فهم آوشویتس – یک تأمل فلسفی
دوناتِلا دی چِزاره − چگونه میتوان اتفاقی را که طی رویداد تاریخی هولوکاست «رخ داده»، درک کرد؟ چگونه میتوان به خود جرأت فهم ظلمت و بیگانگی مطلق پلیدی بنیادین را داد؟
اشاره: این مقاله، تأملی در مورد رخداد تاریخی نسلکشی در جنگ جهانی دوم است و به مناسبت هفتادمین سالگرد آزادسازی "آوشویتس" (/آشویتس Auschwitz) در روز ۲۷ ژانویه ۱۹۴۵ منتشر میشود. نویسنده مقاله بر اهمیت درک فلسفی موضوع آوشویتس و حیاتی بودن فهم در زندگی انسان تأکید میکند.
چگونه میتوان اتفاقی را که طی رویداد تاریخی هولوکاست «رخ داده»، درک کرد؟ چگونه میتوان به خود جرأت فهم ظلمت و بیگانگی مطلق پلیدی بنیادین را داد؟ همین پرسش به شکلی کم و بیش مشروحتر در عرصههای سیاست، هنر، روانشناسی، تاریخنگاری و فلسفه نیز پیش میآید. به نظر میرسد با وجود گذشت ۶۰ سال [اکنون ۷۰ سال، م.] از پایان جنگ جهانی دوم تقریباً بدیهی باشد که هنوز نمیتوان وقوع هولوکاست را درک کرد.
بر مبنای سکوتی که تئودور آدورنو، فیلسوف آلمانی، پیشتر، در نخستین سالهای پس از جنگ جهانی برای شاعران مقرر کرد[1]، این خصلت کمکم غالب شد، طوری که هنر در مسئله آوشویتس همچنان میان گزینههای گستاخی کار مبتذل و اخلاقگرایی شرمسارانه سیر میکند. به این ترتیب، دشواری توصیف امر توصیفناپذیر، در ایده ساخت تندیسها یا به بیانی نا-تندیسهایی تکرار میشود که در سالهای گذشته برای یادبود در شهرهای مختلف اروپا و آمریکا ساختهاند. چنین بنای یادبود بحثبرانگیزی برای هولوکاست، باید برای همه مثالزدنی و تمثیلی باشد.
چنین تدابیر احتیاطی فرهنگی را در نقاط دیگر هم اتخاذ میکنند. هر چند به این ترتیب خطرهایی برجسته میشوند که از تلاش برای درک پلیدی بنیادین بهوجود میآیند. پلیدی بهدلیل ماهیت احاطهکنندهاش، ممکن است کسانی را هم که میکوشند آن را بفهمند، دربربگیرد، فرابگیرد و جذب خود کند. پس به نظر میرسد که قدرت بیپایان پلیدی در فرابُرد و استعلای متافیزیکی خود، هر گونه گفتار و فهمی را به سکوت میکشاند.
طرح مسئله
خود را به نفهمی زدن، حتا فقط از سر احتیاط، بههیچ وجه به معنی مواجهه با خطرهای کمتر نیست. فاصله میان سکوت تا نفی، یعنی انکار و نادیده گرفتن هم گامی ناچیز است. در تاریخنگاری پیرامون هولوکاست، معروف است که گاهی بعضی پژوهشگران به انکار واقعیتها گرایش دارند. اینجا نیز همین پیشداوری پیرامون واقعه وجود دارد که هیچ چیزی برای فهم وجود ندارد و پلیدی تنها نوعی عدم، بیرون از هستی است، خارج از آنچه بتوان گفت و فهمید. اما اگر این نوع نفی را دقیقتر بنگریم، خود آن نیز شیوهای برای مشارکت در اقدام گسترده نابودی یهودیان است. واژه عبری جایگزین هولوکاست، «شوآه» (Shoah)، به معنی «نابودی»، «ویرانی» و «قلع و قمع» است. پلیدی نه تنها نابودی آگاهیها و مرگ جسمها، بلکه نفی مطلق درک آنها را نیز خواسته است.
پس چرا باید پذیرفت که آوشویتس امر بیانناشدنیِ فهمناپذیر است؟ آیا به این ترتیب، مطابق آنچه جورجو آگامبن، فیلسوف ایتالیایی انتقاد کرده، در آستانه این خطر قرار نداریم که به آوشویتس امتیاز رازآلودگی ببخشیم و ناگفته، آن را محترم بشماریم؟
این پرسش را باید امروز بیش از هر چیز خطاب به فلسفه طرح کرد که پلیدی بنیادین را امر متقابل تفکر تفسیر کرده و با این شیوه باعث شده آوشویتس به عرصه رازآلودگی و اسرارآمیزی فرستاده شود، یعنی آن را در قلمرو امور توضیحناپذیر، ناگفتنی و فهمناپذیر قرار دهند. اما در همان لحظه که فلسفه پرداختن به آوشویتس را از عرصه توانایی خود بیرون میراند، به شکست خود نیز اعتراف میکند. حتی پرسابقهترین پرسشهای فلسفی اروپا در سالهای گذشته، مانند مسئله گناه و بخشش، در نهایت بر مرزهای میان جهان عادی و جهان متضاد تأکید میکنند و بیشتر تلاشهایی برای اندیشیدن به پلیدی بهواسطه امکان دگردیسی و تبدیل آن به نیکی هستند. اما از این راه، فلسفه نه تنها هدف خود را گم میکند، بلکه این موقعیت را هم از دست میدهد که رویکردی معکوس را پیش بگیرد، یعنی امکان شروعی دوباره داشته باشد که شاید مدتهاست عدهای در پی آن بودهاند.
گریز سرسختانه فلسفه از موضوع آوشویتس و غیبت فلسفه در برابر آن، ما را به این پرسشها میرساند: چرا نباید با مبنا قرار دادن آوشویتس دوباره و بهشیوهای متفاوت، به فلسفهورزی بپردازیم؟ چرا نباید درست از این جهان متضاد دنیای عادی و روزمره شروع کرد؟ چرا نباید پرسش فلسفی مهم فهم را درست در پیوند با آوشویتس مطرح پیش بکشیم؟ آغازگاهی به نام فهم آشویتس: چرا نباید دوباره از اینجا آغاز کنیم؟
زندگی و فهم
بر مبنای هرمنوتیک فلسفی، میدانیم که مسئله فهم تنها در تفسیر متنهای کموبیش پیچیده خلاصه نمیشود. ما پیش از آنکه متنها را تفسیر کنیم (یا حتا نکنیم)، جهان پیرامون، خودمان و دیگران را درک میکنیم. و ما آنها را از راه زبانی میفهمیم که به آن سخن میگوییم و در آن زندگی میکنیم، زیرا هر زبان، شکلی از فهم جهان است که ما آن را به کار میبریم. ما در حالی که صحبت میکنیم و با یکدیگر سخن میگوییم و میدانیم هر سخن گفتنی در اصل طی حرف زدن با دیگران رخ میدهد، به زبان شکل میدهیم، یعنی آن را گسترش و تغییر میدهیم.
خلاصه کنیم: ما نمیتوانیم تصمیم بگیریم که بفهمیم یا نفهمیم، طوریکه برای نمونه تصمیم میگیریم لباسی را بخریم یا نخریم، تعطیلات را در رم بگذرانیم یا نه، با دوستانمان به سینما برویم یا در خانه بمانیم. حتا اگر چیزی را به دلیل تأمل نکردن در آن ندانیم، نمیتوانیم خود را از فهمیدن منع کنیم. ما آزادیم به گونهای دیگر امور را بفهمیم. اما آزاد نیستم که نفهمیم. به این ترتیب، همواره در موضوعها دخیل هستیم، و به همین دلیل ناگزیر و در اصل، مجبور به درک وضعیت و از نو فهمیدن آن هستیم تا به زندگی ادامه بدهیم. بنا بر این فهم با زندگی ما پیوند مییابد. گام را فراتر بگذاریم: فهم، زندگی است. با نگاهی دقیقتر، فهم، دیگر فقط بخشی از زندگی نیست، مهمترین بخش آن است. بنا بر این اینجا میتوان از نوعی غریزه زیستی فهم هم سخن گفت. صفت «زیستی» (vital) (که با زیستن / زندگی (vita) همریشه است، از جمله در زبان ایتالیایی و البته در زبان لاتین) دو معنای همپیوند دارد: هم به معنی ضروری برای حیات است و هم به معنی حیاتمند و حیاتبخش، یعنی قادر به زندگی بخشیدن و القای زندگی. با پیگیری مفهوم کامل این دو تعبیر میتوان گفت که مسئله فهم به این دلیل حیاتی است که برای زندگی ضروریست، چون میتواند زندگی ببخشد، یعنی آن را تغییر دهد و تقویت کند.
پیوند میان زندگی و فهم در اصل شگفتیآور نیست. شگفتیآور، بیشتر این است که مسئله را تا بهحال به اندازه کافی برجسته نکردهاند. بیشک بعید بوده که این پیوند بتواند در کل سنت فلسفه غرب که فهم را هرگز واقعاً بهطور جدی به پرسش نکشیده، برجسته شود. اما در فلسفه معاصر وضع فرق میکند که در آن موضوع فهم جایگاهی در بالاترین رده مییابد. در حال حاضر، فهم به چنین مسئله مهمی تبدیل شده، زیرا فلسفه باید درمییافت که فهم به هیچ وجه امری بدیهی و ساده نیست و همیشه میتواند غیرفهم یا نافهمی هم باشد. هیچ وضعیتی حتا در سادهترین گفتوگوهای زندگی روزمره نیست که ما بتوانیم بگوییم آن را بهشکلی کامل و نهایی فهمیدهایم. همیشه بخشی باقی میماند، امری باقیمانده/جامانده از فهم، همیشه چیزی مانند «غیر» باقی میماند، در قالب آنچه «غیر»-فهم و فهمنشده است.
نفهمیدن همچون مرز فهمیدن
با وجود این، امر نفهمیدن تنها مشخصکننده مرز فهم است. مطلقپنداری این مرز ممکن است خطرناک باشد و پیامدهای مخربی داشته باشد. با وجود این، در موضوع فهم آوشویتس، گرایش منفی ارجحیت نافهمی و فهمناپذیری که نوعی بدبینی چشمپوشانه به فهم را بروز میدهد، در دهههای گذشته رواج یافته است. این رویکرد بهشکلها و شیوههای گوناگون توجیه نظری یا حتا منحصراً عملی پیدا کرده است. محصور کردن خود در نفهمیدن، حتا با تأثیرپذیری از مفهوم «عشق به سرنوشت» (amor fati) و پذیرش امر ناگزیر در نزد نیچه، به نشان احترامی فرضی برای امر منحصر به فرد و به همین دلیل فهمناپذیر در وجود انسان، به معنی بریدن از گذشته و ناگشودگی به روی آینده است. این حالت یعنی توقف در زمان حال، به عنوان سرنوشتی محتوم و پذیرفته شده. این فکر که میتوان از فهم چشم پوشید، و حتی نباید (آوشویتس را) فهمید، به معنی فروبستگی در برابر زبان، گفتوگو و به این ترتیب چشمپوشی از سخن گفتن تاریخ است.
تناقض موضوع اینجاست که به نظر میرسد از قضا تاریخ جدیدتر که حالا دیگر دو نسل را پس از جنگ جهانی دوم پشت سر گذاشته، لاپوشانی رایج از راه فهمناپذیری آوشویتس را از سر گرفته. پرسشی که کم و بیش صریح و تفصیلی پیش میآید، به این ترتیب است: چگونه میتوان توقع فهم آن چیزی را داشت که رخ داد؟ چگونه میتوان به درک بیگانگی مطلق پدیدهای دست یافت که پل سلان شاعر آن را «سر مدوسا»[2] نامیده است؟ چطور میتوان به خود جرأت فهم آوشویتس را داد؟
با این پرسشها بار دیگر در معرض این خطر قرار میگیریم که آوشویتس را به امر بیانناپذیر غیرقابل فهم یا امر فهمناپذیرِ غیرقابل بیان تبدیل کنیم. اگر شواهد آوشویتس را مبنا قرار دهیم، آنگونه که درست و ناگزیر است، باید استدلال پیشین را معکوس کنیم و مفهوم اسناد و شواهد به سهم خود در بافت آن نیاز به بازاندیشی فلسفی دارد. با این پیشزمینه باید پرسید: چطور میتوان برای فهم آوشویتس نکوشید؟ واقعاً چگونه میتوان از فهم آن چشم پوشید؟ دقیقاً همانجا که نافهمی ستمگر و فهمیده نشدن ستمدیده، مرگبار بودهاند، آنجا که نافهمی در اصل خود را در با تمام مرگآفرینیاش نشان داده، درست همانجاست که هر چه بیشتر، فهم وضع و موضوع ضروری است، به کار میآید و شکل میگیرد.
آوشویتس، نام جایگزینناپذیر و تنها کنایهای است از «آنچه رخ داد»، و رخدادی است که نمیخواهیم آن را «منحصربهفرد» یا یگانه بنامیم تا از تاریخ جدایش کنیم، بلکه بیشتر ترجیح میدهیم به پیروی از امیل فاکنهایم، فیلسوف یهودی، آن را «بیسابقه» بنامیم. به این ترتیب مجبور میشویم رخدادهایی در گذشته را جستوجو کنیم و هوشیار باشیم که در آینده تکرار نشوند.
آوشویتس، نوعی کارزار
آوشویتس به مثابه رویدادی دورانساز، جراحت و برشی در تاریخ جهان، دو بخش پیش و پس از خود را در آن مشخص میکند. آوشویتس برای فلسفه نوعی کارزار است. کارزار به این دلیل که فلسفه را وامیدارد مفهومهای خود را از مرگ گرفته تا آزادی، قانون اخلاقی و عقل بازبینی کند. به این دلیل کارزار است که فلسفه را به مفاهیم نااندیشیده ارجاع میدهد که بیرون از چارچوب داشتههای آن باقی ماندهاند. آوشویتس به این دلیل نوعی کارزار برای فلسفه است که مبنا را برای رفتار، موجودی انسانی قرار میدهد که دیگر انسان نیست، و از او انسانیتزدایی و انسانزدایی شده و او را به غیرانسان تبدیل کرده است. این اتفاق هم برای فرد در جایگاه قربانی آوشویتس رخ میدهد و هم در جایگاه جلاد آن. این رخداد، فلسفه را وامیدارد بر مبنای موقعیت غیرانسانی، در باره موقعیت انسان به شکلی بنیادین از نو بیندیشد. آوشویتس فلسفه را وادار میکند که دوباره بپرسد: «آیا انسان همین است؟» این پرسش، عنوان کتاب پریمو لوی، نویسنده ایتالیایی است که پیشتر در سال ۱۹۴۷ منتشر شد. پرسش آن به فردی با نام «موزلمان» (Muselmann) مربوط میشود، یعنی زندانی گرسنگیکشیدهای که در آستانه مرگ است. ریشهشناسی این عبارت هنوز مشخص نیست: ریشه کلمه را به جبرباوری برگرداندهاند یا به کلمه مربوط به سربندهایی که یادآور عمامه بودند. به هر حال در آن کتاب منظور از نام موزلمان، یک یهودی در حال مرگ است، همان انسان رنگباخته و روبهمرگ در اردوگاه کار اجباری.
سیاره آوشویتس، جهان متضادی در مرزهای جهان واقع است، فضایی جبرآمیز، آنگونه که نخستین بار داوید روسه، نویسنده فرانسوی و از بازماندگان اردوگاه بوخنوالت آن را نامگذاری کرد. جهانی که با شدت تمام، همه اردوگاههای آینده و جهانهای تمامیتخواه را به صورت رشدیافته در خود، و گسترده همراه دارد. مطابق تعریف پیشین برونو بتلهایم، روانکاو آمریکایی در سال ۱۹۴۳، که خود از اردوگاه نازیها رهایی یافته بود، این «وضعیت افراطی»، وضعیت حدی و مرز تام است، وضعیت جبری مطلق، فراتر از تمام وضعیتهای حدی محدودکننده انسان و شرایط غیرانسانی. وضعی که بر مبنا و پس از آن، پیوند جهان متضاد و جهان واقع دوباره پیدا میشوند و پس از آوشویتس باید جهان را دوباره نگریست.
زبان آوشویتس
بسیاری از شاهدان بازمانده آوشویتس آن را وضعیتی حدی، بیرون از جهان ممکن و بیرون از امر انسانی تجربه کردهاند. گستردهترین، پیچیدهترین و همزمان عمیقترین گواهی بر وضعیت حدی و مرزهای سخن گفتن، فهم و همچنین سکوت و غیبت درک در اردوگاه «مونوویتس» یا «آوشویتس ۳»، گفتههای پریمو لوی، نویسنده ایتالیایی، است. فصلی از کتاب او «نابودشدگان و نجاتیافتگان» که در سال ۱۹۸۶ (قبل از خودکشی وی در سال ۱۹۸۷) منتشر شد، «ارتباط» (Comunicare) نام دارد. او با وضوح مثالزدنی وضعیت حدی، زبان متضاد در جهان متضاد دنیای ما را در فضای جبرآمیز اردوگاه کار اجباری نازیها توصیف میکند.
در اردوگاه مرگ «حصار زبانی فراگیری» بیرحمانه سربرمیآورد که در «دنیای عادی» قابل تجربه نیست، چون در دنیای عادی و روزمره چنان زبانی قابل فهم نیست و نمیتواند حتا «مانند یک بازی برای بعضی سرگرم کننده» باشد که گویندگان آن یا نازیها باشند. اما مانع زبانی در آشویتس مانند نظام تمامیتخواه رایش سوم آنقدر فراگیر است که با نافهمی، خواست نفهمیدن، نامفهوم ماندن و اراده نامفهوم ماندن مستدل میشود. در این میان، سازوکار قدرت ایجاد میشود و همان حصار فراگیر و تمامیتخواه، تحمل هیچ بازیای را ندارد و به هیچ بازی و لغزشی میدان نمیدهد، آن هم با کاربرد «تهدید مرگ». موضوع اینجا بسیار ساده میشود: هر کس مناسبات قدرت را نفهمد، میمیرد.
زبان رایج در اردوگاه آوشویتس − شهر بابل قرن بیستم، بابلی که در آن در زبان افراد اختلاف افتاد و آنها دیگر، یکدیگر را نمیفهمیدند − شکل اسکلت ابتدایی LTIاست، آن به اصطلاح ویکتور کلمپرر[3]Lingua Tertii Imperii که زبان آلمانی رایش سوم است. در زبان خاص اردوگاه مرگ، زبان آلمانی به ییدیش، لهستانی، مجارستانی و گویش سیلسیا «آلوده» میشود. اما دانستن یا ندانستن این زبان همان باریکراه میان زندگی و مرگ است. انتقالیافتگان ایتالیایی به آوشویتس که این زبان را نمیفمیدند و وقتی برای فهمیدن نیافتند، درست چند روز پس از رسیدن به آنجا کشته شدند، در «دریای توفانی عدم فهم» غرق شدند. به نوشته لوی، در نگاه نخست آنها از «گرسنگی، سرما، خستگی و بیماری» جان باختهاند. اما با نگاهی دقیقتر بسیاری از آنها در «برخورد با حصار زبانی» از بین رفتهاند. چون مأموران گردان حفاظتی (اس اس) در دوران نازیها مانند تمام بیفرهنگها، میان کسی که فقط زبان آنها را نمیفهمید یا به هیچ وجه درکی از آن نداشت، تفاوتی نمیگذاشتند. بر اساس الگویی خشکاندیشانه ضمن دستبردی قومی به زبان یا طبق آنچه ژاک دریدا، فیلسوف فرانسوی، ممکن بود در چنین موردی بگوید دستکاری مفهوم کلام: هر کس که قادر به صحبت یا درک زبان آلمانی نازیها نبود، پیشاپیش بربر به شمار میرفت، لکنت زبان محض داشت و در اصل حرف نمیزد. اگر اسیر اردوگاه کار اجباری در مقابل از سخن گفتن به زبان خود دست برنمیداشت و به «نازبان» خود حرف میزد، نازیها خود را مجبور میدیدند او را با ضرب و شتم ساکت کنند، چون در نهایت کسی که از دید نازیها زبان نداشت، انسان هم نبود. تنها با آنکه چیزی میفهمد و به شکلی مفهوم هم پاسخ میدهد، رابطهای شکل میگیرد که نمای امری انسانی دارد. اما این هم تنها ظاهر قضیه بوده است.
در فضای اردوگاه کار اجباری، ارتباط در اصل درست مانند حصار فراگیر زبانی، ویژگی دیگری را نیز بروز میدهد: در اردوگاه مرگ آن کاربردی از کلام که انسان را به انسان تبدیل میکند، از میان رفته. لوی از چنین وضعی نتیجه میگیرد: «ما دیگر برای دیگران انسان نبودیم». در این وضع، زبان به ابزاری تبدیل میشود که تنها از آن استفاده میکنند تا به موجودی فرمان بدهند که از وجودش انسانزدایی شده و با او مانند حیوانات رفتار میکنند. صحبت کردن با چنین موجود انسانیتباختهای ممکن بود به معنی به رسمیت شناختن آدمیت او باشد که نازیها میخواستند آن را از قربانیان بگیرند. حرف زدن با زندانی اردوگاه به معنی درک و پذیرش آن موجود و ادراک او به عنوان «دیگری» بود. به همین دلیل، زبان به گروهی از نشانههای ارتباطی مختلف، و البته تکمعنایی کاهش مییابد، به نوشته لوی «فرقی هم نمیکند که این نشانهها از نوع صوتی، بساوایی یا بصری باشند». این نشانهها که تمامی محتوای آنها را به سرقت بردهاند و آنها را به کارکرد فرماندهی و تعیینکنندگیشان کاهش دادهاند، در اصل نکتههای بسیاری را بیان میکنند: این نشانه و کاربرد زبان از سوی نازیها مسخ شدید و بیاندازه خشونتآمیز دیگری به امر یکسان است. قسمت پایانی سریال آدمخواری غرب است که در آن همنوع در نهایت از دیگری همنوع خود جدا میشود و به آن پیوند پایان میدهد.
و آنجا که سخنی وجود نداشته باشد، دیگر ترجمهای هم لازم نیست. دیگر به مترجم شفاهی هم نیازی نیست. در اردوگاه ماوتهاوزن اتریش، به باتون لاستیکی میگفتند «مترجم شفاهی»، چون به گفته نازیها «زبان» باتون لاستیکی را همه میفهمیدند. ترجمه شفاهی، کتبی و تفسیر در اینجا بیفایده و حتا احمقانه شده بود. بر همین مبنا، باید بیش از پیش در مورد ارزش ترجمه و تفسیر برای زندگی بشر اندیشید. باتون لاستیکی کلامی است که به شیء تبدیل شده بود. در اینجا کلام مرده است، یا در اصل مرگ کلام، نابودی زبان و به واسطه آن نابودی انسان فرارسیده. به همین دلیل لوی یادآوری میکند: « آنجا که علیه انسان خشونت به کار میرود، به زبان نیز خشونت روا میدارند».
در خاطره بازماندگان هولوکاست -و بهخصوص لوی- نخستین روزها در اردوگاه «مانند فیلم صوتی تار، روی دور تند، پر از سر و صدا و شتاب و بی هر نوع محتوا» یا فیلم صوتیای خاکستری و صامت بوده است. از پسزمینه مداوم، یکنواخت و گوشخراش هیاهوی چنین فیلمی دیگر هیچ کلام انسانیای به گوش نمیرسد. آنچه از امر یکنواخت و بیمفهوم اصوات اردوگاه ممکن است دستگیر انسان شود، تنها بریدهها و قطعات کلام هستند. لوی این بریدهصداها را با پوست سیبزمینی مقایسه میکند. آنها تنها برای رفع گرسنگی برای شنیدن زبان و تسکین عطش شدید برای ارتباط انسانی به کار میآیند.
زندگی و مخاطببودگی
در آزمایشگاه بیرحم اردوگاه کار اجباری نیاز انسانی ارتباط را به شیوهای افراطی آزمایش میکردند. انسان از کمبود اطلاعات میمرد. کسانی میمردند که اطلاعات کافی نداشتند، از دستورها، ممنوعیتها و مقررات هیچ چیز نمیدانستند، آنها بیش از هر چیز از نبود ارتباط میمردند. ارتباط هم به معنی سخن گفتن و اجازه صحبت دادن، حرف زدن و فهمیدن است. انسان از نبود گفتوگو میمیرد. لوی در این مورد به عبارت نسبتاً غیرقابل ترجمهای در زبان آلمانی هممعنی «خطاب قرار گرفتن» (Angesprochensein) میاندیشد که آن را به ایتالیایی ترجمه میکند. به گفته او: «این خطاب قرار نگرفتن بهسرعت پیامدهای ویرانگری داشت. با کسی که دیگری را خطاب قرار نمیدهد یا با نعرههای در ظاهر بیمعنی به دیگری رو میکند، نمیتوان سخن گفت. البته اگر بخت یار کسی میبود، و کسی را کنار خود مییافت که به زبان او حرف بزند، وضع کمی بهتر میشد: میشد در مورد برداشتها با هم حرف زد، با هم مشورت و عقدهگشایی کرد. اما وقتی کسی پیدا نمیشد، زبان فرد ظرف چند روز بند میآمد و همینطور توان اندیشیدناش.»
همه ساکنان اردوگاه کار اجباری، به یک شکل از کمحرفی و خاموشی زبان رنج نمیکشیدند، اما پذیرش آن نشانه مرگباری بود. به آغاز پایان راه اشاره میکرد و نشانهای بود از فرارسیدن بیتفاوتی نهایی و عدم که در داستان مرگ [4]Muselmannبازتاب مییابد. هر کس میتوانست میکوشید خود را نجات دهد، یک نفر با خواستن بعضی اطلاعات یا با سر هم کردن شایعههای تازهای میان دیگران، به کار بردن اطلاعاتی با هدف ارتباط و حرف زدن با دیگران. و دیگری نیز در نهایت «با تیز کردن چشمها و گوشهایش و تلاش برای تفسیر همه نشانههایی که از آدمها و آسمان و زمین به او میرسید»، ادامه میداد.
در آشویتس مرگ بر اثر برخورد به حصار زبانی فراگیر، برخورد با زبان نازیها صورت میگیرد که به ابزار قدرت، سرکوب و مرگ تبدیل شده. مرگ بر اثر عدم درک رخ میدهد و به همین دلیل مرگ بر اثر عدم سخن گفتن و خاموشی فرا میرسد. مثال هولناکی که لوی در این مورد میآورد، کودک سه سالهای به نام هوربینک است. او در اردوگاه کار اجباری، پنهانی به دنیا آمده، و هیچکس حرف زدن را به او یاد نداده بود. او با میل شدید و آتشین خود برای حرف زدن که تمام جسم ترحمانگیزش را به تکاپو وامیداشت، با نفس نفس زدن و لکنت مأیوسانه و سرکوبشدهاش، بسیار بیشتر از همه آزمایشهای علمی و همه گمانهزنی فلسفی به ما میفهماند که انسان تا چه حد به کلام نیاز دارد. در اینجا تنها سخن گفتن خطاب به دیگری لازم نیست، بلکه شنیده شدن آن از سوی دیگران هم ضروری است، نشانهای از توجه و دریافت، و لازمه آن دریافت سخن شنیده شده از دیگری است. بهطور خلاصه آنجا که ندا، مطلقاً از بین رفته باشد، زندگی هم پایان مییابد و همین نکته تعیینکننده است. در این باره لوی میگوید: «امتناع از ارتباط مقصر فاجعه است».
آنچه از زبان در آشویتس باقی میماند، از یک سو صدای گوشخراش نعرههای بیقید و بند، و لکنت زبان سرکوبشده از سوی دیگر است، چیزی شبیه نالهای که رو به خاموشی میرفت. همین لکنت زبان و ناله بود که پل سلان در شعر خود برگرفته، ضبط کرده و بازتاب داده بود. او با این کار، آن را به زبان آلمانی، زبان مادری و زبان مرگ ثبت کرده بود. شعر او در واقع قانعکنندهترین شیوه بیان برای گفتن و فهم آوشویتس است. بیانی است که «ضدکلام» و کلام متقابل شعر و هنر به شمار میرود. کلامی علیه هر گونه تلاش برای آنکه از آوشویتس امری بیانناپذیر و فهمناشدنی بسازند، آن را به دست نیستی بسپارند و بار دیگر نابود کنند. ضدکلام اشعار سلان میتواند راهنمای فلسفه هم باشد تا سرانجام فلسفه نیز آوشویتس را با وجود دشواریها بر زبان بیاورد، بفهمد، آن هم با مبنا قرار دادن این رویداد تاریخی.
انسان برای فهمیدن زندگی میکند
اما نباید در ضدجهان آوشویتس متوقف شد. حتا با وجود دشواری باید باز از ضدجهان آوشویتس به جهان عادی گذار کرد تا بتوان آن را، یعنی جهانمان را، در پرتو آوشویتس نگریست. پس از آن است که بسیاری از پرسشهای فلسفی ابعاد جدید، نامعمول و شاید حتی دقیقتری مییابند.
به این ترتیب، ضدجهان سیاره ما، آوشویتس، میتواند به توضیح این موضوع کمک کند که فهم تا چه حد برای جهان ما حیاتی است، چرا که در وضعیتهای حدی این جهان نیز نفهمیدن و درک نشدن ممکن است مرز میان مرگ و زندگی را مشخص کند و در اصل به معنای مرگ باشد. ناتوانی در تفسیر پیامی روی تلفن همراه، تشخیص ندادن تابلوی راهنما در خیابان یا ناتوانی در رمزگشایی راهنمای یک دستگاه، گاهی میتواند مرگ در پی داشته باشد. همین نمونهها، هر چند پیش پا افتاده، زندگی روزمره ما را پر میکنند. حتا اگر غم عشق خود را درست نفهمیم، ممکن است غصه باعث مرگمان شود. ادبیات، آن هم نه فقط در مکتب رمانتیسم، سرشار از نمونههای وقایع فهمناشدنی و به شکلی غمانگیز، پیشبینیناپذیر است. حتا چیزی بیش از این: درنیافتن ترس در زندگی، ممکن است مرگبار باشد. در میانه درگیری با چنین ترسی، سخن دیگری ممکن است نجاتبخش و درمانگر باشد.
در تمام رخدادهای زندگی، فهم به این دلیل حیاتی میشود که با نوع درک انسان از وضعیت خود، ممکن است زندگی او به خطر بیفتد. اما به خطر افتادن زندگی با فهم، تنها به مفهوم امکان محض تعیین بودن یا نبودن، مرگ یا زندگی انسان نیست. آنگونه که از نمونه لوی، بازمانده آوشویتس، برمیآید، فهم نه تنها در معنای «ضرورت حیاتی» آن اهمیت دارد، بلکه به مفهوم «حیاتبخشی» آن، تأثیرگذاری آن در زندگی، نیز مهم است. این تأثیرگذاری یعنی فهم امکانهایی فراهم میکند و سازنده است. فهم، دریافتن خود و دیگری، بهواسطه و با دیگری، و همواره دریافتن امر دیگر است. به این ترتیب فهم، به معنی دگر شدن، به بیان دیگر، از-خود-فراتر-رفتن یا فراخویشروی است. به همین دلیل فهم، نوعی حرکت گریز از مرکز است که همواره خویش را به جایی فراتر از خود میکشاند و امکان برون رفتن از خویشتن را میدهد. فهم اینگونه بر زندگی تأثیر میگذارد. زندگی بدون این فراتر رفتن چه میتوانست باشد؟ پرسش به این دلیل است که زندگی برای بازماندن باید زیستنی فراتر از خود باشد. فهم بر زندگی و بازماندن تأثیر میگذارد، چرا که در حین فهم مرز ترس شکسته میشود، مرزی که زندگی گرفتار آن شده و به نظر میرسد آن را در خود فروبسته است. به این ترتیب تحرک فهم، پویایی زندگی را نیز تقویت میکند. زندگیای که فراتر از خود میرود تا باعث بقا شود. در اصل، فهم تحقق زندگی است، چون تنفس و نفس زندگی از سخن گفتن و فهم نشأت میگیرد.
با این تفسیر، میتوان نوعی چرخش را پیشنهاد کرد و از خود پرسید: زندگی با هدف فهمیدن چه معنایی دارد؟ زندگی برای فهم، به معنی دنبال کردن «امر ورای» کلمه است که «ورای» زیستن در آن دمی است که طی آن زندگی از خویش فراتر میرود. چنین شیوهای در زندگی راهی است برای پیش رفتن یا به بیان بهتر: برای ادامه حیات، راه، نه خویشتنپایی و محدود کردن خود، بلکه چیزی بیشتر، یعنی پیش گرفتن راه فهم متفاوت با روش متفاوت است که معنای آن متفاوت شدن هنگام گذار از خویش نیز هست.
اگر پذیرفتیم که فهم امری حیاتی است و بنا بر این در موضوع فهم، مسئله مرگ و زندگی مطرح است، آنگاه میتوانیم مفاهیم زندگی و فهم را دگرگون کنیم. حیاتی بودن فهم در نمونه ضدجهان آوشویتس آشکارا بروز کرده و با وجود این در گذار از ضدجهان آوشویتس به دنیایی عادی نیز ظاهر شده، به این معنی که دنیای عادی ما به سوی مرزهای موجودش با ضدجهان آوشویتس هدایت شده است.
در همین زمینه: نوشیدن قهوه در چشمانداز مرگ یادی از قربانیان آشویتس |
با دگرگونی مفاهیم زندگی و فهم، به شیوهای بنیادین حتا میتوان گفت انسان برای فهمیدن زندگی میکند. میتوانیم بگوییم که طرف مقابل یا توی نهفته در متنها نیز نیاز به فهم و تفسیر دارد تا مشخص شود که [برای نمونه] در مورد خاص تفسیر شعری، مسئله مرگ و زندگی مطرح است. میتوانیم بگوییم بدون این شعر که با طرف مقابل یا همان «تو»، سخن میگوید، برای «تو» سخن میگوید و به نام «تو» حرف میزند، بدون این سخنی که در جستوجوی «تو»، مخاطب متقابل بوده، زندگی ارزشی نمیداشت و ندارد.
منبع:
Information Philosophie (میانتیترها افزوده ترجمه فارسی هستند)
دوناتِلا دی چِزاره (Donatella Di Cesare)، نویسنده این مقاله، استاد فلسفه دانشگاه «لا ساپینتسا» در شهر رم است.
پانویسها
[1] آدورنو در مقالهای با نام «نقد فرهنگی و جامعه» که در سال ۱۹۵۱ منتشر شد، نوشته بود: پس از آوشویتس شعر سرودن بربریت است. م.
[2] در اسطورههای یونان مدوسا، یکی از سه گورگون یا موجود بسیار زشت و منفوری است که چشمانش به هر کس خیره میشد، میتوانست او را به سنگ تبدیل کند. موهای مدوسا مارهای زشتی بودند که بر اثر مجازات او به آن شکل درآمده بودند. م.
[3] Victor Klemperer، رُمانیست و سیاستمدار آلمانی (۱۸۸۱ - ۱۹۶۰) که کتاب او LTI – Notizbuch eines Philologen ( منتشر شده به سال ۱۹۴۷)، متن کلاسیکی در تحلیل زبان نازیها محسوب میشود. LTI مختصر Lingua Tertii Imperii (لاتین) است به معنای "زبان امپراتوری (رایش) سوم. م.
[4] در لغت به معنای "مسلمان" است. در اردوگاه مرگ نازیها به زندانیای میگفتند که از شدت گرسنگی و فشار استخوانهایش بیرون زده و قدی خمیده دارد. این گمان وجود دارد که قد خمیده، چون یادآور رکوع و سجود مسلمانان بوده، باعث شده است که به زندانیان درهمشکسته از گرسنگی "مسلمان" بگویند. م
نظرها
Behrouz
به جای بحث فلسفی بهتر نبود که به روشنگری زوایای خفته این فاجعه پرداخته میشد؟ افشای نقش برجسته مفتی اورشلیم و «رهبر جهان اسلام» حاج امین الحسینی و سپاه اس اس مسلمان در مشارکت با اس اس آلمان هیتلری در این جنایت تاریخی بسیاراهمیت دارد. فکر میکنید اگر مسلمانان قادر باشند جنایت هولوکاست را تکرار نخواهند کرد؟
sins.
برای بهرور: شما حتما فیلم های قبل از جنگ جهانی دوم و سخنرانی های هیتلر را ببینید می فهیمد عامل جنایت(اگرجنایتی باشد) قطعا انگلیس است. اگر مسلمانان قادر بودند حتما شر رژیم صهیونیستی ایرائیل را که هر ساله هولوکاستی وحشتناک به پا می کند را کم می کردند. مساله واضح است ما می خواهیم از انسانیت حمایت و هرگونه جنایت را محکوم کنیم اما دچار نژادپرستی دین ستیزی و پیش فرض های غلط می شویم. ما نیاز به فهم فلسفی از جنگ داریم تا دچار این تشویش ها در اظهار نظرنشویم
فهم آوشویتس – یک تأمل فلسفی | خرمگس
[…] نخستین سالهای پس از جنگ جهانی برای شاعران مقرر کرد[۱]، این خصلت کمکم غالب شد، طوری که هنر در […]
مسعود
چه انتظاری باید داشت وقتی تو تک تک فیلم های هالیوودی سربازان نازی رو بی رحم و حتی زامبی نشون میدن اگر واقعا هیتلر جنایت هولوکاست رو مرتکب شده پس چرا درمورد جنایت انگلیس و چرچیل تو فاصله همین سال های جنگ داخل بنگلادش چیزی گفته نشده؟ چرا بمباران اتمی ژاپن به عنوان هولوکاست مطرح نشده؟ آیا واقعا مسبب جنگ های جهانی نازی ها بودن؟