اسلامستیزی و آسیب شناسی آن
اکبر کرمی − آیا اسلامستیزی به واقع وجود دارد؟ یا این سرنام، بخشی از پروژهی اسلامگرایی و منادیان آن برای سرکوب بیش تر مخالفان و منتقدان خود است؟
گفت و گو از اسلامستیزی در زمانهای که اسلامگراها ردی از خون و جنایت از خود به جا گذاشتهاند و هر روز بیش تر از دیروز چهرهی اسلام و مسلمانان را در جهان تخریب میکنند، بسیار دشوار است. حتا نقد اسلامستیزی برای شهربند یک لاقبایی که از چنگ خونی زندان بان اعظم ایران گریخته است و سر از دار وحشت اسلام او به سلامت برده است، میتواند خطرناک باشد؛ چه، برخی از اسلامستیزان همان قدر مهاجماند که برخی از اسلامگراها هستند. هر دو در پای حقیقتی که برساختهاند، دلیری بسیار میکنند و به چیزی کمتر از حذف "دیگری" نمیاندیشند.
از میان نکبتهایی هم چون بهایی ستیزی، یهود ستیزی، درویش ستیزی، اسلامستیزی و... پرداختن به اسلامستیزی اتفاقی نیست؛ اسلامستیزان در هم دستی با اسلامگراها در شرف آفرینش فاجعهای تمام عیار اند؛ فاجعهای که میتواند آمیزش اجتماعی مسالمت آمیز در منطقه و صلح جهانی را با خطر روبه رو کند. در نتیجه، نقد اسلامستیزی همانند نقد اسلامگرایی اهمیت دارد و نباید فراموش شود. دست کم به این دلیل ساده که اسلامستیزان و ادبیات نفرتی که به راه انداختهاند تا حد بسیاری به کار اسلامگراها میآید و آسیاب آنها را میچرخاند. بدون نقد اسلامستیزی و آسیب شناسی آن، نقد و آسیب شناسی اسلامگرایی ناتمام میماند.
اسلامگرایی و گرایشهای اسلامگرایانه در دو- سه دههی گذشته در منطقهی خاورمیانه و آفریقا و شکل گیری حکومتها و جریانهای سیاسی با ادعاها و پس وندهای اسلامی، از جمله در ایران، افغانستان، مصر، عراق و شام با موجی از اسلامستیزی در سراسر جهان هم همراه بوده است؛ چه، این جریانها جدا از داوری ما بر آنها و رفتارشان، قربانیان بسیاری پشت سر گذاشتهاند. رفتارهای تبعیض آمیز و خشونت بار این جریانها با هویتهای غیر اسلامی و حتا هویتهای اسلامی غیرهم سو، دگراندیش یا نواندیش و مخالفت آشکار آنان با مناسبات دمکراتیک و بسیاری از متون و سازشهای حقوق بشری، بستری فراهم آورده است که مخالفت با اسلامگرایان و اسلامگرایی، آگاهانه یا ناخودآگاهانه به مخالفت و دشمنی با اسلامها و مسلمانان هم کشیده شود.[1]
گفت و گوهایی از "اسلام هراسی" و "اسلامستیزی" و خطرات آن، در اظهارات برخی از رسانهها، اندیشمندان و سیاستمداران دیده میشود؛ اما هنوز تحقیقات آکادمیک مفصلی در ارتباط با این سرنامها صورت نگرفته است و پرسشهای بسیاری روی میز است.
اسلامستیزی چیست؟ و چه رابطهای بین اسلامستیزان و اسلامگراها وجود دارد؟
آیا اسلامستیزی به واقع وجود دارد؟ یا این سرنام، بخشی از پروژهی اسلامگرایی و منادیان آن برای سرکوب بیش تر مخالفان و منتقدان خود است؟
آیا در دریایی از خون، جنون و جنایت که اسلامگراها در گوشه و کنار دهکدهی کوچک ما به راه انداخته اند، ادبیات و گفتمانی که برابر اسلامستیزی و اسلامستیزان ایستاده است و تلاش دارد نوک پیکان دشمنی با مسلمانان و اسلامها را به دشمنی با تبعیض و نقض حقوق بشر (با هر عنوان و تفسیری) تغییر دهد، نا به هنگام نیست؟ و به رشد اسلامگرایی کمک نمیکند؟
چه رابطهای بین اسلامگرایی و بنیادگرایی از جمله بنیادگرایی اسلامی وجود دارد؟
آیا در اساس سرنام اسلامستیزی در مقایسه با آن چه در تاریخ بر سر یهودیان (و حتا بهاییان) آمده است، هم سنخی و همانندی دارد، یا این عنوان جعلی نا به جا و گرتهای ناجور است؟ توهمی که هیچ مصداق بیرونی قابل تاملی ندارد و میتواند به بدفهمیها و دشمنیهای دامن بزند؟
تبار شناسی اسلامگرایی
درک مناسب اسلامستیزی و ادبیات اسلامستیزانه بیشک در گرو درک دقیق تر اسلامگرایی و ردی از خون است که آنها به جای میگذارند؛ چه، اسلامستیزان دست کم در بیش تر موارد به مصادیق و موادری در تایید باورها و داوریهای خود پناه میبرند که مستقیم یا غیر مستقیم برگرفته از اسلامگرایان و برخی از رفتارهای پلشت آنان با دیگران است. آن چه هستهی سخت این "پیش داوری ها" و "نفرت پراکنی ها" و "خوارداشت"ها را در ادبیات اسلامستیزان توجیه مینماید یا رفتار اسلامگرایان است یا برخی از گزارش ها، باورها و داوریهای آنان از تاریخ اسلام.
در این فرامتن، حتا بازگشت اسلامستیزان به تاریخ اسلام و جست و جوهای تاریخی، دست کم از این چشم انداز که اسلامگرایی بهانهی این پویشها و کوششها و سرنخ آن جست و جوها را به دست اسلامستیزان میدهد، میتواند اسلامگرایان و اسلامستیزان را به هم سنجاق کند. حتا بیش تر؛ اسلامگراها را نه تنها در کنار اسلامستیزان، که در صف نخست اسلامستیزی باید نشاند؛ چه، هیچ گروه و جریانی تا کنون نتوانسته است این گونه دوژخیم و گستاخ با مسلمانان و مرده ریگهای آنان برخورد کند! اسلامگرایی نام دیگر اسلامستیزی است.
گرایش به بهره یا پادبهرهگیری از ادیان و سرمایههای نمادین آنها در دیگر ادیان و مذاهب هم به چشم میخورد؛ آن چه اسلامگرایی را از این گرایشهای مهاجم متمایز میکند و چون آماجی فربه در برابر اسلامستیزان قرار میدهد، بستر سیاسی مناسبی است که اسلامگرایی دارد و گرایشهای دیگر ندارند. به عبارت دیگر، نباید رابطهی اسلامها و مسلمانان را با اسلامگرایی، رابطهای علی معلولی دید. اسلامگرایی در کشورهایی با اکثریت مسلمان، چنان چه به درجاتی از توسعه سیاسی رسیده باشند، نمیتواند رشد کند و به گونهای وارونه، گرایشهای سیاسی در دیگر ادیان چنان چه در بستر مناسبی از توسعه نایافتگی قرار گیرد، ممکن است بدخیم شود. به عنوان نمونه در کشورهای کم و بیش توسعه یافتهای هم چون اندونزی، مالزی، ترکیه و تونس هرچند اکثریت جامعه را مسلمانان تشکیل میدهند، اما اسلامگرایان بسیار محدوداند و نمیتوانند توسعهی سیاسی و برابری شهروندی را با چالشهای چشم گیری رو به رو کنند. اسلامستیزان و اسلامگرایان دو روی یک سکهاند و از یکدیگر زور و نیرو میگیرند.
اسلامگرایی بخشی از بنیادگرایی دینی در میان مسلمانان و در اجتماعات اسلامی است؛ اجتماعاتی با تاریخی طولانی از استعمار، استثمار و استبداد. در نتیجه بنیادگرایی دینی را باید پاسخی به این تاریخ رقت بار و سراسر درد و محنت تلقی کرد؛ تاریخی آلوده به ناامیدی، بی خانمانی و رویاگرایی. اسلامگرایی خوانشی از اسلامهای بنیادگراست که رویای رهایی مسلمانان و توسعهی اجتماعات اسلامی را در سر میپرورد. خوانشهایی از اسلامهای بنیادگرا که هم اسلام را به طور ذاتی سیاسی میداند و هم حکومت را حق مسلمانان (دست کم در جوامع با اکثریت مسلمان). در نتیجه، هرچند میتوان با بنیادگرایانی رو به رو شد که اسلامگرا نیستند و از حضور در پهنهی سیاست میگریزند، اما همهی اسلامگرایان را باید بنیاد گرا تلقی کرد. اسلامگراها به جهت سازمایههای نوستالژیک، رومانتیک و سورالی که دارند، دیر یا زود به خشونت کشیده میشوند و "خشونت مقدس" سازوکاری است که میتواند تاحدی به استمرار کار آنان در اجتماعات اسلامی کمک کند.
اسلامگراها هرچند با سرنامهایی هم چون اسلام اصیل، جهان اسلام، حکومت اسلامی، امت واحدهی اسلامی و خلافت اسلامی از رویایی مایه میگیرند که سخت یگانه و جهانی مینماید، اما در عمل بسیار گونه گونهاند و متناسب با جغرافیای مذهبی، فرهنگی، تاریخی و سیاسی شرحه شرحه میشوند و حتا در برابر یکدیگر میایستند.
اسلامگراها گرچه گاهی در قامت مصلحان اجتماعی و دینی ظاهر شده اند، اما در عمل و در نهایت هم واره با آن چه در ادبیات بنیادگرایانه در نفی جهان جدید یا پارههایی از آن، از جمله خودبنیادی جهان و انسان دیده میشود، همراهاند و اسلام را راهی و آماجی میدانند که میتواند نه تنها مسلمانان، که جهان را از شر استبداد، استعمار، استثمار و انحطاط نجات دهد.
درک ویژه و وارونهی این جریانها از پدیدههایی همانند توسعه، استبداد و انحطاط، به گونهای است که آنان تمدن جدید (یا دست کم بخشهایی از آن) را مغایر با دستورات اسلامی و در نتیجه مخالف مصالح واقعی آدمیان ارزیابی میکنند؛ هستهی سخت آن چه این جریانها را به مواجهه با جهان جدید و مناسبات آن میکشاند در همین پندار پیر لانه کرده است؛ پنداری که خداوندگارِ دانای کل و قادر متعال را صالحترین در تشخیص مصالح واقعی آدمیان میداند.
همه چیز از یک مقدمهی مناقشه انگیر (دست کم برای خداناباوران) آغاز و با یک نتیجهگیری ناتمام و ناراست تمام میشود[2]؛ خداوند قانون گذار است. "اسلام هم چون قانون" برآمد چنین نگاهی است. پنداری که حتا اگر از ناراستی و نادرستی آن بتوان عبور کرد از ناکارآمدی و مهاجم بودن آن نمیتوان گذشت؛ چه، "برهان لطف"، دست کم "در غیبت داوری الهی و در همسایگی جهان جدید" و مناسبات تازه به چیزی کمتر از "بحران لطف" نمیانجامد. [3]
این استدلال درکی پیشینی است و بر مطالعه و نقد تمدن جدید و انسان جدید بنا نشده است؛ ایمانی است که با جهان جدید و دستاوردهای آن مسئله دارد. ایمانی که با خودبنیادی و خودبسندگی جهان و جان جدید آدمیان مسئله دارد و طاقت ایستادن بر فراز پاهای خود را ندارد و دست شستن از آغوش پدر ازلی کابوسی است که آشقته اش میکند. این استدلال پیشاپیش دست کم حق مشارکت سیاسی غیرمسلمانان در پهنهی عمومی سیاست را نادیده گرفته است؛ چه، شریعت - که چیزی نیست مگر دریافت پیشینیان از متن و متنی که متن در آن قرار گرفته است - از دیدن آنها و شنیدن صدای آنان باز مانده است. قربانیهای این بدخیمی ممکن است در آغاز تنها غیرمسلمانان باشند، اما مسلمانان هم از گزند آن در امان نخواهند ماند. این بدخیمی از نفی و نهی جهان جدید و پارههایی از مناسبات آن میآغازد اما تا محو و نابودی آن ادامه مییابد. مسئله گاهی خیلی پیچیده هم نیست؛ اسلامگرایی میتواند نمودی از درک نا به هنگام و ناتمام اسلامگراها از دمکراسی، اکثریت، حقوق بشر و حقوق اکثریت باشد. درک ذات گرایانه از مفاهیم و برساختههای گوناگون تاریخی از جمله "اسلام"، "مسلمانان" و "اکثریت" بسیاری از اسلامگراها را بر این باور استوار کرده است که حکومت در اجتماعاتی که اکثریت با مسلمانان است، حق آنان است. آنها حکومتهای اسلامی را نتیجهی طبیعی اجتماعات مسلمانان میدانند.
اسلامگرایی و اسلامستیزی در ایران
در ایران تبار اسلامگرایی و اسلامستیزی به یک جا میرسد: انحطاط. آن هنگام که عباس میرزا پس از شکست از روسیه از ژوبر پرسید «نمى دانم این قدرتى که شما اروپاییها را بر ما مسلط کرد چیست؟ » عملاً اسلامگرایی و اسلامستیزی آغاز شده بود. پرسش عباس میرزا را باید پرسش غالب ناخوداگاه قومی ایرانی از خود تلقی کرد که آرام آرام به جهان و زبان او راه مییافت و ذهن و اندیشهی او را تسخیر میکرد.عباس میرزا میپرسد «... شما در قشون و جنگیدن و فتح کردن و به کار بردن قواى تحصیله متبحرید و حال آنکه ما در جهل غوطه ور و به ندرت آتیه را در نظر مى گیریم. مگر حاصل خیزى و ثروت مشرق زمین از اروپا کمتر است؟ یا آفتاب که قبل از رسیدن به شما بر ما مىتابد، تأثیرات مفیدش بر سر ما کمتر از سر شماست؟... گمان نمىکنم. اجنبى! حرف بزن من باید چه کنم که ایرانیان را هوشیار نمایم؟ » از این چشم انداز هم اسلامگرایی و هم اسلامستیزی را باید راههای برون شد گوناگونی دید که روشنفکری ایرانی در برابر ما گذاشت.
اسلامگرایی به کام لایههایی از ایرانیان/مسلمانان نواندیشی نشست که با مسئلهی توسعه نایافتگی و پیامدهای آن آشنا شده بودند و اسلامستیزی هم به کار روشنفکران/مسلمانان و غیرمسلمانی خورد که از زخمهای سنت دینی ستبر رنج میبردند و با پیچیدگیهای مذهب ونفوذ آن در تاروپود فرهنگ آشنا بودند. هر دو جریان بنیادگرا، مطلق اندیش و ذات باور بودند و از توان لازم و امکانات مناسب برای درک جریان جاری دین و توسعه بی بهره. هر دو جریان مسئولیت ناپذیر بودند و خوش تر میداشتنند که مسئولیت انحطاط تاریخی ایران را بر دوش دیگری یا سوم شخصی بگذارند که همیشه غایب است. اسلامگراها غرب و تمدن جدید را باعث و بانی آن میدانستند و از "بازگشت به خویشتن" و "آن چه خود داشت" میگفتند و اسلامستیزها اسلام و بنیادگذاران آن را ریشهی همه بدبختیها و ناکامیها میدانستند و تلاش داشتند راهی برای رهایی از آن بیابند. ذات باوری نمیگذاشت آنها بتوانند تصور کنند که مسلمانان تا چه حد میتوانند در برابر جهانهای جدید انعطاف پذیر و رنگارنگ شوند و یا دانش و توسعه تا چه پایه میتواند در برابر آدمیان و رویاهای آنان متواضع و خاشع گردد.
چنین تلقی از انحطاط تنها اسلامگراها و اسلامستیزها را در برابر هم نگذاشت؛ مسئلهی مهم تری هم در میان است؛ این جنگ بی فاتح و ناتمام میرود که ستیز و ستیزه جویی را در جان و جهان ایرانیان نهادینه کند.
آیت الله خمینی در قامت ماکیاول و هابز ایران
پیوستار بنیادگرایی دینی در ایران از سنت گرایان دینی ای که هیچ علاقهای به حضور در پهنهی سیاست ندارند و حتا در اساس مخالف حضور مومنان در پهنهی سیاست اند، شروع میشود و تا اسلامگراهای عمل گرایی ادامه پیدا میکند که دانسته یا نادانسته مذهب و ایمان دینی را تنها سرپوشی برای حضور خود در پهنهی سیاست ساختهاند. آن چه این جریانهای گوناگون را در کنار هم میگذارد هستی شناسی، شناخت شناسی و روش شناسیهای بنیادگرا، ذات باور و مطلق انگار است. فلسفههایی که راه را بر خودبنیادی آدمی و سازشهای دمکراتیک او برمی بندند. فلسفههایی که انحصار گرا و بدخیماند و با حضور دیگری در پهنهی هستی و دانایی بیگانهاند.
چنین گفتمان معیوبی در بستری از توسعه نایافتگی سیاسی، رشد گل خانهای جریانهای سیاسی-مذهبی را موجب میشود که ممکن است حتا هیچ تعلق خاطری به دین و مدعیات دینی نداشته باشند، اما استاد ماهی گرفتن از آب گل آلوداند. رومانتیسم مذهبی و یوتوپیای اسلامگرایی با تعطیل آزادی و برابری و گفت و گو، در عمل به خیل شارلاتانهای سیاسی و مذهبی هم میدان میدهد که در نقش سخنگویان دین، میدان سیاست را در انحصار خود بگیرند. به این ترتیب هرچند اسلامگرایان ممکن است با رویای حکومت اسلامی یا شعار سیاست دینی به قدرت برسند، اما در عمل، سیاست دینی و حکومت اسلامی چیزی نیست مگر بازی دیگری از بازیهای قدرت در پوشش دین. به عبارت دیگر تفاوت آشکاری میان حکومتهای دینی و حکومتهای سکولار وجود ندارد؛ آن چه متفاوت است زبانی است که لویاتان قدرت را حقانیت میبخشد [4]و گرنه پویش حذف دیگری همیشه امری خود پیش رونده است و هیچ حدی و نامی نمیشناسد.
روح الله خمینی در انگارهی ولایت مطلقهی فقیه به درستی این منطق را پوست گیری میکند و بر این باور تاکید میگذارد که حکومت اسلامی میتواند به گاه ضرورت و مصلحت احکام اولیهی اسلام را تعطیل کند. به عبارت دیگر، وی میگوید حکومت محدود به دین نیست و نمیتواند باشد، بلکه داوریهای دینی است که باید محاط به ضرورتها و مصلحتهای حکومت باشد.[5] آن چه در حکومت اسلامی همانند هر حکومت دیگری اصالت دارد، حفظ قدرت و اقتدار "حاکم" است. به زبان خمینی «حفظ نظام از اوجب واجبات است.» خمینی هر چند نمیتواند به دمکراسی و حقوق بشر و راههای پایدار حفظ نظام بیاندیشد، اما از اتفاق (جدا از داوریهای ما در مورد خمینی و دستاوردهای تاریک سیاسی او در پهنهی عمل) برونشد از فاجعهی موجود در ایران امروز، تا حد بسیاری به درک خمینی از سیاست وابسته است. او همان چیزی را میگوید و به زبان دینی و فقهی نظریه پردازی میکند که پیش تر فیلسوفان مدرنی هم چون ماکیاول و هابز گفتهاند. اگر آنها توانستند پای سیاست را از دام دین و اخلاق بیرون بکشند، ما هم میتوانیم. چه، سیاست امری خود بسنده و خودبنیاد است و مسایل سیاسی را باید در پهنهی سیاست و با سرانگشت سازشها گروهی و تدبیرهای سیاسی حل و فصل کرد. خمینی در عمل (دست کم آن جا که مشهور است گفت "خدعه کردم") در قامت "شهریار"ی ظاهر شد که به توصیههای ماکیاول عمل میکرد و در پهنهی نظر راهی را پیش گذاشت که "لویتان" قدرت میجست. فاصلهی حفظ نظام (آن چه خمینی گفت) تا حفظ نظامیان حاکم (آن چه خمینی کرد) فاصله دمکراسی و توتالیتاریسم است.
اسلامگرایی یا باید از "اسلام سیاسی" عبور کند یا از راهی که خمینی پیش گذاشت. اسلام سیاسی در ایران چنانچه به حفظ نظام بیاندیشد (و نه نظامیان حاکم) باید هم چنان که خمینی گفت دین را محدود به ضررورتهای سیاسی و حکومتی کند و نیز با پیوند حکومت به دمکراسی و حقوق بشر راههای پایداری نظام را هموار نماید. خمینی هرچند از ضرورت حفظ نظام میگوید، اما از نظر معرفتی امکانات لازم برای حفظ نظام در جهان جدید را نمیشناسد. بدون دمکراسی و حقوق بشر، بدون برابری و تبعیض زدایی از مردم و بدون به رسمیت شناختن گوناگونیهای قومی، زبانی، اجتماعی، فرهنگی، تاریخی، جنسی، دینی و مذهبی راهی به پایداری یک نظام دیده نمیشود. دمکراسی و حقوق بشر نه تنها نماد جهان جدید که ضرورت جوامع جدیداند. در غیبت دمکراسی و حقوق بشر هیچ انگارهی انسجام آفرینی دیده نمیشود. در غیبت دمکراسی و حقوق بشر آمیزش اجتماعی مسالمت آمیز غیرممکن خواهد شد.
اسلامگرایی و اسلامستیزی در هر معنایی سیاست را از کانونهای واقعی خود دور میکنند و به جنگهایی دامن میزنند که هیچ فاتحی ندارد. هم اسلامگرایی و هم اسلامستیزی برآمد تبعیض و نابرابری و برآوندهی آن اند، در نتیجه نمیتوانند به توسعه، ترقی و انسجام اجتماعی و ملی کمک کنند. ایران در گرداب اسلامستیزان و اسلامگرایان هیچ آیندهای نمیتواند داشته باشد.
آسیب شناسی اسلامگرایی
اسلامگراها دست کم پس از رسیدن به قدرت، همانند هر جریان پیشامدرن، توسعه نایافته و غیردمکراتیکی مهاجم و بدخیماند. آنها هرچند از بنیادگرایی دینی رگ و ریشه میگیرند، اما به جهت هستهی سخت بدخیمی که دارند محدود به قوانین بازی در پهنهی سیاست، دیر یا زود در برابر بنیادگرایی دینی هم خواهند ایستاد. آنها هر چند در ساحت نظر خداوند قادر و متعال را صالح تر به تشخیص مصالح آدمیان میدانند، اما در عمل از آن جا که آزادی و گفت و گو را محاط به باورها و داوریهای خود میکنند، تنها خود را صالح به تشخیص اراهی الهی و در نتیجه مصالح دیگران میدانند. اسلامگرایی همانند هر جریان سیاسی پیشادمکراتیکی در پیوند خود با لویتان قدرت، هیچ شریک و هم راهی را به رسمیت نمیشناسد.
تا آن جا که به اسلامگراها مربوط میشود این بدخیمی بهانهی همهی تبعیضها و نابردباریهایی است که اسلامگراها در اجتماعات با اکثریت مسلمان به "دیگری" تحمیل میکنند. در این چشم انداز اسلام و اسلامگرایی تنها پوششی است برای بلندپروازیهای سیاسی و اجتماعی. اسلام و اسلامگرایی ابزاری است برای سرکوب، در دست سیاستمدارهای تازه به دوران رسیدهی مسلمان؛ جنگ افزاری جدید و مناسب برای سرکوب و متقاعد کردن مسلمانان به هم راهی و سکوت که از "زرادخانهی جنبشهای ضد برابری و آزادی" بیرون کشیده شده است.
اسلامگرایی علاوه بر تهدیدهای گسترده ملی و منطقهای و آسیبهای فراوانی که میتواند به انسجام و هم بستگی ملی وارد کند، صلح جهانی و آمیزش اجتماعی مسالمت آمیز در جهان جدید را در معرض خطر قرار میدهد. اسلامگرایی در هم دستی با اسلامستیزی به معرکهای در جهان جدید دامن میزند که صلح جهانی کمترین قربانی آن است.
اسلامگرایی و تاریخ اسلام
پیوند برخی از اسلامهای تاریخی با سرکوب، سانسور و سکوت هم چون پیوند هر سنت پیشامدرن دیگری با این امور کتمان شدنی نیست؛ اما اسلامگراها با تاریخ اسلام به گونهی گزینشی و دستوری برخورد میکنند. آنها تاریخ اسلام را بیرون از قدرت، تاریخ ستیز با ظلم و جهل و جهاد برای استقرار عدالت و آزادی میدانند؛ (با این توضیح که درک آنان از این مفاهیم، ناتمام، ابزاری و فصلی است.) اما به گاه قدرت، ترجیح میدهند تاریخ اسلام را بر اساس ضرورتهای سیاسی خود، تاریخ سرکوب، سانسور و سکوت قلمداد کنند تا حقانیت لازم برای سرکوب، سانسور و سکوت مخالفان و منتقدان انبوه خود را فراهم آورند.[6]
مسئله این نیست که در تاریخ اسلام سرکوب، سانسور و سکوت نبوده یا حتا کم سابقه بوده است؛ مسئله این است که این تاریخ طولانی و سترگ و این مجموعهی کلان و بزرگ را نمیتوان به سرکوب و سانسور و سکوت فروکاهید. در متن اصلی این دین در کنار آیاتی که بهانهی سرکوب، سانسور و سکوت قرار میگیرند، آیات دیگری هم هست؛ «دین شما برای خودتان و دین من هم برای خودم»[7]، «اگر تمایل به صلح نشان دهند، تو نیز از در صلح درآی؛ و بر خدا توکّل کن، که او شنوا و داناست»[8] «اگر تو به سوى من دست دراز کنى و مرا به قتل برسانى، من براى کشتن تو تلاش نخواهم کرد، که من از پرودگار جهانیان مى ترسم»[9]، «... هر كس، انسانى را بدون ارتكاب قتل يا فساد در روى زمين بكشد، چنان است كه همه انسانها را كشته و هر كس، انسانى را از مرگ رهايى بخشد، چنان است كه گويى همه مردم را زنده كرده است»[10] و...
واقعیت آن است که در تاریخ اسلام همانند همهی تاریخهای پیشامدرن تلخ و شیرین و مهر و کین در هم آمیختهاند. در ادبیات و فرهنگ این اجتماعات هم، افزون بر عناصر تبعیض آمیز و آزادی ستیز از سازمایههای (عناصر) مداراپیشه و آزادی بخش میتوان سراغ گرفت. برای درک مناسب تر این فرهنگ باید «بنی آدم اعضای یک پیکرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند»[11] را در کنار «همیشه باد خصومت جهود و ترسا را/ که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را»[12] گذاشت.
اگر "اسلام هویت" در چشم اندازی که اسلامگراها و اسلامستیزها پرداخته اند، دیده نمیشود و اگر صدای نجیب مسلمانان صلح طلبی که به ضرورت هم زیستی مسالمت آمیز با دیگران میاندیشند، شنیده نمیشود، مشکل جای دیگری است؛ اسلامستیزان و اسلامگرایان تاریخ را مثله کردهاند. خشونتی که از جهان و زبان این سیاستمدران بیرون میتراود، بیش از آن که صدای متن و فرامتنی باشد که متن در آن قرار گرفته است، صدای انسان له شده و تحقییر شدهای است که راهی به خودنمایی و جبران مافات میپالد.
آن چه برشهای تاریکی از این تاریخ طولانی را عمده میکند و هم چون بختکی بر سر مسلمانان و تاریخ رنگارنگ آنان مینشاند، رژیمهای قدرت و دانشی هستند که پس و پشت آنها قرار گرفتهاند. در تاریخ سکوت مستولی است؛ صدایی که میشنویم فریاد کسی یا کسانی است که تاریخ را مینویسند یا میخوانند.
اسلامستیزی چیست؟
اسلامستیزی را بر اساس آن چه در ادبیات، الهیات و تاریخ یهودستیزی دیده میشود و نیز پژوهشهای گستردهای که در این حوزه انجام گرفته است، میتوان هر گونه پیش داوری، نفرت پراکنی و خوارداشت اسلامها و مسلمانان نامید.
اسلامستیزان به باورها و داوریهای مسلمانان هم چون بخشی از هویت آنها احترام نمیگذرند. ادبیات اسلامستیزی لبریز توهین و تحقیر مسلمانان و باورهای آنان است.[13] آنان در بهترین حالت استدلال میکنند که «انسانها محترم اند، اما باورها و داوریهای آنان نه»! آنها به آسانی میگویند «من به هر اندیشهای احترم نمیگذارم».[14] کار تا آن جا پیش میرود که حتا «پیرمرد ساده دلی هم که در مسجدی دور افتاده نماز میگذارد، تسبیح میچرخاند و از سیاست فاصله دارد...» در جنایات اسلامگراها شریک میشود! [15]
این اسلامستیزی پنهان را میتوان با یهودستیزی فرانسویان عصر روشنگری همانندید؛ چه، بسیاری از این اسلامستیزان هنوز خود را وفادار به حقوق بشر و برابری و آزادی انسانها میدانند. دفاع این اسلامستیزان از حقوق مسلمانان (اگر چنین دفاعی در میان باشد) هم چون شهروندانی برابر با دیگران بر پایهی به رسمیت شناختن حقوق انسانی و اجتماعی برای اقلیتهای قومی و مذهبی نیست؛ آنها این حقوق را برای مسلمانان به رسمیت میشناسند، مشروط بر آن که مسلمانان دیگر مسلمان نباشند و از اعتقادات و آداب و رسومِ ویژهی خود دست بشویند.
مسئله، دفاع از آداب رسوم مسلمانان یا گروههای انسانی دیگر نیست؛ مسئله، دفاع از حقوق بشر است که با دخالت در زندگی دیگران نمیسازد. مسئله، خودبنیادی و خودبسندگی آدمیان در تعیین سعادت و سرنوشت خویش است که با نقشهای گوناگونی که برادارن بزرگ تر برای خود تعریف میکنند هماهنگ نیست. مسئله حق ناحق بودن است که در این ادبیات جایی ندارد.
جهان دل خواه اسلامستیزان جهانی مثله شده و پاره پاره است؛ آنان در فانتزیهای خود ناخواسته از جهان پریشانی پرده بر میدارند که کورههای آدم سوزی اگر نه برای مسلمانان، دست کم برای باورها و داوریهای آنان گسترانیده شده است. از این فانتزیهای سورال و رومانتیک تا آن چه در کولاکها و آشویتسها بر سر یهودیان آوار شد، تنها یک گام مانده است.
اسلامستیزان در پهنه سیاست با مسلمانان همان کاری را خواهند کرد که اسلامگراها با غیرمسلمانان کردند. اما هم چنان که قربانیان اسلامگرایی به غیرمسلمانان محدود نیست، اسلامستیزان هم کم کم و آرام آرام سروقت هر سرو ایستادهای خواهند رفت. چه، بدخیمی هیچ مرزی نمیشناسد و دیر یا زود حتا خودیها را هم تحمل نخواهد کرد. هر کس در سایهی کوچک پیشوا و رهبر قرار نگیرد حذف خواهد شد. اسلامستیزی جدا از ادعاها و اداهایی که دارد، جریانی بدخیم است. مفهوم حقوق بشر و دمکراسی در مانیفست این جریانها از درون تهی است؛ آنها به "حق ناحق بودن" اهمیت نمیدهند و آزادی وجدان را دست کم برای مسلمانان محترم نمیشمارند. آنها از نشانه گان برادر بزرگ تر رنج میبرند و همانند همهی برادرهای بزرگ تر بیش از "حق داشتن" نگران "حق بودن" هستند. آنها اگر پایشان به زمین سیاست باز شود، خطرناک و دهشت آفرین خواهند بود. نامها خیلی اهمیت ندارند، بدخیمی باورها و داوریهای ماست که میتواند جهان زیبا و رنگارنگ ما را نابود کند، بدخیمیهایی که گاهی در پوشش دین و سنت و گاهی در لباس علم و عقل به دیگری و باورها و داوریهای او میتازند. ایران در دام اسلامستیزان ممکن است بتواند از شر جمهوری اسلامی رها شود، اما از نکبت انحطاط و استبداد هرگز!
تبارشناسی اسلامستیزی
اسلامستیزان هرچند در برابر اسلامگرایان صف بندی کرده اند، اما هم چون اسلامگرایان هم وندی آشکاری با بنیادگرایان و مبانی نظری آنها دارند. هستی شناسی، جهان شناسی، شناخت شناسی و روش شناسی بنیادگرا، ذات باور و مطلق انگار، مفصلی است که اسلامستیزان را به بنیادگرایان و اسلامگرایان پیوند میدهد. ممکن است بسیاری از اسلامستیزان در برابر این داوری ناشکیبا باشند و آن را برنتابند، اما آنها همانند اسلامگراها هستهی سختی در اسلام میبینند که همهی اسلامها و مسلمانان را به هم پیوند میدهد. در اساس این جریانها ترجیح میدهند از اسلامها و مسلمانها گفت و گو نکنند، آنها اسلامگرایی و رفتارهای دهشت بار آنان را بخش جدایی ناپذیر از تاریخ اسلام و هویت اسلامی میدانند.
اسلامستیزان نمیتوانند "پرگونگی اسلامها و مسلمانان" را به رسمیت بشناسند[16]؛ چنین باوری هر مطالعهای در مورد مسلمانان را به ضرب پیش داوریهای خود از پای در میآورد و امکان برساختن خوانشهای مسالمت جو و خوش خیم از اسلام را غیرممکن میسازد. در نتیجه آنان اگر بتوانند نه تنها مسلمان موجود، که مسلمانان ممکن را نیز از جهان دل خواه خود حذف خواهند کرد. به باور اسلامستیزان مسلمان خوب مسلمان نیست.
بر این قرار تبار اسلامستیزان به جریانها و نیروهایی باز میگردد، که با جامعهی باز و مناسبات آن - دست کم آن جا که به مسلمانان مربوط میشود- مسئله دارند؛ نیروهایی که گاهی به جریانهای مذهبی و دینی رقیب مربوط میگردند و گاهی به جریانهای سیاسی رقیب. فصل مشترک همهی آنها بنیادگرایی است؛ بنیادگرایان با "دیگری" و "صلح" مسئله دارند. بنیادگرایان حق ناحق بودن را به رسمیت نمیشناسند. جهان رویایی آنها جهانی است که دیگری در آن حضور ندارد. تاکید وسواس گونهی بنیادگراها بر "درست" و "نادرست" و نابردباری آنان در برابر جهانهای رنگارنگ جدید و پسامدرن که برآمد حقوق و سازشهای ماست از همین نکته حکایت دارد.
در سایهی هستی شناسی ها، شناخت شناسیها و روش شناسیهای پسامدرن و جهانهای گوناگونی که در این گفتمانها یا زیستمانها برساخته میشود، در اساس درست و نادرست (حق بودن) به حاشیهی ارج شناسی و برآمد سازشهای دمکراتیک ما در پهنههای گوناگون رانده میشود. بنیادگرایان در پنهانیترین استدلالها و دلالتهای خود با تعادلات دمکراتیک در جهان جدید مسئله دارند و خدایگانی و داوریدن را حقی همه گانی نمیدانند.
مسلمان خوب مسلمان نیست
به عنوان نمونه در "جستاری در علل و اشکال خشونت و تبعیض در اسلام"[17] این فاجعه این گونه بازگویی شده است. نویسنده "ﻧﻈﺎﻡ فکری و سیاسی ﺍﺳﻼﻡ" را بر گرفته ﺍﺯ سه منبع ﺍصلی ﻗﺮﺁﻥ، ﺣﺪﻳﺚ و ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﺳﺒﮏ ﺯﻧﺪﮔﻲ پیامبر، ﺧﻠﻔﺎ و ﺍﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭی میداند. به باور وی «"ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ" نیز... ﭘﻴﺮﻭ ﺍﻳﻦ سه ﻣولفهی ﺍﺳﻼﻡ است. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ کسی ﮐﻪ ﻣﺪﻋﻲ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻳﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺭﺩ که "ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ " است، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ زعم ﻣﻦ، ﺍﻃﻼﻋﻲ ﺍﺯ ﻣﺎﻫﻴﺖ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ وی ﺍﺳﻼﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻭ روزه گرفتن ﻭ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻦ موضوع و مخاطب ﺍﻳﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﻧﻴﺴﺖ.» «هم چنین ﺁﻧﺎنی که تصور تعدیل کننده، تطهیرشده و پاسیفیستی از اسلام دارند و معتقدند "اسلام دین صلح است و موافق خشونت و جنگ نیست" ﻣﻘﺼﻮﺩ من نیستند. ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺁﻥ دسته از ﺍﺳﻼﻡ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎنانی مورد چالشاند که به استناد آن ﺳﻪ منبع ﮐﺸﺘﻪ شدن و کشتن در راه ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ نه تنها ﺗﻮﺟﻴﻪ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﻘﺪﺱ میبخشند ﻭ تبلیغ و ﭘﺮﺍﮐﺘﻴﺰﻩ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ.»
به واژهها و عبارت "ماهیت واقعی اسلام" در گفتار نویسنده توجه کنید؛ چه قدر ساده و صریح ذات گرا و مطلق انگار است! نویسنده پیام محوری کتاب خود را این گونه فشرده کرده است «اسلام ﺭﺍﺳﺘﻴﻦ منادی خشونت، ﺁن هم ﺩﺭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻭ ﺍﺑﻌﺎﺩ ﻭﺳﻴﻊ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ.»... ﭼﻨﺎن ﭽﻪ ﮐﺴﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ "ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ "ﻣﻲ نامد، ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻣﺪﻧﻴﺖ و فلسفه و پلورالیسم سیاسی و برابری حقوقی دو جنس زن و مرد در تمام ابعاد آن مخالفتی ندارد ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺍﻳﻦ نوشته ﻧﺪﺍﻧﺪ.» این استدلال فشرده با انبوه طنزی که در آن متورم است، اسلامستیزی پوست گیری شده است که از ناخودآگاه یک اسلامستیز درس خوانده تراویده است؛ استدلالی که بسیاری از اسلامستیزان در ناخوداگاه خود دارند، اما شاید نمیتوانند یا نمیدانند این گونه خلاصه کنند. اسلام و مسلمانان بد اند؛ زیرا هر مسلمانی خوب است، مسلمان نیست و دین او اسلام نیست! و او اسلام را خوب نفهمیده است!!
باز هم به واژهها و عبارت "اسلام راستین" نگاه کنید؛ چه قدر این پندارها همانند پندارهایی است که اسلامگراها به کار میبرند. "اسلام راستین" نام دیگر "اسلام ناب محمدی" است؟ با این تفاوت که اولی را یک اسلامستیز به کار برده است و دومی را یک اسلامگرا!
همهی این ادعاها تراوشات، پنداری است که خود را دمکرات، مدرن، آزادی خواه و برابری طلب هم میداند. پنداری که خود را نمایندهی جهان جدید و مناسبات تازه میخواند. چه گونه میتوان در جهانی که به حاشیهی "ارج شناسی جدید"[18] پرتاب شده است، این گونه گستاخانه خط کشی کرد؟ و بر دیگری شورید؟ چه گونه میتوان در جهانی که همهی گفت و گوها از برابری و آزادی شروع میشود، این اندازه دژخیم بر دیگران داورید؟ و نامها و شناسنامههای او را درید؟ جهان جدید کجا و این رویاهای آشفته کجا؟
به رسمیت شناختن دیگری لبریز از دلهره برای رعایت حقوق دیگری است. دلهرهای که با صلح پایدار و آمیزش اجتماعی مسالمت آمیز گره خورده است. به رسمیت شناختن دیگری و باورها و داوری هایش و محترم داشتن او و جهانی که برساخته است، بخشی از پروژهی صلح و هم زیستی پایدار در جهان جدید است و ارتباط چندانی با درست یا نادرست بودن آنها ندارد.
در این منطق "دیگری" را حتا نمیتوان و نباید در "دیگری موجود" فروکاهید؛ چه، تاریخ باز است و همیشه "دیگری ممکنی" پیدا میشود که با تصور ما از حضور و هستی بیگانه است و او امکان دارد تصویر دیگری از جهان پیش بگذارد که در مخیلهی ما نگنجد. به رسمیت شناختن دیگری به رسمیت شناختن همهی امکانات تازه برای صلح و آمیزش اجتماعی مسالمت آمیز است؛ به رسمیت شناختن دیگری به رسمیت شناختن گوناگونی و فردا هم هست. اهمیت ندارد آن چه در برابر ما ایستاده است و بزرگ راه آمیزش اجتماعی مسالمت آمیز را مسدود یا محدود میکند، چه نام دارد و چه رویایی در سر و ادعایی بر زبان دارد، همهی این موانع را باید درنوردید و راه صلح و آینده را گشود.
اسلامستیزان در پی چه هستند؟
برای درک مناسبت تر اسلامستیزان باید میان ادعاهای آنان و آن چه نقد دین و مناسبات و باورها و ادعاهای دینی شناخته میشود، تمایز گذاشت. حتا اسلامستیزان را باید از جریانهای دین ستیز بیرون گذاشت؛ چه، هم دین ستیزی در مفهوم عام آن و هم نقد دین اسلام، فارغ از داوری ما در مورد آنها در این گفت و گوها نمیگنجد. اسلامستیزی به گونهای غیرقابل انکار با هویت مسلمانان و باورها و داوریهای آنان مسئله دارد. اسلامستیزی در غالب برادر بزرگ "حق ناحق بودن" را برای مسلمانان به رسمیت نمیشناسد.
اسلامستیزان چنان از خرافه (اگر چنین سرنامی هنوز در جهان جدید معنا داشته باشد[19]، تبعیض و خشونت در اسلام مینالند، که انگار تاریخ بشریت و دیگر ادیان هیچ رابطهای با خرافه، تبعیض و خشونت نداشته است. درک اسلامگرایان از تاریخ و فرهنگ و دین درکی ناتمام است. آنها گرفتار بافتههای اسلامگرایی، گاهی چنان از اسلام و بنیادهای آن یاد میکنند که گویی به حقیقتی فراتاریخی دست یافتهاند. انگار آنها به گونهای مستقیم پیام اسلام را از زبان پیامبر اسلام گرفته اند! پیامبری که دست کم یک تاریخ ۶۳ یا ۲۳ ساله و یک متن ۶۲۳۶ یا ۶۶۶۶ آیهای از خود باقی گذاشته است و حتا کسانی که کنار او نفس میکشیدند در فهم او و کتاب و پیام او با هم بسیار گوناگون بودهاند. [20] اسلامستیزان چنان از "اسلام راستین" میگویند که انگار در پایان تاریخ یا برفراز آن ایستاده اند!
هم سویی و هم کاری اسلامگراها و زبان مشترک آنان در نفی و نهی منادیان جهان جدید و آمیزش اجتماعی مسالمت آمیز در میان مسلمانان، اتفاق سادهای نیست؛ این که هر دو جریان، مسلمانان جدید و نواندیشان مسلمان جدید را منحرف، بدعت گذار و نادان میدانند، همهی اتفاق است. اسلامگرایی و اسلامستیزی هم برآمد آمیزش اجتماعی ناتمام است و هم برآورندهی آن.
اسلامستیزان علاوه بر مفصلهای مشترک با اسلامگراها (در مبانی نظری بنیادگرایانه) هم پوشانیهای بسیاری با آنها دارند. این جریانها هر دو برآمد واکنشی به انحطاط و توسعه نایافتگی اند؛ هر دو پاسخی هستند به وضعیت ما در جهان جدید. هر دو جریان میخواهند توضیح دهند که ما چه گونه ما شدیم؟ هر دو جریان کم و بیش به فرایند توسعه نایافتگی و انحطاط در اجتماعات اسلامی اعتراف دارند؛ تفاوتی اگر هست در درک دلایل و تعریف این واژهها است.
اسلامگراها توسعه نایافتگی و انحطاط را نتیجهی سیاستهای استثماری و استعماری و بی توجهی مسلمانان به دستورات دینی و جهان بینی اسلامی میدانند؛ در باور آنان راه برونشد از این وضعیت دشوار، بیداری اسلامی و استقلال است. استقلال مورد نظر آنها هم امری ناتمام و جامانده در تاریخ است. ناتمام است، زیرا تنها به کار حقانیت زدایی از دیکتاتوریهای دست نشاندهی غربی یا وابسته به آنها میآید و شامل استقلال خورده فرهنگ ها، اقلیتها و شهروندان نمیشود؛ و جامانده در تاریخ است، زیرا چشمانش را بر مفهوم حقوق بشر و دمکراسی که از بنیادهای جدید استقلال خواهی در جهان جدیداند میبندد.
بیداری اسلامی در باور آنان بازگشت به سنت صالح اسلامی و تلاش برای برپایی حکومت اسلامی است. اسلامی که در فانتزی اسلامگرایی راه حل همهی مشکلات مسلمانان تصویر و تصور میشود. برخی از اسلامگراها بیرون از قدرت آغوش خود را برای هم کاری و هم راهی همهی مسلمانان و حتا غیرمسلمانان باز نگهداشته اند، اما در سراپردهی قدرت، محدود به منطق قدرت هیچ بصیر و نظیر و ایستادهای را تحمل نمیکنند و همه گان را به ذوب شدن در ارادهی خلیفه و رهبر و برادر بزرگ تر فرمان میدهند.
اسلامستیزها اما اسلام را ریشه همه تباهیها و ناکامیهای مسلمانان و کشورها (با جمعیت اکثریت مسلمان)ی منطقهی خاورمیانه میدانند. آنها نه تنها با حکومتهای اسلامی مخالفاند که با اسلام و هویتهای اسلامی هم مسئله دارند. به باور آنها اسلام دین خشونت و سبعیت است. در این دین بدوی و تاریخ ننگینش چیزی فراتر از کشت و کشتار و غارت و تحقیر دیگری دیده نمیشود. تاریخ اسلام به باور آنان تاریخ نکبت و دشواری است که بر ملتها و فرهنگهای مغلوب آوار شده است.
اسلامستیزها اسلام و فرهنگ سراسر خرافهی آن را باعث و بانی همهی عقب ماندگیها و توسعه نایافتگی و انحطاط میدانند؛ در نتیجه برونشد از این وضعیت وخیم در باور آنان بیش از هر چیز و پیش از هر عملی در گرو فاصله گرفتن مسلمانان از این دین نکبت بار و جهالت آور است. خانه تکانی فرهنگی و پس زدن دین اسلام از خاطره قومی و فردی راهی است که آنان پیش میگذارند تا مسلمانان را با جهان جدید و مناسبات تازه پیوند دهند. در باور اسلامستیزان مسلمانان با اسلام و هویت اسلامی نمیتوانند به توسعه و آبادانی و پیش رفت برسند. هراس از به قدرت رسیدن مسلمانان و اسلامگراها در میان این جریانها تا آن جاست که برخی از آنها را به هم راهی و هم سویی با برخی از نظامهای سرکوب گر و متجاوز کشانده است.[21]
هرچند اسلامستیزان و اسلامگرایان درک متفاوتی از توسعه و انحطاط و شوندها (دلایل) و بنارهای (علل) آن دارند، اما از روان شناسی مشترکی برخوردارند که "مسئولیت ناپذیری" و "فرافکنی" بخش چیرهی آن است. اسلامگراها، جهان جدید و غرب را ریشهی همهی تباهیها و بدبختیهای خود میدانند و اسلامستیزها اسلام و فرهنگ برخواسته از آن را. این روان شناسی هستهی سخت باورها و داوریهای آنان است؛ چه، هر گونه تردید در مورد آن، جهان دل خواه آنان را دود میکند. جهان دل خواه آنان، جهانی نیست که (دست کم برای همه گان) قابل نقد و اصلاح بازخوردی باشد. جهان دل خواه آنان در بهترین حالت، جهانِ شاه فیلسوفهای افلاطونی است که تنها با "متوقف شدن" به نمونهی اصیل خود وفادار میماند. جهان آرمانی آنان در آینده و در فرایند "شدن" و به گونهای همه گانی برساخته نمیشود؛ جهان آرمانی آنان در گذشته قرار دارد و در وفادرای همه گان به آن تعریف میشود. "سنت سلف صالح" چیزی نیست مگر رویای بازگشت به نقطهی صفر!
آسیب شناسی اسلامستیزی
هر چند اسلام، مسلمانان، صورت بندی و تفسیر آنها موضوع نزاع بین اسلامگراها و اسلامستیزهاست، اما درک ناتمام آنها از جهان جدید و مناسبات آن (هم چون آزادی و برابری) است که تصویر مناسب تری از محل اصلی این نزاع فرسایشی و خشونت بار را پیش میگذارد. چه، هم اسلامستیزان و هم اسلامگرایان زادهی جهان جدیداند و پس و پشت درک ویژهای از این جهان سنگر گرفته اند؛ درکی ناتمام، فرصت طلبانه و ابزاری! درکی که برادر بزرگ تر بخش جدایی ناپذیر آن است.
یکم. اسلامگراها جهان جدید را فشرده میکنند در استعمار و استثمار؛ آنها دمکراسی و حقوق بشر را هم ابزاری میدانند که تنها به کار پوشش تکاپوهای جدید استعماری و استثماری میخورد. اسلامگراها در مبانی نظری خود تا آن جا پیش میروند که در اساس توسعه و ترقی را نیز نفی میکنند. آنها مواهب جهان جدید را چیزی بیش از نیزنگ الهی و برآمد «اسماء مضل الهی» نمیدانند.[22] جهان جدید شناسی آنها خلاصه میشود در "اشپینگلر"، "افول تمدن غرب"، چند نقل قول نصفه و نیمه از هایدگر و به اندازهی لازم فلسفهی پسامدرن! [23] در چنین تفسیری از جهان جدید و مناسبات آن، همه چیز مثله شده است. دمکراسی تا زمانی ستودنی است و تاجایی تحمل میشود که پلکانی برای به قدرت رسیدن اسلامگراهای پوپولیست باشد. آزادی هم تا جایی اهمیت دارد که بتواند دهان منتقدان را ببندد؛ آنها به ضرروت از آزادی وجدان و عقیده دم میزنند، اما در سیطرهی خود هیچ زاویهای را تحمل نمیکنند و همه گان را به ذوب شدن در پندار تنگ و تاریک پیشوا و رهبر و خلیفه هدایت میکنند.[24]
اسلامستیزان هم درک ناتمام و مثله شدهای از جهان جدید و مناسبات آن دارند. آنها جهان جدید را خلاصه میکنند در چند خوانش رنگ و رو رفته از پوزیتیویسم و ساینتیسم؛ اسلامستیزان در بسترسازی برای نفرت پراکنی و خوارداشت مسلمانان به گونهای دایمی به آزادی بیان و ضرورت آن در ساختن جهان جدید مراجعه میکنند، اما درکی از آزادی وجدان و اهمیت پاسداشت آن در نهادینه شدن جهان جدید و آزادیهای آن ندارند.[25] آنها برابری را نیز (به ویژه وقتی پای مسلمانان و داوریهای آنان در میان باشد) به سخره میگیرند و دمکراسی را به طعنه مابوکراسی میخوانند. آنها همیشه از خرافه و حجم انبوه آن در میان مسلمانان مینالند؛ اسلامستیزان از "ارج شناسی جدید" خوششان نمیآید؛ آنها با گفت و گوهای پسامدرن که راه را برای همهی حذف شده گان میگشاید، بیگانه اند؛ آن حتا گاهی در نقش ولی امر تشخیص مصلت مردم، آشکارا این گفت و گوها را برای مردمان خود مناسب نمیدانند. [26]
دوم. اسلامستیزی با پیش داوری ها، نفرت پراکنیها و خوارداشتهای اسلامها و مسلمانان به این توهم دامن میزنند که گویی هویت اسلامی با جهان جدید و مناسبات تازه بیگانه است و بیگانه خواهد ماند. این داوری میتواند دست کم بخشی از مسلمانان را در راه گذار از جهانهای پیشامدرن و توسعه نایافته به جهانهای جدید مشکل دار و معلق کند. به عبارت دیگر تحدید مسلمان در دوراهی ناگزیر هویتهای اسلامی یا هویتهای جدید و مدرن، ممکن است برخی از مسلمانان را در شرایطی قرار دهد که عطای توسعه را به لقای آن ببخشند و از خیر جهانهای جدید و مناسبات تازه بگذرند. این رفتارها میتواند برای فرایند دمکراسی و صلح در جهان جدید خطرناک باشد.
نه تنها در کشورهای در حال توسعه، که در برخی از کشورهای توسعه یافته، فشار اسلامستیزان شرایطی را فراهم آورده است که برخی از دمکراسیها در سایهی اسلام هراسی حاکم بر آن جا تصمیماتی را در مورد مسلمانان گرفتهاند که خطرناک و شکاف آفرین است. تصمیم دمکراتیک مردم سویس در مورد منارههای مساجد مسلمانان[27] و نیز ممنوعیت اشکالی از حجاب اسلامی در برخی از محیطهای رسمی و در برخی از کشورهای اروپایی از آن جملهاند.
سوم. اسلامستیزی وجه دیگری از بنیادگرایی سیاسی است و میتواند به نحلههای دیگر بنیادگرا از جمله اسلامگرایی نیرو و زور بدهد. اسلامستیزی بهانه و شواهد لازم را به اسلامگراها میدهد که آنان بتواند جهانهای جدید و مناسبات تازه را برای مسلمانان خطرناک و دشمنانه جلوه دهند. در بستر ادبیاتی که اسلامستیزان فراهم میآورند متقاعد کردن بخشهایی از مسلمانان به دشمنی با جهانهای جدید و منادیان آن و نیز سرباز گیری از میان آنها برای اسلامگراها بسیار آسان میگردد.
چهارم. اسلامستیزی و مبانی نظری آن چنان چه به گونهای درخور نقد نشود میتواند برای صلح جهانی و آمیزش اجتماعی مسالمت آمیز در جهانهای جدید خطرناک باشد. به عنوان نمونه ردی از اسلامستیزی را در بسیاری از مجادلاتی که بر سر نزاع فلسطین و اسراییل جریان دارد، میتوان دید. اسلامستیزان نفرت پراکنی و پیش داوری در مورد مسلمانان را تا آن جا ادامه دادهاند که گاهی به هوادرای از کشور اسراییل و حمایت از برخی از جنایتهای آن هم کشیده شدهاند. اما هم چنان که قرباینان اسلامگرایی به غیرمسلمانان ختم نمیشود، قربانیان اسلامستیزی هم به مسلمانان و هویتهای اسلامی ختم نخواهد شد. بدخیمی امری پیش رونده و "دگرساز" یا دشمن تراش است. اسلام و مسلمانان ممکن است دشمن نخست اسلامستیزان باشند، اما دشمن آخر آنها نخواهند بود.
پنجم. اسلامستیزی آسیبی شناختی و حقوقی است و چنان چه به درستی واکاوی نشود میتواند به فرایند نهادینه شدن حقوق بشر و دمکراسی در جهان آسیب برساند. اسلامستیزان وجهی از پندار برادر بزرگ را با خود به جهانهای رنگارنگ ما میآورند که در اساس با رنگارنگی و گوناگونی بیگانه است. آنها حق خطا کردن را به رسمیت نمیشناسند. آنها خودبنیادی و خود بسندگی آدمیان را به رسمیت نمیشناسند. آنها ارج شناسی جدید را نمیشناسند و اهمیت آن را گسترش صلح جهانی درک نمیکنند. آنها هنوز "دن کیشوت" را نخواندهاند.
پانویسها
[1] درک کم و کیف این آسیب کار دشواری نیست؛ پس از هر دسته گلی که اسلامگراها در ایران، افغانستان، عراق، موصل، نیجریه یا هر جای دیگری آب میدهند، سیلی از پیش داوریها و نفرت پراکنی علیه مسلمانان در رسانههای فارسی زبان و فضاهای مجازی به راه میافتد که جز خوارداشت اسلامها و مسلمانان آماج دیگری ندارد. در این تاریکیها نه فقط افراد ناشناس، که نامها و چهرههایی دیده میشوند که خود قربانی سرکوب، سانسور و سکوت بودهاند. در نتیجه در نشانگان اسلامستیزی با آسیب مسری و مزمنی رو به رو هستیم که میتواند لایههایی از قربانیان سرکوب و سانسور را دوباره به چرخهی معیوب خشونت بازگرداند و بازتولید خشونت و تکرار فاجعه را در دستور کار آنها قرار دهد.
[2] این پندار را در "پروبالی در عرصهی سیمرغ" کاویده ام.
[3] این مسئله را در سرنام "در هم سایگی جهان جدید و در غیبت داوری الهی" و نیز "از برهان لطف تار بحران لطف" کاویده ام.
[4] این پندار را در "اسلام شناسی در بحران" کاویده ام.
[5] از اتفاق اسلامستیزان وطنی بسیار بر این پندار تاختهاند و خمینی را به واسطهی تقریر گویا و بیان آشکار آن به شدت فروکوفتهاند. اما نباید فراموش کرد که آن چه روح الله خمینی در انگارهی "ولایت مطلقهی فقیه" گفت و کرد، نه تازه بود و نه با تاریخ ادیان و سیاست بیگانه بود. آن چه به این هوچی گریها امکان عرض اندام میدهد، اسطورهای است که اسلامگراها با سرنام "حکومت دینی یا حکومت اسلامی" ساختهاند و اسلامستیزان با سرنام "دخالت دین در پهنهی سیاست" به آن دامن زدهاند. واقعیت آن است که حاکم، حکومت، سیاست، قدرت و قوانین آن هم واره بر پهنهی سیاست حاکم بوده است و خواهد بود. از این چشم انداز آن چه خمینی در ستایش حفظ نظام گفته است نه تنها قابل دفاع که ستایش انگیز است. آن چه در رفتار و گفتار خمینی در این رابطه قابل نقد است دانش اندک او و همراهانش و نیز بستر نامناسبی است که او برای تاسیس و حفظ نظام پیش گذاشته است. برای ادامهی این نقد نگاه کنید به "اسلام سیاسی و انگاره ولایت مطلقهی فقیه" از همین قلم.
[6] مقایسهی گزارش و خوانش مرتضا مطهری از اسلام و تاریخ آن با گزارش و خوانش محمد تقی مصباح یزدی آشکارا از این آسیب حکایت میکند؛ و نیز مقایسه کنید اظهارات خمینی را پیش و پس قدرت. نگاه کنید به سخنرانی روح الله خمینی در ۱۳۵۷ در پاریس و سخنرانی وی در ۱۳۵۸ در ایران.
[7] کافرون/ ۶
[8] انفال/ ۶۱
[9] مائده/ ۲۸
[10] مائده/ ۳۲
[11] سعدی شیرازی، گلستان
[12] سعدی شیرازی، قطعات
[13] نگاه کنید به مقالاتی هم چون "غرب دوست ماست و اسلام دشمن ما"، "ما اسلام نمیخواهیم، ما آزادی میخواهیم"، "مذهب شیعه ریشه خودبیگانگی ایرانیان" و "اسلام برای اسارت زنان" از جلال ایجادی.
[16] این صورت بندی در "مقدمهای در انگارهی پر گونگی اسلامها و مسلمان ها" آمده است.
[19] این پندار را در سرنام "خرافهای وجود ندارد" کاویده ام.
[20] اگر ابوذر ميدانست در قلب سلمان چه ميگذرد، هر آینه او را ميكشت هرچند محمد آن دو را برادر خوانده بود. «قال الصادق (عليه السلام) «ذكرت التقيه يوماً عند على بن الحسين فقال والله لو علم أبوذر ما فى قلب سلمان لقتله و لقد آخي رسول الله صلي الله عليه و آله بينهما فما ظنكم بسائر الخلق...» (بحار، ج ۲۲، ص ۳۴۳)
[21] دفاع برخی از گروهای سیاسی از رژیم آپارتاید در اسراییل و نیز دفاع برخی از جریانها از کودتا در مصر، به دنبال بهار عربی نمونههایی هستند که نشان میدهد اسلامستیزی چه گونه میتواند در بازتولید خشونت اسلامگرایان را یاری کند. (نگاه کنید به این مطلب)
[22] محمد مددپور، درآمدی بر سیر تفکر معاصر، ن سوره مهر، ۱۳۸۵
[23] رضا داوری اردکانی و کمال اجتماعی جندقی، سخن، ۱۳۹۱
[24] رضا داوری اردکانی، ، امام خمینی و طرح جدید سیاست دینی، ۱۳۸۸
[25] در نقدی با سرنام "آزادی هم آدابی دارد" این جریان را کاویده ام.
[26] من این جریان را در "پسامدرنیته واپس گرا و مدرنیتهی نگران" کاویده ام.
[27] «... سازمان دیده بان حقوق بشر هم هشدار داده است که تصویب این همه پرسی، تعهدات سوئیس درباره آزادی ادیان را نقض خواهد کرد.»
نظرها
dsa
تناقض مندلی بقال ماست بند ۱- ماست من ترش است. ۲- ماست من ترش نیست.
Behrouz
«اسلام ستیزی» ابداع اخوان المسلمین ـــ مادر تروریسم جدید اسلامی ـــ است. باورمندان «اسلام ستیزی» خود ماشه را نمیکشند ولی با «فتوای اسلام ستیزی» ماشه کش مسلمان را به شارلی ابدو،.............میفرستند. «اسلام ستیزی» نیرنگی است علیه دموکراسی و انسانهای شجاعی که زندگی خود را برای آزادی و دمکراسی به خطر انداخته اند.
گواتام
آقای بهروز یکباردیگر نوشتار را درست بخوانید مطالعه کتب سوسیالیست و لیبرالیسم .و حتماًتاریخ جریانات روشنفکری و بنیادگراها را از منابع مختلف بخوانید.شاید بتوانید خود را از کینه ها و تفکرات غیر علمی آزاد کنید.خصوصا توصیه میکنم مقالات رادیو زمانه را با دقت بخوانید.اینجا بی بی سی و رادیو فردا نیست .اکثرمقالات عمیق است وقابل اندیشیدن اگردقت کنید وبا دقت مطالب را بخوانید .
امیر
وقتی نخواهیم آزادی را به بهای عدالت محدود کنیم همین رخداد های خود سرانه عده ای در جهت اجرای عدالت رخ خواهد داد. زمانی که شما حق داشته باشی علیه نژاد پرستی حرف بزنی ولی عکس آن نه، خود موجب این میشود که نژاد پرستان رفتار های عملگرانه در جهت ایجاد نوعی عدالت را انجام دهند. وقتی شما حق داشته باشی علیه اسلام صحبت کنی ولی علیه مواردی مثل فمینیست و حقوق بشر که نوعی برابری در مقابل اخلاق اسلامی را دارد،نه. این موجب می شود این ناعدالتی توسط بنیادگرایان اسلامی به روش خودشان رفع شود. وقتی نقد شما در باره اسلام به یک کاریکاتور در مورد محمد به انجام رسد ولی نقد به مسیحیت تنها به کاریکاتوری در مورد پاپ به بسنده کند، این ناعدالتی موجب همین رفتار های عدالت جویانه می شود. یا آزادی رو باید آقدر بال و پر داد که این نوع بی عدالتی ها در آن نباشد یا باید اون رو محدود تر کرد تا عدالت بر قرار شود.
reza
اسلام عزیزقبل ازفروپاشی شوروی سدی بود درمقابل کمونیسم بعد ازفروشی پاشی ابزاری شد برای غارت وویرانیِ کشورهای خاورمیانه وسایر کشورها...این پدیده ء اسلام گریزی ست ونه اسلام ستیزی ؛ انسان ستیزی های کشورهای اسلامی که جواب عدالتخواهی را با اعدام وسربریدن وسنگسار وقطع دست وقصاص پاسخ میدهند وازبدعت وتجدید نظرطلبی دینی هراس دارند ؛و متأسفانه سرمست از منافع شخصی اند.... قسمتهای تاریک مذهب اسلام امروزه هم درعمل وهم درتئوری (کتاب آسمانی) رونمایی شده ؛ ومردم ازآن گریزانند ؛ حقیقت ستیزی اسلام منجربه اسلام گریزی شده وتا زمانی که دوران روشنگری را ازسرنگذراند ؛ همچنان بعنوان ابزاری درخدمت غارت وخشونت خواهد ماند.
شاهد
نویسنده با بکاری گیری جملات مغلق و کلمات متن و فرا متن و غیره و اتکا به تاریخی که جمله عباس میراز را سر اغاز اسلام گرایی ( انگار قبل از این تاریخ اسلام گرایی در ایران نبوده است ) و اسلام ستیزی می داند می کوشد از پاسخ دادن به سوالی سر راست و ساده فرار کند . ایا نقد می تواند دامن مذهب را بگیرد . ایا نقدهای بسیاری که در غرب در باره مسیحیت و یهودیت از قرن هجده به بعد شایع شد از دید ایشان مسیحیت ستیزی و یهودیت ستیزی است ؟ یا ایشان همه اندیشه های دیگر را لایق نقد می داند اما نقد به اسلام را به دلیل اینکه این نقد باعث تحریک "اسلام گرایی" می شود نا لایق می داند ؟ برای اینکه ایشان یکطرفه به قاضی نرفته باشند نظر خوانندگان را به پاسخ کسی جلب می کنم که از دید ایشان " اسلام ستیز" است . مزدک بامدادان "در درنگی بر یک واژه: اسلامهراسی چیست؟ http://www.iran-emrooz.net/index.php/politic/more/53717/