ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

• داستان زمانه

محمد جابری: من می‌میرد

دو پرواز. یکی برای خروج از ایران، دیگری در ذهن. داستانی پر از تأملات و اندیشه‌های ظریف درباره سرخوردگی عشقی، بی‌معنایی زندگی و اضمحلال شخصیتی.

در «من می‌میرد» نوشته محمد جابری دو پرواز هم‌زمان اتفاق می‌افتد: اولی روایتگر «پوست‌کلفت» اما در واقع حساس و رنجیده داستان را از ایران خارج می‌کند، دومین پرواز که این‌بار در ذهن او روی می‌دهد، او را به گذشته می‌برد که در پایان «من» او در تنهایی مضمحل شود، بمیرد و از دست برود: داستانی پر از تأملات و اندیشه‌های ظریف درباره سرخوردگی عشقی، بی‌معنایی زندگی و اضمحلال شخصیتی.

«به زودی یک نفر خودش را در اینجا حلق‌آویز خواهد کرد»

از محمد جابری مجموعه داستان «به زودی یک نفر خودش را در اینجا حلق‌آویز خواهد کرد» منتشر شده است.

جابری در تهران به دنیا آمده و در آلمان زندگی و تحصیل می‌کند.

---------------------------------------

فصل اول- مرغ‌ها

و یا شاید قلب منم مثل میگو توی سرم بود.

«کجا می‌رید؟»

«کی؟»

«شما!»

«همه جا، توی کل زندگیم. پس چرا سوم شخص؟»

«کدوم کشور می‌رید؟»

«همشون. همچنان هم ادامه داره. البته در مورد موناکو شک دارم.»

بی‌خود نیست که شکل استمراری رفتن و ریدن یه جوره. تا جایی نریده باشید، لازم نیست جای دیگه‌ای برید. برای همین یکی در گذشته‌ست و دیگری در حال. پیشرفت و این خزعبلات بهونه‌ست. ناشناخته کلید آزادیه.

«کجا می‌رید؟»

«آلمان.»

«برای چه کاری؟»

«مگه اون تو ننوشته؟»

«چرا.»

«پس چرا می‌پرسید؟»

«شما جواب بدید.»

و قانون، فرمول‌ها، فرم‌ها و تشریفات اداری. چیزی مثل دانشگاه. وسایلی که درست به عکس اهدافشون، انسان‌هارو احمق‌تر کردن.

اضافه‌بار، مهرخروج. صف انتظار.

«دو تا کتاب از داخل چمدونت بردار با خودت ببر تو هواپیما. چمدونت سنگینه. می‌خوای کنار پنجره بشینی؟»

محمد جابری، نویسنده

پدر دو قطره اشک، مادر هیچ. نیم ساعت روی یه صندلی نشستم. کپل راستم درد می‌کرد. نشسته بودم روی خرج یک سال از زندگیم. بیشترشون پونصد و صد یورویی بودن. به لطف میمون بانک‌ها از کار افتاده بودن. داروین به گردن همه‌مون حق داره. جای باتوم درد نمی‌کرد. پفیوزتر از اونی بودم که موقع خطر سینه سپر کنم. ازون آدما بودم که قبل حمله‌ی راسوها فقط به راه‌های فرار فکر می‌کردن. نمونه‌ی یه جون‌دوستِ سخت‌پوست و البته کون‌گشاد. فلسفه‌ی زندگیم رندی بود. برای شبیه دیگران بودن زیاد تلاش نمی‌کردم. یک باکس سیگار خریدم. سیگارها اینجا ارزون‌ترن. درست مثل جون آدما.

تابحال فرودگاه نرفته بودم. اینجا هم مثل یکی از خواب‌های مزخرفم فضا تازه بود. احساس می‌کردم داخل یه فیلمم. بدبختی اینجا بود که این فیلم «نجات سرباز رایان» اسپیلبرگ یا «بهشت» تام تایکور نبود. بلکه به یکی از صحنه‌های انیمیشن «فرار مرغی» اثر نیک پارک و رفیقش شبیه بود. فکر کنم بشناسیدش. والاس و گرومیت‌ش معروفه.

یه مسواک هم خریدم. با آخرین اسکناس‌های ریال. زده بود به سرم و خیال می‌کردم هیچ وقت برنمی‌گردم. وقتی داخل چمدون کسی مسواک پیدا نمی‌شه حتما قید عشق و عاشقی رو زده. این استدلال‌های ارسطویی فقط از بودن درون فیلمی چون «فرار مرغی» به مخ کسی که روی خرج یکسالش نشسته بود می‌رسید. دستی روی شونه‌ام زد:

«ببخشید آقا شما می‌دونید دستشویی کجاست؟»

«بله، به هرکجا که نگاه کنید یکی می‌بینید.»

فصل دوم- جنایت

«هیچ‌کس باکره از دنیا نمی‌ره، زندگی نگهبانان امنیتی فرودگاه، همه رو می‌گان.»

وقتی یه بچه بچه‌ست، ممکنه بفهمه خیلی از احساسات و واکنش‌هاش از سر بچگی‌ئه، ولی کاری از دستش برنمیاد، قدرت و کنترلی روش نداره.

می‌دونستم هرچی هم با هم باشیم، هیچی بینمون نمی‌شه، بوسیدمش و رفتم. آخرین باری بود که می‌دیدمش. تمام راه رو گریه کردم. اون هم همه‌ی راه رو گریه کرد. سیل اومد و چند نفر غرق شدن. از شهرداری زنگ زدن و التماس کردن تمومش کنیم. دیگه گریه نکردم، کس دیگه‌ای هم غرق نشد.

«من توانایی خداحافظی کردن از تورو ندارم، به جاش، یه آهنگ برات می‌ذارم، ازت می‌خوام وقتی دارم می‌رم چشم‌هاتو ببندی. تا وقتی هم که آهنگ تموم نشده بازشون نکن.»

بوسیدن پیشانی. چرا پیشانی؟ بغض. هدفون. گوش‌های نرمش. پیشونی و سرش رو نوازش کردم. چشم‌هاش بسته بود. رفتم. برای همیشه. توی قلبم، زهر به جای خون پمپاژ می‌شد. سرم رو برگردوندم. برای آخرین بار دیدمش. هیچ چیز زیباتر از یک غم دوردست نیست.

بوقـــــــــــــــــــــ

«کمربندتم باز کن.»

«حالا می‌تونم رد شم؟»

«بیا.»

بوقـــــــــــــــــــــ

«ای بابا می‌گم هرچیز فلزی داری خالی کن.»

«نمی‌شه رفیق»

«چرا؟»

«متال توی خونمه!»

در واقع همونطور که استاد Satyricon می‌فرماد: چشم‌های ورقلنبیده، پوست متال، زبان مار، پنجه‌های خنجری، شاخ‌های کج و کوله. پ.ا.د.ش.ا.ه

در اینجا سولوی گیتارالکتریک و درام پخش می‌شه و یک نفر کچل هد می‌زنه و دیوونه‌بازی درمیاره.

«کیفتو باز کن.»

«بفرما»

«نمی‌تونی با خودت ادکلن ببری داخل هواپیما. بندازش داخل این سطل.»

«مرسی مری، این بهترین کادوییه که تو زندگیم گرفتم. می دونی، بیشترشون شورت و رکابی بودن.»

ازش خواستم اجازه بده برای آخرین بار کمی از ادکلن به خودم بزنم. قاچاقی بود. محصول نبوغ یه سری چینی. مطمئن بودم هیچ جای اروپا پیدا نمی‌شه. کمی به گردن، کمی به کف دست. یه اسپری زیربغل هم از کیفم درآورد و انداخت دور. قوانین فرودگاه‌ها روز به روز سخت‌تر می‌شه. در گذشته این نگهبان‌ها فقط به شما می‌گفتن: «هی خوشگله، پروازت نیم ساعت دیگه بلند می‌شه. بهتره عجله کنی.» ده بیست سال پیش کافی بود جیب‌هاتونو خالی کنید و کلاشینکوف همراهتون نباشه. امروز اما از شما می‌خوان کمربند و کفش‌تون رو دربیارید و گاهی هم براشون استریپ‌تیز کنید. ده سال دیگه هم نگهبانان امنیتی فرودگاه لختتون می‌کنن و با چراغ‌قوه داخل مقعدتون رو می‌گردن و اگه نذارید به کونتون دست بزنن حتما یه تروریستید!

«جناب لطفا برای بازرسی بدنی دستاتون رو ببرید بالا.»

«آی.»

«متاسفم قربان ولی شما نمی‌تونید سوار هواپیما بشید.»

«آخه چرا؟»

« شما مشکوک به ابتلا به سرطان پستان و پروستات هستید و باید هرچه سریع‌تر بستری بشید.»

کنار پنجره بودم. روی بال. بال‌مرغ رو دوست داشتم ولی بال هواپیما فقط جلوی دید رو گرفته بود. نشسته بودم در هواپیمای مرغ‌ها و سعی می‌کردم با زیاد کردن آهنگ قدقدِ کمتری بشنوم. مرغ‌ها پرندگانی بودن که نمی‌تونستن پرواز کنن و برای همین از هواپیما استفاده می‌کردن. نگران بودم و حاضر نشدم کیف پولم رو از جیب پشت شلوارم دربیارم و مثل یه قدیس درد می‌کشیدم. مهماندارها مبتلا به فتیش کمربند بودن. نصف زندگیشون به این گذشته بود که از بسته بودن کمربند مرغ‌ها مطمئن بشن و تو نصفه‌ی دیگه به پیرمرد‌ها آدرس دستشویی می‌دادن. کمربند هواپیما مثل معامله‌ی حضرت نوح در هشتصد و نود سالگی شل و آویزان بود و به هیچ دردی نمی‌خورد. مهماندارها درست مثل مادرترزا نگران چطور مردن ما بودن. اینکه اگه هواپیما سقوط کرد کمربندها جسد هرکس رو روی صندلی نگه دارن و این کار شناسایی اجساد متلاشی شده رو آسون می‌کرد. مادرترزا هم تمام زندگیش رو صرف بهتر مردن فقرا کرد. با ساخت بیمارستان‌هایی که فقرا بتونن در اون‌ها با دعای کشیش‌ها زودتر بمیرن. اون‌ها اعتقادی به الکل، ضدعفونی و آزمایش خون نداشتن و فکر می‌کردن همه چی با جن‌گیری حل می‌شه. و میلیون‌ها دلار کمک مالی که از دزدهای متظاهرنما و خرافاتی‌های بورژوا به دستشون می‌رسید رو نه در جهت کمک به گرسنه‌ها و فقرا بلکه به ایجاد کلیسا و مراکز گسترش خرافات اختصاص می‌دادن. البته برخلاف مادرترزا این مهمانداران نه ادعای قدیس بودن و شفا دادن داشتن و نه سازمان مافیایی پول‌شویی تاسیس کرده بودن، بلکه فقط لبخند می‌زدن.

مادرترزا تمام عمرش با طلاق، سقط جنین و استفاده از کاندوم جنگید و وقتی موفق می‌شد به کمک گرسنه‌هایی می‌رفت که به خاطر نبود طلاق، سقط جنین و کاندوم به وجود اومده بودن. مادرترزا در سال ١٩٧٩برنده‌ی جایزه‌ی نوبل صلح شد. به غیر از هیتلر، نتانیاهو، جرج بوش، گرگ کارتون شنل‌قرمزی و راسوی بزرگ، تابحال تقریبا تمام جانیان تاریخ یکبار این جایزه رو کسب کردن. فرشته‌های دوزخ. صلح‌جویان قاتل. کمدی الهی اینگونه ژانری‌ست.

از مرغ‌ها تقاضا شد به قوانین کشور احترام بذارن و تا زمانی که از خاک خارج نشدیم به تظاهرنمایی ادامه بدن. ما سال‌ها بود وانمود می‌کردیم مرغیم و وقتی کسی آینه‌ای جلوی مردم می‌گرفت و بهشون نشون می‌داد فقط یه بالش پردارن، بلشویک‌ها گردنش رو سفت می‌گرفتن و گوشه‌ی زندان می‌نداختن. اون‌ها به طرز خنده‌داری در اقلیت بودن.

فصل سوم- دنیای اول، باز کردن گره با دندان

من از اون آدم‌ها بودم که با برج ایفل عکس نمی‌نداختن و از دیدن آجر و آهن‌پاره لذتی نمی‌بردن. اما وقتی در پیرایشگاه ته ریش و پشت سرم رو با تیغ صاف می‌کردن و زمانی که قطره‌های آب سرد به موهام پاشیده می‌شد بدنم به آرومی به لرزه می‌افتاد و آنچنان لذتی می‌بردم که مرلین مونرو بعد از اولین سکس‌ موفق‌اش نبرد. این لذتِ توجه بود و فقط گاهی و در موقعیت‌های عجیب رخ می‌داد. مثل زمانی که مهماندار با لبخند جلوم صبحانه گذاشت. وقتی احساس سرد لذت می‌اومد چشم‌هامو می‌بستم و سعی می‌کردم نگهش دارم. ولی همیشه بعد از دو سه دقیقه در می‌رفت. گاهی چند سال طول می‌کشید تا دوباره تصادفا چنین حسی بهم دست بده.

چشم‌هام هنوز خیس بود. مثل چهارسال گذشته احساساتم رو برای عشق‌هام می‌سوزوندم و نوددرصد اوقات به اون‌ها فکر می‌کردم. بهترین راه هدر دادن عمر کار کردن در یک شرکت دولتی و عاشقی بود. هردوی این‌ها زندگی جندگی کردن برای دیگری بود.

چیز زیادی دیده نمی‌شد. گرد و غبار عجیبی مانع از دیده شدن سطح زمین می‌شد. به همین ترتیب آسمون بی ابر و زشت بود. بیشتر مرغ‌ها خوشحال بودن. من اما حس ازیریس در سفر به دنیای زیرزمین و مردگان رو داشتم. اون هم از جهان زندگانی که در اون مرده بودم و بدنم به چهارده تکه تقسیم شده بود و دوباره با جادوجنبل تقریبا زنده شده بودم. چرا به دنیای مردگان می‌رفتم؟ چون زنده-مرده جایی در جهان زندگان و مردگان نداره. البته، چون مردگان مناعت طبع دارن می‌شه چنین موجودات زنده-مرده‌ای رو تو پاچه‌ی اون‌ها کرد.

تمام اون لذت با باز کردن در آلمینیومی صبحانه‌ام به یبوست تبدیل شد. داخلش املت قارچ بود. بدترین املت قارچی که تابحال می‌تونستم تصورش رو بکنم. آشپز چنین املتی نمی‌تونست یه آدم عادی باشه. اون باید فول‌پروفسور دانشگاه فنی آشغال‌پزی باشه. جایی که با وایتکس و لاستیک، سوپ بروکلی درست می‌کنن. کوفتش کردم و بعد چشمم سنگین شد.

با صدای مهماندار از چرت پریدم.

«خواهش می‌کنم.»

همینطور ایستاده بود و لبخند می‌زد. فکر کردم وقت چای رسیده. روی چرخ رو نگاه کردم. یه تلفن سیمی قدیمی بود. از اینها که وقتی زنگ می‌زنن انگار صداشون بین دو کوه هزاربار پژواک پیدا می‌کنه و گرفتن شماره‌ی ٠٠٩٩٠٩٩٠٠٠٩٩ نیم ساعت طول می‌کشه. نفر کناریم خواب بود. تلفن شروع به زنگ زدن کرد.

«خواهش می‌کنم. پاسخ بدید.»

«با من کار داره؟»

«خواهش می‌کنم.»

خم شدم و تلفن رو برداشتم.

«من رزومه‌ی شمارو دیدم. با اینکه شانزده سال پیش در تکه تکه کردن مگس‌ها با قیچی و سوزوندن مورچه‌ها با ذره بین مهارت داشتید اما سابقه‌ی دیگه‌ای ندارید. حتی درس خفه‌کردن پیرزن‌ها با نخ خیاطی رو پاس نکردید.»

«شما؟»

«اینو باید اضافه کنم که شکست در کار ما جایی نداره. شما باید بهترین عملکردتون رو داشته باشید. هدف در خیابون مشاهیر پلاک ده منتظره. سعی کنید انگشتتون رو نبرید.»

«چی؟ راجع به چی حرف می‌زنید؟»

«مهماندار رو دنبال کنید، راه خروج رو بهتون نشون می‌ده.»

و صدای بوق مثل سوتی توی گوشم پیچید. از صندلیم بلند شدم و مهماندار رو دنبال کردم. چندتایی تخم‌مرغ زیر پام له شد. ولی مرغ‌ها به تخم‌مرغ‌هاشون هم نبود و خواب بودن. مهماندار کنار دستشویی ایستاد.

«خواهش می‌کنم.»

وارد دستشویی شدم. سعی کردم سردربیارم که چطور می‌شه در رو قفل کرد. تابحال سوار هواپیما نشده بودم و فوقِ ‌فوق‌اش با اتوبوس‌های ترمینال جنوب شمنان رفته بودم. تاکید می‌کنم که هیچگونه غلط‌دیکته‌ای در این جمله وجود نداره و جور دیگر باید دید.

بالاخره در رو قفل کردم و سعی کردم به چشم‌های قرمزم تو آینه نگاه کنم. نور چراغ خاموش روشن می‌شد و بعد از چند ثانیه کاملا خاموش. دستم رو دراز کردم تا درو باز کنم و بیرون برم. دستم به جایی نرسید. بعد نور وحشتناکی چشممو زد. چشمم رو باز کردم. همه جا قرمز بود. دور تا دورم پرده‌های قرمز بلند. روبروم سه تا صندلی خالی. پشت تمام پرده‌ها دیوار بود. کف پام درد می‌کرد. خواستم روی صندلی‌ها بشینم. ولی دیگه خالی نبودن.

«ببین کی اینجاست!»

اون مرد روی صندلی وسط نشسته بود و داشت با دهان وسطش حرف می‌زد. صورت اون تشکیل شده بود از سه نیم رخ. انگار که سه تا صورت به هم چسبیده باشن. با این تفاوت که صورت وسطی تنها یه چشم و اونم بالای بینی‌اش داشت. نیم رخ سمت چپ غمگین بود و نیم‌رخ سمت راست لبخندی روی لب داشت و لب‌های وسطی طوری می‌پرید که نمی‌شد اون رو به حساب لبخند یا غم گذاشت. یک جور ماهیچه‌لرزه بود.

«تو اینجا نیستی. چرا فکر می‌کنی هرجایی که باشی همونجا هستی؟»

این صدا از درون یه رادیوی قدیمی بیرون میومد. مردی روی صندلی راستی نشسته بود که به جای سر رادیو داشت.

در سمت چپ کودکی نشسته بود که چهره‌اش برام آشنا نبود. توی قفسه‌ی سینه‌اش یه حفره‌ی بزرگ بود که می‌شد پشتش رو دید و داخل چشم‌هاش سیاه بود. دهانش باز و بسته می‌شد ولی چیزی نمی‌شنیدم.

سه‌رخ: «دیر رسیدی. قبلا یکبار اینجا بودی. یادت نمیاد؟»

رادیو: «هیچی نمی‌بینی. حتی چیزهایی که می‌بینی، دقیقا همون چیزهایی هستن که نمی‌بینی.»

سه‌رخ: «به نظر کارتو خوب انجام دادی و حالت خوبه. آیا کارتو خوب انجام دادی؟ آیا حالت خوبه؟»

رادیو: «وقتمو داری تلف می‌کنی. زودتر بیا اینجا. من نمی‌تونم همینطور منتظر تو بشینم.»

سه‌رخ: «فکر می‌کنی من باید چیزی به تو بگم؟ چرا باید به آدمی مثل تو پاسخ بدم؟»

رادیو: «اینجا قرمز نیست. اینجا نیست. نیست.»

سه‌رخ: «حالا باید از اینجا بری. به تابلوها نگاه کن.»

نور وحشتناکی درخشید و من چشم‌هاشو بست. وقتی نور رفت من سعی کرد درو باز کنه ولی باز دستش به هیچ دری نرسید. به جای اون دید که کسی از کمر نصف شد. وحشت‌زده و متعجب به سمتی دوید. نگاهی به خیابان انداخت. همه‌ی آدم‌ها به جای سر قارچ‌های بزرگی روی گردنشون حمل می‌کردن. من نگاهی هم به خودش انداخت. قارچ نبود. ولی به جای دست، ساطور‌هایی بزرگ و تیز داشت. خارش کون می‌تونست به قیمت جونش تموم بشه. بنابراین باید تلاش می‌کرد از دست‌هاش فقط برای یک چیز استفاده کنه؛ جنایت.

سعی کرد آدرس رو به یاد بیاره. نگاهی به خیابون‌ کرد. دقیقا تو خیابون مشاهیر بود. پلاک ده. یه بستنی‌فروشی. مقاومتی نبود. انتظار داشت با اینهمه قابلیتی که دست‌هاش داشت چندین نفر جلوش ظاهر بشن و اون مجبور شه همشونو ساطوری کنه. ولی ابدا کسی نبود. ساعت شش بعدازظهر یه روز زمستونی بود. سال ۸٧. من هم سال ۸٧ به دنیا اومده بود. وارد مغازه شد و با ساطور دست راستش میز و صندلی‌هارو از وسط نصف کرد. بستنی‌فروش از پشت دخل مغازه بیرون اومد و شروع کرد به التماس و گریه و زاری. با همون کله‌ی قارچیش که جون می‌داد برای بیف‌استراگانوف. من با مرغش رو بیشتر دوست داشت. از توی جیب‌اش اسکناس درآورد و جلوی من ریخت. به پاش افتاد و التماس کرد. من دست راستش رو بالا آورد و درست مثل یه آشپز حرفه‌ای ژاپنی با سرعت تمام و با دقت عجیبی کله‌ی قارچی مرد بستنی فروش رو با فاصله‌های یکسان از هم، از بالا تا گردن پاره پاره کرد و خونی سفید که به سس قارچ شبیه بود از شیارهای بین تکه‌های قارچ فواره ‌زد و بستنی فروش روی زمین ولو شد. چند نفری وارد مغازه شدن و سعی کردن جلوی من رو بگیرن. من با دست راست یک نفر رو از وسط نصف و سر دیگری رو با ساطور دست چپ از تنش جدا کرد. بقیه قارچ‌ها هم از ترس فرار کردن. قبل از سر رسیدن پلیس قارچ‌ها باید از اونجا می‌رفت. بیرون مغازه یک نفر یقه‌ی یه کله قارچی دیگه رو گرفته بود. من کله‌قارچی رو به دلیل کاملا مشخصی نشناخت ولی بهش حس تنفر داشت. مردی که یقه‌‌اش رو گرفته بود هم ماسکی روی صورتش بود. اون به طرز عجیبی قارچ نبود. موهاش آشی از سفید و سیاه بود و قبل از اینکه یقه‌ی مرد رو ول کنه و به سمت ماشین‌اش بدوه نگاهی به من انداخت. ماسکش دلقک بود. من دلش می‌خواست دلقک رو هم ساطوری کنه ولی دیگه دیر شده بود. از گل‌فروشی کنار بستنی‌فروشی یه شاخه گل رز برید و روی یه تیکه مقوا انداخت. بعد ساطور رو داخل مقوا کرد و مقوا رو درست روی پله‌های بستنی‌فروشی گذاشت. دلش می‌خواست چیزی زیرش بنویسه، ولی دست‌های اون برای نوشتن نبود. جنایت، جنایت آن روزها.

فصل چهارم- دنیای دوم- تسویه حساب

تفاوت چه بود؟ ندیدن خود، دیدن دیگری.

موبایلم رو درآوردم و به عادت شروع کردم به خوندن پیام‌های قدیمی. از توجه لذت می‌بردم. یادمه وقتی برای اولین بار عاشق شدم تا یک ماه فقط با مرور چند جمله‌ی کوتاه که از زبانش شنیده بودم به اوج لذت ذهنی می‌رسیدم. اون یک ماه عجیب‌ترین و معنوی‌ترین و زیباترین یک ماه زندگیم بود. مانند این بود که کسی شیر دوپامین رو در مغزم تا ته باز کرده و من همونطور آتش می‌گرفتم و لذت می‌بردم. عشق نوعی اعتیاد بود. لذتش کوتاه، خماری‌اش طولانی. می‌دونستم احمقم، می‌دونستم سال‌های زندگیم رو به خاطر اعتیاد به دوپامین هدر دادم ولی کنترلی روی خودم نداشتم. دلیلی نداشتم. انگیزه‌ای نداشتم. چرا باید جلوی چیزی که لذت‌بخش و کشنده‌ست رو گرفت و اسیر چیزهای معمولی و زندگی‌بخش شد؟ بوکوفسکیِ توی ذهنم دوباره خواند «چیزی که عاشقش هستی رو پیدا کن و بذار تو رو بکشه.» سیگاری به لب و آبجویی به دست. بیل گیتس با این جمله موافق نبود. پدرم نبود. توماس ادیسون نبود. روانکاوم نبود. هری ترومن نبود. شاگرد اول‌های دانشگاه، بساز بفروش‌ها و همه‌ی آدم‌های موفق دنیا نبودن. اما چه اهمیتی داشت؟ اون‌ها هم می‌مردن و برای همون حس لذت‌بخشی که من خیلی وقت پیش با اعتیادم بهش دست پیدا کرده بودم، نصف عمرشون سگ‌دو می‌زدن و کون هرکسی رو به خاطر رسیدن به موفقیت‌های از پیش تعریف شده‌ی جمعی که در نهایت قولِ لذت به مردم می‌داد، با دستمال برق می‌نداختن. آدم‌ها چه فرقی با ماشین‌ها داشتن؟ ابزارهای خودخواسته. بعد حس تلخی توی ذهنم شکل می‌گرفت که انگار تمام تنفرم از دیگران، تمام این نگاه تحقیرآمیز به آدم‌های تلاش‌گر و موفق، نوعی جبران برای انکار بی‌عرضگی و تنبلی و شکستم در برابر اون‌ها بود.

«تو واقعا می‌خوای با من باشی؟ می‌خوام تکلیفمو بدونم.»

چرا هیچ وقت اسمم رو صدا نمی‌زد؟ از شنیدن اسمم هم لذت می‌بردم و هم رنج می‌کشیدم. این بزرگترین شوخی دنیا با کسی بود که همیشه خودش رو متفاوت می‌دونست و کابوس‌اش این بود که شبیه دیگران باشه. ولی اسمی که داشت، معمول‌ترین اسم جهان بود.

«لطفا برای بازرسی بیشتر به اون اتاق برید و لباس‌هاتون رو دربیارید.»

«ولی پرواز من نیم ساعت دیگه بلند می‌شه.»

«این بازرسی لازمه.»

«لعنت استیک بر میرزاقاسمی، این بازرسی به خاطر رنگ پوستمه؟»

«نه. یه نفر با اسم مشابه شما از تروریست‌های تحت تعقیبه.»

«لعنت کوبیده بر آش‌رشته. صد و پنجاه میلیون نفر تو این دنیا اسمشون شبیه منه!»

خیلی وقته تصمیم گرفتم اگه یه روزی کاندوم ترکید و بچه‌مون بدنیا اومد، اسمشو کون‌نشور بذارم تا در آینده مجبور شه برای خودش اسمی انتخاب کنه.

بعضیا می‌گن در حال زندگی کن. برای همین هم می‌گن حال کن. یعنی چون نمی‌تونی به گذشته برگردی و سناریوی تازه‌ای براش بنویسی سعی کن حالا که می‌تونی لذت ببری. آینده هم که هنوز نیومده و مشخص نبود. اما چه حالی می‌شه کرد در حال، وقتی که تو هواپیمایی پر از مرغ، با تکراری‌ترین منظره‌ی پنجره و ماتحتی پر از درد نشستی و باید چهارساعت دیگه هم همونطور بشینی. اونوقت به گذشته می‌ری. اینطور نبود که گذشته ثابت باشه و باید به کناری گذاشتش. گذشته هم مانند ما رشد می‌کرد. ما اونطور که دلمون می‌خواد وقایع رو به یاد میاریم. اون‌ها در طول زمان تغییر شکل می‌دن و احساس ما نسبت به اتفاقاتی که از گذشته به یاد داریم مدام در حال عوض شدنه. به این ترتیب، سایه‌ای از ما، همیشه در گذشته زندگی می‌کرد. اون در گذشته رشد می‌کرد و عاشق می‌شد. تنها فرق او با ما این بود که او می‌تونست بین زمان‌ها و مکان‌ها جابجا بشه و یک واقعه رو هزاران بار و به شکل‌های مختلف تجربه کنه. ما اما اسیر زمان بودیم، اسیر کوری‌مون. ما یک سطح بودیم. مثل لایه‌ای از نفت که روی دریا شناوره. کافی بود فندکی روشن می‌شد. دود می‌شدیم، به هوا می‌رفتیم. دریا اما، همچنان بود، همچنان عمیق.

با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.

«خواهش می‌کنم»

خم شدم. تلفن رو برداشتم.

«الو؟»

«یکی از مشتری‌های ما تو خیابون لونه‌ی خرگوش صورتحسابشو تسویه نکرده. می‌دونی که چی می‌گم؟ تمیزکاری رو فراموش کن. باید برای بقیه مشتری‌ها درسی بشه. سکوت لازم نیست. قبلا چند نفر رو فرستادیم. کارشون رو خوب انجام ندادن. حصول اطمینان برای موفقیتِ کامل ضروریه. اونا منتظرت خواهند بود. مهماندار رو دنبال کن.»

«خواهش می‌کنم.»

داخل دستشویی شدم و درو قفل کردم. بی‌خود نبود که جاده‌ی مخفی من به گذشته از توالت آغاز می‌شد. گذشته مثل یه توالت بود. ظاهرش بد نبود. چون آدمی هر زمان گندی می‌زد سیفون رو می‌کشید و همه چیز در دریای نادیدنی گذشته رها و مخفی می‌شد. آیا همه‌ی گذشته کثافت بود؟ یا پر بود از آب‌های تصفیه شده و تمیز. اما آیا تمیزترین آب‌ها، چند گالن آب، با مقداری سنده و آمونیاک گنده‌آب نمی‌شد؟ و کدوم آدمی تو گذشته‌اش هیچ کثافتی پیدا نمی‌شه؟ چطور می‌شه به گذشته رفت؟ شاید باید به درون گنده‌آب‌ها شیرجه زد. شاید باید با تاریکی‌ها مواجه شد.

سه‌رخ: «باز هم دیر اومدی. تو هم حس می‌کنی؟ یه چیزی در اینجا تغییر کرده. یه چیزی کمه.»

رادیو: «دوستشون نداشتی. اگه دوستشون داشتی بعدها نمی‌گفتی گور پدرشون. وقتت رو تلف کردی. الان هم داری وقتت رو تلف می‌کنی.»

کودک: «...»

سه‌رخ: «شنیدم کمی کون‌گشادی رو گذاشتی کنار. اما آیا این کافیه؟ آیا مشکل تو تنبلیه؟ مشکلات تو به من ربطی نداره. بهتره این موضوع رو همینجا تمومش کنیم.»

رادیو: «٢٥دی ۸۸. چه دروغ بزرگی. تو نمی‌خواستی بمیری. فقط سعی داشتی زنده بمونی. کسوف. چه دروغ بزرگی. اون فقط گوشه‌ای از کوری‌ات بود.»

سه‌رخ: «با این چند کلمه یه جمله بساز: غار. نابینا. کوه. بیرون.»

رادیو: «آیا بهم گوش می‌دادی؟ نه. اصلا می‌خواستی کاری بکنی؟ نه. تو دلت نمی‌خواست و چون دلت نمی‌خواست دردمندانه به دنبال چیزی بودی که تمام قلبت رو بدست بیاره. تو کی هستی؟ از اینجا برو.»

سه‌رخ: «همه چی قرمزه. برای همین نمی‌فهمی صورتت واقعا قرمزه یا فقط قرمزه. تو مستحق لطف من نیستی. حالا باید از اینجا بری. اما قبل از اینکه بری به سه پرسش آینده‌ات پاسخ می‌دم: اول- تو چیزی هستی که هستی و همیشه به چیزی تبدیل می‌شی که نیستی. برای همین آنچه نیستی به تو معنی می‌ده، تو رو می‌سازه. به همین ترتیب، این تو نیستی که انتخاب کردی. با اینکه اون انتخاب برای تو بود. انتخاب، امید، کلمه‌ها، بازی‌های ذهن. بنابراین تو به انتخاب خودت نمردی. دوم- کسی که همیشه با تو بوده اما هرگز ندیدیش. کسی که وقتی صداشو از تلفن می‌شنوی تعجب می‌کنی. چرا صداش با آنچه در ذهن توئه اینقدر فرق داره. چرا چهره‌اش اینقدر بیگانه‌ست وقتی که تو آینه بهش نگاه می‌کنی. بهت که گفتم. اون همیشه زودتر از تو اینجاست. سوم- نمی‌تونی و تنها شانس‌ات اینه که اینو بفهمی و تلاشی نکنی. رود برای جاری شدن تلاشی نمی‌کنه. حالا از اینجا برو.»

من چشماشو که باز کرد داشت به سرعت به سمت دری می‌دوئید. قبل از اینکه بفهمه چه خبره در به شدت باز شد و کسی محکم روی زمین افتاد. سعی کرد از روی کسی که روی زمین افتاده بود بپره. زمین خورد. صدای گلنگدن و فریاد یک نفر که سعی داشت به همه فرمان آماده‌باش صادر کنه، تو فضای بسته‌ی سالن بزرگ پیچید. من ایستاد. ازش نخواستن تسلیم شه. ازش نخواستن اسلحه‌اش رو روی زمین بذاره. اسلحه‌ داشت؟ نگاهی به دست‌های خالی‌اش انداخت. دور تا دورش راسو‌هایی سیاه با اسلحه‌هایی سیاه‌تر. فرمان شلیک که صادر شد دست‌هاشو جلوی صورتش گرفت و ناگهان بدنش داغ شد. اونقدر داغ که حس کرد تبدیل به گدازه‌ی آتشفشانی شده. بعد سبک شد و جاری. مثل گاز. مثل باد معده. نمی‌دید. درد نداشت. داشت در سالن می‌چرخید و موج ورمی‌داشت. مثل موجِ دود سیگار بعد از خارج شدن از دهان با پس‌زمینه‌ی پنجره‌ای بدون پرده. بعد دور خودش پیچید، درست مثل تولد یک ستاره. سنگین و سنگین‌تر شد. چشم‌هاشو باز کرد. سالن قرمزِ قرمز شده بود. پر از رنگ‌های قرمز که به درو دیوار ریخته بود و روی زمین پر بود از شیشه خرده. از سالن خارج شد و سعی کرد آدرس رو به یاد بیاره. هنوز چندتا خیابون مونده بود. مردم به سرعت فرار می‌کردن و راسوهای سیاه جاشون رو پر می‌کردن. من پشت یک دیوار مخفی شد و وقتی صدای گلوله‌ها تموم شد و راسوها مشغول عوض کردن خشاب شدن بیرون پرید و طول خیابون رو آهسته طی کرد. این آهستگی بیشتر به رقصی شبیه بود و من با اونکه هرگز نرقصیده بود و دومین ترس بزرگ زندگیش همین بود، اینبار شروع به رقصیدن کرد. پشت به راسو‌ها به شکل مون‌واک عقب رفت. انگار پاهاش روی زمین سر می‌خورد. انگار که سعی داشت به جلو بره ولی به عقب می‌رفت و این راه رفتن عجیب همراه شد با چرخیدن‌های دیوانه‌وار و تکون دادن پاها و سر و گردن. چیزی که اگه رقص‌های مایکل جکسون هم مثل فوتبال گزارشگر داشت، می‌شد شنیدنش رو تصور کرد. راسو‌ها دور و اطرافش آماده‌ی شلیک بودن که من چند دور چرخید و بعد دست راستش رو بالا گرفت و جیغی زد. بدنش منفجر شد و راسوها شکستن و من دوباره دود شد و بعد دوباره من. خودش رو مرتب منفجر می‌کرد و دوباره احیا می شد. ققنوس. مردم، راسوها، همه و همه بدن‌هایی شیشه‌ای داشتن. داخل این بدن‌ها پر بود از مایعی قرمز رنگ که وقتی من خودش رو منفجر می‌کرد به همه‌جا می‌پاشید. رقص‌کنان طول خیابون‌هارو طی کرد و پشت سرش دریایی از خون راه انداخت. شیوا. من بمبی بود که برخلاف بمب‌های دیگه نمی‌تونست خودش رو هم نابود کنه. مثل قطره‌های بارون که همه‌جارو خیس می‌کردن جز خودشون.

«تو کی هستی؟»

من دیگه نمی‌رقصید.

«سگ کی هستی؟ از کجا اومدی؟ چرا می‌خوای همه چیزو خراب کنی؟ ما برای درست کردن این مرغ‌داری جون کندیم.»

من آهسته به سمت راسوی بزرگ رفت. به سمت پیمان مشترک بلشویک‌ها. اتاق پر از اشیاء گرانبها بود و به مغازه‌ی عتیقه‌فروشی شبیه. بلشویک‌ها به طرز خنده‌داری در اقلیت بودن و به شکل مضحکانه بورژوا.

«فکر کردی با کشتن من چیزی عوض می‌شه؟ باور مرغ‌هارو با چی می‌خوای بکشی؟»

من به راسوی بزرگ نزدیک شد. آهسته او رو در آغوش گرفت و دهانش رو به گوش‌های شیشه‌ای راسوی بزرگ نزدیک و زمزمه کرد:

«هوای شهر آزاد می‌کند.»

انفجار. دود سیاه. ملودی‌ برخورد تکه‌های شیشه به زمین و دیوار‌های اطراف. نقاشی براونی خون روی دیوار‌ و زمین. چه شکلی داشت؟ هیچ. من به سوی شمنان راه افتاد. یک کار ناتمام دیگه باقی مونده بود. یک عشق رو باید به آغوش می‌کشید. از اتاق بیرون رفت و یک کفتر روی سرش رید. کلافه شد.

فصل پنجم- دنیای سوم، من می‌میرد

زندگی همه‌اش سازش بود. تو چیزی از دست میدی و چیزی بدست میاری. وقتی قوی هستی انسانیت رو و وقتی ضعیف هستی خودت رو. آدم‌های معمولی جایی بین این دو ایستاده بودن. اون‌ها با خودشون روراست بودن ولی برای آسیب ندیدن دروغ‌های زیادی رو باور می‌کردن.

برای چند ثانیه هدفونم رو از توی گوشم درآوردم. صدای آشنای فیلم هندی بود. اگه سی سال طول بکشه تا کسی افکار نژادپرستانه رو از مغزش دور بریزه، تنها پنج دقیقه، تنها پنج دقیقه وقت لازم بود تا دوباره بدتر از گذشته یه نژادپرست پست‌فطرت بشه. تنها با دیدن پنج دقیقه فیلم هندی. هدفونم رو دوباره تو گوشم گذاشتم. دلم نمی‌خواست حیوون‌های درونم بیدار بشن.

چشم‌هامو بستم. توی اتوبوس بودم. در راه شمنان. نصف اون سال‌ها به همین شکل گذشت. توی جاده، هدفونی در گوش. توی صندلی فرو‌ می‌رفتم تا مجبور نشم فیلم‌های هندی تکراری ببینم. یک‌بار که مجبور بودم جلوی تلویزیون بخوابم مامانم تصمیم گرفت فیلم هندی ببینه. برای سومین بار توی زندگیم از ته قلب گریه کردم. به بالشم چنگ می‌زدم.

«آب میل دارید؟»

«آه بله ممنون.»

بغل دستی‌ام خروپوف می‌کرد. آروم هل‌اش دادم به سمت مخالف تا نکنه دوباره گردنش روی شونه‌ام بیفته و آب دهنش. عوق. تو اتوبوس بودم؟ تو هواپیما؟ فرقی نمی‌کنه. این واقعه هم مثل فیلم هندی چیزی بود که نمی‌شد ازش فرار کرد. از اتوبوس پیاده شدم. یه قرص ضدتهوع و سردرد خورده بودم و خوابم میومد.

«تا مشاهیر چقدر می‌گیرید؟»

«هشتصد.»

«شیشصد.»

«هفتصد.»

«خیلی‌خب.»

پیاده شدم. آویزون بودم و خون توی قلبم تند تند پمپاژ می‌شد. عصر بود. از جلوی بستنی‌فروشی رد شدم. چشمم خودش چرخید. ناگهان او رو دیدم. هنوز همونقدر زیبا بود. جلوش یه پسره نشسته بود و هرهر می‌خندیدن. بعدها یه بار مچ دوست دخترم رو توی تختخواب با یه یارویی ‌گرفتم. ولی اونقدر ناراحت نشدم. به اندازه‌ی بستنی خوردن اون روز ناراحت نشدم. ناراحت؟ سقوط کردم. مثل برلین در پایان جنگ جهانی دوم سقوط کردم. ساختمان‌ها در آتش می‌سوخت. تانک‌ها به هرچیزی بلندتر از تیرچراغ‌برق شلیک می‌کردن و هواپیماها مثل نقل روی سرم بمب می‌نداختن. متفقین محاصره‌ام کرده بودن. تاوان زیاده‌خواهی‌ام رو می‌دادم؟ تاوان جنایتم؟ بچه بودم. عاشق. سه سال برای اون عشق زحمت کشیدم. زحمتی که جلوی یه بستنی‌فروشی به باد رفت. اگه به جاش سه سال زیر یه درخت گردو ریده بودم، تابحال از فروش گردو‌های چاق و چله‌اش متمول شده بودم.

اونقدر جلوی مغازه خشکم زد تا مری منو دید. او مری اول بود و من در زندگیم تابحال عاشق دو سه تا مری شدم. شایدم چهارپنج‌تا. حساب مری‌هایی که عاشق‌شون می‌شم از دستم در رفته. خیال کرد جاسوسی‌شو می‌کردم. خیال کرد تعقیب‌اش کردم. فرقی نمی‌کرد. من اونو همون روز، بین شکر‌های وارداتیِ بستنی‌های پر از خامه‌ی نیمه‌هم‌زده‌ی اون دوزخِ سرد از دست دادم. قلبم تند تند می‌زد. زهر به جای خون... غافلگیر. دلم هری ریخت. این حس درست مثل زمانی بود که پله‌ی آخر پلکان رو نمی‌دیدیم و یک لحظه پامون به جای قرار گرفتن روی زمین توی هوا سقوط می‌کرد. این حس سقوط، عدم تعادل و دلهره با برخورد پا به زمین تموم می‌شد و فقط تپش قلبش باقی می‌موند. هیچ‌چیز بین این لحظه با زمانی که می‌دونیم پله‌ی آخر زیر پامونه فرق نداره جز آگاهی. به همین ترتیب ناآگاهی می‌تونست از یه واقعه‌ی معمولی یه کابوس بسازه.

«باید از اینجا بری؟»

«آره مری. دیگه نمی‌تونم اینجا زندگی کنم. دارم دیوونه می‌شم.»

«فکر می‌کنی اونجا همه چی بهتر می‌شه؟»

«اینو نمی‌دونم ولی گاهی فرار خودش به یه هدف تبدیل می‌شه. پشت این هدف یه ناشناخته‌ی بزرگه. مثل یه کلید. مثل آزادی. این آزادی می‌تونه یه جهنم دیگه باشه. ولی من بودن تو یه جهنم جدید رو به موندن تو یه جهنم تکراری ترجیح می‌دم.»

«این خیلی خوبه که هنوز امید داری.»

این مری هم مثل مری قبل با خاک‌انداز منو از زندگیش بیرون انداخت. نیمه‌افسرده بود. از این آدم‌ها که نتونسته بودن از شکست عشقی‌شون بیرون بیان و اگه بفهمن چنین نظری در موردشون دارید سخت برآشفته می شن. قهوه‌ام رو روی میز گذاشتم و زل زدم به صورتش. همیشه براش عجیب بود. دوپامین آزاد.

رینگــــــــــــــــــ...

رینگــــــــــــــــــ...

«خواهش می‌کنم.»

«الو.»

«عدالت از این دنیا رفته عزیز. یک زمانی، تو دوره‌ی قرون وسطی حتی خوک‌ها هم دادگاه داشتن. حتی توی فرانسه یه خوک به جرم قتل یه کودک به دار آویخته شد. اما حالا چی؟ قاتل یه کودک بی‌گناه هنوز زنده‌ست. اون سعی داره خودشو بکشه ولی زیرکانه نقشه‌ای برای زنده موندن کشیده. تو باید مطمئن بشی که اون می‌میره. اگه هم سعی کرد خودشو بکشه تهدیدش کن که می‌کشیش. نباید راحت بمیره فهمیدی؟ حالا مهماندار رو دنبال کن.»

درو پشت سرم قفل کردم و همه جا تاریک شد و بعد قرمز.

سه‌رخ: «بذار یه سوالی ازت بپرسم. وقتی آب خیلی داغه آب سرد رو بیشتر می‌کنی یا آب داغ رو کمتر؟ اما اگه آب سردی در کار نباشه چی؟ کم و زیاد کردن آب داغ چه فایده داره؟ آیا آب رو می بندی؟ آیا از تشنگی خواهی مرد؟»

رادیو: «دیگه تحمل تورو ندارم. یا زودتر از اینجا می‌ری یا من اینجارو ترک می‌کنم. چرا چمدونت رو نمی‌بندی؟ مسواک رو فراموش کردی.»

کودک: «...»

سه‌رخ: «جمله‌ات رو ساختی؟ آیا هنوز توی غاری؟ آیا هنوز کوه رو ندیدی؟»

رادیو: «به اندازه‌ی کافی باهوش نیستی. تنبلی. احساساتی. بی احساس. بی‌انگیزه. چرا کفش‌هاتو واکس نمی‌زنی؟ تو عرضه‌ی مردن هم نداری. خجالتی. از مرگ خجالت می‌کشی. جون‌دوست. لعنتیِ فرصت‌طلب، متقلب. تا کجا می‌خوای تقلب کنی؟ اصلا به خودت نگاه کردی؟ می‌دونی داری حرف می‌زنی یا گوش می‌دی؟ حالا از اینجا گم‌شو.»

سه‌رخ: «برای آدمی مثل تو، حرف زیادی ندارم. باید از اینجا بری. اما قبل از اینکه بری بهت یه حقیقت رو می‌گم. اما تو آدمی نیستی که من بخوام بهش حقیقتی رو بگم. فقط یکی از این جمله‌ها حقیقته:

یک، تو کشتن رو دوست داری چون می‌تونی آینده‌ی گذشته‌ات رو تغییر بدی.

دو، تو در یک روز سرد زمستونی بدون اینکه بتونی کسایی رو که دوستشون داری ببینی، بر اثر اشتباه پزشکت می‌میری.

سه، تنها دلیلی که دو خط موازی در بی‌نهایت به هم می‌رسن اینه که اونا هرگز به هم نمی‌رسن.

چهار، تو دلت می‌خواد چیزی باشی که نیستی ولی دلتم نمی‌خواد چیزی نباشی که هستی.

ما دیگه با هم ملاقات نمی‌کنیم چون قبلا در آینده با هم ملاقات کردیم.»

من به اطرافش نگاه کرد. همه چیز آهسته بود. هرچه آدم‌ها و ماشین‌ها به او نزدیک‌تر بودن، آهسته‌تر حرکت می‌کردن. من به سمت خانه‌اش در شمنان راه افتاد. از جلوی مغازه‌ی قصابی گذشت. نگاهی به تقویم روی دیوار کرد. یکهو دوزاری‌اش افتاد. فهمید که خیلی وقت نداره. ظهر بود. برگشت. باید بهی رو پیدا می‌کرد. او بهترین دوستش بود. اما اگه می‌خواست در این ماموریت موفق باشه باید جلوی او رو می‌گرفت. او برای نجات من هرکاری می‌کرد. نگاهی به داخل مغازه‌ی بستنی‌فروشی انداخت. بستنی‌فروش زنده بود. من داخل رفت. به دست‌هاش نگاهی کرد. داخل کف دست راستش یک سیاهی بود. مثل یک گوی سیاه. چیزی که به گازی فشرده شبیه بود که دور خودش می‌چرخید. به قلب کودک شبیه بود. توخالی. بستنی‌فروش ترسید و خواست فرار کنه. اما هرچه من به او نزدیک‌تر می‌شد او کند و کندتر می شد تا اینکه وقتی من به اندازه ی کافی به او نزدیک شد دستش رو به سمت کون مرد جلو برد و مرد کونش کش اومد و مثل گردابی به درون سیاه‌چاله‌ی کف دستش جاری شد. بعد هم بدنش کش اومد و خورده شد. سیاه‌چاله آروغی زد و دو ذره، یکی قرمز و دیگری آبی از اطراف سیاه‌چاله به بیرون پرت شد.

پیدا کردن بهی کار سختی نبود. بهی هم‌خانه‌ای من بود. قرار بود از اونجا بره. برای دو روز. اما به من پول بدهکار بود. من به او پنجاه تا قرض داده بود. اما بهی فقط بیست تا لازم داشت. پنجاه درشت بود. من به او با پوزخند گفت که پول لازم نداره و بعدا که برگشت می‌تونه بقیه‌شو پس بده. بهی اما می‌خواست قبل از رفتن سی تا به من پس بده. فکر می‌کرد من به اندازه‌ی کافی پول نداره. من در اتاقش خوابیده بود. در اتاقی پر از گاز. او خودش رو به اعدام محکوم کرده بود. به خاطر قتل یک کودک. اما زیرکانه ته دلش می‌دونست که شاید بهی برگرده و نجاتش بده. شش ساعت بود در اتاق پر از گاز خوابیده بود. قصد مردن نداشت. گیج و منگ بود و برای مردن وقت بیشتری لازم بود. اما بهی به سمت خانه می‌رفت. من از دور به بهی نزدیک شد. بهی داخل اتوبوس بود. اتوبوس کند شد. من بهی رو می‌دید که سرش رو به پنجره‌ی اتوبوس چسبونده. او در آینده بسیار موفق می‌شد. او هم فراری بود. برای همین من دلش نیومد بهی رو هم با سیاه‌چاله‌اش ببلعه. نمی‌تونست همونطور اونجا بایسته و حرکت اتوبوس رو کند کنه. از ماموریتش دو ساعت بیشتر باقی نمونده بود. ناچار به سمت خانه رفت. باید کار رو تموم می‌کرد. وقتش رسیده بود که من خودش رو که روی تختی در اتاقی پر از گاز خوابیده بود و در صف انتظار اتوبوس مرگی که هرگز نمی‌یومد چرت می‌زد، پیدا کنه. او که به جلادی بی‌رحم شبیه بود در خونه رو باز کرد و وارد اتاق من شد. بوی گاز من رو اذیت نمی‌کرد. نگاهی به چهره‌ی منِ روی تخت انداخت که آب دهان از گوشه‌ی لبش آویزون بود. بهتر بود این چهره در اعماق هیچ، در عظمت پوچی سیاه‌چاله‌ی کف دستش ناپدید بشه. من دستش رو به سمت منِ روی تخت دراز کرد. موهای من به سمت سیاه‌چاله کش اومد و گردنش کمی بلند شد. اما ناگهان در خانه صدایی داد و کسی وارد شد و من روی سرش سردی نوک یک اسلحه رو حس کرد.

«رمبش، ها؟»

«رمبیدن به درون خود.»

«تو کی هستی که برای اون تصمیم بگیره؟»

«من؟ منم!»

«اون هم منه. من هم منم.»

«تو کی هستی؟ چرا ماسک دلقک زدی؟»

«تو کی هستی؟ چرا ماسک من رو زدی؟»

«رمبش، ها؟»

«رمبیدن به درون خود لعنتی.»

«اجتناب ناپذیره. من باید اونو از بین ببرم.»

«چرا؟»

«هوای شهر آزاد می‌کنه رفیق.»

«هوای شهر مسمومه. هوای شهر هیولا آزاد می‌کنه.»

من دستش رو نزدیک برد تا سیاه‌چاله منِ روی تخت رو ببلعه اما دلقک که موهایی خاکستری داشت ماشه ‌رو کشید و صدای انفجاری شنیده شد. اتاق پر از گاز بود. جرقه‌ای لازم بود. من آخرین نگاهش رو به دلقک انداخت. قرمزی خون رو می‌دید که چشم‌هاشو از بالا پر می‌کرد. منِ روی تخت اما، گاز بود. گازی که در اتاق چرخید، کمی سبک شد و بعد دوباره روی تخت جسم شد. سنگ شد. دلقک در اتاق رو باز کرد. پشت در کاغذی روی زمین بود. آخرین حرف‌های من بود. دیگه نیازی به اون کاغذ نبود. اون رو داخل جیب گذاشت. بهی به خونه اومد. بهی در اتاق رو باز کرد. من آغشته در خون به درون سیاه‌چاله‌ی خودش فرورفته بود. تنها یک من در اون اتاق بود. گیج. تهی. با سردردی ناشی از کمبود اکسیژن و البته مثانه‌ای پر از ادرار.

فصل ششم- سرود یخ و آتش

«کجا بدنیا اومدی؟»

«بین پاهای مامانم. مگه اون تو ننوشته؟»

«چرا اومدی اینجا؟»

«سوال خوبیه.»

«ببینم خرج یکسالت همراهته؟»

«آره ایناهاش. زیر کونم پرس شده.»

«به آلمان خوش اومدید.»

هوا سرد. نیم متری برف اومده بود. می‌گن در پنجاه سال اخیر بی‌سابقه بوده. همه جا سفید بود. برف کارش همینه، تفاوت‌هارو از بین می‌بره، همه چیزو یکدست می‌کنه. ولی فرودگاه گرم بود. پاسپورتمو گرفتم دستم و از دالون‌ها رد شدم. چمدونم رو پیدا کردم. منتظر دوستم بودم. دنبالم میومد. رفتم و نشستم روی یه نیمکت و به برف بیرون، به آدم‌ها نگاه کردم. به کرم‌های متحرک جلوی چشمم که وقتی بهشون نگاه می‌کردم سریع حرکت می‌کردن. مگس‌پران. چه اسم مضحکی. بعد گرسنه‌ام شد. رفتم و یه همبرگر مکدونالد کوفت کردم. نصف تصورات احمقانه‌ی کودکیم با خوردن اون آشغال از بین رفت. فهمیدم اینجا هم ادامه‌ی پروژه‌ی قدیمی مرگ رویاهاست. رویاهایی که انگار به این زمین، به این آدم‌ها و به این آسمون تعلق نداشتن. برای آدم‌هایی مثل ما سرزمینی وجود نداره. ما مجبوریم فرار کنیم و باز فرار کنیم و وقتی خسته شدیم تسلیم رنج بشیم.

حالا من به تبعیدی خودخواسته اومدم. تبعیدگاهم زیباست. من نیاز به رشد داره. من نیاز به آگاهی، نیاز به زمان، نیاز به تنهایی داره. من نیاز به دوری داره. من نیاز به فراموش کردن، نیاز به شوخی، نیاز به گرفتن دنیا به کون خودش داره. من نیاز داره برای انگیزه‌های پوچ این دنیا مبارزه کنه. چون من چند وقتیه مرده و مرده‌ها خواسته‌های متفاوتی از زنده‌ها دارن. من مرده‌ای بود که بیش از هر زنده‌ای احساس داشت. اما اون‌ شعله‌های آتش رو در اعماق گور تنگش قایم کرده بود. زیر خروارها خاک و برف سرد. با اینحال گرمای نحیفی خودش رو به برف‌ها می‌رسوند و درست مثل عشق و مرگ، مثل سر و صدای قیژقیژِ عشق‌بازی زن و مردی با هم، سرودی ملایم اما روان‌پریشانه سر می‌داد. سرود یخ و آتش.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.