیدگاه الهی لزوم کمک به دیگری تا وقتی او نیاز به کمک دارد واجب دانسته شده و نشانه ایمان داشتن است.افراد توانمند بر حسب اعتقاد به پاداش اخروی به کمک ضعیفان میروند. ضعیفان نیز در صورتیکه راه دیگری نداشته باشند موظفند د رمقابل مفسدین بایستند و حق خود را که همان مازاد نیاز در دستان مفسدین است ازآنها بگیرند و از هیچ کسی نهراسند و به نصرت الهی ایمان داشته باشند. هر کدام از این دو گروه از وظیفه خود کوتاهی کند عذاب الهی در انتظار اوست.چه توانمندی که کمک نکرده و به انباشت ثروت مشغول بوده است و چه مستضعفینی که ترسیده و از کمک الهی مایوس شده اند نه به سرزمین دیگری مهاجرت کرده اند و نه به قیامی بر خواسته اند. توانمندان نباید منطق شیطان را تبعیت کنند که گفت من در خدمت آدم خلق شده از ماده بد بو نخواهم بود.خود را برتر دیده و از فرمان خداوند سرپیچی کرد.قدرتمندان نه بخاطر خود مستضعفین بلکه به دستور خداوند باید در خدمت مستضعفین باشند. این منطق ساده را مروجین رسمی دیانت باید در بین تمام افراد جامعه رواج داده و جا بیاندازند.ولی ایشان نه تنها این رابطه را روشن و واضح بیان نمی کنند بلکه با قدرتمندان همدست شده و پیام الهی را پیچ و تاب میدهند و رقابت اقتصادی را ترویج میکنند و آنرا مقدس نشان میدهند. مقدار کمک توانمندان را در حد و اندازه های زمانهای دور واجب میکنند و زیاده از آن را مستحب اعلام میکنند.ضعفان را نیز به صبر و تحمل دعوت میکنند و پاداش الهی در قیامت را برای ضعفا مطرح می نمایند.بجای آنکه اقویا را به بخشش منطبق با اقتصاد روز دعوت کنند و تکلیف کنند و آنها را به پاداش اخروی بخوانند... والسلام
شاهد
کارل ریموند پوپر مارکسیسم را با دین و جادوگری هم شکل می دانست چون این نگرش به شکلی تبین شده است که یک مارکسیست باور دارد که هر اتفاقی در جهان بیفتد توسط نظریه مارکسیسم توضیح داده شده است . باورمندی که به اتکا بر نطریه دینی خود و حتی بدون درک صحیح ان "امر" به ساکت شدن می کند . هنوز باور ندارد که" امر کبیر" رفیق استالین مدت ها است رخ در نقاب خاک کشیده است . لنین شکل گیری انقلاب را حاصل بهم رسیدن دو وضعیت جامعه شناسی می دانست :بالایی ها نتوانند به شیوه قبل حکومت کنند و پایینی ها نخواهند تن به حاکمیت بالایی ها بدهند و شور وشوق جهانی جدید همه گیر شده باشد .لنین هدف انقلاب را تسخیر دستگاه دولت ودر پی ان خلع ید از حاکمان بورژوا می دانست . بیونگ-چول هان دقیقا این نگرش لنینی به انقلاب را به چالش می کشد . برای یک مارکسیست متعقد نظرات اقتصادی مارکس و تبیین او از نیروی کار وحی منزل است و پس از مارکس چیز ارزشمندی گفته نشده است تا اساسا قابل خواندن باشد . گرچه حتی گروه بسیار اندکی از مارکسیست ها زحمت خواندن کتاب وزین سرمایه را به خود داده ا ند . البته مارکس کشفیات بزرگی کرده است نقش تکنولوژی در تغییر فرهنگ که پوپر به ان اشاره می کند و نقش کار در شکل گیری ذهن که ژان پیاژه ان ر ا بسیار مهم می داند . هانا ارنت در کتاب "وضع بشر" از مارکس انتقاد می کند که به پیروی از اقتصاد دان های اولیه قبل از خود "کار" را همان زحمت ورنج labor تصور می کرد که تنها وجه رابطه بیولوژیک انسان با جهان را نشان می دهد و به غلط تصور می کرد که ارزش اضافی و در نتیجه سود فقط حاصل همین بخش است . مارکس از دو مفهوم کار Work و عمل Action که دو وجه دیگر هستی شناسی انسانی است بیگانه بود کتاب دیگر ارنت "انقلاب" در بررسی انقلابات رخ داده در جهان و تبیین چهار انقلاب بزرگ و علل شکست انها در رسیدن به اهدافشان و امکان پیروزی انقلابی که می تواند در اینده رخ دهد نیز می تواند کمک بزرگی به هواداران "انقلاب کمونیستی" کند . البته پاسخ هایی نیز که به ارنت از جانب مارکسیست ها و سایر متفکران حوزه سیاسی و جامعه شناسی داده شده به گسترش درک ما از جامعه و سیاست کمک کرده است .
عبداله
بر خلاف آنکه ممکن است از دو گانگی تفسیر و تغییر جهان به عنوان وظیفه فیلسوف برآید خود مارکس از این دوگانگی پرهیز میکرد مخصوصا از دوگانگی ماتریالیسم-ایدئالیسم پرهیز داشت و این دوگانگی را حاصل میراث فکری فیلسوفان عصر روشنفکری در فرانسه میدانست چنانچه پایان نامه مارکس مقایسه اپیکوروس و دموکریتوس است او فلسفه خود را به فیلسوفان پیش سقراطی میرساند و هیچ وقت اصطلاح ماتریالیسم دیالکتیک را بکارنبرد و فلسفه خود را آمیخته ای از نظر و عمل میدانست هرچند مارکس در ابتدا بعنوان فیلسوف ظاهر شد اما کم کم فلسفه را روبنایی از اقتصاد معرفی کرد و رابطه فلسفه با شرایط واقعی را رابطه عشق حقیقی با استمناء دانست اما این جدا شدن راه میان فلسفه و ماتریالیسم تاریخی هرگز بصورت قطعی اتفاق نیفتاده است مارکس نظام سرمایه داری را متناقض میدانست چون سود را اولویت است و بتدریج با انباشت سرمایه هرکسی به فکر کسب سود از دیگری است و چون همه قادر بسود نیستند لذا نهایتا با انباشت سرمایه در دست یک عده انقلاب رخ میدهد اما اینکه در نظام سرمایه داری چه اتفاقی افتاده است که انقلاب ناممکن میباشد به این دلیل است که به قول همین نوشته بالا کسی نمیداند که باید علیه چه چیزی انقلاب کند شاید بهتر این بود که میگفت که با گسترش دنیای مجازی انقلاب ناممکن است در فضای مجازی مفهوم طبقه مارکس از بین می رود و خود به خود نظریه به همان جایگاه غیر طبقه ای خود و یا فرا طبقه ای قرار میگیرد و دیگر از آن طبقه در حال پیکار و ستمدیده خبری نیست و اینطور نشان میدهد که در جامعه مجازی-سرمایه داری مساله و شکاف در میان طبقات نیست بلکه در کشاکش ژرفتری انسان را در ستیز با طبیعت و خود قرار میدهد(روان رنجوری و خودکشی که در مقاله بالا در کره جنوبی زیاد است) طبیعت باوری و حرفه ای شدن و حرفه ای بودن و تبیین علمی برای ساختار واقعیت چه اجنماعی و چه سیاسی همبستگی مورد نظر مارکس میان نظر و عمل(پراکسیس) را از بین برده است و خودبخود انقلاب ناممکن است چون برای هر چیزی توضیحی وجود دارد
فریبرز
مارکسیتهای این زمان به مانند فقهای حوزه علمیه به شرایط و زمانه نگاه می کنند. و هر چیری را به امدن کمونیست نسبت می دهند. به جای انکه راه حل و یه تز و طرح جدیدی را که بتوان با آن راه را ادامه داد نشان دهند.
مرادی
سلام بیانات مایوس کننده آقایان واقعا جای تعحب دارد.فرض کنیم عده ای با قوت ذهنی بیشتر ثروت زیادی انباشت کنند.عده دیگری که توان ذهنی و استعدادی کمتری دارند فقیر بمانند یا فقیر شوند.خوب آیا فقیران باید خودکشی کنند؟ شما به جای اینکه قوت نفس بیشتری به ضعفا بدهید آنها را به دست خودشان محکوم میکنید.البته چیزی نمانده است که این موضوع را بطور کاملا شفاف بیان کنید و اعلامیه جهانی کنید. اگر کسی استعداد طبیعی کمتر دارد و در مدت زمان یکسان از درک مسائل خاصی و پیداکردن مهارتی ناتوان میبینیم باید او را از حیات انسانی ساقط کنیم؟ او در انتخاب ساختار جسم و روح خود و یا حوادث غیر اختیاری چقدر صاحب اختیار بوده است؟این همان حرف قدرتمندان مفسد است. آیا شما حرکت های ضد سرمایه داری امروزی را هم منکر میشوید یا بی نتیجه میدانید؟ ضعیفان را به اتحاد دعوت کنید و به قیام علیه زیاده طلبان بخوانید.خداوند یا طبیعت یا هر نیرویی باعث حیات ما شده است همان نیرو از ما پشتیبانی خواهد کرد. آیا نقش افراد پایین دستی را در پیشرفت انسانها و انجام کارهای فیزیکی مشکل منکر میشوید؟ اگر کارگران نباشند کارهای زیادی انجام نخواهد شد حتی اگر کارهای بسیار زیادی ماشینی شده باشند. حتی در جنگل هم موجودات ضعیف بطور کلی از بین نمی روند و موجودات قوی نیز همیشه پیروز نیستند. حیات همه در جریان است و موجودی ازآنچه مقدر شده است فراتر عمل نمی کند.حیات والا و شریف انسانی که جای خود دارد. مشکل این جاست که بینش فراطبیعی و یا فرافیزیکی و یا انسانی در ما محو میشود و فقط چشم به توان علمی تکنیکی داریم و خود را اسیر ماشین می بینیم و میدانیم. این ظاهر مسئله است... مطمئن باشید اگر یک جمعیت جان به لب رسیده متحد شوند بر نیروی عظیم تکنیکی قوی پیروز میشوند البته کشته های بسیاری خواهند داد ولی در انتها پیروزند... بجای این بحث های نا امیدانه به خود و ضعیفان اعتماد بنفس بدهید و ارزش های والای انسانی انسان را بیان کنید.ندای اتحاد ضعیفان را سر دهید.انسان ضعیف همیشه ضعیف نمی ماند و انسان قوی هم همیشه قوی نمی ماند.نسل به نسل تغییرات رخ خواهد داد... والسلام
امیرخلیلی
ماکس وبر در آخر کتاب " اخلاق پروتستانی و ذهن سرمایه داری " اشاره می کند که " تا آخرین قطره فسیل سوختنی ( نفت ) در دسترس است " سیستم کاپیتالیسم پابرجا است. این نظریه وبر در ساختار نئولیبرالیسم نیر ادامه دارد : capitalism steeped in neoliberal market mechanisms continue,'until the last ton of fossil fuel is burnt
امیرخلیلی
پایان ایدئولوژی ها با فروپاشی سیستمهای سوسیالیستی در کشورهای اروپای شرقی در اواخر قرن گذشته و پیروزی نظام سرمایه داری بر سوسیالیسم نه فقط، به نقل از فیلسوف آمریکایی ‘ فرانسیس فوکو یاما ‘، تاریخ به انتهای خود رسید، بلکه دوران ایدئولوژیها نیز خاتمه یافت. موافقان نظریه پایان ایدئولوژیها برای اثبات ادعا خود به بحران اقتصادی سالهای گذشته اشاره میکنند. این موافقان می گویند که منتقدان ( معترضان ) به بحران اقتصادی نتوانستند یک آلترناتیو جدی سیاسی – اقتصادی که بتواند جاگزین سیستم سرمایه داری شود ارائه دهند ( انتقاد معترضان بیشتر به قدرت بیش از حد بانکها بود تا پیشنهاد یک برنامه ی برای تغییر سیستم ). اما مخالفان این نظریه که دوران ایدئولوژیها به پایان رسیده معتقدند که هر حزب، یا هر جریان سیاسی برای رسیدن به اهداف خود از یک ایدئولوژی پیروی میکند. این نظریه درست است، اما نظریات سیاسی، یا ایدئولوژی احزاب در کشورهای غربی چندان تفاوتی زیادی با یک دیگر ندارند: تمام این احزاب از اقتصاد آزاد ( نه دولتی ) و آزادیهای فردی حمایت میکنند. اما نظریه اقتصاد آزاد و آزادیهای فردی از مشخصات اصلی ایدئولوژی نئولیبرالیسم به شمار میآیند. حال این سوال مطرح است که آیا نئولیبرالیسم یک ایدئولوژی است؟ برای مارکس به طور کلی هر تئوری، یا هر جهان ببنی و حتی مذهب یک ایدئولوژی ( روبنا ) است. از طرف دیگر مارکس همچنین اشاره میکند که ایدئولوژی یک آگاهی نادرست ( از واقعیت های اجتماعی ) است. نادرست به این معنی که مصلحت، یا منفعت یک اقلیت به جای مصلحت اکثریت تبلیغ میشود و در نهایت واقعیتهای اجتماعی ( استثمار گارگران توسط سرمایه داران ) برای شهروندان پنهان میمانند. اما مارکس ادامه میدهد که با روش علمی ( انتقاد ) میتوان نادرستی این آگاهی ( ایدئولوژی ) را به شهروندان نشان داد ( تا حدودی پوپر و هابرماس نیز معتقدند که با انتقاد بر ایدئولوژی نادرستی بودن آنها آشکار میشود ). بنا به تعریف مارکس ایدئولوژی نئولیبرالیسم که از آزادیهای فردی و اقتصاد آزاد دفاع میکند یک آگاهی نادرست است. اما در مقابل یک دیگر قرار دادن ایدئولوژی نئولیبرالیسم و انتقاد، یا نادرست در مقابل درست ( علم ) کار مشکلی است. امروزه درست بودن این دو مشخصه نئولیبرالیسم: آزادیهای فردی و اقتصاد آزاد ( پس از تجربه اقتصاد دولتی و نفی آزادیهای فردی در کشورهای سوسیالیستی سابق و ایران امروز )، چنان بدیهی و حتی طبیعی به نظر میرسند که دیگر نمیتوان ایدئولوژی نئولیبرالیسم را در ردیف آگاهیهای نادرست قرار داد. فقط یک اتفاق نبود که واژه ایدئولوژی بعد از انقلاب فرانسه پدیدار گشت. پدیدار شدن این واژه همزمان بود با جنبشهای ایدئولوژی سوسیالیسم، لیبرالیسم و محافظه گرایی که در قرن نوزده پا بر عرصه سیاست گذاشتند. از آنجایی که ایدئولوژی یک آغازی داشت این پیش بینی زیاد دور از واقعیت نیست که پایانی نیز داشته باشد. اما ویژگی هر ایدئولوژی رساندن این سه پیام به پیروان خود است: ۱ – که با یک ایده انتزاعی (ایدئولوژی) میتوان دنیا را تغییر داد. ۲ – که ایدئولوژی یک رسالت تاریخی برای تغییر دنیا را دارد. ۳ – که با به اجراء درآوردن، یا عملی کردن ایدئولوژی مورد نظر ( پایه گذاری یک سیستم یا یک دولت ایدئولوژی – ایران ) شرائط زندگی شهروندان بهبود مییابد. اما برای تبدیل کردن یک فلسفه سیاسی به یک دستور عملی برای تغییر شرایط اجتماعی باید فرض را بر این مبنا گذاشت که نحوه کارکرد های اجتماعی ( روابط و ضوابط اجتماعی ) مانند قوانین در طبیعت ( علوم طبیعی ) قابل شناخت هستند و جهان را میتوان ( با شناخت از نحوه کارکرد های اجتماعی ) با برنامه ریزی علمی ( منطقی ) عوض و بهتر کرد ( اما اینکه آیا می توان به شناخت نحوه کارکردهای اجتماعی مانند قوانین در طبیعت دست یافت مورد سوال است ). منشاء طرز فکر تغییر دنیا را باید در عصر روشنگری جستجو کرد و در تز یازده مارکس به انتقاد از فویرباخ به خوبی نمایان میشود: ” فیلسوفها به طور مختلف دنیا را تفسیر کردند، اما مهم تغییر آن است. ” حداقل در کشورهای غربی این نظریه مارکس برای تغییر و بهتر کردن دنیا دیگر طرفداری ندارد. روشنفکران غربی بودند که بعد از انقلاب فرانسه ایدئولوژیها را اشاعه دادند، اما امروزه به تنها چیزی که یک روشنفکر فکر نمیکند به ایدئولوژیها و تغییر دنیا است. در دوران گلوبالیسم که تمام کشورها نه برای پیش برد یک ایدئولوژی بخصوص، بلکه برای منافع اقتصادی خود ( واقع نگری ) عمل میکنند، ایران تنها کشوری است که منافع اقتصادی و سیاسی خود را قربانی تبلیغ یک ایدئولوژی کرده است: ایدئولوژی ضد غربی ( ضد امریکایی )، یا با زبان چپها: ایدئولوژی ضد امپریالیسم. حکمرانان ایران تا به امروز متوجه نشدهاند که دوران ایدئولوژیها به پایان رسیده است. http://www.chubin.net/?p=9241
شاهد
به سنت برتولت برشت غریب گردانی می تواند به ما کمک کند تا از رویای دروغ بیدار شویم . به شیوه نمایش های برشت : داستان "انقلابی" کبیر که همین تازگی رخ داد اما فراموش شد . روزگاری در کشوری طبقه فقیر شورش کرد سپس با کشتار بسیار انقلاب پیروز شد انگاه ضرورت جای ازادی را گرفت . ضرورت تقسیم نان بین همگان .سپس حکومتی جدید گرفت تا نان را بین مردمان فقیر تقسیم کند . بورکراسی جدید به یک نومانکلاماتور تبدیل شد که به نام فقرا حکومت کرد و "رفیق بیژن کبیر" حکومتی توتالیتر بنیان گذاشت که بر پایه ایجاد ارعاب و ترور و وحشت بود . بیست میلیون انسان از جمله قاطبه رویا بینندگان "انقلاب" در اردوگاه های کار اجباری و شکنجه گاه ها و میدان های اعدام نابود شدند. افراد عامی بسیاری که با شور و شهوت رسالت جهانی مشارکت در حکومت "فقرا" به خود می دیدند بدل به سرکوبگران و شکنجه گران حکومت توتالیتر گردیدند . هرجا که "توده ها" بانی سیاست شوند جنبش توتالیتاریسم شکل خواهد گرفت .هانا آرنت توتالیتاریسم.
امیرخلیلی
برشت در هیچ یک از قطعه تئاترهای خود نه به کشتار یهودیان در دوران هیتلر اشاره کرد و نه به نابودی میلیون ها شهروند روسی در اردوگاهای کار اجباری، اما برشت در قطعه شعری استالین را " باغبانی نامید که از باغ روسیه حفاظت می کند و علف هرزه ها را از بین می برد." علف هرزه ها همان میلیون شهروندان روسی بودند که به قتل رسیدند. اینجا این شعر ستایشگرانه برشت برای استالین (به زبان آلمانی از سال 1938) " Du schützt mit deiner starken Hand den Garten der Sowjetunion. Und jedes Unkraut reißt du aus. Du, Mutter Rußlands größter Sohn, Nimm diesen Strauß mit Akelei Zum Zeichen für das Friedensband, Das fest sich spannt zur Reichskanzlei "
ehsan
این مقاله رو خوندم و در چند خط نقدم رو می نویسم: بنظرم این مقاله باید برای سال 2000 باشه چون اگر کسی امروز این مقاله رو بنویسه خود نئولیبرال ها هم به او خواهد خندید. بعد از انقلاب مصر دیدیم این معادلات نئولیبراستا هم به شکست رسیدو انقلابات که همواره جنگ میان طبقات جامعه بوده در جریان است و دیوار برلین غرب هم فرو ریخت از آن روز تا به حال شاهد انقلابات بی شماری در جهان بودیم البته انقلابات اصلی که نظام سرمای داری رو ریشه کن کنه هنوز نرسیده اما جنبش های این انقلاب به سرعت در حال رشد هستن. چند شب پیش جنبش میلیونها نقاب دار در پایتخت های برخی از کشورها به خیابون آمد که اساسا پرچم دار چپ بود. جنبش 99% یک جنبش آنارشیستی بود که وادار کرد مدیای سرمایه داری رو تا بنویسند مارکس در جلد سه راست گفت. ترس مدافعان نظام سرمای داری به اندازه ای رسیده که امروز پیکتی کتابی می نویسه به نام سرمایه در قرن 21. یا در کنفراس سالیانه امنیت در مونیخ سال گذشته گزارشی داده شد که 85 نفر در جهان به اندازه سه و نیم میلیارد جمعیت زمین پول دارند و خود همین مدافعان سرمای داری از این وضعیت اعلام نارضایتی کردن.
عبداله
در خصوص مطلبی که در سایت www.chubin.net/?p=9241 در نظر شماره 10 آمده چند ایراد وجود دارد: 1-خود فوکویاما در چندین مصاحبه از نظر خود عدول کرده است و مقاله ای با همکاری فرد دیگری در بازبینی آن نظر منتشر کرده است 2-خود تئوری های مارکس در قالب ایدئولوژی در غلتید تا جایی که مارکس گفت که من مارکسیست نیستم از این بابت خود نظری که در سایت مورد اشاره ذکر شده ممکن است یک ایدئولوژی باشد علی رغم اینکه اعتقاد دارد که دوران ایدئولوژی ها تمام شده است 3- خود مارکس در حقیقت با ایدئولوژی مخالفت نکرده است بلکه ایدئولوژی را به عمل چسبانده است و این کار خطرناکی بود تا آنجا که انگلس در مقابل کسانی که ماتریالیسم تاریخی را قانون طبیعت معرفی میکردند مجبور شد که بگوید ماتریالیسم تاریخی وارث فلسفه کلاسیک آلمان است 4-مارکس در کتاب سرمایه میگوید که قانون مولکول ها در شیمی همان قانونی است که هگل در منطق کشف کرده است به نوعی مارکس ایدئالیسم هگل را پذیرفته اما روش هگل را نپذیرفته است 5-نظر نویسنده آن سایت در خصوص اینکه تمام احزاب دست از ایدئولوژی یا ایدئالیسم و ایده شسته اند و مارکس ایدئولوگ نبوده سخن اشتباهی است همین الان در کشورهای اروپایی از احزاب راست راست که گرایشات فاشیستی دارند تا کمونیست داریم اینکه تمام احزاب خود را واقع گرا میدانند دلیل بر همسانی ایدئولوژی آن ها و یا نبود ایدئولوژی نیست 6-حتی پراگماتیسم یا عملگرایی یک ایده است که ما منتسب به یکسری از رفتار میکنیم 7-مخصوصا در آن قسمت که میگوید: " منشاء طرز فکر تغییر دنیا را باید در عصر روشنگری جستجو کرد" فکر تغییر به جنبش اومانیسم در قرن 15 برمیگردد و در عصر روشنگری فکر ایدئولوژی متولد شد مثل مرگ برای وطن و سابقه لیبرالیسم و سوسیالیسم بعنوان ایدئولوژی به قبل از مارکس و یا قبل از انقلاب فرانسه برمیگردد 8- نویسنده آن سایت معتقد است که مارکس از یک طرف هر عقیده ای را اعم از دین و ... در طول تاریخ یک ایدئولوژی میداند که روبنایی از شرایط طبقات اقتصادی جامعه است و از طرفی تولد ایدئولوژی را به بعد از انقلاب فرانسه منتسب میکند 9-لیبرالیسم و محافظه کاری در قالب احزاب ویگ و توری یک قرن قبل از انقلاب فرانسه در قالب انقلاب باشکوه انگلیس مطرح بوده است 10-مارکس معتقد به این بود که بسیاری از ایده ها از منافع طبقاتی منشاء گرفته است پس بهتر است دنیا را تغییر بدهیم بجای آنکه ایدئولوژی را تغییر دهیم و از همین زاویه نگاه به اتحاد ایدئولوژی و عمل رسید و این برداشت که مارکس مخالف تفسیر و یا تضاد تفسیر و تغییر بوده اشتباه است 11-در حقیقت مارکس مسیر هگل و ایدئالیسم هگل را وارونه رفته است و میخواهد با تغییر جهان به تغییر ایده ها برسد 12- از همین زاویه مارکسیم به ایدئولوژی گرفتار شد که تغییر جهان چگونه است؟ و مجبور شد برای تغییر جهان ایدئولوژی بسازد تا آنجا که لنین گفت که در جامعه و طبیعت چیز با معنای وجود ندارد که ایده های به ما بدهد و ما باید برای رهایی طبقات دنیا را تغییر دهیم 13-مارکسیسم یا کمونیست هچ وقت قبول نکرد که به اصطلاح سوسیالیسم و یا ماتریالیسم علمی آن ها یک ایدئولوژی است 14 -نظر نویسنده آن سایت علی رغم اعتقاد به منسوخ شدن عقیده کمونیست ها (زبان چپها: ایدئولوژی ضد امپریالیسم.)و اعتقاد به این که دوران ایدئولوژی ها تمام شده هم سنخ نظر مارکسیست هاست و نوعی عقیده مارکسیستی است به این دلیل که معتقد است نباید "منافع اقتصادی و سیاسی خود را قربانی تبلیغ یک ایدئولوژی کرد" چون ایدئولوژی ها اشتباه هستند همین دلیل را نویسنده سایت به نقل از مارکس ذکر کرده است و قرابتی با عقیده فوکویاما مبنی بر پایان تاریخ ندارد فوکویاما در آن کتاب مراحل تطور تاریخی را تمام شده حساب کرده بود و اعتقاد داشت که لیبرالیسم همان پایان دیالکتیکی مد نظر معتقدین به ماتریالیسم تاریخی است 15-در حقیقت مارکس آنچه را که هگل در مطلق میجست او میخواست در واقعیت دیداری بجوید و به همین دلیل هگل را ختم و آخر فلسفه میدانست و به همین دلیل مارکسیسم نوعی فلسفه هگلی است
عبداله
در خصوص نظر شماره 12 آقای امیر خلیلی: برشت به مکتب فرانکفورت تعلق دارد و مکتب فرانکفورت یک مکتب نومارکیسیستی است و بسیاری از آن ها پس از افشاگری های خروشچف به منتقدین مارکسیسم شوروی تبدیل شدند بعید است که شما با ادعا بلد بودن زبان آلمانی و آوردن سند از زبان اصلی از این مطلب غافلید و علف هرز ها را در شعر برشت به "همان میلیون شهروندان روسی که به قتل رسیدند" تفسیر میکنید در حالی که در سال 1938 مارکسیست ها از جنایات استالین مطلع نبودند و پس از پیمان استالین با هیتلر در سال 1939 ضربه سختی به کمونیست های اروپا خورد و متعاقب افشاگری هایجنایات استالین که پس از جنگ دوم جهانی صورت گرفت بسیاری از کمونیست ها از شوروی روگرداندند و به همین دلیل بدنام شدن شوروی در نزد افکار عمومی خرشچف از سوی حزب بدلیل افشاگری ها عزل شد البته بسیاری از اعضاء مکتب فرانکفورت با فاشیست ها نیز همکار بوده اند مثل خود آدورنو! این مطلب در سایت مورد علاقه شماwww.chubin.net هم آمده است و در آنجا به نقل از دانشجویان آدورنو گفته میشود که نباید کتاب دیالکتیک روشنگری او را جدی گرفت
عبداله
البته در آمریکا بین برشت و اعضاء مکتب فرانکفورت اختلافاتی بروز میکند رجوع به: http://www.irantheatreassociation.com/index.php?option=com_content&view=article&id=86:-2&catid=2:article-farsi&Itemid=81 پس از جنگ دوم جهانی در آمریکا و مشاهده فجایع دو نظام فاشیستی و کمونیستی بسیاری از نیمه مارکسیست های مثل برشت و مکتب فرانکفورت موضع ضد شوروی پیدا میکنند
عبداله
برای اینکه آقای امیر خلیلی جدل های برشت شناسی راه نیندازند میتوان به مطلبی که در سایت زمانه هست با آدرس زیر را مشاهده کنند مخصوصا در بخش نظرات میبینیم که چقدر اعتقادات نسبت به این نمایش نامه نویس متفاوت است: http://archive.radiozamaneh.com/culture/khaak/2012/05/29/14729
عبداله
در خصوص نظر شماره 13: کتاب پکیتی با نام سرمایه در قرن 21 هرچند که نویسنده میگوید کتاب سرمایه مارکس را نخوانده اما تلویحا میخواهد بگوید که دوران مارکس تمام شده است و شاید به همین علت سرمایه را نخوانده است موضوع کتاب پکیتی اختلاف درآمد بین فقیر و غنی است و میخواهد بگوید که اگر مارکس در قرن 21 میزیست تنها این ایراد اساسی را که میتوانست بگیرد همین موضوع است و اکثر اعتراضات نیز اکنون به همین دلیل رخ میدهد و در نوشته بالا توسط بیونگ چول هال گفته میشود که:"«دسترسی» بهجای مالکیت یا جایگزین کردن مالکیت با «دسترسی» که جرمی ریفکین آن را تحسین میکند، ما را از سرمایهداری نمیرهاند." در حقیقت اکنون بیشتر اعتراضات بخاطر دسترسی است و نه مالکیت و همین انقلاب را غیر ممکن میکند بله مالکیت و سرمایه در قرن 21!
شاهد
آیت الله خمینی از هواداران جریانی بود که مرحوم کسروی را ترور کردند . اما خمینی جمله معروف در باره کسروی دارد "کسروی تاریخ نگار خوبی بود" .بنظر می رسد شیوه درک و واکنش برخی از ایت الله هم پایین تر است . چونکه با دیدن نام برشت "دست به ماشه" می شوند . هدف من legacy برشت نبود بلکه شیو ه ای از فن تاتری او بود که به "غریب گرداندن " انچه برای ما "عادی" است اشاره دارد تا مثلا انقلابی را در داستانی دیگر ببینیم و قادر به قضاوت شویم .قضاوتی که هاناآرنت قضاوت "شاهد" می نامد . از اینرو نه ان نقد به هواداری برشت از استالین و نه این دفاع از او با اتکا به اینکه از جنایت خبر نداشته است در زیر مقاله ای در باره "انقلاب" ضرورتی ندارد تا برخی را تحریک کند که مطالبی را قلمی کنند . طرح اصلی مسئله اینجا این است الف : ایا انقلاب انچنانکه مارکسیست ها به عنوان تصرف قدرت سیاسی می فهمند در جوامع "لبیرال دموکرات " امکان پذیر است ؟ ب"اگر چنانکه نویسنده معتقد است حاکمیت لبیرال دموکرات موفق شده است که بحران را به درون "کنشگر " انتقال دهد .انقلاب اگر رخ دهد به کدام اهداف می تواند دست یابد . سیاست گفتگو بین انسان های ازاد ( از کینه و عقده و خود نمایی ) است و درک درست موضوع و جلوگیری از اطناب کلام بدر درست سخن گفتن بخشی از درک درست " ادم سیاسی" است . اما مخالفت به صرف نشان دادن مخالفت خود یا بیهوده سخن گفتن به جهت نشان دادن معلومات خود در خور "عمل سیاسی " نیست .
عبداله
به شاهد: اگر به این بخش از نوشته بیونگ چول هان توجه کنیم: " اما نظام حکومتی نئولیبرالسیم، ساختاری کاملاً متفاوت دارد. در این نظام، قدرت حافظ نظام دیگر سرکوبگر نیست، بلکه اغواگر است، یعنی وسوسهگر و فریبنده است. این نظام سلطه دیگر مانند رژیمهای مقرراتی، محسوس و عینی نیست.نظام نئولیبرالیسم از کارگر سرکوبشده، پیمانکاری آزاد میسازد که خود کارآفرین خویش است." هانا آرنت شاگرد هایدگر بوده است و مانند هایدگر (هایدگر مخالف تکنیک بود)جدا از انتقاد به مارکس منتقد وضعیت جامعه مدرن بوده است جامعه مدرنی که در آن دغدغه های اقتصادی هم بر سیاست و هم بر انسان سیطره انداخته است و ضمنا خواهان داشتن حس مشترکی است که انسان را قادر میسازد با جهان دیگران شریک شود تا هر کس به سمت تجارب شخصی اش عقب نرود اگر بدانیم که هایدگر هم مانند مارکس هگل را آخرین فیلسوف میداند متوجه میشویم که فاشیست و کمونیست بر سر یک موضوع با هم دعوا داشته اند البته جنبش ناسیونال سوسیال هیتلر آن چیزی نبود و نشد که هایدگر میخواست از این نظر انتقاد آرنت به مارکس انتقادی پدیدار شناسانه است آرنت عقیده دارد که مارکسیسم و عقیده به پیشرفت و پایان در مارکس به نوعی مانند داروین حرکت حیات آلی از موجودات تک سلولی تا پیچیده است همانطور که انگلس مارکس را داروین تاریخ مینامد به نوعی انسان را بی جهان کرده است همانطور که آرنت با انتقاد از لاک میگوید که خصوصی بودن مالکیت هم سنخ زحمت انسان را بی جهان با استثمار شده میکند در حقیقت آرنت هیچ وقت در کنار لیبرال دموکراسی نایستاده است و مارکسیسم و لیبرال دموکراسی را یکجا میکوبد(این مطلب مهمی است) آرنت اینگونه می اندیشد که هم مالکیت خصوصی (با این ادعا که مالکیت خصوصی باعث فراغت و فراوانی کالا شده و در نتیجه ارتباطات بیشتر میشود) در حقیقت آرنت پیش بینی مارکس را که فراغت از زحمت باعث سرگرمی میشود میپذیرد و با آن همدل است و همچنین اشتراکی شدن در نهایت نمیتواند به استقرار جهانی مشترک میان انسان ها بینجامد در حالی که لیبرال دموکراسی مخالفتی با سرگرمی ندارد آرنت منتقد جدی دنیای مدرن است در مقاله بالا نیز خصلت اغواگری در مقابل سرکوبگری تقریبا همان چیزی است که آرنت در انتقاد به جامعه مدرن میگوید از این نظر آرنت با جامعه کمونیستی میتواند همخوانی های داشته باشد البته نیچه با اعلام اینکه زندگی خالق ارزش هست و نه کار و زحمت خیال خود را با مارکسیست راحت کرد خمینی نیز در کتاب کشف الاسرار ابراز خرسندی از ترور کسروی میکند و بعید میدانم اطلاعی از تاریخ نگاری کسروی داشته باشد اطرافیان خمینی این حرف را که تاریخنگاری کسروی بی همتاست مخصوصا در مورد کتاب تاریخ مشروطه کسروی زده اند لنین قبل از اینکه لنین شود خواهان مهاجرت به جهان سرمایه داری بوده است همانطور که برشت به آمریکا رفت برشت میتوانست به شوروی برود شما صد در صد از میراث برشت استفاده گردید و من از این نظر با شما موافق بودم چون میراث آزادی خواهی برشت بر مارکسیست بود او برتری پیدا میکرد آرنت و پوپر در فضای دست به نقد مارکسیسم زدندکه مارکسیست رسوا شده بود و خود خالی از ایراد نیستند مثلا ما در عقیده پوپر حتی زمانی که دست از مارکسیست میکشد و به جامعه باز اعتقاد پیدا میکند باز در جستجوی دشمن برای آن میگردد واقعا به قول فوکویاما ما باید لیبرال دموکراسی را بهترین اندیشه بدانیم
امیرخلیلی
" هدف من legacy برشت نبود بلکه شیو ه ای از فن تاتری او بود که به “غریب گرداندن ” انچه برای ما “عادی” است اشاره دارد. " ( شاهد ) آدرنو در کتاب خود " تئوری های زیبایی" به هنر برشت اشاره می کند که تئاتر ، یا هنر برشت بیشتر پراکسیس سیاسی ، ایدئولوژی است ، اما برای آدرنو هنر باید مستقل ( بدون ایدئولوؤی ) باشد و حقیقت را به نمایش بگذارد : بکت. با پایان دوران ایدئولوژی ها هنر های برشتی (" غریب گرداندن " ) نیز دیگر باب روز نیستند.
امیرخلیلی
" برشت به مکتب فرانکفورت تعلق دارد " (عبدالئه) ، اما باید اضافه کرد که برشت خود اطلاعی نداشته که به مکتب فرانکفورت تعلق دارد. " البته بسیاری از اعضاء مکتب فرانکفورت با فاشیست ها نیز همکار بوده اند " مانند آدرنو، هورکهایمر، بنیامین، رایش که " همکار فاشیست ها " یودند : تاریخ مکتب فرانکفورت را باید دوباره نوشت.
شاهد
. با تشکر از روشنگری جناب عبدالله هانا ارنت اقتصاد را نوعی خانه داری مدرن می دانست که برپایه ضرورت استوار است . آرنت در کتاب "وضع بشر" وضعیت هستی شناسی انسان را به سه شکل پدیدار شناسانه زحمت labor کار Work و عمل Action که تفسیم می کند و هردو رنج و کار را تابع ضررورت می داند تنها عمل را ازاد ارزیابی می کند . عمل بر اساس تفکر یونانی حاصل گرد امدن انسانه ای ازاد است و نتیجه ان گفتگو و سخن است که به هیچ نتیجه ای منتج نمی شود . مسلم است که چنین تقسیم بندی پدیدارشناسانه است و در زندگی واقعی و جود ندارد . اما هانا ارنت در زمانه جنگ سرد در هر دو قطب جهان سرمایه داری و کمونیسم هدف سیاست را با شکل دادن اقتصاد برتر مرتبط می دانستند با تاکید بر ازادی مطلق "عمل " و حتی بی ثمری ان کوشید تا سیاست را حق انسانه های "ازاد" قلمداد کند . تاکید بر این و جه "عمل " که بر گفتگوی انسان های ازاد اکنون نیز ضروری است تا در جهانی که ضرورت سیر کردن شکم مردمان دغدغه همگان است این وجه "انسان" به عنوان موجودی سیاسی تابع ضرورت نگردد. هرچند باز تاکید بر این نکته لازم است که در جهان و اقعی جدا سازی وجوه پدیدار انسانی ناممکن است . جناب امیر خلیلی عزیز بنده قصد اجرای نمایشنامه به شیوه برشتی نداشتم تا به ارزیابی شیوه "غریب گردانی " برشت یپردازم . دوستی در بالا از ضرورت انقلاب گفت و اینکه می توان از طریق انقلاب به مقصد رسید .من مثالی ارایه دادم جنانکه برشت واقعیت را به داستان بدل می کرد تصور کنید انقلابی در قبل اتفاق افتاده و چه چیزی رخ داده است تا از زیر توهم انقلاب به خوشبختی منجر می شود بیرون اییم . نطر شما نیز که عصر "ایده لوژی " به پایان رسیده است بهتر است خطاب به ان دوستی باشد که هنوز به دنبال "ایده لوژی " انقلاب است . هرچند من باور دارم که این داستان که می گوید عصر "ایده لوژی " به پایان رسیده است با توجه به شرایط فعلی جهان سیاسی خود به پایان رسیده است . بنابراین دوباره تاکید می کنم بهتر است برشت و مارکس و هایدگر و بکت را رها سازیم و به مسئله اصلی این مقاله بیردازیم . طرح اصلی مسئله اینجا این است. الف : ایا انقلاب انچنانکه مارکسیست ها به عنوان تصرف قدرت سیاسی می فهمند در جوامع “لبیرال دموکرات ” امکان پذیر است ؟ ب”اگر چنانکه نویسنده معتقد است حاکمیت لبیرال دموکرات موفق شده است که بحران را به درون “کنشگر ” انتقال دهد .انقلاب اگر رخ دهد به کدام اهداف می تواند دست یابد .
عبداله
به آقایی امیر خلیلی: در خصوص نسبت مکتب فرانکفورت و رابطه آن ها با فاشیست ها میتوانید به کتاب فرهنگ و تمدن چنگیز پهلوان و همچنین هفته نامه صدا مورخ 12 مهر 1392 مراجعه فرمایید در مورد برشت نیز عمده اختلافات او با این مکتب شخصی بوده و از طریق بنیامین با این مکتب در ارتباط بوده است
امیرخلیلی
" ایا انقلاب انچنانکه مارکسیست ها به عنوان تصرف قدرت سیاسی می فهمند در جوامع “لبیرال دموکرات ” امکان پذیر است ؟ " ( شاهد ) به نظر من نه و در نهایت آینده سیستم های " لیبرال دموگرات " را فلسفه هگل تعیین می کند و نه تئوری مارکس: با بحرانی شدن شرائط اقتصادی در کشور های غربی دو باره مارکس باب روز شد و کتاب کاپیتال خریداران زیادی پیدا کرده است. به عقیده پیروان تئوری مارکس آنارشی و دلال بازی در بازار های جهانی از یک طرف و قدرت بی حد سرمایه داران و ضعف دولت ها از طرف دیگر بحران سیستم سرمایه داری را تشدید کرده است. مارکس بارها اشاره کرده که سیستم سرمایه داری به علت آنارشی در تولید به طور متناوب با بحران های اقتصادی مواجعه است. اما مارکس به به ندرت به رابطه دولت و بازار اشاره کرده است. در تئوری مارکس ، در یک سیستم کمونیستی، دولت دیگر نقشی ندارد و بازار نیز تبدیل می گردد به: “association of free individuals”. امروز ، به غیر از کمونیست های ایرانی ، هیچ فردی به یک انقلاب کارگری و تشکیل یک دولت دیکتاتوری پرولتاریا که مارکس آنرا برای گذر از کاپیتالیسم به کمونیسم ضروری می دانست اعتقاد ندارد. بحران اقتصادی امروزی کشور های سرمایه داری نتیجه سیاست غیر اخلاقی و وحشیانه اقتصادی نئولیبرال ها است که برای بدست آوردن حداکثر سود دولت را به کنار گذاشتند و امور اقتصادی را در اختیار بانک ها و دلال های بورس قرار دادند. به همین علت نیز دولت های کشور های سرمایه داری سعی دارند با دخالت در امور بانکی و کمک مالی به این نهاد های اقتصادی از شدت گرفتن بحران جلوگیری و در امور اقتصادی دخالت کنند. دولت به عنوان موتور اقتصاد و نجات دهنده از بحران اقتصادی؟ چرا که نه. اما برای کدام فیلسوف دولت مقدس ( ” دنیوی- خدایی” ) بود ؟ ، مارکس ، یا هگل. جواب ساده است: هگل. هگلی که به نظر مارکس وارانه ، به جای روی پا، روی سر ایستاده است. هگل دولت را چنین تعریف کرد: ” واقعیت ایده اخلاقی” ، یعنی دولت های که بر پایه اصول اخلاقی استوار اند واقعی و دارای اعتبار هستند و نه دولت های مافیایی. شواهد این دولت های هگلی امروزه در غرب مشاهده می شوند و نه در شرق. با تئوری دولت هگل ( دولت اخلاقی ) و نه با ایده های انقلابی مارکس ( قتل و کشتار ) می توان امروزه بحران اقتصادی را پشت سر گذاشت.
عبداله
به شاهد: نظر شما در مورد آرنت صحیح است منتهی آرنت یکی از پایه های تمامیت خواهی را امپریالیسم معرفی میکند و تفاسیر آرنت از امپریالیسم وابسته به مارکس و لنین است آرنت مانند مارکسیست ها ،امپریالیسم را ناشی از بوروژوازی و سرمایه میداند اما فرقش با مارکس این است که برعکس مارکس بوروژوازی را در انتهای سرمایه داری در تاریخ نمیداند اما وبر که اعتقاد به دولت ماکیاولیستی داشت و ضمن هم خوانی با مارکس در خصوص طبقات و ساختار سلطه اما معتقد بود که امکان تغییر وجود ندارد شباهت آرنت و وبر در این است که هر دو نسبت به مارکسیست نا امید هستند اما وبر سرمایه داری و نه لیبرال دموکراسی را در غالب دولت قیصر میپذیرد که باید در جستجوی قدرت و ثروت باشد و از این زاویه به مارکس انتقاد وارد میکند که اگر تنها مسائل اقتصادی باعث تغییرات میشود چرا در شرق از فئودالیسم بوروژازی متولد نشد اما در غرب از فئودالیسم بوروژازی ایجاد شده است وبر چندین عامل مثل روح پروتستانتیسم برای آن برمیشمرد اما آرنت نسبت به هر نوع دولتی ناامید است و بیشتر با تمامیت خواهی و ابتذال شر مقابله میکند و با هر نوع تاریخ گرایی مقابله میکند اما آرنت تنهایی را یکی از عوامل تمامیت خواهی در جامعه مدرن میداند و به نوعی میخواهد انسان ها را در یک اجتماع ذهنی جمع کند از نظر پدیدار شناسان هیچ وقت پدیدار شناسی جدا از واقعیات نیست بلکه توجه به خود چیز هاست از این نظر آرنت هم امکان انقلاب را غیر ممکن و حتی مضر میداند انتقاد اصلی مارکس به سرمایه داری این است که سرمایه داری باعث کشتن خلاقیت و هوشمندی در انسان شده و آن را با خود بیگانه میکند این از خود بیگانگی تز اصلی هگل هم هست اگر هگل اختلاف بین ایده ها و افکار را باعث پیشرفت تاریخ میداند مارکس اختلاف بین طبقات را عامل پیشرفت تاریخ میداند اگر لیبرالیست ها سرشت انسان را ثابت میدانند مارکس مانند هگل سرشت انسان را متغیر میداند شباهت ها بین مارکس و هگل بسیار بیشتر از تفاوت های آن ها میباشد تنها چیزی که اختلاف مارکس و هگل را جدی میکند دین است مارکس مانند فوئرباخ دین را نیز عامل از خودبیگانگی میداند و میگوید دین احساس دنیای بدون روح است و آه خلق ستمدیده میباشد که الغا دین ضرورتی برای خوشبختی ستمدیدگان میباشد البته هگل نیز دیندار نیست جدا دیدن مارکس از هگل امکان پذیر نمیباشد عدم پذیرش لیبرال دموکراسی تبعات و عقاید جبری بسیاری به بار آورده است نیچه در اعتراض ترک تابعیت آلمان میکند و ایدئولوژی آلمانی را پوچ میشمارد اکنون نیز آلمان لیبرال دموکراسی را پذیرفته است آرنت راه را تا نیمه خوب آمده اما نتوانسته با پذیرش لیبرالیسم آن را تمام کند
عبداله
در این منبع http://www.ensani.ir/fa/content/119173/default.aspx به قلم فرهاد پور میخوانیم که برشت در کنار اعضاء مکتب فرانکفورت مقابل مارکسیست ارتدوکس قرار دارد: "کسانی چون برشت، بنیامین، آدورنو و مارکوزه که همگی در سنت زیبایی شناسی مارکسیستی قرار داشتند، در تقابل با همه زیبایی شناسی مارکسیستی «ارتدوکس»، تاکید اصلی را بر انقلاب در فرم می گذاشتند. نقد برشت بر لوکاچ و کشف برخی تناقضات رئالیسم لوکاچی را باید از همین منظر فهمید." ودر این منبعhttp://www.bashgah.net/fa/content/print_version/42975 به نقل از کتاب تئوری های زیبا شناسی ادرنو، بنیامین (که تردیدی در عضویت آن در مکتب فرانکفورت نیست)مورد همان انتقادی قرار میگیرد که برشت مورد آن انتقاد است: "آدورنو معتقد به این بود که هنر تودهای ویرانگر حس و جنبه زیباییشناسانه تودههاست و مانع از پیبردن تودهها به موقعیت راستین خود در مناسبات تولیدی است. آدورنو معتقد بود که بنیامین تحت تأثیر برشت به این تحقیر هنر تن در داده است و هنگامی که بنیامین واکنش جمعی مخاطبان اثر را برجسته میکند، و از منظر آن به ستایش هنر مردمی میپردازد، در واقع دیدگاه اصلی برشت را بیان میکند. زیرا برشت سالها پیش از بنیامین (1921) در مقالهای از تأثیر هنر بر گروه نه بر فرد یاد کرده بود." خوشبختانه امروز کسانی از مکتب فرانکفورت مثل هابرماس زنده هستند و نیازی به دوباره نوشتن تاریخ این مکتب نیست خصوصیت مکتب فرانکفورت یا نام دیگر آن مکتب انتقادی است و برشت این حالت انتقادی را به مارکسیسم داشته است
عبداله
در خصوص نظر شماره 12: "برشت در هیچ یک از قطعه تئاترهای خود نه به کشتار یهودیان در دوران هیتلر اشاره کرد و نه به نابودی میلیون ها شهروند روسی در اردوگاهای کار اجباری" (امیر خلیلی)، اما باید گفت که برشت در کتاب "ترس و نکبت رایش سوم " (به آلمانی: Furcht und Elend des Dritten Reiches) که یکی از آثار معروف است به موضوع جنایات هیتلر پرداخته است. در خصوص نظر شماره 21: "با پایان دوران ایدئولوژی ها هنر های برشتی (” غریب گرداندن ” ) نیز دیگر باب روز نیستند." (امیر خلیلی) اما باید گفت هنر تاریخ مصرف ندارد و برشت همچنان باب روز میباشد" برتولت برشت علاوه بر این که نمایشنامهنویسی موفّق و کارگردانی بزرگ بود، شاعری خوشقریحه نیز بود و شعرها، ترانهها و تصنیفهای پرمعنا و دلانگیز بسیاری سرود. وی همچنین با ابداع سبک فاصلهگذاری در تئاتر، انقلابی بزرگ را در زمینهٔ هنرهای نمایشی به پا کرد.(http://fa.wikipedia.org)" نمونه های از برشت تا آقای خلیلی ندانسته حرف نزنند: پسرم می پرسد : چرا باید ریاضی بخوانم ؟ دلم می خواهد بگویم لازم نیست بی خواندن هم خواهی دانست دو تکه نان بیش از یک تکه است.... برتولت برشت «ریشهی اعتقاد از آن جا خشک میشود که بخواهند تحمیلش کنند.» زندگی گالیله آندریا : «سرزمین فلاکت بار سرزمینی است که قهرمانی نپرورد.» گالیله: «نه آندریا ، سرزمین فلاکت بار سرزمینی است که در آنجا نیاز به قهرمان باشد.»
امیرخلیلی
" چرا باید ریاضی بخوانم ؟ دلم می خواهد بگویم لازم نیست بی خواندن هم خواهی دانست دو تکه نان بیش از یک تکه است…." برتولت برشت آدرنو در صفحه 366 کتاب " تئوری زیبایی " به برشت اشاره می کند که شاعر مسائل بدیهی روزمره را که برای همه روشن است می سراید: " که ثروتمندان زندگی بهتری دارند از فقرا، که نابرابری در دنیا مشاهده می شود و .... " آدرنو ادامه می دهد که هنر برشت هنر با تعهد ( Engagement ) است" هنر تعهد دار بیشتر شعار سیاسی برای تهیج و بسیج توده ها است. Theodor Adorno, Ästhetische Theorie, Suhrkamp, 1973
عبداله
به امیر خلیلی: "هنر تعهد دار بیشتر شعار سیاسی برای تهیج و بسیج توده ها است. " این جمله، جمله صحیحی است و با آن همدل هستم ودر نظر فلسفه زیبایی فرم نباید در خدمت محتوا باشد و نگاه فرمالیستی و ابزاری به هنر برای انتقال یک محتوا مغایر با رسالت هنر است اما دیدگاه آدرنو : شاعر (برشت)مسائل بدیهی روزمره را که برای همه روشن است می سراید. قاعدتا برای هنرمند محدودیتی برای پردازش اثر هنری وجود ندارد چه میخواهد مسائل بدیهی روزمره باشد و چه مسائل پیچیده متافیزیکی وقتی نمایشنامه زندگی گالیله اثر برشت را خواندم احساس نکردم که نویسنده قصد تهییج و بسیج توده ها را دارد و ضمنا برشت که در شوروی زندگی نمیکرده است که بخواهد هنر خود را در خدمت دستگاه حاکمه قرار دهد و نمیتوان در خصوص عقاید هنرمند جدل کرد و اهمیتی ندارد که برشت چه عقاید سیاسی داشته است
عبداله
باختین که در شوروی زندگی میکرد نظریه ای در خصوص زبان به اسم منطق گفتگو دارد او ساختار زبان را ناشی از گفتگو میداند و بیان میکند که ساختار زبان بر پایه گفتگو است و تا حدودی مانند ویتگنشتاین قائل به تعیین اصالت نیست و این اصالت در گفتگو شکل میگیرد برای من در خصوص نظرات آقای امیر خلیلی سوالی ایجاد شده است ایشان حقیقتا وارد بحث نمیشوند بلکه یک سر بحث را گرفته و رد و اثبات مینامیند و یا به یک سایت ارجاع میدهند گویا مفهومی از پیش اثبات شده در اختیار دارند که ندرتا آن را بروز میدهند(مثل نظر25) اما اینجا نیز باز یک طرف صحبت ایشان مخفی است از خود باید بپرسیم که آیا این مفهوم از پیش اثبات شده ایشان جزء عدم صلاحیت بحث نمیباشد و با اینکار میخواهند این را در بحث نشان دهند گویی که میخواهند ارجاع موضوع به کارشناس را از این طریق اثبات کنند گویا مطلع نیستند که مفاهیم از پیش اثبات شده کاربردی در بحث ندارد و ایشان میتوانند مفاهیمی را که فکر میکنند در جایی دیگر در نزد خبرگانی اثبات شده است در نزد خود نکهدارند ایشان اگر فکر میکنند سخنی بیهوده است و فقط برای مخالفت ابراز شده ایشان بهتر است صراحتا آن نظر را با دلایل خود ابطال کنند تا اینکه بخواهند به آن کنایه بزنند مراجع کارشناسی ای که میخواهد صلاحیتشان از این طریق اثبات شود پیشاپیش عدم صلاحیت شان محرز است ما باید مثل باستان شناسان رگه های از تفکر ایشان را بیرون بکشیم تا به اصل ماجرا پی ببریم و اینکار در نظر شماره 25 ایشان امکان پذیر است: 1-"بحران اقتصادی امروزی کشور های سرمایه داری نتیجه سیاست غیر اخلاقی و وحشیانه اقتصادی نئولیبرال ها است که برای بدست آوردن حداکثر سود دولت را به کنار گذاشتند و امور اقتصادی را در اختیار بانک ها و دلال های بورس قرار دادند. به همین علت نیز دولت های کشور های سرمایه داری سعی دارند با دخالت در امور بانکی و کمک مالی به این نهاد های اقتصادی از شدت گرفتن بحران جلوگیری و در امور اقتصادی دخالت کنند" 2-"” واقعیت ایده اخلاقی” ، یعنی دولت های که بر پایه اصول اخلاقی استوار اند واقعی و دارای اعتبار هستند و نه دولت های مافیایی. شواهد این دولت های هگلی امروزه در غرب مشاهده می شوند و نه در شرق." از این دو مورد به این نتیجه می رسیم که ایشان دولت اخلاقی را دارای اعتبار میداند و همچنین به این نتیجه می رسیم که از لحاظ ایشان دولت های غربی مافیای بوده و دولت های شرقی اخلاقی هستند چرا که در کشور های سرمایه داری با سیاست های غیر اخلاقی اقتصادی امور در اختیار بانک ها قرار گرفته و دولت ها به بانک ها کمک میکنند در جایی دیگر نیز از لزوم انتخاب بین حقیقت واحد اورشلیم و حقیقت متکثر آتن دم میزنند و البته میگویند حقیقت آتن ارجح تر و نه درست تر است و اکنون از یک دولت اخلاقی هگلی حمایت میکنند در جایی پوپر را پذیرفته و با استناد به آن افلاطون را تمامیت خواه میداند البته پوپر هگل را نیز تمامیت خواه میداند پس درست تر این است که بگوییم ایشان اورشلیم را انتخاب نموده است و نه به پوپر و نه به آتن اعتقادی ندارد ایشان فردی است که دولت های شرقی را اخلاقی میداند و دولت غربی(آتنی) را غیر اخلاقی و فاقد اعتبار میداند در خصوص این روشی که در مخفی سازی در پشت نظراتشان و اثبات آنچه که میخواهند بکار برده اند باید گفت که ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست ! وگرنه برای ما زحمتی نیست و مغایر با منطق گفتگو میباشد با استناد به این بخش از نظرشان "برای کدام فیلسوف دولت مقدس ( ” دنیوی- خدایی” ) بود " گویی میخواهند برای حکومت مقدس ایران مشروعیت تراشی کنند و خصلت نیمه خدایی آن را بپذیرند در قرن 18 روشنفکران ایدئولوژی را ساخته کشیشان و قدرتمندان برای استثمار توده ها میدانستند سپس مارکس روابط مادی تولید را عامل استثمار دانست و اکنون میگویند داستان های که ما درباره واقعیت بخود میگوییم خود مبدل به واقعیت شده و عامل استثمار ما میباشند گویی در ایران از هر سه روش استفاده میشود و داستان گویی اش سهم آقای امیر خلیلی شده است
عبداله
به آقای امیر خلیلی : اگر در خصوص نظراتی که وجود دارد ایرادی دارید مستقیم بجای آنکه اینور و آنور آن را بچسبید آنرا مطرح نمایید تا جواب بگیرید الباقی برای شما آرزوی توفیق دارم.
امیرخلیلی
" گویی م.یخواهند برای حکومت مقدس ایران مشروعیت تراشی کنند و خصلت نیمه خدایی آن را بپذیرند " (عبدالئه، پیام 31) . " این دولت های هگلی امروزه در غرب مشاهده می شوند و نه در شرق. " ( امیرخلیلی ، پیام 25) و ایران یک کشور شرقی است مدل بحث برای من دیالوگ های پلاتون ( ضیافت) و روش discourse هابرماس است: تبادل نظر، یا عقیده برای رسیدن ( شاید) به یک نتیجه
عبداله
به امیر خلیلی: شما علم هرمنوتیک را اینگونه تعریف کردید:"یعنی آن چیزی، یا آن مطلبی را از متن دربیآوریم که اصلا در متن نیست !" اما هابرماس به علم هرمنوتیک احترام و از آن در discourse استفاده میکند شما افلاطون را تمامیت خواه و به دنبال حقیقت مطلق معرفی کردید : ("برای پوپر پلاتون یک تمامیت خواه بود و سوفیسطایی ها روشنگران زمان خود. " یکی از این غارنشینان دست بسته از غار مذهبی پلاتون به بیرون آمد و خورشید را ، حقیقت روشن را ، دید و نه نوع ” سایه ای مبهم ” آنرا .") شما این ها را اگر از روی اعتقاد گفته باشید پس قاعدتا نمیتوانید از روش آن ها استفاده کنید و اگر این ها را از باب جدل گفته اید و اعتقادی به آن ها ندارید باز از روش آن ها استفاده ننموده اید و ما تبادل نظر و ابراز عقیده ای ندیدیم(حتی در نظرشماره 33شما)
عبداله
اما برای کدام فیلسوف دولت مقدس ( ” دنیوی- خدایی” ) بود ؟ ، مارکس ، یا هگل؟ واقعیت ایده اخلاقی” ، یعنی دولت های که بر پایه اصول اخلاقی استوار اند واقعی و دارای اعتبار هستند و نه دولت های مافیایی. شواهد این دولت های هگلی امروزه در غرب مشاهده می شوند و نه در شرق.(امیر خلیلی) پس ما باید در جایی دنبال دولت های مقدس نیمه خدایی بگردیم چه در غرب و چه در شرق! دولت های غربی به صراحت خود را سکولار و غیر مقدس میخوانند و همچنین آقای امیر خلیلی چند جمله قبل از این شاهکار خود اذعان میکنند که "بحران اقتصادی امروزی کشور های سرمایه داری نتیجه سیاست غیر اخلاقی و وحشیانه اقتصادی نئولیبرال ها است " غربیان خود اذعان دارند که از اقتصاد لیبرال یا نئو لیبرال حمایت میکنند و همچنین آقای امیر خلیلی در نظر شماره 10 خود آن را تأیید کرده اند ضمنا کیست که نداند که اکنون دولت های غربی بر اساس حقوق بشر است و نه اصول مقدس اخلاقی! آقای خلیلی یا دارید کلا مهمل میبافید و یا ما باید همان ایران را به عنوان دولت نیمه خدایی شما در نظر بگیریم گویی شما پوپر را به عنوان یک مرجع و کارشناس مورد استناد قبول داشتید پوپر مارکس و هگل را تمامیت خواه معرفی میکند و شما چگونه بین آن ها تفاوت گذاشتید و ثانیا هگل نیز از یک دولت سکولار و جامعه مدنی حمایت میکرد و از انقلاب ضد مذهبی فرانسه حمایت نمود
عبداله
اپیزود اول: "انتخاب آتن باید برای ما ارجعیت داشته باشد : دموکراسی غربی ، آزادی همجنسگرایی در غرب ، تک همسری و حتی جنبش های فمینیستی (تراژدی ائوریپیدس با مدئا ) و پذیرفتن استنباطها ( ارزشها – ایدئولوژیها ) و نظریات مختلف شهروندان ( نسبی گری سوفسطاییان ) ارث یونانی و نه سنت ادیان تک خدایی است"(امیر خلیلی) "در آتن حقیقت در انحصار یک سازمان، یا یک فرد نبود. "(امیر خلیلی) در اپیزود دوم: "به نظر من در نهایت آینده سیستم های ” لیبرال دموکرات ” را فلسفه هگل تعیین می کند" (امیر خلیلی) با تئوری دولت هگل ( دولت اخلاقی ) و نه با ایده های انقلابی مارکس ( قتل و کشتار ) می توان امروزه بحران اقتصادی را پشت سر گذاشت.(امیر خلیلی) ” واقعیت ایده اخلاقی” ، یعنی دولت های که بر پایه اصول اخلاقی استوار اند واقعی و دارای اعتبار هستند و نه دولت های مافیایی. (امیر خلیلی) چگونه کسی میتواند حقیقت متکثر به اصطلاح آتن را با فلسفه حق هگل و ایده دولت اخلاقی(دولت واحد است) جمع کند هگل در کتاب به مطلق در مقابل حقیقت متکثر اعتقاد داشت پذیرش استنباط ها و نظریات مختلف شهروندان با "حرکت عقل در تاریخ "در نزد هگل متضاد است ما میدانیم که افلاطون مخالف سوفسطاییان بود اما : امیر خلیلی در اینجا سوفسطاییان را میپذیرد "نظریات مختلف شهروندان ( نسبی گری سوفسطاییان ) ارث یونانی...است" اما بعد ادعا میکنند که: "مدل بحث، برای من دیالوگ های پلاتون ( ضیافت)...است"