• داستان زمانه
محمد بکایی: پاتختی
در «پاتختی» محمد بکایی به ما نشان میدهد که چگونه برخی چیزها سر جای خودشان قرار ندارند. آیا میتوان گفت «عدالت» وجود دارد؟
من پوست میکنم این زخم کهنه را
تا نو کنم تو را
مرد که وارد شد چشماش افتاد به عکسِ تختی با گوشهای عضله آورده و گردنی ستبر مثل کسانی که به گواتر دچار باشند و لبخندی نرم، بسیار نرم و چشمانی عمیق و سیاه که در انتهای سیاهیاش قرمزِ تندِ تابیده از نئونِ هردم خاموش... روشن شوندهی داروخانهی زیرین بود که روی لبهای گوشتیِ بالایی، سبیلی قرمز و چرخیده، میانداخت... نمیانداخت... بود... نبود مرد گرفتار همینها بود که شالِ سبزِ زن مثل قیچی برید دیوار و عکس تختی را و نشست گوشهی قاب و زل زد به چشمهای مرد و برای لحظاتی چیزی نگفت.
صدای موسیقیِ کوبایی با میزانِ تنظیمی درست پخش میشد و نور پنهانِ سقفی تمامِ فضا را روشن کرده بود... نبود و دور تا دورِ اتاق صندلی بود و غیر از آن-ها کسی نبود. زن که دید سرِ مرد دور تا دورِ اتاق را زده و مردمِ چشمهایش هر ثانیه سه تا چهار بار بالا و پایین رفته و حالا رسیده به مقابلِ نگاه او گفت:
ـ هان؟... شروع کن... دوباره از در و دیوار از آب-سردکن و یخچال دلیل بیار که دکترِ پشتِ اون در، دکتر نیست...
دری که بالایش کتابخانهای چوبی داشت و توی ردیفها پر بود لیوانهای تبلیغاتی ناگهان باز شد و دختری جوان در نور تابیده از چراغِ گرمِ پشتاش بر آستانه ایستاد یک بَری... رخ داد سمتِ آنها و چرخشِ نور بر دیواری که عکسِ تختی داشت بزرگتر مینمود، دخترک از نور درآمد و با لبانی به بالا خمانده به زورِ آمپول که صدایش را لوندتر کرده بود گفت:
ـ دکتر نیست... یعنی در راه هستن، شما وقت داشتین؟
زن که از ورود دخترک چشم از مرد برنداشته بود و مرد که بعد از همان سُریدنِ نگاهِ نخستین، چرخیده بود سمتِ سایه و با تختی نظربازی میکرد؛ هر دو با هم سر چرخاندند سوی هم
مرد گفت: تو وقت گرفتی؟... نه؟
زن گفت: رفیقِ شفیقِ جنابعالی زنگ زد اصرار کرد
مرد گفت: رفیقِ.... ببخشید میشه دوباره شفیقو دوباره بگی؟
زن گفت: یعنی چی شفیقو دوباره بگم؟
مرد گفت: هیچی... میخواستم از لحنت بفهمم منظورت کدوم یکی از بچههاست
زن گفت: حالا فهمیدی؟
مرد چرخید و روی اولین صندلی کنار در ورودی نشست. همان موقع نشستن دید که میز منشی در همین زاویه قاچ مناسبی خورده و اگر اندکی مسامحه و هم فکری صورت بگیرد چهها که نخواهد شد... از جایش برخاست و رفت سوی آبسردکن تا آب گرم بردارد
زن گفت: الان این صبر و سکوتت چه معنایی داشت؟
مرد قاشق پر از نسکافه را توی لیوان کاغذی تکاند
مرد گفت: مگه قرار بود معنایی داشته باشه؟ یکی از رفقای مشترک ما که هم من قبولش دارم هم شما به هر دو مون زنگ زده...
زن پرید: نشد... کی به تو زنگ زده؟
مرد: مریم
زن اولش جا خورد کمی عمیقتر نفس کشید بعد خنده را انداخت گوشهی لبش
زن: دروغ میگی
مرد شیر خشک به نسکافهاش اضافه کرد
مرد: اصلا قبول که دروغ میگم... الان اینجاییم و باید منتظرِ...
رو کرد به منشی که نشسته بود مقابل همان قاچ میز و برای لحظهای فکر نقشهای از مخیلهاش گذشت اما پرسید:
مرد: خانم یا آقای...؟
منشی: اسم شما؟
مرد: نه منظورم اینکه ما منتظر خانم یا آقای...؟
منشی: اینجا هم مشاور مرد هست هم مشاور زن شما از کی وقت داشتین؟
مرد اندیشید «حالا میفهمم چرا حتی صدای دخترای تهرونی... لحن شون داره عین هم میشه... اما طرف ریده تو لبها» و گفت:
مرد: عجب ناقلایی رفیق...
رو کرد به زن که از ابتدای مکالمه ریزبینانه داشت به این تیاتر مسخره که کارگردانش مردش بود نگاه میکرد تا نشانهای بیابد برای عشق حتی شده به بیگانهای و جز غرور هیچ چیز نمی-دید و پرسید:
مرد: ببخشید شما حداقل میدونید ما مریض کدوم دکتر هستیم؟
زن: مگه فرقی هم میکنه؟
مرد لحظهای جا خورد و بازی خورد و خوشش آمد اما... لذت بازی به ادامشه...
مرد: اگه همه چیز اتفاقی میبود... بله حق با شما بود چه فرقی میکرد... اما حالا که نقشههایی در کار است... به نظر شما...
زن: یه نگاه به اطراف بنداز
به مرد نزدیک شد و جوری ایستاد که حسادت و فضولی زنی را می-توان خوب تحریک کرد
زن: مگه اومدی بقالی... اینجا به دفتر شرکت سینمایی می-خوره؟... آدم!... اومدی مشاورهی روانکاوی بگی....
مرد:... ریم... بگیریم... درسته؟
زن: بله، درسته
مرد: خب، بریم بگیریم دیگه
زن: اِ... تو الان داشتی دنبالِ لحن میگشتی، دنبالِ توطئه
مرد: من... (با تاکید) مَن... من بودم، گُه خوردم... بریم
مرد پیروزمندانه سوی منشی چرخید و دید که منشی هدفون به گوشش گذاشته و لالهی گوشش پر است از گوشوارههای ریز و مرد بیکه بخواهد فکر کرد: «اگه آدم پیش این خوابش ببره... همه-ی تنش زخم و زیله که...» و یادِ حرف آقا دولابی افتاد و استغفار کرد و خواست که غفران حالا نه به او.... به هرکسی که باید برسد... برسد
مرد: الان کدوم دکتر هست؟
زن چرخید که نگذارد بازی مرد حکم کند...
منشی: درحال حاضر هیچکدوم
زن: شما با هدفون خوب میشنوید، نه؟
منشی سعی کرد لبهای خشک شدهاش را که مثل قیرِ پشتِ دستانداز چین خورده بود، در حالتی... مثلا دلخور، نگه دارد اما بیکه بخواهد همه را یادِ «مردی که میخندد» انداخت و رفت.
زن: زیاده روی کردم؟
مرد: بسیار اندازه بود
زن: خب... حالا
مرد: هیچی این هم یه نوع قماره، میشینیم تا یکیشون برسه
زن: اون وقت قرارمون سرجاشه؟
مرد: به همون سفتی و سختیِ سابق؟
زن راستی راستی جا خورد. قمار بود و او قماربازـــــــ
مرد: قبول دارم که شرایط فرق کرده
زن: کی بود همیشه میگفت «حرف مرد یکیا» ِ؟
مرد: قبول... اما مرد هم هر حرفیو نمیزنه؟
زن: یعنی چی؟ میخوای دَبه کنی؟
مرد: دَبه هم شرایط داره... دَبهگاه مهیاست بیا تا برویم
زن چرخید سمت میزِ منشی و او هم انگار همیشه هست درست مطابقِ سرعتِ زن از اتاقی که بالایش لیوانهای تبلیغاتی داشت و کنارش هم قفسهی چوبی که پر بود کتابهای روانشناسی از این مردهای مریخی و زنهای ونوسی... بیرون آمد و رسیدنشان به میز مثلِ وارد شدنِ دو قهرمان بازیهای کامپیوتری بود
زن گفت: به نام خانم یا آقای سزاوار
منشی: برای خانم دکتر ارسلانی وقت دارین که متاسفانه تماس گرفتن و گفتن که تصادف کردن و باید باشند تا پلیس بیاد خودشون حدس میزدن تا چهل دقیقه دیگه اینجا باشند اما خب به هرحال ممکنه هراتفاقی بیفته
مرد: شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
زن: (به منشی) همهی این جملهها رو حفظ کرده بودی یا از رو خوندی؟
مرد: خیلی متشکر که توضیحاتِ لازم رو دادین
منشی: اگر بخواین برای فردا اولین ساعت براتون وقت میذارم یعنی دکتر گفتن اگه بخواهین این کار رو میکنن و وقت یکی از بیمارها رو به شما میدن
مرد: لطف دارن اما لازم نیست
زن: ما منتظر میمونیم
منشی دوباره رفت داخل همان اتاق و زود با جعبهای بیسکوییت بازگشت و تمام مدتی که مثلا لوازم راحتی آنها را مهیا می-کرد، مرد رو به گوشِ تختی ایستاده بود و زن با چرخشهای او میچرخید. دخترک ساپورت طوسیای پوشیده بود و تونیک کوتاهش از پارچهای لَخت پرداخته بود که زود لَت میخورد اما پیدا بود سالهاست منشی اینجور دکترهاست، بیکه واکنشی نشان دهد کارش را انجام داد و رفت و پشتِ درِ چوبی پنهان شد و این بار لیوانهای تبلیغاتی تکانی خوردند و صدایشان درآمد و مرد چرخید سمتِ تابلویی نقاشی... نگاهی به امضایش انداخت و تابلوهای دیگر را نگاه کرد و دید که همه به امضای یکی است و نمیدانست چرا دوست داشت که نقاشیهای بیمارانِ همین دکترها را ببیند...
زن: من هم نسکافه میخوام
مرد از آخرین ردیابیِ رنگِ قهوهای در تابلوی کنارِ آبسردکن دست کشید و لیوانِ کاغذی برداشت و ابتدا نسکافه در آن ریخت و شیر فراوان و سه حبه قند انداخت و گذاشت تا آبِ نیمه جوشیده کف کند و بالا بزند شیرآبهی قهوهای رنگ را...
زن: کاش قند نمیریختی، با شکلات میخوردم
مرد: چون همیشه شیرین میخوردی انداختم
زن: تو کِی بودی که بفهمی من نسکافهمو چطوری میخورَم
مرد: نبودم و میدونم... بودم چی میشد...
زن نسکافه را از او گرفت و برخاست لیوان را روی میزِ کنارِ گلدانی که بالایش نقاشی روستای مخروبه و مردمان شاد بود، گذاشت و رفت تا برای خودش نسکافهای بسازد. مرد مقابل نقاشی ایستاد. همهجا قهوهای و زرد، رنگ کاهگل، دیوارهای مخروبه... سگِ پاسوخته، مرغِ خسته و خروس بیجان اما مردمانش همه شاد، هیچ غمی در صورتها نبود و لبخندها بیحرکت مانده بود، مرد نفهمید از زرنگیِ نقاش بوده یا از نادانیاش و خندید به این لحظهای که ایستاده بود کنارِ عکس تختی. زن از کیفش شکلات درآورد و لقمهای کَند و باقی را نهاد لبِ میزی که نسکافهی نیمخوردهی مرد بر آن بود. مرد نشست و فکر کرد به قولی که داده بود و باید تا ظهرِ فردا انجامش میداد. زن لقمهای دیگر از شکلات کند و پرسید:
ـ اگه حق با من بود... فکر کردی چطور شرطی که بستیو ادا کنی؟
مرد دستی به صورتش کشید انگار تیمم کرده باشد و گفت:
ـ من مطمئنم که پشتِ اون دیوار یه ذهنِ از پیش تعیین شده نشسته...
زن چنان پِقی خندید که مرد نتوانست ادامه دهد...
زن: ببخشید... به خودم میخندم... نیم ساعت پیش منتظر این حرف بودم وقتی نگفتیایش... گفتم یه فرقی کرد انگار... واقعاً شرمنده... میفرمودین
مرد: تا حالا کسی بهت نگفته چرا تختی جهان پهلوان بود؟
زن: چه ربطی داره؟
مرد: اینجا به شهادتِ اون تابلوی دمِ درش «مرکز مشاورهی ازدواج و طلاقِ» درسته؟... پس وقتی عکس تختی اینجاست لابد یه دلیلی داره... باشگاهِ کُشتی که نیست... غیر اینه؟
زن لحظاتی فقط نگاه کرد و نگاه کرد و بعد خندید و خندید و گفت:
ـ جون به جونت کنن همونی هستی که بودی، منو بگو گولِ رفیقِ شفیقو خوردم فکر کردم واقعاً قراره چیزی عوض بشه
ـ الآن کی برگشت سرِ خونهی اول؟ ما که توافق کردیم قبلنا
زن برخاست و رفت تا کنار پنجره و نئون قرمز صورتش را سرخ کرد. مرد به زحمت صاف شد و کشاله کرد و خمیازهای طولانی کشید و رفت سمتِ در
مرد: من میرم پایین سیگار بِکِشم
زن نچرخید تا ببیند راست میگوید... یا بشنود صدای بسته شدن در را... گذاشت تا نورِ سرخ از شال سبز تا انتهای کفش-هایش را پُر کند و همان طور خیره ماند به عبورِ ماشینها و دعوای آدمها در گذشتن از خیابان و گذشتن از گدای سمج و گذشتن از چراغ قرمز و گذشتن از همهی آنچه میخواست و نمی-دانست چه میخواست... زن گذاشت تا شوری اشک باز تاباند رنگِ قرمز را و بیکه بخواهد فکر کرد «چرا باید در دفترِ روانکاو، عکسِ تختی را به دیوار بزنند؟»
آخرای پاییز ۹۳... دومین سالِ محمودمون
کرشمه را دست در کمر زده ناز پیوسته جلوه طراز.
من پوست میکنم این زخم کهنه را
تا نو کنم تو را
نظرها
نظری وجود ندارد.